رمانرمان تب داغ هوس

پارت 1 رمان تب داغ هوس

4
(4)

جلد یک رمان تب داغ هوس | نیلوفرقائمی فر 

دلم به شدت شور میزد تو وجودم غوغایی به پا بود آخه تا حالا از این کارا نکرده بودم داشتم خط قرمز هایی که در فرا خودم بودو زیر پا میذاشتم حس های متفاوت با وجدانم در افتاده بودن یکی در وجودم میگفت:«چرا اومدی احمق اگر یه آشنا ببینتت چی؟برگرد تا دیر نشده» اگر مامان و بابا بفهمند؟…وای اونا هیچی نعیمو بگو مامور عذاب وای اون قیافه ای که در تصور فانتیزیم شبیه یکی از هیولا های موذی کارتون هیولاها بود اومد تو ذهنم اگر بفهمه خون به پا میکنه کلا برای نعیم همیشه همه کارای من عیب بود ولی وقتی همون کارا رو خودش انجام میداد خیر بود اه بره گمشه اصلادوست داشتم بیام –آینده ات چی؟ اگر این پسره اونی نباشه که خودشو معرفی کرده و آینده اتو خراب کنه چی؟وایــــــــــی مصیبت ها ،باز شروع شد آیه یأس خوندن تو تمومی نداره …بلند شو نفس تا دیر نشده برو هنوز نیومده آینده اتو با این دوستی های نا پایدار خراب نکن ،میتونی خط موبایلتو عوض کنی اون که جز یه شماره ازت چیزی نداره خطتو که عوض کنی دیگه نمیتونه پیدات کنه قضیه فیصله پیدا میکنه تمام؛ هنوز همو ندیدید هنوز فیس تو فیس نشدید بلند شو نفس…اه وجدان لعنتی میخوام بشینم –بهت میگم پاشو»تا بلند شدم یکی تو سرم گفت «خب اگر همونی باشه که خودشو معرفی کرده چی؟چرا لگد به بختت میزنی اصلا شاید زدو عاشقت شدبه یه ازدواج تموم عیار تبدیل شدم هووم چرا که نه؟ تو چی کم از بقیه داری زمانه تغییر کرده دیگه نباید تو خونه نشست منتظر خواستگار موند این تفکرات واسه قبل از میلاد مسیح(ع)بوده نفس……س طرف این طور که گفته بود خیلی پول داره خیلی آدم حسابیه خره بشین تا بیاد» سریع نشستم- اگر دروغ باشه چی اگر یه آدم عوضی باشه سرتو شیره بماله تو ساده ای و زود باور تا حالا کسی تو زندگیت نبوده مسلماً زود وابسته میشی بعد اگر خاک بر سرت کنه چی پاشوپاشو برو تا نیومده»بلند شدم- بشین شعبون بی مخ شاید مال باشه آخ که نمونه اسکل در انسان هستی تو این سن هنوزم از نعیم و حرف مردم میترسی از خداته که ببینیش ولی به خاطر حرف مردم که یه وقت نبیننت و بگن بیا اینم راه افتاد میخوای میدون خالی کنی بیست و یک سالته رنگ پسر ندیدی همه مسخره ات میکنن_به درک اونا که دیدن به کجا رسیدن که تو برسی؟افتخارش اینه که سالم هست دوست پسر داشتن که افتخار نیست برو- بتمرگ مگه جز کودکان استثنایی هستی که انقدر ساده باشی که ببینی داره ازت سوء استفاده میکنه و ادامه بدی؟- آ

ه اگر بیریخت و بد قواره بود چی ؟اگر برعکس اونچه گفت یه آس و پاس باشه چی؟خب یه بهونه جور میکنیم و خلاص – اگر با حرف من سر خورده بشه چی؟ ای وای الحق که شعبون بی مخی آخه مغز فندوقی پسرای ایران هم مگه سر خورده میشن؟ خدای اعتماد به نفس، خدای خود شیفتگی ِ محض، تو مراقب خودت باش نگران طوله مردم نباش بشین »نشستم نگران به اطراف نگاه کردم توی پارک لاله پرنده هم توی این سرما پر نمیزد چه برسه به انسان حتما ً اسکلم کرده الانم یه گوشه ایستاده داره به ریشم میخنده کاش نمیومدم اگر همه چیز اونی بشه که وجدانم میگه بعد همه میگن خوبه نگینو دید که بعد یه عشقو عاشقیه خیابونی چطور سرش به سنگ خوردو نرفته با یه شناسنامه سیاه شده برگشتو توی بیست و سه سالگی مطلقه شدو حالا شده پیت حلبی هی میرن میان می کبونن تو سرش که آخر عاقبت دوست پسر بازی همینه تا زمانی که دوستی همه چیز گل و بلبله همین که میری زیر یه سقف میفهمی همه اش تَوَهم شیرین بود که باهم خوشبخت میشید بلند شم به دردسرش نمیارزه من اهلش نیستم تا بلند شدم یکی پشت سرم گفت:

_پس بالاخره بلند شدی؟ زانو درد گرفتی انقدر پاشدی نشستی!

چشمامو رو هم گذاشتم وای نه نه نه ایشالله که تَوَهم ایشالله 

_هو…وم؟

نه انگار نیست خاک خاک خاک بر سرت نفس گفتم برو یکی میبینتت آخه چرا من انقدر خوش شانسم خدا؟ باید ازم یه تندیس بسازن بذارن تو میدون انقلاب تا همه حسرتمو بخورند ترو خدا ببین کی اومده ای کاش نعیم می اومد، بابا می اومد ولی این نه نه نه(لبمو گزیدم و زیر دندون کشیدم در حالی که به پشت سرم بر میگشتم و چشمامو آهسته باز میکردم و بازم دعا میکردم که توهم زده باشم اونم از سرمای هوا!)ولی وقتی چشمام باز شد فهمیدم که آرزویی محال بیش نبود 

اون قد تقریبا 182-3 _چهارشونه_سینه ستبر_موهای زیتونی دودی تیره که مدل دیزل زده بود_ابرو های مرتب ِکشیده ولی نه زیاد پهن و پرپشت عین چشم ابرو مشکیا_چشمای دریده ی آبی که کشیدگیو درشتیش همراه اون پف پشت پلکش واقعا عضوی جذاب واسه صورتش بود لعنتی انگار چشمش دهن داره داره من و می بلعه_بینی ای ایتالیایی کلا ً میمیک صورتش یا بهتره بگم بدگراند صورتش شبیه ایتالیاییها بود اصلا در مورد لبو دهنش حرف نزن نکنه پیش خدا پارتی داشته چرا یه پسر باید چنین لب و لوچه ای داشته باشه اه حرصم میگیره…. این قیافه مغرور _جسور_تخس_دریده_با مخلوطی از جذبه ای بی انتها_اعتماد به نفس عظیم وفقط و فقط«آرمین شوکت» داره لعنت بهت که این جا منو دیدی…

_تموم شد؟

با چشمایی جا خورده و گرد نگاش کردم و گفتم :چی؟!!

_وارسی من؟

چشمام گردتر شد ای خاک بر سرت نفس لب پاینمو زیر دندونم کشیدم و سر به زیر انداختم وگفت :

_سلامتو خوردی؟

با هول زدگی آشکاری سر بلند کردمو با پته مته گفتم:س َ سلام.

سر شو متمایل به بالا گرفته بود فقط در حدی که مغرور بودنشو کامل کنه و از افق بهم نگاه کنه نمیدونم چرا به همه دیده ای متحقر داشت حس خدایی میکرد؟ استغفرالله ؛پولدار از دماغ فیل افتاده امروز زیاد به خودش نرسیده فقط یه تیپ رسمی زده یه شلوار جذب خوش دوخت پارچه ای جای اینکه تیپشو مردونه کنه بازم به مد روز بودن یا .. اصطلاحا فشن بودن افزوده بود یه پیرهن جذب نوک مدادی که عضلات سینه اش گویا میخواستن جلوی لباسو بدرند با یه پالتوی کوتاه خوش دوخت_هو…م یه با دیگه هو…وم دمی کشیدم بس بلند ولی بی صدا تا نفهمه از ادکلن خوش بوی تلخ و خنکش دارم استشمام میکنم واقعا محشر بود حتی توی این هوای سرد هم اون ادکلن جواب میداد انگار تلخیش خنکیشو میپوشوند و اونو مناسب تموم فصول میکرد

با همون لحنی که من ازش متنفر بودم به علاوه پوزخندی که لحن مستخمرشو پررنگ تر میکرد گفت:بوش چطوره؟ 

تنم یخ کرد از کجا فهمید ؟!!!! وایـــی آبروم رفت دیگه کارم تمومه از این به بعد دست انداختنمو پیشه هر برخوردمون میکنه برو تا ضایع تر نشدی

سر بلند کردم و گفتم :جناب مهندس با اجازه….

نذاشت ادامه بدم با همون لحن پر جذبه و صدای محکمش ولی تن صدای آروم گفت:نمیخوای منتظرش بمونی ؟

چشمام گرد شد و با تعجب نگاش کردم و اخمی از گنگی کردم وای دلم داشت از دهنم در میومد خودمو با این حال حفظ کردم و گفتم :

_متوجه منظورتون نمیشم!! من فقط اومده بود هوا خوری

یه تا ابروشو داد بالا و با شیطنتی که زمینه صورتش بود گفت:

-یعنی میخوای بگی با کسی قرار نداشتی؟

اول که از هولم دهنم باز مونده بود و نگاش میکردم بعد از چند ثانیه به خودم اومدم وسریع خودمو جمع و جور کردم و با صدایی که نمیدونم چرا حالا میلرزید گفتم:نَ..نه..یعنی ..نع…وای منو قرار؟!

خیلی خونسرد پوز خندی زد و ریلکس در حالی که موبایلشو در آورده بود و باهاش ور میرفت گفت:به نظر میومد اومدی سر قرار ..«یه تا ابروشو بالا دادو سرشو متمایل به چپ کرد… به اطراف نگاه کردم پسره الان نیاد اون جلوی آرمین!بی اختیار لب گزیدم و نگران تر اطرافو از نظر مثلا ً نا محسوس گذروندم ولی مثــــــــــــــلاًاً…ن»

_نه اشتباه میکنید

بدون اینکه سرشو بلند کنه نگاهشو بلند کرد و پوزخندی زدو گفت:

_اشتباه می کنم؟«تأکید ورانه تر گفت»:اشتباه 

سریع و بی معطلی و تندتند گفتم:

-خب دیگه من برم…

منو در حالی که براندازانه نگاه میکرد با همون ژست قبلیش ،گوشه ی لبشو جوییدوگفت: عوض شدی نفس«با اتمام حرفش سرشو بلند کرد و از افق نگام کرد»

از حرفش و نگاه تیزش هیز نه تیز بود نگاهش انگار تا تک تک سلول های بدنتو با نگاش لمس میکرد… شالمو کشیدم جلو تا با چشماش منو نخورده،نگام کردو محکم تر گفتم:با اجازه

_برسونم

نه ممنون خودم میرم

_امروز دانشگاه نداشتی؟_دیگه دانشگاه ندارم دارم خودمو برای کنکور کارشناسی آماده میکنم

_رشته ات چی بود؟

_نقاشی«با دقت اطراف از نظر گذروندم خدایا پسره سر نرسه آبروم بره چه غلطی کردما».

_پس هنرمندی؟ 

«ترو جدّت انقدر سوال نپرس الان میاد آبروم پیشت میره»

_نه درحدی که بشه اسممو گذاشت هنرمند

-ولی هارمونی رنگ لباست میگه که خیلی هنرمندی

«چشمام گرد شد در حالی که نگامو به دستش که هنوز گوشی تو دستش بود دوخته بود؛فکرکردم که عجب پسردختر بازیه چه زبونی می ریزه موذ مار خان1به اطراف دو مرتبه یه نگاه سرسری انداختم نه کسی اطراف نبود آخه این وقت بعد ازظهر کی میاد پارک؟!اونم ساعت 2 یه روز زمستونی؟!

_به نعیم از طرف من تبریک بگو شنیدم که نامزد کرده

لبخندی سر سری و تصنعی زدم و گفتم :چشم حتماً…با اجازه…

با لبخند مرموزی گفت:عجله داری نفس پناهی.

از لحنش قلبم فرو ریخت و گفتم : آخه خیلی وقته بیرونم باید برگردم به درسام برسم… 

باز یه تا ابرو شو بالا داد و گفت :خیلی وقته؟

با تعجب نگاش کردم و گفتم:نیم ساعت واسه هوا خوری کافیه«به اطراف نگاه کردم دو تا پسر از دور میومدن نکنه این باشه یعنی طرف با دوستش اومده؟وای نه چه واویلایی بشه جلوی این آرمین از کجا معلوم که اینا باشن؟اگر باشن چی؟نه به ریسکش نمی ارزه خدا حافظی کن بریم با با خر ما از کره گی دم نداشت

_چرا اطرافو انقدر نگاه میکنی منتظر کسی هستی ؟

_وا!نه «چه سریع هم حرف تو دهن آد م میذاره»خداحافظ 

_خدا حافظ مواظب باش زمین نخوری زمین سره

با تعجب برگشتم نگاش کردم و کمی هم اخم کردم تو نگران من بشی؟! مار خوش خط و خال تا نگامو دید سریع گفت:

_بابات میگه وقتی برف میاد خیلی زمین میخوری «نگامو آروم ترکردم و سری تکون دادم و بعد به راهم ادامه دادم هنوز 10قدم دور ترنشده بودم که«خشایار» همون پسری که باهاش قرار داشتم همون که 3ماه تموم فقط به هم مسیج میدادیم بدون اینکه نه من بدونم اون واقعا کیه نه اون بدونه هر چیزی که در مورد همدیگه میدونستیم همون چیزایی بود که از خودمون بهم گفته بودیم و حالا مثلا ً خیر سرمون قرار بود برای اولین بار همیدیگه رو ببینیم که البته جناب خشایار خان تشریف فرما نشدن،دیدم شماره اش روی گوشیمه همون شماره رند با کد یک با حرص جواب دادم:

_سلام معلومه کجایی ؟ توی این سرما دوساعت منتظر جنابعالی بودم مردم از سرما…

_سلام.

قلب هری ریخت سریع گوشی رو از رو گوشم برداشتم و دو مرتبه به شماره نگاه کردم نکنه اشتباهی تشخیص دادم شماره ی خشایاره …ولی نه شماره خودش بود با تردید گفتم:خشا …ی…یار؟!!!!

_آره خودمم

_نه تو خشایار نیستی این صدای اون نیست!!

_چرا خودشم من سر قرارم تو نیستی

انقدر عصبانی شدم که یادم رفت مخاطبم تن صدای خشایاررو نداشت با عصبانیت گفتم 

_چرا الکی حرف میزنی من همین الان از سر جام بلند شدم خالی نبند

_من سر قرارم میتونی برگردی و من ببینی

_نمیتونم

_چرا؟

_بابا انقدر دیر کردی که آخر شریک بابام منو دید دوساعت هم مخ منو با سوال و جوابش خورد یه گیری هم داده بود که من الا و بلا اومدم سر قرار اگر برگردم و منو ببینه که برگشتم … خب آبروم میره 

_خب یه کلمه میگفتی آره خودتو راحت میکرد

_تو انگارشرایط منو هنوز درک نکردی طرف شریک بابامه میره میذاره کف دست بابام و بعد هم هیهات بابام سر منو پخ پخ 

خندید و گفت :اینجا که جز من کسی نیست رفته بابا، برگرد 

_خشایار به خدا خالی بسته باشی دیگه نه من نه تو ها 

جدی گفت: میگم کسی نیست

_خیله خب چطوری بشناسمت؟

_اینجا جز منو تو کسی نیست وقتی برگردی منو میشناسی 

تمام سرم پر از تردید شد یه خوفی ته دلم افتاد گوشه ی لبمو گزیدم و آهسته بدون اینکه گوشی رو از روی گوشم بردارم برگشتم نگاهم از زمین شروع شد درست 20قدم عقب تر از من یه جنس مذکر ایستاده بود کفش های مردونه _شلوار جذب مشکی پارچه ای…تپش قلب بالا رفت روی کمرم عرق سردی نشست نفسمو حبس کردم و نگاهم و بالا ترکشیدم _یه پالتوی کوتاه …قدم به قدم نزدیکم میشد نه نه نه اون نیست دیده ایستادم میخواد بیاد جلو یه چیزی بگه … اونم گوشی دستشه !!! نه خدایا لبمو زیر دندون چنان گزیدم که حس کردم سوراخش کردم صدا از داخل گوشی به گوشم رسید

_دیدی چه راحت تونستی منو بشناسی؟«لمس شدم پوزخندش پررنگو پررنگ تر میشد …گوشیم از دستم سُر خورد افتاد زمین روی برفا ولی دستم همون طور بالا کنار گوشم با فیگورتلفن جواب دادن بالا مونده بود یکی تو سرم زمزمه میکرد «رو دست خوردی »…دهنم باز مونده بود و خشک خشک شده بود چشمام هم از خیرگی میسوخت …

به فاصله ی نیم متر کمتر از من ایستادو گوشیمو از روی زمین برداشت و در حالی که برفا رو از روش پاک میکرد گفت :

_تو که گفتی:«نیم ساعته اومدی»چرا خالی میبندی که دوساعته منتظرمی؟

از شک یه بار دیگه با هول زدگی سلام کردم 

بلندزد زیر خنده و گفت: چند بار سلام میکنی؟«باطری گوشیمو جا انداخت وروشنش کردو یه نیم نگاه به من کرد »و سری با زاویه کم به طرفین تکون داد و بعد نفسی کشیدو چشماشو یه کم درشت کرد و بعد به حالت اول برگردون(درست حالتی که دِیمِن(دیمون) تو سریال وَمپایردایریز میکنه)و گفت :

_آه نفس بسته آرمینم دیگه …گوشی رو به طرفم گرفت و گفت:

_بیا بگیر 

ناگهونی از جا پریدم مغزم قفل کرده بود سریع اولین چیزی که به ذهنم رسیدو گفتم:

_فکر کنم من باید برم خونه

_خونه ؟ توبا من قرار داری

_نَ..من ..نه ..من اومده بودم هوا خوری…

_بسته نفس تو با من قرار گذا شتی

_من قرار گذاشتم ؟!!!!کی؟!!!! 

آرمین گوشیشو در آورد و شماره گرفت و موبایلم زنگ خورد نگاه وارفته امو از صورت خونسرد و ریلکس آرمین گرفتم و به گوشیم نگه کردم شماره خشایار بود همون شماره رند کد یک….نگاه یخ زده و ویلونمو به طرف صورت آرمین بلند کردم و گفتم :آقای مهندس!!!! اصلا کار خوبی نکردید شوخی بدی بود

آرمین لبخند زد پررنگو پررنگ تر شد بعد به خنده تبدیلش کردو نهایتاً به قهقهه و بعد دوباره چشماشو اونطوری کمی درشت ودر حین حرف زدن کمکم به حالت عادی بر میگردوند کرد و گفت :

_ترو خدا دعوام نکن نفس

با اخم نگاش کردم به چه حقی منو سرکار میذاره؟با سردی و خشکی گفتم :خداحافظ 

تا رومو برگردوندم که برم جلوم عین جن ظاهر شد ازظاهر شدن اونطوریش قلبم هری ریخت و نفسی با لا کشیدم :«ییه»…ترسیدم 

چشماشو ریز کرد و گفت :میخواستم موضوعو یه کم هیجان انگیز کنم…اِم … مّ …هیجان انگیز که نه «باز سرشو یه کم اینور اونور کرد و گفت»:جذاب 

اخم کردم و با حرص گفتم : واقعاً که .

_ناراحت شدی؟

_معلوم نیست ؟

یه کم صورتشو آورد جلو دقیق تو صورتم نگاه کرد وگوشه های لب برگردون و گفت:نه تنها چیزی که معلومه اینکه رنگ پوستت تیره تر شده «سریع و بی مهاباد گفت»:برنزه بهت میاد«لبخندی مکش مرگ ما تحویلم داد که خیلی حرصیم کرد پسره پرو خیال کرده منم دخترای بد بخت مردومم که منو هم دست میندازه احمق نکبت پولداره رذل با اون چشمای دریده اش با لحن محکم و جدی گفتم :»

_خدافظ

_چشماشو دِیمِنی کرد و گفت :آه نفس چرا آنقدر خدا حافظی میکنی؟

دنبالم راه افتاد و دوباره جلوی راهم سبز شد و با اون قیافه ای که میشد فهمید تو دلش داره مسخره ام میکنه که اون لبخند مزخرف ژیگول رو لبشه گفت:اولین روز قراررو این همه ترش رویی؟

قاطعانه و محکم گفتم :من با شما قرار نذاشتم جناب مهندس

_من و خشایار هردو یه نفریم 

دندونامو از حرص رو هم گذاشتم و،استخون فکم منقبض شده بود از میون دندونای قفل شده گفتم: 

_آدم که احمق باشه آخر عاقبتش میشه این «به خودم اشاره کردم »

لبشو با یه قیافه با مزه ای گاز گرفت و گفت:دور از جون نفس ،نچ دور از جون بابا دخترای عاقل با پسری مثل من قرار میذارن

تأکیدی و شمرده گفتم: من، باشما،قرار ، نذاشتم

_باز گفتی که ؛ای بابا من دیدم اگر بگم «آرمین هستم»تو با من قرار نمیذاری خودمو خشایار معرفی کردم 

با حرص گفتم : خشایار ، بیست و سه ساله،مغازه لوازم خونگی،چشم ابرو مشکیه…اینا همه شمایید دیگه؟

_خب اگر میگفتم «خشایار ،بیستو نه ساله ، رئیس شرکت تجاریِ ِ صادرات و واردات چرم ،قد بلند چهار شونه چشمام آبیه ..»حتما می بایستی عقب مونده باشی که نفهمی منم

از حرص داشتم منفجر میشدم گوشام داغ کرده بود و گونه هام داشت آتیش میگرفت آرمین لبخندی زد و گفت :

_تا حالا دقت نکرده بودم وقتی حرص میخوری چقدر جذاب میشی،ولی زیاد حرص نخور همه اش یه شوخی بود 

با صدای لرزون از بغض و کینه و حرص گفتم :

شوخی جالبی نبود ،خداحافظ 

جدی تر از هر لحظه گفت :ا َه ،باز میگه خدا حافظ

_مگه نمیگید شوخی بود خیله خب شوخی کردید خندیدید دیگه تموم شد.

با کمی اخم که چاشنی جذبه همیشگیش بود گفت:

_اسم و نشونم شوخی بود بقیه اش که شوخی نیست

_یعنی چی؟!!!!

_خــــــُــــب «لبخندی زد که گویا پشت اون لبخند دنیایی پوشده و پنهان وجود داره ،کلی نقشه که من ازش بی خبر بودم حس بدی نسبت به لبخندش داشتم »من از تو خوشم میاد

با تعجب نگاهش کردم هنگ کرده بودم آرمین از من خوشش اومده ؟ از من ؟ مضحک ترین موضوع دنیا میتونست همین یه قضیه باشه اخمی کردم و جدی در حالی که سرمو زیر انداخته بودم چون طرز نگاهش نوعی خجالت بهم تزریق میکرد …گفتم:همه ی دخترای دنیا رو ویزیت کردید حالا رسیدید به من ؟

چنان محکم و با جذبه گفت :

_این چه طرز حرف زدن با منه ؟«که به جد قالب تهی کردم و یه قدم از ترس به عقب رفتم و سرمو انقدر پایین آورده بودم که چونه ام چسبیده بود به قفسه ی سینه ام و با تن صدای آرومی گفتم:

_ببخشید ولی من اهلش نیستم 

شاکی و طلب کارانه گفت:

_ا ِ،جالبه وقتی خشایار بودم اهلش بودی حالا نیستی؟

_میگم که اشتباه کردم اصلا بلند شده بودم که برم …

_تو اگر اهلش نبودی سه ماه قبل باید این مقوله رو ختم به خیر میکردی می بینی نفس تو…

قبل اینکه محکومم کنه سر بلند کردم گلایه گونه گفتم :

_اصلا برا ی چی به من زنگ زدید؟

_تو چرا جواب دادی ؟الان موضوع تویی نه من تو که ادعا میکنی اهلش نیستی «بهم نزدیک شد انقدر که فقط چند سانتی متر با صورتم صورتش فاصله داشت به عقب رفتم به جلو می اومد و ادامه میداد:چرا جواب یه اس ام اس ناشناسو دادی پس تو هم تنت میخارید هان کرم از خوده درخته …«اخم کردمو در حالی که به عقب میرفتم و به جلوتر میومد و دریده تر به چشمام چشم دوخته بود خوردم به نیمکت از ضربه ای که لبه نیمکت به پشت زانوم وارد کرد نشستم روی نیمکت و سر بلند کردم و با یه خوفی آشکار نگاش کردم با پوزخندی پیروز صورتشو جلو آوردو گفت :هو…وم؟

_شما نگفتید…نگفتید …کی …کی هستید«تو جز جز صورتم دقیق نگاه کرد به چشم راستم ،چشم چپم، انقدر دقیق به چشمم نگاه کرد که گفتم تک تک مژه هامو حساب کرد بینیم و آهسته نگاهشو پایین تر آورد روی لبم زوم کرد قلبم ایستاد ترسیدم چی تو سر خرابش میگذره ؟ این مغزش مشکل داره خیال نکنه من از این دخترام و کاری کنه ناشیانه سرمو عقب تر کشیدم بدون اینکه نگاه از لبم برداره پوزخندی زد …یه چیزی دور مچ دست چپم حلقه شد سریع به دستم نگاه کردم نذاشت آنالیز کنم که چیه دوردستم پیچیده، دستموکشید وبا یه حرکت از جا بلندم کردو گفت:بریم 

خودمو کشیدم عقب زورش بهم میچربید میکشیدتم، امتناع میکردم و فایده نداشت با درد گفتم:ای وای خدا…ا ،آقای مهندس ولم کنید این چه کاریه؟!!آخ آخ دستم وا…ای، خدا جون دستم درد گرفت ولم کن ..ایــــــیه

بدون تغییر در رفتارش گفت: میریم یه فنجون قهوه میخوریم 

با تموم قوام دستمو کشیدم و با صدای بلند گفتم: ولم کن ببینم اه 

ایستاد برگشت نگام کرد بدون هیج احساسی حالا چه بد چه خوب چشماشو کمی ریز کرد و دقیق نگام کرد و نفس زنان از تقلایی که میکردم انگشت اشاره امو مقابلش گرفتمو گفتم :نه آقای شوکت گفتم که من اصلا ….

وسط حرفمو بااون صدای باز و تن محکم و کوبندش گفت :

_چرا نه؟

_چونکه شما شریک پدر من هستید 

_سن بابا تو که ندارم شریکش هستم دلیل دیگه بیار

_من اصلا تا حالا با پسری دوست نبودم نمیخوام..

_خب این چه ربطی داره ؟نبودی حالا هستی اونم با مّنّ.

_اگر بابام بفهمه منو میکشه 

سرشو بالا گرفت باز از افق نگام کرد و گفت: بابات زیر دست من کار میکنه میدونی که بدون اجازه من آب هم نمیخوره ،بدون هماهنگی با من هیچ کاری نمیتونه بکنه ولی مّنّ«مغرورانه تر گفت»:نیازی به هماهنگی با بابات ندارم «با اخم و گیجی گفتم»: یعنی چی؟

_یعنی اینکه اگر بابات بو ببره اولین نفر به خود من میگه بعدشم «پوزخندی زد و گفت» گیرم که بفهمه میخواد چیکارکنه ؟ تموم دار و ندار بابات دست منه اونم بدون سند و مدرک «یه تا ابروشو بالا دادو گفت»: واسه بقا ی مال و اموالشم که شده نمیتونه به مّنّ حرفی بزنه «اه اه چه منم منمی میکنه پسره ی پولدار نکبت به چه حقی بابای منو جلوی روی من کوچیک میکنه فکر کرده کیه ؟تو هیچی نیستی هیچی فقط یه خر شانس که ننه بابای پولدارش براش ارث کلون گذاشتن با حرص نگاش کردم و دندونامو روی هم فشار دادم تا بهش توهینی نکنم حرفی از دهنم نپره از میون دندونای قفل شده ام گفتم : به هر حال من اهل دوستی با پسرا نیستم «نگاهی جاه طلبانه بهم انداخت ودر حالی که آهسته دورم میچرخید گفت»:

_تو خیال کردی من علاف تو یه الف بچه میشم که بگی نه و منم برم ؟«لبه ی شالمو گرفت و لمس کرد و خیره شد تو چشمام و گفت:»

_من هر چی بخوام به دست میارم و حالا ترو میخوام «از نگاه درنده اش ترسیدم گوشه شال که دستش بودو رو هوا ول کرد و نزدیک تر بهم شد و بو کشیدو نگاهشو بلند کرد و به چشمام خیره شد از این نگاه دریده اش نفرت داشتم »

_212،هو…وم سلیقه مردا رو میدونی ققدیسه خانوم خوشم اومد سرشو عقب کشید و و در عوض با یه حرکت شال پشمین سفیدمو از قسمت جلو تو چنگ گرفت ومن به جلو کشید و چشم تو چشمم شد و گفت :

-اگر با من نباشی تموم رابطه سه ماهت با من کف دست باباته همه اس ام اسایی که برام فرستادی رو دارم نمیخوای که برعکس تحریکش کنم ؛اونم علیه تو؟

تنم یخ کرد حس کردم فشارم افت کرد که پشتم اون طوری می لرزید با وحشت نگاهش کردم گیرم انداخته بود درست عین یه عنکبوت که حشرات دیگه رو در تارهای نا مرئیش اسیر میکنه،اگر بابا بفهمه آبروم میره پیشش ،اعتمادمو از دست میدم منو میکشه به خاطر اینکه با مهندس دوست شدم تا حالا از گل نازک تر بهم نگفته خیلی بهم ایمان دارن اگر میفهمیدن دیدشونو نسبت به خودم خراب میکردم 

_من با آبروی بابام بازی نمیکنم

_خب بازی نکن،اگر«شالمو رها کرد و رو شونه هام مرتبشون میکرد که کلافه یه قدم به عقب رفتم و منتظر نگاش کردم پوز خندی از کارم زد و »گقت:

_اگر تو با من نباشی مطمئن باش که روزای خوبی در پیش واسه تو و بابات نیست خب به هر حال ماجرا رو جوری باید جلوه بدم که تو مزاحمم شدی پس رو شراکتم با پدرت هم تاثیر خواهد داشت و اون موقعه است که نفس حسین پناهی(پدرمو میگفت )بی نفس میشه (با حالت کش دار گفت:)ولـــــــــــــــــــ ــی، عزیزم «دوباره شروع کرد به دورم چرخیدن و پشت سرم ایستاد و دهنشو نزدیک گوشم کرد و گفت :»با من باشی بابات هیچی از قضیه نمیفهمه 

به روبرو نگاه کردم ازش میترسیدم دیگه نه راه پس داشتم نه پیش دومرتبه اروم تو گوشم گفت :می خوای تصمیم بگیری اینم در نظر بگیر عزیزم که خوشی خونواده ی پناهی در دست توا ِمیدونی چرا؟ چون من ترو میخوام واگر تو پسم بزنی مجبورم حرصموسر سرمایه اتون توی شرکتم خالی کنم تموم دارای پنجاه و خرده ای ساله ی بابات تو شرکت من خوابیده میدونی که؟

با وحشت برگشتم نگاش کردم چرا انقدر پس فطرته؟چطور انقدر راحت از مال خوری حرف میزنه؟داره تهدیدم میکنه ؟یه قدم به عقب رفتم و گفتم :

_تهدیدم میکنید؟

شونه بالا انداخت وگفت: تو اسمشو میذاری تهدید؟من اسمشو میذارم راهنمایی برای اینکه تصمیم درستو بگیری

بهش نگاهمو دوختم دل چرکین بودم و پر از حرص و ترس دل آشوبه ای داشتم که خدا میدونست چقدر وسعت داشت تموم دار و ندارمون تو دستاش بود اونم بی مدرکو سند؛ اسمش این بود که بابا شریک یک چهارم شرکته ولی ما هیچ وقت هیچ سندی رو ندیدیم نمیدونستیم قضیه این اعتماد بابا چیه ولی همین که سود سرمایه اش ماه به ماه به حسابش میومد و مدیر اجرائی بود انگار براش کافی بود همیشه یه دل شوره بزرگ نسبت به این کوتاهی بابا داشتیم ولی هیچ وقت فکر نمیکردم حماقت من باعث بهم خوردن این شراکت و دستمون تو حنا موندن بشه اصلا نیازی به فکر نیست ارمین زده بود به هدف بی رد خور نقشه میکشید؛ بابا گفته بود که با وجود سن کمش ولی تجارت اونو یه گرگ کرده که یه تنه صد نفررو حریفه حالا دارم با تک تک سلول های بدنم این حرف بابا رو درک میکنم اون یه گرگه یه گرگ چشم آبی .

چیکار باید بکنم ای کاش مامان یا نگین این جا بودن هیچ وقت عرضه نداشتم خودم به تنهایی تصمیم بگیرم همیشه مامان یا نگین برام تصمیم میگرفتن ،تصمیم کبری ی من برای زندگی انتخاب لباسم بود نه این تصمیمی که هم رو آینده خودم تاثیر میذاره هم رو آینده هفت نسل بعد از خودم… باید چیکار کنم؟ تصمیم درست چیه؟ با ید بیشتر فکر کنم ناگهونی گفتم:

_به من وقت …..

_نع «اومد جلو تو صورتم چشم گردوند و» گفت: همین الان 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا