رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 10 رمان معشوقه اجباری ارباب

5
(3)
بعد از شام مش رجب فوتبال نگاه می کرد.خاتونم هم میوه می خورد هم به زور به حلق من می کرد که تلفن خونه زنگ خورد. مش رجب گوشی رو برداشت: بله آقا؟
– چشم آقا! چشم!
گوشی رو قطع کرد. رو به ما کرد و گفت: خاتون آقا گفته فردا اول وقت این دختره رو ببری پیشش.
– باشه.
به من نگاه کرد و گفت:
– راستی اسمت چیه؟ 
– آیناز.
– چه اسم قشنگی داری. 
– ممنون خاتون خانم. 
خندید و گفت: خاتون خانم چیه؟ بگو خاتون؛ راحت ترم.
– آخه زشته که؟ 
– نترس زشت نیست. خیلیم خوشگلم.معنی اسمم یعنی خانم. پس فقط بگو خاتون. 
– چشم. چادر نمازی دارید؟ 
خیار رو از روی دندوناش آورد بیرون و با تعجب گفت: چادر نمازی می خوای چیکار؟
– نماز بخونم . نماز های قضا هم دارم. 
یه لبخند از روی خوشحالی زد و گفت: چشم الان چادر برات میارم. 
بلند شدم رفتم بیرون. کنار خونه دستشویی بود و روشور. همون جا وضو گرفتم. رفتم به اتاقم. دیدم سجاده و چادر حاضره. نمازامو خوندم. چند ساعت بعد خوابیدم .
کابوس های وحشتناکی دیدم. خواب دیدم لیلا با سرنگ میخواد منو بکشه. مهناز و نگار با چاقو دنبالم می دویدن و با داد می گفتن تقصیر توئه لیلا مرد؛ باید بمیری. چشمامو باز کردم و نفس نفس می زدم. ترسیده بودم. چراغ خواب روشن بود ولی بازم احساس خفگی می کردم. بلند شدم چراغو زدم. همون جا کنار دیوار نشستم و گریه کردم. یعنی تقصیر من بود لیلا مرد؟! تقصیر من چیه؟ من از اونا کمک خواستم اونا نامردی کردن و لیلا رو کشتن. چند دقیقه بعد در اتاقم باز شد. خاتون با تعجب گفت: چی شده؟! چرا اینجا نشستی؟
اشکامو پاک کردم و گفتم: چیزی نیست.کابوس دیدم.
– می خوای آب برات بیارم؟ 
– نه خوبم.
– خواستم بگم اذان گفتن .می خوای نماز بخون. 
سرمو تکون دادم و گفتم: باشه، اول شما بخونید، بعد من می خونم.
– نه چادر دارم. تو بخون. 
با لبخند تشکر کردم. بعد از اینکه نمازمو خوندم، رو تشکم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.خدایا یه سوال! چرا منو خلق کردی؟ که اینجوری منو آواره این خونه و اون خونه کنی؟ چرا هرکسی رو که دوست دارم ازم می گیری؟ مگه گناهای من چقدر بوده که با این زجر کشیدن ها هم پاک نمی شه؟ خدایا یعنی بدتر از اینم قراره سرم بیاری؟ حقم از این دنیایی که آفریدی چیه؟ حقم فقط گریه و ناله و جداییه؟ پس خندیدن ها و دل خوشی های من چی می شه؟ نکنه فراموشم کردی؟ خدایا هر کاری می کنی بکن، فقط زندگیمو با خیر و خوشی تموم کن. همیشه گفتم، بازم میگم: راضیم به رضای تو.
دو تا ضربه در خورد. نشستم و گفتم: کیه؟
در باز شد. خاتون بود. با لبخند گفت: بیا صبحونتو بخور باید بریم پیش آقا.
– اگه من نخوام این آقا رو ببینم باید کیو ببینم؟ 
بالبخند گفت: آقا! 
با یه لبخند بی جونی بلند شدم و رفتم به هال. مش رجب نشسته بود و یه لقمه به اندازه دهنش داشت می جوید که نصفشم اومده بود بیرون. 
خاتون دیدش و گفت: صد بار بهت گفتم لقمه اندازه دهنت بردار … ببین چقدر بوده که نصفش زده بیرون! 
نشستم. خاتون با سماوری که کنارش بود برام چایی ریخت و گذاشت جلوم. 
مش رجب لقمشو پایین کرد و گفت: خوب چیکار کنم؟ هم گشنمه هم باید زود برم برای گلا کود بیارم.
– تو اگه با این لقمه خودکشی کنی دیگه به کود نمی رسی!
بعد از خوردن صبحانه رفتم به اتاقم، یه دستی به موهام کشیدم و اومدم بیرون. 
خاتون تا منو دید گفت: این چه سر و وضعیه که داری؟ اینجوری می خوای بیایی؟
– آره، مگه چمه؟ 
– بگو چت نیست ؟ صبرکن برم یه رژ و ریملی بیارم. اگه بخوای اینجوری بری اقا جفتمونو میندازه بیرون.
– من هیچی نمی زنم! بریم خاتون. 
اینو گفتم، راه افتادم. اونم پشت سرم اومد و گفت: اما آقا دخترای بدون آرایشو دوست نداره.
با حرص گفتم: این دیگه به من مربوط نیست. خیلی از آرایش خوشش میاد خودش بره آرایش بکنه! فکر کنم با چهره ای که اون داره خیلی هم خوشگل بشه!
خاتون خندید و چیز دیگه ای نگفت.
گفتم: راستی خاتون تلفن خونتون درسته؟
– آره ولی نمیشه جایی زنگ بزنی! 
چقدر نامرده تلفنو یه طرفه کرده که فقط خودش زنگ بزنه.
از اون دیواری که همیشه مانع دیدم بود رد شدم . وایسادم. چشمم از چیزی که روبروش می دید باور نمی کرد..یه راه سنگی جلوم بود که به خونه ختم می شد. چپ و راست راه سنگی پر بود از دار و درخت. یه خونه… نه یه کاخ سه طبقه که با چند ردیف پله از زمین جدا می شد. کنار پله ها گل رز سفید کاشته بودن. کل کاخ سفید بود. با در و پنجره چوبی. دو تا ستون جلوی در بود. پیچکی که گلهای سفیدی داشت از ستون ها بالا رفته بود. سمت چپ یه آبشار مصنوعی سنگی که چهار متر می رسید، آب ازش می اومد پایین و به یه رود کوچک دست ساز ختم می شد و می رفت پشت کاخ. خیلی دلم می خواست بدونم مقصد رود کجاست؟ هــه! پس صدای شرشر این بوده.خونه فوق العاده خوشگلی بود.قبلا دیده بودمش ولی نمی دونم کجا؟ 
خاتون گفت: این عمارت خیلی بزرگه. پشت این عمارتم دیدنیه . فقط زودتر بریم پیش آقا، بعد کل عمارتو نشونت میدم.
همین جور که راه می رفتیم گفتم: خاتون این رودو کی درست کرده؟
خاتون: پدربزرگ آقا آراد… نقشه این عمارتو کشیده و دستور داد یه آبشار مصنوعی درست کنن و یه رود هم بهش بچسبونن. 
خندیدم و گفتم: چه باحال! خیلی خوشگله! 
وقتی از پله ها می رفتم بالا، بوی گل های رز مستم می کرد. در چوبی رو خاتون برام باز کرد، رفتیم تو. چشمم گشاد بود، گشاد تر شد! خونه که نبود؟ می شد جای لابی هتل ازش استفاده کرد. 
روبه روم یه راه پله بزرگ چوبی بود. 
خاتون بازومو کشید و گفت: از این طرف. 
رفتیم سمت چپ، سه تا پله رفتیم پایین. سالن با چند دست مبل تزیین شده بود. پشت مبل ها و کنار دیوار چند تا گلدون بزرگ گذاشته بودن که زیبایی خونه رو دو چندان می کرد.
پنجره ها که جای دیوارو گرفته بود، تا نوک سقف رسیده بودن. نمی دونم این پنجره ها چند متر پارچه می برن؟ سمت راستمو نگاه کردم، چشام گشاد شد. یه سالن به چه بزرگی با شیک ترین مبل تزیین شده. چرا شبی که منو آوردن، حواسم به خونه نبود؟!
گفتم: خاتون اون سالن بزرگه برای چیه؟
– آقا مهمونیهاشو تو اون سالن می گیره. 
برگشتم ببینم پشت سرم چه خبره، آرادو دیدم که با مختار می اومدن طرف ما. سریع سرمو برگردوندم. نمی خواستم قیافه ی نحسشونو ببینم. 
خاتون گفت: سلام آقا.
با اخم گفت: سلام.
رو مبل کنار من نشست. مختارم کنارش وایساد. کفری شدم و رفتم سمت چپ خاتون وایسادم. خاتون با تعجب نگام کرد. آراد هنوز قیافه ی اخمو و سر کچلش داشت. یه پیراهن سرمه ای با شلوار لی آبی روشن پوشیده بود. هنوز ته ریششو نزده بود. یه ذره باید از خدمتکارش یاد بگیره! اون ریششو می زنه اما این چی؟
پا رو پا انداخت، چشمای سبزش که هم رنگ درخت کاج بود به من دوخت و گفت: 
– معتادی؟
– چی؟ 
– اگه معتادی بگم مختار برات مواد بیاره. 
پوزخندی زدم و گفتم: یه بار مواد آوردنتو دیدم! 
– چی مصرف می کنی؟ 
– به تو چه؟ 
خاتون زد به پهلوم و لبشو گزید و گفت: آقا ببخشید! 
با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: خاتون برو بیرون! 
– آخه آقا…!
داد زد: گفتم برو بیرون!
– چشم آقا؛ چشم!
خاتون از روی نگرانی نگاهی بهم انداخت و رفت.
با همون اخم رو صورتش گفت: می دونی من کیم؟ آراد؛ آراد سعیدی! تمام کله گنده های تهران از روزی که اسم منو شنیدن، شب ادراری دارن! این بار آخرت باشه که با من اینجوری حرف می زنی. می دونی گربه رو دم حجله کشتن یعنی چی؟ 
تو چشمام نگاه کرد و گفت: منم می خوام گربه رو همین جا بکشم که حساب کار دستش بیاد! 
یه چرخی به چشمام دادم و بیرونو نگاه کردم؛ یعنی حرفات برام مهم نیست. 
داد زد: وقتی دارم باهات حرف می زنم، به من نگاه کن!
اونم چه دادی! فکر کنم تا یه هفته باید آب جوش بخوره تا صداش باز بشه! 
ترسیدم. با ترس توی چشمای سبز عصبانیش نگاش کردم. 
خشک و جدی گفت: قانون اینجا رو فقط یک بار می گم. پس سعی کن فراموش نکنی. یک: من از دخترایی که حاضر جوابی می کنن خوشم نمیاد. دو: وقتی یه چیزی ازت خواستم، تنها کلمه ای که از دهنت میاد بیرون «چشم آقا» ست؛ نه یک کلمه بیشتر، نه یک کلمه کمتر…سه: حق بیرون رفتن از این عمارت رو نداری؛ حتی اجازه زنگ زدن هم نداری… چهار: دفعه ی بعد با این وضع و صورت نمیای.
مختارو دیدم، داشت ریز ریز می خندید.
– پنج: من تو این عمارت مهمونی می گیرم؛ پس خوشم نمیاد با هیچ مردی رابطه داشته باشی. تو خونه منوچهر هر غلطی می کردی به خودت ربط داره… اینجا ازاین غلطا نمی کنی. شیش…
با این حرفش عصبانی شدم، داد زدم: حق نداری راجع به من همچین فکرایی بکنی! یه عمر پاک زندگی نکردم که الان یکی عین تو جلوم وایسه و از این حرفا بهم بزنه. 
از عصبانیت چشماشو آروم بست و باز کرد و گفت: من با هرکسی، اونجوری که دلم می خواد حرف می زنم! مثل اینکه قانون اولو فراموش کردی! بار آخرت باشه با من کل کل می کنی.فهمیدی؟
شیر شدم و گفتم: 
– نمی دونم چرا صداتو نمی شنوم؟! 
خواستم برم که بازم داد زد «وایسا!» 
این دفعه قلبم افتاد تو شلوارم! از ترس نزدیک بود شلوارمو خیس کنم! با ترس و لرز برگشتم، دیدم وایساده. از عصبانیت سفیدی صورتش قرمز شده و رگ های سبزش چسبیده بود به گردن سفیدش. 
با حالت عصبی گفت:
– بار آخرت باشه با من اینجوری حرف می زنی. فهمیدی؟
با ترس گفتم: ب…بلــه!
داد زد: نشنیدم!
– بله؛ فهمیدم. 
داد زد: نشنیدم. چی؟
– بله آقا؛ فهمیدم. 
– خوبه! حالا برو بیرون.
راه رفتنم شد عین ربات. به زور خودمو کشیدم بیرون. یه نفس عمیق کشیدم که بوی گلهای رز آرومم کردن. یا خدا! این کی بود دیگه؟! 
نمی دونستم کجا برم. 
خاتون صدام زد: بیا اینجا!
رفتم سمت راستم. خاتون رفت تو. اونجا کجا بود دیگه؟ یه اتاق بزرگ تمام سنگ با در و پنجره چوبی که چپ و راست اتاق گل های شاه پسند کاشته شده بود.فکر کنم باید آشپزخونه باشه. رفتم تو. حدسم درست بود. آشپزخونه که چه عرض کنم؟ کابینت ها برداشته می شد، یه خونه دوبلکس می شد ازش ساخت.
همین جور که نگاه می کردم، خاتون گفت: 
– غرق نشی!
با گیجی گفتم: ها؟!
خودمو انداختم رو میز. 
گفت: چته مادر؟ چرا رنگت پریده؟!
دستمو عین گیجا چند بار آروم زدم به صورتم و گفتم: 
– این چرا اینجوریه؟!
– کی؟ 
– آقاتون! 
خندید و گفت: حالا شد آقای ما ؟!… این که مهربونه؟ باباشو ندیدی! تو استخر عسل هم بندازیش نمی شه خوردش! آیناز جان! از من به تو نصیحت؛ اعصاب آقا رو خرد نکن. یه کاری نکن سرت داد بزنه و دعوات کنه. هر چند می دونم با زبونی که تو داری، به قرص اعصاب هم کشیده می شه! می دونم برات سخته ولی سعی کن جلوی زبونتو بگیری و عصبانیش نکنی، چون تا حالا عصبانیتشو ندیدی… پس حواست باشه هر چی ازت خواست بدون چک و چونه بگی چشم.
– حالا اگه یه چیز غیر شرعی ازم خواست چی؟ بازم بگم چشم؟! 
خاتون لبشو گزید و با لبخندگفت: خاک به سرم! این حرفا چیه می زنی؟!
– یه سوال؟ 
سیب زمینی ها رو گذاشت جلوم و گفت: اول اینا رو پوست بگیر تا من جوابتو بدم.
بلند شد رفت طرف یخچال. 
گفتم: آقاتون چند سالشه؟
گوجه رو ریخت تو سینک و با خنده گفت: بازم که گفتی آقاتون؟! چیه عاشق شدی؟
با چشای گشاد گفتم: من به ریش بابام بخندم عاشق این ماموت بشم!
خاتون بلند خندید و گفت: آقا بدونه این حرفا رو بهش زدی، سرتو میذاره کنار همون آبشار و بیخ تا بیخ می بره.
– حالا می گید چند سالشه؟ 
– بیست و هشت. حالا خودت چند سالته؟ 
– بیست و چهار. 
همین جور که گوجه ها رو می شست، با لبخند گفت: خوبه! سناتون به هم نزدیکه! مبارکه ایشاا…!
با حرص گفتم:خاتـــــــون! من اگه بمیرمم حاضر نمی شم زن این اختاپوس بشم. 
خندید و گفت: تو چرا هر دفعه رو این بدبخت یه اسم می ذاری؟! زودتر پوست سیب زمینی ها رو بگیر. اگه نهار آقا دیر بشه آشپزخونه رو رو سرمون خراب می کنه.
همین جور که پوست سیب زمینی ها رو می گرفتم، خاتونم گوجه ها رو خرد می کرد. 
گفتم: خاتون؟ یه سوال؟
خندید و گفت: از دست تو! بپرس!
– کار آقامون چیه؟ 
نشست و گفت: شرکت صادرات مواد غذایی داره.
– آها! اونوقت چرا ظهر میاد خونه نهار می خوره، بعد میره؟ 
– اول اینکه شرکتش نزدیکه، دوم اینکه غذای بیرونو دوست نداره. 
– یه سوال دیگه! چند ساله اینجایید؟ 
– دوازده سال. 
با تعجب گفتم: 
– دوازده؟! فکر می کردم از اول جوونیتون اینجا باشید.
– نه بابا. وقتی شوهر خدا بیامرزم فوت کرد، دنبال کار می گشتم، شنیدم آقا سیروس دنبال خدمتکار می گرده. رفتم پیشش. اونم منو قبول کرد.
– پس رجب شوهرت نیست؟ 
با لبخند گفت: چرا هست. ما فقط دو ساله ازدواج کردیم.
– جدی می گید؟ 
– بله. 
فضولیم بیشتر گل کرد و گفتم: قضیه شو می گید؟!
– اگه نگم که تو مخمو می ذاری تو تشت و می سابی! رجب، باغبون اینجا بود. هفته ای دو، سه بار میومد به گل و درخت های اینجا می رسید. همیشه چشمش دنبال من بود. می دونستم دوستم داره. منم دوستش داشتم .
از خجالت سرخ شده بود و منم با لبخند نگاش می کردم: اما خب دیگه؟ شرم و حیام نمیذاشت چیزی بروز بدم. هروقت کارش تموم می شد، چای براش می بردم. اونم یه شکلات بهم میداد. سه چهار سال، کار من و رجب چایی بده، شکلات بستون شده بود! جرات نمی کرد به آقا سیروس بگه منو می خواد. منم خوب کاری نمی تونستم بکنم. می ترسیدم آقا سیروس اخراجم کنه. یه روز مثل همیشه چای برای رجب بردم. اونم از تو جیبش یه شکلات بهم داد. آقا آراد می بینتمون و می فهمه ما همدیگه رو می خوایم… خیلی ترسیدم دعوامون کنه و بعدشم اخراج. اما خدا رو شکر مثل باباش نبود. عصر همون روز با آقا آراد رفتیم محضر و عقد کردیم.
با یه لبخند گفتم: مبارکه! 
– ممنون .
به سیب زمینی ها نگاه کرد و گفت: وای دختر دست بجونبون ظهر شد. 
سیب زمینی ها رو شستم و گفتم: خاتون؟
خاتون با تاکید گفت: یه سوال بی یه سوال! اول کارتو بکن بعد بپرس!
قبل از اینکه نهار بخورم، رجب و خاتون نهار برای آقاشون بردن. منم سفره خودمونو می چیدم. وقتی اومدن، مشغول نهار خودرن شدیم که خاتون گفت:
– آقا گفته از فردا کارتو شروع کن. بعد نهار باید کل خونه رو نشونت بدم. 
یه باشه ای گفتم و مشغول خوردن شدم. بعد از نهار رفتیم تو آشپزخونه. به سینی که از غذاش شاید دو یا سه قاشق خورده شده بود، نگاه کردم و گفتم:
خاتون این ظرف آقاست؟!
– آره. چیزی نمی خوره. 
– چرا؟ 
– بخاطر زخم معده ش. این دو لقمه هم می خوره که درد نکشه. 
با تعجب گفتم: زخم معده داره؟!
– آره بیچاره. هر غذایی هم نمی تونه بخوره. 
– با اینکه نمی خوره اما بدنش خوش استیله. 
یه لبخندی زد و زیر چشمی نگام کرد و گفت: آیناز کارتو بکن! 
– وقتی ندونم کارم چیه، از کجا بدونم باید چیکار کنم؟ 
– تمام این غذاهایی که اضافه اومده می ریزی تو قابلمه. ظرف های کثیفم می ریزی تو سینک و می شوری…حله؟!
– تا اینجاش که حله! می ترسم بقیه ش منحل شه!
خاتون خندید و گفت: آدم با تو خسته نمی شه!
بعد از اینکه ظرف سابیدنم تموم شد، خاتون کل عمارتو نشونم داد. پشت عمارت رفتیم. دیدنی بود. اون رود وصل می شد به یه حوض بزرگ که وسطش فواره بود. چند متر اون طرف تر از حوض، یه آلاچیق بزرگ بود. سمت راستم یه استخر شنا بود. سمت چپم یه کلبه چوبی کوچکی که دور و اطرافش درخت و گل کاشته بودن. 
همین جور که راه می رفتیم، گفتم: خاتون اون کلبه چوبی برای کیه؟
خاتون بهش نگاه کرد و گفت: اون قشلاق آقا آراده. بیشتر زمستونا اونجاست. کل دکور داخلش از چوبه. داخلش خیلی خوشگله. باید ببینی. 
– یه سوال! 
– بله؟ 
– زمین این خونه مال یه نفر بوده؟ 
– نه بابا! اونجوری که آقا آراد می گفت، زمین چند نفر بوده. پدربزرگ آقا این زمینا رو می خره و همچین عمارتی رو می سازه. 
گفتم: آراد گفت من خدمتکار شخصی شونم. یعنی باید چیکار کنم؟
– اول اینکه نباید بگی آراد می گی آقا. عادت می کنی جلو روشم می گی، اونوقته که آقا یه بلایی به سرت میاره که جز آقا کلمه ای دیگه به زبون نیاری. و اما دوم؛ کار هر روز تو اینکه که صبح راس ساعت شیش بیدارش کنی؛ اونم با ملایمت! آقا بعد از ورزش میرن دوش می گیرن. چند دقیقه قبل از اینکه برگردن، باید وانو پر آب کنی. ساعت هفت براش صبحانه می بری. همون جا وایمیسی تا صبحونش تموم بشه. تمیز کردن اتاق و بردن نهار و شام و همچنین شستن و اتو کردن لباساش هم با شماست.
خاتون همین جور برای خودش می گفت و می رفت. من وایساده بودم نگاش می کردم. یهو وایساد. دور و برشو نگاه کرد، دید من نیستم. 
برگشت تا منو دید، گفت: پس چرا نمیای؟!
– خاتون مطمئنی چیزی جا ننداختی؟ اگه هست بگو ها؟! 
خندید و گفت: هنوز بقیشو نگفتم!
– مگه بقیه هم داره؟ 
– خب آره! 
– می شه بپرسم کی قبلا این کارا رو می کرده؟ 
اشاره کرد به سمت نیمکتی که زیر درخت بید مجنون بود، گفت: بریم اونجا بشینم تا بهت بگم.
وقتی نشستیم، گفت: همه ی این کارا رو خودم می کردم. ولی یک سالیه زانو درد گرفتم و دیگه نمی تونم پله ها رو بالا پایین کنم. قرار شد آقا برای خودش یه خدمتکار بیاره، که قرعه ی کار به نام تو افتاد. 
– یعنی تو رو اخراج می کنه؟ 
– نه بابا! بهم گفته تا زمانی که تو و مش رجب زنده اید، همینجا بمونید. 
***
بعد از نماز صبح، خواستم بخوابم که یادم افتاد از امروز باید جلوی آقا خم و راست شم. من حاضر نیستم برای این اَلدنگ زهرم ببرم؛ چه برسه به این که بخوام برم بیدارش کنم. اونم با ملایمت.
خوابیدم و پتو رو کشیدم رو سرم.
در اتاق باز شد و خاتون با حرص گفت: تو برای چی خوابیدی؟ مگه بهت نگفتم از امروز باید کارتو شروع کنی؟!
سرمو از زیر پتو کشیدم بیرون و گفتم: من نمی رم بیدارش کنم.
دوباره پتو رو کشیدم رو سرم. خاتونم اومد پتو رو از رو سرم برداشت و گفت:
– الان ساعت یه ریع به شیشه. تا بخوای اونجا برسی، پنج دقیقه تو راهی. اگه راس ساعت شیش بیدارش نکنی، میاد اینجا و به باد کتک می گیردت. 
سریع نشستم، با تعجب گفتم: می زنه؟!
– بله… اگه کاراش طبق برنامه پیش نره عصبی می شه. 
با درموندگی وایسادم و گفتم: باشه میرم ولی چه جوری بیدارش کنم؟
– وایسا بالای سرش و صداش بزن. این کاری داره؟! 
– اگه بیدار نشد چی؟ من بهش دست نمی زنما؟! 
– با من! اگه بیدار نشد، بیا به خودم بگو. خودم بیدارش می کنم. 
یه نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم. قلبم ریتم بندری گرفته بود! پاهامو با ترس و لرز برمی داشتم. یهو یاد یه چیزی افتادم. با دو برگشتم رفتم به آشپزخونه. 
خاتون تا منو دید گفت: چی؟ چی شده؟ 
با تاکید گفت: نگی نمی خوام برم؟
با نفس نفس زدن گفتم: نه، اتاقش کدوم یکیه؟
– ای خاک عالم به سرم! یادم رفت اتاقشو نشونت بدم. طبقه دوم دست راست اولین اتاق. 
یه تشکر تو هوا کردم و دِ بدو که رفتی! با سرعت نور خودمو به اتاق مورد نظر رسوندم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم بیاد پایین.
یه بسم ا… و یه یا ا… گفتم و رفتم تو اتاق. انقدر تاریک بود که نوک دماغ فرغونیم هم نمی دیدم. حالا کجا برم؟ کلید برق کجا بود؟ وای اگه دیر بشه چی؟ کلید برق همیشه کنار دره. کورمال کورمال به دیوار دست می کشیدم. بالاخره پیداش کردم. کلیدو زدم. کل اتاق روشن شد. تا چشمم افتاد بهش، رومو برگردوندم. 
خاک تو سر بدون لباس می خوابه. نیم تنش لخت بود. خدا رو شکر رو شکمش خوابیده بود و جاییشو ندیدم! منم عین خودرویی که دنده عقب می گیره عقب عقب رفتم. پشت به تخت وایسادم، آروم گفتم: آقا!
چقدر این کلمه برام خنده دار بود! دوباره گفتم: آقا! هی آقا؟! 
از حرف خودم خندیدم. مگه بیدار می شد؟ تن صدامو کمی بردم بالا
– آقا… آقا!
گوشام شنید که تخت تکون خورد اما حرفی ازش در نیومد بفهمم خوابه یا بیدار. کاش دو تا چشم پشت کلم داشتم 
– آقا بیدار شدید؟
جوابی نیومد. چقدر خوابش سنگینه!
داد زدم: آقـــــا!
داد زد: زهر مار! برای چی داد می زنی؟!
از ترس برگشتم که دیدم لخت نشسته. 
سریع سرمو برگردوندم، گفتم: ببخشید! نمی دونستم خوابید یا بیدار؟
با عصبانیت گفت: این چه وضع بیدار کردنه؟ پشتتو به من کردی، اون وقت می خوای بدونی خوابم یا بیدار؟!
سرمو انداخته بودم پایین و سکوت کردم. از تخت اومد پایین و گفت: بار آخرت باشه اینجوری بیدارم می کنی؟
چیزی نگفتم.
گفت: نشنیدی؟!
سرمو بلند کردم و سریع گفتم: بله آقا، نه! چشم آقا!
حکم سربازی رو پیدا کرده بودم که به فرماندش بله قربان چشم قربان می گفت. خدا رو شکر شلوار پاش بود! 
لباسش که رو زمین بود، برداشت و رفت به اتاقی که با تختش فاصله داشت. یه نفس راحتی کشیدم. 
گفت: تنگی نفس داری که اینجوری نفس می کشی؟!
دستمو گذاشتم جلوی دهنم. چه رادارای تیزی داره! صدای شر شر آب اومد. فکر کنم دستشوی و حمومش اونجا باشه. با حوله اومد بیرون. صورتشو که خشک کرد، حوله رو پرت کرد تو صورتم. با حرص حوله رو برداشتم. 
گفت: وقتی برگشتم، وان حاضر باشه.
– باشه. 
گره ای به ابروهاش داد و نگام کرد. سریع درستش کردم: چشم آقا.
– عادت می کنی. یعنی مجبوری! 
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون. 
آره جون خودت! عادت می کنم! اگه از دست منوچهر فرار نکردم از دست تو یکی حتما فرار می کنم. 
رو به روم یه تلویزیون نمی دونم چند اینچ بود. سمت چپ تلویزیون یه در بود. رفت تو اتاق. منم سرمو پایین انداختم، رفتم به حموم و دستشویی که نصف اتاقش بود حوله رو آویزون کردم. 
صدام زد: کجا رفتی؟!
اومدم بیرون. گرمکن پوشیده بود. 
گفتم: بله آقا؟
– خاتون بهت گفته چه کارهایی باید انجام بدی؟ 
– بله آقا. 
– خوبه! 
اینو گفت، رفت بیرون. الان فرصت خوبی بود که به اتاق نگاه کنم. سمت چپم حموم و دستشویی بود و بغلش پنجره ای که کل دیوارو گرفته بود. سمت چپِ پنچره، یه میز سفید کوچک با دو تا صندلی شیک گذاشته بودن. سمت راستم تخت خوابش بود. با دوتا عسلی کنار تخت که دو تا آباژور روش گذاشته بودنو رو به روی تخت یه تلوزیزیون ال سی دی به اندازه اتوبوس گذاشته بودن! رفتم سمت دری که کنار تلویزیون بود. درشو باز کردم؛ تو عمرم این همه لباس یه جا ندیده بودم! کفشاش جدا بود، شلوارش و پیراهنش و کراوات تمیز و مرتب و اتو کرده یه جا کنار هم گذاشته بودن. 
این کار خاتونه که انقدر تر و تمییز کار می کنه. درو بستم و اومدم بیرون. یه میز و آینه هم کنار اتاق بود که روش از انواع و اقسام عطرها گذاشته بودن. 
اتاق بزرگی بود. خیلی بزرگ. خواستم برم که چشمم افتاد به گیتار مشکی که به دیوار نصب بود. پس این آقای اخمو اهل موسیقی هم هست! نزدیک بود یادم بره تختشو مرتب کنم. رفتم سمت بالشتش، دو تا مشت زدم بهش که یه بویی ازش بلند شد. خفه شدم چه جوری با این بو می خوابه؟ هر چی عطر داشته روی تخت خالی کرده! آخه بگو خفه نمی شی؟ چند دقیقه تو اتاقش بودم. بیست دقیقه به هفت بود. رفتم به حموم، وانو پر آب کردم. خواستم برم بیرون که عین جن جلوم وایساد.
یه جیغ آروم زدم و سریع گفتم: 
– ببخشید… معذرت می خوام متوجه نشدم اومدید.
جوبمو نداد. با اخم زیپ گرمکنشو کشید پایین. 
سرمو انداختم پایین، خواستم برم که گفت: با این قیافه برام صبحونه نمیاری!
چیزی نگفتم و اومدم بیرون. معلوم نیست خدمتکارشم یا مدل؟
رفتم به آشپزخونه، چشمم افتاد به سینی و گفتم: خاتون چه خبره؟…اینا برای کیه؟
– برای آقا.
– آها! فکر کردم برای مختاره. حالا خوبه می دونید چیزی نمی خوره و این همه براش گذاشتید.
– یه پنیر و مربا که چیزی نیست؟ 
– چی؟ شما به سه نوع مربا و خامه و پنیر و عسل و کره و تخم مرغ و شکلات صبحانه و آب پرتقال می گید چیزی نیست؟!
– انقدر غر نزن! اینا رو ببر. 
– هنوز که زوده… بعدشم من کجا می تونم این سینی رو بلند کنم؟ تازه بلندشم کردم، چه جوری این همه پله رو برم بالا؟… اصلا چرا نمیاد پایین؟! 
رو میز نشستم. خاتون گفت: 
– مگه این چقدر سنگینه که این قد غر می زنی؟ بلندش کن اگه نتونستی بگو خودم می برمش. 
به ساعت نگاه کردم. چهار دقیقه به هفت بود. پوفی کردم و دستمو دراز کردم که سینی رو بردارم. 
خاتون با شیطنت گفت: اگه نمی تونی بگم مختار بیاد!
– ای دَخیلَتم! نمی خواد ! خودم می برمش! 
خاتون قهقهه بلندی زد. سینی رو بلند کردم. زیاد سنگین نبود. یه در آشپزخونه به حیاط باز می شد، یه درش هم تو عمارت بود که باید ده تا پله رو بالا می رفتی تا به سالن می رسیدی. وارد سالن که شدم صدای مختار از پشتم اومد. 
گفت: به به خانم آبغوره بگیر! چه عجب ما شما رو زیارت کردیم! البته می دونم کم سعادتی از ماست!
با دندونای فشرده شده گفتم: خفه شو! حالم ازت بهم می خوره. جای تو و آقات تو آشغالدونیه.
اینو گفتم و سریع از پله ها رفتم بالا. اومد پشتم و گفت: اگه سنگینه من ببرم! 
داد زدم: برو گمشو. 
با عصبانیت رفتم به اتاق. روی همون میز کوچیکه. کره و مربا رو میذاشتم که در باز شد. پشتم بهش بود. با حوله حموم نشست کلاهشو انداخت رو سرش. 
دو تا تقه به در خورد. مختار گفت: اجازه هست آقا؟
– بیا تو.
خواستم برم که آراد گفت: کجا؟
– برم دیگه؟ 
– نمی دونستی تا صبحونم تموم نشده نباید بری؟ 
وای یادم رفته بود. سرمو تکون دادم و گفتم: بله آقا می دونم.
– چی شده مختار؟ 
– پلیسا فهمیدن. 
با همین جور که مربا رو نون تست میذاشت، گفت: چی رو؟
– قضیه دخترا رو.
– خوب چرا به من می گی؟ خودت رئیسی یه کاریش بکن. 
– حالت خوب نیست. نه؟ 
– خسته شدم مختار… دیگه از این موش و گربه بازی خسته شدم. 
– دیگه آخراشه. تموم می شه… حال پدرت چطوره؟ 
– برام مهم نیست. 
– پایین منتظرتم… فعلا. 
داشتن در مورد چی حرف می زدن؟ دخترا یعنی دوستای من؟ به صبحونه خوردنش نگاه کردم. چیزی نمی خورد. فقط بازی می کرد. 
آب دهنمو قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم: دوستامو کجا فرستادی؟
سرش پایین بود. گفت: تازه یادت افتاده دوستم داری؟
– من هیچ وقت دوستامو فراموش نمی کنم. 
به نون تستش نگاه کرد و گفت: آدمایی مثل تو رو که دم از رفاقت می زنن، به پاش که برسه کوچه رو خالی می کنن و میرن زیاد دیدم!
نونو گذاشت تو دهنش. گفتم: می خوام بدونم چه بلایی سر دوستام اومده؟
لقمه رو پایین کرد و از درد چشماشو فشار داد و گفت: می دونم. برو از مختار بپرس. 
– پس مختار رئیس توئه، نه تو رئیس مختار! 
با دست پاهاشو فشار داد و با عصبانیت نگام کرد و گفت: درستت می کنم!
– ماشین خراب نیستم که بخوای درستم کنی! 
سرشو گرفت پایین، دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت: یه کاری نکن دست روت بلند کنم… برو بیرون. 
– فکر کردی اینجا وایمیسم و نگات می کنم؟! 
یعنی دردش بخاطر زخم معدشه؟ 
اومدم بیرون. خواستم برم که چشمم افتاد به در باز رو به روم. رفتم تو. وای خدایا! عجب کتابخونه ای!
سمت قفسه کتابا رفتم. از رمان و شعر گرفته تا علمی فرهنگی… یکی از کتابای رمانو برداشتم، چند صفحشو ورق زدم، گذاشتم سر جاش. رفتم پشت شاهنامه فردوسی. اوه! چه کتابایی هم می خونه! گذاشتم سرجاش. کتاب سهراب سپهری رو برداشتم و وسطشو باز کردم. چند سطرشو خوندم.
«شب سردی است و من افسرده /راه دوری است و پایی خسته/تیرگی هست و چراغی مرده/ می کنم تنها از جاده عبور/ دور ماندند زمن آدمها/ سایه ای از سر دیوار گذشت/غمی افزود مرا بر غم ها/فکر این تاریکی و ویرانی/بی خبر آمد تا به دل من/قصه ها ساز کند پنهانی…»
چند صفحه دیگه هم ورق زدم که یه عکس ازش افتاد؛ برداشتمش. عکس یه دختر بود. چه خوشگل بود! پشتش نوشته بود:
«دیگه فرصتی نمونده واسه دیدن نگاهت /واسه بوسیدن دستات/ واسه بودن کنارت/دیگه فرصتی ندارم/ واسه لمس عاشقونه /گفتن دوست دارم ها/ با بهونه بی بهونه… امضاء مهتاب… تقدیم به عشقم آراد.»
دختره عشق آراد بوده؟! حیف این خوشگله! آخه چطور تونسته عاشق این ماموت بشه؟! عکسو گذاشتم لای کتاب و گذاشتم تو قفسه ی کتابخونه. 
– تو اینجا چیکار می کنی؟ 
از ترس برگشتم و دستمو گذاشتم رو قلبم. 
هل شدم و گفتم: 
– چیزه؛ اومدم… می خواستم، یعنی …کتاب بردارم.
– من بهت اجازه دادم کتاب برداری؟ 
– نه آقا،خوب… 
– برو میزو جمع کن. 
– می تونم یکی از کتابا رو بردام؟ 
با اخم و تاکید گفت: نه!
– آخه چرا؟من… 
داد زد: گفتم برو میزو جمع کن.
سرمو انداختم پایین و رفتم به اتاقش. خسیس گدا. ناخن خشک کنس! آخه بگو می خواستم کتاباتو بخورم که نذاشتی یکی شو بردارم؟ سینی رو بردم به آشپزخونه، رفتم پیش مش رجب و خاتون. نشسته بودن داشتن چایی می خوردن. مش رجب به خاتون گفت:
– پس کی کت و دامن تو می دوزه؟ 
– فکر نکنم حالا حالا ها بدوزه. میگه پارچه زیاد دارم. می دونم آخرش مجبور می شم برم بخرم. 
برای خودم چایی ریختم و نشستم. گفتم:
– یه فضولی! کت و دامن برای چیه؟
خاتون: چند روز دیگه آقا می خوان مهمونی بگیرن. یک ماهه پارچمو دادم دستش، هنوز برام ندوخته.
– خب اگه بخواید من براتون می دوزم. 
خاتون: مگه بلدی؟!
خندیدم و گفتم: خیاطم!
خاتون با شوق گفت: راست میگی؟!
– بله! 
مش رجب: برو پارچتو ازش بگیر، بده آیناز برات بدوزه.
– حتما ، امروز می رم پارچه رو میارم.
گفتم: چرخ خیاطی دارید؟
مش رجب: آره؛ پارسال تو قرعه کشی برنده شدم. 
با تعجب نگاش کردم. یهو سه نفرمون خندیدیم. بعد از اینکه خاتون پارچه شو آورد، با هم نهارو درست کردیم. کار زیادی نبود که انجام بدم. پشت عمارت رفتم. بازم چشمم افتاد به کلبه.
کلبه نقلی کوچیکی که فقط برای یه نفر خوب بود. دلم می خواست ببینم داخلش چه شکلیه؟ برگشتم به آشپزخونه دیدم مختار نشسته و داره با ولع سالاد می خوره. 
با عصبانیت سالادو از جلوش کشیدم و گفتم:
– تو چطور می تونی انقدر راحت اینجا بشینی و این سالادو کوفت کنی؟!
دهنش پر بود. سالادو قورت داد و با لبخند گفت:
– سلام آیناز خانم خوبی؟ می شه اون سالادو بدی؟
– اگه ندم چی؟ نکنه می خوای مثل دوستم بکشیم؟! 
با ناراحتی نگام کرد و گفت: اون تقصیر من نبود؛ دستور آقا بود. 
سالادو پرت کردم جلوش و گفتم:
– کوفت کن! ایشاا… همین نهار آخرت باشه.
چیزی نگفت و با خنده سالادشو خورد.
***
بعد از شام مش رجب چرخ خیاطی رو آورد به اتاقم. خاتونم با متر و قیچی و هر چی که برای کت و دامنش لازم داشتم اومد. 
مترو گذاشتم رو شونه هاش. با خوشحالی گفت: 
– می خوام یه جوری برام بدوزی که هرکی دید فکر کنه خریدم!
– خیالتون راحت! انقدر خوشگل بدوزم که می تونی بگی از خارج سفارش دادی! 
خندید و گفت: ممنون! سریع حاضرش می کنی دیگه؟
– بله! 
– قربون دستت! 
داشتم اندازه هاشو می نوشتم که گفت: وای آیناز یادم رفت!
با تعجب گفتم: چیو؟
– میوه! 
– میوه چی؟ 
– باید برای آقا میوه ببری. 
مترو گذاشتم رو پارچه و گفتم: حالا بذار بعد می برم. 
– نمیشه مادر به خاطر زخم معدش باید یه چیزی بخوره. 
– خیلی خب! بدید ببرم.
میوه ها رو ازش گرفتم و رفتم به عمارت. داشتم از پله ها می رفتم بالا که یکی گفت:
– کجا داری می ری؟ بیا اینجا. 
از پله ها اومدم پایین. سرمو این ور و اون ور چرخوندم اما ندیدمش. نکنه خیالاتی شدم؟ یه پله رفتم بالا. دوباره گفت:
– مگه کر شدی؟ گفتم بیا اینجا!
سرمو چرخوندم؛ کنار راه پله سمت راست، تو یه راهرو بود. دست به جیب و با اخم وایساده. گفت: بیا اینجا! 
خودش رفت تو، منم پش سرش رفتم. راهرو به یه هال چهل و هشت متری ختم می شد. نگاه کردم، دیدم دور تا دور مبل سفید گذاشته بودن و یه تلویزیون گنده هم به دیوار بود. پس اینجا اتاق تلویزیون بود. میوه رو گذاشتم رو میز و گفتم:
– می تونم برم؟
فقط سرشو تکون داد. انگار خدا زبونشو ازش گرفته! 
ساعت دوازده و نیم شب خوابیدم. بین خواب و بیداری بودم که در اتاق باز شد. 
خاتون اومد تو. گفت: آیناز! آقا گفته براشون چایی ببری.
با حرص سرمو کوبیدم به بالشت و با حالت گریه گفتم: 
– خدا! چرا این جونور دست از سرم برنمی داره؟! الان چه وقت چایی خوردنه؟!
– مهمون دارن. 
نشستم و با تعجب گفتم:
– مهمون؟! این موقع شب؟! مهمون نباید وقت اومدنشم بلد باشه؟
خاتون با خنده گفت: حرص نخور پوستت خراب می شه!
– حالا مهمونش کی هست؟
– یکی از عاشقای پرو پا قرص و کنه! فرحناز؛ دختر عمه آقا. 
– خوبه این طوری می تونم یکی از عشاق رو ببینم! خدا کنه مثل اسمش ناز باشه! 
بلند شدم. خاتون گفت:
– تو آلاچیقن.
با غر غر کردن رفتم به آشپزخونه چایی رو دم کردم. مرده شور خودش و مهمونشو ببرن! عرضه یه چایی رو هم نداره. فقط بلده دستور صادر کنه. کار که هیچ… چایی رو گذاشتم تو سینی و رفتم سمت آلاچیق. 
چراغ های آلاچیق روشن بود. وای این آلاچیق شبا چه خوشگله! 
یه دختر لاغر اندام و ظریف رو به روم نشسته بود. موهای بور بلندش که تا آرنجش بود، باز گذاشته بود. تو هوای سرد پاییز که من منجمد می شم، اون یه تاپ قرمز و شلوار لی پوشیده بود! آقا هرکوله هم پشتش به من بود! داشتن حرف می زدن که یهو صدای خنده فرحناز بلند شد. 
نه! مثل اینکه آقا به غیر از گریه انداختن، خندوندنم بلده!چند تا پله رفتم بالا و سلام کردم اما بی تربیتا جوابمو ندادن. سینی رو جلوی فرحناز گرفتم. رنگ و حالت چشماش عین چشمای امیر علی بود. حتی از اسمشم ناز تره! خودخواهانه و تحقیر آمیز نگام کردو چایی رو برداشت. جلوی آرادم گرفتم اما اون بدون اینکه نگام کنه، به تنه درخت بریده شده ی جلوش اشاره کرد و گفت: 
– بذارش اونجا.
سینی رو گذاشتم، خواستم برم که فرحناز گفت: 
– صبر کن!
نگاش کردم و گفتم: بله؟
باز با همون نگاه تحقیر آمیز گفت: اسمت چیه؟
– آیناز. 
پوزخندی زد و گفت: حیف این اسم نبود رو توگذاشتن؟! تاحالا کسی بهت گفته خیلی زشتی؟
قلبم درد گرفت. نگاش بس نبود، حرفشم تحقیر آمیز شد. به خودم مسلط شدم و گفتم:
– نه! این افتخارو به تو دادم! اگه یه وقت اومدم خواستگاریت، می تونی جواب مثبت ندی!
برگشتم که برم، داد زد :
– وایسا!
از صداش معلوم بود که خیلی عصبانیه. اومد سمتم، با خشم یه سیلی زد به صورتم. آراد سرش پایین بود و چایی می خورد. فرحناز با عصبانیت گفت:
– خیلی گستاخی! اگه کلفت من بودی می دونستم چه جوری ادبت کنم.
با حرص به آراد گفت: نمی خوای چیزی بهش بگی؟!
– چرا عزیزم. ولی به زبون خودم می گم! 
پوزخندی زدم و گفتم: خوش بگذره! شب بخیر!
از لحن حرف زدنش ترسیدم. اگه بخواد منو بزنه چی؟ من با این جثه ضعیفم به فوتش بندم! 
با دو رفتم سمت خونه؛ سرمو کردم زیر پتو و خوابیدم. 
بازم کابوس لیلا و بچه ها اومد سراغم. هنوز نتونستم به کابوسام عادت کنم . صبح خاتون بیدارم کرد. بعد از نماز رفتم به اتاق آقا که بیدارش کنم. خدا کنه این دفعه لباس پوشیده باشه! اصلا حوصله عقب گرد ندارم! در اتاقشو باز کردم؛ با حرص رومو برگردوندم و دوباره عقب عقب راه رفتم کنار تخت. پشت به آقا وایسادم و گفتم:
– آقا؟ آقا؟! 
– ولی انگار آقا گوشاشو زیر بالشت گذاشته بود. من نمی دونم این چرا ساعت زنگدار پیش خودش نمی ذاره؟!
– آقـــــــا! لطفا بیدار شید! 
– نکنه مرده؟! سرمو کمی چرخوندم که یهو با یه دستش، یقمو گرفت و کشید طرف خودش. بالا تنم رو تخت افتاد و پاهام آویزون بود.چشم تو چشم بودیم. ترسیدم. 
نگاهش عصبانی بود. گفت:
– مگه دیروز بهت نگفتم دیگه اینجوری بیدارم نکن؟ ها؟ چرا حرف گوش نمی کنی؟
دستشو از یقم کشیدم و گفتم:
– ازم انتظار نداشته باش وقتی لختی، چهار چشمی نگات کنم و صدات بزنم! تا وقتی لباس نپوشی اوضاع همینه!
بلند شدم وایسادم و سرمو انداختم پایین. حواسم بهش بود. 
نشست و با تعجب گفت: نگو تا حالا مرد لخت ندیدی؟!
همین جور که سرم پایین بود، با عصبانیت گفتم: 
– نه پدر و برادری داشتم نه دوست پسری که بخواد جلوم لخت بشه!
پوزخندی زد و گفت: 
– خوب بلدی ادای آدمای چشم پاک رو دربیاری!
پشتمو کردم بهش و گفتم:
– نیم ساعت دیگه وانو حاضر می کنم.
خواستم برم که داد زد: وایسا!.
این ابوالهول انگار یک روز داد نزنه، کارش پیش نمی ره! بدون اینکه تکون بخورم، گفتم :
– بله؟
با تاکید گفت: بله آقا!
– بله آقا! 
– اگه از فردا بخوای اینجوری بیدارم کنی ، روزگارتو سیاه می کنم. 
پوزخندی زدم و گفتم: روزگارم سیاه هست ! شما سیاه ترش کنید! 
اینو گفتم و رفتم به آشپزخونه. وقتی صبحانه براش بردم، با اخم نگام کرد و گفت: 
– مگه بهت نگفته بودم دیگه با این قیافه جلو من ظاهر نشو؟!
به آب پرتقالش نگاه کردم و گفتم: 
– اختیار صورتمم نباید داشته باشم؟ شما اگه خوشتون نمیاد می تونید یکی دیگه بیارید!
با عصبانیت نگام کرد و بلند شد، با تلفن شماره ای رو گرفت و گفت: 
– بیا بالا!
نشست و با عصبانیت پاشو به زمین می زد. بعد از چند دقیقه خاتون اومد. 
– بله آقا؟
– این چرا صورتش اینجوریه؟ 
خاتون بهم نگاه کرد و گفت: چیکار کنم آقا؟
– من نمی دونم می خوای چیکار کنی؟ اگه دفعه دیگه با این قیافه بیاد، من می دونم و تو! 
گفتم: تو اول برو ریش خودتو بزن، بعد به فکر صورت من باش! فقط مونده با این ریشات یه عمامه بذارن رو سرت و بری بالا منبر بشینی! 
دهن خاتون باز شد! زد به صورتش و گفت: 
– خدا منو مرگ بده دختر! این چه حرفیه می زنی؟ آقا شما ببخشید. این جوونه یه حرفی زد.
آراد فقط نگام می کرد. چهره ش خنثی بود؛ نه از خشم خبری بود، نه از عصبانیت. یه لبخند روی لبش بود که فقط چشم بصیرت می تونست ببینه ولی با اخم گفت: 
– نمی خوام کسی فکر کنه یه کولی تو خونم نگه داشتم!
دستمو گذاشتم رو میز، تو چشماش خیره شدم و با عصبانیت گفتم: 
– کولی چو کولی ببیند خوشش آید! تو اگه از من خوشت نمیومد منو نمی آوردی!
– بگو! بازم بگو!خودتو خالی کن! تو یه آدم عقده ای هستی که از بس بهش محبت نکردن، مثل وحشی ها به همه می پره! 
– خود تو هم عین منی! اگه بهت محبت کرده بودن، الان مثل غار نشینا یه آدمو راحت نمی کشتی! دیگ به دیگ می گه روت سیاه!
دیگه صبرش تموم شد. با عصبانیت دستشو کوبید به میز که فنجون افتاد زمین و شکست. بلند شد؛ تو چشمای پر خشمش نگاه کردم؛ ترسیدم ضربان قلبم رفت بالا. نفسم داشت بند میومد. با همون حالت گفت:
– راه اومدن با تو هیچ فایده ای نداره. می دونم باهات چیکار کنم!
مچ دستمو گرفت و کشید. خاتون دنبالم دوید و گفت: 
– آقا خواهش می کنم ولش کنید! بچه است نادونی کرده.
همین جور که دستامو می کشید، گفت:
– می خوام از نادونی درش بیارم! 
بدبخت خاتون با التماس دنبال ما می دوید. از ترس عرق کرده بودم. داشت منو کجا می برد؟ از پله ها رفت پایین و منو دنبال خودش می کشید. بعد از پله ها منو برد سمت راست؛ یه اتاق کوچک زیر را ه پله بود. کلید روش بود درشو باز کرد و هلم داد تو و گفت: 
– منوچهر بهم گفت از تاریکی می ترسی؛ این تنبیه اولته!
خاتون پشتش وایساده بود. گفت:
– آقا گناه داره! 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا