رمان اسطوره

پارت 10 رمان اسطوره

5
(3)

نفسی تازه کرد و ادامه داد:

-خلاصه اینکه…دختر جماعت اگه حواسش نباشه…به فنا رفته..خصوصا توی محیط بسته ایران..با فرهنگ خاص و سنتی ما…!تو ایران اگه لغزیدی خدا هم نمی تونه به دادت برسه…پس باید حواست رو جمع کنی…مطالعه کنی…خودت رو بشناسی..جنس مخالفت رو بشناسی…نیازهای خودت رو بفهمی…نیازهای اونو بفهمی…تفاوت ها رو درک کنی…تا یه وقت کم نیاری…خیلی اشتباهات هستن جبران می شن..خیلیاشونم نه…کمترین آسیبی که یه رابطه اشتباه به دختر می زنه…همین حال و روز الان توئه…! دیگه خدا به داد آسیب های بزرگتر برسه…!پسرا تو بدترین شکست عشقی بعد از دو روز حالشون خوب میشه.اما یه دختر ممکنه تا آخر عمرش چوب یه دلبستگی نابجا رو بخوره و آینده ش تباه بشه.

برخاست و توی تشک نشست…دست من و تبسم را روی زانوانش گذاشت و رو به من گفت:

-و اما تو…کاری به این ندارم که اون مرد کیه…فقط می دونم خدا خیلی بهت رحم کرده که اهل سواستفاده نبوده…با تعریفهایی که کردی معلومه آدم خوبیه…اما اینو بدون..مرد جماعت..از زمان حضرت آدم به اینطرف..از زن تسلیم…از زن سهل الوصول بیزار بوده…با همچین زنی نیازش رو برطرف می کنه و می ره…! ایرانی و امریکایی هم نداره…زن اگر غرور نداشته باشه…اگر عزت و نفس و شخصیت مستقل نداشته باشه….اگه واسه جسم و روحش ارزش قائل نباشه…هیچی نداره و تا آخر عمرش تو سری خور و طفیلی و دستمال هزار دسته…!تنها چیزی که می تونه یه مرد رو اسیر و رام کنه..قدرت زنانگی زنه…!برو تاریخ رو بخون…رفتار زنهای قدرتمند رو ببین و یاد بگیر…! به خاطر هیچ کس…حتی اگه به قول خودت نفست به نفسش بند بود…شخصیتت رو خورد نکن…! منظورم غرور کاذب و بچه بازی و لج بازی الکی نیست…منظورم کرامت انسانیته…ارزش زن بودنته…یه جاهایی باید کوتاه بیای…اما واسه کسی که مرد زندگیته…شرعی و رسمی و قانونی…! نه واسه کسی که به جز تو کلی آدم تو صف داره…یا کسی که هنوز نمی دونه چی از زندگیش می خواد یا کسی مثل دیاکو که به قول خودت، اصلا به چشمش نمیای…!

باز نتوانستم خودم را کنترل کنم و صدای های هایم کل اتاق را در برگرفت.دست خاله مریم روی موهایم نشست…!

-روزایی تو زندگی هر آدمی میاد که فکر می کنه محاله جون سالم به در ببره…مطمئنه که از شدت غصه می میره…اما اینو بدون دخترم…این دنیا..هیچیش پایدار نیست..نه خوشی و شادیش..نه عزا و غمش…زمان همه چیز رو حل می کنه…مهم اینه که آدم بعد از هر زمین خوردنی…با قدرت بیشتر از جا بلند شه و از نو شروع کنه…!کسی که تو زندگیش شکست نخوره…قدر پیروزی رو نمی دونه…شکست خوبه…به شرط اینکه درسی بشه واسه راند بعدی بازی…و بردن کاپ قهرمانی…!من حال خرابت رو درک می کنم…اما می دونم اونی که این بازی رو می بره توئی…چون هنوز با ارزشهای اخلاقی و بازی جوانمردانه غریبه نشدی…چون بلدی اونجایی که لازمه پا رو دلت بذاری و از حیثیتت دفاع کنی…چون هنوز مثل یک زن اصیل ایرانی…با زیباییهای درونت به میدون جنگ می ری…!تو نباید غصه بخوری…حسرت مال اون کسیه که شاداب رو نداره…!نجابتش رو..خانومیش رو…خانواده دوستیش رو…هوش و استعدادش رو…صداقت و یکرنگیش رو…!حسرت مال اونه عزیزم…!
دانیار:

آهسته می راندم و با دقت به اسم کوچه ها نگاه می کردم تا مگر نام آشنایی به چشمم بیاد..اما با دیدن دختر لاغر اندام و سر به زیری که سنگ کوچکی را با نوک پایش به جلو هدایت می کرد، کارم راحت شد. “از کجا می آمد این وقت صبح؟”

ماشین را پارک کردم و پیاده شدم و از سمت مقابل،نزدیکش رفتم و رو به رویش ایستادم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد،همراه با سنگش مرا دور زد و به راهش ادامه داد.کولی اش خیلی سنگین به نظر می آمد…شانه هایش را پایین کشیده بود…”یعنی دیروز بعد از شرکت خانه نرفته؟”

جلو رفتم و پایم را روی سنگش گذاشتم.نگاهش روی کفشم ماند و آرام آرام بالا آمد.از دیدنم به وضوح جا خورد.”چقدر لاغر شده بود..!” در ظرف همین بیست و چهار ساعت گذشته…! گودی و سیاهی زیر پلکهایش در کنار قرمزی وحشتناک سفیدی چشمانش… منظره رقت باری ایجاد کرده بود.سعی کردم کمی از قالب خشکم خارج شوم تا این دختر بیشتر از این ترسیده و دلزده نشود.

-احوال خوشحال خانوم فراری؟

حس کردم عدسی لغزانش تر شد…زیر لب سلام کرد! این خصلتش را دوست داشتم..تحت هر شرایطی سلام می کرد.جواب دادم.

-سلام.

نگاهش مصرانه روی کفشم دو دو می زد…مثل بچه ای که عروسکش را گرفته باشند تکه سنگش را می خواست.

-کجا بودی؟این وقت صبح؟

شانه های کوچکش با وجود بار سنگینی که بر دوش داشتند،بالا و پایین می رفتند.

-خونه تبسم اینا…الانم دارم می رم خونه.

توضیح می داد…مثل بقیه دخترها در اوج دلخوری هم نمی گفت “به تو ربطی نداره…هرجا که دلم بخواد..شما چکاره ای…” دلخور بود…دلشکسته بود…اما رفتار چندش آور و لوس از خودش نشان نمی داد.

_آها…خوشحال شماره 2..!

نگاه خسته اش پرسشگر بود.چشمکی زدم و گفتم:

-معنی اسم اونم همین میشه دیگه!

کمی نوک کفشش را به کفش من نزدیک کرد..انگار می خواست سنگش را نجات دهد..اما با یک حساب سراگشتی فهمید که از عهده من برنمی آید.آهی کشید..پایش را پشت پای دیگر قایم کرد و گفت:

-آره…با اجازه تون.

خواست برود…خواستم دستش را بگیرم…خواستم متوقفش کنم..اما ترسیدم به دستش دست بزنم..من…دانیار…از گذشتن از خط قرمزها و نگاه سرزنشگر یک دختر ترسیدم…!بند کولی اش را گرفتم…کیف و شانه اش یک طرفی شدند.

-صبر کن…!

بازویش را بالا انداخت و بند پهن ارتشی رنگ را به جایش برگرداند.دور و برش را نگاه کرد و گفت:

-خواهش می کنم از اینجا برین…یکی ببینه واسم بد میشه.

-برای من مهم نیست..اما تو اگه دوست نداری بیا سوار ماشین شو…می ریم یه جای دیگه.

به تندی گفت:

-اگه واسه عذرخواهی اومدین…خیالتون راحت باشه..من از کسی ناراحت نیستم.

لبم کمی کج شد…پوزخندم اخمهایش را درهم کرد.

-یه درصد فکر کن من از تو عذرخواهی کنم…!حالا سوار می شی یا همین جا حرف بزنیم؟

صراحت کلامم چشمانش را گرد کرد.زبانش را روی لبش کشید و گفت:

-در چه مورد حرف بزنیم؟

دستانم را بغل کردم و گفتم:

-پس تصمیمت رو گرفتی…

پایم را بلند کردم و ضربه محکمی به سنگ زدم که تا وسط خیابان رفت.هول گفت:

-نه نه..اینجا نه…همسایه ها می بینن…حرف در میارن…بریم…!

و خودش جلوتر از من راه افتاد و به سمت ماشین رفت.در دل گفتم:

“اگه من از پس تو نیم وجبی برنیام که دانیار نیستم کوچولو.”

دکمه ریموت را زدم…و از پشت کولی را از دوشش جدا کردم و روی صندلی عقب انداختم.کمی با دهان باز نگاهم کرد و بعد از بررسی شرایط کوچه شان…با عجله سوار شد.
شاداب:

عینک تیره آفتابی را روی چشمش گذاشت و کمی از استرسم کاست.از چشمانش بی دلیل می ترسیدم.شاید هم بی دلیل نبود…نگاهش مثل یک مرداب ژرف خطرناک…مثل نفسهای یک تمساح آرام و بی حرکت اما گرسنه…ترسناک بود.وقتی چشمانش را نمی دیدم راحت تر می توانستم حرف بزنم.

-میشه زودتر حرفاتون رو بگین؟

ابروهایش را بالا انداخت.

-نچ…نمیشه…!

-من حالم زیاد خوب نیست.می خوام برم خونه.مامانم نگران میشه.

-مامانت می دونه قهر کردی و از شرکت اومدی بیرون؟

بگذار به دیروز فکر نکنم…یادم نیاور آن دردی که کشیدم.

-نه نمی دونه.

-پس الان فکر می کنه سرکاری و نگران نمیشه.

باد کولری که مستقیم توی صورتم می نشست سینوسهایم را اذیت می کرد.سعی کردم کمی مسیر دریچه ها را تغییر دهم.دست برد و کولر را خاموش کرد و شیشه ها را پایین کشید و گفت:

-دیگه چی؟

سرم را چرخاندم و به نمیرخش نگاه کردم.پیراهن خاکی رنگش را تا روی ساعد بالا زده بود…هرگز ندیده بودم این دو برادر در محیط بیرون تیشرت بپوشند یا حتی شلوار جین…!همیشه پیراهن و شلوار پارچه ای…! با این تفاوت که یک ساعت صفحه درشت مشکی روی مچ دیاکو خودنمایی می کرد ولی دانیار همان را هم نداشت.هیچ وقت ساعت نمی بست.موبایل هم در دستش ندیده بودم…هیچ وقت..یعنی نداشت؟؟

-نمی ترسی بخورمت؟

قلبم ریخت…منظورش چه بود؟

کوتاه نگاهم کرد..به خدا قسم که برق چشمش را از پشت آن عینک بزرگ سیاه دیدم…بی اختیار به در چسبیدم…!

-منظورتون چیه؟

نیشخندش عذابم می داد.

-تو مگه دانشجوی عمران نیستی؟

چشم از صورتش بر نمی داشتم.

-هستم.

لبش می خندید…اما بین ابرویش چین داشت.

-پس حتما شنیدی که من آدمایی رو که زیاد تو نخم برن… سر می برم و گوشتشون رو خام خام می خورم.

این یک مورد را نشنیده بودم.

-نه…نشنیدم.

سرش را بالا و پایین کرد.

-خوبه…ولی حالا که شنیدی…بهتره احتیاط کنی..!

صاف نشستم و گفتم:

-منو آوردین بیرون که تهدیدم کنین؟اما من از شما نمی ترسم..!

دروغ می گفتم مثل…

نگاهش اینبار کوتاه نبود.عینکش را روی موهایش زد و مستقیم خیره ام شد.

-واقعا نمی ترسی؟

اگر عینکش را روی چشمش می گذاشت با قاطعیت بیشتری جواب می دادم.

-نه…!

خندید…به جان خودم ایندفعه خنده اش خالص بود…بی تمسخر..بی پوزخند.

دستش را تا نزدیک دماغم جلو آورد و گفت:

-اینجای آدم دروغگو..حالا پیاده شو.

دور و برم را نگاه کردم.بازار تهران؟؟؟

-اینجا؟

داشبوردش را باز کرد و عینکش را داخل آن گذاشت.

-آره..بپر پایین…!

-اینجا می خواین حرف بزنین؟

همانطور که خم بود سرش را بالا گرفت..باز اخمهایش درهم رفته بود.

-خوبه شکست عشقی خوردی و اینقدر حرف می زنی…پیاده شو بابا…

چه کسی بهتر از دانیار می توانست به آدمی که اینهمه روحیه اش را باخته بود دلداری بدهد..!!!؟؟؟
بوی جگر خام دلم را بهم زد.با اکراه به در و دیوار کثیف مغازه نگاه کردم و گفتم:

-اینجا کجاست دیگه؟

صندلی فلزی با رویه چرم پاره شده را بیرون کشید و گفت:

-قیافتو اونجوری نکن…جیگر اینجا حرف نداره…بشین…!

بدون شک با کلاس ترین…خوش نما ترین و بهداشتی ترین جگرکی شهر را انتخاب کرده بود…!مغازه ای با وسعت نهایت دوازده متر و فضایی پر مگس و میزهای شکسته و کثیف….!

دلم نمی خواست به صندلیها دست بزنم یا روی آنها بنشینم.همانطور یک لنگه پا ایستادم و گفتم:

-من گرسنه نیستم…شما راحت باشین.

به شاگرد مغازه که لنگ خیسی دور گردنش انداخته بود و لباسهای خونی بر تن داشت اشاره داد و گفت:

-بشین شاداب…اینقدر ادا در نیار…من همیشه خوش اخلاق نیستما.

دو سیاهچال خاموش توی صورتش ادعایش را ثابت می کرد.با نوک دست صندلی را بیرون کشیدم و نشستم…پسر ریز نقش و جوان جلو آمد و سفارش گرفت.

-ده سیخ جیگر…دو سیخ دل…با دو تا نوشابه…!جیگرش آبدار باشه لطفاً.

از تصور جگری که از آن خون بچکد عقم گرفت.من اینجا چکار می کردم؟

تا آماده شدن غذا سکوت کرد و هیچی نگفت.حتی به من نگاه هم نمی کرد…پاهایش را زیر میز کشیده بود و دست به سینه به بیرون خیره شده بود.زیرچشمی براندازش کردم..از لحاظ ظاهری شباهت زیادی به دیاکو نداشت…پوست گندمگونش نسبت به دیاکو تیره تر بود..رنگ موها و چشمانش نیز همینطور…قدش بلندتر به نظر می رسید و اندامش لاغرتر…اما قطعا هرکس این دو نفر را با هم می دید می فهمید که برادرند…انگار توی پیشانی شان نوشته شده بود.

سینی را جلو کشید و نان رویش را کنار زد و گفت:

-مشغول شو.به جای اینکه منو بخوری…جیگر بخور…!

از تبسم محوی که کنار لبش بود شرمم شد…از خودم حرصم گرفت که اینقدر تابلو بودم.من و من کنان گفتم:

-من گرسنه نیستم…در واقع معده م یه کم حساسه..می ترسم…

لقمه بزرگی برای خودش گرفت و گفت:

-می ترسی مسموم شی؟

دوست نداشتم حرفی بزنم که باعث دلخوری اش شود…اما واقعا نمی توانستم در این فضا چیزی بخورم.

-نه…به خاطر معدمه…با هر غذایی سازگار نیست.

گازی به لقمه اش زد و گفت:

-نگاه به در و دیوار اینجا نکن…من سالهاست که مشتریشم…از غذای معروفترین رستورانای شهر مسموم شدم…اما از اینجا نه…چون نزدیک بازار و پر تردده…جیگرش تازه ست…نمی مونه…به دست و بال کثیفشونم اهمیت نده…آتیش هرچی آلودگی باشه می سوزونه…!با خونی که تو از دست دادی و با این رنگ و روی زردت فقط جیگر می تونه یه کم سرحالت بیاره.

با جمله آخرش…از جگر خودم خون چکید…چقدر این مرد بی پروا و راحت بود…!اصلا این دو برادر عادتشان بود که هرچیزی که باعث خجالتم می شد به رویم بیاورند.

سرش را بلندکرد…لبهایش پوزخند داشت…احتمالا از سرخی بیش از حد صورت من…!ابرویش را بالا انداخت و گفت:

-د بخور دیگه…!

تنها راه خلاصی از دست این مرد…تن دادن به خواسته هایش بود.لقمه اول را مزه کردم…راست می گفت..خوشمزه بود…بی اختیار دستم را برای لقمه دوم بردم و وقتی به خودم آمده سیخهای متعدد خالی جلوی دستم و نگاه پر از شیطنت دانیار بدجور خودنمایی می کرد.چقدر گرسنه بودم و خودم نمی دانستم…و چقدر راحت ذهنم از غصه هایم رها شده بود و نفهمیده بودم…!

-اگه سیر نشدی بگم بازم بیارن.

این حرفش یکجوری بود…اینکه از زبان دانیار بیان شده بود…از زبان آدم سردی مثل او…!

-نه..ممنون…خیلی خوشمزه بود.

سرش را تکان داد و گفت:

-خوبه..از این به بعد یاد می گیری که به من اعتماد کنی…!

از این به بعد؟؟؟من از خیلی قبل تر به صداقت وحشتناک و عذاب آور او ایمان آورده بودم.

-پاشو بریم…هنوز کلی کار داریم…!

ای کاش می دانستم در سرش چه می گذرد.

-کی حرف می زنیم؟؟؟

بی توجه به من پول غذا را حساب کرد و از مغازه بیرون رفت.چقدر زورم می گرفت از این بی محلی ها و زورگویی هایش.

-آقا دانیار…با شمام.منکه بیکار نیستم…!

چرخید…به شدت…آنقدر که سنگریزه های زیر پایش صدا دادند…سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت:

-محض یادآوری…منم بیکار نیستم…و در ضمن هیچ علاقه ای هم به شنیدن غرغرا و تحمل ناز و نوز جنابعالی ندارم.کشته مرده چشم و ابرو و قد و بالاتم نیستم…گفتم حرف می زنیم…پس می زنیم…! اما به وقتش…تا اون موقع لطفا ساکت باش و بذار به کارم برسم…!

نفرت انگیزتر از این آدم…توی این دنیا…نبود…به خدا نبود…!
دانیار:

بغ کرده و مغموم تنه اش را به در تکیه داده بود و حرف نمی زد…دیاکو حق داشت…وقتی اینطور ساکت می شد از یک بچه دو ساله هم بچه تر به نظر می رسید…در دل به خودم لعنت فرستادم که قاطی این بازی شدم…کار و زندگی ام را رها کرده بودم تا جگر به خورد این دختر دهم…!

نگاهش کردم…با لجاجت به جان دکمه مانتویش افتاده بود…لبخند زدم…با او زیاد هم بد نگذشته بود…تماشای غذا خوردنش جالب بود…نه نگران پاک شدن رژلبش بود نه ژست عشوه گرانه اش…! هرچند ثانیه یکبار هم با دستمال دهانش را تمیز نمی کرد…حین غذا خوردن حرف نمی زد و مثل دخترهای دیگر مخم را له نمی کرد و اجازه می داد مزه و طعم غذایم را بفهمم…راحت و بی ریا غذا می خورد..مثل هر آدم دیگری…! می توانستم حداقل به خودم اعتراف کنم که یکی از بهترین صبحانه های دو نفره را تجربه کرده بودم!

همیشه سکوت را ترجیح می دادم…حتی در جمع…! اما اینبار دلم می خواست این سکوت شکسته شود…دلم می خواست حرف بزند…از اینکه صبحانه را زهرمارش کرده بودم عذاب وجدان داشتم…ترجیح می دادم غر بزند و سوال بپرسد تا اینطور مظلوم و آرام بنشیند و با دکمه مانتوی ساده اش ور برود.

-خوشحال؟

انگشتش را بیشتر دور دکمه اش حلقه کرد.

-بله؟

چقدر شبیه دیاکو بود…قهر نمی کرد..لج نمی کرد…! و زیباتر از همه اینکه خوشحال را به عنوان اسمش پذیرفته بود و جواب می داد.

-اون دکمه ای که بهش گیر دادی جای بدیه…اگه بکنیش زیپ شلوارت معلوم میشه…!من نخ و سوزن ندارما…!

سریع دستش را از دکمه جدا کرد و زیرلب چیزی گفت که من نشنیدم..اما حاضر بودم قسم بخورم که فحش داده…!

-خوشحال؟

-چیه؟

چیه” به جای “بله”..یعنی عصبانی بود.

-نمی پرسی دیاکو خوبه یا نه؟

برای چند لحظه نفسش برید و بعد جواب داد.

-حتما خوبه که شما رو فرستاده سراغ من.

به زور جلوی خنده ام را گرفتم.

-از کجا می دونی اون منو فرستاده؟

-شما که از چشم و ابرو قد و بالای من بیزارین…حتما به درخواست اون اومدین دیگه…!

دیگر نتوانستم نخندم…!

-یعنی اون عاشق چشم و ابرو و قد و بالاته؟

دلخور و رنجیده نگاهم کرد.

-منظورم این نبود.

-پس منظورت چی بود؟

با کلافگی نفسش را فوت کرد و جواب نداد.توی منگنه گذاشته بودمش…گناه داشت…!

-کسی منو نفرستاده…و البته کسی نمی تونه منو مجبور کنه کاری رو که دوست ندارم انجام بدم.دلمم به حال تو نسوخته…واسه دلداری دادنت هم نیومدم.

دوباره دکمه اش را مچاله کرد.

-پس چی؟

سعی کردم اگر حسی در صدایم هست بمیرد و بی تفاوتی ام واضح باشد.

-می خوام از حیثیت رشته م دفاع کنم…!

با تعجب گفت:

-یعنی چی؟

-یعنی حالا که اشتباهی وارد این رشته شدی…بهتره حداقل بتونی سیمان رو از ماسه تشخیص بدی.

کاملا مشخص بود گیج شده…از دور ساختمان بلند شرکت را نشانش دادم و گفتم:

-اونجا شرکت ماست…اگه قراره منشی بشی جایی منشی باش که به درد آینده ت بخوره و جای پیشرفت داشته باشه…!

با دهان باز..نگاهش را بین من و ساختمان چرخاند…اجازه فکر کردن را از ذهنش گرفتم.

-منم اونجا کارمند معمولی ام…نه پستی دارم و نه سهمی…ماهی یه بار هم گذرم به اینجا نمی افته..چون همش تو بر و بیابونم…اما می دونم چند تا منشی می خوان…! می تونم معرفیت کنم…البته اگه دوست داری…! اگر هم که جای بهتری سراغ داری…اصراری نیست…!

شانه هایش خم شد.

-من خودم می تونم کار پیدا کنم.

استارت زدم.

-باشه..هر طور راحتی…!

به پایم که پدال گاز را می فشرد نگاه کرد…احتمالا انتظار داشت بیشتر اصرار کنم…!تند گفت:

-البته خیلی ممنون از لطفتون…ولی من از دلسوزی و ترحم خوشم نمیاد.

پوزخند زدم…آنقدر غلیظ که به چشمش بیاید.

-می دونی مشکل تو چیه؟

فقط سرش را تکان داد…دور زدم و گفتم:

-اعتماد به نفس پایین…!چون هیچ نکته مثبتی در خودت نمی بینی، همه چی رو به حساب ترحم می ذاری…!

بادش خوابید…سکوت کرد…!

-مشکل دیگه ت می دونی چیه؟

سرش را توی گردنش فرو برده بود..آرام گفت:

-نه…!

در حالیکه سعی می کردم تندتر رانندگی کنم گفتم:

-شایعات رو باور نمی کنی…! اگه باور می کردی…یا حداقل یه تحقیق کوچولو می کردی.. می فهمیدی که من آدمی نیستم که واسه کسی دل بسوزونم..!

از گوشه چشم نگاهش کردم و پنالتی را به تور کوبیدم..!

-در نتیجه حیف اون اسم مهندس که تو بخوای یدک بکشی… با این اعتماد به نفس و آی کیوی پایینت…!
دیاکو:

تمام روز در خانه ماندم…بی خبر از دانیار و گوشی خاموشش!تنها تماس تلفنی نامربوط به او… به مهندس بود و پرسیدن حال کیمیا…همین…! به هرجایی که در کرج می شناختم زنگ زدم…اما نرسیده بود…کجا بود دانیار؟کجا بود این برادر بی عاطفه و بی رحم من؟؟؟کجا بود خدا؟
بعد از سالها…تمام روز را روی تختم دراز کشیدم…نمی دانستم اینهمه خستگی از کجا به جانم ریخته.مثل جامی که لبریز شود..صبرم سرریز شده بود…من باید با دانیار چه می کردم؟؟؟چکار می کردم که کمی زنده بودن را یاد بگیرد و برای زندگی زنده ها ارزش قائل شود؟؟؟چطور برایش معنی دوست داشتن و نگران یک عزیز شدن را حلاجی می کردم؟به چه زبانی؟؟چطور برایش از ترسهایم می گفتم؟؟چطور برایش توضیح می دادم که شاید آن سوراخ لعنتی کمد جلوی چشم من نبوده…شاید من خیلی چیزها را ندیده باشم…اما منهم پا به پایش درد کشیده ام و ترسیده ام…و هنوز می ترسم…می ترسم…چون نمی توانم یکبار دیگر…تکه ای از جانم را در خاک بگذارم…نمیتوانم..نمی توانستم…چرا دانیار نمی فهمید؟

تمام روز بدن غرق خون پدر و مادرم پیش چشمم بود و دست کوچک دایان که به خاطر ناشی گری ما از خاک بیرون مانده بود.تمام روزِ امروز و تمام روزهای اینهمه سال… وحشت دیدن یکی از آن صحنه ها برای دانیار…پیش چشمم بود و دانیار…این برادرِ برادر مرده من نمی فهمید…!

برای بار هزارم شماره اش را گرفتم و صدای زنگ گوشی اش را از پشت در اتاقم شنیدم…دندانهایم را از شدت درد و خشم بر هم ساییدم و روی تخت نشستم. پاهایم را روی کفپوش اتاق گذاشتم و دستهایم را دو طرفم روی روتختی ساتن ستون کردم…در را باز کرد و قامتش پیدا شد.بوی ترکیب تلخی از سیگار و عطرش…که منحصر به حضور دانیار بود…در اتاق پیچید…!

-اینجایی؟چرا نرفتی شرکت؟؟؟

من از عطر او تلخ تر بودم..از صدایش بی حوصله تر…از نگاهش سردتر…!از تمام عمر او..خسته تر…!

-کی می خوای یه ذره احساس مسئولیت کنی؟

صدای بلندم..بی هوا… هوا را شکافت.

-محض رضای خدا دانیار…کی می خوای یه ذره احساس مسئولیت کنی؟

دستش که به سمت پریز برق رفته بود خشک شد…اما فقط برای چند لحظه! نور را در اتاق به جریان انداخت و گفت:

-باز چی شده؟

باز؟؟؟باز؟؟؟باز؟؟؟

سعی کردم عصبانی نباشم…داد نزنم…اما نمی شد…در کنار تمام دردهایم استرس این گوشی خاموش دانیار…مرا از پا درآورده بود.

-تو چرا نمی فهمی که من وقتی ازت بی خبر می مونم نگران می شم؟چرا نمی فهمی در شرایطی که نمی دونم کجایی و گوشیت خاموشه هزارتا فکر می کنم؟نمی فهمی؟؟یا می فهمی و واست مهم نیست؟ها؟

بی خیال سرش را تکان داد…دستانم را مشت کردم که مشت نشود بر صورت دانیار…!

-بفهم دانیار…بفهم که من دیگه اعصاب چند سال پیش رو ندارم..تحمل چند وقت پیش رو ندارم..بفهم که دیگه جون تو تنم نمونده…ببین دیگه کمرم به راستی سابق نیست…ببین دیگه دستام گاهی می لرزه…ببین تارهای سفید موهام روز به روز داره بیشتر میشه…ببین دانیار..بفهم که دیاکو خسته ست…بفهم که تنهاست…

صدایم شکست…سرم پایین افتاد…شانه هایم خم شد…

-بفهم که از این تنهایی خسته شدم…بفهم که از این تنهاتر شدن، می ترسم…بفهم که این ترسِ لعنتیِ از دست دادن تنها عضو باقی مونده از خونوادم…می تونه خودمو بکشه…بفهم و اینقدر منو اذیت نکن…!

باز هم سیگار…باز هم صدای زشت و زمخت فندک…باز نگاه کردن به مسیر دودی که در ریه برادرم…جانم..می نشست…!آخ خدا…

درگیر جنگ تن به تنم…با تنی که نیست…
دارم شکست می خورم از دشمنی که نیست…

سیگار را با لبهایش گرفت و با دست دکمه های پیراهنش را باز کرد…انگار نه انگار.به خدا…انگار نه انگار…!

با سینه ای که محض دریدن سپر شده ست…
دل می دهم به خنجر اهریمنی که نیست…

نفس نداشتم و نفس عیمق هم خرابی وضع معده ام را داد می زد…!طعم خون را در گلویم حس می کردم…خمیده و پر درد برخاستم و کمد را باز کردم..ساک سیاه کوچکی را بیرون کشیدم و دو دست پیراهن و شلوار برای خودم…داخلش گذاشتم…لباس زیر و مسواکم را هم برداشتم و بدون اینکه حتی نگاهش کنم از اتاق بیرون زدم…انتظار نداشتم دنبالم بیاید اما آمد و با لحن خونسردش پرسید:

-داری می ری قهر؟خونه بابات؟

من شکل سومِ تبِ تنهاییِ توام
تصویر کن خطوط مرا..خواندنی که نیست…!

اینبار من به جای او پوزخند زدم.

-آره…دارم می رم خونه بابا…

نمی دانم آتش سیگار بود…یا آن شعله سوزان از وسط چشمانش بیرون آمد!جلو رفتم…هنوز آنقدر در خودم قدرت می دیدم که این بچه چموش را رام کنم…هنوز می توانستم یادش بدهم برادر بزرگتر یعنی چه…!

-دیگه بیشتر از این نمی تونم مواظبت باشم..نگرانت باشم…

دستش را گرفتم و روی معده ورم کرده ام گذاشتم…

-ببین…دیگه نمی تونم…

در نگاهم هرچه بود مثل برق از تنش رد شد……چشمانش مثل لامپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد…سوخت و خاموش شد…!
سیگار هم می سوخت…آنقدر سوخت که خاکسترش روی فرش ریخت…مچ پهنش را بین دستانم گرفتم…هنوز آنقدر دستانم بزرگ بود که کامل مچش را در برگیرد…کمی هلش دادم..اما مثل تنه درختی که ریشه هزار ساله در زمین دوانده باشد استوار بر سرجایش ماند…وقت کتک زدن و تنبیه کردنش گذشته بود..اما هنوز من دیاکو بودم…برادر بزرگترش…و باید از من حساب می برد…و می دانستم که می برد…به وقتش خوب حساب می برد…!

-سعی می کنم به خودم بقبولونم که همون روزا تو هم با بابا و مامان و دایان مردی…بلکه اینجوری زجرکش نشم…

دو دخمه ویران شده ی سیاه در جایشان نشستند و به من خیره شدند.

-تو هم که لازم نیست چیزی به خودت بقبولونی…واسه تو…منم همون موقع با بابا و مامان و دایان مردم…!

و رفتم…

چون…این آخرین راه برای نجات دانیار بود…!
دانیار:

لعنتی…اینبار به سیم آخر زده بود…! شوخی نداشت و حتی بدتر…دیاکویی که قهر نمی کرد…از خانه رفته بود…!

سیگار را بین دو لبم گذاشتم و سریع دکمه های پیراهنم را بستم…منتظر آسانسور نشدم و راهِ پله ها را در پیش گرفتم…قطعا با این وضع خراب اعصاب و معده اش نمی توانست…و نمی گذاشتم رانندگی کند.نفس زنان خودم را توی کوچه انداختم…همزمان با ورود من در پارکینگ روی پاشنه چرخید و ویتارای سفید از شیبِ نیمه تند سنگی بالا آمد. وسط راهش…در مسیر ماشین ایستادم.ترمز کرد…دستهایش را روی فرمان گذاشت و چشمهایش را به من دوخت…سیگار تا انتها سوخته را به زمین انداختم و با کف کفشم روی آسفالت ساییدمش.نفس گرفته ام را تازه کردم و در سمت راننده را گشودم و گفتم:

-برو اونور…من رانندگی می کنم.

نگاه عاقل اندر سفیهش را در تمام صورتم چرخاند و بی حرف پیاده شد.با وجود تمام خستگی هایم پشت فرمان نشستم و بی آنکه مسیر را بپرسم پایم را روی گاز گذاشتم.سرش را روی داشبورد گذاشت.پرسیدم:

-درد داری؟

چهره اش را ندیدم اما لحنش پر از غیظ بود.

-دست از سرم بردار دانیار.

لبخند زدم.

-وقتی اونهمه واسه نجات دادن من دست و پا زدی..باید به این روزاشم فکر می کردی…خوشت بیاد یا نیاد…خوب باشم یا بد…تظاهر کنی یا نکنی، من بیخ ریشتم خان داداش…تا وقتی نفس بکشی و نفس بکشم…!

سرش را بلند کرد…پیشانی اش از شدت هجوم خون به تیرگی می زد.انگشتش را به سمتم گرفت و گفت:

-اونقدر از دستت عصبانی ام که همین الان می تونم خفه ت کنم…پس خفه شو و حرف نزن…

چه باید می کردم که کمی از این التهابش کاسته شود؟انگار خونسردی و لبخندهای من بیشتر عصبی اش می کرد.

-نه…انگار واقعا پیر شدی..تازگیا خیلی گیر می دی…اعصاب نداری…بداخلاقی..بهونه گیری…بابا کی می خوای قبول کنی که من بادمجون بمم و بلایی سرم نمیاد؟کی می خوای قبول کنی که من آدم گزارش لحظه به لحظه دادن نیستم؟چرا منو همینجوری که هستم قبول نمی کنی؟از چی می ترسی؟اگه قرار بود بلایی سرم بیاد بیست و چهار سال پیش اومده بود.من محکومم به این زندگی!هنوز اینو نفهمیدی؟

مشت محکمش چنان بی رحمانه بر بازویم نشست که بی اختیار تمام عضلات صورتم در هم شد.داد زد:

-یا خفه شو…یا بزن به چاک…!

کمی بازویم را مالیدم و گفتم:

-باشه بابا…خفه می شم..فقط بگو خونه بابا از کدوم طرفه؟

چشمان پر شراره اش را از من گرفت و گفت:

-کردستان…!

مغزم بلافاصله فرمان ایست را به پاهایم ارسال کرد…خودم هم نفهمیدم چرا…اما با تمام وجود روی ترمز کوبیدم و با تحیر گفتم:

-کجا؟

از ترمز ناگهانی من به جلو پرتاب شد و با خشم گفت:

-دیوانه…این چه طرز ترمز کردنه؟

گردن دردناکم را ماساژ دادم و شمرده گفتم:

-منظورت از کردستان چی بود؟

با طعنه گفت:

-کردستان یکی از استانهای غربی ایرانه.حدود پونصد ششصد کیلومترم از اینجا فاصله داره..می خوام برم اونجا…منظورم اینه…!

شوخی خوبی نبود…اصلا شوخی خوبی نبود.آهسته گفتم:

-تو حالت خوش نیست…بیا برگردیم خونه…یه کم استراحت کن..بعد حرف می زنیم…

کمربندش را باز کرد و گفت:

-برو پایین…!

چشمانم را بستم..ای خدا…

-دیاکو…الان عصبانی هستی…می خوای بری اونجا چیکار؟کردستان جای من و تو نیست.

دستگیره را کشید و گفت:

-کسی از تو دعوت نکرد که بیای…برگرد خونه…!

البته که نمی رفتم…هرچند چیز زیادی یادم نبود…اما محال بود به آن شهر برگردم.

پیاده شدم و قدمهای آهسته و کمر خمیده اش را نگاه کردم…دستانم را یکبار به کمر زدم و یکبار میان موهایم فرو بردم.برای بار آخر نالیدم:

-دیاکو…از خر شیطون بیا پایین…تو حالت خوش نیست…دووم نمیاری…به اونجا نمی رسی…

گذرا نگاهم کرد و در سکوت پشت فرمان نشست…با بی قراری پاهایم را بر زمین می کوبیدم…می دانستم که نمی توانم متوقفش کنم…با سر فرو افتاده به دور شدنش نگریستم…

صدایی در سرم داد می زد که این رفت…برگشت ندارد…!
دیاکو:

طاقت نیاوردم دویدنش را ببینم…همانطور که او طاقت نیاورد رفتن مرا ببیند.ترمز کردم و با لبخند به نزدیک شدنش نگریستم..هنوز برای من همان بچه چهارساله بود که صبحا…وقتی من به هوای کمی پول..کمی غذا از خانه بیرون می زدم…دنبالم می دوید…گریه نمی کرد…حرف نمی زد…تنها لباسم را می گرفت و با چشمان خاموشش التماسم می کرد.می ترسید…از اینکه بروم و برنگردم می ترسید…همیشه می ترسید..و من با همین شناختی که از برادرم داشتم این بازی را راه انداختم…بازی ای که باید سالها پیش شروع می شد…اما به خاطر ناتوانی خودم…به خاطر ترس خودم…از آن چشم پوشیدم…!
نفس زنان خودش را به من رساند و نزدیک ماشین خم شد و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت…از دیدن صورت ملتهب و موهای بهم ریخته اش رگهای قلبم تنگ شدند…چون جای دانیار در مرکز ضربان مغزم بود و هر اخم و رنج او قلب مرا از کار می انداخت.پیاده شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:

-تو بشین…من زیاد حالم خوش نیست.

نگاهم کرد…نگاهش درد داشت…غصه داشت…زجر داشت…التماس داشت…اما هیچی نگفت…اینبار سکوت کرد…مثل اکثر دوران زندگی اش…صندلی را خواباندم و سعی کردم دردی را که به خاطر اضطراب درونی ام لحظه به لحظه تشدید می شد، نادیده بگیرم.برای عوض کردن جو پرسیدم:

-از شاداب چه خبر؟

گردنش درد می کرد انگار…چون مرتب یک دستش روی آن بود.

-خوبه.

-خوبه یعنی چی؟دیدیش؟

-آره.

نمی خواست حرف بزند.همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیری از خشم مجدد من به زبان می آورد.

-کجا دیدیش؟واسه کارش فکری کردی؟

دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.

-آره.

به زحمت لبخندم را فرو خوردم و چشمانم را بستم…بچه تخس و چموش من قهر کرده بود!

**************
نزدیک صبح به خاطر دست اندازهای شدید جاده چشم باز کردم.جاده های کوهستانی کردستان شروع شده بود.ضربان قلبم اوج گرفت.به دانیار نگاه کردم که با صورت درهم به جلو خیره شده بود.با انگشتانم موهایم را مرتب کردم و گفتم:

-بزن کنار…تو خسته شدی، من می رونم.

بی حرف ایستاد و جایش را با من عوض کرد.کم کم مناطق…سنگها…کوهها و حتی درختها آشنا و آشناتر می شدند.تمام اندامهای درونی ام می لرزید….دیدن چهره مسخ شده دانیار حالم را خراب تر می کرد.مرتب به خودم می گفتم:

-نکنه اشتباه کرده باشم..نکنه دووم نیارم…نکنه دووم نیاره….نکنه دووم نیاریم..!

سنندج را پشت سر گذاشتیم…مسیرها زیاد در خاطرم نبودند…چندجا ایستادم و از مردم پرسیدم و شنیدن لهجه و نوع گویششان حالم را بدتر کرد.شیر و کیک خریدم و به زور به دانیار و خودم خوراندم.هشدارهای معده ام هر ثانیه قوی تر می شد و از هر راهی که بلد بودم سرکوبش می کردم…همین یک روز را باید روی پاهایم استوار می ماندم.

بالاخره کوهی که روستای ما را در دامنه پشتی خود پرورش داده بود نمایان شد.فرمان را فشار دادم و زیرچشمی به دانیار نگاه کردم.هنوز و همچنان به جلو خیره بود…با نگاهی سرد و دستانی که با لاقیدی روی سینه قفل شده بودند.به نظر نمی آمد چیزی یادش آمده باشد…اما من یادم بود…دایان را جایی در همین نزدیکی خاک کرده بودیم…!کوه را دور زدیم…روستا نمایان شد…معده ام وظیفه قلبم را هم به عهده گرفته بود و می تپید.پاهایم بی حس شده بودند.نمی توانستم بیشتر از آن رانندگی کنم.نگه داشتم و به بهانه ماشین رو نبودن روستا…پیاده شدیم.نگاه دانیار عمیق تر و دقیق تر شده بود.دوست داشتم دستش را بگیرم…بیشتر به خاطر ضعفی که در جود خودم حس می کردم.اما مقاومت کردم…امروز…دانیار…بیشتر از هر وقت دیگر به برادرش احتیاج داشت.
هرچند اکثر خانه ها باسازی شده بودند اما هنوز رنگ و بوی جنگ به طور کامل رخت برنبسته بود و هنوز جای ترکش ها و گلوله ها روی بعضی از دیوارها دیده می شد.خاطرات بچگی بدون ذره ای تردید و اشتباه مرا به خانه مان رساند.

خانه متروکه و مخروبه مان…!
می دیدم که رنگ دانیار بیشتر و بیشتر سفید می شود و نگاهش بیشتر و بیشتر خیره.از حال خودم هیچ نمی گویم…
با کمی فشار در آهنی زنگ زده را باز کردم و دانیار را دنبال خودم کشیدم.حیاطمان پر بود از علفهای هرز بلند شده…در گوشه و کنار بقایایی از وسایلمان دیده می شد…مثل میز زیر سماور…یا میز چرخ خیاطی مادر…فکم قفل کرده بود…چند بار پلک زدم تا کمی به خودم بیایم…اما مگر می شد؟

دانیار مبهوت دور خودش می چرخید…دیگر نتوانستم ادامه بدهم…گوشه ای روی زانوهایم نشستم و به فضای مرگ آور رو به رویم نگاه کردم.

-اینجا خونمون بود؟

خدا…

چرخید…سرش را گرفت…موهایش را چنگ زد و دوباره تکرار کرد اما اینبار نه با لحن پرسشی…!

-اینجا خونمون بود…آره…خونمون…

شقیقه هایش را فشار داد…

-بابا واسم لباس محلی خریده بود…می گفت مرد شدی…باید از اینا بپوشی…

یادش بود…دانیار یادش بود…کدام بچه ای چهارسالگی اش را به خاطر می آورد؟

-رنگش قهوه ای بود…با شال دور کمر سیاه…با پیرهن سفید…!

دیدم که پنجه اش…قفسه سینه اش را چنگ زد.

-دوچرخه هم داشتیم…یادته دیاکو؟

یادم بود…بهتر از او..اما زبان لعنتی ام بند رفته بود و راه گلویم باز نمی شد.

-نه…من نداشتم..تو داشتی…منو ترک خودت سوار می کردی…اینجا دور می زدیم…

دوباره چرخید و میان حیاط ایستاد…دستش را به سمت پنجره گرفت و گفت:

-من و تو…پشت اون پنجره بودیم…یادته؟

یادم بود…

-بابا رو کشتن…یادته؟

یادم بود…

خم شد…روی زانو نشست…

-همین جا افتاد…یادته؟

یادم بود…

زبانش را روی لبهایش کشید.

-چند تا تیر بهش زدن؟یکی…دو تا…هزارتا؟زیاد بود…خیلی زیاد…یادته؟

یادم بود…!

از جا پرید…با قدمهای بلند از دو پله کوتاهی که حیاط را به ساختمان داخلی وصل می کرد عبور کرد و در چوبی پوسیده را گشود…دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم…نباید تنهایش می گذاشتم….دیدن آن اتاق کوچک…از کشیدن تک به تک ناخنهایم..دردناک تر بود…هنوز می توانستم جنازه عریان مادر را در میان اتاق ببینم…زانوهایم میل شدیدی به تا شدن داشتند…اما لرزش وحشتناک اندام دانیار از سقوط من جلوگیری می کرد…ای خدا…از میان آنهمه وسیله…که همه غارت شده بودند…چرا این کمد لعنتی…باید اینجا…درست همانجایی که بود…به ما دهن کجی می کرد؟

صدای دانیار می لرزید…مثل بقیه ی وجودش…!

-توی کمد بودیم…

سرش را محکم به چپ و راست تکان داد…

-من می دیدم…کمده یه سوراخ داشت…

با قدمهای نااستوار جلو رفت…در دل نالیدم…

-خدا کمکش کن…خدا کمکم کن…

-نگاه کن…این همون سوراخه…

نالیدم…

-خدا به دادمون برس…

نالید…

-با موهای سرش می کشیدنش…

بغضم را عق زدم…مگر بشکند…

-دیدم…

می لرزید…اگر سنکوپ می کرد…چه می کردم؟

-انداختنش این وسط…

کمد را چنگ زد…پیراهنم را چنگ زدم.

-دیدم…

چرخید…به من خیره شد…

-دیدم که لباساش رو پاره کردن…دیدم که جیغ می زد…

خدایا نفس بده…نفس بده…

-دیدم…چند نفر بودن؟شیش تا؟یا هفت تا؟

خیس شدن اندامهای داخلی شکمم را حس می کردم…

کمی جلو آمد…انگار مرده بود…

-تو ندیدی…من دیدم…یکی یکی…دو تا دوتا…دسته جمعی…من دیدم…دیدم چیکارش کردن…!

تلو تلو می خورد…عین مردی که یک خمره شراب صد ساله خورده باشد…

-موهاش رو دور دستاشون می پیچیدن…همون موهایی که گاهی تو شونه می کردی…

شانه راستش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.

-من دیدم دیاکو…دیدم که چاقو در آوردن…

دستش را دراز کرد…به سمتی که مادرم بود…

-جلوی چشم من…دیدم…دیدم دیاکو…

صدایش ضعیف می شد…داشتم می مردم…اما از ترس مرگ او جان گرفتم…به سمتش رفتم…شانه هایش را گرفتم و محکم تکانش دادم و التماس کردم:

-گریه کن دانیار…گریه کن عزیزم…گریه کن داداش…!

چشمهایش را باز کرد…چشمهای خون گرفته و نابود شده اش را…

-جلوی چشم دو تا پسرش…جلوی چشم من و تو….هم بهش تجاوز کردن…هم کشتنش…!

خدایا…چطور تمام آن روز..اینطور کامل و دقیق در ذهنش ثبت شده بود؟بازویش را محکم فشار دادم و التماس کردم:

-گریه کن دانیار…تو رو به روح مامان گریه کن…!

رگهای پیشانی اش بیرون زد…رگهای روی فکش هم همینطور…دستم را محکم پس زد و با تمام قدرتش هلم داد…به دیوار خوردم و درد در همه وجودم پیچید.

-بی غیرت…!

فریادش همچون دندانهای نیش یک مار سمی در مغزم فرو رفت.

-ترسو…!

-…

-بزدل…!

-…

-بی ناموس…!

یقه پیراهنم را میان مشتهایش گرفت…دیوانه شده بود…

-چطور تونستی بی خیال توی اون کمد بشینی و بی ناموس شدن ناموست رو ببینی؟

مشت قوی اش دل و روده خرابم را خراب تر کرد…از شدت درد جمع شدم.

-چطور تونستی بشینی و بریده شدن سرش رو ببینی؟

بی محابا مشت می زد..لگد می زد…و من دفاع نمی کردم…

-چرا نرفتی کمکش کنی؟چرا نذاشتی من برم؟نهایتش ما رو هم می کشتن…بهتر نبود؟؟؟می مردیم بهتر نبود تا یه عمر با این ننگ و عذاب زندگی کنیم؟

زیر ضربات کشنده اش لب باز کردم:

– تو رو هم می کشتن…دایان رو هم می کشتن…من نمی خواستم…نمی تونستم…

از تقلا ایستاد…دوباره یقه ام را گرفت و مجبورم کرد در چشمانش نگاه کنم…چقدر غریبه بود این دانیار…

-خب…چی شد؟تونستی دایان رو زنده نگه داری؟منو چی؟تونستی؟؟به نظر تو من زنده م؟

خونی که تا توی دهانم بالا آمده بود فرو دادم.تکانم داد…شدید…بی رحمانه…

-به من نگاه کن!من زنده م؟آره؟به نظر تو من زنده م؟آدمی که نتونه بخنده…نتونه گریه کنه…نتونه بخوابه…نتونه عاشق شه…نتونه بدون درد نفس بکشه…زنده ست؟

رهایم کرد و از من فاصله گرفت…دستهایش می لرزید:

-فکر می کنی نجاتم دادی؟زندگیمو نمی بینی؟نمی بینی که نمی تونم بخوابم؟؟ندیدی که دکترا حتی نتونستن هیپنوتیزمم کنن؟یعنی حتی خواب مصنوعی هم از من فراریه! ببین منو…از آدما خوشم نمیاد…باهاشون کنار نمیام…کنارشون نمی مونم…باهاشون نمی جوشم…این زندگیه؟این همه تنهایی…زندگیه؟چرا فکر نکردی بچه ای که همچین صحنه هایی رو می بینه دیگه آدم نمیشه؟چرا واسه کسی که توی همین کمد مرد…تو همین کمد کشتنش…اینهمه بیهوده تلاش کردی؟چرا؟

با خدایم مناجات کردم.

-کمکم کن خدا…اگه منم تو این خونه بمیرم…دانیار دیگه قد راست نمی کنه…بهم قدرت بده خدا…قدرت بده…

صدای فریادش عرش خدا را هم لرزاند.

-چرا؟؟؟چرا یه مرده رو مجبور کردی با زنده ها کنار بیاد؟منکه راضی بودم..تسلیم بودم..چرا وقتی دستمو کشیدن که ببرن…که منو هم مثل مامان سر ببرن..خودتو جلو انداختی؟؟؟کتک خوردی که منو نجات بدی؟آخه چرا؟منکه به مرگم راضی بودم…

زانوهایش تا شد…روی زمین نشست…منهم از خدا خواسته نشستم و خودم را به سمتش کشاندم.با خودش حرف می زد:

-همش صدای جیغ می شنوم…خواب اون مردا رو می بینم…تو وجودم سرده…حس می کنم یخ زدم…آخه این چه کاری بود که با من کردی؟چه کاری بود که با جفتمون کردی؟

سر فرو افتاده اش را در آغوش گرفتم و بر موهایش بوسه زدم.

-دلم می خواد بمیرم…از همون موقع تا همین امروز…دلم خواسته که بمیرم…اما نمیشه…نمی میرم…

دستهای مردانه اش..بچگانه و با ناامیدی پیراهن مرا جستجو کرد…محکمتر به خودم فشردمش و گفتم:

-اگه تو بمیری من چیکار کنم؟

تنش مثل بید می لرزید…بغضم ترکید…از اینهمه ناامیدی و روحیه از دست رفته برادرم…

-تو خیلی چیزا دیدی که من ندیدم…منم چیزی رو دیدم که تو ندیدی…من نگاه مامان رو دیدم…نگاهش به خودم و تو رو…نگاهی که تو لحظه آخر داد زد خواهر و برادرت رو نجات بده…مامان می خواست تو زنده بمونی…می خواست ما زنده بمونیم…من می دونستم که نمی تونم اونو نجات بدم…اما همه تلاشم رو واسه حفظ زندگی شما کردم.نه به خاطر خودم…به خاطر مامان…به خاطر بابا…می دونستم ما رو می بینن…می دونستم از من انتظار دارن…توقع دارن…نمی خواستم ناامیدشون کنم…نمی خواستم تو اون دنیا هم در عذاب باشن…

دستم را محکمتر دور شانه هایش حلقه کردم.

-باشه..من بی غیرت…اما به کشتن دادن تو…واسه من غیرت نمی خرید.نتونستم از ناموس مامان حفاظت کنم…اما واسه اینکه به تو دست درازی نکنن تا اونجایی که تونستم جنگیدم…هنوزم می جنگم…تا وقتی نفس داشته باشم واسه نفس کشیدن تو می جنگم..چون می دونم یه روز خوب می شی…یه روز عاشق می شی…یه روز پدر می شی…و اون موقع می فهمی که یه پدر حاضره جون خودش و تموم آدمای روی کره زمین رو فدا کنه تا بچه ش سالم بمونه…من می جنگم…تا روزی که برگردی به زندگی و ببینی که این زندگی هرچقدر هم سخت…بازم قشنگه و ارزش جنگیدن رو داره.

شانه هایش میان آغوشم بالا و پایین می شد…سرش را بلند کردم…گریه می کرد…بعد از بیست و چهار سال گریه می کرد…میان اشک خندیدم…

-تو خوب می شی دانیار…هین الانشم خوبی…واسه من بهترینی…تو شاهرگ حیات منی…دلیل زندگیمی…چطور توقع داری از نفسم بگذرم؟چطور توقع داری از تنها انگیزه زنده بودنم بگذرم؟چطور می تونی از من بخوای که از زندگی زندگیم بگذرم؟چطور؟

سرانگشتان لرزانش را بالا آورد و روی مسیر اشکهایم کشید.خم شدم و قطره های گرم اشکش را بوسیدم و کامل در آغوشش گرفتم…

بعد از بیست و چهار سال…برادرم…برادرانه دستهایش را دور گردنم انداخت و های های گریست…!
شاداب:

تبسم دستانش را به سمت آسمان برد و گفت:

-آخه خدا جون…قربون مصلحتت برم…تو که اینهمه باهوشی…تو که اینهمه حواست جمعه…تو که در و تخته رو خوب جفت و جور می کنی…چطور شد که یهو از دستت در رفت و این شترمرغ گاگول رو گذاشتی تو دامن من؟خودت بگو این درسته؟این انصافه؟این خداییه؟

بعد رویش را به سمت من کرد و گفت:

-الیزابت خانوم…پرنسس خانوم…مادموازل خانوم…تو چرا اینقدر خنگی آخه؟نه که کار ریخته…نه که همه منتظرن شما افتخار بدین منشیشون بشی و میلیونی بهت پول بدن…حق داری الان دو دل باشی!منکه نمی دونم چه بلایی سر اون کردک هیولا اومده.تو که عمرا بتونی ترموستات کسیو روشن کنی…احتمالا خدا زده پس کله ش،دلش خواسته یه حالی بهت بده…حالا تو اینقدر ناز کن…اینقدر عشوه خرکی بیا…تا پشیمون شه و این کارم از دستت بره.

کارتی که شماره دانیار را روی خودش داشت از دست من بیرون کشید و با دکمه های صفحه کلید موبایلش را فشرد و بعد از چک کردن دوباره شماره،گوشی را روی گوشش گذاشت.با ناراحتی گفتم:

-بیخود خودت رو خسته نکن…اون اصلا اهل تلفن جواب دادن نیست..جواب برادرش رو نمیده..جواب من و تو رو می ده؟اونم بعد از چهار روز…

تبسم نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

-طبق محاسبات من…الان باید وقتش آزاد باشه..چون اول صبحی نه وقت تجاوزه…نه آدم کشی…در نتیجه…سلام…!

با از جا پریدن تبسم منهم از جا پریدم…سه بار دیگر سلام کرد و گوشی را توی بغل من انداخت.دوست داشتم خفه اش کنم…الهه گند زدن بود این دختر…اگر دانیار اینها را شنیده باشد…؟؟؟!!!پشت دستم را به مانتویم کشیدم و آرام سلام کردم.صدای سرد دانیار در گوشی پیچید.

-بله؟

نگاه پر خشمی به تبسم کردم و گفتم:

-شادابم.

-می دونم.

وای..چقدر این بشر حرف زدن را برای مخاطبش سخت می کرد.

-ببخشید مزاحمتون شدم.بابت…بابت کار تماس گرفتم.

انتظار داشتم بگوید دیر شده…یا پشیمان شده…

-امروز نمی تونم شاداب…

آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

-باشه اشکال نداره…معذرت می خوام…خداحافظ…

چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:

-شاداب؟

صدایش یکطوری بود…یکطور عجیبی…

-بله؟

-دیاکو حالش خوب نیست.میگن…

باز هم مکث کرد.

-گفتم شاید بخوای ببینیش.

گوشهای ناباورم هنوز منتظر ادامه آن کلمه شوم “میگن” بود.گوشی را دو دستی چسبیدم و به زور گفتم:

-چی شده؟

آهش بلند و پر سوز بود.

-اگه خواستی بیا بیمارستان…

و قطع کرد…!

******************

پله های بیمارستان را ده تا یکی کردم..به هرکس که رسیدم از دیاکو پرسیدم تا بالاخره دانیار را نشانم دادند.مات مانده به شیشه I.C.U! قدمهایم کند شد…مراقبت ویژه؟؟؟چرا؟دیاکو فقط زخم معده داشت…همین…نمی خواستم جلو بروم…نمی خواستم چیزی بشنوم…نمی خواستم بفهمم آنهایی که “میگن” دقیقا چه می گویند..می خواستم برگردم شرکت….ببینم دیاکو آنجاست…حتی بداخلاق…حتی با کیمیا…

-اومدی؟

این دانیار بود؟این ریشهای نامرتب که سفیدی غیرطبیعی چهره اش را می پوشاند از آن دانیار همیشه خوش پوش بود؟این صدای شکسته و مغلوب شده از حنجره سرد و یخ زده دانیار بیرون آمد؟این نگاه پر درد و مایوس…از گودالهای سیاه و بی روح دانیار نشات می گرفت؟

نمی خواستم بپرسم…دلم گواهی شوم می داد…دلم آشوب بود…نمی خواستم بپرسم..نمی خواستم بدانم..

-چی شده؟

دوباره به شیشه زل زد…جلو رفتم…قدم به آن پنجره گرد کوچک نمی رسید…روی پنجه هایم ایستادم…به زور خودم را به پنجره رساندم…اما چیزی جز یک سالن دراز و تاریک معلوم نبود…دلم آشوب بود..آنهمه سکوت و سیاهی آشوب ترش کرد…بی هوا آستینش را کشیدم.

-تو رو خدا حرف بزنین…بگین چی شده…

-میگن شوک هیپوولمیک…

اسمش که وحشتناک بود…

-یعنی چی؟؟؟خوب میشه؟

چرا چشم از این راهروی ترسناک برنمی داشت؟چه می دید که حتی پلک هم نمی زد؟

-محض رضای خدا…دارم سکته می کنم…حرف بزنین…

-خونریزی گسترده داخلی داشته…از نوع نادرش…اونقدر که تا قبل از اینکه به بیمارستان برسیم بیهوش شد…تو اون شهر امکانات نداشتن…حتی یه بیمارستان درست و حسابی هم نداشتن…اعزامش کردن سنندج…گفتن شوک هیپوولمیکه…به خاطر از دست دادن خون…گفتم من خون دارم…هرچی دارم بهش بدین…اما کم بود…ههه انتقال خونشم خون نداشت…از گروه خونیش کم داشت…اعزامش کردن تهران…بستری شد…میگن حالش بده…میگن این شوک واسه اونایی که یه کلیه دارن خطرناک تره…فشار خونش که بالا نمی ره هیچ…خونریزیش هم کامل کنترل نشده…

از حرفهایش هیچ نمی فهمیدم…کدام شهر…کدام سنندج؟کجا بودند این دو نفر؟چه بر سرشان آمده بود که یکی در یک قدمی مرگ بود و دیگری یک مرده متحرک…!
پرستاری از کنارمان عبور کرد…مرا که دید جلو آمد و گفت:

-این آقا رو می شناسی؟

حتی نمی توانستم سرم را تکان بدهم…چشمانم را باز و بسته کردم.

-دو روزه که همینجور اینجا ایستاده…حالش خوش نیست…ممکنه بلایی سرش بیاد…یه جوری راضیش کنین یه کم استراحت کنه…یه چیزی بخوره…

باز پلک زدم…بی حرف…چون می دانستم که این دکترها و پرستارها هرگز حال کسی مثل من و دانیار را درک نمی کنند…!
چشمانم سیاهی می رفتند.غم و غصه های این چند روزه به کنار،تحمل این مصیبت از توانم خارج بود…!به دیوار تکیه دادم…ذهنم پر بود از ظلمت و تاریکی…بدون کوچکترین نور امیدی…!در نظر من مراقبت ویژه پایان خط بود…! اما مادرم می گفت اگر ناامید شوی فرزند شیطانی…چون فقط شیطان است که از لطف خدا ناامید شده.
همانطور که پشت سرم را به دیوار زده بودم رویم را چرخاندم و به دانیار نگاه کردم…تنها شخص ارزشمند در زندگی دیاکو…!اگر دیاکو بیدار می شد و برادرش را اینهمه آشفته می دید قطعا به کما می رفت.سعی کردم قوی باشم…چیزی که هرگز در زندگی نبودم…!

-میشه خواهش کنم با من بیاین؟

لعنتی…پلک هم نمی زد…!

-کجا؟

-یه جایی که بشه یه کم دراز بکشین و یه چیزی بخورین.

سرش را تکان داد.

-گرسنه م نیست…!

باز آستینش را کشیدم…تنها راهی که بلد بودم تا کمی توجهش را جلب کنم.

-خواهش می کنم…اگه آقای حاتمی به هوش بیان و شما رو تو این حال ببینن…خیلی ناراحت میشن.

آه کشید و بالاخره دستش را از در جدا کرد و راست ایستاد.

-گفتن ساعت دو اجازه می دن ببینمش.

به ساعت گرد آویخته شده از سقف بیمارستان نگاه کردم.دوازده بود.

-پس هنوز دو ساعت وقت داریم.

نگاهم کرد و گفت:

-کجا میشه دراز کشید؟

بغضم را قورت دادم و گفتم:

-نمازخونه.

عجیب بود که به حرفم گوش داد و دنبالم آمد.او به نمازخانه رفت و من به بوفه.برایش ساندویچ و نوشابه گرفتم و برگشتم.خوشبختانه به جز دانیار کسی آنجا نبود و من توانستم وارد شوم.دراز کشیده و دستش را روی چشمش گذاشته بود.کنارش نشستم و گفتم:

-اول اینو بخورین..بعد بخوابین.

ساعدش را از روی چشمانش..به پیشانی اش هدایت کرد و به ساندویچ توی دستم خیره شد و گفت:

-ممنونم.

ساندویچ را به دستش دادم و زبانه فلزی نوشابه را کشیدم و نی کوچکی را داخل مایع سیاه رنگ غوطه ور کردم.

خودش را به سه کنج دیوار کشاند و با بی میلی گاز کوچکی به باگت دراز و تازه زد.نوشابه را کنار پایش گذاشتم و گفتم:

-آقای حاتمی خوب میشه..من مطمئنم…اون خیلی قوی تر از این حرفاست.

از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:

-آره.

دستانم را در هم قفل کردم و گفتم:

-شما هم باید به اندازه اون قوی باشین.

پوزخندی که زد به من فهماند که هم حالش خوب است و هم هوش و حواسش سرجایش است…!

-آره…!

برای پرسیدن سوالی که راه گلویم را بسته بود دل دل کردم…تجربه نشان داده بود که جوابهای بدی به سوالهای آدمها می دهد اما نتوانستم خودم را کنترل کنم.

-میشه بپرسم چرا اینجوری شد؟

گاز دیگری به ساندویچ زد و گفت:

-آره میشه…!

و سکوت کرد…!عجب آدمی بود …!در اوج ناراحتی هم حرصم را در می آورد.پرسشگر نگاهش کردم.بی تفاوت نوشابه اش را نوشید.دندانم را روی هم ساییدم و گفتم:

-خب چی شد؟

کاغذ دور ساندویچ را کمی باز کرد و گفت:

-رفتیم خونه بچگیامون…از شب قبلش حالش زیاد خوب نبود…منم تا اونجایی که تونستم با مشت کوبیدم تو شکمش…نتیجه ش این شد که می بینی…!

چشمانم از تحیر گرد شدند…دیدم که فکش منقبض شد اما هنوز صدایش خونسرد بود…!

-با مشت زدین تو شکمش…چرا؟

دستش را روی گردنش کشید و گفت:

-خوشی زده بود زیر دلم.

ای کاش اینقدر از لحاظ قدرت بدنی نابرابر نبودیم…آنوقت بی شک خفه اش می کردم…!

-یعنی چی؟

تیز و مستقیم چشم در چشمم دوخت و گفت:

-یعنی اینکه غذامو کوفتم کردی…حداقل بذار یه کم دراز بکشم…!

از تندی اش عقب رفتم…بی توجه به من بدنش را کشید و دوباره دستانش را روی چشمش گذاشت.

برخاستم و کتانی هایم را پوشیدم”من چه ساده بودم که فکر می کردم این بشر محتاج دلداری است و یا به خاطر شرایطش کمی نرمتر شده”..!

-شاداب؟

بند کفشهایم را گره زدم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:

-بله؟

-بابت ساندویچ مرسی…!

کاش به جای تشکر کمی این اضطراب وحشتناکم را درک می کرد.

-نوش جون…!

-شاداب؟؟؟

-بله؟

-مرسی که اومدی…!

ماتم برد…سرم را بلند کردم…دستش رو چشمانش بود و حتی نگاهم نمی کرد…!

دیاکو چطور می توانست این مرد را تا این حد دوست بدارد؟؟؟
دانیار:

لباسهای بدرنگ و بدبو را پوشیدم.کفشهایم را با دمپایی های سفید و سورمه ای عوض کردم و وارد اتاق شدم.هر دو دستش از زور جفای سوزنهای قطور و بی رحم کبود بود.پیراهنش را در آورده بودند و انواع و اقسام گیره های فلزی و پلاستیکی روی قفسه سینه اش کار گذاشته بودند.از همه بیشتر شلنگی که از بینی اش رد شده بود دلم را به درد آورد.اینها که با این کار عذابش را بیشتر کرده بودند…! کنارش نشستم و دستم را روی دستهای زحمتکشش گذاشتم.سرش را چرخاند… چشمانش را باز کرد و لبخند زد.دوست داشتم جواب لبخندش را بدهم..اما نشد این لبها حتی به یک سلام ساده هم باز نشدند!صدایش به شدت خش داشت…انگار که تمام مسیر صوتی اش زخمی و دردناک بود…!

-این چه ریخت و قیافه ایه؟

صدای منهم خش داشت…اما نه از زخم گلو…از زخم دلم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا