رمان عود

پارت آخر رمان عود

5
(1)

چشمت بی بلا..حالا بگو ببینم چی توی نخلستان آل سلیمان دیدی..از کجا خوشت آمد؟؟
صدای موسیقی زنده ای که نواخته میشد، نور کم فانوس ها که در وزش باد کم و زیاد می شدند..رقص دلبرانۀ دخترانی که پارچه های حریری روی بینی های شان بسته بودند و لباس های بدن نما به تن داشتند!
وانیا دائم به همه جا نگاه میکرد ولی پسرانش هرسه..سر به زیر نشسته و جرات و علاقه ای به بلند کردن سر های شان و نگاه کردن به آن نمایش مسخره نداشتند!
از نمایش خوشتان نیامد؟!وانیا خیره به صورت او گفت: همه میدانند من هرگز در چنین محافل و نمایش های شرکت نمیکنم، الانم فقط به رسم ادب همچنان در اینجا حضور دارم!رنگ از رخسار حاجی حسام الدین پرید، با اضطراب به اطرافش نگا ه کرد و با سر و دست اشاره کرد زودتر بساط ساز و آواز را جمع کنند و در همان حال گفت: خدا مرا ببخشد، به یادم نبود!
مشکلی نیست، بهتره زودتر به جلسۀ مهمی که درمورد آن گفتم بپردازیم!
البته..البته خانوم!
حاشیه نمیروم چون از حاشیه روی خوشم نمی آید، میدانم که میخواهید با ما تجارت عود
کنید! پسرم محمد الرحمان این خبر را به من رساند! او مسئول تجارت داخلی ماست..ولی
بازهم تا من نخواهم در قبیلۀ ما کاری انجام نمیشود..و از آنجایی که عود برای من با ارزش
ترین مادۀ دنیاست، تنها با یک شرط با شما تجارت خواهیم کرد!آب دهان حسام الدین خشک شده بود!
مبلغ بیشتر؟؟! یعنی باید طلای بیشتری به آنها میداد!!! فکر دادن طلای بیشتر باعث میشدفشارش بالا بزند..وانیا که از حالت صورت او میتوانست حدس بزند به چی فکر میکند پوزخندی زد و گفت: طلای بیشتری نمیخوام!!حاجی حسام الدین نفس راحتی کشید و در همان حال با تعجب پرسید: پس شرط شماچیست؟ 11 مرد جوان دم بخت در قبیلۀ خود داریم، میخواهم برای آیندۀ بهتر فرزندان شان، وروابط محکمتر بین قبایل مان.. 11 دختر از قبیلۀ شما را برای آنها خواستگاری کنم!
11 دختر..بدون پیشکش و شیربها؟؟؟
به همان مثابه بود!!!
ما یک هفته بیشتر وقت نداریم، برای همین فردا ظهر از اینجا میرویم!
اگر مایل به تجارت با قبیلۀ ما بودید، همراه دختران به قبیلۀ ما بیاید و بعداز یک جشن باشکوه باهم قرار داد خواهیم بست..
الان هم معذرت مرا به خاطر ترک کردن ادامۀ نمایش تان ببخشید، معمولا شب ها تا دیر وقت بیدار نمی مانم!همین که وانیا برخاست پسرانش هم دنبالش برخاستند و به همین ترتیب بعضی از همراهانش هم بلند شده و دنبال او از چادر خارج شدند.
فردا ظهر همان روز وانیا و کاروانش دوباره به سمت قبیلۀ خودشان حرکت کردند، مسیرطولانی بود و آنها 1 روز و دو شب را در راه بودند..
یک شب که در مسیر اطراق کرده و آتش روشن کرده بودند، محمد الرحمان کنار مادرش نشسته و گفت: مادر میتوانم یک سوال بپرسم؟
وانیا که درحال نوازش موهای مجیب الرحمان و خیره به آتش بود چندین بار پلک زد و به سمت محمد برگشت و گفت: البته پسرم!
شما درمورد گذشتۀ تان همه چیز را گفتید، ولی چرا هرگز برای خانوادۀ تان ابراز دلتنگی نکردید؟!یعنی اینقدر بد بودند؟!!
وانیا لبخندی زد، مطمئناً کسی جز محمد که به شدت وابستۀ او بود نمیتوانست چنین سوالی بپرسد!
بوسه ای بر موهای مجیب که مشغول خوردن سیب زمینی آتیشی اش بود نشاند و خطاب به محمد گفت: خودت تصور کن اگه روزی من از خودم برونمت، بگم دیگه پسرم نیستی ودیگه حق نداری در نخلستان ما زندگی کنی چه حالی می شوی!؟
کمر محمد از تصور چنین روزی هم تیر کشید!دست وانیا را گرفته و بوسه ای پشت آن نشانده و به پیشانی اش چسبانده و گفت: خدا آن روز را نشان نیاورد!!!وانیا لبخند مهربانی به او زد و دستی به سرش کشید و گفت: ولی به سر من آورد، وقتی دیدم کاری از پیش برده نمیتونم، سعی کردم با زندگی جدیدم بسازم، بالاخره زمین گرده دیگه، همیشه باور داشتم روزی دوباره به خانوادم میرسم!
محمد با کنجکاوی گفت: خب؟
وقتی تو وحبیب الرحمان و جلیل الرحمان 1 سال داشتید، همراه خلیل رفتیم به زادگاه من،نزد خانواده ام..
نفس عمیقی گرفت، هنوز هم از یاد آوری آن روزها محزون میشد!
پدرم وقتی منو دید، پرخاش کرد، حرف ها و تهمت های زشت به من نسبت داد، پدر بزرگ شما دست گذاشت روی نقطه ضعف های پدرتون، و پدرتونم نتونست آروم باشه!
جواب پدر بزرگتان را داد..
خیلی خوشحالم که هیچ کدوم تون چیزی ازون روز نفرین شده رو به یاد ندارید!زهرخندی کرد و دوباره به آتش خیره شد و ادامه داد
پدرتون دست ما رو گرفت و خواست که برگردیم، ما برای دقیقه ای ننشسته بودیم!
مادرم دائم گریه میکرد از پدرم میخواست که آرام باشد، نمیدانم چی شد که ناگهان پدرم آمدو دست دیگۀ من رو گرفت و به پدرتون گفت خودش وبچه هایش میتوانند بروند و دخترش رانمیتواند ببرد!
بازهم زهر خندی نمود و گفت:
من ملتمسانه از پدرتون میخواستم تندی نکنه و اونم واقعا مردانگی میکرد که جلوی حرف ها و رفتار های پدرم صبوری میکرد، ولی درآخرین لحظه، چهره اش ماننده کودکی شده بود
که انگار دوست داشتنی ترین اسباب بازی اش را از او گرفته باشند!
نمیتوانست آرام باشد، بین پدرم و پدر تان ماننده عروسکی هی کشیده می شدم و شما هر سه نفر به شدت گریه میکردید و از تنش ایجاد شده در فضا ترسیده بودید!!
محمد با کنجکاوی پرسید: خب؟
خب؟
وانیا لبخندی به آن کنجکاوی محمد زد و گفت: تو واسطه شدی!
تو همه چیز را ختم به خیر کردی!
من؟!!
چطوری؟!!!
دویدی و پاچۀ شلوار پدر بزرگت رو گرفتی و گفتی:پدر بزرگ!
مادرم را رها کنین دستش درد آمدببین داره درد میکشه!
همان یک تلاش تو برای خلاصی من از آن کشمکش و لحن بچگانۀ دوست داشتنی ات وقتی که با گریه خواهش میکردی..ماننده آبی بر آتش بود!!!
پدر بزرگت دست منو رها کرد، تورو بغل کرد..چند لحظه به صورتت خیره شد و ناگهان بغلت کرد..من جلیل الرحمان و پدرت حبیب الرحمان را بغل کرد تا آرام شوید، هنوز حرفی نزده بودیم..
هنوز ابراز دلتنگی نکرده بودیم، هنوز آشتی نکرده بودیم، هنوز پدرم را در آغوش نگرفته بودم
که ناگهان تو در آغوشش…
مکثی کرد و با لحن آرامتری ادامه داد:
قلبش از تپیدن ایستاد!
باهم روی زمین افتادید..
همان روز بود که مچ دستت عیبی شد و تا 11 سالگی با کوچکترین فشاری استخوانش جا به جا میشد..
یادت می آید؟؟
محمد سرش را به نشانۀ تایید تکان داد..
به اصرار من 5 ماه را همانجا ماندیم، ولی ماندن بیشتر امکان نداشت!
پدرت توی صحرا کار داشت و من دلتنگ خانواده و اقوام مون بودم که بعداز 12 سال دیده
بودمشون!
ولی خب پدرتون بدون من و شماها جایی نمیرفت و اگر من میخواستم بیشترم می موند، ولی بعضی وقت ها باید طرف مقابلت رو هم درک کنی..
برای همین برگشتیم!
هنوز هم با آنها در ارتباط هستید؟
توی 7 سالگی تون یک بار دیگه هم رفتیم زادگاه من..
ولی دفعۀ سوم به خاطر فوت مادر بزرگتون اونجا بودیم و به خاطر بحثی که با خواهران و تنها برادرم کردم قسم خوردم دیگه هرگز به دیدن شون نمیرم..
لازم نبود که بگوید بحث او و خواهران و برادرش سر نحسی قدم او بود که هربار باعث فوت
یکی از عزیزان میشدبود؟!
محمد سری تکان داد و خیلی بی مقدمه ناگهان پرسید: مادر چرا نمیگذارید مریم به قبیلۀ شوهرش برود؟
وانیا بعداز مکثی که به خاطر گیجی اش از این تغییر ناگهانی موضوع به وجود آمده بود جواب داد: چرا که هنوز خورد است!
پسرا چرا عروسش کردین اگه خورد است؟؟ برای اینکه بزرگ شود! یک بچۀ 1 ساله دارد
یعنی بزرگ نشده؟؟؟
محمد الرحمان!
خوردی و بزرگی شخص به سن و حالت مدنی و بچه داشتن یا نداشتن نیست..
آرام با انگشت اشاره بر پیشانی محمد کوفت و گفت:
به اینجاست..
و دستش را پایین آورد و اینبار بر روی قلب او کوفت و گفت: و اینجاست!
محمد لبخندی زد و اینبار نرم تر پرسید: متوجه هستید که اصلا احمد را دوست ندارد!
وانیا دستانش را به حالت با نمکی به قسمت نرمی گوش هایش گرفت و گفت: حاشا پسرم..
حاشا..!
دیگه همچین چیزی نشنوم..
محمد شانه بالا انداخت وگفت: راست میگم…
همه میتونند این موضوع رو با یک بار برخورد آن دو با هم ببینند!
یعنی شما متوجه نشدید؟!
وانیا خیره به محمد جواب داد: همه میتوانند ظاهر قضیه را ببینند!
ولی باطن چیزه دیگریست..
محمد با چشمان منتظر به مادرش نگاه کرد که وانیا لبخندی زده و جواب داد: مریم از دست من دلخور است، فکر میکند برای تحکیم روابط سیاسی مان با قبیلۀ الشمس او را قربانی کرده ام..
ناراحتی اش از من به اندازه ای جلوی چشمانش را گرفته که ذره ای متوجۀ علاقه و محبت احمد به خود نمی شود..
محمد با شگفتی پرسید
او این دلخوری را به زبان آورده است؟؟
وانیا نرم خندید و گفت: هرگز!
ظاهرش را حفظ کرده دخترک صبورم، ولی من میتوانم آن چیزی که در درونش میگذرد راببینم!
اگر بگذارید همراه شوهر و فرزندش به قبیلۀ خودش برود، شاید بتواند محبت همسرش را
نسبت به خود ببیند اینکه همچنان نزد خودم نگهش داشتم، دلایل بسیاری دارد..
بزرگ شدن او یکی از آنهاست..
و دیگر؟
وانیا به آتش خیره شد و گفت: میخواهم قبیلۀ الشمس بدانند، عروس شان، خانواده ای دارد که به عظمت همین صحراپشتش هستند..
محمد درحالیکه هنوز در ذهنش سوال هایی داشت ولی دیگر چیزی نپرسید، ولی یکی از آنهاکه ذهنش را به شدت ماننده خوره میخورد این بود که چرا مادرش میخواست به قبیلۀ الشمس قدرت و حمایت خودشان از دختر شان را نشان دهد..
مگر آنها نمی دانستند؟
روز بعد درست سر ظهر به نخلستان رسیدند و ماننده همیشه گروه عظیمی به استقبال شان آمدند!
وانیا لبخند زنان اول به سمت عبدالرحمان رفت..!
عبدالرحمانی که درست شبیه بابانوئل شده بود، ریش و موی یک دست سفید، ولی هنوز هم باهمان عصایی که به دست داشت، ابهت خود را حفظ کرده بود.
بعداز او مریم بود که به سمت مادرش آمد، دست او را بوسید و یک بوسه بر پیشانی و یک بغل از او نصیب شد..
و بعد مصطفی، نوۀ دختری و تقریبا همبازی مجیب بود که به آغوش مادر بزرگش خزید و ازبوسه ها و بغل گرم او برخوردار شد.وانیا همانطور که مصطفی را در آغوش داشت، به مریم نگاه کرد با وجود لبخند از ته دلشبازهم دلخوری عجیبی در چشمانش هویدا بود و گفت: در نبود من که اذیت نشدی؟!
مریم سری تکان داد و گفت: خیر، همه چیز مرتب است، نگران هیچ چیزی نباشید، سر ظهره و گرم، بهتره شما استراحت کنید، شب صحبت میکنیم!
وانیا دستی به صورت دخترکش کشید و درحالیکه مصطفی را به او میسپرد گفت: پیر شدم!
قبلا شتر سواری اصلا خسته ام نمیکرد..
حتی اگه ده روز در سفر بودیم!
سایۀ تان همیشه بالای سر ما باشد مادر، شما هنوز جوان هستید!
مریم به سمت خدمتکاران برگشت و با لحنی که عجیب رنگ و بویش ماننده همان لحن جسوروانیا بود از خدمتکاران خواست تا کمک کاروانیان کنند تا همه زودتر به چادرهای شان رفته واستراحت کنند.
وانیا همین که داخل چادر شد، به عادت همیشگی شروع نمود به در آوردن لباس هایش وقتی بالاخره موهایش آزاد شدند، دستی در آنها برد و تکان شان داد تا هوا به آنها برسد که ناگهان دستی دور کمرش حلقه شد و دست دیگری جلوی دهانش قرار گرفت!
چشمان وانیا گشاد شده و دائم در حدقه می چرخید..
خلیل آرام سرش را بر روی شانۀ او گذاشت و گفت:
مریم
مصطفی پسر مریم و احمد
اینقدر خودت رو غرق کارهای قبیله کردی، که اصلا یادت نمی آید شوهری هم داری…
عاشقی هم داری که مانندۀ تشنۀ منتظر آب، منتظر معشوقش است.
وانیا در حلقۀ دستان خلیل چرخید و با چشمان ریز شده و شیطنتی که بعداز سالها تنها به همان خلوت های دو نفرۀ خودشان خلاصه شده بود گفت بالاخره منتظر من بودی یا آب؟!
خلیل لبخندی زد که کنار چشمانش اندکی چین و چروک ایجاد شد، اما این چین و چروک ها…
و موهای نقره ای کنار شقیقه هایش، هیچ از جذابیت او کم نمیکردند…
حداقل برای وانیا که اینگونه بود!!
خیره به صورت خلیل می نگریست که با بوسۀ ناگهانی او چشمانش از لذت بسته شد…
آرام آرام همراهی اش میکرد که با عمق بخشیده شدن بوسۀ شان، تازه متوجه شد که چقدردل تنگ او بوده است.
دو ماه بودکه همدیگر را ندیده بودند…
دستانش را دور گردن خلیل حلقه کرد و سخت همراهی اش نمود..
با رهنمایی خلیل عقب عقب رفتند و روی تخت قرار گرفتند و حتی برای یک لحظه از هم جدانشدند..از بینی نفس میگرفتند..
خلیل دستانش را از پایین لباس وانیا به پهلو های او رسانده و فشاری به آنها وارد کرد که
اولین آه او را شنید!لبخندی زد و لبانش را از لبان وانیا جدا کرد و کنارگوش او خندۀ ریزی کرده و گفت: کی دلش برای من تنگ شده؟
وانیا نفس نفس زنان جواب داد:
من!
خلیل خندید و فشار دیگری به پهلوی وانیا وارد کرد و بازهم آه او را به جان خرید..
وانیا دست انداخت و اینبار خودش سر او را پایین کشید و لب های شان را بهم دوخت..
این مدت..
این 11 سال خیلی چیزها را تغییر داده بود..
از جمله شرم وحیا های بیخودی که یک زن ازشوهرش داشت..!
و خلیل چقدر این وانیای بی پروای خلوت هایشان را دوست داشت!!!
دستانش را پشت او قفل کرده و درهمان حال آرام آرام لباس او را بالا کشید، وانیا هم بیکار
نمانده و دست انداخت و لباس خلیل را از تنش بیرون کشید..
لحظاتی بعد هر دو برهنه در آغوش هم بودند، وانیا نوازش وار روی سینۀ خلیل را دست می کشید و خلیل سرش را در گردن او کرده و عطر تنش را که بدون هیچ عطر یا مواد دیگری به شدت وسوسه کننده بود را استشمام میکرد و پوست نازک کنار گردنش را می بوسید.
وانیا دست در موهای خلیل برد و جایشان را عوض کرد، روی شکم او نشست..
موهای خوش حالتش دورش رها بودند، و هیچ چیزی از جمله بالا رفتن سن شان..
نمیتوانست زیبایی او را برای خلیل کم کند..
او هنوزم همان دلبرک خوشبویش بود.وانیا خم شد و صورت خلیل را بوسید و همانطور بوسه هایش را ادامه داد..
گردن، سینه،شکم، تا رسید به جایی که رد چندین بخیه بود..
بخیه هایی که حاصل اهدای کلیه اش به مسعود بود..
مسعودی که روزگاری میخواست جانش را بگیرد..
و حالا..
دست روزگار او را پدر شوهر دخترش کرده بود.
وانیا آن قسمت را گرم و خیس بوسید که خلیل بی طاقت بازهم جاهایشان را عوض کرد، از زیربغل تا کنار استخوان های لگن او را آرام نوازش کرد که صدای خندۀ ریز وانیا بلند شد..
خلیل خم شده و بوسه ای بر چشمان او نشاند و گفت: دلم برای این خنده هات
این برق چشمات..
تنگ شده بود!
پاهای او را باز کرده و با یک حرکت سریع و بی خبر خودش را به او فشرد که جیغ وانیا بلندشد و هرچقدرم که سعی کرد صدایش را خفه کند موفق نبود..
خلیل خم شد و ترقوۀ او را بوسید که وانیا درحالیکه نفس نفس میزد گفت: خدا بگم چیکارت نکنه خلیل الرحمان!!!
درسته 1 تا بچه آوردم ولی هنوز طاقت بدون آماده گی قبل تحمل کردن تو رو ندارم…
خلیل آرام و خمار زمزمه کرد: دلم برای اینطور نفس نفس زدن هاتم تنگ شده بودو حرکاتش را شروع کرد..
در میان التهاب وجودشان و نفس های بریده بریده ای که می کشیدند، خلیل دائما وانیا رانوازش میکرد و جای جای بدنش را که میتوانست بوسه باران میکرد…
تا جای آن معاشقه ی اولی که نداشتند را پر کرده باشد.وانیا درحالیکه دستانش را در موهای خلیل که دهانش بر روی س*ی*ن*ه ی او درحال گردش بود و بی وقفه بدنش را روی بدن او تکان میداد فرو میکرد و چشمانش بازوخیره به سقف بود بریده بریده گفت:
دل..م..
برای این بی..طاقتی هات..
ت..تنگ شده بود..
آهه..
خلیل با شنیدن این اعتراف زیبای وانیا که در طی این 11 سال هنوزم همانقدر کم و فقط دربعضی مواقع صورت میگرفت لبخندی زده و کشاله های ران او را باز تر کرده و حرکاتش راتندتر کرد و به صورت وانیا که توسط موهای زیبایش احاطه شده بود نگاه کرد..
داشت به اوج میرسید و دلش میخواست صدایش را رها کند..
ای کاش در آن نخلستان خصوصی شان بودند..
جایی که راحت میتوانستند صدایشان راروی سر شان انداخته و بدون ترس از شنیده شدن آن لذت ببرند!
خم شد و بازهم لبانش را به پوست گردن او چسباند و صدایش را خفه کرد و این درحالی بودکه وانیا به عادت شیرین چند سال اخیرش )بعداز زایمان مجیب( سر شانۀ او را گاز گرفت واینگونه صدایش را خفه کرد..
لحظاتی بعد که آرام شدند، وانیا زیر بدن خلیل تکانی خورد و کنارش زد و گفت: خفه شدم..
فکر میکنی مثل پر کاهی که خودتو میندازی روی من!!!
خلیل به آن غر غر او خندید و کنارش دراز کشید که ناگهان انگار وانیا چیزی یادش آمده باشد
به سمت او برگشت و گفت: وای خلیل الرحمان..
قرص..
پیش گیری..
تو چیکار کردی!!!!
خلیل خندید که وانیا اعتراض کرد: خلیل الرحمان به والله که اینبار شکایتت رو به پدرت میکنم!
خلیل خندید و فشاری به کمر او وارد کرد تا دوباره سرش را بر سینه اش بگذارد و گفت: چه میخواهی بگویی؟!
و ریز خندید، وانیا با حرص دوباره سرش را بلند کرد و گفت: میگم که کمی پسرش را نصیحت کند تا بفهمد سن و سالی از او گذشته است…
وای خلیل الرحمان!!!
من خجالت میکشم…
اگر این بارم مثل مجیب…
وای خلییییل!!!
خلیل بازهم خندید که وانیا سرش را بر سینۀ او گذاشت و گفت:
طفلک مجیبم!
اگه بدونه حاصل یک دلتنگی یک و نیم ماهه و بی صبری پدر همیشه دلتنگش بوده..!!!
خلیل فشاری به کمر وانیا وارد کرد و گفت: بچه هام همشون ثمرۀ عشق اند!!
از این حرف او لبخندی بر لبان وانیا نشست، لبخندی که به خاطر آن 11 سال را در صحرا
گذرانده بود.
خلیل دستی به موهای زیبای او کشید و گفت: به چی میخندی؟!
از کجا میدونی دارم میخندم؟
خب بعداز این همه سال نفهمم خانومم در چه حالیه به چه دردی میخورم؟!
وانیا بازهم لبخندی زد و جواب داد: هیچی..
به اینکه با این همه دوری و شرایط سختی که داریم..
بازم خیلی خوشبختم!
خلیل نفس عمیقی گرفت و او را بیشتر به خود فشرد و گفت:
به زودی این دوری را از بین میبرم..
جلیل و حبیب..
اسم های پسرامو کامل بگو!!!
خلیل آرام به این حساسیت زیبای مادرانۀ وانیا خندید و گفت:
جلیل الرحمان و حبیب الرحمان، در این سفر اخیر واقعا خودشان را ثابت کردند، فکر میکنم
اگر تجارت خارجی رو بهشون واگذار کنم، از پسش بر بیان!
وانیا سرش را بلند کرده خیره به صورت او گفت:
یک سفر دیگه هم برو..
تجاربت رو باهاشون شریک شو، نمیخوام پسرام به مشکلی بربخورند و خدایی نکرده پیش من و
تو یا دیگران سر افکنده باشند..
خلیل بوسه ای بر چشمان او نشاند و گفت:چشم!
سرش را دوباره بر روی سینۀ خلیل گذاشت و زمزمه کرد:
چشمت بی بلا..
دقایقی بعد خلیل به خواب رفته بود درحالیکه وانیا را تنگ در بر داشت ولی وانیا همچنان
بیدار بود و ذهنش ناخواسته به گذشته ها پرواز میکرد..
نمیدانست چه شده بود که دائم یاد آن زمان که برای اولین بار باردار بود فکر میکرد!
به 12 هزار دانۀ خرمایی که خلیل دور نخلستان به خاک کرده بود و به همه اعلان نموده بودکه این خرما ها به درخواست همسرش خاک می شوند..
برای آیندۀ بهتر قبیله..
و چقدر آن روز که خلیل این موضوع را اعلان کرد نوع نگاهای بعضی از تعصبی ها نسبت به وانیا عوض شده بود..
یاد آن جشن بزرگی که عبدالرحمان گرفته و بزرگان تمام قبایل را دعوت کرده بود افتاد، آن شب تا ساعت 2 بامداد یک بند بزن و برقص و شادی بود..
حتی خوده وانیا هم تا دیر وقت بیدار مانده بود در جشن شرکت کرده بود..
و غر غر های خلیل بابت نگرانی از این استراحت نکردن خود را به جان خریده بود..
خاطرات جشن آرام آرام کنار رفتند و خاطرۀ شیرین دیگری یادش آمد و لبخندی بر لبانش نشست..!
یاد روزی افتاد که به خاطر بزرگی بیش ازاندازۀ شکمش آن هم در 1 ماهگی بازهم دکترآوردند..
لبخندش عمیق تر شد، دائم صورت خلیل زمانیکه دکتر با لبخند گفته بود بچه ها 5 تا هستنددر خاطرش زنده میشد..
وقتی که مبهوت یک لحظه به شکم وانیا و لحظه ای بعد به صفحۀ مانیتور خیره میشد..
ذوق کودکانه و بوسه باران کردن سر و صورت و شکم وانیا آن هم جلوی دکتر که دائم لبخندمیزد!
یاد شبی افتاد که اولین ترک کوچک روی شکمش هویدا شده بود و او آنقدر ابراز ناراحتی ازاینکه مبادا تمام بدنش ترک بردارد کرده بود که خلیل از همان شب به بعد تا ماه نهم هر شب تمام بدنش را با روغن زیتون و سیاهدانه ماساژ میدادو خداروشکر که جای هیچ ترکی نه در آن بارداری و نه در بارداری های دیگری روی بدنش نماند..
و البته که اینها به خاطر سعی و تلاش خلیل بود تا مبادا وانیا از اینکه بادار است احساس ناراحت کند..
وانیا سرش را جا به جا کرد و چشمش روی دیوار سیاری که قسمتی از چادر را در خود قایم نموده بود افتاد..باشگاه شخصی اش بود!!
بعداز زایمان اولش که اندکی چاق شده و شکمش هم باقی مانده بود، یک شب بعداز هم
آغوشی شان تنها در حده حرف گفته بود که اگر چندین دستگاه ورزشی میداشت بدون شک میتوانست اندامش را مرتب کند و در کمال تعجب دیده بود که خلیل در سفر بعدی اش چندین وسیلۀ ورزشی برایش آورده بود و با لبخند کج به او نگریسته و گفته بود:ببینیم و تعریف کنیم!
و وانیا برخلاف حوصله ای که به دلیل بزرگ کردن 5 بچۀ شیر خوار کمی تند مزاج داشت،شروع به ورزش کرده و همان ذره شکمش را هم جمع نموده بود تا خلیل ببیند و تعریف کند..
و البته که آن دو شرطی با هم گذاشته بودند و زمانیکه اندام وانیا با کمی تغییر دوباره به حالت اولش برگشت خلیل شرط را باخته و 1 سال تعویض کهنه های بچه به گردنش افتاده بود!
خندۀ ریزی کرد…
یاد زمانی افتاده بود که خلیل با تعویض کهنۀ هر کدام از بچه ها صورتش را جمع کرده و دائم از وانیا می پرسید چی به خورد این بچه ها میدهد که اینقدر کهنه های شان بوی بدی میدهد..؟!!
سرش را دوباره روی سینۀ خلیل جا به جا نمود که بالاخره با این ول ول هایش او را بیدار کرد،خلیل آرام دستش را لای موهای او لغزاند و گفت: به چی فکر میکنی و هی با خودت میخندی؟!
وانیا با همان لبخند محو روی لب هایش چانه اش را به سینۀ او تکیه داد، بدون آنکه فشارزیادی به قلب او وارد گردد و گفت: یاد روزی که داشتم زایمان میکردم افتادم!
خلیل دستانش را روی صورتش گذاشته به سمت بالا و در موهایش فرو برد و گفت: تو را به خدا آن روز را فراموش کن!!!
وانیا بوسه ای بر سینۀ برهنۀ او نشاند و گفت: مگه میشه اون چهرۀ وحشت زدۀ پر از اشک روکه دائم التماس میکرد ببخشمش رو یادم بره!!امکان نداره…خلیل گونۀ او را آرام نوازش کرد که وانیا چشمانش را بست…
من واقعا از درد کشیدن تو درد میکشیدم وانیا!
و لبخندی زیبا ماننده گلی بر لب های وانیا غنچه شکفتاند…
خلیل تنها زمانیکه میخواست او را مجاب کند، اسمش را صدا میزد و این صدا زدن ها چقدردوست داشتنی بود!
در چادر بزرگ عبدالرحمان دور هم نشسته بودند، همۀ اعضای خانواده!خبری از صندلی بالاتر نبود و عبدالرحمان بر روی زمین کنار بقیه نشسته و مشغول بازی بامجیب و مصطفی بود!
دو کودکی که نمیگذاشتند لحظه ای احساس پیری کند…
حتی در آن سن…
وانیا به سمت احمد که ساکت تر از همه نشسته بود برگشت و گفت:
سفر چطور بود احمد؟
احمد سریعاً به سمت او برگشت و جواب داد:
بسیار عالی مادر جان…
عالی و موفقیت آمیز!
خدارو شکر…
خسته که نیستی؟
احمد سر تکان داد و کوتاه جواب داد:
خیر!
خوبه…
اون دفعات اول که جلیل الرحمان و حبیب الرحمان همراه پدرشان به سفر میرفتند دائم از
خستگی راه نالان بودند، ولی تو در این چندین سفری که با خلیل الرحمان بودی اصلا گله ای
نکردی…
احسنت به تو!
احمد لبخند متواضعانه ای زد و چیزی نگفت که وانیا با زیرکی پرسید:
مریم چطور است؟
احمد به وانیا نگاه کرد و بدون آنکه منظور او را گرفته باشد گفت:
خوب است انشاالله…
خودتان که بیشتر ازاحوالاتش خبر دارید…
من 1 ماه نبودم!
وانیا خیره به صورت او گفت:
با من که خوب است، با تو چطور است؟!
احمد
احمد با تردید به چشمان وانیا که براق تر از همیشه به او می نگریست نگاه کرد و هنوز چیزی نگفته بود که خود وانیا گفت: دردانه ام را به تو دادم چون میدانستم که دوستش داری…
میدانستم که پسر لایقی هستی و میدانم که خوشبختش میکنی..
نگاهی به مریم انداخت و ادامه داد: ولی از روزی که به نکاح تو در آمده…
دلخوری در چشمانش نسبت به خودم می بینم که تومسئول از بین بردن ان هستی !
متوجه ی منظورتان نمیشوم!وانیا نفس عمیقی کشید و مانند آه رهایش کرد و گفت:
به خاطر مشکلاتی که در گذشته با پدر و مادر خدا بیامرزت داشتیم، فکر میکند این یک ازدواج سیاسیست…
شاید یکی از اهداف من محکم کردن روابط باشه ولی اولین چیزی که برام مهمه خوشبختی دخترمه…
احمد سری تکان داد و دیگری چیزی نگفت..
آخر شب وقتی که همه برخاستند تا به چادر های شان بروند وانیا دوباره به سمت احمد رفت وساعد او را از روی لباس گرفت و گفت: این دلخوری را از داخل چشمان دخترم ازبین ببر
من میدانم که کار درست را انجام دادم ولی او هنوز به این نتیجه نرسیده لبه ی تخت نشسته بودو زیر چشمی مریم را نگاه میکرد.چقدر دلش میخواست بلند شده و برای این دلتنگی 1 ماهه او را سخت در آغوشش بکشد.626
چیزه زیادی نمیخواست…
فقط یک آغوش…
شاید چندتا بوسه بر موهایش و بس..!
دل را به دریا زد و گفت:
مریم…
مریم به سمت او برگشت و با همان چشمان گستاخ سوالی به او نگاه کرد که احمد به کنارش
اشاره کرد و گفت:
بیا اینجا!
مریم نگاهی به قیافه ی احمد که شبیه خرگوش های مظلوم شده بود انداخت و برخلاف نعره های عقلش دل به کشش قلبش داد و رفت و کنار احمد نشست.
لباس خواب قهوه ای رنگ ساتنی که بی توجه به احمد با لباس های بیرونش عوض کرده بود.زیباتر از همیشه بر روی جثه ی کوچک و متوازنش نشسته بود و پوست سبزه خوش رنگش ازهر زمان دیگری بیشتر دلبری میکرد…
احمد از داخل جیب کندوره اش گردنبند ظریفی را در آورد و جلوی مریم گرفت و با اشتیاق گفت: اینو داخل ویترین دیدم…
و فکر کردم اگه توی گردن تو باشه چقدر زیباتر خواهد بود…مریم چشم از صورت احمد گرفت و به گردنبند خیره شد و گفت: خوشگله!
چشمان احمد برق زد، این اولین بار بود که دوبار نرمش از سوی مریمش مشاهده میکرد…
امشب بدون شک، شب مراد او بود! بچرخ برات ببندم…مریم اخم هایش را درهم کشید و گفت: نمیخواد…
نصف شبی حوصله داری؟؟
احمد با تردید اصرار کرد:
بچرخ میخوام توی گردنت ببینم!
گفتم نمیخواد!!!
احمد از شانه ی او گرفت و تنش را چرخاند و گفت: فقط چند دقیقه..
بعدش میتونی درش بیاری..
مریم دیگر مقاومتی نکرد، برای خودش هم عجیب بود این همه نرمی، اگر هر زمان دیگری میبود به خاطر این کار و این اصرار احمد یک دعوای حسابی در پیش داشتند..نمیدانست چرا امشب کلا نای مقاومت ندارد و چیزی در درونش نمیگذارد بیش از این ثانیه به ثانیه ی اقامت احمد در صحرا و کنار خودش را زهرش کند.
زمانیکه خنکای زنجیر گردنبند را در گردنش احساس کرد، دست از کنکاش با خودش کشید واز زنجیر گردنبند گرفت و بلندش نمود..
خب..
گردنبند ظریف و واقعا زیبایی بود!
آرام زمزمه کرد:
ممنون..
و امید داشت احمد اصلا این زمزمه اش را نشنیده باشد ولی امید واهی بود..چرا که احمد آن زمزمه ی دلنشین او را شنیده و در قلبش غوغایی بود!
سرش را خم کرد و بوسه ای بر سر شانه ی برهنه ی او نشاند و دون دون شدن پوست مریمش را احساس کرد..
لب هایش را دور نکرده و بوسه های ریزش را آرام آرام ادامه داد، از سر شانه به سمت بازو..
آرنج..
ساق..
مچ..
و دانه دانه انگشتان باریک او را بوسید..و این آرامی و عدم مقاومت مریم، چقدر شیرین بود!
انگار که اولین بار و اولین شب شان باشد، هل شده بود..
نمیدانست بعدش باید چیکار کند.
و این هول شدن چقدر شبیه همان هل شدگی خلیل در اولین بوسه اش با وانیا بود..
الحق که این زیبا روی مغرور، دختر همان مادر بود!
یک دستش را دور شکم او حلقه کرده و او را به سمت خود کشید که اولین مقاومت مریم هویدا شد..
او درحالیکه از جایش برمیخاست، برخلاف میل شدیدش دست احمد را کنار زد و گفت:نکن..
از جایش برخاست و پشت او قرار گرفت و دوباره بوسه ای بر روی کتفش نشاند که مریم اینباربا پرخاش به سمت او برگشت و گفت: مگه باتو نیستم؟؟
بس ک…
جمله اش کامل نشده، در نطفه خفه شد!احمد در دل ناامید شده بود ولی بازهم می بوسید، همیشه همین بوسه های تحریک کننده ی او کارشان را به بستر و همبستری میکشاند!
و در این میان هیچ حرکتی از سوی مریم نبود..
جز آه و ناله های شهوت انگیزی که با گزیدن لب هایش آنها را خفه میکرد.
احمد آرام دستش را بر روی شانه ی او گذاشت و برخلاف تصور مریم به جای پایین کشیدن بند لباسش دستش را به کتف او رسانده و در آغوشش گرفت.
لب هایش را از لب های خیس و وسوسه انگیز او جدا کرد و کنار گوشش گفت: فقط میخوام توی بغلم بگیرمت، یکبارم شده..
با من راه بیا!
مریم عصبی از نیمه رها شدن بوسه ی لذت بخش شان سعی کرد از آغوش او بیرون آید و ازمیان دندان های کلید شده اش گفت:
ولم کن..
احمد ولم کن!!!
نمیخوام بغلم کنی..میگم ولم کن!
داد آخرش آنقدر بلند بود که دستان احمد دورش شل شد و مریم سریع خودش را از آغوش او
بیرون کشید و گفت: دیگه به من دست نزن!!!
و به سمت تخت رفت و دراز کشید و ملافه را روی خود کشید..
تمام وجودش از تحریک شدگی زیاد ماننده کوره داغ بود و حالا آرام آرام داشت سرد میشد..
بعداز 1 ماه آمده بود و حالا میخواست تنها در آغوشش بگیرد..
به یاد چهره ی شاداب و برق نگاه پدرش افتاد و آهی کشید..
آنها مطمئنا رفع دلتنگی کرده بودند..
ناگهان چشمانش گشاد شد، این چه فکری بود دیگه!!!
از خودش بدش آمد..
مگه زندگی زناشویی تنها همبستری بود؟؟
آنقدر ناراحت شده بود که وقتی احمد مغموم وارد تخت شد و کنارش دراز کشید و دستش را
روی بازوی او گذاشت با غیض به دستش را پس زد..
سر جایش نشست که احمد هم به تبعیت ازاو دوباره نشست، چیزی تنش نکرده بود..
بالا تنه اش همیشه اینقدر وسوسه انگیز بود؟؟؟
مریم چشم غره ای بر سر احساسات درونی اش کشید و عصبانیتش از خود را سر او خالی کرد:
چی میخوای هی به من دست میزنی؟؟
هان؟!!
چی میخوای؟
احمد متعجب از این برافروختگی ناگهانی او گفت:
چیزی نمیخوام عزیزم…
فقط میخواستم بغلت کنم…
دلم برات تنگ شده بود…
همین!
مریم عصبی تر از اینکه چی فکر میکرد و چی شد غرید:
دلت برای من تنگ شده بود یا بدنم..؟
تو منو فقط برای رابطه میخوای!
احساس کرد وجدانش بالای سرش ایستاده و چپ چپ نگاهش میکند چرا که این موضوع
تقریبا برعکس بود!
احمد با مظلومیت و لحنی که فوق العاده صلح جویانه بود گفت:
من که کاری نکردم مریم، گفتم که فقط میخوام بغلت کنم…
من کی مجبورت کردم کاری انجام بدی که دوست نداری؟
مریم پوزخندی زد و گفت:
تو نمیتونی منو مجبور به کاری کنی!
احمد پوفی کشیده و دست در موهایش برد و عصبی از این جنگ اعصاب های تمام نشدنی
گفت:
چی داری میگی مریم؟؟
چرا طوری حرف میزنی انگار همیشه سایه ی اجبار بالای سرت بوده؟!!
تا نوک زبان مریم می آمد بگوید:
نبوده؟؟؟
ولی تنها لب هایش را بهم فشرد و چیزی نگفت به جای آن دوباره دراز کشیده و ماننده بچه های کوچک قهر کرد.
احمد اول با تعجب و گیجی به این رفتار او نگاه کرد و بعد لبخندی زده و اوهم دراز کشید وبی توجه به مقاومت های مریم او را در آغوش گرفته و به سمت خود چرخانده و دم گوشش گفت: آروم باش…
نمیگذارم پشت به من بخوابی!
احمد هیچ وقت نگذاشته بود که مریم پشت به او بخوابد، همیشه در نیمه های شب او را درآغوش میگرفت و صبح زودتر از او بیدار شده و نمیگذاشت مریم چیزی ازاین موضوع بداند…
و مریم هر صبح که از خواب برمیخاست خودش را تنها در تخت میدید، ناراحت میشد از اینکه تمام شب را تنهایی در گوشه ای از تخت گذرانده است!!
احمد دستی به کمر مریم کشید و گفت: نمیگذارم دیگه جدا از من بخوابی!
صورت مریم جایی درست زیر گردن احمد قرار گرفته بود و پوزخند او به شکل وحشتناکی
محسوس بود..
من هر شب جدا از تو میخوابم…
تنهایی!
مگه اینکه من نباشم که تو تنهایی بخوابی..
مریم بازهم پوزخندی زد که احمد فشاری به شانه ی او وارد کرده و صورتش را مقابل صورت
خود آورد و گفت:
نکنه فکر میکنی هر شب رو همینطور که به من پشت میکنی و میخوابی صبح میکنی؟
مریم با گستاخی به چشمان او نگاه کرد و گفت:
غیر اینه؟؟؟
البته که غیر اینه، من هر شب تو رو توی بغلم میگیرم..
زن و شوهر نباید جدا از هم بخوابند چرا که بین شون سردی بوجود میاد!
وای که چقدر رابطه ی من و تو گرمه..
احمد عصبی از این جواب های همیشه آماده ی مریم گفت:
اگه گرم نیست..
برای اینه که تو نمیخوای!
مریم چشمانش را گرد کرد و با تعجب گفت:
چی؟؟
من؟؟!!
آره تو..
همیشه من قدم پیش گذاشتم تو یک قدم عقب رفتی..
هیچ وقت برای بهتر شدن رابطه و زندگی مون کاری نکردی!!
مریم عصبی جواب داد:
همون قدم های لعنتی که تو برای بهتر شدن رابطه مون برداشتی رو نام ببر ببینم چیکار
کردی تو؟؟
از هر دو هفته یکبار همبستری مونو به هفته ای یکبار رسوندن..
دیگه چیکار کردی؟؟
چی؟؟
من فکر میکردم تو دوست نداری..
برای همین بهت نزدیک نمی شدم..!
من چه وقت به تو گفتم که از نزدیکی بدم میاد؟؟
نگفتی ولی هرگز نگفتی که خوشتم میاد..
وااای پناه برخدا..
من باید بیام بهت هرچیزی رو بگم..؟
خودت نباید بفهمی؟؟
مگه من علم غیب دارم..!!!
اصلا رابطه به یک کنار..
تو سالی 2 ماهم پیشم نیستی..
همش توی سفری..
اگه بریم قبیله ی من، مسعود پدرم باز نشسته میشود و من جایگزینش میشم..
اون وقت تمام سال رو کنارتم..
خب چرا نمیریم؟؟؟
چرا نمیریم؟؟
چرا داری سوال منو از خودم میپرسی؟؟
چرا نمیریم؟!!!
من به خاطر تو اینجام..
استغفرالله من کی ازت خواستم اینجا باشیم..؟
فکر کردم دلت نمیخواد از مادر و پدر و خانواده ات دور باشی..
اشتباه فکر کردی..
من از همون ماه اول..
از همون لحظه ی نکاح مون آماده ی رفتن بودم..
درسته شاید دلم تنگ خانواده ام بشه و دوری ازشون سخت باشه..
ولی من هرجایی که شوهرم بخواد حاضرم زندگی کنم..
احمد با شگفتی و شوق خندید و گفت:
الهی شوهرت فدات بشه، خب چرا از اول نگفتی؟؟؟
مریم خدا نکنه ای زیر لب زمزمه کرد که برابر هزاران قرص مسکن حال آشوب احمد را آرام کرد و گفت: من باید هرچیزی رو بهت بگم؟؟؟
دائم احساس میکنم ما زندگی معلقی داریم..
خونه و زندگی ما مشخص نیست!
بعضی وقت ها خجالت میکشم که 1 سال از ازدواجم گذشته ولی هنوز نزد پدر و مادرم زندگی
میکنم!
احمد بوسه ای بر روی چشم او نشاند و گفت:
نه عزیزم..
تقصیر منه..
منو ببخش..
من باید بیشتر توجه میکردم..
منو ببخش گل مریمم..
مریم چیزی نگفت و سرش را در گردن احمد فرو برد..
عجب دعوایی بود!!!
احمد آنقدر درمورد آینده زمزمه کرد و موهای او را نوازش کرد تا مریم آرام به خواب رفت.
چشمانش را با کرختی باز کرد و چندین بار آرام پلک زد تا توانست درست ببیند.
همچنان در آغوش احمد بود، نوازش دست اورا روی ستون فقراتش احساس میکرد و عجیب گرمای دستان او را دوست داشت..
هر لحظه کرختی اش بیشتر می شد و فشار لذت بخشی از پهلو تا چشمانش بالا و پایین می شد…
بند دلش فشرده و اب دهانش زیاد شده بود، وقتی آب دهانش را قورت داد صدای احمد را کنارگوشش شنید:
چرا قورت دادی، میدادی من بخورم!با همان حالت کرختی و خماری صورتش را درهم کشید و گفت:
کثیف!
احمد بی وقفه شروع کرد به بوسیدنش و به محض باز شدن لب های مریم از هم زبان او را
شکار کرده و شروع کرد به مکیدن..
و اینقدر این کار را ادامه داد تا مریم عصبی خود را کنار کشید و گفت:
کندیش!!
احمد اینبار نرمی گوش او را به دهن گرفت و زمانیکه بازهم مریم عصبی خود را کنار کشید
خندید و گفت: دوست دارم..!
آرام بند لباس او را پایین کشید و بوسه ای بر سر شانه ی برهنه ی او نشاند و همان قسمت رامکید که چشمان مریم دوباره بسته شد..
مک هایش را همانطور ادامه داد تا رسید به ترقوه ی او..آرام لباس را پایین تر کشید و بوسه ای بر روی س*ی*نه ی او نشاند و به محض شنیدن صدای بلند نفس کشیدن او لبخندی از رضایت بر لبانش نشست..
دستش را بلند کرده و س*ی*نه ی دیگر او را با دست لمس کرد که مریم دوباره آهی کشید..
خیس بوسید و بوسید و بوسید و در همان حال لباس خواب زیبای او را از تنش خارج و باقی
مانده ی لباس های خودش راهم در آورد.
آرام روی او خیمه زد خودش را به و*س*ط پ*ا*ی او ک*ش*ی*د که دوباره آه مریم بلندشد..
خم شد و باری دیگر از میان لب های باز او لبانش را شکار کرد و در همان حال ران های او رااز هم باز تر کرده و خود را کامل به او فشرد، و جیغ مریم را در دهان خود خفه کرد.
زبان او را رها کرد و به نفس نفس زدن هایش نگاه کرد و لحظاتی صبر کرد تا بدن هایشان بهم عادت کند..
در همین حال بوسه های ریزی بر روی صورت او نشاند و به ران هایش دست کشیده و گاهی به کشاله های شان فشاری وارد میکرد..
برای اولین بار بعداز سالها بالاخره مریم هم حرکتی کرد و آرام بازوهای احمد را لمس کرد واینقدر همین لمس کوتاه برای او لذت بخش بود که حرکاتش را بی وقفه شروع کرد..مریم از لذت حلالی که بعداز 1 ماه دوباره می چشید چشمانش را بسته و دائم لب هایش رابرای خفه کردن صدایش گاز میگرفت و بازوهای احمد را فشار میداد..
فشاری که به نوبۀ خود لذتی جداگانه و دو برابر داشت.
لب هایش را روی پوست سبزۀ مریم که حالا مرطوب هم شده بود گذاشت و با لبانش رطوبت آن را لمس کرد..
تنها زن زندگی اش مریم بود، اولین عشق..
و آخرین عشق!
تمام اولین بارهایش را با او تجربه کرده بود، تمام اولین بارهایش را با عشق دوران کودکی اش تجربه کرده بود و او چقدر مرد خوشبختی بود!!!
وقتی هر دو به اوج رسیدند، آرام از روی مریم کنار رفت ، کنارش دراز کشید و دستش را دورشکم او حلقه کرد و او را به خود فشرد..
مریم بی حال خواست دست او را پس بزند که احمد او را بیشتر به خود فشرد و گفت:
هیسسس، بخواب گل مریمم!
مریم چشمانش را بست و کرخت تر از قبل به حرکات دست احمد بر روی بدنش تن سپرد وناخواسته خودش را بیشتر در آغوش او جای داد..
ضرب المثل با دست پس زد و با پا پیش کشید بدون شک درخورد این زیبا روی مغرور بود!
احمد خندید و بوسه ای بر روی موهای او نشاند و برای اولین بار بعداز 1 سال با آرامش خاطرخوابید، فردا یک روز تازه بود و امشب عجیب دلش برای فردا و فرداهای دیگر گرم شده بود.
وانیا دستی در موهای مجیب که میان او خلیل نشسته و درحال صبحانه خوردن بود کشید وبوسه ای بر سرش نشاند و لقمه ای عسل و گردو به او داد و بازهم بوسه ای بر سرش نشاندو در جواب تشکر مجیب گفت: نوش جان پسرم!
لبخندی به خاطر غلیان احساسات مادرانه اش بر لبانش نشسته بود که وقتی به سمت خلیل برگشت و قیافه ی حق به جانب و چشمان ریز شده ی او مواجه شد از هم وا رفت و گفت: چیه؟ چی شده؟؟
خلیل با صدای آرام و لحن بچگانه ای گله کرد: تو چرا به من لقمه درست نمیکنی؟!!
وانیا با چشمان گرد شده گفت: همین چند دقیقه پیش برات لقمه گرفتم!
خلیل همانطور آرام ادامه داد: پس چرا بوسم نکردی؟! اصلا تو چرا موهای منو نوازش نمیکنی..؟؟!!
وانیا آرام خندید و نگاهی به بقیه که مشغول صبحانه خوردن بودند انداخت و در همان حال
گفت: بچه شدی عزیزم؟! من کم موهاتو نوازش میکنم؟! کم بوست میکنم؟؟
خلیل با همان لحن تخس که اصلا به سیمایش نمی آمد گفت:
اصلا این بچه بین ما چیکار میکنه؟! بفرستش بره پیش بقیه بشینه..چرا همیشه باید وسط مانشسته باشه!!
وانیا بازهم خندید و دوباره بوسه ای بر موهای مجیب نشاند و گفت:
این بچه عزیزه دل مادرشه!
چشمانش را ریز کرد و خیره به خلیل گفت:
تازه ثمرۀ عشق و دلتنگی بی نهایت باباشه! همیشه باید توی چشم باباش بشینه!!!
خلیل هوفی کشید و آرام زمزمه کرد: خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
بابایی چیکار کردی که خودتو لعنت میکنی؟!!
صدای مجیب آنقدر بلند بود که همه را به سکوت وا داشته و به سمت خلیل برگرداند..وانیا ریز خندید و سرش را پایین انداخت ولی خلیل درحالیکه مجیب را در آغوش گرفته و به خود میفشرد گفت: نه پسرم..کاری نکردم..اون یک ضرب المثله!
مجیب تنها سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت، وقتی همه دوباره مشغول صبحانه خوردن شدند، وانیا دست مجیب را گرفته و او را از آغوش خلیل بیرون کشید و گفت: پسرم برو پیش پدر بزرگت بشین..ببین
مصطفی تنهاست!
مجیب سریع قبول کرد و رفت، وانیا به سمت خلیل برگشت و گفت: مریم و احمد، میخوان برن قبیلۀ خودشون..خلیل به وضوح جا خورد، و بعدا زمکثی آرام
گفت: راست میگی؟
اوهوم! خوده مریم صبح زود در پیاده روی مان گفت، این تصمیم خودش است، میگفت احمد هم راضیست و تمام این 1 سال را به خاطر او که فکر میکرده نمیتونه از ما جدا باشه صبر کرده! حالا این تصمیم کدومشونه؟!
وانیا نگاهی به مریم که کنار احمد نشسته و باهم صحبت میکردند انداخت و جواب داد: تصمیم دخترمه!
خلیل هم نگاهی پر محبت به دخترش انداخت، بدون شک این همان مرحله ای بود که وانیا 1
سال انتظار آن را کشیده بود! دخترک دردانۀ شان حالا آنقدر بزرگ شده بود تصمیم های
بزرگ را به تنهایی بگیرد.
سه روز بعد مریم و احمد تمام کارهای شان را درست کرده و آمادۀ رفتن بودند!
مسعود دنبال شان آمده بود و مانند همیشه که به قبیلۀ المانع می آمد با استقبال گرم آنها
مواجه شد که تیره ی کمرش را عرق برداشت..
او کاری جز بدی به خلیل و وانیا و این قبیله انجام نداده بود و حالا هر وقت که به آنجا می آمد
با استقبال و احترام خاصی مواجه میشد که از برکت وجود همان اشخاص داشت!
خلیل دستی بر شانۀ مسعود گذاشت و گفت:
بالاخره بازنشسته خواهی شد!
مسعود به سمت خلیل برگشت و گفت:
حق با توست! چه حسی دارد؟
مسعود خندۀ آرامی کرد و گفت: نمیدونم..
هنوز تجربه اش نکردم..
خودت چی؟سه پسر بزرگ داری…
زودتر از اینها باید بازنشسته میشدی!
خلیل نگاهی به پسرها که مشغول کمک کردن به بقیه در بار زدن وسایل مریم و احمد بودندانداخت و گفت: مادرشان هنوز باور ندارد که بزرگ شده اند و میتوانند خودشان تنهایی تجارت را پیش ببرند..
مسعود نفس عمیقی کشید و گفت: دلیل این سخت گیریش رو میدونی؟
خلیل نگاهی به وانیا که درحال صحبت با مریم بود انداخت و گفت: میگه نمیخوام بخاطر بی تجربگی خدایی نکرده اگر در اولین تجارت شان به مشکلی برخوردند سر شکسته شوند..
مسعود با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت: این واقعا آینده نگریست..
خلیل لبخندی زد و نگاهی به وانیا انداخت و گفت: و محبت مادرانه!
مسعود هم سری تکان داد، همان لحظه مجیب دوان دوان خود را به خلیل رساند و گفت:
بابایی با من بیا..و دست او را گرفته و با خود برد و مسعود با حسرت به خلیل و خانواده اش نگریست!
چطور روزگاری میخواست او را به تهمت عقیم بودن اعدام کند!!!
با دستی که بر شانه اش نشست به عقب برگشت و با دیدن عبدالرحمان واقعا عرق شرم بر
پیشانی اش نشست که عبدالرحمان فشاری به شانۀ او وارد کرده و گفت:
پیر شدی!
مسعود آرام جواب داد: ولی تو همچنان سرحال به نظر میرسی!
عبدالرحمان نفس عمیق و صدا داری کشید و گفت: مگه میشه خوشبختی پسرت رو ببینی و پیر شوی!
به مجیب اشاره کرد و گفت: یک نوۀ دیگه مثل مجیب الرحمان میداشتم سرحال که هیچ..
موهایم هم حتما دوباره سیاه میشد..
مسعود لبخندی زد و چیزی نگفت که عبدالرحمان با همان لحن دوستانه ادامه داد:
به زودی توهم جوان میشوی..
حسادت نکن!
مسعود سر بلند کرد و با دست پاچگی گفت: چی..
نه..
من!
من حسادت نمیکنم..
وانیا نگاهی به مسعود و عبدالرحمان انداخت و دوباره به صورت دخترش خیره شد و گفت: میدونم که اصلا فرصت نکردم برای تو خانمی کردن رو یاد بدم و میدونم که فکر میکنی سایۀ اجبار روی زندگیته..
ولی فکر کردم اگه آزادت بزارم تا خودت این چیزها رو یاد بگیری..
بهتر خواهد بود..
مثل خودم..
که همه چیز رو به تنهایی و بدون کمک مادر یا خواهر تجربه کردم..
مریم دست مادرش را گرفت و گفت:
مادر من و احمد در این قسمت مشکلی نداریم!
وانیا لبخندی زد و گفت:
خداروشکر دخترکم..
خداروشکر..
با اینکه رفتن تو..
و دور بودن از تو برام مثل جان کندن می مونه..
ولی خیلی خوشحال شدم که چنین تصمیمی گرفتی..
صورت مریم را با دستانش قاب گرفت و گفت:
شاید که تو نتوانی این موضوع رو حالا حالا ها درک کنی..
ولی بدون که ما بخاطر رسالت مهمی اینجا هستیم..
من..
تو..
و زنانی که بعداز ما و نسل ما هستند..
وظیفه ای در این صحرا داریم دخترکم..
مریم با کنجکاوی پرسید:
چه وظیفه ای؟!!
عزیزم..
همۀ دخترانی که داخل صحرا می شوند، مانند من خوش شانس و مانند تو خوشبخت نیستند!!
بسیاری از آنها آینده های تیره و تاری دارند که باید جلوی آن را بگیریم..
باید کمک شان کنیم..
چطوری؟!!!
وانیا نگاهی اجمالی به صورت شبیه علامت سوال مریم انداخت و بوسه ای بر روی ابروی او
نشاند و همانطور که در آغوشش کشیده بود گفت:
خودت در آینده میفهمی دخترکم..
خودت میفهمی!
هرچند که از چشمان خلیل چندین قطره اشک ریخت و پسرها مثلا حسان بی محابا گریه
کردند ولی وانیا تنها به بغض و قطرات اشکی که در چشمانش جمع شده ولی دوباره پایین
شان داده بود، بسنده کرد.
دائم لحظات آخرین مکالمه ای که با احمد داشت در نظرش زنده میشد:
چیزهایی که گفتم فراموشت نشوند!
احمد سرتکان داد و گفت:
نه هرگز..
همه را آویز گوشم میکنم..
وانیا لبخند رضایت بخشی بر لب نشاند و گفت:
خوبه!
احمد با تردید گفت:
میدونم که گفتن این حرف ها شاید صحیح نباشه و تنها مروری به خاطرات قدیمی خواهد
بود ولی من میدونم که سمیه مادرم چطور فوت شد..
لبخند وانیا آرام از بین رفت و جای آن را نگرانی گرفت و پرسید:
از کجا فهمیدی؟!
احمد سرش را پایین انداخت و گفت:
این مهم نیست!
مهم اینه که من از روزی که این موضوع رو فهمیدم خیلی شرمنده شدم..
خیلی خیلی زیاد..
شرمندۀ قصد شوم اون و شرمندۀ محبت بی اندازۀ شما که بازهم به پسر دشمن تون دخترتونو
دادین..
شرمنده نباش احمد، دشمنانت شرمنده باشند..
تو لیاقتت رو پیش من ثابت کرده بودی..
احتیاجی نبود که من کدورت های گذشته رو سنگ کرده و مانع جلوی پای تو بیاندازم!
میدونم که مادرم قصد داشته ماری رو در بستر خواب شما بگذارد ولی همان مار خودش راهلاک کرده است و من واقعا به خاطر چنین قصدی شرمندۀ شما هستم.
وانیا که حالش به خاطر یاد آوری خاطرات آن شب کذایی که صدای جیغ های خدمتکار خائن خود و وفا دار سمیهمعصومه را به دلیل وحشت از مرگ وی شنیده بوددگرگون شده بود…
دستی بر شانۀ احمد زد و گفت: گذشته رو به همان گذشته رها کن، مادرت در آن 2 سالی که در قبیلۀ ما بود، خیلی آرام به نظر میرسید و من فکر میکردم دیگه همه چیز خوب شده!!!
حتی با خلیل صحبت کرده بودم که با مسعود صحبت کند و پدرو مادرت رو آشتی بدهیم تابه قبیلۀ خودشان برگردند..
ولی..
مکثی کرد، چرا داشت این موضوعات را به احمد میگفت؟!
آخر احمد که فرزند واقعی انها نبود، او تنها یک فرزند خوانده بود که وقتی 12 سالش شد،زندگی در صحرا و کنار پدرش مسعود بودن را انتخاب کرد تا زندگی در شهر و تمدن..!
لبخندی زد و گفت: گذشته، گذشته!
دلم نمیخواد با یاد آوری گذشته دائم اوقات خودت رو تلخ کنی!
احمد با تردید دوباره پرسید: بخشیدینش؟
وانیا دوباره لبخند مهربانی به روی احمد پاشید و گفت: همان سال اول بخشیده بودمش..
چهرۀ احمد به لبخند محوی از هم باز شده و او با دل شاد همراه مریم ومسعود به سمت قبیلۀ شان حرکت کرد..!
به سمت خلیل برگشت و گفت: میبینی؟!
بعداز یک ماه بالاخره سر و کله اش پیدا شده..
آن هم با 11 دختری که هیچ شباهتی به اعراب ندارند!
معلومه که همه شون از دخترانی هستند که خریداری کرده!
خلیل نگاهی به دخترانی که ناشیانه شال و عبابر تن داشتند و با ترس به اطراف شان می نگریستند انداخت و گفت: حسام الدین نتوانسته از پیشکش های دختران قبیلۀ شان بگذرد..وانیا به نشانۀ تایید سری تکان داد که خلیل نگاهی عمیق به صورت او انداخت و گفت: احساس میکنم خسته هستی..
ولی بازهم اینجا نشستی و به این کارها رسیدگی میکنی…
شاید بهتر باشه توهم بازنشسته شوی!
وانیا لبخند کوچکی زد و گفت:
هر وقت کسی رو پیدا کردم که بتونه کارهای منو انجام بده حتما این کارو میکنم..
خلیل با محبت زمزمه کرد: این جمله ات رو روزی پدرم هم به من گفت..
میدانی چه روزی؟
نه!
روزی که فردای آن باید به سفر میرفتم و در همان سفر بود که تو را به نکاح من در آوردند..
وانیا هم لبخندی زد که با صدای جیغ بلندی همه از جا جستند!
دو زن از ملازمین کاروان دختران حسام الدین ، دختری را گرفته بودند و سعی داشتند جلوی
فرار او را بگیرند، دخترک ازبس تقلا کرده بود موهای بلند و مواج خرمایی رنگش دورش پخش شده بود..
وانیا از جایش بلند شد و سکوت ناگهانی که تمام چادر را گرفت آنقدر وهم انگیز بود که همان دختر هم ساکت شد!
همه با تعجب و کنجکاوی به وانیا می نگریستند که درحال نزدیک شدن به آن دختر بود و
زمانیکه در دو قدمی او رسید آن ملازمین بازو های دختررا که با ترس و نگرانی به چهرۀ عاری از هرگونه احساس وانیا می نگریست رها کردند..
وانیا با انگشت اشاره اش آرام چانۀ او را بلند کرد و خیره به چشمان او لبخند محوی بر لبانش نشست و آرام زمزمه کرد:
فتبارک الله و الحسن الخالقین!
دختری که لحظه آخر جیغ کشید
پایان
ساعت: 11:12 دقیقه بعدازظهر
1512/1/ تاریخ: 12
همیشه آخرش خوبه! اگه خوب نیست…پس این آخرش نیست!
رمان عود به پایان رسید ولی زندگی با همه ی پستی بلندی هاش ادامه داره.
جا داره از دوستای خوبی که در راستای نوشتن این رمان همراهیم کردند و از کمک های بی
منت شون منو بی نصیب نگذاشتند تشکر کنم!
دوست خوبم حورا جون که در بخش نوشتن جملات عربی کمک های فراوانی برای من نمود.
دوستای خوبم کاملیا جان و ملیس شون که زحمت درست کردن کاور های زیبای رمان رو به
دوش داشتند!
ادمین های گلم ایلار جان، یامین جان، لواشک عزیزم و…
و تشکر فراوان از دوستای خوبم که در قسمت نقد رمان با من بودند، مهنا جون، فاطمه جون،
مهسا جون، لیلا جون، مینا جون )میو(، ستاره جون، آوین جون و خیلی دوست های دیگه ای
که اگه اسم های گل شون رو بگم اندازه یک داستان دیگه باید بنویسم.
669
عود
یک تشکر خاص هم دارم از ممبر های گلم که توسط پیام ناشناس دایم درحال قوت قلب و
انگیز دادن من برای نوشتن بودند.
تشکر از ویراستار عزیزم فاطمه جان که در هر شرایطی با من بود..
ممنون از دوست گلم منصوره جان که زحمت ساخت این فایل های پی دی اف و تدوین رمان
رو به عهده داشت و به نحو احسنت منو پیش شما رو سفید کرد.
و در نهایت سپاس و تشکر فراوان از شما خواننده گان عزیز که برای نوشته هام وقت
گذاشتید..امیدوارم که ارزش و لیاقت این وقت گذاری رو داشته بوده باشم..
دوست دار شما..
..شیدا شفق..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا