رمان پارلا

پارت 11 رمان پارلا

5
(1)

سرهنگ با تعجب گفت:
برای چی؟
گفتم:
همین طوری که نمی تونم پیش علیرضا برگردم… باید یه چیزی از خودم اختراع کنم.
سرهنگ با شگفتی نگاهم کرد و گفت:
قبول کردید؟ این کار رو انجام می دید؟
سرم را به نشانه ی جواب مثبت تکان دادم… در دل گفتم:
مگه راه دیگه ای هم دارم؟ اگه سیاوش رو ول کنم هیچ وقت خودم رو نمی بخشم. زندگی من قبل از سیاوش هم توی تهران آرامش نداشت… اگه با یه دنیا عذاب وجدان برگردم پشیمون می شم… می دونم که می شم.
یک ربع بعد من و سرهنگ از خانه خارج شدیم. نگاهی به آسمان ابری انداختم… عصر بود ولی نور خورشید با وجود آن ابرهای خاکستری و آماده ی بارش به زمین نمی رسید. نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را از آن هوای خنک و تمیز پر کردم… می دانستم به زودی باید به آن خانه ی کذایی برگردم… می دانستم به زودی دوباره حس خفگی کلافه ام می کند… آخرین لحظات آزادی ام را می گذراندم… با این که حس می کردم اضطراب و ترس دارد فلج می کند ولی عشق به آزادی را در رگ هایم احساس می کردم. با چشم هایی پر از اشک به آسمان خیره شده بودم… داشتم با دست های خودم آزادی را از خودم دور می کردم… ولی نمی توانستم نسبت به سیاوش بی تفاوت باشم… دوران بی تفاوتی های من به سر رسیده بود… .
نگاهی به اطراف انداختم… درخت های خشکیده و بی شاخ و برگ… خیابان با آسفالتی قدیمی و ترک خورده… آسمان با ابرهای خاکستری… خانه ی محلی… آن جا برایم غریب بود ولی بوی خوبی می داد… بوی زمین مرطوب… .
معده درد اذیتم می کرد… سعی می کردم بهش بی توجه باشم… دوست داشتم فقط آخرین لحظات آزادیم را نفس بکشم… .
یک آن دلم هوس خیابان های شلوغ و هوای کثیف تهران را کرد… و آغوش پرمهر مادرم… ولی… باید می رفتم… توی ذهنم خودم را در تهران احساس کردم… گرمای مطبوعی بدنم را فراگرفت… قلبم به تپش در آمد… قطره اشکی از چشمم فرو ریخت.
نگاه آخر را به آن خانه انداختم… صدای سیاوش در سرم پیچید:
شاید برنگردم… .
دست هایم را مشت کردم و به سمت ماشین رفتم… نباید اجازه می دادم این اتفاق بیفتد. بغضم را فرو دادم و به این موضوع فکر کردم که شاید… شاید من هم برنگردم… .
******

این بار سرهنگ عقب نشسته بود و مامور قدبلند جلو. سرهنگ یک جسم فلزی کوچک را کف دستم گذاشت. من کمی با آن ردیاب بازی کردم و نگاهش کردم. بعد آن را توی جیب مانتویم انداختم. سرهنگ گفت:
خانوم از اون جا درش بیار. ممکنه لباساتون و چک کنند. به هر حال غیبت شما مشکوک بوده براشون.
با گیجی پرسیدم:
پس کجا بذارمش؟
سرهنگ گفت:
توی گوشتون.
بدم می آمد که آن جسم خنک و فلزی را توی گوشم بگذارم. با این حال چاره ای نداشتم. ردیاب را توی گوشم گذاشتم. حس بدی داشتم. مدام دوست داشتم گوشم را بمالم… آن جسم ناراحت و کلافه ام می کرد. سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم. سرهنگ گفت:
در مورد چاقویی که خواسته بودید… می دونید که نمی تونید با خودتون سلاح ببرید؟
سر تکان دادم و گفتم:
می دونم. برای چیز دیگه ای می خوامش.
سرهنگ با شک و تردید نگاهی بهم کرد. بعد بدون هیچ حرفی یک چاقو با دسته ی قرمز رنگ را به دستم داد. چاقو را در دستم چرخاندم و نگاهی به لبه ی تیزش کردم و گفتم:
تمیزه؟ منظورم اینه که به خون و این جور چیزها که آلوده نشده!
سرهنگ که گیج شده بود گفت:
خون؟ نه… چطور؟ می خواید چی کار کنید؟
بدون توجه به سرهنگ چاقو را روی ساعد دست چپم کشیدم. فریاد سرهنگ به هوا رفت:
خانوم داری چی کار می کنی؟
چهره ام از درد توی هم رفت و گفتم:
دارم صحنه سازی می کنم… نمی تونم همین جوری سرم و بندازم پایین و برم پیششون که! بیست و چهار ساعته که خبری ازم نیست. باید یه بهونه ای بیارم.
مامور قدبلند که با فریاد سرهنگ به سمت عقب برگشته بود گفت:
بهونه تون اینه؟
خون از زخم روی مانتو و شلوارم چکید. دندان هایم را روی هم فشردم و سعی کردم سوزش زخمم را ندید بگیرم. زخم را به مانتو و پایین شالم مالیدم. سرهنگ که دیگر داشت چندشش می شد گفت:
می شه من و هم در جریان نقشتون بذارید؟
با چاقو شلوارم را روی قسمت زانو پاره کردم و گفتم:
الان براتون می گم… نگران نباشید… تنها بهونه ای که می تونم بیارم همینه.
******
دلشوره داشتم. مطمئن نبودم که از پس این کار بر می آیم یا نه. داشتم روی جانم ریسک می کردم. دست ها و لباس هایم را حسابی خاکی کردم و از بین درخت ها به دو خانه ی روستایی نگاه کردم. به سمت خانه ها رفتم. کمی که نزدیک شدم احساس کردم توی حیاط خانه جنب و جوشی غیرعادی برقرار است. صدای گام هایی شتاب زده را روی زمین سنگی می شنیدم. به خانه نزدیک تر شدم. اضطراب امانم را بریده بود. احساس می کردم قلبم در دهانم است… مطمئن نبودم که از پس این کار برمی آیم یا نه. توی ذهنم ده بار منصرف شدم و خواستم برگردم ولی… از خودم بدم می آمد که نمی توانستم نسبت به سیاوش بی تفاوت باشم.
دو مامور پلیس که همراه سرهنگ بودند، رفته بودند تا راه کوهستان را برای نقشه یمان آماده کنند. می خواستند آثار درگیری توی ماشین به جا بگذارند و روی زمین چند قطره خون بریزند. خوشحال بودم که سرهنگ من را دورادور زیرنظر دارد. این طوری احساس اعتماد به نفس بیشتری می کردم.
من روی زمین نشستم. نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که از شدت اضطراب می لرزید داد زدم:
علی!
در دل گفتم:
زیاد خوب نبود!
یک دفعه صدای پاهایی که در حیاط می آمد قطع شد. سعی کردم صدایی از خودم در بیاورم که شبیه هق هق باشد… کمی که بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم که فرم نشسته زیاد منطقی به نظر نمی رسد. ایستادم و دوباره صدا زدم:
علیرضا!
از صدایی که می آمد حدس زدم چند نفر شتاب زده به سمتم می آیند. دست هایم را مشت کردم. زیرلب به قلبم نهیب زدم:
بسه دیگه! چرا این قدر تندتند می زنی؟
داشتم سکته می کردم. آب دهانم را قورت دادم و بعد چند ثانیه دو مرد که تا به آن روز ندیده بودمشان جلو آمدند. یکی از آنها که خیلی من را وحشت زده کرده بود، دستش را در جیب داخلی کتش کرده بود و احتمالا آماده بود تا اسحله اش را بیرون بکشد. هر دو با شک و تردید نگاهم می کردند. سعی کردم واکنش های منطقی از خودم نشان بدهم. گامی به سمت عقب برداشتم و کمی چانه ام را لرزاندم. چشم هایم را به نشانه ی ترس گشاد کردم. نمی دانستم باید چه عکس العمل دیگری نشان بدهم. اضطراب دوباره وجودم را گرفته بود و مجال فکر کردن بهم نمی داد. به غریزه ام گوش دادم… عقب عقب رفتم. یکی از مردها داد زد:
تکون نخور!
من متوقف شدم. خوشبختانه آن قدر مضطرب بودم که لازم نبود رل یک آدم مضطرب را بازی کنم. در همین موقع صدای آشنایی شنیدم:
پارلا!
با شنیدن صدای علیرضا خوشحال شدم. ناخودآگاه گامی به سمت علیرضا برداشتم… ظاهرا علیرضا چندان خوشحال به نظر نمی رسید… یعنی اصلا خوشحال به نظر نمی رسید… صورتش کبود و رگ گردنش متورم شده بود. دست هایش را مشت کرده بود و مشخص بود که دارد دندان هایش را روی هم می ساید. وقتی او را این طور خشمگین و عصبانی دیدم ترسیدم و خواستم فرار کنم… در آخرین لحظه جلوی خودم را گرفتم و در دل گفتم:
به خاطر سیاوشم که شده مغزت و به کار بگیر و این قدر تابع غریزه ت نباش.
در حالی که با پای راستم لنگ می زدم به سمت علیرضا رفتم. دست علیرضا بالا رفت… می خواست محکم توی صورتم بزند. قلبم در سینه فرو ریخت. به موقع خودم را در آغوشش انداختم. دستم را دور گردنش انداختم و خودم را محکم بهش فشار دادم. فیلم در آوردم و زدم زیر گریه. گریه ام الکی بود… به زور دو قطره اشک ریختم که بیشتر به خاطر سوزی بود که می آمد ولی آن قدر استرس داشتم که لرزش بدنم کاملا محسوس بود. انتظار داشتم که دست علیرضا دور کمرم حلقه شود ولی او ظاهرا در مرحله ی ناباوری و شوکه شدن به سر می برد. یک بار در ذهنم چیزهایی که می خواستم تحویل علیرضا بدهم را مرور کردم. خودم را از آغوشش بیرون کشیدم… با دست های سردم صورتش را که به طرز غیرمنتظره ای گرم بود گرفتم. صورتش هنوز قرمز بود و اخم کرده بود. به چشم هایش که سرخ شده بود نگاه کردم… نه نمی توانستم به چشم هایش نگاه کنم. سرم را پایین انداختم و با صدایی جیغ جیغی گفتم:
این مرتیکه ی بی عرضه… نمی تونست خودش و جمع کنه چه برسه به من… .
علیرضا که از لحنش هم عصبانیت مشخص بود گفت:
کی و می گی؟
پای چپم را به زمین کوباندم و گفتم:
همونی که باهام اومد دکتر… .
روی زمین ولو شدم و گفتم:
یه روزه… یه روز تموم… که دارم راه می یام… .
سرم را پایین انداختم و خودم را تاب دادم. صدای سعید را که شنیدم متوجه شدم خودم را در کدام جهنم دره ای انداخته ام:
این جا چه خبره؟ این دختره… برگشته؟
علیرضا با کلافگی گفت:
نمی فهمم چی می گه.
با این حال کنارم زانو زد و گفت:
چی شد؟ خواستی فرار کنی دیدی نمی شه برگشتی؟
به علیرضا اخم کرد و داد زدم:
می فهمی چه بلایی سرم اومده؟ اصلا نمی خوای سوال کنی؟
سرم را روی زانوی پای راستم گذاشتم. چرا اشکم در نمی آمد؟ تنها چیزی که کم داشتم اشک بود… اگر اشک می ریختم همه چیز درست می شد. اُه! ای کاش قلبم توی دهانم نبود… .
علیرضا بازویم را گرفت و تازه توجه اش به زخم روی ساعدم و لباس های خاکی و پاره ام جلب شد. با تعجب پرسید:
چی شده؟
بازویم را از دستش بیرون کشیدم. هر چه قدر که قرمزی صورت علیرضا کمتر می شد من اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کردم. به خودم مسلط شدم و گفتم:
چرا نمی ری از مامورت بپرسی؟ بی عرضه!
علیرضا نگاهی به سعید کرد. من نگذاشتم که سعید به دل علیرضا شک بیندازد و گفتم:
دو تا از این در و دهاتی های عوضی… اون مرتیکه رو بیهوش کردن و من و دزدیدن… من و کشیدن توی یه راه کوهستانی… وقتی دیدن شبیه این دختر فراری هام و طلا و اینا ندارم خواستن من و ببرن و… ببرن و… .
بقیه ی حرفم را خوردم و الکی لرزشی به بدنم داد. دستم را روی گلویم گذاشتم و سرم را پایین انداختم. علیرضا که هیجان زده بود گفت:
خب… بعدش چی شد؟
نفس عمیقی کشیدم و سرم را بلند کردم. صورت علیرضا حالت طبیعی پیدا کرده بود ولی اخم هایش هنوز در هم بود. سعید یک ابرویش را بالا انداخته بود و با شک و تردید نگاهم می کرد. من ادامه دادم:
یه مرد محلی پیدا شد و ما رو دید. اون اراذل ترسیدن و در رفتن… منم… منم از محلیه ترسیدم… فکر کردم شاید مثل اونا باشه… برای همین در رفتم… ولی اون قدر ترسیده بودم که مرتب می خوردم زمین… مرده به من رسید و بهم اصرار کرد که برم خونه ش تا زنش ازم نگهداری کنه… منم واقعا ترسیده بودم… حالم بد بود… نمی تونستم راه و پیدا کنم… نمی دونستم ساعت چنده… می ترسیدم هوا تاریک شه و دوباره گرفتار شم… نمی تونستم هم مرده رو بکشم اینجا چون شما لو می رفتید. مجبور شدم قبول کنم… راستش ازشون می ترسیدم… محبت های افراطی داشتن… زن مرده هم خیلی فوضول بود… توی یه اتاق نزدیک انباری دراز کشیدم و خودم و اونجا زدم به خواب… ولی امروز دیگه پیششون نموندم… از خونه شون زدم بیرون و بالاخره این جا رو پیدا کردم.
دوباره از گردن علیرضا آویزان شدم و در همان حال گفتم:
خیلی ترسیده بودم علی… می ترسیدم من و بذارید و برید… آخه گفته بودید که امروز می رید.
علیرضا دستش را پشتم حلقه کرد و گفت:
بیا بریم تو… بیا یه کم تو بمونیم… به موقع رسیدی… داشتیم می رفتیم.
سعید روی شانه ی علیرضا زد و گفت:
زود باش وقت نداریم. اون از اون مرتیکه که دیشب اومد… اینم از این دختره ی ابله که رفته خونه ی یکی از محلی ها! اگه پلیس فقط یکیشون و تعقیب کرده باشه و زیرنظر گرفته باشن الان عین مور و ملخ می ریزن اینجا.
علیرضا بهم کمک کرد که بایستم. هنوز با شک و تردید نگاهم می کرد. با این حال تا حدودی قانع شده بود. لباس های خاکی و زخم های روی دست هایم تا حدودی صحت گفته هایم را تایید می کرد. سعید پرسید:
کدوم راه کوهستانی بردنت؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
فکر کنم باید از پشت درمانگاه مستقیم می رفتیم تا بهش برسیم.
سعید سر تکان داد و گفت:
ماشین و چی کار کردن؟
گفتم:
وسط راه ولش کردن… همون موقع که من و پیاده کردن و گشتن تا طلا و پول پیدا کنند مرد محلی رسید و باهاشون درگیر شد. اونام دیگه ماشین و ول کردن و رفتن.
سعید با صدای بلندی گفت:
با ماشینم بلد بودن رانندگی کنند!
اخم کردم و گفتم:
دیگه بچه ی دوازده ساله ام بلده ماشین برونه… چه برسه به ماشین دنده اتوماتیک!
سعید رو به یکی از مردها کرد و گفت:
برو راه رو چک کن.
علیرضا خیلی محکم گفت:
برای این کارها وقت نداریم. باید بریم.
سعید انگشت سبابه اش را جلوی علیرضا گرفت و گفت:
اگه تو به این دختره اعتماد داری من ندارم.
علیرضا داد زد:
انتظار داری چی کارش کنم؟ ببرم سرش و بذارم لب حوض با چاقو ببرمش؟ اگرم می خواست در بره مهم اینه که برگشته.
سعید پوزخندی زد و گفت:
اگه مرد بودی خیلی وقت پیش این کار رو می کردی… این دختره یه زمانی با سیاوش می گشته… .
علیرضا گفت:
برو سر کارت و توی کار من دخالت نکن. یه کاری نکن که این ماموریت بشه آخرین ماموریتت! قضیه ی پارلا و سیاوش برای من روشنه. تو دخالت بی جا نکن!
سعید چشم غره ای به علیرضا رفت و به حیاط برگشت. علیرضا بازوهایم را گرفت و گفت:
من و نگاه کن!
سرم را بلند کردم و چشم در چشمش دوختم. خوشبختانه دیگر عصبانی به نظر نمی رسید. ترسم از بین رفته بود… رو به روی علیرضای همیشگی ایستاده بودم… او دوست من بود. از او دیگر ترسی نداشتم. علیرضا گفت:
داری راستش و بهم می گی؟ آره؟ پارلا اگه می خواستی فرار کنی بگو… سعی می کنم درکت کنم.
با حالتی مظلومانه گفتم:
نه… نمی گم که این چند وقت به فرار کردن فکر نکردم… ولی راستش رو بهت گفتم. دیگه نمی خوام فرار کنم چون… .
خواستم جمله ای تاثیرگذار بگویم ولی نمی دانستم چطور بگویم که تاثیرش بیشتر شود… یاد آن روزی افتادم که با نهایت صداقت توی خانه ی علیرضا این حرف را بهش زده بودم. صورت علیرضا را گرفتم و گفتم:
چون ازت خوشم می یاد.
عذاب وجدان گرفتم… علیرضا لعنتی! او زیادی با من خوب بود. این اعتماد بی خودی که به من داشت از کجا می آمد؟ از علاقه ی دیوانه وارش به من؟ من چرا دروغ می گفتم؟ من نمی دانستم جایگاه علیرضا در قلبم و زندگیم کجاست… فقط می دانستم که ازش بدم نمی آید… شاید هم ازش خوشم می آمد… آره! چرا که نه؟ من ازش خوشم می آمد… مگر می توانستم نسبت به این همه ابراز محبت بی تفاوت باشم؟
علیرضا با ملایمت بغلم کرد. موهایم را بوسید و گفت:
صادقانه بگم… عقلم می گه یه جای کار می لنگه ولی لعنت به این احساس که شده نقطه ضعفم… همه چی خیلی مشکوکه… اون از قضیه ی دکتر رفتن تو… بعد هم اتفاق دیشب و حالا هم… برگشتنت… .
صلاح ندانستم که به موضوع دیشب اشاره ای کنم. علیرضا زیربغلم را گرفت و من را به سمت حیاط برد و گفت:
داریم می ریم.
سر تکان دادم. علیرضا پرسید:
خسته ای؟
ناله کردم:
خیلی… اگه بدونی از کجا با این پا لنگ زدم و اومدم!
علیرضا زخم روی ساعد دست چپم را نگاه کرد و گفت:
اگه دستم به اون مردها برسه می کشمشون.
چیزی نگفتم. گوش به زنگ بودم تا خبری از سیاوش به گوشم برسد… می دانستم که منظور سعید و علیرضا از اتفاق دیشب گیر انداختن سیاوش است… فقط در دل دعا می کردم که سیاوش زنده باشد… .
دو ماشین مشکی رنگ توی حیاط بودند. یکی از ماشین ها ون بود و دیگری پشت ون بود و نمی توانستم درست ببینمش. ظاهرا نیروهای جدید رسیده بودند. سه مرد توی حیاط بودند که نمی شناختمشان. با کمک علیرضا وارد همان خانه شدم. خواستم زیر کرسی بروم که علیرضا گفت:
چند لحظه همین جا وایستا.
من ایستادم و علیرضا دوان دوان از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. متوجه شدم که دارد با کسی که بیرون خانه است صحبت می کند. مشخص بود که من نباید چیزی از این مکالمه بشنوم. برای همین کنجکاو شدم و گوشم را تیز کردم. چیزی نشنیدم. وسوسه شده بودم که به سمت در بروم. می خواستم کمی بازش کنم تا متوجه حرف های علیرضا بشوم ولی بعد پشیمان شدم. نمی خواستم با فضولی بی جا اعتمادش را از دست بدهم. بعد دو دقیقه علیرضا برگشت. به سمت من آمد و گفت:
بیا بریم توی اتاق. بذار بهت لباس بدم. این لباسات پاره شده. سردم هست سرما می خوری.
به دنبال او وارد اتاق شدم. دست به سینه زدم و به دیوار تکیه دادم. علیرضا یک پلیور و یک شلوار گرم کن بهم داد و گفت:
بیا. زود لباست و عوض کن که می خوایم بریم.
منتظر ماندم که علیرضا بیرون برود ولی او دست به سینه ایستاده بود و نگاهم می کرد. گفتم:
برو بیرون دیگه.
علیرضا گفت:
عوض کن… چه عیبی داره منم ببینم؟
اخم کردم و گفتم:
لوس نشو.
علیرضا لبخند زد و گفت:
خب می خوام نگاه کنم.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
من تا حالا چند بار گذاشتم تو لخت من و ببینی که فکر می کنی راحت جلوت لباس عوض می کنم؟
علیرضا چشمکی زد و گفت:
به خاطر من عوضش کن… قول می دم فقط نگاه کنم.
عصبانی شدم و در دل گفتم:
مرتیکه ی هیز!
همان طور که لنگ می زدم به سمتش رفتم و لباس ها را به دستش دادم و گفتم:
اصلا دلم نمی خواد لباس عوض کنم.
در اتاق را باز کردم و به هال برگشتم. خواستم به سمت کرسی بروم که در باز شد و پسری وارد خانه شد. او موهای کوتاه مشکی و چشم های قهوه ای داشت. هیکل ورزشکاری داشت و هم قد علیرضا بود. در همین موقع علیرضا هم از اتاق خارج شد و به سمت آن پسر رفت. پسر نگاهی متعجب به من کرد و به علیرضا گفت:
چرا لباسش رو عوض نکرده؟
علیرضا پوزخندی زد و گفت:
خانوم من نجابت داره… لباسش رو جلوی هرکسی عوض نمی کنه.
پسر پخ زد زیر خنده. من عصبانی شدم و گفتم:
زهرمار!
چشم غره ای به آن دو رفتم. اعصابم به شدت تحریک شده بود. از سیاوش خبری نداشتم و اضطراب داشتم. از قبول کردن این ماموریت به شدت پشیمان بودم. مطمئن نبودم که بتوانم آن جو را تحمل کنم.
علیرضا گفت
خیلی خب! بیا بریم. باید حرکت کنیم.
من بازوی علیرضا را گرفتم و با او به حیاط رفتیم. سوار ماشینی شدیم که پشت ون بود. پسر هم کنار علیرضا نشست. یک مرد که تا به آن روز ندیده بودم جلو نشست. در دل دعا کردم که سعید راننده ی ماشین ما نباشد ولی اصلا سعید را آن دور و بر ندیدم. ماشین ون جلوتر از ما به راه افتاد. من پای دردناکم را کمی دراز کردم و سرم را روی شانه ی علیرضا گذاشتم. با نگرانی به این موضوع فکر کردم که از سیاوش خبری نیست. امیدوار بودم که سوار ون باشد. اگر او… مرده بود… نه! نباید به این موضوع فکر می کردم. سکوت آزاردهنده ای توی ماشین برقرار بود و تنها صدایی که می آمد صدای موتور ماشین بود. احساس خستگی می کردم ولی آن قدر استرس داشتم که نمی توانستم بخوابم. از آن منطقه ی روستایی خارج شدیم و وارد یک منطقه ی خالی و خاکی شدیم. از درخت های خشک دور شدیم و درست وسط یک زمین بایر متوقف شدیم. با تعجب به اطرافم نگاه کردم. متوجه شدم که ون آن جا نیست. اخم کردم و با شک و تردید به علیرضا نگاه کردم. او با لحنی معمولی گفت:
پیاده شو.
همه از ماشین پیاده شدیم. سوز می آمد و حسابی سردم شده بود. هر چه قدر سرم را می چرخاندم به جز آن زمین خالی چیز دیگری نمی دیدم. پسر از صندوق عقب ماشین وسیله ای فلزی در آورد و به سمتم آمد. من ترسیدم و یک گام به سمت عقب برداشتم. علیرضا که مضطرب به نظر می رسید نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
خشایار زود باش.
پس آن پسر خشایار بود. او وسیله ی فلزی را به بدنم کشید. من اعتراض کردم:
چی کار می کنی؟
علیرضا با تحکم گفت:
پارلا آروم باش. کاریت نداره.
می خواستم آرام باشم و عصبی نشوم ولی نمی شد. خشایار وسیله ی فلزی را بی رو در بایستی هر جایی که می توانست می کشید. من هم نسبت به این حرکتش نمی توانستم بی تفاوت باشم و مدام وول می خوردم… ناگهان چیزی به ذهنم رسید… داشتند دنبال یک چیز فلزی می گشتند… شاید دنبال ردیاب… اگر وسیله را به سرم می کشید چی؟ هل شدم و رنگم پرید. علیرضا با زیرکی به تغیر حالتم پوزخند زد. سریع گفتم:
آخه نگاش کن! ببین داره این و کجاها می کشه!
خشایار خندید و سر تکان داد. علیرضا گفت:
می خواستم ماجرا رو یه جور دیگه حل کنم. گفتم جلوی چشمم لباست رو عوض کنی که اگه ردیاب یا چیزی که باهاش به مکالماتمون گوش بدن یا چیز دیگه ای بهت بود با لباسات بره کنار ولی گوش نکردی. چاره ی دیگه ای برام نذاشتی.
داد زدم:
ردیاب؟ ضبط کردن صدا؟ چی داری می گی؟
خوش بختانه گوش هایم جزو مناطقی بود که خشایار وسیله را بهش نکشید. او که کارش تمام شده بود رو کرد به علیرضا و گفت:
چیزی نبود.
علیرضا سر تکان داد. من گفتم:
تو چه فکری در مورد من کردی؟
علیرضا بدون توجه به من از خشایار پرسید:
مطمئنی الان می تونیم راحت حرف بزنیم و مشکلی نداره؟
خشایار با سر جواب مثبت داد. علیرضا لبخند زد و گفت:
این هایی که این دور و بر علافشون کردیم که اگه پلیس ها ریختند اینجا بهمون خبر بدن رو جمع کن. باید بریم.
خشایار موبایلش را در آورد و گفت:
به نظرم منتظر سعید بمونیم بهتره. رفته اطراف خونه رو بررسی کنه ببینه کسی زیرنظر نداشته باشتمون.
قلبم در سینه فرو ریخت. در دل گفتم:
امیدوارم سرهنگ زرنگ تر از این باشه که گیر سعید بیفته.
خشایار ادامه داد:
باید منتظر ماموری که سعید فرستاده تا راه کوهستان رو هم چک کنه باشیم.
من که دهانم باز مانده بود خودم را جمع و جور کردم. رو به علیرضا کردم و گفتم:
علی! معنی این حرف ها چیه؟ تو حرف من و باور نمی کنی؟
علیرضا شانه بالا انداخت و گفت:
می خوام باور کنم ولی… پارلا تو استعداد خوبی توی فیلم بازی کردن و دروغ گفتن نداری. یادته اولین باری که اومدم دم دانشگاهتون و سوارت کردم و بردمت میلاد نور چی بهت گفتم؟ بهت گفتم که می خوای فیلم بازی کنی ولی آخر آخرش همونی هستی که می خوای پنهانش کنی… هنوزم سر حرفم هستم.
قلبم دوباره به تپش در آمده بود. سرهنگ چه عتیقه ای را مامور همچین کار خطرناکی را کرده بود. علیرضا فهمیده بود که داشتم حرف مفت می زدم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم دوباره ضایع نکنم. ترسیده بودم. پس اگر علیرضا از همان اول فهمیده بود که دارم فیلم بازی می کنم چرا این قدر مهربان رفتار کرده بود؟ آن موجود روانی که کنترلی روی اعصابش نداشت چطور توانسته بود این طور با سیاست رفتار کند؟ به یاد آوردم که علیرضا با زرنگی سه تا دختر را خام کرده بود… بالاخره او قابل پیش بینی بود یا نبود؟ یک آن احساس کردم که اصلا او را نمی شناسم… .
بی اختیار پرسیدم:
اگه این طور فکر می کنی چرا اولش این قدر مهربون برخورد کردی؟
علیرضا به سمتم آمد و گفت:
فکر می کردم شاید پلیس چیزی بهت وصل کرده باشه که صدامون و بشنوه. برای همین می خواستم فکر کنند که من حرف های تو رو باور کردم.
سر تکان دادم… بغض کرده بودم… بغضم از ترس و از ضعف بود. با صدای لرزان گفتم:
برای همین سریع من و اوردی توی این زمین خالی که اگه مزخرفاتی که پلیس بهم وصل کرده بود و پیدا کردید و از کار انداختید و بعدش پلیس ریخت که بگیردتون راحت ببینیدش و در برید… آره؟ ولی به یه چیزی فکر نکرده بودی آقای زرنگ! اونم اینه که من اگه پلیس گیر می اوردم برنمی گشتم پیش تو… یه راست می رفتم تهران.
خواستم به سمت ماشین بروم و سوار بشوم که علیرضا مچ دستم را گرفت و مانع رفتنم شد. دستم را کشیدم ولی او دستم را ول نکرد. مچم را پیچاند طوری که ساعد دستم رو به بالا قرار گرفت. او نگاهی به زخمم کرد و گفت:
زیادی صاف بریدیش پارلا… زیادی… اگه می خوای فیلم بازی کنی اولین چیزی که باید یاد بگیری اینه که زل بزنی توی چشم طرفت و بهش دروغ بگی… تویی که یه دروغ ساده نمی تونی سرهم کنی و تحویل من بدی چطور انتظار داری که حرف هاتو باور کنم؟
داشتم سکته می کردم… باید چی کار می کردم؟ لب هایم باز و بسته می شد ولی صدایی ازمدر نمی آمد. مغزم کلا کار نمی کرد. کم مانده بود به طرز احمقانه ای مثل همه ی آن دخترهای ضعیفی که ازشان متنفر بودم بزنم زیر گریه. با صدای ضعیفی گفتم:
تو در مورد من چی فکر می کنی علی؟ فکر می کنی من پلیسم یا همچین چیزی؟ مثل این که یادت رفته من و دزدیدی!
علیرضا پوزخندی زد و گفت:
دست و پاچلفتی تر از اینی که بتونی پلیس باشی.
به سختی می توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. با التماس علیرضا را نگاه کردم و گفتم:
چرا به همه چی شک داری؟
علیرضا من را سوار ماشین کرد و گفت:
می خوای دلیلش رو بدونی؟… دیشب دوستت و دستگیر کردیم… سیاوش.
از فلیم بازی کردن ناامید شده بودم. با این حال سعی کردم تعجب را در صدایم انعکاس بدهم و گفتم:
سیاوش؟
علیرضا سر تکان داد و گفت:
اوهوم… نظری نداری؟ نمی خوای چیزی بگی؟ اول از همه تو غیب می شی… بعد سیاوش یه دفعه سر و کله ش پیدا می شه… بعد دوباره تو برمی گردی… می دونی پارلا! آدم تا یه جایی می تونه تابع احساسش باشه و خریت کنه ولی از یه جایی به بعد دیگه اگه فقط یه خورده شعور هم داشته باشه متوجه می شه که دارن بازیش می دن. می دونم یه دلیلی داری و داری ازم مخفیش می کنی ولی بدون که خیلی زود دلیلت رو می شه… خیلی زود.
موبایل خشایار زنگ زد و او مشغول صحبت کردن شد. ماشین به حرکت در آمد. علیرضا صورتش را به صورتم نزدیک کرد و گفت:
بهم بگو… قول می دم بخشنده باشم… بگو… منتظرم.
اشک هایم روی گونه هایم ریخت. از ضعف و ترسی که وجودم را پر کرده بود متنفر بودم… متنفر… بغض داشت خفه ام می کرد. علیرضا سرم را بغل کرد و در گوشم گفت:
از خودم بدم می یاد که از کسی مثل تو خوشم می یاد… پشیمون می شی که بهم نگفتی… پشیمون… .
بعد از من فاصله گرفت و با ناراحتی رویش را به طرفی دیگر کرد. خشایار که تلفنش تمام شده بود گفت:
سعید بود… می گفت هیچ مورد مشکوکی پیدا نکرده… مامورش هم گفته که ماشین رو پیدا کرده. روی زمین خون ریخته بود و اثر درگیری هم دیده می شد.
علیرضا آهسته گفت:
همیشه همه چیز اون طور که شواهد نشون می ده نیست.
سری به نشانه ی تاسف برای خودم تکان دادم. از آن زمین بایر خارج شدیم و وارد راه پر و پیچ خم کوهستانی شدیم. هوا داشت تاریک می شد و آسمان هر چند لحظه یک بار با نور رعدو برق روشن می شد. بعد پنج دقیقه دو ماشین دیگر و ماشین ون هم پدیدار شدند و پشت سر ما آمدند. چشم هایم را بستم و بی صدا اشک ریختم… پشیمان بودم… من برای این کار ساخته نشده بودم… من باید به سوهان برقی و پودر و لاک های رنگی رضایت می دادم… من فقط یک آرایشگر بودم.. متعلق به تهران و آن هوای آلوده بودم… هیچ استعداد خاصی نداشتم. یک دختر سبک و جلف و لجباز بودم… دختری با رویاهایی شبیه به رویاهایی در مورد شاهزاده ی سوار بر اسب سفید… دیگر نمی دانستم تا کجا می توانم پیش بروم… ای کاش ردیاب را به سیاوش می رساندم و بعد همه چیز تمام می شد… خونسردی عجیب علیرضا معلوم نبود تا کی ادامه پیدا کند… اگر دوباه عصبی و دیوانه می شد چی؟ او می خواست دستم را رو کند… .
دوباره ضعیف شده بودم. برای معمولی بودن دلتنگ بودم… برای عادی بودن… تکراری بودن… احساس می کردم لذت عجیبی توی تکراری بودن است… منی که همیشه چشم به راه آینده بودم، به طرز عجیبی دوست داشتم به گذشته برگردم… به روزهای که در آن فکر و ذکرم این بود که خط چشمم را چطوری بکشم و چطوری پول برای لباس خریدن جور کنم… برای روزهایی که بی احساس و بی عاطفه بودم… روزهای قبل از سیاوش… لعنت به این روزهای عاشق بودن و دوست داشتن که حتی یک لحظه اش هم برایم لذت بخش نبود… لعنت!
دوباره داشتم ضعیف می شدم… دیگر نمی توانستم به قوی بودن ادامه بدهم… دیگر توانی نداشتم. دلم برای خودم تنگ شده بود… توی خودم گم شده بودم… می خواستم قوی باشم و کارم را پیش ببرم ولی هرچی توی خودم می گشتم پارلا را پیدا نمی کردم… آن دختر قوی کجا بود؟ چرا دیگر نمی توانستم خودم را پارلا بدانم؟
زیرچشمی نگاهی به صورت مغموم علیرضا کردم. آن قدر گرفته و ناراحت به نظر می رسید که دل سنگ هم برایش آب می شد… از پنجره ی ماشین بدون پلک زدن به بیرون خیره شده بود… درد را از صورتش می شد احساس کرد… می دانستم دلش شکسته است… من برگشته بودم ولی چه بازگشتی! شاید داشت دعا می کرد که ای کاش من برنمی گشتم… شاید دعا می کرد که من را هیچ وقت با خودشان همراه نکرده بود… شاید او هم دنبال دختری می گشت که عاشقش شده بود… می دانستم او هم مثل من بغض کرده است… وقتی قطره اشکی را دیدم که از چشمش پایین چکید فهمیدم که او هم در ذهنش… یا شاید در قلبش به دنبال پارلا می گشت ولی پیدایش نمی کرد… .
هوا به طرز وحشتناکی سرد بود. هم از ترس و هم از سرما می لرزیدم. قطره های درشت باران روی ماشین می ریخت و صدای قیژ قیژ برف پاک کن ها تنها صدایی بود که می آمد. رو به روی یک ویلای کوچک متوقف شده بودیم. ماشین ون رو به روی قسمتی از ساختمان که شبیه گاراژ بود متوقف شده بود… تقریبا مطمئن بودم که سیاوش توی آن ماشین است.
در آن تاریکی نگاهی به ویلا کردم. یک حیاط کوچک به اندازه ی حیاط خانه ی خودمان داشت که درخت هایش در اثر سرمای فصل زمستان بی شاخ و برگ شده بودند. نمای ویلا با ویلاهایی که در شمال کشور و تهران دیده بودم چندان فرقی نداشت. از محیط به نسبت پر درخت اطراف متوجه شدم که احتمالا آن نقطه ییلاق آن منطقه به حساب می آید. علیرضا پشت سر من از ماشین پیاده شد. دندان هایم از سرما به هم می خورد. بازوهایم را گرفتم و سرم را در مقابل سوز بدی که می آمد پایین انداختم. علیرضا که دید سردم شده است کتش را روی شانه ام انداخت و گفت:
بیا بریم تو.
از لحن کلامش متوجه شدم که هنوز ناراحت است. وارد ویلا شدیم. خوشبختانه ویلا محیط گرمی داشت. یک هال کوچک داشت که با در شیشه ای از سالن پذیرایی جدا می شد. چراغ های سالن پذیرایی خاموش بود و نمی توانستم جزئیات آن جا را تشخیص بدهم. توی هال یک دست مبل قهوه ای رنگ بود که مدلش قدیمی به نظر می رسید. فرش دستبافت کرم و زیبایی روی سرامیک نه چندان تمیز زمین پهن شده بود. شومینه ی بزرگی توی هال روشن بود که گرمای مطبوعش یخ بدنم را آب کرد. سمت راست هال یک راهروی تاریک بود که به اتاق ها ختم می شد. من که کنار شومینه ایستاده بودم زیر نگاه های مردها به شدت معذب شده بودم. زمزمه های نه چندان آهسته و خنده های پر از شیطنت شان مو روی تنم سیخ می کرد. در دل گفتم:
تنها دختر یک جمع آدم بی حیا بودن همین دردسرها رو داره.
بعضی از حرف هایی که می زدند را می شنیدم… کلمات رکیکی که نشان دهنده ی تصورات کثیفشان بود باعث شد صورتم سرخ بشود. خنده هایشان هر لحظه بلندتر می شد که ناگهان صدای فریاد علیرضا بلند شد:
ساکت!
بلافاصله همه ساکت شدند. نفس کسی در نمی آمد! من که با فریاد بلند علیرضا رسما از جا پریده بودم، برگشتم و چهره ی بهت زده ی مردها را نگاه کردم. قیافه هایشان دیدنی بود. دهان سعید نیمه باز بود و چشم هایش گشاد شده بود. خشایار به زور سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد و اصلا هم در این زمینه موفق نبود. وقتی آب دهان قورت دادن های مکرر مردها را دیدم به سمت علیرضا برگشتم. دوباره حالت های عصبی اش داشت برمی گشت. صورتم را به طرفی دیگر چرخاندم. تحمل دیدن رگ متورم شده ی گردنش را نداشتم. قلبم محکم در سینه می زد… کار من قرار بود با او به کجا برسد؟
صدای علیرضا را شنیدم که آهسته بود ولی کاملا مشخص بود که نشان دهنده ی آرامش قبل از طوفان است:
هرکی یه کلمه ی دیگه حرف بزنه تا صبح باید زیر بارون کشیک بده… شیرفهم شد؟
صدا از کسی در نیامد. علیرضا بازوی من را گرفت و آمرانه گفت:
بیا!
مگر جرئت اطاعت نکردن داشتم؟ همان طور که سرم را پایین انداخته بودم دنبال علیرضا رفتم. وارد یکی از اتاق ها شدیم. با دیدن تخت دو نفره ی توی اتاق خواستم برگردم و از آن جا خارج شوم که علیرضا در را محکم بهم کوبید. به دیوار تکیه دادم و آب دهانم را قورت دادم. قلبم در دهانم بود. علیرضا دیگر ناراحت به نظر نمی رسید. کلافه و عصبی بود. کتش را در آورد و روی تخت انداخت. دستی به موهای مرتبش کشید و سیگاری روشن کرد. خوشحال بودم که حرفی نمی زند ولی می دانستم مصمم است که از زیر زبانم حرف بکشد. نمی دانستم باید چه بهانه ای بیاورم… دستم پیش او رو شده بود. چه دروغی می توانستم بگویم؟ فقط می توانستم سکوت کنم… می دانستم اگر در تنگنا قرار بگیرم مجبور می شوم از احساساتش سوء استفاده کنم… هیچ سلاح دیگری نداشتم… مشکل اینجا بود که در این زمینه هم تخصص خاصی نداشتم. معمولا زدن مخ پسرها کار مارال بود… .
علیرضا پکی عمیق به سیگارش زد و گفت:
خب… فکرهاتو کردی؟ دیگه چه دروغی می خوای تحویلم بدی؟ دیگه چی می خوای بگی؟ این دفعه می خوای چه جوری به شعورم توهین کنی؟
سرم را پایین انداختم. علیرضا داد زد:
سرت و بگیر بالا!
نمی توانستم… پایم را با حالت عصبی تکان می دادم و دعا می کردم معجزه ای رخ بدهد و عصبانیت علیرضا از بین برود. علیرضا بازوهایم را گرفت و گفت:
چرا چیزی نمی گی؟ چرا راستش رو بهم نمی گی و همه چی رو تموم نمی کنی؟
دست هایم یخ زده بود… از او و عصبانیت هایش می ترسیدم… علیرضا پوزخندی زد و گفت:
باورم نمی شه… دوباره اشتباه کردم…یه بار دیگه خودم و اسیر یه آدم بی ارزش کردم… آدمی که درک نمی کنه چه قدر به خاطر حفظ جونش زحمت کشیدم… آدمی که نمی فهمه برای دردهایی که کشیده هیچ کس به اندازه ی من متاسف نیست… می دونی… من آدم خوبی نیستم… تو حتی نمی تونی تصورش رو بکنی که من چه کارهایی توی زندگیم کردم… نمی دونی تا کجاها رفتم و با چه آدم هایی گشتم… خیلی ساله که انسانیتم رو با دست های خودم از بین بردم… انسانیتی که هر وقت بهش فکر می کردم یاد مهتاب می افتادم… یاد گذشت ها و خریت ها و علاقه ی احمقانه م به اون زنیکه ی هرزه می افتادم… بعد از مهتاب دوست داشتم خودم و گم کنم. دوست داشتم مرد ضعیفی که گول چشم و ابروی اون آشغالو خورد رو فراموش کنم… هر روز بیشتر از آدم بودن فاصله می گرفتم… تو نمی تونی بفهمی برام چه لذتی داشت که این بار خودم آدم بده باشم… این بار من باشم که ضربه می زنم… دیگه من نبودم که ضربه می خوردم.
سیگارش را توی جا سیگاری خاموش کرد. دوباره به سمتم آمد. با دست راستش گونه ام را نوازش کرد و با دست چپش بازویم را آهسته گرفت و گفت:
از اولین لحظه ای که دیدمت ازت خوشم می یومد… نمی تونی بفهمی چه قدر از خودم بدم می یاد که یه بار دیگه عاشق یکی شدم که عین مهتاب می مونه… عین سیمین… نمی تونی بفهمی… .
ازم فاصله گرفت. سیگار دیگری روشن کرد و گفت:
می دونی چیو توی تو دوست دارم؟ حس خودم رو به تو… پیش تو همیشه باید تلاش کنم که صبور باشم… همیشه باید سعی کنم که گذشت کنم… صبر کردن، گذشت کردن و دوست داشتن باعث می شه یه بار دیگه حس کنم که آدمم… حالا به خودت نگاه کن. ببین چه جوری جواب احساس من و دادی. خواستم آدم باشم… خواستم دوباره شروع کنم ولی… تو پشیمونم کردی. مطمئن باش که خودتم پشیمون می شی… نمی خوای چیزی بگی؟ … نه؟
سر تکان داد و گفت:
برایم چاره ی دیگه ای نذاشتی… به من جواب پس دادن خیلی راحت تره تا به خشایار .
قلبم در سینه فرو ریخت. او از چی حرف می زد؟ علیرضا بلند صدا زد:
خشایار!
در باز شد و خشایار وارد اتاق شد. علیرضا با بداخلاقی گفت:
تحویل تو می دمش.
خشایار لبخند شومی تحویلم دادم. داشتم سکته می کردم… یعنی می خواستند چی کار کنند؟ خشایار با خشونت بازویم را گرفت و گفت:
بیا… زود باش.
خودم را عقب کشیدم و داد زدم:
علی!
علیرضا پشتش را بهم کرد و گفت:
خودت این راه و انتخاب کردی.
التماس کردم:
علیرضا خواهش می کنم.
علیرضا گفت:
پارلا… خریت کردن هم حد و مرز داره… من دیگه بیشتر از این جا برای حماقت کردن ندارم.
خشایار من را به زور کشید و به خاطر زانوی زخمیم خیلی زود موفق شد من را دنبال خودش بکشد. علیرضا به او گفت:
فقط… شورش رو در نیار.
خشایار با خنده گفت:
بسپرش به من!
او من را دنبال خودش کشید و از ویلا بیرون برد. من مقاومت کردم و گفتم:
خواهش می کنم ولم کن… بابا چی از جونم می خواید؟ من چه جوری ثابت کنم که دارم راست می گم؟
خشایار هیچی نگفت. من را به سمت گاراژ برد. خودم هم نفهمیدم چطوری اشک هایم روی گونه هایم جاری شد. مردی که چتر بالای سرش گرفته بود و کنار گاراژ ایستاده بود در را باز کرد. خشایار من را هل داد داخل. خوردم زمین ولی بلافاصله سرم را بلند کردم و خواستم دوباره به خشایار التماس کنم که چشمم به سیاوش افتاد. گوشه ی گاراژ نشسته بود… دست هایش را پشت سرش بسته بودند. پای چپش را خم کرده بود و سرش را روی زانویش گذاشته بود. با دیدنش قلبم در سینه فرو ریخت. فقط یک تی شرت آستین بلند مشکی تنش بود… لباس هایش توی آن سرما از من هم کمتر بود. گاراژ تاریک بود و نمی توانستم او را به خوبی ببینم ولی حس می کردم حال و روز خوبی ندارد. خشایار چراغ را روشن کرد. با دیدن وضعیت سیاوش فریادم را در گلو خفه کردم. گردنش از خون خیس بود. لرزش محسوس بدنش یا از سرما بود یا از درد. خشایار به سمت او رفت. لگد محکمی به پهلویش زد و گفت:
سرت و بگیر بالا… دادگاه رسمیه.
به حرف لوس خودش خندید. سیاوش سرش را بلند کرد. با ناباوری به صورت من نگاه کرد. سری تکان دادم و در دل فریاد زدم:
من و ببخش که برگشتم… متاسفم… من و ببخش.
ولی نمی توانستم بلند حرف بزنم. دندان هایم را روی هم فشردم و بغضم را فرو دادم. فقط می توانستم بی صدا اشک بریزم. گونه ی سمت چپ صورت سیاوش ورم کرده بود و پایین چشم هایش کبود شده بود. طرف راست صورتش که رو به دیوار بود را درست نمی دیدم ولی وضعیت طرف چپ صورتش وخیم بود. خون از گوش زخمیش روی گردنش می ریخت. با این حال با دیدن من اخمی کرد و دور از چشم خشایار سری به نشانه ی تاسف تکان داد. خشایار بین ما ایستاد و گفت:
خب! یه فرصت خیلی کوچیک بهتون می دم… حرف بزنید… بگید که نقشتون چی بود… هدفتون چی بود… این آخرین فرصتیه که بهتون می دم.
بعد به دیوار تکیه داد. دست به سینه زده بود و منتظر بود. در همین موقع صدای سعید را از پشت سرم شنیدم:
این مارمولک رو دست کم نگیر.
و لگدی به کمرم زد. جیغ کوتاهی کشیدم. سیاوش سرش را پایین انداخت. خشایار لگد محکمی تو صورت او زد… هیچ صدایی از سیاوش در نیامد. خشایار پوفی کرد و گفت:
هنوزم مقاومت می کنی آره؟ نمی خوای هیچی بگی؟ فکر می کنی تا کجا می تونی درد و تحمل کنی؟
علیرضا هم به آن جمع اضافه شد. دست هایش را در جیب کتش کرده بود و با ناراحتی نگاهم می کرد. به سمتم آمد. صورتم را با دست بالا گرفت و گفت:
هنوزم دیر نشده ها!
دستش را با خشونت کنار زدم و داد زدم:
بهم دست نزن عوضی! مرتکیه ی روانی!
خشایار سوتی زد و سعید پخ زد زیر خنده. خشایار با خنده گفت:
این دختره که هاره! گشتی گشتی این تحفه رو پیدا کردی و پسندیدی؟
سعید دوباره خندید. دستی به کمرم کشیدم. دردش کمتر شده بود. علیرضا چشم غره ای به خشایار رفت. سعید و خشایار بلافاصله ساکت شدند. علیرضا نگاهی به سیاوش کرد و به خشایار گفت:
از زیر زبون این نمی تونی چیزی بیرون بکشی. اگه بمیره هم حرف نمی زنه.
خشایار ابرو بالا انداخت و گفت:
همه بالاخره به حرف می یان… مهم کی و چه جوریشه.
علیرضا خم شد و به سیاوش گفت:
تو که نمی ذاری به خاطر حرف نزدن و لال مونی گرفتنت پارلا ناقص بشه!
برایم عجیب بود که سیاوش در آن موقعیت هم خونسرد بود. پوزخندی زد و گفت:
تو خودت و به هر دری می زنی که یه جوری ازمون حرف بکشی بدون این که پارلا صدمه ببینه. برای کسی از این سخنرانی ها کن که نشناسدت.
علیرضا گفت:
جدا؟ مشکل اینه که من از این جا بیرون می رم و کار و می سپرم دست خشایار… اون وقت دیگه کسی نیست که برای پارلا دل بسوزونه.
سیاوش شانه بالا انداخت و گفت:
می دونی که من هیچ نقطه ضعفی ندارم… نمی تونی من و مجبور کنی حرف بزنم.
علیرضا با سر به من اشاره کرد و گفت:
نقطه ضعف جلوت نشسته… می دونی سیاوش… آدم های درست کار رو خیلی خوب می شه کنترل کرد. من یه جورایی منتظر بودم سر و کله ت پیدا شه. می دونستم دنبال پارلا می یای.
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
اون وقت تو غیر قابل پیش بینی هستی؟ تویی که هر حرکت و عکس العملت خیلی راحت قابل حدس زدنه؟
علیرضا برای چند ثانیه به صورت سیاوش زل زد. بعد از جایش بلند شد و با عصبانیت سمت در گاراژ رفت. لحظه ی آخر برگشت و نگاهی به من کرد. من چشم غره ای بهش رفتم و سرم را پایین انداختم… صدای بسته شدن در گاراژ را شنیدم.
سعید بند انگشت هایش را شکست. خشایار با خنده گفت:
خب سعید! به نظرت پارلا درد کشیدن سیاوش رو نمی تونه تحمل کنه یا سیاوش درد کشیدن پارلا رو؟
سعید شانه بالا انداخت و با خنده گفت:
امتحان می کنیم!
خشایار دستی به صورتش کشید و گفت:
خب… حالا از کی شروع کنیم؟
طوری حرف می زد که انگار می خواهد تصمیم بگیرد وسطی بازی کند یا والیبال. سعید که از او هم بدتر بود با سرخوشی خنده ای کرد و گفت:
این دختره که دو دقیقه ای به حرف می یاد… بیا یه کم مقاومت سیاوش و بسنجیم.
خشایار چینی به بینیش انداخت و گفت:
آخه فرخ سالم می خوادش… از این بیشتر بزنمیش ناقص می شه.
سعید دستش را در هوا تکان داد و گفت:
منظورم به این نبود که! می خوام ببینم چه قدر به این دختره حساسه… این دختره زود به حرف می یاد مزه ش از بین می ره. بذار یه کاری کنیم که یه کم بخندیم.
قلبم در سینه فرو ریخت… مگر من و سیاوش اسباب بازی بودیم؟ پلکم با حالتی عصبی پرید. دست هایم از ترس و سرما می لرزید. نفسم بند آمده بود… یعنی علاقه ی علیرضا در این حد بود که من را به این عوضی ها بسپرد؟ با آن ترس و اضطراب نمی توانستم هیچ راه حلی پیدا کنم… سیاوش هم که با خونسردی اغراق آمیزی سر جایش نشسته بود و طوری سعید و خشایار را نگاه می کرد انگار دارد پیام بازرگانی تماشا می کند… ای کاش من هم مثل او خونسرد بودم… .
خشایار دستی به چانه اش کشید و گفت:
به نظرت پلیس ها غیرتی اند؟ یعنی واقعا براشون مهمه که مردها دخترها رو اذیت نکنند؟
سعید شانه بالا انداخت و گفت:
چرا از من می پرسی؟ این یارو پلیسه… از اون بپرس.
خشایار رو به سیاوش کرد و گفت:
آره؟ تو غیرتی هستی؟
سیاوش سر تکان داد و گفت:
بستگی داره به شخصش… .
سعید سوت زد و خشایار کرکر خندید. سیاوش پوزخندی زد و گفت:
راه خوبی برای تفریح کردنه.. مگه نه؟ دست یه نفر و ببندید و بندازیدش یه گوشه… یه دختر که وزنش به زحمت به پنجاه کیلو می رسه و یه سوم هیکلتون رو هم نداره رو هم اذیت بکنید و بخندید.
خشایار نچ نچی کرد و گفت:
زیاد حرف می زنی… ولی بی مورد حرف می زنی… .
سعید گفت:
دیدی توی این فیلم های ایرانی طرف می یاد دو ساعت شاخ و شونه می کشه؟ بعد صحنه ی اکشن فیلم که در حد دعوای بچه ها تو مهدکودک اِ فقط دو دقیقه طول می کشه؟
خشایار خندید و گفت:
راست می گی… ما هم شدیم مثل اون ها… من خودم عجیب به روش های عملی گرایش دارم.
سعید سر تکان داد و گفت:
مثلا همین مقوله ی غیرت!
به طرف من آمد… من که از ترس مثل بید می لرزیدم و در شرف سکته کردن بودم ازش فاصله گرفتم. سعید چنگی به موهایم زد. صورتش را جلو آورد و گونه اش را به گونه ام مالید… من هیچ وقت دختر چشم و گوش بسته ای نبودم… خیلی وقت ها پیش می آمد که با دوست پسرهایم خوش بگذرانم ولی… آن پسرهای خوش قیافه با صورت های اصلاح کرده که بوی عطرشان آدم را مست می کرد کجا و سعید با آن هیکل گنده و زخم های بخیه خورده اش کجا!
چندشم شد و بی اختیار خودم را عقب کشیدم. سعید لبخندی زد و گفت:
اون روز توی خونه ی علیرضا خیلی لوند و جذاب به نظر می رسیدی… اینم شانس منه دیگه… اون روزها قسمت علیرضا می شدی این روزها که این طور بی رنگ و لعاب و داغونی به من رسیدی.
خشیار پوزخندی زد و گفت:
سعید! دقت کردی که علیرضا تنها کسیه که اینجا یه دختر باهاشه؟ هر شب می ره با این دختره خوش می گذرونه اون وقت من و توی بدبخت باید زیر این بارون کشیک بدیم. دعواشون هم که می شه ما باید این دختره رو ادب کنیم.
سعید که سرش را توی موهایم فرو کرده بود اوهومی گفت. خشایار ادامه داد:
این دختره هم همچین بدک نیستا! از چشم و چالش خوشم می یاد. هیکلشم که بدک نیست… نه! خوبه!
نگاه های هیز خشایار هم به حرکات سعید اضافه شد. سعید دستی به گردنم کشید و لاله ی گوشم را گاز گرفت. او را با خشونت کنار زدم. ازش فاصله گرفتم ولی سعید وحشی تر شد. موهایم را کشید و گفت:
رم نکن! فهمیدی! من به دخترهایی که جفتک می اندازن رحم نمی کنم.
عصبانی شده بود… انگار یادش رفته بود که وظیفه اش این است که از من حرف بکشد. من او را با دست پس می زدم و او که هر لحظه حریص تر می شد خودش را بیشتر به سمتم می کشید. می توانم بگویم که او یک وحشی به تمام معنا بود. در عرض دو دقیقه تمام گردن و گونه ی سمت راستم بر اثر گاز زدن های او کبود و زخم شد.
خشایار سر سیاوش داد زد:
چیه؟ اقا پلیسه روی این دختره غیرت داری؟ اگه نداری چرا نگاهش نمی کنی؟
دوست نداشتم تسلیم بشوم. هرچی بیشتر تقلا می کردم سعید بدتر می شد. از پس او بر نمی آمدم. با یک دست دو دستم را گرفت و رویم خم شد. جیغ زدم:
چی کار می کنی آشغال؟
سعید در گوشم زمزمه کرد:
قبل از این که به خاطر عماد به درک بفرستمت می خوام لذت ببرم… .
دیگر داشتم می مردم. قلبم آن قدر محکم می زد که می ترسیدم از سینه ام بیرون بجهد. حالت تهوع داشتم و تمام بدنم یخ زده بود. در همین موقع چشمم به صورت بی تفاوت و خونسرد سیاوش افتاد… از ناراحتی حس مرگ بهم دست داد… قطره اشکی از چشمم پایین چکید… برای او انگار هیچ چیزی مهم نبود. هق هقم را در گلویم خفه کردم… من به خاطر آن آدم بی غیرت و بی تعصب خودم را توی دردسر انداخته بودم. با خونسردی فقط نگاه می کرد… نگاه می کرد که سعید چطور هر لحظه بیشتر به سمتم خم می شد… بیشتر وحشی می شد… بیشتر گرم می شد… بیشتر حریص می شد… دست های سعید که به بدنم چنگ می انداخت و نگاه های حریص خشایار که انگار بدش نمی آمد خودش هم یک امتحانی بکند عذابم نمی داد… نگاه های بی تفاوت سیاوش من را می سوزاند.
خوشبختانه خشایار که احساس خطر کرده بود گفت:
خب… خب… بسه سعید! این دختره دوست دختر علیرضاست… دو روز دیگه ناز و عشوه می یاد برای علیرضا و خرش می کنه.. اون وقت من و تو رو لو می ده. علیرضا رو هم که می شناسی… قاطی کنه خون جلو چشماش رو می گیره.
سعید من را به عقب هل داد و از جایش بلند شد. نفس عمیق و صداداری کشیدم. در دل هزار مرتبه خدا را شکر کردم که سعید بیشتر از این پیش نرفت. به شدت می لرزیدم و جای گازهای وحشتناک سعید را روی پوستم می مالیدم. مثل ابر بهاری گریه می کردم… حس تحقیر بهم دست داده بود… من یه بازیچه بودم… از دختر بودن خودم متنفر شده بودم… برای همه یک عروسک بودم… حتی برای سیاوش… پس چرا بهم گفته بود که نمی گذراد کسی من را تحقیر کند؟ یعنی همه اش دروغ بود؟
دوست نداشتم صدای گریه کردنم را بشنوند. از عالم و آدم متنفر شده بودم… از مادرم که من را به دنیا آورده بود… از پدرم که ما را ول کرده بود… از سرهنگ که من را دنبال این کار فرستاده بود… از سیاوش که بی تفاوتیش دیوانه ام می کرد… از علیرضا که علاقه ی کذایی اش به من باعث و بانی همه ی این دردسرها بود… و از خودم… از خودم برای وجود داشتنم بدم می آمد… از تک تک سلول های بدنم متنفر شده بودم… به خصوص از لاله ی گوش و گردنم… احساس می کردم جای دست سعید روی بدنم مانده است… به خودم لرزیدم. یک آن برای همه ی دخترهای دنیا متاسف شدم… از همه ی مردهای نامرد دنیا متنفر شدم… .
سعید دستی به صورتش کشید و به سمت سیاوش رفت. رو به خشایار کرد و گفت:
این مرتیکه که ظاهرا ککش هم نمی گزه. بیا از این دختره حرف بکشیم.
سعید دوباره دستی به صورتش کشید و سعی کرد که به خودش مسلط شود. خشایار سری به نشانه ی موافقت تکان داد. پوزخندی زد. خم شد و با لبخند شومی به سیاوش خیره شد و گفت:
گوشت چطوره؟ هنوزم درد می کنه؟
دستی به لاله ی گوش سیاوش کشید. سیاوش عکش العملی نشان نداد. خشایار فندکی از جیبش در آورد. رو به من کرد و گفت:
این آقا پلیسه برایت مهمه؟ منظورم اینه که ناراحت می شی اگه گوشتش و کباب کنم؟
در دل گفتم:
عمرا حرف بزنم… سیاوش و آتیشم بزنن حرف نمی زنم… عوضی آشغال!
خشایار فندک را روشن کرد و پشت گوش زخم شده ی سیاوش گرفت. سیاوش نفس صدادار و عمیقی کشید. دهانش را بسته بود ولی مشخص بود که فریادش را در گلویش خفه کرده است. سرش را به سمت مخالف چرخاند. خشایار با دست گلوی او را گرفت و به سرش را به دیوار کوباند. دوباره فندک را پشت گوش او گرفت. سیاوش به زحمت جلوی فریادش را می گرفت. چشم هایش را بسته بود و صداهای نامفهومی از گلویش خارج می شد. خشایار با خشونت گفت:
اگه به حرف نیای این قضیه فقط به گوشت محدود نمی شه… اون وقت مجبورم برم سراغ جاهای حساس تر!
دستی به چشم چپ سیاوش کشید. من که حالت تهوع بهم دست داده بود دستم را جلوی دهانم گرفتم و سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و بالا نیاورم. به شدت می لرزیدم و کنترلم روی اعضای بدنم را از دست داده بودم… مطمئن بودم که اگر آن اتفاق بیفتد آن وسط غش می کنم… باید چی کار می کردم؟ چطور ممکن بود از آن وضعیت نجات پیدا کنم؟
سعید داد زد:
زود باش دیگه!
خشایار پوزخندی زد و گفت:
فرخ سالم می خوادش ها!
سعید حرف او را اصلاح کرد و گفت:
زنده می خوادش. همین قدر که بتونه حرف بزنه کافیه.
دست خشایار کمی به سمت بالا چرخید و من بی اختیار جیغ کوتاهی کشیدم… خشایار و سعید نگاه های معنی داری بهم کردند. من جلوی دهانم را گرفتم. خشایار گلوی سیاوش را ول کرد و دستش را پایین آورد. ایستاد و گفت:
آخه دختر! تو که تحمل نداری برای چی الکی مقاومت می کنی؟ راستش و بگو و همه چی رو تموم کن!
در دل گفتم:
باید چی کار کنم؟ آخه چی بگم؟ حتی اگه اعتراف کنم که می خواستم با سیاوش فرار کنم باید چه دلیلی برای برگشتنم بیارم؟
توی اوج استرس شروع به فکر کردن کردم… آن قدر برای فکر کردن عجله داشتم که متوجه شدم نمی توانم تمرکز کنم… چرا من توی خالی بستن ضعیف بودم؟… باید چی کار می کردم؟
خشایار که تا آن لحظه منتظر بود من متحول بشوم و جواب بدهم ناامید شد. با سر به سعید اشاره ای کرد. سعید نفس عمیقی کشید و گفت:
برگردیم سر مقوله ی غیرت یا یه کم روی جون سیاوش ریسک کنیم؟
خشایار خندید و گفت:
بابا این پسره بی غیرته! ندیدی چطور مثل ماست داشت این دختر و نگاه می کرد؟
سعید با زرنگی گفت:
ولی اولش سرش و اون وری کرده بود که چیزی نبینه.
خشایار شکلکی با صورتش در آورد و گفت:
اون به خاطر چشم پاکیش بود… می خواست یه وقت از راه راست منحرف نشه… آخه اگه منحرف بشه با این دست های بسته چی کار می خواد بکنه؟ دستش به هیچ جایی بند نیست.
سعید شانه بالا انداخت و گفت:
آخه چطور آدمی که به خاطر اون دختره شهرزاد این همه خودش رو توی دردسر انداخت این قدر نسبت به یه دختر دیگه بی تفاوت می شه؟ همیشه فکر می کردم آدم غیرتی باشه… تو نذاشتی زیاد پیش برم خشایار… اگه نه تا حالا این پسره عین بلبل حرف می زد.
انگار سعید بدجوری حالش خراب بود… با وحشت به خشایار نگاه کردم. اگر او موافقت می کرد چی؟ اگر به سعید اجازه می داد چی؟ باید چی کار می کردم؟ اگر… اگر سعید کنترلش را از دست می داد و خشایار هم حریف او نمی شد چی؟ خشایار داشت فکر می کرد و این خبر بدی برای من بود… سعید منتظر جواب خشایار نماند. دوباره به طرفم آمد و من از وحشت جیغ بنفشی کشیدم. سعید که انگار سادیسم داشت خندید و بازوهایم را گرفت… برگشت و به خشایار گفت:
خشایار… می دونی چیه؟ یه چیزی به فکرم رسید… ببین! اگه علیرضا خیلی با این دختره پیش رفته باشه که این دیگه دختر نیست… اگه هم پیش نرفته باشه که نمی دونه دختره یا نه… .
چشم هایم از تعجب چهار تا شد. ناله ام در گلویم خفه شد. احساس کردم قلبم تیر کشید. یک لحظه از این شک وارده چشمم سیاهی رفت و حس کردم الان است که غش بکنم.
خشایار گفت:
بی خیال! دو تا مشت بزنیم توی شکم این پسره، دختره به حرف می یاد… مگه ندیدی چه دل نازکه؟
سعید با عصبانیت رو به او کرد و گفت:
به حرف بیاد که چی بشه؟ خوش به حال علیرضا بشه؟ من و تو آدم نیستیم؟ کارگر علیرضایم؟ اگه می خواستم ازشون حرف بکشم که تا حالا صد بار حرف زده بودن… یه بارم شده بزار به خودمون فکر کنیم… .
لبخند پلید خشایار نشانه ی موافقتش با این موضوع بود… سعید دست انداخت و شالم را از سرم کشید. داد زدم:
ولم کن وحشی! خیلی خب… حرف می زنم… می گم جریان چی بوده.
سعید پوزخندی زد و گفت:
باشه… حرف بزن… ولی بعدش حرف بزن… بذار اول یه کم خوش بگذرونیم بعد… برای حرف زدن فرصت زیاده… .
سعید دستش را روی دهانم گذاشتم و صدای بلند جیغم را خفه کرد. خشایار دوان دوان به سمت در گاراژ رفت. صدای زمزمه اش را می شنیدم… فهمیدم که دارد مامور دم در را دک می کند…. تمام تلاشم را برای کنار زدن سعید کردم… ولی… دستش را چنان محکم روی دهانم می فشرد که احساس می کردم دندان هایم در حال خرد شدن هستند. با تمام وجود جیغ می زدم ولی صدایم به جایی نمی رسید.
فقط از پشت پرده ی اشک هایم همه چیز را می دیدم… نه صدایی می شنیدم و نه دیگر توان جیغ زدن داشتم… جسمم به سختی تحت شکنجه بود… ولی روحم به سمت آزادی پر می کشید… بین گذشته و آینده به پرواز در آمده بود… بین روزهای پر از تکرار گذشته و رویاهای شیرین آینده که رو به تخریب بود… نه صدای پاره شدن مانتویم را شنیدم و نه حتی می توانستن صورت سعید را درست ببینم. از ترس یخ بسته بودم و سیل اشک هایم جاری شده بود… یک آن توجهم به سعید و حرکات وحشیانه اش پرت می شد و یک لحظه ی دیگر بین روزهای نیامده و روزهای گذشته گم می شدم… نه اشک هایم دردی را دوا می کرد و نه توان پس زدن سعید را داشتم… به طرز عجیبی تصویر شهرزاد توی ذهنم می چرخید… چطور برای کمک کردن به او تردید کرده بودم؟… در دل فریاد زدم:
خدایا… من چرا نمی میرم؟ چرا همین الان من و نمی کشی؟ یعنی من برای همین به دنیا اومدم؟ یه عمر عروسک باشم توی دست این و اون و بعد این طور باهام رفتار بشه؟ خدا!
چشم هایم را بستم… نمی خواستم تصویر صورت وحشی و شیطانی سعید را ببینم… نمی خواستم تصویری از او در این حالت توی ذهنم بماند… سعید هر لحظه هیجان زده تر می شد… ثانیه به ثانیه حریص تر می شد… ولی هنوز فرصت باقی بود… خدایا! بهم کمک کن!
دلم به حال خودم و رویاهای شیرینم سوخت… سرم را کمی به سمت سیاوش چرخاندم… پلک زدم و اشک هایم از روی گونه هایم روی زمین چکید. با التماس نگاهش کردم… سرش را پایین انداخته بود… به زیباترین شب زندگیم فکر کردم… شبی که او دستش را روی دستم گذاشته بود… به اولین باری که با لمس پوست یک نفر لذتی روحانی برده بودم… دلم برای خودم می سوخت که سهمم از تجربه ی احساس فقط آن شب بود… توی ذهنم به هرچیزی چنگ می زدم… حس می کردم اگر بخواهم به سعید توجه نشان بدهم در جا سکته می کنم… .
و کابوس دیگری در راه بود… حرکات سعید باعث شده بود که خشایار هم وسوسه بشود. پشتش را به سیاوش کرد و به سمتم گام برداشت. گلویم از فشار بغض در حال منفجر شدن بود… نه از مشت زدن به بازوی سعید چیزی نسیبم می شد و نه لگد پراندن… کم کم احساس کردم این تقلا کردن هایم بیشتر موجب خوشحالی اش می شود… دست از این کار کشیدم. چشم هایم را باری دیگر باز کردم که نگاه آخر را به سیاوش بکنم که… .
سیاوش به سمت جلو خم شد. زانوهایش را توی شکم خم کرد… دست هایش را از زیر بدن انعطاف پذیرش رد کرد… با مچ دو دستش به زمین فشاری وارد کرد و از جا پرید. به سمت خشایار دوید و قبل از این که خشایار متوجه بشود او را به دیوار کوباند. قبل از این که خشایار عکس العملی نشان بدهد زانوی سیاوش محکم به شکمش خورد. خشایار خم شد و عقب عقب رفت. از میدان دیدم خارج شد. سعید تازه متوجه وضعیت شده بود. خودش را کنار کشید و من توانستم بچرخم. دیدم که سیاوش با همان دسته بسته اسلحه ی خشایار را پشت کمرش بیرون کشید. سعید داد زد:
اوه… .
صدای تیری که از حد فاصل من و سعید گذشت در گاراژ منعکس شد. همگی از جا پریدم و من جیغی کشیدم. یک آن سعید و خشایار خشک شدند. صدای گام هایی شتابان را شنیدم و حس کردم چند نفر آدم هر لحظه به گاراژ نزدیک می شوند. سیاوش پوزخندی به صورت بهت زده ی سعید زد. اسلحه را انداخت و با سرعت از میدان دیدم خارج شد.
خشایار زودتر از سعید به خودش آمد. سریع شروع کرد به بستن دکمه های بلیزش… قبل از این که سعید خودش را جمع و جور کند در گاراژ باز شد و من توانستم سه مرد با لباس های مشکی را ببینم که دم در ایستاده بودند… و پشت سرشان علیرضا وارد شد… نگاه وحشت زده و متعجبش اول روی دست خشایار که روی دکمه ی لباسش بود چرخید… بعد به جای گلوله روی دیوار که کمتر از نیم متر با من فاصله داشت نگاه کرد… چشمش هایش با دیدن اسلحه ی زیر پای خشایار گشاد شد… به مانتوی پاره شده ی من و … در آخر به به سعید نگاه کرد. سعید که تی شرتش را دوباره تنش می کرد دستش را بالا آورد و گفت:
این جوری که به نظر می رسه نیست… بذار توضیح بدم.
دست های علیرضا مشت شد. در نور کم گاراژ احساس کردم که صورتش کاملا سرخ شد. رگ گردنش متورم و چشم هایش گشاد شد. مثل گرگ زخم خورده به سمت سعید دوید. قبل از این که سعید به خودش بیاید مشت محکم علیرضا توی صورتش خورد و او را با آن هیکل پرت کرد… بعد از لگد محکمی به شکمش فرود آمد و فریادش به هوا رفت. او به پهلو روی زمین افتاد و قبل از این که بلند شود لگد محکم علیرضا توی شکمش خورد. سعید ناله ای از درد کرد و گفت:
بذار حرف بزنم لعنتی!
تا به آن روز علیرضا را آن طور دیوانه ندیده بودم. چنان فریاد بلندی زد که نزدیک بود پرده ی گوشم پاره شود:
خفه شو عوضی! اینی که اینجاست زنمه… فهمیدی عوضی (…)! زنمه! می کشمت سعید… قسم می خورم که می کشمت… .
سعید عصبانی شد و بالاخره خودش را جمع و جور کرد. لگدی به ساق پای علیرضا زد و از جا پرید. مشت محکمی پای چشم او زد. علیرضا پرت شد عقب. خشایار و سه مرد دیگر هم زمان به سمت آن دو دویدند. خشایار بین آن دو نفر قرار گرفت. دست هایش را باز کرد و داد زد:
بسه!
علیرضا و سعید به طور همزمان یقه ی او را گرفتند و پرتش کردند عقب. مشت سعید توی شکم علیرضا خورد. علیرضا فریادی از درد کشید. با دو دست مشت سعید را گرفت و دستش را پیچاند. سعید دو زانو روی زمین افتاد، در حالی که علیرضا دست او را پشتش پیچانده بود. علیرضا در گوش او داد زد:
چه غلطی داشتی می کردی؟… زنده ت نمی ذارم… .
سعید که می ترسید تکان بخورد و دستش در برود در همان حال گفت:
ولم کن روانی! … نمی فهمی چی می گی… این دختره داشت اعتراف می کرد… .
علیرضا فریاد زد:
من گفتم این طوری ازش حرف بکشی؟
سعید پوزخندی زد و گفت:
داشتم با ناز و نوازش ازش حرف می کشیدم.
علیرضا قاطی کرد. دست او را ول کرد. با زانو محکم توی صورت سعید کوبید. سعید بینی اش را دو دستی گرفت و فریادش به هوا رفت. بدون شک او از علیرضا قوی تر بود ولی علیرضا طوری دیوانه شده بود که هیچکس نمی توانست با او مقابله کند.
خشایار و یکی از مردها علیرضا را گرفتند و او را عقب کشیدند. دو مرد دیگر به سمت سعید رفتند و هر کدام یکی از بازوهای او را گرفتند. سعید بینی خونی اش را ول کرد. از جا بلند شد. دست مردها روی بازوهایش شل شد… انگار آن ها هم از دیدن عصبانیت سعید ترسیده بودند. سعید که از خشم نفس نفس می زد و سینه اش تند تند بالا و پایین می رفت گفت:
بچه سوسول! تو چی از این دختر می دونی؟ هان؟ تو که نبودی ببینی چطوری برای سیاوش پرپر می زد.
دیگر من هم با آن فاصله می توانستم صدای نفس های صدادار علیرضا را بشنوم… کاملا ظاهر یک آدم روانی و دیوانه را پیدا کرده بود. چشم هایش در حدقه دو دو می زد. او را که می دیدم دوباره دست هایم یخ می زد. قلبم از هیجان محکم در سینه می زد.
سعید ادامه داد:
توی احمق چشمت و روی همه چی بستی… نمی بینی که یه چیزی بین این و سیاوش هست… می دونی فرخ برای چی اجازه داد که با خودت بیاریش؟… به خاطر سیاوش… مطمئن بود که سیاوش این دختره رو تا اون سر دنیا هم دنبال می کنه… می بینی که حدسش هم درست بود… اول این دختره غیب شد… بعد سر و کله ی سیاوش پیدا شد… بعد این دختره برگشت… .
علیرضا سعی کرد خودش را آزاد کند و به سمت سعید حمله کند ولی خشایار او را عقب کشید و مانع یک دعوای اساسی دیگر شد. علیرضا داد زد:
بار آخرته که اسم فرخ و می یاری… امشب خودم می کشمت… دیگه مهلت پیدا نمی کنی که برای بابای من خودشیرینی کنی… بگو… برای آخرین بار اسم بابام و بگو… بهت مهلت می دم یه بار دیگه ام اسمش و بیاری.
سعید فریاد گوش خراشی زد:
این دختره عماد و کشته… فقط اون بود که توی پایگاه راه آهن دکتر ویزیتش کرده بود… خودم سرنگ رو دیدم که توی گردن عماد خورده بود… این دختره عماد و کشته.
سعید دو تا مردی که گرفته بودنش را کنار زد و گفت:
ولم کنید… برید این مرتیکه ی وحشی رو بگیرید… مگه با شما دوتا نیستم؟ زود باشید.
مردها نگاهی به سعید که رئیسشان بود کردند… دست او را ول کردند… نگاهی به علیرضا کردند که پسر رئیس رئیسشان بود. گیج شده بودند و نمی دانستند باید چی کار کنند. من که با شنیدن اسم عماد گلویم خشک شده بود با وحشت به سعید زل زدم. سعید گامی به سمت من برداشت و گفت:
قسم خورده بودم که جلوی چشم علیرضا پرپرت کنم.
سعید اسلحه را از کمر یکی از مردها که نزدیکش ایستاده بود بیرون کشید. قلبم تیر کشید. نفسم در سینه حبس شد… خشک شده بودم. علیرضا تقلا کرد که خودش را آزاد کند. فریاد زد:
سعید حتی اگه فکرش رو بکنی قسم می خورم که ریز ریزت کنم.
خشایار و مرد درشت اندام به زور می توانستند علیرضا را نگه دارند. خشایار رو به دو مردی که کنار سعید ایستاده بودند گفت:
جلوشو بگیرید… چرا عین ماست وایستادید؟
ولی ظاهرا مردها توی تیم سعید بودند… برای دستور گرفتن به او نگاه می کردند. سعید دستش را صاف کرد و قفسه سینه ام را نشانه گرفت… پوزخندی زد و گفت:
زور نزن پسر! این دختر هیچ وقت قرار نبود تا آخرش با ما بیاد… قرار بود ازش استفاده کنیم که سیاوش و بکشونیم اینجا… بعد هم باید کلکش رو می کندیم… دستور مستیقم فرخ بود… حالا هم دیگه بهش احتیاج نداریم.
علیرضا فریاد زد:
بهت دستور می دم… .
سعید پوزخندی زد. سر تکان داد و گفت:
من از تو دستور نمی گیرم.
چشم های قرمز و گشاد شده اش را به سمت من چرخاند. لبخند شومی زد… .
علیرضا با شانه محکم توی سینه ی خشایار زد. فریاد خشایار به هوا رفت و دست علیرضا را ول کرد… و بعد…
.
.
.
پق!
صدای گلوله برای دومین بار در فضای گاراژ منعکس شد.
هم زمان با شنیدن صدای تیر دست هایم را روی چشم هایم گذاشتم… نفسم حبس شده بود… یخ بسته بودم… هیچ چیزی را حس نمی کردم… در کمال خوش وقتی متوجه شدم که جای گلوله را حس نمی کنم… شاید سعید طوری شلیک کرده بود که در جا مرده بودم… مرده بودم؟ پس حس رهایی بعد از مرگ چه ؟ چرا بعد از مرگم هم همه جا این قدر سرد است؟ چرا هنوز جای زخم های بدنم درد می کند؟ این دیگر چطور مردن است؟ … پس من نمرده بودم… من زنده و… سالم بودم.
سکوت وحشتناکی برقرار شده بود… هیچکس یک کلمه هم حرف نمی زد… جرئت نداشتم دستم را پایین بیاورم. اگر گلوله به سیاوش خورده بود چی؟ قلبم در سینه فرو ریخت… اگر این طور بود… چطور باید به زندگیم ادامه می دادم؟ یک لحظه تصویر سیاوش جلوی چشمم آمد… سر به زنگاه من را از دست سعید نجات داده بود… .
دست های لرزانم را آهسته پایین آوردم. فرصت نکردم با چشم دنبال سیاوش بگردم. با دیدن جنازه ی رو به رویم رعشه ای بدنم را فراگرفت… چشم های سعید گشاد شده بود و دهانش نیمه باز بود. دست هایش به طرف باز بود و اسلحه هنوز توی دستش بود. صورتش غرق خون شده بود… با دیدن جای گلوله روی سرش حالت تهوع بهم دست داد. رویم را برگرداندم. قلبم به تپش در آمده بود. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم تصویر او را برای همیشه از ذهنم بیرون کنم ولی نمی توانستم… دستم را جلوی دهانم گرفتم… اگر معده ام خالی نبود بالا می آوردم… از همه بدتر این بود که کسی صحبت نمی کرد.
سعید مرده بود ولی من هنوز داغی جای دست هایش را روی بدنم احساس می کردم… احساس می کردم جای دست هایش روی بدنم مانده است. گردن و گونه ام از جای گازهایی که گرفته بود می سوخت… تمام بدنم می لرزید و هیچ جوری نمی توانستم خودم را کنترل کنم و به خودم مسلط بشوم… صدای فریادم توی گلویم خفه شده بود و احساس می کردم حتی دیگر توانی برای ناله کردن ندارم.
همه توی شک بودند. سرم را بلند کردم و با چشم به دنبال سیاوش گشتم. کنج دیوار نشسته بود. دستش هایش را دوباره به پشتش برگردانده بود… مثل همیشه خونسرد به نظر می رسید. سرش را پایین انداخته بود… اخم کرده بود. صورتش کمی در هم رفته بود که احتمالا به خاطر درد گوشش بود. چشم از او گرفتم و به دنبال کسی گشتم که به سعید شلیک کرده بود… همین که سرم را چرخاندم علیرضا را دیدم که بالاخره از چنگ خشایار خودش را آزاد کرده بود. اسلحه اش هنوز توی دستش بود. صورتش به حالت طبیعی برگشته بود… نه از خشم رگ گردنش متورم شده بود… نه صورتش قرمز شده بود. به سمت سعید رفت. اسلحه ی او را از زمین برداشت و به سمت مردی که تا چند دقیقه ی پیش به کمک خشایار او را گرفته بود، انداخت.
بالاخره خشایار سکوت را شکست و با لحنی که بهت زدگی از آن مشخص بود گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا