رمان پارلا

پارت 12 رمان پارلا

0
(0)

این چه کاری بود که کردی؟
علیرضا سرش را به طرف او چرخاند. پوزخندی زد و گفت:
هنوز دکمه ی لباست رو نبستی خشایار… .
خشایار آب دهانش را قورت داد. سریع دکمه ی لباسش را بست و نیم نگاهی به من کرد… وحشت زده به نظر می رسید. علیرضا با تحکم به دو مردی که در تیم سعید بودند گفت:
جنازه ش و دفن کنید… زود باشید.
مردها از جایشان تکان نخوردند… یا شکه بودند یا هنوز فکر می کردند تحت فرمان سعید هستند. یک دفعه علیرضا داد زد:
گفتم زود باشید… یا نشون می دید که به دردم می خورید یا می فرستمتون همون جا که لیاقتتونه.
مردها با عجله به سمت جنازه ی سعید رفتند. علیرضا به سمت خشایار رفت. یقه ی او را گرفت. خشایار که به تته پته افتاده بود گفت:
علی… علی… چـ چـ چی… چی کار می کنی؟
علیرضا که دوباره داشت به نفس نفس می افتاد گفت:
برای چی شلیک کردی؟
خشایار دهانش را باز و بسته کرد… هیچ صدایی از دهانش خارج نشد. علیرضا داد زد:
هان؟ نمی شنوم!
خشایار به دست علیرضا چنگ زد و گفت:
من… من… من شلیک نکردم… سیاوش شلیک کرد.
علیرضا پوزخندی زد و گفت:
آره… واقعا قانع شدم… سیاوش! همونی که دستش بسته ست!
خشایار که هل کرده بود گفت:
باور کن خودمم نفهمیدم چی شد!… یه دفعه از جاش پرید و حمله کرد بهم… .
علیرضا داد زد:
بسه!
خشایار ساکت شد. علیرضا ادامه داد:
اگه بهت احتیاج نداشتم الان دراز به دراز کنار سعید افتاده بودی!
دستش را پایین انداخت. خشایار نفس راحتی کشید. سریع به سمت جنازه سعید رفت تا خودش را از علیرضا دور کند. علیرضا به سمت من چرخید. آهسته به سمتم آمد. جلویم زانو زد. دستش را به طرفم دراز کرد ولی همین که دستش به پوست گونه ام خورد من خودم را کنار کشیدم. از هرچی مرد بود چندشم می شد. علیرضا آهسته گفت:
نگران نباش… باشه؟ تموم شد!
لحن آرام و مهربانش حالم را بد می کرد. او دوباره دستش را دراز کرد ولی من او را پس زدم. اشک هایم دوباره داشت روی گونه هایم می ریخت… تعجب می کردم که هنوز اشکی برای ریختن برایم مانده است. تازه بغضم داشت می ترکید… هر چیزی که آن شب بهم گذشته بود توی ذهنم می چرخید. دوست داشتم سرم را روی زمین بگذارم و بمیرم.
علیرضا بدون توجه به واکنش های من یک دستش را دور کمرم انداخت و یک دستش را زیر زانوهایم انداخت و بلندم کرد. با صدایی لرزان گفتم:
نکن!
علیرضا با همان لحن مهربانش گفت:
می خوام ببرمت تو.
از بالای شانه ی علیرضا به سیاوش نگاه کردم. سرش را بالا گرفته بود… نه اخم کرده بود و نه صورتش در هم رفته بود. او هم به چشم های من نگاه می کرد… نگران به نظر می رسید… شاید هم من دوست داشتم او را این طور تصور کنم. تا زمانی که از گاراژ خارج شدیم نگاهش بهم بود… تنها مردی بود که در آن شرایط می خواستم ببینمش… .
سرم را در مقابل قطره های باران پایین گرفتم. حتی جای دست های علیرضا روی کمر و زانوهایم هم اذیتم می کرد. نمی دانستم به خاطر دیدن یک جنازه دارم گریه می کنم یا آن کاری که سعید باهام کرده بود.
علیرضا من را به سمت اتاقش برد. با صدای جیغ مانندی گفتم:
علی ولم کن! من و اونجا نبر!
علیرضا با لحنی آرامش بخشی گفت:
کاریت ندارم… تا خودت نخوای بهت دست نمی زنم.
با این حال آرام نشدم… دوست داشتم تنها باشم و به درد خودم بمیرم. فشار بغض را در گلویم احساس می کردم. با این که وارد محیطی شده بودم که هم در سایه ی حمایت علیرضا امن بود و هم گرمای مطبوعی داشت، باز هم می لرزیدم. علیرضا من را روی تخت گذاشت. صاف روی تخت نشستم و دست هایم را توی هم قلاب کردم. دیگر کنترلی روی اشک هایم نداشتم. خوش بختانه علیرضا از اتاق خارج شد. مانتوی پاره شده ام را از تنم در آوردم. چشمم به پلیور علیرضا افتاد که زیر آن مانتو به تن داشتم. سریع آن را از تنم در آوردم و روی تخت کوبیدم. چند لحظه از خشم نفس نفس زدم.
علیرضا دوباره وارد اتاق شد. نگاهی به پلیورش که روی تخت بود انداخت و اخم کرد. توی دستش یک لیوان چای بود. خدا می دانست که چه قدر دلم می خواست آن لیوان را ازش بگیرم… واقعا احتیاج داشتم که چای را بنوشم و از درون گرم بشوم. با این حال وقتی علیرضا لیوان را جلویم گرفت با دست محکم به دستش زدم. چای روی دست علیرضا ریخت. دستش سوخت و لیوان را رها کرد. لیوان روی سرامیک کف اتاق فرود آمد و شکست. صورت علیرضا به خاطر سوختگی دستش در هم رفت ولی به روی خودش نیاورد.
من سرم را پایین انداخته بودم و با دستم منگوله های روی روتختی صورتی رنگ را می پیچاندم. علیرضا که انزجار من را از خودش دید برای حفظ غرورش یا به خاطر واکنش های عصبی و لرزش های محسوس بدن من گفت:
آب حموم داغه… اگه می خوای بری… .
و با دست به در حمام که توی اتاق باز می شد اشاره کرد. من لحظه ای مکث کردم. حوصله ی حمام کردن نداشتم ولی واقعا می خواستم از علیرضا دور بشوم. برای همین از جایم بلند شدم و بدون هیچ حرفی وارد حمام شدم.
لباس هایم را در آوردم و آویزان کردم. با چشم به دنبال حوله گشتم. دور تا دور حمام را نگاه کردم. یک وان کنار سبد لباس ها بود. رادیاتور کاملا گرم بود و توی قفسه چند تا شامپو گذاشته بودند. یک دفعه به خودم آمدم. پوزخندی زدم… چند دقیقه ی پیش نزدیک که بهم تجاوز بشود، گوش سیاوش را با فندک سوزانده بودند و علیرضا جلوی چشمم سعید را کشته بود… آن وقت من دنبال حوله ی تمیز می گشتم!
خوشبختانه علیرضا در زد و بدون هیچ حرفی یک حوله به دستم داد. با بدبینی حوله را بو کردم. بوی نرم کننده می داد. مشخص بود که تمیز است. خیالم راحت شد. حوله را هم آویزان کردم. وان را پر آب کردم و خواستم وارد آن شوم که یاد ردیاب توی گوشم افتادم. دستم را با حوله خشک کردم و ردیاب را در آوردم و یک جای خشک گذاشتمش… نمی دانستم اگر آب بهش بخورد از کار می افتد یا نه. با بدبینی یک بار دستگیره ی در حمام را گرفتم تا ببینم جدا قفل است یا نه… آخر از علیرضا بعید نبود که یک دفعه توی حمام بپرد. یک لحظه وسوسه شدم که ردیاب را زیر پایم بندازم و خوردش کنم… در آن صورت سرهنگ با نیروی ضربت سر می رسید و کار را تمام می کرد… آن وقت من آزاد می شدم… دستم را به سمت ردیاب دراز کردم… ولی… نمی توانستم بعد این کارهایی که سیاوش برایم کرده بود ماموریتش ،که ظاهرا خیلی هم برایش مهم بود، را خراب کنم.
آهی کشیدم و به سمت وان رفتم… خواستم وارد وان بشوم که منصرف شدم. وان را خالی کردم و زیر دوش ایستادم… با خودم هم درگیر شده بودم. پاهایم ضعف می رفت برای همین زیر دوش نشستم… همان طور که آب گرم از سر و رویم می چکید زانوهایم را بغل کردم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و چشم هایم را بستم. بالاخره بغضم ترکید… از خودم و از بدنم بدم می آمد. از همه ی مردهای عالم متنفر شده بودم… خدا را شکر می کردم که سعید مرده بود… با این که دقیقا ندیده بودم علیرضا او را چطور کشت ولی می توانستم به خوبی تصور کنم… یادم آمد که آخرین لحظه با شانه به سینه ی خشایار زده بود و دستش را آزاد کرده بود… می توانستم تصور کنم که با سرعت دستش را زیر کتش برده بود… اسلحه را بیرون کشیده بود و تیراندازی کرده بود… یک لحظه با تمام وجود ممنونش شدم… او جانم را نجات داده بود… اگر او نبود سعید من را می کشت… بالاخره یک روز من را می کشت… علیرضا نجاتم داده بود… انگار واقعا دوستم داشت… تازه داشتم عمق احساسش به خودم را درک می کردم… علیرضا چند بار آن طور تیراندازی کرده بود که با مهارت درست به وسط پیشانی سعید زده بود؟ چند نفر را این طور کشته بود؟… به خودم لرزیدم… یعنی واقعا چه کسی در اتاق بغلی انتظارم را می کشید؟… یک قاتل؟
هر چه قدر بیشتر می گذشت به محسنات اخلاقی علیرضا هم اضافه می شد! اول روانی… متجاوز … و بعد قاتل!
این حال نمی توانستم عمیقا سپاس گزار این لطفش به خودم نباشم… ولی… خب… سعید داشت به من تجاوز می کرد… و این دقیقا همان کاری بود که علیرضا با آن سه دختر کرده بود… چه فرقی بین او و سعید بود؟ سرم درد گرفت… دوباره برگشته بودم به نقطه ی اول! غوغایی در وجودم به پا بود… از یک طرف ممنون علیرضا می شدم… از یک طرف ازش متنفر می شدم… اعصابم بهم ریخت و ترجیه دادم به چیز دیگری فکر کنم… ولی مگر می شد؟
از جایم برخاستم. لیفی برداشتم و حسابی رویش صابون زدم… یک بار… دو بار… سه بار … چهار بار… نزدیک هفت بار پوستم را با لیف سابیدم… احساس می کردم هیچ جوری جای دست های سعید از روی بدنم نمی رود. تمام پوستم قرمز شده بود ولی من دست بردار نبودم. آخر سر با ناامیدی روی زمین نشستم و دوباره گریه را سر دادم. چرا علیرضا من را دست آن دو تا نامرد سپرده بود؟ چرا؟ یاد حرکت سیاوش افتادم… دلم گرم شد… اولش فکر کرده بودم که نسبت به من بی تفاوت است … چه قدر در همان چند ثانیه ای که نگاه بی تفاوتش را به خودم دیده بودم زجر کشیده بودم… ولی… بهم ثابت شد که بی تفاوتی اش برای این بود که سعید و خشایار من را وسیله ی حرف کشیدن از او قرار ندهند… بی اختیار لبخندی زدم… چه قدر به موقع و چه قدر حساب شده عمل کرده بود… چه قدر احمق بودم که حسرت این را می خوردم که فقط یک شب خوب و پر احساس را کنار او تجربه کرده بودم… چه اهمیتی داشت که او دستش را روی دستم بگذارد یا بازویم را بگیرد یا مثل پسرهای دیگر حرف های عاشقانه بزند؟… اگر از این حرف ها می زد که دیگر برای من سیاوش نمی شد… آن وقت فرق او با علیرضا چی بود؟… همین که به سعید اجازه نداد و بیشتر از این پیش برود و با زرنگی علیرضا را به گاراژ کشیده بود برای من یک دنیا ارزش داشت… .
ذهنم دیگر در آن حمام حضور نداشت… به سمت گاراژ کشیده شده بود… به سمت سیاوش… حیف که سیاوش در ذهنم آن قدر نفوذناپذیر بود که هیچ رویا و خیال شیرینی را نمی توانستم با او تصور کنم… هرچند که دوست نداشتم او را مثل پسرهای دیگر توی ذهنم به گند بکشانم… نمی خواستم تصوری از بوسه و لمس بدنش داشته باشم… همان بهتر که در ذهنم هم مثل واقعیت مرزی در مورد او وجود داشت… سیاوش با مرزهایش برایم عزیز شده بود… مردانگی اش مثل مردهای دیگر به مهارتش در توانایی های جنسی اش نبود… مردانگی اش به چیزی بود که درون خودش بود… به چیزی بود که نمی توانستم توصیفش کنم ولی قلبم را پر کرده بود… با تمام وجود احساسش می کردم… و مانع شده بود که با آن چیزهایی که آن شب دیده بودم دچار جنون شوم… اگر احساسم به او نبود همان شب خودم را می باختم… خورد می شدم و دیگر چیزی ازم باقی نمی ماند. من از سیاوش نه بوسه می خواستم و نه عشق ورزیدن… مردانگی، سکوت و حمایت هایش خیلی برایم ارزشمندتر از عشق ورزیدن های جسمی بود.
در حمام را باز کردم و وارد اتاق شدم. علیرضا توی اتاق نبود. نفس راحتی کشیدم. می خواستم به سمت تختخواب بروم و قبل از این که سر و کله ی علیرضا پیدا بشود دراز بکشم و خودم را به خواب بزنم. یک دفعه چشمم به تصویر خودم در آینه ی میز آرایش افتاد. آن قدر از دیدن آن دختر رنگ پریده و لاغر با صورت زخمی توی آینه وحشت کردم که ترسیدم و رویم را برگرداندم. یک لحظه نفسم بند آمد… چطور من به آن دختر تبدیل شده بودم؟ دست لرزانم را به صورتم کشیدم… باقی مانده ی وحشی بازی های سعید صورتم را کبود و زخمی کرده بود. آن قدر هول کردم که توی رختخواب خزیدم و پتو را روی سرم کشیدم. از گریه کردن بیشتر از همیشه متنفر شده بودم… برای همین سعی کردم به خودم نوید روزهای خوش را بدهم و اشک نریزم. با این حال جلوی لرزش بدنم را نمی توانستم بگیرم. به خودم امید می دادم و می گفتم که به زودی ردیاب را به سیاوش می رسانم و آزاد می شوم. هرچند که امری محال به نظر می رسید ولی اگر این دل گرمی را هم از دست می دادم می مردم… .
حس خفگی بهم دست داد. پتو را از روی سرم کنار زدم و در همین موقع علیرضا وارد اتاق شد و چشم های بازم را دید. در دل گفتم:
ای تف به این شانس من!
علیرضا که گرفته به نظر می رسید با لحنی که ناراحتی از آن مشهود بود گفت:
چرا صدام نکردی که بهت لباس بدم؟
در جواب چشم غره ای بهش رفتم. علیرضا پوفی کرد… این کارش بیشتر عصبیم کرد… پوف کردن یعنی چی؟ یعنی انتظار داشت بعد همه ی آن ماجراها خودم را توی بغلش بیندازم؟!
او لبه ی تخت نشست و گفت:
یه لحظه بهم گوش بده پارلا.
با صدای ضعیفی گفتم:
بسه علی… می خوام بخوابم… به خدا هرچیزی که امشب اتفاق افتاد بیشتر از حد تحملم بود… خیلی بیشتر.
علیرضا سر تکان داد و گفت:
می دونم… بهت حق می دم… ولی… فقط ازت می خوام که حساب من و با بقیه جدا کنی.
پوزخندی زدم. در دل با تحکم به اشکی که توی چشمم حلقه زده بود گفتم:
الان نه! بسه! الان نه!
لب هایم را به هم فشردم… بغضم را فرو دادم و گفتم:
آره حساب تو با اونا سواست… چون تو بهشون این دستور و دادی… اونام اطاعت کردن دیگه… تو از همشون بدتری… .
می دانستم که علیرضا تصورش را هم نمی کرد که سعید و خشایار همچین کاری با من بکنند و دستوری مبنی بر این کار نداده بود… ولی در آن شرایط میل عجیبی برای بی انصاف بودن داشتم. بیشتر از ظرفیتم رنج کشیده بودم و دلم می خواست هر چیزی که بهم گذشته بود را سر یک نفر خالی کنم… چه کسی بهتر از علیرضا؟
علیرضا نگاهی رنجیده بهم کرد و گفت:
پارلا… می دونم توی شرایطی نیستی که بتونی منطقی عمل کنی ولی واقعا ازت می خوام به کاری که امشب کردم فکر کنی… متوجه می شی؟ من سعید رو کشتم… تنها شانسی که برای ارتباط برقرار کردن با فرخ داشتم… تنها کسی که می تونست من و از ایران خارج بکنه… بذار این طوری بهت بگم… اگه من و توی ایران دستگیر کنند اعدامم می کنند… .
علیرضا سر تکان داد و ادامه داد:
می فهمی؟… من و می کشن… بدون شک! سعید تنها کسی بود که می تونست نجاتم بده… من این شانس رو به خاطر تو از دست دادم… به خاطر غیرتی که روت دارم… به خاطر نجات دادن جونت… به خاطر این که دوستت دارم… .
علیرضا دستم را گرفت. دوست داشتم دستم را از دستش بیرون بکشم ولی نه قدرت لجبازی کردن را داشتم و نه حوصله ی موعظه های علیرضا را. برای همین فقط رویم را به سمتی دیگر کردم. سر تکان دادم و گفتم:
بازم می خوای حرف های تکراری بزنی؟
علیرضا صدایش را بالا برد و گفت:
چی کار کنم اگه از این حرف ها نزنم؟ من چی کار کنم که باورم کنی؟… هم با عمل هم با حرف نشونت دادم که دوستت دارم… واقعا دیگه نمی دونم… نمی دونم… .
علیرضا از جایش بلند شد. با اعصاب خوردی وسایلش را توی کشوی دراور زیر و رو کرد. مسواکش را در آورد و وارد دستشویی شد و در را محکم به هم کوبید.
من غلتی توی رختخواب زدم. می دانستم که احساسش به من راست است ولی این موضوع هیچ حسی توی من ایجاد نمی کرد… خوشبختانه آن قدر خوابم می آمد که دیگر فرصتی پیدا نکردم که به خاطر احساسات متضادم به علیرضا دچار خود درگیری بشوم.
آن شب کابوس های وحشتناکی دیدم… خوابم تکرار خشونت هایی بود که تا به آن روز شاهدش بودم… انگار محکوم شده بودم یک بار دیگر توی ذهنم کارهای وحشیانه ی سعید را تحمل کنم… آن قدر خوابم طبیعی بود که مرتب با جیغ و ناله و فریاد از خواب می پریدم. آن شب واقعا علیرضا صبر و حوصله به خرج داد. هر بار که من جیغی وحشتناک می زدم و با گریه از خواب می پریدم علیرضا با محبت بغلم می کرد و من آن قدر بی پناه و بدبخت بودم که چاره ای جز پناه بردن به آغوش او نداشتم. از کمبود خواب و از خستگی گیج بودم و به خاطر کابوس های وحشتناکم وحشت زده. نمی توانستم در آن شرایط تصمیم بگیرم که باید از علیرضا متنفر باشم یا نه. بوسه هایی که به موهایم می زد و نوازش هایش آرام ترم می کرد. آن قدر خسته بودم که زمزمه هایش را نمی شنیدم. همین که آرام می شدم دوباره می خوابیدم… و بعد کابوس بعدی شروع می شد… جنازه سعید… و دوباره از خواب بیدار می شدم… علیرضا من را آرام می کرد و دوباره می خوابیدم… بعد عماد به خوابم آمد…. بدترین کابوس آن شبم شکنجه شدن سیاوش بود… با این که همچین چیزی را از نزدیک ندیده بودم ولی چون آن شب خیلی بهم خوش گذشته بود! ذهنم این تصویر را ساخته بود… وقتی نور خورشید به صورتم خورد و از خواب بیدار شدم احساس می کردم بدنم له شده است و اصلا نخوابیده ام. خسته بودم… هم روحی و هم جسمی. سوزش زخم های گردن و صورتم بیشتر شده بود. ناله ای کردم و غلتی زدم. با دیدن علیرضا که در فاصله ی نیم متری ام روی تخت نشسته بود خواب از سرم پرید. داشت با یک دسته از موهای فرم بازی می کرد… هیچ فرقی با دیشب نکرده بود… هنوز ناراحت و گرفته به نظر می رسید. آن علیرضا با صورت سرخ و دیوانگی هایش کجا، این علیرضا با آن صورت مظلوم و ناراحت کجا!
بی اختیار گفتم:
خوابیدی اصلا؟
علیرضا با سر جواب منفی داد و گفت:
به اندازه کافی فکر و خیال توی سرم بود… .
یک لحظه دلم برایش سوخت… لحظه ی بعد در دل گفتم:
حقشه! دیوونه! من و پیش سعید و خشایار انداخت… الهی از عذاب وجدان بمیره!
از این احساسات متضاد خسته شده بودم. توان تصمیم گیری نداشتم… نمی دانستم بالاخره باید از او ممنون باشم یا باید ازش متنفر باشم… او دیشب به خاطر من آدم کشته بود… شانس خودش را برای خارج شدن از ایران از بین برده بود… چطور می توانستم نسبت بهش بی تفاوت باشم؟
علیرضا خودش را بیشتر به سمتم کشید… بغلم کرد و تک تک زخم های صورت و گردنم را با عشق بوسید. اول او را پس زدم و گفتم:
ولم کن… به خدا از هرچی مرده بدم می یاد.
ولی بعد تسلیم شدم… بعد از یک ماه تحمل خشونت و درد به آن عشق و محبت عمیق احتیاج داشتم. خوشبختانه علیرضا رعایت کرد و از حد خارج نشد. موهایم را نوازش کرد ولی چیز نگفت… من که آرام تر از ساعت های قبل شده بودم دوباره چشم هایم داشت گرم می شد که در باز شد. خشایار بدون اجازه گرفتن وارد اتاق شد. به دیوار کنار حمام تکیه داد… از صورتش مشخص بود که او هم تا صبح نخوابیده است. با لحنی که خستگی ازش می بارید گفت:
عروسک بازیت تموم شد؟
علیرضا نفس عمیقی کشید و من در دل گفتم:
خشایار گور خودش و با این حرف کند!
پیش بینی ام درست از آب درآمد. علیرضا داد زد:
روتو کم کن… لطف کردم زنده نگهت داشتم. فهمیدی؟… سرت و بلند کن! با توام!
خشایار سرش را بلند کرد و تکیه اش را از دیوار برداشت. حساب کار دستش آمده بود. با لحن مودبانه تری گفت:
آخه… حالا باید چی کار کنیم؟ چه جوری با فرخ تماس بگیریم؟ فقط سعید بود که می تونست باهاش ارتباط برقرا کنه… علیرضا… من فقط راه و تا کوهستان بلدم. نمی دونم بعد از اون باید کدوم تیم و ببینی… نمی دونم باید چه جوری باهاشون تماس بگیری… من نمی دونم چه جوری باید بری پیش فرخ.
علیرضا خیلی محکم گفت:
من نمی رم پیش فرخ!
چشم های خشایار از تعجب چهار تا شد. من هم از جا پریدم و با شگفتی به علیرضا نگاه کردم. خشایار با صدای ضعیفی گفت:
یعنی چی؟ پس می خوای چی کار کنی؟… تو که نمی تونی توی ایران بمونی!
علیرضا دستی به صورتش کشید… مکثی کرد و گفت:
برو دنبال تیم عزت… از ایران خارج می شیم… تو می ری دنبال زندگیت… من و پارلام می ریم سمت اروپا.
خشایار اخم کرد و گفت:
تیم عزت؟ … اونا که… مطمئنی پیش فرخ نمی ری؟
علیرضا آن قدر بد به خشایار نگاه کرد که او ساکت شد. علیرضا با تحکم گفت:
برو دنبالشون… همین امشب راه می افتیم.
قلبم در سینه فرو ریخت… حالا چی؟ چرا این طوری شد؟ پس … پس سرهنگ چطوری می خواست من را نجات بدهد… ما که پیش فرخ نمی رفتیم! آن قدر از این حرف شکه شدم که چشمم سیاهی رفت. چشم هایم را بستم تا علیرضا متوجه حال خرابم نشود… پس ماموریت سیاوش چی می شد؟ لب هایم را گزیدم… همه چیز خراب شده بود.
خشایار نتوانست جلوی خودش را بگیرد… مخالفت کرد و گفت:
آخه این چه کاریه؟
علیرضا قاطی کرد و داد زد:
برگردم پیش کسی که دستور داده بود زنم و بکشن؟ برگردم که اون جا این کار و بکنه؟… می دونی! دیگه نمی خوام هیچ وقت ببینمش… حالم ازش بهم می خوره… دیگه نمی خوام ببینمش… اون از کاری که با سیمین کرد… اینم از کاری که می خواست با پارلا بکنه…. ازش متنفرم!
علیرضا نفس عمیقی کشید. من یخ بسته بودم… از طرفی خوشحال بودم که شعور علیرضا رسیده و دیگر قرار نیست به دیدن فرخ برویم… از طرف دیگر… معلوم نبود که من بتوانم فرار بکنم یا نه… .
یک بار دیگر آرزوی مرگ کردم… خشایار گفت:
پس تکلیف این پلیسه چی می شه؟ چطوری به فرخ برسونیمش؟
علیرضا شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم… یا از خارج ایران تو باید باهاش تماس بگیری و سیاوش رو تحویلش بدی… البته من هیچ میلی برای کمک کردن به فرخ ندارم… فکر کنم سیاوش یه بار اضافیه… برای چی باید این لطف و به فرخ بکنم و همچین آدم باارزشی و بهش بدم؟
خشایار ابرو بالا انداخت و گفت:
یا اینکه چی؟
علیرضا با خونسردی گفت:
یا این که باید بکشیمش… .
*********************************

دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بی اختیار بلند گفتم:
چی داری می گی؟
علیرضا ابرو بالا انداخت و نگاهم کرد. با دست پاچگی خراب کاریم را جمع و جور کردم و گفتم:
می دونی این چندمین نفره که امروز قصد جونش و کردی؟
علیرضا فقط نگاهم کرد… با یک حالت خیلی بد! انگار من را زیر اشعه ی ایکس گرفته بود و داشت مغرم و افکارم را بررسی می کرد… نمی دانستم باید چی کار کنم… مشخص بود که علیرضا می خواهد میزان حساسیت و شاید احساس من را نسبت به سیاوش بسنجد. من هم که آخر آدم تابلو!
خشایار که احساس خطر کرده بود و کاملا متوجه شده بود که ممکن است یک بحث و شاید دعوای اساسی بین من و علیرضا شروع شود، بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و در را بست. علیرضا صاف نشست و گفت:
ببین پارلا… اینی که این پایینه پلیسه… دستش به من برسه من اعدام می شم… باور کن اگه چاره ی دیگه ای داشتم این پیشنهاد و نمی دادم… .
وحشت زدگی داشت جای خودش را به عصبانیت می داد. وسط حرف علیرضا پریدم و گفتم:
خیلی راحت! می تونی ولش کنی. مغزت فقط راه های خلاف و می بینه.
علیرضا سر تکان داد و گفت:
فکر می کنی اگه ولش کنم اونم ول می کنه؟ اگه حق با فرخ باشه و اون تا اون سر دنیا هم دنبال تو بیاد چی؟
فقط خدا می دانست که چه قدر دلم می خواست این حرف راست باشد. با این حال گفتم:
من نمی دونم فرخ از رو چه حسابی به این نتیجه رسیده… مگه من چند بار توی زندگیم سیاوش و دیدم؟
علیرضا گفت:
می دونی پارلا… همون روزی که به فرخ گفتم می خوام تو رو با خودم بیارم، بهم گفت که سیاوش دنبالمون می کنه. من با خودم فکر می کردم که امکان نداره این حرف راست باشه… سیاوش و می شناختم… اینم می دونم که اصلا عوض نشده… برای همین به نظرم محال بود که به خاطر یه دختر کار و زندگیش و ول کنه… ولی این کار رو کرد. پارلا سعی نکن بیشتر از این من و گول بزنی… می دونم خیلی چیزها بین تو و سیاوشه… از عکس العمل هات مشخصه… از کارهای سیاوش هم. بهم بگو… بگو که ماجرا چیه… اگه دیشب توی همین اتاق بهم جواب پس می دادی هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افتاد. سیاوش نسبت به تو احساس تعهد می کنه… این همون احساسیه که یه روز نسبت به من داشت.
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود بهش نگاه کردم… ماجرا چی بود؟ علیرضا ادامه داد:
چه چیزی باعث شده اون این حس و بهت پیدا کنه؟
قلبم به تپش درآمد. نمی دانستم باید چی بگویم… چه جوابی باید می دادم؟ حس سیاوش تعهد بود؟ جواب علیرضا را چی باید می دادم؟ می دانستم علیرضا ول کن این ماجرا نیست. می دانستم که نمی توانم خالی ببندم… گیر کرده بودم. علیرضا پرسید:
اون روز که غیب شدی… بهتره بگم در رفتی… سیاوش بهت کمک کرد؟
چشم هایم را بستم… علیرضا با لحنی تمسخرآمیز گفت:
پس کمک کرد! برای چی برگشت؟
جوابی ندادم… علیرضا گفت:
برای چی تو رو ول کرد و برگشت سمت ما؟
چشم هایم را باز کردم و سرم را پایین انداختم. می دانستم دیگر همه چیز دارد خود به خود رو می شود… پی بردن به اصل قضیه احتیاج به هوش زیادی نداشت… همه چیز واضح بود… علیرضا گفت:
برای برگشتن سیاوش خیلی دلیل می شه پیدا کرد… ولی برای برگشتن تو… دارم حس می کنم که خیلی کم می شناسمت… .
قلبم در سینه فرو ریخت. در دل گفتم:
اگه بفهمه برای چی برگشتم من و سیاوش و باهم می کشه… .
علیرضا گفت:
برگشتی که توی ماموریتش کمکش کنی؟ با همدیگه نقشه داشتید… از اولش! از همون موقعی که من سیاوش و دیدم که توی خیابون زیربغلت رو گرفت… مگه نه؟
کار داشت بیخ پیدا می کرد. می دانستم که ماجرا دیر یا زود رو می شود. علیرضا ادامه داد:
حالا چه جوری کمکش می کردی؟ نقش تو چی بود؟ شاید واقعا پلیس مخفی باشی… پارلا! خدا بهت رحم کنه… چون اگه راست باشه هم خودم و می کشم هم تو رو.
من آهسته گفتم:
کمکش نمی کردم… من… .
علیرضا صدایش را بالا برد و گفت:
پس چی؟ اون فراریت داد… نداد؟… برگشت که جاسوسی کنه… تو برای چی برگشتی؟
اگر دروغ می گفتم علیرضا می فهمید… باید چی کار می کردم؟ یک دفعه چیزی به ذهنم رسید… تنها کاری که می توانستم بکنم … شاید باید به روش سیاوش عمل می کردم… این که حقیقت را پنهان کنم ولی دروغ هم نگویم… این بهترین راه بود… هرچند که ریسک بالایی داشت… ولی قضیه سر جان خودم و سیاوش بود… .
نفس عمیقی کشیدم. قلبم محکم در سینه می زد. دوباره مضطرب شده بودم. دست های یخ کرده ام را در هم قلاب کردم و گفتم:
وقتی فرار کردیم… اون گفت که می یاد سراغ شما… نگفت برای چی… نگفت می خواد چی کار کنه… گفت شاید دیگه برنگرده… گفت اگه برنگشت من برم… .
اشک توی چشم هایم حلقه زد. یاد آن روز افتادم که سیاوش بهم گفته بود:
شاید دیگه برنگردم… .
او این روزها را دیده بود… می دانست دارد به چه سمتی می رود… این را پذیرفته بود… ولی من نمی توانستم نسبت بهش بی تفاوت باشم… او جانم را نجات داده بود… چندین بار حمایتم کرده بود… یک لحظه همه چیز به مغزم هجوم آورد… یاد آن روز توی بازداشتگاه افتادم که به مامور پلیس اجازه نداد بهم توهین کند… وقتی در راه بازگشت از دانشگاه کیفم به شاخه گیر کرد و افتادم، او سر رسید و من را سوار ماشینش کرد… بهم توضیح داد که علیرضا خلاف کار است و خواست من را از ماجرا دور نگه دارد… آن روز که موتور سوار خواست کیفم را بکشد و بدزدد، او کمکم کرده بود… و آن شبی که مادر کسری بهم توهین کرده بود باز هم او حمایتم کرده بود… صدایش توی ذهنم می پیچید:
بیا بریم… با من بیا… من به کسی اجازه نمی دم تحقیرت کنه.
بغضم را فرو دادم… یادم افتاد که توی ماشین دستش را روی دستم گذاشته بود… حتی کادویی که برای قدردانی بهم داده بود یک کیف بود… آن زمان هیچ چیزی را در دنیا بیشتر از یک کیف نمی خواستم… همان کیف سورمه ای خوشگل! مهم نبود که او این کار را با علم به این که چه قدر به یک کیف نیاز دارم انجام داده بود یا صرفا فقط یک اتفاق بود… مهم این بود که کارش برایم یک دنیا ارزش داشت…یادم آمد که سرهنگ می گفت او برای نجات دادن من از دست مامورها خلاف دستورات عمل کرده بود… یاد آن موقع افتادم که توی کوهستان دستم را دور گردنش حلقه کرده بودم و با صداقت و با شیطنت گفته بودم:
الان داره بهم خوش می گذره.
چه قدر آن روز دور به نظر می رسید… و در نهایت… کاری که سیاوش برای نجات دادن من از دست سعید کرده بود… می دانستم باید عاقلانه رفتار می کرد و عکس العملی نشان نمی داد ولی… او من را نجات داده بود… من در عوض برای او چی کار کرده بودم؟ در عوض همه ی این کارها که حتی یکی شان هم یک انسان با وجدان را تا ابد مدیون می کرد، چی کار کرده بودم؟ فقط یک ردیاب توی گوشم گذاشته بودم که همان را هم نتوانسته بودم بهش برسانم… .
از طرفی من به سیاوش علاقه داشتم… از همه چیزش خوشم می آمد… از جدی بودنش… از لباس های سیاهش… از نگاه های خشکش… حتی از موهای کوتاه و مژه های بلندش… کسی مثل او هیچ وقت توی زندگیم وجود نداشت. توی تهران دور و برم پر بود از پسرهایی که قربان صدقه ام می رفتن… من علاقه ای به این تیپ پسرها نداشتم… من عاشق سکوت و شخصیت مرموز سیاوش بودم… برای من که حتی پدرم به داشتن و نداشتنم اهمیتی نمی داد، منی که برادر نداشتم،… منی که یاد گرفته بودم روی پای خودم بایستم، کسی مثل سیاوش یک استثنا بود… .
نفس عمیقی کشیدم… اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم. گفتم:
ولی وقتی برنگشت فهمیدم که گرفتینش… برای همین خواستم بیام پیداش کنم… می خواستم اگه تونستم دورادور مراقبش باشم… همین!
علیرضا رویش را به سمت دیگری کرده بود… نمی توانستم ببینمش… دعا می کردم که عصبی نشده باشد… می ترسیدم دوباره قاطی بکند. وقتی شروع به صحبت کردن کرد احساس کردم که صدایش می لرزد:
پس درست حدس می زدم… ازش خوشت می یاد… .
چیزی نگفتم. علیرضا ادامه داد:
خیلی جذابیت داره… مگه نه؟… سکوت کردنش… مخفی کاری هاش… شخصیت مرموزش… حتی صورتش… جذابیت ظاهریش… آره! من احمق بودم که غیر از این فکر می کردم.
من که می ترسیدم علیرضا عصبانی بشود گفتم:
من کی گفتم ازش خوشم می یاد؟
علیرضا به سمتم چرخید و داد زد:
بس کن! دیگه انکار نکن! خودت نمی فهمی که چه قدر این موضوع تابلو اِ ؟
من با صدای بلندی گفتم:
تو انتظار داری من مثل خودتون باشم؟ راحت در مورد مرگ و زندگی دیگرون تصمیم بگیرم؟ من می دونم که دختر چشم و گوش بسته ای نبودم… می دونم هیچ وقت آدم خوبه نبودم ولی حداقلش اینه که آدمکش نیستم… من مثل شماها نیستم که راحت تفنگ بگیرم دستم و تیرش و توی مغز دیگرون خالی کنم. نمی تونم کنار وایستم و ببینم که یه نفر و می کشید فقط چون سر راهتون قرار گرفته. این چیزها توی خون من نیست… قرارم نیست به همچین چیزی تبدیل بشم!
علیرضا از جایش بلند شد. عصبی بود ولی داشت خودش را کنترل می کرد تا دوباره دیوانه نشود… داشت جلوی فوران احساساتش را می گرفت. با همان صدای لرزان گفت:
واقعا فکر می کنی من به دختری که این قدر دوستش دارم اجازه می دم که به جای من قلبش و به کس دیگه ای بده؟
در دل گفتم:
یعنی اگه تا الان نمی خواست این کار رو بکنه الان مصمم شد!
دوباره ضعیف شدم…. ترس ضعیفم می کرد… توی زندگیم یاد گرفته بودم با همه چیز مقابله کنم ولی ترس نه… نمی دانستم ترس را چطور می شود سرکوب کرد… التماس کردم:
بی خیال شو… خواهش می کنم… من و از خودت متنفر نکن.
علیرضا سر تکان داد… داشت دوباره دیوانه می شد. صورتش کبود شد… نفس هایش تند شد. سرم را پایین انداختم… دوست نداشتم ببینم که رگ گردنش دوباره متورم شده است… داد زد:
پس دوستش داری!
لب هایم را بهم فشردم. نفس عمیقی کشیدم… نمی دانم چرا این کار را کردم ولی زل زدم توی چشم هایش و گفتم:
آره!
قرمزی صورت علیرضا از بین رفت… ماتش برد… انتظار نداشت که من اعتراف کنم. من مکثی کردم… بعد آهسته گفتم:
برای همین می خوای بکشیش؟ اصلا چند نفر و تا حالا کشتی؟… چند نفر و کشتی که دیشب اون طور حرفه ای تیر و زدی توی مغز سعید؟
علیرضا اخم کرد و گفت:
هیچکس… .
خنده ای عصبی کردم که تبدیل به گریه شد… گریه ای عصبی! در همان حال داد زدم:
نمی خوام شوهرم یه قاتل باشه… تو که یه عوضی روانی متجاوز هستی… نمی خوام قاتلم باشی… می فهمی؟ تازه داشتم ازت ممنون می شدم… تازه داشتم دوباره بهت علاقه مند می شدم… اون قدر آدم نامتعادلی هستی که نمی تونم تصمیم بگیرم باید ازت خوشم بیاد یا باید ازت متنفر باشم… به خدا اگه بکشیش دیگه هیچ جوری نمی تونی دلم و به دست بیاری… خیلی آشغالی اگه بکشیش… اگه به خاطر این بکشیش که علاقه ی من و بهش از بین ببری تا ابد ازت متنفر می شم. چه جوری فکر می کنی که بعد از این کارت ممکنه دل من باهات صاف شه؟
سرم را پایین انداختم و فین فین کردم… اشک هایم روی روتختی صورتی رنگ ریخت. علیرضا سکوت کرده بود. من هم مثل ابر بهار اشک می ریختم. نه هیچ ابزاری داشتم و نه دستم به جایی بند بود… اشک هایم از سر ناتوانی بود. در دل گفتم:
خدایا! یه فرصت بهم بده که کارهای سیاوش و جبران کنم… این علاقه به درک! حداقل بذار بهش دینم و ادا کنم… .
علیرضا جلو آمد. رو به رویم روی تخت نشست. خیلی آرام بغلم کرد و موهایم را بوسید. پشتم را نوازش کرد و بهم اجازه داد که توی بغلش گریه کنم. من هم که آن قدر عصبی و به هم ریخته بودم که مغزم کلا مختل شده بود. دستم را دور گردنش انداختم. کم کم آرام شدم. او موهایم را نوازش کرد و آهسته گفت:
پس بهت گفته بود… ماجرای شهرزاد و کامل می دونست.
در دل گفتم:
و طاهره… و رعنا!
با صدایی لرزان گفتم:
تو فلجش کردی؟
علیرضا گفت:
من نه… فرخ احساس خطر کرد و اون دستور و داد.
چیزی نگفتم… علیرضا گفت:
ببین پارلا… من نمی تونم تو رو نشون فرخ بدم… ولی می تونم فرخ رو پیدا کنم و سیاوش و تحویلش بدم… این طوری زنده می مونه… من هیچ چاره ای جز این ندارم.
با بغض گفتم:
که فرخ اونم فلج کنه؟…فقط ولش کن… بذار همین جا بمونه… وقتی از ایران خارج شدیم بهشون بگو که ولش کنند.
علیرضا گفت:
تا آخر دنیا دنبالمون می یاد.
سر تکان دادم و گفتم:
این طور نیست… .
علیرضا شانه هایم را گرفت. من سرم را پایین انداختم. او گفت:
سرت و بلند کن… نگام کن… .
به حرفش گوش کردم. علیرضا که خوشبختانه داشت مهربان می شد گفت:
می دونی من چند ساله که سیاوش و می شناسم؟
با سر جواب منفی دادم. علیرضا گفت:
از همون موقع که رفتم خونه ی منیر خانوم…
************************************************** ***
نمی گم که خیلی خوب همدیگه رو می شناسیم… ولی دورادور با هم در ارتباط بودیم… بچه محل بودیم… اون نوه ی یکی از همسایه های منیرخانوم بود… مامان بزرگش می گفت خانواده ش برای یه سفر تفریحی می رن سمت شمال… توی راه تصادف می کنند. مامان و باباش فوت می شن و برادر بزرگترش می ره توی کما… چند سال توی کما بود… شاید شش یا هفت سال… بعدش هم فوت شد… سیاوش اون موقع ده ساله ش بود. پلیس هیچ وقت نتونست کسی که به ماشینشون زد و رفت رو پیدا کنه… می دونی! مامان بزرگش خیلی نگران بود. می گفت سیاوش همه چی رو می ریزه توی خودش… می گفت می بینه که این بچه داره جلوی چشمش آب می شه ولی نمی تونه برایش کاری بکنه… .
احساس کردم قلبم فشرده شد… همه ی موهای تنم سیخ شد… عجب زجر بزرگی! پشت ظاهر سرد و خونسرد سیاوش چه غمی وجود داشت… یاد لباس های همیشه مشکی اش افتادم… شاید برای همین همیشه سیاه می پوشید… من به خاطر مرگ بابای معتادم آن طور به هم ریخته بودم… معلوم نبود سیاوش چی کشیده بود… شاید برای همین خودش هم پلیس شده بود… .
علیرضا ادامه داد:
من ازش خیلی خوشم می یومد… هرچند که اون خیلی تحویلم نمی گرفت… آخه پنج شش سال ازم بزرگتر بود. من همیشه روش حساب برادر بزرگه رو داشتم… منیرخانوم بابت من خیلی نگران بود… آخه دستش امانت بودم… می ترسید من و بفرسته توی کوچه بازی کنم… می ترسید بیفتم زمین و دست و پای خودم و بشکونم… یا نمی دونم با بچه های بزرگتر دعوا کنم… انصافا هم همیشه به خاطر مهتاب باهاشون درگیر می شدم… از فحش دادن گرفته تا کتک کاری… منیرخانوم خیلی سیاوش و دوست داشت… می گفت خیلی آقاست… اون موقع ها سیاوش بعضی وقت ها برای دوچرخه سواری می یومد توی کوچه… همه یه جورایی ازش حساب می بردن… می دونی که! جذبه داره خیلی… اون وقت ها هم همین طوری بود. خلاصه یه بار یکی از پسرهای کوچه بالایی مهتاب و اذیت کرد… منم قاطی کردم… رفتم یه کتک کاری اساسی باهاش راه انداختم و حسابی خودم و آش و لاش کردم… همون موقع بود که منیرخانوم من و سپرد دست سیاوش… برای همین می گم می دونم آدم متعهدیه… سیاوش قول داد مراقب من باشه… یه جورایی جفتمون بهم احساس نزدیکی می کردیم… این که جفتمون پدر و مادر نداشتیم… خواهر و برادر نداشتیم… و با آدم های پیری زندگی می کردیم… .
علیرضا مکثی کرد… آهی کشید و ادامه داد:
از اون به بعد خیلی هوام و داشت. واقعا توی دلم روش به عنوان یه برادر بزرگ تر حساب باز کرده بودم. هرجا خودم و می انداختم توی دردسر سر می رسید… همیشه حمایتم می کرد. می دونی! حس خوبی داشتم… مراقبم بود.
در دل گفتم:
مثل حسی که من بهش دارم… همون طور که اون مراقبم بود.
علیرضا ادامه داد:
یادمه یه بار با سوپری سر کوچه لج کردیم… آخه فهمیده بودیم به ما جنس گرون می ده… سیاوش یه بار با طرف حرف زده بود و گفته بود که این کار رو نکنه… گفته بود اگه یه بار دیگه این کار رو بکنه از یه طریق دیگه وارد می شه… هم زمان من و دو سه تا از بچه ها از توی جوی آب محله های پایین تر موش در آوردیم و انداختیم توی انبار یارو… نفس جنساش به فنا رفت… .
علیرضا خندید و ادامه داد:
یادش به خیر… چه قدر حال داد… دلمون خنک شد… طرفم فکر کرد که کار سیاوش بود… منظور سیاوش از اون حرفش این بود که یعنی به بزرگ ترهای محل خبر می ده ولی اون سوپریه بد برداشت کرده بود… اگه بدونی چه جوری سیاوش و تنبیه کردن… اگه من بودم ده بار اعتراف می کردم ولی سیاوش جیک نزد… از همون موقع همین طوری بود… ازش نمی شد حرف کشید… می بینی که! الانم همون طوریه… آخرش هم مهتاب رفت ما رو لو داد… آخه می دونی… .
علیرضا آهی کشید و گفت:
مهتاب سیاوش و دوست داشت… سیاوش محلش نمی داد. مهتابم بیشتر حریص می شد. بعضی وقت ها فکر می کنم دوست پسربازی هایش هم به خاطر همین بود… به خاطر این که توجه سیاوش رو جلب کنه… حالا می بینی که چه شباهتی به مهتاب داری؟… وقتی سیاوش شونزده هیفده سالش بود مامان بزرگش هم فوت شد… ظاهرا کس دیگه ای رو نداشت که بتونه پیششون بمونه… یکی از فامیل های دورشون که پلیس بود سرپرستیش رو قبول کرد… بعدا خود سیاوش هم پلیس شد… .
در دل گفتم:
نکنه سرهنگ یوسفی رو می گه؟ اون گفته بود که سیاوش رو از زمان نوجونیش می شناخت!
علیرضا خودش را بیشتر به سمتم کشید و گفت:
یه جورایی برام الگو بود… دوست داشتم مثل اون باشم… دوست داشتم مثل اون خوش قیافه باشم… اون قدر آقا باشم که همه ی محل ازم تعریف کنند و اون قدر مرد باشم… اون قدر قوی باشم که هیچ کس نتونه حرف از زیر زبونم بکشه… برعکس من که همه چیز رو با عصبانیت و با یه انفجار می ریزم بیرون، سیاوش همه چی رو می ریزه توی خودش… من می خواستم مثل اون باشم… خصوصا که مهتابم عاشقش بود… می دونی! یه جورایی الانم دوست دارم جای اون باشم… همون پایین افتاده باشم… با دست های بسته… ولی تو به خاطرم اشک بریزی و التماس کنی… بگی که اگه اون کسی که تو رو بیشتر از همه ی دنیا دوست داره من و بکشه، برای همیشه ازش متنفر می شی… حاضرم همه چیزم و بدم ولی جای سیاوش باشم… به خاطر احساسی که تو بهش داری… همون چیزی که من برای داشتنش حاضرم جونمم بدم… .
سر تکان دادم و گفتم:
مطمئنی من و به خاطر شباهتم به مهتاب نمی خوای؟
علیرضا پوزخند زد و گفت:
خیلی چیزهاتون شبیه ولی خیلی چیزهاتونم فرق می کنه… احساس من به مهتاب دوست داشتن یا شاید عادت بود… از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و دوست بودیم… اون موقع که ازدواج کردیم مگه چند سالم بود؟ بچه بودم… از احساسات خودم هم سر در نمی اوردم… ولی یه چیزی رو می دونم… اونم اینه که جنس احساس من به تو با احساسم به مهتاب فرق می کنه… درسته که برای جفتتون حاضر شدم کوتاه بیام… همون طور که بدبخت اون بودم بدبخت تو ام هستم ولی عشقی که من به تو دارم و صد سال سیاه به مهتاب ندارم و نداشتم… اگه این پیشنهاد و دادم به خاطر تو بوده… به خاطر تو می خوام سیاوش و از بین ببرم… به خاطر آینده مون… سیاوش عین سایه دنبالمون می یاد… بذار راحت زندگی کنیم پارلا… دستش به من برسه من مردم… تو این و می خوای؟ می خوای من و به خاطر ساده بودن شهرزاد اعدام کنند؟ دارم بهش لطف می کنم که دست فرخ نمی دمش… باور کن! مرگ براش خیلی بهتر از کاراییه که فرخ باهاش می کنه. می بینی که هیچ راه چاره ای جز کشتنش نداریم… یه روزی اون جای برادرم بوده… ولی خیلی رک بهت می گم که من بین خودم و تو با اون خودمون و انتخاب می کنم.
علیرضا صورتم را بوسید. من آهسته گفتم:
حالا می خوای کسی که جای برادرت بوده رو به خاطر من از بین ببری؟
علیرضا به روتختی زل زد و گفت:
من به خاطر تو خودمم حاضرم از بین ببرم… چه برسه به برادر… .
به دستش چنگ زدم و گفتم:
خواهش می کنم… آخه چطور می خوای این کار رو بکنی؟
علیرضا گفت:
خشایار این کار رو می کنه… وقتی من و تو رفتیم.
دوباره داشتم اشک می ریختم… التماسش کردم:
ازت خواهش می کنم… مگه نمی گی من زنتم؟ این کار رو به خاطر من بکن.
علیرضا پوزخندی زد و گفت:
انصافا وقاحتت به مهتاب رفته… .
با دست هایم صورتش را گرفتم و گفتم:
بعد اون همه خودخواهی هات… بعد اون همه حقی که ازم ضایع کردی… بعد همه ی چیزهایی که ازم گرفتی… خواهش می کنم این یکی خواسته م رو رد نکن… اگه دوستم داری بذار زنده بمونه.
علیرضا گفت:
من تو رو به اون نمی بخشم… نمی خوام از دستت بدم… دیدی که به خاطرت چه قدر زجر کشیدم… از دستت نمی دم.
من سر تکان دادم و گفتم:
قسم می خورم دیگه فرار نکنم… قسم می خورم قبول کنم که زنت باشم… قسم می خورم تا آخر باهات بمونم… .
علیرضا با تعجب گفت:
این قدر؟… این قدر دوستش داری؟
اشک هایم روی گونه هایم ریخت. گفتم:
نمی فهمی… برام مهم نیست که با من باشه یا نه… برام مهم نیست که به هم می رسیم یا نه… ولی برام مهمه که بدونم یه جایی توی همین دنیا داره نفس می کشه… نمی تونم نبودنش و تحمل کنم… .
چرخیدم و سرم را روی بالش گذاشتم… هق هق گریه ام شدت گرفت… اگه علیرضا سیاوش را می کشت خودم را می کشتم… دیگر چطوری می توانستم زندگی کنم؟ من برگشته بودم که جانش را نجات بدهم نه این که آن را ازش بگیرم… .
علیرضا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
بسه… گریه نکن… چه قدر پررویی! ازم می خوای درک کنم که به جای من کس دیگه ای رو دوست داری؟ قسم می خورم که از مغزت می کشمش بیرون… .
خودم را توی آغوشش انداختم و گفتم:
رضایت قلبی می دم که باهات ازدواج کنم و زنت بشم… قول می دم دیگه اسمش رو نیارم… تو بذار زنده بمونه… سعی می کنم وقتی ازدواج کردیم فراموشش کنم… قول می دم زن خوبی باشم… بهت وفادار می مونم… .
با دست هایم صورتش را گرفتم… توی چشم هایش زل زدم و گفتم:
قول می دم تا زمانی که تو بخوای پیشت بمونم… قول می دم.
علیرضا پوفی کرد… برای چند لحظه به چشم های اشک آلودم نگاه کرد. به نظر می رسید در حال فکر کردن است… من که داشتم از غصه و ترس می میردم نیازی به فیلم بازی کردن و مظلوم نمایی نداشتم. دوباره داشتم اشک می ریختم.. ضعیف شده بودم… ترسیده بودم و دستم هم به جایی بند نبود. علیرضا دستی به صورتم کشید… موهایم را نوازش کرد… با سر انگشت هایش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
اگه دنبالمون کنه این قول و قرارم از بین می ره… اون وقت قسم می خورم می کشمش… اون وقت دیگه حق نداری این طوری التماس کنی… می دونی… از خودم بدم می یاد… بدم می یاد که همون طور که ذلیل مهتاب بودم ذلیل تو هم هستم… از خودم بدم می یاد که بدبخت توام که این قدر پررو و وقیحی… .
من سر تکان دادم. اشک هایم را پاک کردم. ظاهرا علیرضا قبول کرده بود… هرچند که رنجیده به نظر می رسید… توی فکر بود. انگار داشت قضیه را توی ذهنش سبک و سنگین می کرد. من با خودم فکر کردم:
حداقل خوبه که عصبی نشد… اگه نه من و نصف می کرد.
علیرضا از جایش بلند شد و گفت:
وسایلت رو جمع کن… ما می ریم… اولم با سیاوش حرف می زنیم. باید راضی بشه که کاری به کارمون نداشته باشه… حاضر شو که بریم.
علیرضا که اخم هایش توی هم بود از اتاق بیرون رفت. یاد کوتاه آمدن های علیرضا در برابر مهتاب افتادم… او در برابر من هم کوتاه آمده بود… این نشان می داد که من را هم مثل او دوست دارد… ولی از این فکر دلم گرم نمی شد… دلشوره پیدا کرده بودم. علیرضا با این که احساساتش را بیرون می ریخت بعضی وقت ها به موقع جلویشان را می گرفت و فیلم بازی می کرد… درست مثل همان زمانی که فکر می کردم حرفم را در مورد فرارم باور کرده است. این بار هم همان حس را داشتم. بعید بود این قدر زود تغییر عقیده بدهد… برای همین بلند شدم و آهسته دنبالش رفتم. خوشبختانه کسی توی ویلا نبود. صدای علیرضا را شنیدم که خیلی آهسته با خشایار صحبت می کرد. صدایشان خیلی کم بود و داشتند به طرف در خروجی می رفتند… حاضر بودم سر زندگیم شرط ببندم که دارند نقشه می کشند. به دلم بد آمد… مشخص بود که التماس های من به جایی نمی رسد. کمی دست دست کردم ولی بعد آهسته به هال رفتم. در ویلا را کمی باز کردم… ولی صدای خشایار و علیرضا توی صدای باد شدیدی که می آمد گم شده بود. آب دهانم را قورت دادم… باید چی کار می کردم؟ یک آن مطمئن شدم که علیرضا دارد نقشه ی قبلیش را اجرا می کند… با من مهربان بود ولی خودخواه هم بود. سر چیزهای کوچک با من کنار می آمد و گذشت می کرد ولی سر چیزهای بزرگ نظر و رای خودش مهم بود. مثل کاری که با زندگیم کرد… اجازه نداد که انتخاب کنم که می خواهم با او باشم یا نه. به این نتیجه رسیدم علیرضا هم آدم با سیاستی است. خیلی او را دست کم گرفته بودم.
چطوری باید سیاوش را نجات می دادم؟ هیچ راهی جلوی رویم نبود… هیچ وسیله و ابزاری نداشتم. علیرضا می توانست سیاوش را ول کند… شاید اگر من توی این ماجرا نبودم این کار را می کرد. به جای آن که جان سیاوش را نجات بدهم بدتر او را در خطر انداخته بودم. باید کاری می کردم!
فقط خدا می دانست که چه قدر دلم می خواست صدای آژیر پلیس را بشنوم. بغضم را فرو دادم… توی ذهنم به تهران برگشتم… خودم را دیدم که روی تخت دراز کشیده ام… صدای باران را می شنیدم… و بعد به سمت پنجره رفتم و سیاوش را دیدم که زیر باران کنار تیر چراغ برق ایستاده بود… دوان دوان از خانه خارج شدم… به سمتش رفتم… به سمت سیاوشی که دیگر نه دستش بسته بود و نه گردنش از خون گوشش خیس بود… دستم را دور گردنش انداختم… و رویاهایم همین جا به پایان رسید… برایم مهم نبود که علیرضا هم در این دنیا جایی دارد یا نه… راضی به مرگش نبودم… دوستش داشتم ولی به عنوان یک دوست …. به عنوان کسی که در حد مرگ دوستم داشت… به عنوان کسی که عشقش به من تحت تاثیر قرارم داده بود… .
ولی… اگر سیاوش می مرد… هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم. من کار را بدتر کرده بودم… باز هم خراب کرده بودم! التماس هایم علیرضا را جدی تر کرده بود. اصلا برای چی به او گفتم که سیاوش را دوست دارم؟ چرا زرنگی به خرج نمی دادم؟ چرا مرتب طبق غریضه ام عمل می کردم؟ من به سیاوش مدیون بودم… نمی توانستم توی دنیایی نفس بکشم که در آن باعث مرگ سیاوش شده بودم… خودم را فراموش کردم… یاد حرف های خودم افتادم که همیشه می گفتم کاری که برایم منفعت نداشته باشد را انجام نمی دهم… باورم نمی شد که سیاوش ورق را برگردانده بود… .
یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. اگر ردیاب جدید هم خراب می شد سرهنگ گروه ضربت را وارد عمل می کرد… آن وقت دیگر نمی توانستند سیاوش را بکشند… .
سریع به اتاق برگشتم. وارد حمام شدم و در را پشت سرم قفل کردم. ردیاب را از توی گوشم در آوردم… نگاهی به آن کردم… یک لحظه دچار تردید شدم… بعد نفس عمیقی کشیدم. با خودم فکر کردم:
چه قدر طول می کشه که گروه ضربت برسن؟ یعنی این قدر زود می رسن که نذارن علیرضا من و ببره… بعید می دونم… ولی مهم اینه که سیاوش و نجات بدن… فعلا فقط همین مهمه.
تردید بد دردی به جانم انداخته بود. می ترسیدم ردیاب را از کار بیندازم و علیرضا من را قبل از رسیدن پلیس ببرد. گفته بود حاضر شوم که برویم… اگر پلیس من را پیدا نکند… اگر سرهنگ هیچ وقت نتواند من را پیدا کند و من مجبور بشوم تا آخر عمر با علیرضا زندگی کنم چه؟ دیگر هرگز نمی توانستم به تهران برگردم… باید با همه چیز خداحافظی می کردم… .
ردیاب را توی دستم گرفتم روی زمین زانو زدم… فقط خدا می دانست که چه قدر دلم می خواست صدای آژیر پلیس را بشنوم. بغضم را فرو دادم… تردید را کنار زدم. برایم مهم نبود که پلیس من را هم نجات بدهد یا نه… این کار را فقط برای سیاوش می کردم… .
ردیاب را محکم به سنگ کوباندم.
************************************************** ******
چند بار محکم آن را به سنگ کوباندم… چند بار با دمپایی رویش زدم و با تیغ خراشش دادم… آخر سر هم توی چاه دستشویی انداختمش… با خودم گفتم:
یعنی از کار افتاد؟
ظاهرا که این طور بود. توی گوش سیاوش شرایط به این حادی نبود ولی ردیاب از کار افتاده بود. نفس راحتی کشیدم… یک حسی بهم می گفت که علیرضا به خشایار گفته بعد از این که من و او با هم رفتیم سیاوش را بکشد… امیدوار بودم گروه ضربت زودتر از این موضوع سر و کله یشان پیدا شود. دلم از نگرانی پیچ می خورد… اگر گروه ضربت نمی رسید و علیرضا من را با خودش می برد چی؟ دیگر هیچ وقت نمی توانستند من را پیدا کنند. آن وقت باید جدی جدی زن علیرضا می شدم… ولی مگر چاره ی دیگری هم داشتم؟
******
مردی که دم گاراژ ایستاده بود در را باز کرد. وارد گاراژ شدیم… همه جا تاریک بود ولی بعد از چند ثانیه به تاریکی عادت کردم. سیاوش یک گوشه نشسته بود و از سرما و شاید درد می لرزید… خون روی گردنش خشک شده بود. گوشش در وضعیت وحشتناکی قرار داشت. با این حال سرسختی را از چشم هایش می شد خواند.
دست هایم را در هم قلاب کردم… سرم را بلند کردم و به چشم های سیاوش نگاه کردم. با نگرانی صورتم را می کاوید… لابد فکر می کرد دوباره من را آنجا آورده اند تا ازم حرف بکشند. می خواستم بهش لبخند بزنم ولی به جایش یک قطره اشک از چشمم سرازیر شد… لب هایم را روی هم فشار دادم. به ندیدنش فکر کردم… به این که دیگر کنارم نباشد… یعنی بار آخر بود که او را می دیدم؟… اشک هایم روی گونه هایم ریخت. علیرضا که اشک هایم را دید ناراحت شد. سرش را پایین انداخت. من آهسته بینی ام را بالا کشیدم. علیرضا آهسته گفت:
پارلا شاهده… دستور داده بودم که بکشنت… ولی من و پارلا یه قول و قراری با هم گذاشتیم… اون قسمت این قول و قرار که به تو مربوط می شه اینه که دیگه دنبال پارلا نگردی… می فهمی دارم بهت چی می گم؟ دیگه نمی خوام ببینمت… همه چی تموم شد… اگه بفهمم دنبال پارلایی همه ی زندگیم و از بین می برم به قیمت این که بکشمت… .
سیاوش تکیه اش را از دیوار برداشت. اخم کرد و گفت:
اون طرف این قول و قرار چیه؟
علیرضا سرش را به طرف من چرخاند. سیاوش به من نگاه می کرد… نگاهی عصبی و نگران… من احساس می کردم که فشار بغض دارد گلویم را پاره می کند. سیاوش منتظر بود… علیرضا به جای من گفت:
قیمتش رضایت پارلا بود… .
سیاوش بیشتر به سمت جلو خم شد. اخم هایش هر لحظه عمیق تر می شد. گفت:
رضایت برای چی؟
انگار به همه چیز اهمیت می داد به جز اون قسمتی که مربوط به نجات دادن جانش می شد… علیرضا لبخند پلیدی به او زد و گفت:
برای ازدواجمون… ببخشید که نمی تونم دعوتت کنم دوست قدیمی… آخه جشنمون قرار اون ور مرزها برگزار شه.
سیاوش پوزخندی زد. دوباره به دیوار تکیه داد. با لحن سردی گفت:
تا دیروز داده بودیش دست سعید… یه شبه برات عزیز شد؟
علیرضا اخم کرد و گفت:
عزیز بود… خودش می دونه… تو نمی خواد بین ما موش بدونی.
سیاوش سر تکان داد. رو به من کرد. نگاه بدی بهم کرد و با لحن سردی گفت:
پارلا… این قدر خودت و ارزون فروختی؟
لحن سردش… حرفش… آتشم زد. احساس کردم بدنم لرزید. بغضم را فرو دادم. چرا این طور فکر می کرد؟ فکر می کرد من خودفروشی کرده ام؟ من فقط می خواستم جانش را نجات بدهم… یعنی نمی فهمید؟ نمی فهمید که تحمل این را ندارم که ناخواسته باعث مرگش بشوم؟ چطور می توانست این حرف را بزند… شاید… شاید راست می گفت… مگر غیر از این بود؟
با صدایی لرزان گفتم:
ارزون نبود… .
علیرضا پشتش را به سیاوش کرد. دستش را دور شانه ی من انداخت و گفت:
بیا بریم.
چانه ام لرزید… نگاه سرزنش آمیز سیاوش دیوانه ام می کرد… تحمل فکری که از ذهنش می گذشت را نداشتم… شاید هم واقعا اسم کارم همین بود… او بینیش را چین انداخته بود… درست مثل اولین باری که من را توی بازداشتگاه دیده بود… با این تفاوت من او را از پشت پرده ی اشک هایم می دیدم. سیاوش با صدای ضعیفی گفت:
نباید این کار رو می کردی… من ازت این و نمی خوام.
با صدایی لرزان گفتم:
نمی فهمی… .
علیرضا به من گفت:
فکر می کردم من فقط عاشق کسی شدم که لیاقت عشقم رو نداره… نگو تو هم عاشق کسی هستی که لیاقت فداکاریت و نداره… .
سیاوش با شنیدن کلمه ی عشق شگفت زده شد. چشم هایش یک لحظه از تعجب گشاد شد. تکیه اش را از دیوار برداشت و طوری نگاهم کرد انگار که منتظر بود سریع این حرف را تکذیب کنم… این بار نتوانسته بود احساسش را پشت پرده ی خونسردیش مخفی کند. آن قدر با تعجب نگاهم می کرد که نمی توانستم بهش نگاه کنم. دیگر نمی توانستم جلوی هق هقم را بگیرم. اگر نیروی ضربت به موقع نمی رسید… اگر سیاوش را می کشتند… اگر من مجبور می شدم با علیرضا ازدواج کنم… اگر من مجبور می شدم با قاتل سیاوش تا ابد هم بستر شوم و بچه هایش را نگه دارم… چرا هیچ راهی پیش پایم نبود؟ تنها امیدم سرهنگ بود… .
چرخیدم. بازوی علیرضا را گرفتم و از گاراژ خارج شدم… نگاه آخر سیاوش توی اعماق ذهنم… قلبم… حک شد… شگفتی اش از این که من دوستش داشته باشم… سوار ماشین شدیم. احساس می کردم قلبم را در گاراژ جا گذاشته ام… انگار یک تکه از وجودم آن جا مانده بود… .
باری دیگر بغضم را فرو دادم. علیرضا با کلافگی گفت:
بسه دیگه… .
دندان هایم را روی هم فشردم… نگاه آخر را به در بسته ی گاراژ کردم… توی ذهنم در ماشین را باز کردم… به سمت گاراژ دویدم… در را باز کردم… به سمت سیاوش پر کشیدم… او را در آغوش کشیدم و بهش گفتم که حق با علیرضاست… بهش گفتم که دوستش دارم… برایم مهم نبود که علیرضا بعد از آن هم من را بکشد و هم سیاوش را… .
ولی ماشین به راه افتاد. بی صدا اشک می ریختم و احساس می کردم که خورد شده ام. سرم را چرخاندم و به علیرضا نگاه کردم… کسی که قرار بود همسر آینده ام شود… اخم هایش توی هم بود ولی وقتی نگاه من را روی خودش دید خندید. صورتم را نوازش کرد و اشک هایم را پاک کرد… من به جای او سیاوش را می دیدم… با خاطره ی تنها خنده ای که ازش داشتم… او را می دیدم که صورتم را نوازش می کند… او بود که اشک هایم را پاک می کرد… و من به طرز عجیبی گرمای دست هایش را احساس می کردم… قلبم چنان می زد که باورم شده بود کنارش هستم… .
پلک هایم را به هم زدم. بوسه ی علیرضا روی پیشانیم من را از رویا بیرون آورد. حس مرگ بهم دست داد… داشتم می رفتم تا به قیمت جان سیاوش خودم را تا ابد وقف علیرضا کنم… من خودم را به علیرضا فروخته بودم… و از همه بدتر این بود که داشتیم از آن جا دور شدیم… با تمام وجود گوش به زنگ بودم… منتظر بودم که صدای آژیر پلیس را بشنوم… منتظر بودم سرهنگ به موقع برسد و من را نجات بدهد ولی… افسوس که دور شدیم و صدایی هم شنیده نشد… .
******
چشم هایم را باز کردم. هنوز توی ماشین بودیم. من و علیرضا پشت نشسته بودیم و یکی از اعضای تیم خشایار رانندگی می کرد. علیرضا می گفت که بقیه به زودی به ما ملحق می شوند… می دانستم کلمه ی به زودی به معنی زمانی است که کار سیاوش را تمام کردند… قلبم درد می کرد. در دل به نیروی انتظامی ناسزا می گفتم… یعنی سرهنگ متوجه نشده بود که ردیاب از کار افتاده است؟ نکند بلایی سرش آمده بود؟ کارم از اضطراب داشتن و ترسیدن گذشته بود… یک طورهایی به این نتیجه رسیده بودم که گروه ضربتی در کار نخواهد بود. کاملا ناامید شده بودم. ماتم زده بودم و ترجیه می دادم دیگر به سیاوش فکر نکنم… به او که فکر می کردم قلبم تیر می کشید… یاد نگاه شگفت زده اش افتادم… باورش نمی شد که دوستش داشته باشم… یاد این افتادم که چینی به بینیش انداخته بود. درست مثل همان روز که من را در بازداشتگاه دیده بود… ازم بدش آمده بود.
چشم هایم را دوباره بستم… علیرضا ساکت بود ولی خوشحال به نظر می رسید. کتش را به من داده بود تا روی شانه هایم بیندازم. با این حال من به شدت احساس سرما می کردم.
علیرضا گونه ام را نوازش کرد و گفت:
خسته ای؟
جوابم مثبت بود ولی چیزی نگفتم… خسته، ناراحت و ضعیف بودم… در تمام اعضای بدنم ضعف و سستی را احساس می کردم. معده ام به شدت درد می کرد و سرم از درد داشت منفجر می شد. ترجیه می دادم به سیاوش و آخر و عاقبتش فکر نکنم. دوست داشتم پیش خودم تصور کنم که او به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرده است. تحمل نداشتم که به نبودن سیاوش فکر کنم. بیش از حد تحملم زجر کشیده بودم. از آخرین چیزهایی که برایم مانده بود استفاده کرده بودم تا سیاوش را نجات بدهم… از ردیاب که به معنی شانس آزادی ام بود و از خودم! دیگر چیزی برایم نمانده بود… .
هوا داشت تاریک می شد. نزدیک یک راه کوهستانی متوقف شدیم. راه ماشین رو نبود. راهی باریک و سربالایی بود که از سنگ های خاکستری رنگ پوشیده شده بود و چند درخت کوتاه هم در میان سنگ ها رشد کرده بود. از ماشین پیاده شدم. سوز بدی می آمد. دست هایم را در آستین کت کردم و از سرما به خودم لرزیدم. باد سرد صورتم را از سوزاند و چشم هایم را پر از اشک کرد. علیرضا دستش را دور کمرم انداخت و گفت:
یه بیست دقیقه ای پیاده روی داریم. بالای این تپه که رسیدیم عزت و می بینیم.
من با ناراحتی گفتم:
تو به این می گی تپه؟ این که کوه اِ!
علیرضا شانه را بوسید و خندید. من را به سمت خودش کشید و گفت:
بیا کمکت کنم که بالا بریم.
خودم را کنار کشیدم و گفتم:
می تونم بیام بالا.
پایم را روی سنگ گذاشتم و بالا رفتم. خوشبختانه سطح سنگ ها صاف نبود و امکان لیز خوردن وجود نداشت. دو دقیقه ی تمام بدون هیچ حرفی از سنگ ها بالا رفتم. بعد دو دقیقه زانویم درد گرفت و اخم هایم در هم رفت. ایستادم و به مسیری که رو به رویم بود نگاه کردم… به نظر می رسید هر چه قدر که بالاتر برویم سربالایی هم تندتر بشود. آهی کشیدم و به این موضوع فکر کردم که چطور امکان دارد که بیست دقیقه بتوانم این مسیر را بالا بروم! نگاهی به پشت سرم کردم. علیرضا درست پشتم بود. خبری از مردی که با ما آمده بود نبود. علیرضا که متوجه شد دنبال او می گردم گفت:
اون رفت… قرار نبود بیاد… نباید مسیر و یاد می گرفت.
چیزی نگفتم. کمی که راه رفتم احساس کردم دانه های کوچک برف دارد روی شانه هایم می ریزد… داشت برف می آمد. با ناراحتی به آسمان خاکستری که رو به سیاهی می رفت نگاه کردم. توی آن مسیر و با آن زانوی زخمی برف را کم داشتم. سرم را پایین انداختم و به راهم ادامه دادم. یک دفعه سرم گیج رفت و تعادلم را از دست دادم. علیرضا به موقع من را گرفت و اجازه نداد که نقش زمین بشوم. چشم هایم سیاهی می رفت… با خودم فکر کردم آخرین غذایی که خوردم بودم چی بود؟… یادم نمی آمد… انگار مدت ها بود که غذا نخورده بودم… یادم آمد… آخرین غذایی که خورده بودم همان لقمه ی نان مانده با پنیر بود که قبل از آمدن سرهنگ خورده بودم… بی خود نبود که معده ام می سوخت. علیرضا کمکم کرد که بایستم. با محبت دستی به سرم کشید و با نگرانی گفت:
چی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟ چرا رنگت این قدر پریده عشقم؟
سر تکان دادم و گفتم:
نمی دونم… .
علیرضا گفت:
اگه بشینی بدنت سرد می شه و نمی تونی بالا بیای. به من تکیه کن و تا بالا بیا. وقتی برسیم اونجا همه چیز تموم می شه.
با صدای ضعیفی پرسیدم:
این عزت کی هست؟ یکی مثل سعید؟
علیرضا با یک دست کمرم را گرفت و با دست دیگرش بازویم را چسبید. همان طور که آهسته بالا می رفتیم گفت:
عزت تا یه سال پیش برای بابام کار می کرد. راستش معتاده… کم کم داره انرژی و توانش رو از دست می ده. چند تا از ماموریت هایی که بابام بهش داد رو خراب کرد. بابام هم کنارش زد… بیرونش نکرده. هنوزم ازش استفاده می کنه ولی دیگه پیش بابام ارج و قرب سابق و نداره. چند وقت بود که به من نزدیک شده بود. می خواست با استفاده از من جایگاهش رو پیش بابام نگه داره. منم نه نیوردم. دیدی که سعید چه جوری به بابام وفادار بود! آدمای دور و بر بابام همه این شکلین. خوبه که بین این جماعت منم کسی و داشته باشم که یه کم هوام و داشته باشه. عزت خیلی اطلاعات داره و از پس خیلی کارها بر می یاد. نگران نباش! شاید از دید بقیه قابل اعتماد نباشه ولی برای من هست.
چیزی نگفتم. از عزت و هرکسی که مربوط به فرخ می شد متنفر بودم… اهمیتی نداشت که مورد اعتماد علیرضا باشند یا نه… من که بهشان اعتماد نداشتم.
حدود ده دقیقه بی وقفه راه رفتیم. من که نفسم بند آمده بود و دیگر توانی برای بالا رفتن در خودم احساس نمی کردم گفتم:
علی! تو رو خدا دو دقیقه صبر کن!
دستم را روی قلبم گذاشتم و ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و خواستم روی یکی از سنگ ها بنشینم که علیرضا گفت:
نشین! سرد می شه بدنت دیگه نمی تونی بالا بیای.
او من را در آغوش کشید و من سرم را روی شانه اش گذاشتم. فشارم پایین افتاده بود. عجیب نبود که ضعیف شده بودم… از وقتی علیرضا من را دزدیده بود یک وعده غذای درست و حسابی نخورده بودم.
چشم هایم را روی هم گذاشتم و توی بغل او کمی آرامش پیدا کردم… در آغوش کسی که من را دزدیده بود و دستور کشتن سیاوش را داده بود… عجیب بود ولی او همان کسی بود که دیوانه وار دوستم داشت و بهم محبت می کرد… طوری که حتی مادرم هم این قدر بهم توجه نشان نمی داد… .
صدایی آهسته و غریب شنیدم… آن جا کاملا ساکت بود و حتی درخت ها هم شاخه و برگ نداشتند که صدای باد در آن ها بپیچد. علیرضا هم صدا را شنید. جفتمان ساکت بودیم و به صدا گوش سپرده بودیم… اخم کردم… تمرکز کرده بودم و داشتم سعی می کردم که صدا را تشخیص بدهم. یک دفعه علیرضا از جا پرید و گفت:
این صدای چیه؟ صدای… .
حرفش را نصفه گذاشت. من سر تکان دادم و گفتم:
درست نمی شنوم… .
هر دویمان دقیق تر شدیم… صدا از دور دست ها می آمد و هر لحظه بهمان نزدیک تر می شد. یک دفعه قلبم در سینه فرو ریخت… احساس کردم جانی دوباره پیدا کردم. قبلم به تپش در آمد و گرم شدم… انگار دستی از غیب ظاهر شد و ابرهای ناامیدی را کنار زد … صدای آژیر پلیس می آمد… .
علیرضا هم متوجه صدا شده بود. زیرلب ناسزایی گفت. بازویم را گرفت و گفت:
پارلا بدو! زود باش!
دوست داشتم از جایم تکان نخورم ولی نمی شد. باید با علیرضا می رفتم. می ترسیدم اگر مخالفت کنم عصبانی بشود و کنترلش را از دست بدهد… به خصوص که هیجان زده و مضطرب هم به نظر می رسید. دبنال علیرضا رفتم. با سرعت بیشتری از سنگ ها بالا می رفتیم. حال و احوالم کاملا عوض شده بود. روحیه پیدا کرده بودم… نور امید به قلبم تابیده شده بود… حتی درد زانویم هم کمتر شده بود. دیگر به دانه های برفی که روی شانه ام می نشست اهمیتی نمی دادم. می دانستم دیر یا زود نجات پیدا می کنم. علیرضا دستم را کشید و گفت:
پارلا جون هر کی دوست داری تندتر بیا… اگه نمی تونی بیا بغلت می کنم.
با سر جواب منفی دادم و گفتم:
می تونم… می بینی که دارم می یام.
بالاخره به بالای کوه… یا به قول علیرضا تپه… رسیدیم. نفسی تازه کردم. علیرضا دستم را کشید و گفت:
پارلا وقت نداریم. عجله کن!
صدای آژیر پلیس کمتر از قبل به گوش می رسید. در دل گفتم:
یه وقت مسیر و اشتباه نرن! یه وقت من و گم نکنن!
قلبم تند تند می زد. هیجان زده بودم. یک زمین مسطح سنگی رو به رویمان بود. با سرعت آن را طی کردیم و به چند تخته سنگ بزرگ رسیدیم. علیرضا با چالاکی از تخته سنگ ها بالا رفت. دستش را از آن بالا دراز کرد و به من هم کمک کرد که بالا بروم. از تخته سنگ ها که بالا رفتیم احساس کردم که صدای آژیر ماشین های پلیس کاملا قطع شد. در دل گفتم:
یعنی هلیکوپتر توی بساطشون نیست؟ وای خدا! گممون نکنن!
کم کم هیجان داشت جای خودش را به استرس می داد. کمی که جلوتر رفتیم از فکر هلیکوپتر بیرون آمدم… دوباره به یک کوه دیگر رسیده بودیم… خوشبختانه به جای راه سنگی یک راه خاکی داشت که خیلی باریک بود و یک نفر آدم به زور از آن رد می شد. احساس می کردم که خیلی به مرز نزدیک هستیم… هوا دوباره داشت برایم سرد می شد… پس پلیس کجا مانده بود؟
صدای هلیکوپتر می آمد ولی خیلی از ما فاصله داشت. قلبم توی دهانم بود ولی می خواستم حفظ ظاهر کنم و جلوی علیرضا به روی خودم نیاورم که دارم از هیجان می میرم.
بعد از این که از آن راه خاکی خارج شدیم به یک زمین دیگر رسیدیم که با تخته سنگ های بزرگ و با علف های عجیب و غریب پوشیده شده بود. علیرضا نفس راحتی کشید و گفت:
خب! الان عزت می یاد سراغمون. فکر کنم دیگه در رفتیم… نزدیک بودها!
خندید و ادامه داد:
تو چرا رنگ این قدر پریده؟ ترسیدی؟ سردته؟ بیا پیشم ببینم.
دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید. کم مانده بود اشکم در بیاید… دیگر نه صدای هلیکوپتر را می شنیدم و نه صدای آژیر ماشین های پلیس را! دیگر چیزی نمانده بود که از مرز خارج بشویم… چرا عجله نمی کردند؟ اگر عزت می رسید چه؟
شانس بزرگ علیرضا در این بود که دیگر کاملا شب شده بود و همه جا تاریک بود. دانه های ریز برف از دل آسمان می بارید و مسلما کار را برای پلیس دشوارتر می کرد. هنوز توی آغوش علیرضا بودم که صدای پایی شنیدیم. قلبم در سینه فرو ریخت و از جا پریدم. علیرضا با سرعت به سمت صدا برگشت که یک دفعه چشممان به خشایار افتاد. من با ناامیدی آه کشیدم و علیرضا نفس راحتی کشید.
خشایار از رو به رو به سمتمان می آمد. پوزخند شومی روی لبش بود. به دلم بد آمده بود… ظاهرا علیرضا هم همین حس را داشت. اخم کرد و گفت:
تو این جا چی کار می کنی؟ قرار نبود این قدر سریع بیای!
خشایار با صدای بلندی گفت:
اِه؟ آخه من بچه زرنگم! کارهام و زود زود کردم و خودم و رسوندم اینجا.
علیرضا با لحن خشک و آمرانه ای گفت:
کاری که بهت سپرده بودم رو انجام دادی؟
خشایار اوهومی گفت و جلوتر آمد. من گامی به سمت عقب برداشتم. به دلم بد آمده بود. خونسردی مسخره ی خشایار ، لحن طلب کارانه اش و نگاه های تیزش به من مشکوک به نظر می رسید. خشایار گفت:
راستش… من کارگر تو نیستم علیرضا… و چاکرتم نیستم… سفارشت رو سپردم دست بچه ها و خودم هم اومدم سراغت… از دیدنم ناراحت که نشدی!
علیرضا صدایش را بلند کرد و گفت:
مگه بهت نگفته بودم کار و تموم کنی بعد بیای؟
خشایار با عصبانیت گفت:
که خودت در بری و من و جا بذاری؟ از این خبرها نیست!
علیرضا پوزخندی زد و گفت:
می خوای به زور بیای؟
خشایار گفت:
نه! تو رو می خوام به زور ببرم.
بازوی علیرضا فشار دادم. او زیرلب گفت:
چیزی نیست… نترس.
ولی من ترسیده بودم. خشایار عصبانی و خطرناک به نظر می رسید. او جلوتر آمد و در یک متری علیرضا متوقف شد و گفت:
فرخ باهام تماس گرفت… .
علیرضا وسط حرفش پرید و داد زد:
می خوای پاچه خواریش رو کنی و من و به زور ببری پیشش؟
خشایار هم داد زد:
چرا حالیت نمی شه؟ بی شعور! تو بدون فرخ هیچی نیستی! می خوای بری اروپا چی کار؟ می خوای پول های بابات و خرج این دختره بکنی؟ چرا نمی فهمی بدون فرخ از بین می ری؟ چرا نمی بینی که چه قدر بهش وابسته هستی؟
علیرضا گامی به سمت او برداشت و گفت:
از سر راهم برو کنار! من با آدمی که دستور کشتن عشقم و بده دشمنم… چه می خواد فرخ باشه چه هر خر دیگه ای!
خشایار داد زد:
این دختر هیچ جا نمی یاد! فهمیدی؟ هیچ جا!
علیرضا دست هایش را مشت کرد و گفت:
حالا نوبت تو رسیده که به امید پست و مقام برای فرخ خود شیرینی کنی آره؟ اون کسی که با من جایی نمی یاد تویی فهمیدی؟
خشایار به او تنه زد و به سمت من آمد و گفت:
برو سر راهم کنار!
علیرضا که دوباره داشت از عصبانیت دیوانه می شد، شانه ی او را گرفت و او را برگرداند. با مشت محکم توی صورت خشایار زد. خشایار صورتش را چسبید و خم شد. فریادی از درد کشید. علیرضا پشت پای او زد و خشایار خورد زمین. بلافاصله خودش را جمع و جور کرد و روی زمین غلتی زد و از جا پرید. از توی جیبش چاقی ضامن داری در آورد و جلوی علیرضا گرفت و گفت:
برو سر راهم کنار! بذار دستور فرخ رو اجرا کنم و صحیح و سالم از این جا ببرمت!
علیرضا تکان نخورد. از خشم نفس نفس می زد و قرمز شده بود. من که از ترس یخ زده بودم یک گوشه ایستاده بودم و با دست جلوی دهانم را گرفته بودم… داشتم سکته می کردم… خشایار می خواست من را بکشد… انگار هرگز قرار نبود که فرخ دست از سرم بردارد. یک دفعه خشایار خیز برداشت و به سمتم دوید. علیرضا هم به سمت او دوید و محکم بهش تنه زد و پرتش کرد. رو به من کرد و داد زد:
فرار کن!… زود باش.
ولی من خشک شده بودم. فقط توانستم گامی به سمت عقب بردارم. قلبم چنان محکم می زد که ضربانش را در همه جای بدنم احساس می کردم. خشایار تعادلش را به دست آورد و مشت علیرضا را در یک سانتی متری صورتش در هوا گرفت و دستش را پیچاند. با دسته ی چاقویش محکم به کمر او زد و او را به عقب پرت کرد. به سمت من دوید. من جیغی زدم و شروع کردم به دویدن. خشایار بلافاصله به من رسید و موهایم را از پشت گرفت و کشید. دوباره جیغی زدم و متوقف شدم. خودم را محکم کنار کشیدم و مشتی از موهایم توی دست او جا ماند. در همین موقع پایم بین شکاف دو تخته سنگ گیر کرد و سکندری خوردم. دست خشایار که چاقو در آن بود عقب رفت… برق چاقو را در آن تاریکی حس کردم… و بعد دست خشایار با شتاب به سمت گردنم آمد… دست هایم را جلو آوردم و جیغ کشیدم. علیرضا در عرض چند ثانیه به ما رسید … خودش را جلوی من پرت کرد و چاقوی خشایار توی شکمش فرو رفت… .
من دوباره جیغ زدم. خشایار وحشت زده به صورت علیرضا چنگ زد. سعی کرد چاقو را در بیاوردم ولی علیرضا به دست او چنگ زد. خشایار او را با خشونت کنار زد و گفت:
برو کنار… دیوونه بازی در نیار.
علیرضا مقاومت کرد و چاقو بیشتر در شکمش فرو رفت. فریاد علیرضا بلند شد و خشایار بیشتر ترسید… علیرضا دستش امانت بود… .
علیرضا گردن خشایار را گرفت و با سر محکم به کله ی او زد. چاقو را با یک حرکت سریع از شکمش در آورد. صورتش از درد در هم رفت و خم شد. رو به من کرد و فریاد زد:
بهت می گم برو… زود باش… .
من با عجله از جایم بلند شدم. داشتم سکته می کردم. رنگ علیرضا پریده بود و از دست چپش که روی شکمش بود خون سرازیر شده بود. با این حال هنوز سر پا بود. من اراده ای برای رفتن در خودم احساس نمی کردم… علیرضا خون ریزی داشت… خشایار از جایش بلند شد. علیرضا تمام قوایش را جمع کرد و داد زد:
برو!
نگاهم را از صورتش گرفتم و با سرعت به سمت راه باریک دویدم. همین که وارد راه شدم صدای فریادهای خشایار و علیرضا خوابید… سنگ ها مانع شنیدن صدا می شدند. با سرعت به سمت پایین می دویدم. نفس نفس می زدم و قلبم به شدت می زد. تمام بدنم می لرزید و از ترس داشتم سکته می کردم… یاد نگاه علیرضا افتادم… یاد زخمش افتادم… زخم عمیقی بود. چهره ی رنگ پریده اش جلوی چشمم جان گرفت… چشمم سیاهی رفت و زمین خوردم. فریادی از درد کشیدم ولی بلافاصله بلند شدم و شروع کردم به دویدن… نمی دانستم دارم به کدام سمت فرار می کنم. نمی دانستم می خوام به چه کسی پناه ببرم… فقط داشتم دستور علیرضا را اطاعت می کردم. از راه باریک خارج شدم و به سمت تخته سنگی که با کمک علیرضا ازش بالا آمده بودم دویدم. احساس کردم دیگر قلبم بهم اجازه نمی دهد که بیش از بدوم… پشت تخته سنگ نشستم و خودم را جمع کردم. نفسم بند آمده بود. می ترسیدم… برف داشت روی زمین می نشست. دوباره صدای آژیر پلیس را می توانستم بشنوم… نیم خیز شدم و با هیجان به آن صدا گوش دادم… یک دفعه ابرهای ناامیدی و ترس کنار رفت. نفسم جا آمد و سوزش معده ام قطع شد… ولی بعد… .
یاد علیرضا افتادم که خودش را جلوی من انداخت و اجازه نداد خشایار من را بکشد… انگار یک بار دیگر چاقویی را دیدم که تا دسته توی شکمش فرو رفت… صدای علیرضا توی ذهنم پیچید:
من به خاطر تو خودمم حاضرم از بین ببرم… چه برسه به برادر… .
اشک هایم روی گونه هایم ریخت. بغضم ترکید… انگار تازه داشتم علیرضا را می دیدم… انگار تازه داشتم می فهمیدم که توی اعماق قلبم او را دوست دارم… تازه فهمیده بودم که تحمل زخمی شدنش را ندارم. جملات محبت آمیزش… بوسه هایش… نوازش هایش… خنده هایش… حمایت هایش… دیوانگی هایش… عصبانی شدنش… و اشک هایی که برای قلب شکسته اش ریخته بود پیش چشمم آمد. با صدای بلندتری گریه کردم… اگر او می مرد من چی کار باید می کردم؟ دیگر چه کسی توی دنیا پیدا می شد که من را آن طور دوست داشته باشد؟ او راست می گفت… او هیچ کس را به اندازه ی من دوست نداشت… به خاطر خودش و غرورش از مهتاب گذشت ولی به خاطر من جانش را به خطر انداخت… انگار تازه داشتم احساس می کردم که چه قدر به احساسی که او به من دارد وابسته ام و چه قدر محتاج عشقش به خودم هستم… نیروی عشق یک طرفه اش را احساس می کردم… با تمام قلبم… با تمام وجودم… .
یک بار دیگر نوازش هایش را احساس کردم… صدایش توی گوشم می پیچید… انگار می شنیدم که اسمم را صدا می کند… .
دوست داشتم بلند شوم و به کمکش بروم ولی نمی توانستم… زانویم از درد داشت منفجر می شدم و بدنم هم خشک شده بود… داشتم یخ می کردم و قلبم هم در قفسه ی سینه محکم می زد… .
سرم را روی سنگ گذاشتم… با تمام وجود گریه می کردم… ترسیده بودم… ضعیف شده بودم… مریض بودم… دیگر آخرین پشتیبانم را هم از دست داده بودم… جایی پشت آن تخته سنگ ها… .
در همین موقع دستی از پشت شانه ام را گرفت… .
از ترس زبانم بند آمد. قلبم در سینه فرو ریخت. سریع چرخیدم و آماده ی جیغ زدن شدم… جیغ خفه ای کشیدم… سیاوش کنارم زانو زده بود… با همان بلیز آستین بلند مشکی و با همان گردن خونی.
متوجه شدم که زخم های بیشتری روی بدنش است که بعضی از آن ها تازه به نظر می رسید. بدون فکر و بی اختیار خودم را در آغوشش انداختم و دستم را محکم دور گردنش حلقه کردم… محکم بهش چسبیدم و بلند زدم زیر گریه… .
سیاوش مکث کرد… آهسته گفت:
پارلا… .
گوش نکردم… توجهی نکردم… برایم مهم نبود که معذب شده است… فرشته ی نجاتم سر به زنگاه رسیده بودم و من اختیارم را از دست داده بودم… دیگر کنترلی روی احساساتم نداشتم. احساس می کردم اگر او را ول کنم توی سیاهی های اطرافم غرق می شوم.
سیاوش درکم کرد. یک دستش را پشتم گذاشت و دست دیگرش را روی بازویم گذاشت. من او را بیشتر به خودم فشردم… احساس امنیت کم کم وجودم را پر کرد… آرامشی نسبی پیدا کردم… بالاخره پشتیبانی پیدا کرده بودم. کم کم توانستم به خودم مسلط بشوم و جلوی اشک هایم را بگیرم… دوست نداشتم از آغوش او بیرون بیایم. دوست داشتم چشم هایم را روی هم بذارم و در همین حال بیهوش شوم… دیگر تحمل درد، سرما و ترسی که بیرون آغوش او انتظارم را می کشید را نداشتم… تحمل مرگ را نداشتم که تا به آن روز سایه به سایه ام آمده بود… ای کاش همه چیز توی آغوش او به پایان می رسید… در همان آرامش و در همان حس خوب امنیت… در همان گرمای نسبی و در آن حس ماورایی… .
ولی خوشی های زندگی من کوتاه مدت بودند… هیچ وقت فرصتی برای سیراب شدن از لذت پیدا نکردم… سیاوش من را از آغوشش بیرون کشید. شانه هایم را گرفت و گفت:
می شنوی؟
من فقط صدای قلب خودم را می شنیدم… تا به آن روز سیاوش را از آن فاصله ندیده بودم… عمق چشم هایش را می دیدم… دیگر نگاهش نه خشک بود و نه جدی… نمی توانستم احساسش را بخوانم ولی همان حس خوب امنیت را داشتم… برایم مسخره بود که روزی از او می ترسیدم… او مظهر آرامش بود.
او گفت:
گوش بده… می شنوی؟
صدای آژیر پلیس می آمد… خیلی دور نبودند… احتمالا به پایین کوه رسیده بودند. صدای هلیکوپتر از همان نزدیکی ها به گوش می رسید. احساسات متضادی در وجودم جوشید… خوشحال بودم که سیاوش کنارم است… ولی نمی خواستم دست کسی به علیرضا برسد. تحمل اعدام شدن علیرضا را نداشتم… کسی که بیشتر از همه ی آدم های دنیا بهم محبت کرده بود و بدون شک بیشتر از همه دوستم داشت… .
با سر جواب مثبت دادم. دوباره بغض کرده بودم… ولی دیگر نمی خواستم گریه کنم. سیاوش گفت:
برو پایین… می تونی؟
نمی توانستم حرف بزنم. با سر جواب مثبت دادم. سیاوش گفت:
علیرضا کجا رفت؟ از کدوم طرف رفت؟
چی باید می گفتم؟ اگر علیرضا را پیدا می کرد او را دستگیر می کرد… اگر پیدایش نمی کرد ممکن بود از خون ریزی بمیرد… باید چی کار می کردم؟ آیا می توانستم علیرضایی را محکوم به اعدام کنم که به خاطر حفظ جانم چاقو خورده بود و جان خودش را در خطر انداخته بود؟
سیاوش با هیجان گفت:
از کدوم طرف رفت؟ پارلا وقت نداریم… نذار فرار کنه… از چنگمون برای همیشه می ره ها!
دهانم را باز کردم تا آدرس اشتباه به او بدهم ولی یاد استعداد ناچیز خودم در دروغ گفتن در شرایط بحرانی افتادم. باری دیگر چهره ی علیرضا در برابر چشم هایم جان گرفت… چطور می توانستم بگذارم او را دستگیر کنند؟ او به خاطر من سعید را کشته بود و شانس خارج شدنش از ایران را از بین برده بود… او می خواست سیاوش را هم به خاطر من بکشد… به خاطر حفظ جان من داشت از خون ریزی تلف می شد… نمی توانستم… نمی توانستم به سیاوش اجازه بدهم که او را دستگیر کند. صدای علیرضا در گوشم پیچید:
اگه می خوای فیلم بازی کنی اولین چیزی که باید یاد بگیری اینه که زل بزنی توی چشم طرفت و بهش دروغ بگی… .
نفس عمیقی کشیدم. نمی دانم این قدرت را از کجا پیدا کردم… نمی دانم چطور برای یک آن به کسی به جز پارلا تبدیل شدم… زل زدم توی چشم های سیاوش و گفتم:
از اون راه سمت چپ رفت… یه ده دقیقه یا یه ربعی با این جا فاصله داره.
سیاوش از جا پرید. گفت:
برو سمت پایین باشه؟ همین راه و بگیر و برو پایین… مامورها پایین هستن… .
اسلحه ای را از پشت شلوارش بیرون کشید و به سمت آدرس اشتباهی که من داده بودم رفت. خیلی زود در آن تاریکی گم شد. احساس می کردم حالم بهتر شده است… تیم خشایار موفق نشده بودند سیاوش را بکشند… او نجات پیدا کرده بود. آرامشی که او بهم داده بود تاثیرش را حفظ کرده بود. از جایم بلند شدم. دلم پیش آن تخته سنگ ها و علیرضا مانده بود. نمی توانستم علیرضا را فراموش کنم… او داشت جانش را به خاطر من از دست می داد… .
لنگان لنگان راهی که آمده بودم را برگشتم. وارد راه باریک و خاکی شدم. دوباره داشتم می ترسیدم… اگر با خشایار رو به رو می شدم چی؟ ولی صدای آژیر ماشین پلیس که از دور دست ها می آمد بهم اعتماد به نفس داده بود. آب دهانم را قورت دادم… به خدا توکل کردم و از آن جا خارج شدم. چشم هایم را دور تا دور زمین چرخاندم. علیرضا را دیدم که روی تختی سنگی نشسته بود و خم شده بود. یک لحظه همه چیز را فراموش کردم. بی اختیار بلند داد زدم:
علی!
به سمت علیرضا دویدم. روی تخت سنگ نشسته بود. صورتش مثل گچ سفید شده بود. دستش را روی زخمش فشار می داد و صورتش از درد جمع شده بود. با این حال با دیدن من سرش را بلند کرد. با چشم های اشک آلودش به من زل زد و با صدای ضعیفی گفت:
پارلا… .
او را در آغوش کشیدم و گفتم:
علی… حالت خوبه؟
علیرضا که از همان صدای ضعیفش هم می شد ناباوری را تشخیص داد گفت:
برگشتی عشق من؟
بغض کردم. صورتش را با دست هایم گرفتم و گفتم:
آره… علی برگشتم… من اینجام… قول دادم که تا زمانی که تو بخوای پیشت بمونم.
اشک از چشم هایش روی گونه هایش ریخت. با دست آزادش من را بغل کرد. سرش را میان موهایم کرد و موهایم را بو کرد. صدایش از بغض می لرزید… گفت:
دروغ نگفتم که دوستت دارم… دروغ نگفتم که عاشقتم… .
محکم بغلش کردم و گفتم:
می دونم… باور می کنم.
صورتش را میان دست هایم گرفتم و گفتم:
دوستت دارم.
نگفتم مثل سیاوش نه… نگفتم به حساب یک دوست عزیز که به احساسش محتاجم… نگفتم … .
چند قطره اشک از چشم های علیرضا پایین چکید. این بار من بودم که با انگشت هایم اشک های او را پاک می کردم. علیرضا به دستم چنگ زد و گفت:
من و ببخش… نباید تو رو می اوردم… می دونم اگه عزت هم تو رو ببینه به خاطر خود شیرینی پیش فرخ قصد کشتنت رو می کنه… نمی تونم پارلا… نمی تونم ازت مراقبت کنم… دیگه نمی تونم… ببخشید که زجرت دادم… باید می ذاشتم تهران بمونی. همون طور که دوست داشتی و می دونم داری… ای کاش می ذاشتم اون جا بمونی… این که بدونم جایی هستی که می تونی اونجا خوشحال باشی برای من بزرگ ترین خوش بختیه… .
از درد نفسش بند آمد. من که هل کرده بودم و می ترسیدم شاهد مرگ علیرضا باشم گفتم:
پس عزت کجا مونده؟ خشایار چی شد؟
علیرضا بریده بریده گفت:
عزت هنوز نیومده… خشایار صدای هلیکوپتر و که شنید در رفت… نمی دونم کجا رفت… .
علیرضا نفس عمیقی کشید. خم شد و زخمش را فشرد. شالم را از سرم در آوردم. آن را گلوله کردم و روی زخم علیرضا گذاشتم. کت علیرضا را در آوردم و روی شانه هایش انداختم. دست هایم از اضطراب یخ کرده بود. التماس کردم:
علی طاقت بیار… الان عزت می رسه.
علیرضا با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
برو پارلا… اگه عزت برسه کار تو ام تموم می شه… برو… ای کاش… ای کاش… ای کاش سیاوش رو نمی کشتن… اون وقت خیالم راحت بود که… که یکی هست ازت مراقبت کنه.
شانه های علیرضا را گرفتم و گفتم:
سیاوش زنده ست علی… زنده ست… تا اینجا اومده بود… من چند دقیقه ی پیش دیدمش… فرستادمش دنبال نخود سیاه… .
علیرضا با تعجب نگاهم کرد. بعد دوباره صورتش از درد جمع شد. ناله ای از درد کرد. با دیدن صورتش که از درد جمع شده بود مور مور شدم… دستم به هیچ جا بند نبود… هیچ کاری نمی توانستم برایش بکنم… اگر او می مرد باید چی کار می کردم؟
صدای موتور ماشینی را شنیدم که خیلی هم از ما دور نبود. علیرضا نفس عمیقی کشید و گفت:
عزت رسید… پارلا تو باید بری… برو… اگه تو جات امن باشه… اگه خوشحال باشی منم هستم… برو عشق من… خواهش می کنم زودتر برو… فکر کردن به این که جای تو خوبه و در امانی بیشتر من و راضی می کنه… می دونم سیاوش مراقبته… .
از جایم پریدم… اشک هایم را پاک کردم. خم شدم و بی اختیار دستم را دور گردن علیرضا انداختم. او من را به سمت خودش کشاند. لب هایم را بوسید… و بعد آهسته گفت:
یادت نره که… که چه قدر دوستت داشتم… یادت نره که عاشقتم عروسک!
دیگر نتوانستم تحمل کنم. نگاه آخر را به چشم های عسلی تیره او کردم که از اشک خیس بود. موهای مشکی رنگش برای اولین بار نامرتب شده بود… چشم از او برداشتم و به سمت راه باریک دویدم. همان طور که می دویدم و پایین می رفتم احساس می کردم صدای او در گوشم انعکاس پیدا می کند:
یادت نره که عاشقتم عروسک!
اشک ریختم و دویدم… به سمت پایین رفتم… به سمت جایی که صدای آژیر ماشین های پلیس می آمد. قلبم محکم در سینه می زد و چشم هایم اشک آلود شده بود. بغض داشت خفه ام می کرد.
_ یادت نره که… که چه قدر دوستت داشتم… .
با سرعت بیشتری دویدم… دیگر صدای آژیر را به وضوح می شنیدم. ضمیرناخودآگاهم من را از بین دوراهی ها به سمت راه درست هدایت می کرد.
_ این که بدونم جایی هستی که می تونی اونجا خوشحال باشی برای من بزرگ ترین خوش بختیه… .
توی نیمه ی راه پر از سنگ و سرپایینی بودم که مامورهای پلیس را دیدم. سرعتم را کمتر کردم… سرانجام به آنها رسیده بودم… بالاخره نجات پیدا کرده بودم… هرچند که انگار این موضوع اهمیتش را برایم از دست داده بود. صدای آشنای سرهنگ یوسفی را شنیدم:
خانوم حقی!
گامی به سمتش برداشتم… سرم گیج می رفت، زانویم تیر می کشید و چشم هایم سیاهی می رفت. یک بار دیگر صدای علیرضا در گوشم… نه!… در قلبم تکرار شد:
یادت نره که عاشقتم عروسک!
چشم هایم را روی هم گذاشتم. روی زمین زانو زدم… احساس کردم دنیا دور سرم می چرخد… و بعد در سیاهی فرو رفتم.
******
به مدت دو روز توی بیمارستان یکی از شهرهای اطراف بستری شدم. آن دو روز کاملا گیج و منگ بودم. پایم را باند پیچی کرده بودند. یک وعده ی غذای پرکالری خورده بودم و حالم بهتر شده بود. روز سوم بهم خبر دادند که باید به سمت تهران بروم.
وقتی سوار بر ماشین پلیس به سمت تهران حرکت کردیم شگفت زده شدم. یکی از مامورهایی که مسئول انتقال دادن من شده بود می گفت که باید تحت نظر باشم. آن ها نمی دانستند که علیرضا دیگر برای خارج کردن من اقدام نمی کند. او عقب نشینی کرده بود… آن ها صدای فریادهای علیرضا را که بهم التماس می کرد که بروم را نشنیده بودند. نمی توانستم کوچک ترین اشاره ای به این موضوع بکنم… اصلا قصد نداشتم به آن ها بگویم که سیاوش را دنبال نخود سیاه فرستادم تا علیرضا را نجات بدهم. خودم هم باورم نمی شد که جملات آخر علیرضا این طور من را متحول کرده باشد. احساس دلتنگی شدیدی می کردم… به حضورش عادت کرده بودم و به نوازش ها و بوسه هایش وابسته شده بودم. حس می کردم زمانی که علیرضا برای حفظ جانم از خودش مایه گذاشت تمام عشقش به من آشکار شد… عمق احساسش را فقط زمانی درک کردم که گفت:
این که بدونم جایی هستی که می تونی اونجا خوشحال باشی برای من بزرگ ترین خوش بختیه… .
فکر می کردم خودخواهی هایش نشان دهنده ی میزان عشقش به من است ولی زمانی که از من گذشت متوجه شدم که تا چه حد دوستم دارد… .
از طرفی خوشحال بودم که سیاوش زنده مانده بود. نمی دانستم دقیقا چطور نجات پیدا کرد ولی خوشحال بودم که تیم خشایار موفق نشده بودند او را بکشند. حس بدی بهم می گفت که دیگر قرار نیست او را ببینم… این حس خیلی قوی و آزاردهنده بود.
خبری از سرهنگ و سیاوش نبود. هنوز درگیر عملیاتی بودند که می دانستم به نتیجه نمی رسد.
ظهر بود که به تهران رسیدیم… با دیدن شهرم از جا پریدم. اشک در چشم هایم حلقه زد. یک لحظه همه چیز را فراموش کردم… برج میلاد را می دیدم… باورم نمی شد که موفق شده بودم به آن جا برگردم. برایم مثل یک رویا می ماند… با شوق و ذوق به خیابان ها زل زدم… شب شده بود و خیابان ها شلوغ بود. یک آن احساس کردم چه قدر آن دود و دم و آن ترافیک را دوست دارم… آدم هایی را می دیدم بعضی خنده کنان، بعضی با عصبانیت و بعضی با بی تفاوتی خیابان را بالا و پایین می رفتند. صدای بلند موزیک ماشین ها شگفت زده ام کرد… انگار اولین بارم بود که صدای موسیقی را می شنیدم. اشک هایم روی گونه هایم ریخته بود و بی صدا گریه می کردم. به دختر و پسرهای جوان که دست هم را گرفته بودند و با هم صحبت می کردند خیره شدم… به گروه کوچکی از پسرهای شانزده هفده ساله که یک گوشه به دیوار تکیه داده بودند و خم شده بودند و صفحه ی یک موبایل را نگاه می کردند… به دخترهایی که با کفش های پاشنه بلند و شال های رنگارنگ خنده کنان از خیابان رد می شدند و موهایشان را تاب می دادند… نگاهم روی پدری ثابت ماند که دست دختربچه ی پنج شش ساله ای را گرفته بود و با خنده با او صحبت می کرد.
خودم را با همه ی این ها غریبه می دانستم. احساس می کردم که از شهری دیگر آمده ام… دلم تنگ بود… برای همه چیز… برای روزی که از دانشگاه می آمدم و علیرضا دنبالم آمده بود… برای روزی که توی راه دانشگاه زمین خوردم و کیفم پاره شد و سیاوش سر رسید… برای شب هایی که توی تجریش با مارال گذرانده بودم… چشمم که به ون گشت ارشاد افتاد خنده ای عصبی کردم که به هق هق گریه هایم تبدیل شد… یاد حرف سیاوش افتادم که می گفت:
برای آدم هایی که دنیاشون به اندازه ی آینه ی میز آرایش توی اتاقشون کوچیکه، ترس به بزرگی ون های گشت ارشاده.
راست می گفت… چه قدر قبلا دنیایم کوچک بود… کوچک ولی دوست داشتنی بود… در مقایسه با آن چه گذرانده بودم پر از آرامش بود… چه قدر ترس هایم کوچک بود… بزرگ ترین ترسم همان ون های گشت بود. هیچ وقت نمی توانستم تصورش را بکنم که سعید قصد تعرض و کشتن من را می کند… .
داشتم به دنیای روزهای تکراری برمی گشتم… تازه آن روز بود که فهمیدم تکرار چه لذت عجیبی دارد… صدای غرش ابرها را شنیدم… داشت باران می آمد… یاد تنها شب رویایی و پر احساس زندگیم افتادم… شبی که سیاوش با همه ی شب های دیگر فرق می کرد… تنها شبی که یک مامور پلیس نبود… یک انسان معمولی بود. چشم از آن شهر برداشتم. سرم را پایین انداختم… دلم هوای آغوش مادرم را کرد… .
سرم را به شیشه تکان دادم و به آسمان سیاه نگاه کردم… خیلی زود قطره های باران روی شیشه فرود آمد و دیگر نتوانستم آسمان را ببینم… صدای بوق ماشین ها توی گوشم منعکس می شد… بغضم را فرو می دادم. خیلی بیشتر از آن زجر کشیده بودم که یادم بیاید خوشحالی به چی می گویند… فقط گنگ بودم. یک دفعه صدای آهنگی آشنا از ماشینی که کنارمان بود به گوشم رسید:
How I Need You
چقدر بهت نیاز دارم
How I grieve now you’re gone
چقدر غمگینم ،و تو رفتی!
In my dreams I see you
در خیالاتم تورو می بینم
I awake so alone
بیدار که میشم تنهای تنهام
I know you didn’t want to leave
میدونم که نمیخواستی منو ترک کنی
Your heart yearned to stay
قلبیت شوق موندن داشت
But the strength I always loved in you
اما اون عشق پر قدرتی که نسبت به تو داشتم
Finally gave way
در آخر تسلیم شد!
Somehow I knew you would leave me this way
یه جورایی فکر میکردم که یک روز من رو اینطور ترک کنی
Somehow I knew you could never.. never stay
یه جورایی میدونستم که هرگز. . .هرگز پیشم نمیمونی
And in the early morning light
و در روشنایی یک صبح زود
After a silent peaceful night
و بعد از سکوت آرام بخش شب
You took my heart away
تو قلبم رو با خودت بردی
And I grieve
و من غمگینم
In my dreams I can see you
میتونم در رویا هام ببینمت
I can tell you how I feel
میتونم بهت بگم که چه احساسی دارم
In my dreams I can hold you
میتونم تو رویا هام در آغوشت بگیرم
And it feels so real
و این احساس چه واقعیست
I still feel the pain
هنوز درد(جداییت) رو احساس می کنم
I still feel your love
هنوز عشقت رو احساس می کنم
I still feel the pain
هنوز درد(جداییت) رو احساس می کنم
I still feel your love
هنوز عشقت رو احساس می کنم
And somehow I knew you could never, never stay
یه جورایی میدونستم که هرگز. . .هرگز پیشم نمیمونی
And somehow I knew you would leave me
یه جورایی فکر میکردم که یک روز من رو ترک کنی
And in the early morning light
و در روشنایی یک صبح زود
After a silent peaceful night
و بعد از سکوت آرام بخش شب
You took my heart away
تو قلبم رو با خودت بردی
I wished, I wished you could have stayed
ای کاش، ای کاش میشد بمونی. . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا