رمان زحل

پارت 13 رمان زحل

5
(1)

_بردیا چی؟… تو رو می خواد؟

_این قدر بی رحم نباش سها!

سها_این حرفا رو که هدی و اون دختر چشم آبیه بهت نمی زنن، می زنن؟…

سرمو به معنی “نه” تکون دادم و گفت:

_دلم برات می سوزه، چون نادونی، بی اطلاعی!

_دوسش دارم خوب…

زدم زیر گریه…

“زحل بس کن! می گه: “بردیا غلطه.” بردیا نقطه ی عطف منه، چه غلطی؟!…دق کنم؟…”

سها جلوی پام چنباتمه زد و گفت:

_من اگه دوست بدی باشم، تشویقت می کنم، اما دارم می گم اشتباه کردی عزیزم. باید میرفتی بهزیستی تاشرافتمندانه زندگی کنی.

_بردیا منو از لجن کشید بیرون.

_آورد تو تختش.

_همه چی رابطه نیست سها.

_برای بردیا هست.

تو چشمای سیاه سها زل زد. یاد اون شب که شیفت بود افتادم، که از کارش گذشت، اومد خونه.

سها آروم گفت:

_بردیا هر چه قدر عاشقت باشه، ممکنه… ممکنه… تو رو هرگز، برای همیشه نخواد، و ازت سوءاستفاده کرده باشه…

_زندگیم بردیاس، بفهم! نونمو، آبمو، جامو، لباسمو، بردیا می ده.

سها سری تکون داد و گفت:

_بهزیستی هم همین کارو می کنه…

باهق هق و صدای دورگه گفتم:

_نمی خوام برم بهزیستی، منو بپان، آمارمو بگیرن… من یه زندگی شبیه مردم می خوام.

سها_مردم نمی رن همخونه ی جنس مخالف بشن. بردیا می خواستت؟… دوستت داره؟… چرا مثل مانی که هدی رو تو بدترین شرایط عقد کرد، عقدت نکرد؟

_چون…چون…

انگاریه سطل آب یخ روی سرم خالی شد… انگار… انگار منو از لبه ییه پرتگاه هول دادن پایین…

سها_ دیدی؟!… همخونگی واسه ی زن های باحیا و شریف ایران نیست، این فرهنگ غربه. اونا بحث خونواده اشون جداست، بحث بکارت ندارن. مرد غربی چرتکه نمیندازهگذشته ات هان؟… گذشته ات چی بو؟… این جا بودی، اون جا نیودی… فرهنگه، کاملا متفاوته. ما این جاییم، ایران! روابط سنتیه، تو یه کلام مردسالاریه. مرده تا دیروز زن باره بوده، امروز چرتکه میزنه می گه: “زنم باید آفتاب مهتاب ندیده باشه.”، می گی: “بابا…! تو رو از تو بغل زن ها کشیدن بیرون!”، مادره پسره می گه: “مرد اگه زن زیر رو نکنه که زن خودشو بلد نمی شه!”. تحلیل های مردسالارانه، خونواده و جامعه، تو رو خفه می کنن. حتی اگه شرع خدا رو قبول نداری، این عرف شهرت رو با بپذیری.

سرمو با هق هق بال اگرفتم. شبیه دختر بچه های کوچولو شده بودم، که می خوان ببرنشون مدرسه ی شبانه روزی، تو اون حال که به مادرش نگاه می کنه و می خواد که مادرش پادمیونی کنه.

بریده بریده گفتم:

من… من… به… بهزیستی نمی رم…نمی رم.

سها_به درک! ولت کرد رفت، زوزه ی گرگ پیشت سهله! بمون!

_پولام جمع بشه، می رم.

سها_باشه می ری، تو می ری…اگه تو زحلی و من سها، می گم تو پولت از پارو هم بال ابره، می مونی! تو یه “بردیا” می گی، رنگت عوض می شه. حال خودتو ندیدی… دیشب زنگ زدی، گفتی: “شیفته، دارم تب می کنم.”، شیفت بود، تب کردی براش…

اشکامو با پشت دست پاک کردم و گفت:

_بره، می میری! می می ری بی چاره!… تب کن!، برای کسی تب کن که تو رو برای همیشه بخواد، نه الان! نه امسال! نه امروز!…

_چی کار کنم؟… بدبختم، چی کار کنم؟

سها_خدا که بدبخت نمی کنه آدمو، آدم خودش خودشو بدبخت می کنه.

_ تو نمی فهمی… نمی فهمی من چی می گم.

سها_آره خوب! تو می فهمی… تو اگه حامله نشدی…، این ولت نکرد…، هرچی گفتی، من همون می شم! تو رو روی کولم می گیرم، کل شهرو می گردونمت.

_آیهییأس نخون!

سها _من تو دادگاه ها بزرگ شدم، مادرم وکیل بود. دنبالش می دویدم این ور و اون ور، دیدم، دیدم… جیغ شنیدم… زن دیدم، زن… شبیه تو خیلی دیدم… خود تو رو حتی هزار بار با اسم های مختلف، تو جسم ها و سن های مختلف تو زندگیم دیدم… برای همین جز می زنم…

مقنعه امو روی صورتم کشیدم و زار زنان گریه کردم.

سها سرمو بوسید و رفت…

حرفاش عین بمب تو سرم بود، تیک… تیک… تیک… داره شماره میندازه، که به وقتش بترکه… یکیش ترکید:

_«اگر می خواستت، مثل مانی که هدی رو عقد کرد، عقدت می کرد.»

به جای اشک خون از چشمم می بارید، نه به خاطر عقد و ازدواج… از خواسته نشدن های همیشگی…

“های زحل… های… عین سیاره ات همیشه سرخی… داغی از دردات… از روزگارت…”

حالم همیشه مثل اون هلال دور سیارهی زحل، منو احاطه کرده و رهام نمی کنه… دلم یه کم مرگ بی درد می خواد، تا از دردام رها بشم، نفس بکشم…

برگشتم خونه، مریض بودم، خودم می فهمیدم که متلاشی شدم.

چاره می خواستم… چاره بود، مشکل خود من بودم که بی منطق بودم و قلبم هم قبول نمی کرد. حرفای سها توی سرم می چرخید،یاد هر لحظه ی زندگیم می افتادم و می فهمیدم که حرفای سها حقیقت داره.

مدام گرفتار ترس، استرس، وابستگی های ناشیانه، دلبستگی هایی همراه ترس و اضطراب بودم. حسادت، غبطه، افسردگی های مقطعی… که همه ش به خاطر این بود که می دونستم زندگیم شبیه حبابه، هر آن ممکنه بترکه و من نابودتر از قبل بشم.

از خودم هیچی نداشتم… یه قلب و یه جسم بود، که اونا رو هم خودم به تملک بردیا درآوردم… فکر این آسیب مثل خوره افتاد به جونم. اگر یه زمانی،یه وقتی، من زندگیم تغییر کنه، بردیا ولم کنه، برگردم پیش خونواده ام، یه نفر از تهران بیاد و بخواد با من ازدواج کنه، و قبلش بیاد از دورانی که تو تهران تنها بودم، تحقیق کنه، و… بفهمه… بفهمه… وااای… چه گذشته ای؟!… همه به کنار، این که با یه پسر همخونه بودم به کنار… قشنگ یه کیس اکازیون هستم… تازه گیریم ازدواج کنم، اینو چه طوری فراموش کنم؟!!! بردیا شده خود من…

ای خدا،… چرا من همیشه شبیه لشگر شکست خورده ام؟…

دلم نسبت به بردیا چرکین شده بود.

حس می کردم درون خودم با خودم قهر کردم، یه گوشه نشسته ام و زانو ی غم بغل کردم. از شرایط بدم سوءاستفاده کرد، منو همخونه ی خودش کرد و کشوند به تختش. قبلا می گفتم: “خیلی مرده کارمو تموم نکرده”! اما الان فکر می کنم اون راه چاره برای خودش گذاشته، که نشه شکایت کرد، نشه ادعا کرد. پسره ی زرنگ! زحل احمق!

“چی کار کنم؟…”

زندگیم شبیه چهار راه “چه کنم، چه کنم.” شده، نمی دونم از کدوم راه برم، که تهش مقصد درست باشه. شاید قبلا می گفتم: “من یه مواد فروش دزدم، یکی مثل بردیا اومده سراغم، باید هفت بار کلاهمو بالا بندازم…”، اما الان چیزی در من تغییر کرده که نمی خوام ازم سوءاستفاده بشه… نمی خوام همخونه باشم… من همیشهیه خونواده خواستم…

بردیا شبیه مواد مخدر عمل کرد، اول که مواد می کشی، به لذتش رو می چشی، که تحریک بشی بازم بکشی، بازم مصرف کنی. انگار به هدفت رسیدی، بعد از یه مدت، هیتایم لذتت کم می شه… کم کم می فهمی که شبیهیه خواب راحت خیلی خیلی کوتاه مدته، که تو رو اسیر کرده. می شی برده ی مواد. هر کاری می کنی، تا حالت بد نباشه، _بدتر از هر وقتی که حتی نمی تونی تصورش کنی_. موادو می کشی، اگر کمی به خودت اومده باشی، بعدِ مصرف یه پشیمونی شدید _شدید براییک لحظه اشه_، یه حسرت بی نهایت می گیردت. حالا چند تا درد داری، خماریِ مواد، حس پشیمونی، این فکر که تو یک معتادی، و از همه بدتر، این که گاهی بعد از خروج از حالت نئشگی، می فهمی که چه کارا کردی… اگر موادت روان گردان یا محرک _مثل شیشه_ باشه، حتی ممکنه اون حس پشیمونی برات تبدیل به جنون بشه، مثل کشتن عزیزات، مثل سوزوندن تن بچه ات، مثل… مثل… گاهی اگر امثال حشیشیا ماری جوآنا مصرف کنی، اختلالی شبیه “مانیا” می گیری،یعنییه انرژی فوق العاده زیاد و اوحوال سرشار از خوشی و خوشحالی و مهم انگاری… و در نهایت روز دچار افسردگی شدید می شی. گاهی به حدی شدید، که گریه می کنی و از حال می ری. گاهی به قدری غذا می خوری که کارت به بیمارستان کشیده می شه، یا این قدر حرکت می کنی و فعالیت داری، که ممکنه دچار ایست قلبی بشی…

بردیا برای من مثل حشیشه، چه قدر خوشحالم کرد…، چه قدر افسرده شدم… حالا آثاری که برام داره، چشمای سرخمه. درست مثل مصرف کننده ی حشیش که چشماش همیشه قرمزه. مثل اون روان و روحمو داغون تر کرد. حالا چه طوری ترک کنم؟… حتی ترکشم مثل مواد روان گردانه، که “ترک جسمی” نداره، اما ترک روانی داره.

بیا! به اون هدیی دیوونه خندیدم، سرم اومد… فرق ما بعد ترک چیه؟!… هر دو بعد ترک دچار بیماری شدیم…

باید پروسه ی درمان رو طی کرد… “درمان؟!… از کجا شروع کنم؟…”

صدای کلید انداختنش اومد، اشکامو پاک کردم و دوییدم تو آشپزخونه، صداش اومد:

_زحل؛ خونه ای؟…

_سلام.

_سلام. چرا زنگ نزدی بگی رسیدی؟!…

دو دستمو به پیشونیم گرفتم. “چرا رفتارش شبیه کساییه که طرف براش مهمه؟… چرا این حسو بهم می ده که من براش مهمم؟…” صداش هنوز از دور می اومد، معلوم بود تو هاله.

_یادم رفت. یه کم با سها مشغول حرف زدن شدم، دیر اومدم خونه.

باخنده گفت:

_یعنی شام نداریم؟!…

آروم گفتم:

_همون نگران شکم و زیر شکمتی، فقط!

باهمون وضعیت مذکور گفت:

_چی؟

_هیچی! الآن درست می کنم.

بردیا_زحل؛ مانی زنگ نزد خونه؟

_نه… نمی دونم. تلفنو نگاه کن.

بردیا_انگار با هدی جر و بحثشون شده…

پوزخندی تلخ و آروم زدم و گفتم:

_خوشی زده زیردلشون.

بردیا_چه خبرا زحل خانم؟

اومد تو آشپزخونه، قلبم هری ریخت. پشتم بهش بود، جلو سینک ظرفشویی سیب زمینی پوست می کندم، اومد از پشت بغلم کرد… چشمامو روهم گذاشتم، لقمه ی درشت بغضمو قورت دادم… بردیا پشت گردنمو بوسید و گفت:

_دلمان برای خاتونمان تنگ شده بود.

چشمامو باز کردم وگفتم:

_خاتون؟

بردیا_خاتون دیگه!

_خوش به حال ملکه ها!

“ملکه ها حتما دورشون پر خاتون و بانواِه، یعنی من همیشه در حد ندیمه ام!”

بردیا_اوه! تو “شاهانه” فکر کردی؟! من درحد “خان” فکر کردم…

خندید و کلیپس رو موهامو باز کرد و گفت:

_ملکه و خاتون نداره که، مهم اصل مطلبه قربونت برم.

کمی نیم رخ شد و نگاش کردم، بدون لحظه ای تامل، کوتاه رو قرارگاه صورتم رو بوسید. لبامو روهم گذاشتم، به نبض افتاد. یهه بوسه بود هااا، اونم کوتاه، حتی به یه ثانیه هم نرسید، بعد به نبض افتاده بی جنبه!

سنگدلانه گفتم:

_مهربون شدی!

بردیا اخمی تصنعی کرد و گفت:

_شدم؟… نبودم؟…

سرد نگاش کردم.

بردیا کمی با تردید نگام کرد و گفت:

_خوبی؟!

_از این بهتر نمی شه.

بردیا_چی شده؟

نفسی کشید و برگشتم طرف سینگ ظرفشویی و سیب زمینی رو مجدد به دست گرفتم و گفتم:

_هیچی!

بردیا_مدیرتون حرفی زده؟

_آره، واسه پنجشنبه شب دعوتمون کرده شام.

بردیا_این که خوبه.

_خوبه، ولی ما نمی ریم.

بردیا_چرا اون وقت؟!!!

_چون مدیرمیه خانم معتقد و مومن و محترمه.

بردیا_بعد ما دار و دسته ی دالتوناییم، نمی تونیم بریم؟

_من یه دروغ گفتم که کار رو بگیرم، به خاطر دروغم نمی ریم.

بردیا_چی گفتی؟!!!

_گفتم متاهلم، مدیرم هم هر روز صبح تو رو می بینه، فکر می کنه به جبر مسئولیت عمل می کنی!

بردیا با یه لحن کنایه آمیز گفت:

_جبر مسئولیت؟! کلماتو پشت هم ردیف می کنی زحل، چه خبره؟…

__خبر همین بود دیگه.

بردیا_مگه برا یه مهمونی شام، صفحه دوم شناسنامه رو باید نشون داد؟

_تازه گفت: “شناسنامه اتم بیار.”

بردیا_دیگه ما همه کارای قانونی رو انجام دادیم، دادگاه باید اقدام کنه.

_به سها همه چیزو گفتم.

بردیا بلند گفت:

_دیگه چی کار کردی زحل؟

برگشتم شاکی نگاش کردم و گفتم:

_بدت اومد فهمید همخونه ایم؟

بردیا_ما با بقیه که غلط می کنن، فرق داریم.

_آها الآن شد! خوب آر! تو دکتری؟ من هم بی سرپرست و بی خانمان.

بردیا_زحل داری مزخرف می گی!

_باشه…

بردیا شاکی گفت:

بردیا_کوتاه نیا این طوری، حرص آدمو درمیاری… من می گم چرا واسه سها سیر تا پیاز زندگیمونو تعریف کردی؟

_خجالت می کشی؟…

بردیا_چی می گی زحل؟ تو ایران همخونگی ما علاوه بر جرم و گناه، قبح داره. سها یه دختر مومن و محجبه و…

_با حیا و با خونواده و خانووومه… خانوم!

بردیا_تو امروزیه چیزیت هست، هر حرفی من می زنم برات شده فحش!

_من که آرومم، تو داری دادوبیداد می کنی.

بردیا_چون تو داری حرص می دی، دختره به یکی بگه چی؟

_سند میزاری میای بیرون منم جا و خورد و خوراک پیدا می کنم.

بردیا با داد گفت:جرمه بفهم شلاق داره، زندانی کنند که چی؟

_او…او…پوووف…تازه ممکنه عقد هم بکنند یا خدا…،می خوای فردا که من مهد نمیرم می رم زیر زمی نو تمیز می کنم من میرم اون پایین،یه اجاره نامه هم درست کن حله دیگه.

بردیا دست به کمر شوکه نگاهم کرد و گفت:

_چه بلایی سرت اومده؟ داشتی میومدی خونه تصادف کردی؟

سری تکون دادم و آروم گفتم:

_برو لباستو عوض کن، الآن برات چای می ریزم…

بردیا شونه هامو گرفت وجدی گفت:

_چیه؟!

_پول قبض ها رو ندادیم

بردیا_چیه؟!

_غذای سگار و از یخچال دربیاریه کم گرم کنم ببر براشون

بردیا بلند و محکم تو صورتم گفت:چیه؟!

توی چشماش زل زدم، می پرستم!می پرستمش…هزار بار روحمو دیدم که ازتنم جداشد و بوسیدش اما جسمم سرد شده توجاش ایستاده بود و بردیا رو نگاه می کرد،آروم در حد نجوا گفتم:

_یکییه کلید تو سرم روشن کرد”دستمو بالا برد، بردیا به دستم نگاه کرد، انگشت اشاره مو از حالت صاف خم کردم وگفتم: تیک،یه انفجار تو سرم شده شاید خونریزی روحی کردم چنین دردی داریم تو پزشکی؟

بردیا شیرآب و بست و زیر لب گفت:

_هفت روز که جنون می گیری، ده روز قبل ده روز بعدم تبعات جنون و داری این وسط سه چهار روز شانس بیارم رو مود باشی که من نفس راحت بکشم که توحالت خوبه.

گذاشت رفت به رفتنش نگاه کردم”روی صندلی میز ناهار خوری کوچیک آشپزخونه وارفتم، مگه من چی از دنیا می خوام که این قدر برام قانون و تبصره وشرع چیده شده؟ تا خود آخر شب حتییه کلمه حرف نزدیم، حتی وقتی توی تخت رفتیم، لبه ی تخت خوابیم بایه بلوز شلواری که بردیا از این که این طوری تو تخت باشم متنفر بود، اما اون شب اعتراضی نکرد و اونم اون سر تخت خوابید بینمون قد دوتا زحل و بردیا جا بود، تمام من اون سرتخت تو بغل بردیا بود و جسم خالیم این سرتخت زل زده بود تو تاریکی به در کمد.

_زحل

_هووم؟

_بیداری؟

_نه

_زحل، اذیت نکن، من این طوری نمی تونم، من نمی تونم تحمل کنم ازم دور باشی.

_دور نیستمیه متر فاصله دارم.

بردیا از پشت بغلم کرد و گفت:من یه سانتم فاصله نمی خوام زحل، ما این طوری می خوام باهم باشیم.

برگشتم نگاش کردم و وحشتناک ترین سوالو پرسیدم:

_تا کی؟!

بردیا سکوت کرد و آروم گفتم: تا وقتی که ملکه از راه برسه خاتون جاشو گرم کنه.

بردیا_چه بلایی سرت اومده؟

_خوابم پرید، تو بخواب”از جا بلند شدم و بیرون رفتم…من دیگه زحل نبودم،شبیه…شبیه…فروغ عاشق بودم که احساساتش غوغا می کنه…

کاش از اول نبودی

دلم برات تنگ نمی شد

اون نگاه من به نگاه تو بند نمی شد

کاش ازاول نبودی

چشمام به چشمت نمی خورد

اگرعاشقت نبودم

این دل این طورنمی مرد

(امیرعباس گلاب_فقط برو)

تا صبح کلنجار رفتم، بردیا صبح بیدار شد عصبی بود،صبحونه نخورده رفت…

روی گوشیش پیام گذاشتم”امشب دعوتیم دیرنیا “جواب نداد و دوباره زدم “خواهش می کنم” سها می گفت گاهی این عجله غوغا می کنه زد:”ok “طاقت نداشتم این طوری باهام سرد باشه، من سرد باشم اون ناز بکشه اگر باهام سرد باشه من میمیرم…تا عصر نشستم فقط های های گریه کردم، انگار واقعا قراره ازهم جدابشیم، شاید داشتم مسیرشو آماده می کردم و دلم اینو فهمیده بود، دیگه چه موندنی؟ کجا برم؟ چه طوری برم؟ این سوال بدتر از هر سوال بود…

صبحونه که هیچ ناهار هم یادم رفت بخورم، یادم رفت مشغول عزاداری دلم بودم…تازه فهمیدم که هیچ چیز مثل عشق نمی تونه یه آدمو بکشه، تبدیلش کنه به یه آدم دیگه…چه طوری می تونه اونو از هر حالی به زانو دربیاره…

داشتم تو تب خودم می سوختم که تلفن زنگ خورد،تلفن برداشتم و مانی بود با خوشحالی گفت:

_سلام زحل خونه ای؟کار نداری؟

_سلام!نه تا قبل هفت نه.

مانی_ چرا صدات گرفته سرماخوردی!

_نه،خیلی خوشحالی چی شده؟

مانی_می خوام هدی رو یه کم سورپرایز کنم برای روحیه اش خوبه،بیام دنبالت بریمیه سری لباس بچه بخریم وخرت وپرت؟

آروم گفتم:باشه من حاضر می شم.

همین طور که داشتم حاضر می شدم انگار منو داشتن تو آتیش می سوزوندن یه آتیش موذی و سوزنده،دلم داشت ذوب میشد تمام من حسرت هدی رو می خورد،حسرت،حسرت…دلم داشت ازدهنم درمیومد که بگم خدایا چرا من هدی نشم؟ چرا؟ داشتم ذکر خوشبحالش می زدم ومی سوختم از این که اون چنین بختی داره ومن این بختو،عین اسفند رو آتیش بودم،خودمو تو آینه نگاه کردم از دیروز تا امروز انگار ده کیلو وزنم کم شده رنگم پریده زیرچشمام گود افتاده، موهام آشفته و افسرده دورم ریخته…

صدای زنگ پشت هم اومد،شالمو سرم کردم کیفمو برداشتم و رفتم جلو در مانی باشوق گفت:

_د باریک الله حاضری…چی شده؟!”موج نگرانی توی صورتش دویید و گفتم:”هیچییه کم یاد بابام اینا کردم و چشمام لوس بازی درآورد دیگه.

مانی دستشو دور گردنم انداخت و گفت:

_به اوناهم می رسیم.

_سلام”سربلند کردم دیدم بردیا اومد داخل ومانی دست از دورگردنم کشید و گفت”:

_د!توشیفت نبودی؟

بردیا_مهمونی دعوتیم.

مانی باخنده گفت:بالا مالا می پرید باهم.

بردیا_کجا ایشالله.

مانی_بریم برای بچه ام”باخنده گفت”:بچه ام خرید کنم.

بردیا_تو رو نمی گم باتوأم.”چرا این طوری می گه، لوس نشو، لوس چیه؟ چرا این طوری می گه جیغ بزن بگو با من این طوری حرف نزن…سرمو بلند کردم چشمام یه موجی از بغض توخودش داشت با یه صدای دورگه گفتم”:با…مانی میرم…

مانی_من که چیزی از این چیزا سردر نمیارم گفتم زحل با بچه سروکار داره بلده،بیاد.

بردیا_بریم منم میام.

مانی_دمت گرم عمو…”مانی سر بردیا رو گرفت میون دستاشو بوسید و به طرف در رفت و بردیا با حرص گفت”:چشماشو.

برگشتم طرف سگانگاه کردم مگی تنهایه پارس کرد،حس کردم چون ماده است فهمیدحالمو اما ولفی و جکی فقط نگام کردن!برگشتم به بردیا نگاه کردم تو سرم فقط پرشد تموم زمین و زمان دارن بهم می گن تسلیت” عاشق شدی و عشق یعنی نرسیدن “.بردیا دستمو گرفت، از کنارش رد شدم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و به بیرون رفتم…سوار شدم… کل راه منو بردیا ساکت بودیم اما مانییه بند حرف زد،خرید می کرد رویا پردازی می کرد،می خندید،شوخی می کرد…گاهی بردیا همراهیش می کرد و من خیره به لباسا یا اسباب بازیا می شدم و آرزو می کردم ناامیدانه آرزو میکردم که یه بچه از بردیا داشته باشم یه…یه رابطه…اگر باشه…خط زدم ومسئله روعوض کردم اون پزشک خطا نمی کنه اگر می خواست مثل مانی خودشوبه علی چپ میزد تا دلیل داشته باشه بردیا…بردیا…تو تندیس منی و قاتل منی…

یه بغض _خوبیث با ناخنای تیز توی گلوم بود،پشتم درد می کرد حتما قلبم داره قفسه سینه امو و دنده هامو میشکونه تا بزنه بیرون و داد بزنه بردیا عاشقم باش،منو بخواه حتی تا ابد بدون سند ولی بخواه این طوری رو هوا نه منو مدل مانی بخواه مدل فرهاد یا مجنون…دیگه مواد نمیشناسم…من عاشقا رو میشناسم ببین چی به روزم آورده…از یه دختر بد تبدیل شدم به چی؟!شبیه…شبیه…کی شدم؟ مانی چندتا بادکنک خرید که عکس بچه روش بود با یه کیک وبا اون هدیه ها؛گفت:

_بیایید بالا یه کم باشید بعد برید.

بردیایه کم عقب تر از خونه شون پارک کرد و مانی با اون کیک و بادکنکا پیاده شده و گفتم:

_من این خریداتو میارم…”بردیا لبخندی زد و گفت”:مرسی.

مانی _زحل؟

_بله؟ “مانی با یه مهربونی خاص گفت”:منو ببخش رفتارای خوبی نداشتم ناراحتت کردم.

لبخندی تلخ زدم و گفتم:من به دل نگرفتم توعاشقی درکت می کنم…

سربلند کردم،بلند…هیچ وقت این کارو نمی کردم که به بالای ساختمون نگاه کنم اما سر بلند کردم و بالای ساختمون مانی اینارو دیدم…هدی با اون لباس حاملگی سبزش لبه بالاپشت بوم بود، قلبم یه جوری هری ریخت که حس کردم قلبم از تو تنم کنده شد پاکتا از دستم افتاد و مانی گفت:

_اییه!چرا انداختی؟…

جیغ زدم:هدی نه!

دوییدم…دوییدم به طرف ساختمون هی می خوردم زمین هی بلندمی شدم

جیغ میزدم:هدی وایستا…دوباره می خوردم زمین…توییه چهارم ثانیه تموم خاطراتمون از جلوی چشام ردشد…صدای داد مانی رو که شنیدم،برگشتم دیدم کیک انداخت بادکنک ها به هوا رفت و مانی اراده ی دوییدن کرد…

یه صدای وحشتناک از مقابلم اومد درست شاید نیم متر جلوتر از من، تنم لرزید، لرزید…لرزید…هنوز به مانی نگاه می کردم با زانو خورد زمین…یکی بگه هدی نبود! یکی بگه…بردیا که شوکه بود بالاخره قدم برداشت،می ترسیدم برگردم و هدی رو ببینم،دستام میلرزید جفت دستام میلرزید اشکم داغ و متحرر چکیده،بردیا نزدیه کم شد با وحشت نگاش کردم داد زد:

_زنگ بزنید آمبولانس

خیابون از فریاد بردیا به همهمه افتاد…مانی با زانو می خواست خودشو به مابرسونه نمی تونست…یعنی هدی افتاد؟ از اون بالاخودشو انداخته؟ برگرد! اومدم برگردم،بردیا بغلم کرد وتند تند گفت:

_نبین،نبین…

با لکنت گفتم:م…م…م…ر…مر…مرد…ده؟

بردیا_ تموم!

خواستم بردیا رو پس بزنم، نمی ذاشت و من تبدیل به زحل شدم که جیغ می زد…جیغ!!!خودم و نمی تونستم کنترل کنم،انگار خواهرم مرده بود،باتموم کارایی که کرده بود من دوسش داشتم جونمو براش گذاشته بودم،انگار قسمتی ازمن خودکشی کرده…

تا لحظه آخر بردیا نذاشت هدی رو ببینم اما مانی بالاسر هدی رفته بود صدای زجه هاشو می شنیدم…اون شب مانی بیمارستان موند، پلیس اومد، بردیا صحبت کرد،من زیرسرم رفتم…بردیا آخرشب اومد پیشم تو همون اتاقی که همیشه بستری می شدم…سها خودشو رسوند به ما بردیا منو سپرد به سها سراغ مانی رفت…شبیه صحرای کربلا بود وضعیتمون…

صبح خواهر سها،سهیلا هم اومد که برعکس سها ظاهرش شبیه ما بود…اگر این دوتا نبودن بردیا دست تنها نمی تونست کاری کنه، مانی شوکه بود فقظ زل زده بود به یه گوشه،منم ضعف شدید گرفته بودم تا از تخت میومدم پایین سرگیجه و تهوعه شدید می گرفتم، معلوم نبود چه مرگم شده بود…

سهیلا آشنا زیاد داشت با چندتا تلفن نصف کارا رو ردیف کرد، سها پیش من می موند و بردیا هم مابقی کارا رو می کرد.

_سها، بردیا رو صدا کن…

سها_باز چیه؟

باگریه گفتم:بگم پدرش اینارو _خبر کنند، این قدر نرفت تا الآن باباش بیاد و مردشو ببینه

سها_خیلی خوب گریه نکن الآن بازحالت بهم می خوره، برم پیداش کنم، نیای پایینا…

دریهو باز شد مانی با سرو وضع آشفته اومد و گفت:

_زحل؟ زحل…لباسای بچه رو جمع کردی؟…

سها_آقا مانی؟ شما چرا اومدی؟

مانی_این خانومم امروز فردا فارغ می شه…”سرمو از دستم درآوردم و گفتم”:مانی جان…

مانی نگران گفت:لباسای بچه روخریدمیادم نیست کجا گذاشتم زحل…

از تخت اومدم پایین،همه جاروسیاه دیدم اومدم لبه ی تختو بگیرم دستم دررفت خوردم زمین سهاجیغ کوتاهی کشید و گفت:

_وای خاک برسرم،خاک به سرم زحل!!زحل یا فاطمه زهرا زحل چی شدی…آقا مانی بشین این جا.

زحل…زحل…”اومد زیر بازومو گرفت ومانی زد زیر گریه و گفت”:

_زحل پارسال این جا اومدی هدی من زنده بود…

سها_بشین زحل…

_حالم داره بهم می خوره…

سها داد زد:پرستار…خانم پرستار… “زنگ زد…”

آرنج سها رو گرفتم و گفتم:من چشمام سیاهی می ره…اینبار نزدیک بود سها هم بندازم…

_زحل؟ مانی تو چرا این جایی؟…

_بردیا!

سها_ای وای اومدید…

بردیا دور کمرمو گرفت و به سها گفت:حواست به مانی باشه…تو چرا بلند می شی زحل؟!

_حالم داره بهم می خوره.

بردیا_نمی ذاری اون سرم بهت برسه همش می کنیش…چیزی تومعده ات نیست از پریروز هیچی نخوردی این طوری می شی دیگه…

صدای حرف زدن سها با مانی میومد…تعادل نداشتم خودمو نگه دارم، بردیا عاصی شده گفت:

_می گیری می خوابی سرمت تموم بشه،غذا نمی خوری،سرمتم که می کنی می خوای خودتو بکشی؟کهیه بی عقل خودشو کشته.

_هدی مثل…مثل خواهرم…بود…

بردیا_خیلی خوب…

_برید سراغ باباش…”عق می زدم، بردیا زیرلب غرغر می کرد… “

مراسم خاکسپاری با عربده های مانی که گویا زده بود به سرش و گریه های،های های بابای هدی و بهم خوردن حال من و فرستادن من با سها به درمانگاه و موندن و مدیریت سهیلا و همدردی بردیا با مانی…گذشت…

شب اول تا سوم مانی پیش ما بود ازسب سوم گفت میرم خونه ام…بردیا هرچی گفت و اصرار کرد نموند برگشت خونه اش…شب ششم بود که سها گفت:

_یه ختمی مراسمی براش بگیریدیه قرانی بخونند

مانی به سها نگاه کرد و گفت:ما که مادرمون نیست،اون بیچارهی منم که مادرش مرده کی بگیره؟

سها_ما می گیریم مگه همه مادر دارن یه آقایی _خبر کنید هفتشو تو همین خونه می گیریم…

ازجا بلند شدم ومانی گفت:

_دست خودت…دست خودت…

باز مرد گنده های های زد زیر گریه وسها دوباره روضه اشو از سر گرفت دستمو به سرم گرفتم رفتم تو حموم اتاق بردیا روی زمین نشستم،یه حال بدی داشتم که کلافه ام کرده بود…هی آب زدم به صورتم به دست و پام تا حالم جا بیاد نمی شد که نمی شد…

بردیا اومد صدام زد:زحل؟

_چیه.

_زحل چی کار می کنی؟

_بردیایه آمپول بزن به من خوب بشم دیگه دارم عصبی می شم پس فردا می خوام برم سرکار حالم این قدرت…ی که نمی شه یه لحظه نشست.

بردیا_هیس!این دختره این جاس میشنوه.

_اه عصبی شدم دیگه.

بردیا_غذا نخور خوب می شی.

_مسخره نکن،از گلوم پایین نمی ره سنگ تو گلوم گیر کرده انگار.

بردیا_پاشو رو سنگ سرد نشین…

_اون چی می گه به مانی؟ اه چه قدر حرف داره؟

بردیا_هیس!چته؟!د اگر این نبود که این دیوانه ما روهم دیوونه کرده بود!

_در اتاقو ببند،پنجره رو باز کن…”تی شرتمو درآوردم و بردیا گفت”:

_با این تاپ نگرد سرما می خوری

_گرممه…یه چیزی به من بزن حالم خوب بشه مگه دکتر نیستی دارو بده.

بردیا نگام کرد و کنارم نشست،دستشو گرفتم روی پیشونیم گذاشتم،خم شد سرمو بوسید و آروم گفتم:

_عذاب وجدان دارم، همیشه به هدی حسادت کردم، فکر نمی کردم همچین کار رو بکنه.

بردیا_هدی افسردگی داشت من به مانی هم گفتم ببره پیش روانشناس

_زندگیشو گه زد رفت…

بردیا_سیس…سیس…

بغض باز بهم حمله کرد و گفتم:احمق خونه زندگی شوهر بچه چی کم داشتی الاغ _خوب زندگی کن دیگه این بدبختم که می پرستیدت،تموم…تموم آرزوهاییه…یه زن وداشت…یه زن بدبخت مثل ما که بزرگترین آرزوش خونواده است وسرپناه…بعد خودشو از اون بالاپرت کرده پایین با اون شکم خاک توسرت هدی…خاک…خدا آخه چه طوری تو رو ببخشه این قدر الاغی…

بردیا خندید و گفت:تو رو خدا حرفاشو!آدم نمی دونه ناراحت باشه یا بخنده

سها در زد و صدا کرد بردیا رفت در رو باز کرد و رفت بیرون وسها چشماشو درشت کرد و گفت:

_جمع کن خودتو زحل” بهم اشاره کرد،یقه امو بالا کشیدم و گفت”:

سها_الآن خونه ی مانی هستی به بردیا بگو مانی بیاد این جا تو برو اون جا.

_الآن یهو چمپره بزنم رو خونه ی اون؟ تو این وضع.

سها_نه،نه!نععع

_نگمه! وا!

سها_نه که تو نمی خوای ازاین گناه پاپس بکشی، عاقبت نداره زحل ها…

_سها دیگه کم کم میبینمتیاد نکیر منکر می افتم

سها_خود دانی خواهر.

_من حالم نزاره کجا برم،برم از پله های اون خونه پرت شم پایین بزار بیام سرجام،حالم روبراه بشه

سها_دوتا بزام، بزرگ بشن…بردیا دورم بزنه،بعد می رم.

_آخ بلای آیهیأس داری تو.

سها_حقیقته بابا،گناهه یعنی به تو ضرر میرسه ض،ر،ر،نه به منو اونو اون به تو

_خیلی خوب،وسط ها گیر واگیر بگم”_خوب مانی که خونه اش هست… “

سهاچپ چپ نگام کرد و گفت:اوف به تو زحل اوف.

_فردا مراسمه؟

سها_بله.

_چی کار کنم؟

سها_هیچی بخواب وردل بردیا تو،منم می رم حلوا اینارو درست می کنم.

_کجا؟ خونه اتون؟ همینجا درست کن.

سها_ساعت هشته برم سهیلا تنهاست.

_آخی که سهیلا هم می ترسه ازتنهایی تازه دعا به جون ما می کنه امرهای تو رو نمیشنوه

سها_نمک نشناسی دیگه چی کارت کنم.

_بردیا. “از هال جواب داد”:

بردیا_بله؟

_سها می خواد حلوا درست کنه…

بردیا اومد دم در اتاقو گفت:

_چی بخرم؟

سها_آرد و روغن وشیره خرما

سها حلوا درست می کرد، من تزیین می کردم، بردیا تو خرماها گردو میزاشت،مانی ام لباسای بچه اشو هی نگاه می کرد و اشک می ریخت؛سها بلند گفت:

_إن مع العسر یسرا

همه امون سرامونو بلند کردیم وسها گفت:

_به همراه هر سختی آسانی است، آقا مانی؛ خدا رحمت کنه خانم نازنینو، اما سوگ بیش از اندازه، به حرمت خدا توهین می کنه… خدا رو با این عظمتش، این قدر کوچک می بینی، که برای بنده اش این قدر سوگ می گیری؟… بنده اش رو از خداش بیشتر می خواستی؟… درسته هدی جون کار صحیحی نکرده، اما ما با کفشای هدی راه نرفتیم، خدا می دونه و بنده اش! اما شما می دونی و این حال و خدا… چراحکمتش رو زیرسوال می بری مرد؟… به خودت بیا! محکم باش! جوونی… این همه افتادگی و زانو بغل کردن و یک جانشینی که هدی رو زنده نمی کنه… فردا که تموم بشه، باید همه برن سر زندگیشون، زندگی رو از سر بگیر! همه امتحان می شن. من و سهیلا با مرگ پدر و مادرمون امتحان شدیم، شما با مرگ هدی… دنیا ادامه داره، باید زندگی کرد… می دونم، درک می کنم، هدی و بچه و کلی آرزو و امید رفته، اما… خدا که هست، منبع تموم امیدها … یه کم خوددار باش… نذار روحش نا آروم بشه، می گن مرده از بی تابی عزیزاش روحش به عذاب می افته… تو عزیز هدی بودی…

مانی_من عزیزش نبودم. زحل راست می گفت: “عشق واسه کسیه که دلش سوخته باشه، نه مخش!”. هدی مواد زده بود، شیشه زده بود، که رفته بال اپشت بوم… آره! نمی خواست ترک کنه، وگرنه ترک می کرد… زحل گفت، من نفهمیدم… موادش رو به همه ترجیح داد، حتی من و بچه امون رو هم به موادش فروخت.

سها، آروم، زیر لب گفت:

_اینم حرفه که زدی؟!

_الآن نگفتم که…

بردیا_پاشو بریم بیرون،یه هوایی بخوریم…

سها_گفتی؟…

_نه!

سها_تو دلت نمی خواد انگار.

به سها نگاه کردم. گوشه ی لبمو جوییدم و گفتم:

_نمی تونم بگم… یعنییکی دوبار گفتم، دعوامون شد.

سها_متوجه ای زحل؟… داری اشتباه می کنی… زندگی تو، ربطی به من نداره، اما خودتو بیچاره نکن! تو این قدر بدبخت و وابسته ی بردیا شدی، که همین الآن بذاره بره…

بدون اراده و فکر، ناخودآگاه قلبم هری ریخت و با وحشت سها رو نگاه کردم، سها وارفته گفت:

_نه… تو کارت از این حرفا گذشته…

_سها آیهییأس نخون! بذار صدسال همین طوری کنارش باشم.

سها_صد سال همین طوری؟… تو نگفتی دیشب سر وحشتام عصبانی شده، اومده تو هال خوابیده؟!…دِه اگر عشقه، چرا بهش برخورده؟… اگر کارش درسته، برید پیش مشاور، هان؟!… بردیا این قدر برای این رابطه ارزش قائل نیست که این کارو بکنه…

به در آشپزخونه نگاه کرد و با صدای خفه تری گفت:

_من نمی خوام تو، از چیزی که بودی، بدتر بشی. زحل؛ بفهم! بگو تکلیفتو روشن کنه. اگر می خوادت، یه جوری این رابطه رو به شکل شرعی و قانونی در بیاره، چون تو تحت فشاری. اگر نمی خواد، خیلی لطف داره بهت، بذاره بری خونه ی مانی، تا خودتو جمع و جور کنی، خونه اجاره کنی.

با بغض گفتم:

_جدا شم؟

سها_واای واای…

_زحل!

هر دو با وحشت به ورودی آشپزخونه نگاه کردیم. سها چادرشو جلو کشید، بردیا سرشو به زیر انداخت و گفت:

_ببخشید سهاخانم، بدون اعلام کردن وارد شدم.

سها_خواهش می کنم. چایو بده من ببرم.

سینی چای رو ازم گرفت و رفت.

بردیا اومد داخل، به هوای چیدن شیرینی توی ظرف رومو برگردوندم که نبیندم…

گفت:

_ببینمت!

_بنده خداها هر وقت میان، دست پر میان…

بردیا_بنده خداها… زحل؛

به گفتن یه” هووم ” اکتفا کردم و گفت :

_زحل تو تغییر کردی، اما دیگه داری زیادی تغییر می کنی… فکر کنم سها زیادی زیر گوشت “وز وز” می کنه.

پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:

_چه خوب بو برده!

بلند تر گفتم:

_به مذاقت تلخ میاد!

_به مذاقم تلخ که نه…، زهر میاد، چون داره قانون های زندگی ما رو به هم می ریزه…

_کدوم قانون؟!… همخونگی؟…

_مگه مهمه اسمش چیه؟!.. ما با هم زندگی می کنیم.

_آهااان!

_منو نگاه کن!

_دستم بنده.

باحرص وصدای خفه گفت:

_شیرینی ها رو ول کن! منو نگاه کن! دارم باهات حرف می زنم.

_بردیا مهمون داریم…

صدای خنده های سها و سهیلا و مانی بالا رفت…

“خوش به حالشون… می خندن…”

حس ضعف شدیدی داشتم. چرا دیگه محکم نیستم؟… سها می گه: “زن ها که عاشق بشن، ضعیف می شن.”، این ضعف داره منو از تو می خوره…

مچ دستمو محکم گرفت. سر بلند کردم، نگاش کردم. تو چشمام عمیق، بانفوذ نگاه می کرد… قرنیهی چشمش از راست به چپ، از چپ به راست حرکت می کرد… بادست دیگه ش کمرمو گرفت. نگاهمو خواستم از چشمش بگیرم و به عقب هولش بدم، محکم…محکم…مستبد گفت:

_نه!

نگاهم به چشماش برگشت، باحرص گفت:

_برگرد به زندگی.

باغصه نگاش کردم، باحرص گفت:

_من سال آخرمه، دارم آخرین اهداف زندگیمو نشونه می گیرم، منو با رفتارات پریشون نکن زحل…

_می رم خونه ی مانی راحت…

محکم تر کمرمو گرفت. این قدر محکم، که حس کردم انگشتاش هرآن تو بدنم فرو می ره. با درد گفتم:

_آاخخ! بردیا…

باحرص گفت:
_زحل دارییه کاری می کنی که احترامتو بشکنم.
_تو قول دادی.
باهمون حرص به علاوه ی خشم گفت:
_اون موقع رابطه امون تا این جا پیش نرفته بود، تو حق نداری از من همچین چیزی بخوای.
_من چه حقی دارم پس بردیا؟… البته… البته…! این همه وقت گذشته، هنوز اسم و رسمم مشخص نشده، معلوم نیست اصلاخونواده ام زنده لن یا مرده…
بغض عینیه تیر که از چله ی کمون رها می شه، با شدت به حنجره ام برخورد کرد و ریز ترکید اشکم فرو ریخت…
_کلا دو میلیون تونستم جمع کنم، نه جا…
دست گذاشت رو دهنم و با حرص گفت:
_به قرآن ادامه بدی، دیگه نمی ذارم بری سرکار. جلوی رابطه ات با سها رو هم می گیرم.
دستشو پس زدم و گفتم:
_یه قفس بخر، بندازم اون تو! شب به شب روتختت آزادم کن.
بردیا با بی رحمی گفت:
_اگر قرار باشه این رفتاراتو ادامه بدی، همین کار رو می کنم.
اشکام ریخت رو گونه هام. باحرص پسشون زدم و گفتم:
_فکر کردی عاشقت شدم، تحقیراتو تحمل می کنم؟…
یه جور داد زد توی صورتم، که دم نفسش، از تو دهنش با دادش توصورتم خورد. یه داد، با شدتی که پرده ی گوشم لرزوند. یه آن فکر کردم با فریادش، دنیا ایستاد… از دادش تو جام تکون بدی خوردم و محکم به سنگ روی کابینت پشتم خوردم.
نعره زد:
_زحححححححححللللللل…
خشم نگاش شبیه سوزن های بلند و نوک تیز تو قلبم فرو می رفت،نفس زنان _از خشم_ نگام می کرد، موهاش پریشون شده بود… مانی اومد تو چهار چوب در آشپزخونه، با تعجب گفت:
_بردیا چی…
بردیا با حرص بدون این که نگاه از من بگیره، گفت:
_برو بیرون، درم ببند.
مانی رونگاه کردم، ابروهاشو بالا داد و با تعجب گفت:
اوه اوه…
رفت بیرون، در رو هم بست. کف دستامو به سنگ رو کابینت پشتم گرفته بودم. به بردیا نگاه کردم، با همون حال و با صدای دورگه گفت:
_چهار ماهه می گم: “امروز خوب می شه، فردا خوب می شه…”، اما تو درست بشو نیستی زحل. خودتو گم کردی… کجا می خوای بری؟ هااان؟… بیافتی باز تو خرابه ها؟… کی داره تو رو پر می کنه؟…
دستمو رو دهنش گذاشتم. باحرص دستمو پایین کشید و گفت:
_به مرگ خودت زحل، تموم نکنی این رفتاراتو، دورتو خط می کشم.
وارفته نگاش کردم، باصدای لرزون گفتم:
_دورمو خط می کشی؟…
باحرص گفت:
_خط می کشم.
اشکام داغ فرو ریخت و گفتم:
_داری از احساسم سوء استفاده می کنی؟
بردیا داد زد:
_برای این که به خودت بیای، از هر چیزی استفاده می کنم.
_منو آوردی تو این خونه، بهم محبت کردی، مسمومم کردی، عاشقم کردی که مثل یه ربات بشم، مثل حیوون خونگیت باهام رفتار کنی؟… تو زن ندیدی تو زندگیت، سه تاسگ داشتی، فکر می کنی منم سگم؟… که پاسبون باشم؟… دست روسرم بکشی، باهام بازی کنی، غذا و جا بدی و خودت به زندگیت برسی؟…
جیغ زدم:
_من آدمم… من آدمم… من آدمم…
بردیا نعره زد:
_نمی خوام آدم باشی، من همون آهوی وحشی ای رو می خوام که با تموم ناسازگاریاش، تو بغل من آروم می شد، حرف رفتن نمی زد،برام گریه نمی کرد، شبیه زن ها نبود، که از گریه اشون به عنوان سلاح استفاده می کنن… شبیه هیچ زنی نبود… وقتی کنارم آروم بود، زندگی می کرد… مثل آدما وقتی سیر می شد، حرف رفتن نمی زد.
جیغ زدم:
_من محبت می خوام…
با همون فریاد گفت:
_مگه نمی دم؟!… مگه ندادم؟!… مگه نخواستمت؟!…
به خاطر جیغ زدن صدام گرفت، با اون صدای گرفته جیغ می زدم، حنجره ام می سوخت و می گفتم:
_نه… تو منو نمی خوای، تو شباتو با من می خوای…
جلوی دهنمو محکم گرفت، من رو چسبوند به یخچال. تو چشماش خون افتاده بود. دلم وحشت کرد، “سکته نکنه”… “لال شی زحل،سکته نکنه…”
با صورت برافروخته با صدای خفه و چشمای درشت کرده ی به خون نشسته، گفت:
_کدوم شب؟ کدوم شب؟ کی آرومم کردی؟ کی شنیدی بگم: “آخیش… چه لحظه ای بود…” تو از شبای خاطره انگیز برای منم یه کابوس ساختی…
دستشو با تموم زورم پس زدم. یه ترس قوی آوار شد رو وجودم… نمی دونم چه جوری اون نهایت ترسو شرح بدم… ترسیدم از نخواستنش، از حرفاش ترسیدم، کودکانه… بی پناه تر از هر لحظه ی عمرم…
با وحشت گفتم:
_منو نمی خوای؟ دیگه نمی خوای… کابوس شدم…
هولم داد. از عربده هاش صدای اونم گرفته بود، انگار با گلوی زخمی داد می زد:
_بی شعور؛… دارم می گم این قدر دوستت دارم، با تموم کمبودات خواستمت…
دهن وا کردم حرف بزنم، اما…اما… دلم… دلم از جمله ی سومش خورد شد… “با تموم کمبودهات!” حس کردم دیگه چیزی ازم نموند… باخت… زحل تموم شد… همین الآن تموم شد…
دستمو جلوی دهنم گرفتم، حس می کردم باید خودمو خلاص کنم،دین و ایمانم، زندگیم، امیدم همین الآن منو با خاک یکسان کرد…

دلم به هم می خورد، عق می زدم. جونم تا گلوم می اومد و برمی گشت. جلو چشمام سیاه شد… هیچ جا رو نمی دیدم… خواستم برم طرف دستشویی، خوردم زمین. وسط عق زدن گریه ام گرفت…

“نمی تونم راه برم…”

“زحل خاک برسرت که خودتو خاک برسر یه مرد کردی…”

بردیا_گریه نکن ببینم! حالت بده…

باهق هق گفتم:

_ولم… ولم… کن…

داد زد:

_می زنمت زحل! داری شورشو درمیاری، منو دیوونه نکن…

تنم می لرزید، تمام تنم به رعشه افتاده بود…

صدا زد:

مانی… مانی…

جوابی نیومد، انگار رفته بودن…

بغلم کرد… دلم می خواست این قدر نفسمو نگه دارم، تا خفه بشم، بمیرم. اما جون اینم نداشتم…

باحرص زیرلب گفت:

_آخرهم منو می کشه، هم خودشو! نگاه کن! تو این فصل مردم چی کار می کنن، ما چی کارمی کنیم…

خواستم بلند شم، دلم می خواست برم.

بازومو محکم تر گرفت و با تهدید گفت:

_زحل به حضرت عباس… دارم قسم می خورم، به حضرت عباس، یه بلایی سرت میارم، که تصورشم نکرده باشی. تکون نمی خوری! امروز به اندازه ی کافی شاهکار کردی. جنب بخوری، چشممو می بندم، نبایدها رو،رو می کنم.

با هق هق و لرز گفتم:

_بر… ب…

عصبی و عاصی چشماشو روهم گذاشت، من رو خوابوند و گفت:

_تکون نخور برم فشارسنج بیارم… بیام ببینم سرجات نیستی، وای به حالت.

نمی دونم چرا این جمله رو گفتم، شاید دیگه تموم شده بودم، دیگه مغزم کار نمی کرد… با همون حال، مثل بچه ها گفتم:

_دع… دعوا… دعوام نکن…

رنگ نگاه بردیا عوض شد. موج ترحم وغصه تو چشماش اومد. با ناراحتی به طرف کمد رفت و فشارسنجشو آورد. زیرلب غرغر می کرد. سرم برام وصل کرد. اتاق رو تاریک کرد و روم پتو انداخت. کم کم اشکام خشک شدن وچشمام سنگین شد. دیگه نمی تونستم فکر کنم، خوابم برد.

نور کمی به اتاق سرک می کشید. چشمامو باز کردم. رو به من خوابیده بود. دستمو گرفته بود. قلبم فروریخت… چه قدر دوستت دارم بردیا…

بغض کردم. چه قدر دوستت دارم… چرا؟… عشق منی… چه طوری برم؟چه طوری ته مونده ام برای خودم باشه؟

_بردیا؛

_هووم؟

_بیدارشو، صبح شده.

_نمی رم.

_نمی ری؟… چرا؟ مگه کلاس نداری؟…

_دارم، نمی رم.

_چرا؟…

_می خوام بخوابم.

_پاشو… باید بری، سال آخری…

چشماشو باز کرد، چشماش سرخ بود، هنوز قرمزی چشمش نرفته. دستمو رهاکرد و پشت کرد بهم. بهش نگاه کردم، شبیه یه سرباز بودم تو جنگ، که می دونه محاصره شده و اسیره.

اومدم ازجا بلند بشم، محکم و مستبد، _درحالی که کمی متمایل بهم برگشته بود_ گفت:

_از جات تکون بخور، ببین چی کارت می کنم…

_چی؟

_بگیر بخواب!
_ساعت هفته، باید حاضر بشم برم…

کامل برگشت طرفم و نیم خیز شد به سمتم، جدی گفت:

_بری کجا؟… مهد؟… که یادت بدن؟… تو یه عمر تو فاحشه خونه ی فرخنده بودی، مواد فروختی، خودت بودی… خود زحل بودی… کسی نتونست عوضت کنه… یه سال نشده رفتی مهد، زیر و روت کردن…

_منو کسی زیر و رو نکرده، الا تو!

_الا من؟… باشه… تو می مونی خونه، با من تغییر می کنی، فقط با من!

_من حیوون خونگی تو نیستم بردیا، من انسانم، تو هیچ حقی نسبت به من نداری.

باعصبانیت گفت:

_کی حق نداره؟… من؟… من؟… حقو از کجا آوردی؟… زحل اینا حرفای تو نیست…

باحرص گفتم:

_حرفای کیه؟

بردیا_سها.

_سها؟ تو اصلا چی از سها می دونی؟

بردیا_این قدری می دونم که برادرمو به سمت خودش کشونده.

یکه خورده بهش نگاه کردم، گفت:

_هااان؟!… کپ کردی؟… مدل نفس کشیدن مانی عوض بشه، من می فهمم، چه برسه آدمای تو دلش! این پسرو من بزرگ کردم.

_این طور نیست…

بردیا_ساده؛ ساده؛
عصبی و با حرص گفت:

_بردیا رو به کی می فروشی؟ به کسی که ساده ترین حرفا رو ازت پنهون می کنه؟…

_تا صبح فکر کردی، آره؟… که سها رو بده کنی، نرم طرفش.

بردیا_آخه ساده لوح! تو، تو مغزت جز زیر و زبر مواد هیچی نیست،هفت خطی، اما بین خط هات، جا خالی زیاد داری… یاد گرفتی به مغز ردیا فقط اعتماد کنی… یکی درست و حسابی می بینی، فکر می کنی خداست، می چسبی بهش، اعتماد می کنی، محتاج محبتش می شی…

با هر جمله اش، انگار، هر لحظه بیشتر خوردم می کردن. با گلوی تو چنگ بغض و چشمای لبریز از اشک، باهمون تاری دید، نگاش کردم.. پلک زدم، صورتشو بهم نزدیک تر کرد و گفت:

_مانی با سهاس.

_از همه اتون متنفرم.

بردیا فقط نگام کرد…

“چه قدر تنهام… چه قدر تنهام…”

از تنهایی لرز کردم. اومدم بلند بشم، نذاشت.

جیغ زدم:

_ولم کن!

ولم نکرد، نگهم داشت.

دوباره… سه باره… جیغ زدم، گریه کردم، بغلم کرد…

هدی هم وقتی با مانی دم خور شد، بهم نگفت. چرا؟!‌.. مگه قرار بود ازشون بگیرمش؟… شاید!… چون مانی احساساتیه. از اون مرداییه که درگیر رابطه بشه، می خواد طرفو بگیره…

سها منو از بردیا ترسونده بود، مانی هم هدی رو از دست داده بود و آسیب دیده بود، شاید بعد به طرف من می اومد… پس چرا سها نره؟… هان؟… چرا سها نره سمت مانی؟!…

موهامو کنار زد و شقیقه امو بوسید،جای بوسه اش رو پاک کردم وگفت:

_بسه دیگه… گفتم تا اطرافیانتو بشناسی. کی همیشه کنارته زحل؟… کی هواتو داره؟… الآن کی کنارته؟…

_هیچ کس! حتی خدا هم منو یادش رفته.

بردیا_بی انصاف…

موهامو نوازش کرد و گفت:

_مثل قبل بمون خونه، لازم نیست سرکار بری…

برگشتم نگاش کردم و گفتم:

_آره! خوب منو محتاج تر کن.

بردیا فقط نگام کرد…

بعد یک دقیقه آه عمیقی کشید. دست رو سرم کشید، سرمو اومدم عقب بکشم، سرم گیج رفت، دلم به هم خورد.

بردیا می گفت برای گرسنگیه، اما… انگار سنگ قورت داده بودم، هیچی نمی تونستم بخورم، آب هم از گلوم پایین نمی رفت.

کل اون روز بارونی رو توخونه بودیم. بردیا درس می خوند، من مثل یه غبارمعلق تو هوا بودم…

نذاشت سرکار برم، خودشم موند خونه.

تا گوشیم زنگ خورد، برداشت و جواب داد، سها بود.

بردیا در جواب حرف های سها گفت:

_زحل مریضه… خودم پیششم… نه، ممنون. نیازی نیست… معده اش به هم ریخته… گفتم که، لازم نیست. من خونه ام… نه، درست کردم… خوابه…

نگاش کردم، بهم نگاه کرد، حق بجانب! نگامو ازش گرفتم. تا اومدم بلند بشم، تلفنو قطع کرد و گفت:

_کجا؟

جوابشو ندادم، دنبالم راه افتاد، گفتم:

_چته؟

بردیا_حالت بده؟

_آره… این قدر بده، که دارم بالا میارم…

بردیا_یه کم درس بخونم، می ریم بیرون.

جوابشو ندادم. تلفن خونه زنگ خورد. کتاب دفترشو جمع کرد، اومد رو تخت درس بخونه، منم رو تخت دراز کشیده بودم. گفتم:

_تلفنو جواب بده.

بردیا_مانیه.
_خوب چرا جواب نمی دی؟

بردیا_حوصله ندارم واسه خاله زنک بازی های سها خانم، جواب مانی رو بدم.

_تو چرا با سها لج افتادی؟…

بردیا_چرا لج افتادم؟ چون اون زندگی ما رو بهم ریخته.

_زندگی “ما” رو؟…

پوزخندی زدم و گفتم:

_من و تو مگه “ما” هستیم؟!…

به سقف نگاه کرد و گفت:

_چرا من احمق گذاشتم بری سرکار؟!

_آره خوب… تو از اون دسته مردایی هستی، که با مقام ومنصبی… اما زن کنارت باید پایین باشه، تا بکوبیش! تا تحقیرش کنی، بگی: “با تموم کمبودات، منم که نگهت داشتم، من!”

بردیا_حرفای منو واسه خودت تفسیر نکن!

_تو عین همین جمله رو گفتی.

بردیا داد زد:

_خوب کردم. یکی باید تورو به خودت بیاره.

_داد زدنت عادت شده آقای دکتر!

آروم تر گفت:

بردیا_آدما وقتی داد می زنن، که ازهم دورشده باشن. چون می خوان صدای همو بشنون.

سری تکون دادم و گفتم:

_ماهیچ وقت به هم نزدیک نبودیم، اما صدای همو می شنیدیم.

بردیا سکوت کرد، یه سکوت تلخ… ازسکوتاش متنفرم. لعنتی!

دلم بازبهم خورد،بعد جروبحث این طوری می شما!از جا بلند شدم به سمت دستشویی رفتم بلند گفت:بیام؟

جلوی روشویی وایستادم رنگم عین گچ دیوارشده بود،به صورتم آب زدم عق نزنم،آب تودهنم جمع شده بود عق بلندی زدم…لعنت به تو…حوصله ی اینو ندارم…

بردیا در سرویسو باز کرد،اومد از پشت دربرگرفتتم عق که می زدم،ضعف میاوردم،زیر زانوم خالی شد،بردیا عصبی بالحن کنترل شده گفت:فشارت پایین تهوع داری دیگه،هیچی نمی خوری که…

اومدم از خودم جداش کنم باز از نو عق زدم تا بی جون برم گردوند به تخت و فشارمو گرفت و یه بار…دوبار…با اخم و مشکوک نبضمو گرفت و شاکی گفت:

_برم غذا بیارم جرئت داری نخور!

_بردیا بلند می شم کرک و پرتو می ریزما منو تهدید نکن آخه طب طب…”خندید پیشونیمو بوسید و گفت”:

_آهان،جون…من اینو می خوام زحل خودم”سرمو از زیر دستش کشیدم بیرون وبالشو روی سرم گذاشت و گفت:می رم غذا گرم کنم.

تلفن دوباره زنگ خورد وسه بار،چهار باره…داد زدم:جواب بده دیگه أه. “از آشپزخونه گفت”:

_از پریز کشیدم.

_روانی توهم خلی سالم تو این زندگی وجود نداره.

چشمامو بستم،مغزم هنگگگگگگگ بود که…

یاخدا…یاخدا…ازجا پریدم…هول کردم…چی کار کنم؟سهاباید به سها زنگ بزنم…

گوشیمو کو…سرگیجه داشتم،کنار دیوار راه رفتم وموبایلم روی مبل بود،شماره تا گرفتم بردیا از تو آشپزخونه صدا زد:زحل…زحل…گوشی و آوردم پایین و گفتم:من تو هالم “از تو آشپزخونه اومد بیرون و گفت”:

_چرا راه افتادی؟ سرت گیج مگه نمی ره؟

_این جا دراز می کشم”بردیاسری تکون داد و گفت”:خوبی؟

_خوبم.”مشکوک نگام کرد و به آشپزخونه برگشت به سها مسیج زدم”

“پاشو بیا این جایه بی بی چک هم بخر”

سریع زد”خاک برسرم حامله ای؟”

_”نمی دونم،الآن یه مدته معده ام بهم ریخته چون موقعه فوت هدی معده ام بهم ریخته بود همش فکر کردم از سراون مونده”

_”آخه بردیا خونه است”

_”بایه بهونه بیا”

_”خیلی خوب میام”

وای وای وای…نکنه…نکنه حامله باشم!بردیا مواظبه…مواظبه…شاید اگر حامله باشم خیلی هم خوب می شه،چرا مضطربی این طوری بردیا مجبور می شه عقدت کنه…مجبور می شه؟ من نمی خوام مجبور بشه،می خوام عاشقم باشه و منو بخواد نه به خاطر بچه…

شاید از قصد…من که دخترم!سها گفت دخترها هم باردار میشن…بردیا بفهمه چکار می کنه؟ منو که نمی تونه این طوری ول کنه،من که مثل مرغ توانایی تخم گذاری ندارم،این کاشته مسئوله،بردیا مسئولیتشو قبول می کنه…حالا بزار ببینم واقعاحامله ام یا نه…حامله؟ دستمو روشکمم گذاشتم بارها آرزو داشتم از بردیا بچه داشته باشم،مثل هدی…یعنی الآن واقعا ازش بچه دارم؟ بچه ما؟! این می تونه همه چیو تغییر بده…شاید اقبالم برگرده!یه نور امید توی قلبم روشن شد…

بردیا اومد بالاسرم وبا ظرف غذا گفت:

_زحل!”نگاش کردم وگفت”:چیه؟

_هیچی!”بهش نگاه کردم پدربچه ی منه،ما یه وجه اشتراک داریم،یه پیوند که مارو ازهم جدانکنه یعنی می شه من صاحب خونواده بشم؟ اگربشم خدایا قول می دم زن خوبی باشم کسی بشم که حتی یک روز بردیا ازم ناراحت نباشه مادرخوبی می شم،باباحاجی…باباحاجی!آبروم پیشش حفظ می شه

بردیا_زحل!خوبی؟”بردیا نگران نگام کرد”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا