رمان موژان من

رمان موژان من پارت 15

3.5
(2)
– نخیر راست گفتم . 
حالا نوبت سوگند بود که بطری رو بچرخونه . این بار روی احسان و رادمهر ثابت موند . 
حالا نوبت سوگند بود که بطری رو بچرخونه . این بار روی احسان و رادمهر ثابت موند . 
باید رادمهر از احسان میپرسید . رادمهر نیشخندی زد و گفت :
– سخت بپرسم یا آسون ؟
– هر چی که دوست داری بپرس من هیچی ندارم که پنهونش کنم . 
رادمهر سری تکون داد و گفت :
– تا حالا با چند تا دختر دوست بودی ؟ 
صورت احسان با شنیدن این سوال منقبض شد ولی در عوض لبخند محوی روی لب رادمهر نشست . احسان سکوت کرده بود و فقط نگاهش و به رادمهر دوخته بود . انگار رادمهر داشت از این وضعیتی که احسان توش گیر کرده بود لذت میبرد . رادمهر دوباره گفت :
– چرا ساکتی ؟ تو که گفتی هیچ چیزی نداری که پنهونش کنی ؟
احسان به خودش اومد جدی گفت :
– هنوزم میگم . 
رادمهر دستاش و روی سینش قلاب کرد و نگاهش و به احسان دوخت . گفت :
– خوب ما منتظریم . 
همه میدونستیم که احسان با دخترای زیادی دوست بوده ولی انگار رادمهر با این سوال میخواست احسان و شرمنده کنه . تا شاید یکم از شیطنت نگاهش کم کنه ! 
احسان نیشخندی زد و گفت :
– قبلا خیلی زیاد بودن . حتی نمیتونستین بشمرینشون ولی الان با هیچ کس دوست نیستم . 
جمله ی آخر و به من خیره شد و گفت . انگار میخواست به من توضیح بده ! نگاهم و ازش گرفتم . احسان به رادمهر نگاه کرد و گفت :
– خوب جوابم راضیت کرد ؟ 
رادمهر سری تکون داد . احسان بطری رو برداشت تا بچرخونه . انگار تازه بازی هیجان گرفته بود . میترسیدم که یه وقت سوالی از من بپرسن که نتونم جوابی بدم ! 
بطری چرخید و چرخید دوباره روی احسان و رادمهر ثابت موند . این بار احسان باید از رادمهر سوال میپرسید . احسان خندید و گفت :
– حالا نوبت منه . چه سریع موقعیت تلافی برام جور شد . 
رادمهر خنده ی بیخیالی کرد و گفت :
– هر چی دوست داری بپرس . 
احسان یکمی فکر کرد و گفت :
– کنار مُوژان احساس خوشبختی میکنی ؟ 
از سوال احسان جا خوردم ولی خودمم مشتاق بودم تا جواب رادمهر و بشنوم . نگاهم و بهش دوخته بودم . یه کمی کلافه به نظر میومد . ولی بالاخره شروع به حرف زدن کرد :
– خوب من و مُوژان هنوز زندگی مشترکمون و که شروع نکردیم نمیشه الان به این سوال جواب داد . 
احسان نیشخندی زد و گفت :
– واقعا الان نمیتونی بگی کنارش خوشبختی یا نه ؟ جواب یه کلمست یا آره یا نه ! 
رادمهر نگاهی به من کرد . احسان حسابی گیر داده بود . رادمهر نگاهش و ازم گرفت و گفت :
– فکر کنم باهاش احساس خوشبختی میکنم . 
احسان دوباره گفت :
– نه اینجوری قبول نیست . فکر میکنم که نشد جواب . آره یا نه ؟
رادمهر بدون مکث گفت :
– آره . 
با جواب رادمهر ضربان قلبم بالا رفت . یعنی واقعا باهام احساس خوشبختی میکرد یا واسه رو کم کنی احسان اینجوری گفت ؟ 
احسان گفت :
– رادمهر خودت میدونی که نباید دروغ بگی ؟ 
– دروغ نگفتم حقیقت بود !
متعجب شده بودم . اختیار قلبم دیگه از دستم در رفته بود . ” حالا انقدر خوشحاله که انگار بهش گفته عاشقشه ! ” ” ولی اون گفت باهام خوشبخته . حداقلش اینه که میدونم تو رابطمون تحملم نمیکنه و احساس خوبی داره ! “
چقدر از احسان ممنون بودم که این سوال و پرسیده بود . توی دلم جشنی بر پا بود . سوگند زیر چشمی نگاهی بهم میکرد و لبخندی روی لباش بود . فهمیدم اونم از جواب رادمهر خوشحاله ! 
حالا نوبت رادمهر بود که بطری رو بچرخونه . خدا خدا میکردم به من نیفته . مطمئن بودم نمیتونم مثل اونا مسلط جواب سوالاشون و بدم . ولی انگار خدا صدام و نشنید چون بطری روی من و احسان ثابت موند . 
احسان دستاش و به هم کوبید و گفت :
– آخ جون مثل اینکه امروز شانسم خوبه ! بازم من باید بپرسم . 
لبخند کم جونی زدم . میترسیدم از سوالای احسان . مخصوصا که همشو با نیت خاصی میپرسید و آدم و توی منگنه میذاشت . نگاه پر استرسم و بهش دوختم یه کمی فکر کرد و گفت :
– ما هنوز نفهمیدیم دلیل فرار جناب عالی از عروسیتون چی بود ! چرا فرار کردی ؟
قلبم تو سینم میکوبید . انگار لال شده بودم . لبام خشک شده بود و نمیتونستم از هم بازشون کنم . سوگند گفت :
– این دیگه خیلی خصوصیه احسان . یه چیز دیگه بپرس . 
احسان گفت :
– نه این بازیه و از اولشم قرار شد هر سوالی که میخوایم بپرسیم . بند و تبصره که واسش نذاشتیم . جواب بده مُوژان . 
نگاهی به رادمهر انداختم . صورتش منقبض بود . معلوم بود که حس خوبی نداره . خوب معلومه که حس خوبی نداره ! این دیگه به عنوان یه لکه ی سیاه توی کارنامه ی زندگیت ثبت شده مُوژان خانوم ! جوابش و بده چرا معطلی ؟ بگو دیگه . بگو که عاشق خودش بودی . بگو به خاطر بی عقلیت زندگیت و به باد دادی . 
صدای احسان من و از افکارم بیرون کشید گفت :
– مُوژان منتظریما . 
انگار منتظر یه امداد غیبی بودم که به دادم برسه ! بالاخره دل و به دریا زدم گفتم :
– یکی دیگه رو دوست داشتم . به خاطر همین عروسیمون و به هم زدم . 
رادمهر کلافه و عصبی بود . سرم و پایین انداختم . انگار احسان حسابی از این حالت رادمهر خوشش اومده بود چون گفت :
– کی و دوست داشتی ؟
رادمهر یهو جوش آورد و گفت :
– قرار بود 1 سوال بپرسی که پرسیدی . 
احسان دستاش و بالا آورد و گفت :
– خوب چرا من و میزنی ؟ یکی دیگه سر عروسیت حالت و گرفته ناراحتیت و سر من خالی میکنی ؟ 
رادمهر عصبانی به طرف احسان رفت و یقه ی لباسش و گرفت . من و سوگند از جامون پریدیم . رادمهر گفت :
– دوست دارم یه بار دیگه حرفت و تکرار کنی . 
احسان که انگار وحشتی از عصبانیت رادمهر نداشت نیشخندی زد و گفت :
– مگه دروغ میگم ؟ قال گذاشته شدن اونم درست شب عروسی کم چیزی نیست ! 
رادمهر انگار دیگه هیچی نمیدید . مشت محکمی تو صورت احسان زد . به سمتش رفتم تا از احسان جداش کنم ولی زورم بهش نمیرسید . احسان دست رادمهر و پس زد و از جاش بلند شد گفت :
– عقده هات و سر من خالی کنی بهتره . من حاضرم کتک خورت بشم به خاطر مُوژان . 
رادمهر عصبانی تر از قبل به سمت احسان حمله کرد . خواست مشت دوم و بزنه که احسان پیش دستی کرد و مشتی به صورت رادمهر زد . رادمهر به سمتش حمله کرد و با مشتی تلافی کرد و گفت :
– نترس انقدر مُوژان برام مهم هست که نخوام دستم و روش بلند کنم . 
سوگند به احسان که روی زمین افتاده بود کمک کرد که بلند شه خون از بینی احسان راه افتاده بود . با ترس نگاهی به جفتشون میکردم . توی چشماشون آتیش بود احسان از جاش بلند شد و گفت :
– یعنی میخوای بگی از من بیشتر به مُوژان اهمیت میدی ؟ 
رادمهر نیشخندی به احسان زد و گفت :
– شک نکن . 
– یعنی عاشقشی ؟ آره ؟ اگه راست میگی بهش بگو . تو جراتش و نداری ولی من دارم . مُوژان عاشقتم . میفهمی ؟
رادمهر با شنیدن این حرف عصبانی تر شد به سمت احسان حمله کرد . هنوزم توی ذهنم داشتم حرف احسان و حلاجی میکردم . چی گفته بود؟عاشقمه ؟! ولی الان وقت فکر کردن نبود جلو رفتم و بازوی رادمهر و گرفتم و گفتم :
– رادمهر ولش کن خواهش میکنم . 
انگار رادمهر حرف من و نمیشنید . سوگند سعی میکرد احسان و هل بده تا از اونجا دورش کنه ولی احسان محکم سر جاش وایساده بود و تکونی به خودش نمیداد . رادمهر دوباره داشت به سمت احسان حمله میکرد . با التماس به سوگند گفتم :
– سوگند احسان و ببرش . 
سوگند با تشر به احسان گفت :
– احسان برو . این حرفارو تمومش کن . 
احسان دوباره گفت :
– چرا تمومش کنم ؟ من مُوژان و دوست دارم . این حق طبیعیشه که انتخاب کنه . 
رادمهر عصبی و کلافه گفت :
– مُوژان الان زن قانونی منه . تو اینجا چه حرفی واسه گفتن داری آخه ؟ 
– مُوژان قبلا احساس من و نمیدونست ولی الان میخوام همه چی و بهش بگم . اونوقت تو باید از انتخاب مُوژان بترسی ! 
سوگند دوباره گفت :
– احسان خفه شو برو بیرون . 
بالاخره سوگند موفق شد احسان و به باغ ببره تا یکم دعوا بخوابه . 
بازوی رادمهر و گرفتم و گفتم :
– بیا بشین رادمهر . 
بازوش و از توی دستم در آورد و نشست . صورتش قرمز شده بود از بس حرص خورده بود روی مبل نشست و سرش و بین دستاش گرفت . کنارش نشستم . ازش ترسیده بودم . کنار لبش داشت خون میومد گفتم :
– رادمهر لبت داره خون میاد . 
بازوش و از توی دستم در آورد و نشست . صورتش قرمز شده بود از بس حرص خورده بود روی مبل نشست و سرش و بین دستاش گرفت . کنارش نشستم . ازش ترسیده بودم . کنار لبش داشت خون میومد گفتم :
– رادمهر لبت داره خون میاد .
تکونی نخورد چشماش و بست و به مبل تکیه زد . از جام بلند شدم و رفتم دستمال آوردم تا خون کنار لبش و پاک کنم . خواستم دستمال و جلو ببرم که دستم و پس زد گفتم :
– صبر کن میخوام خون و پاک کنم . الان میریزه رو لباست کثیفش میکنه . 
دوباره دستم و بالا آوردم که گفت :
– نمیخوام تمیزش کنی .
– لج نکن رادمهر . تمیزش میکنم و میرم . 
دیگه هیچی نگفت . کامل تمیزش کردم و از جام بلند شدم . دستام و شستم و برگشتم . هنوزم باورم نمیشد چند دقیقه پیش چه اتفاقی افتاده بود ! باور نکردنی بود ! یهو همه چی به هم ریخته بود . ساکت بودم و فقط به رادمهر نگاه میکردم . چشماش و باز کرد . چند دقیقه ای بهم خیره شد و بعد گفت :
– چیه ؟ الان خوشحالی ؟ عشقت بهت ابراز علاقه کرد ! 
لحنش نیش دار بود دلخور شدم گفتم :
– رادمهر تو الان عصبانی هستی بعدا حرف میزنیم . 
از جاش بلند شد . قدمی به عقب برداشتم گفت :
– اتفاقا الان خیلی خونسردم . اصلا واسه چی باید عصبانی باشم ؟ به زنم جلوی روم ابراز علاقه کردن . این مگه ناراحتی داره ؟ هان ؟ داره واقعا ؟
عقب عقب میرفتم رادمهرم هی بهم نزدیک تر میشد . کم مونده بود اشکم در بیاد گفتم :
– رادمهر من که حرفی نزدم چرا از من عصبانی میشی ؟
– عصبانی ؟ واقعا این برای حسی که الان دارم کمه ! میدونی دارم آتیش میگیرم . 
نگاهی به پشت سرم کردم . سریع تغییر مسیر دادم و از پله ها رفتم بالا . رادمهر گفت :
– ازم میترسی ؟ چرا فرار میکنی ؟ 
– حق ندارم بترسم ؟ تو الان عصبانی هستی . متوجه هیچی نیستی . 
– من اگه میخواستم بلایی سرت بیارم تا حالا آورده بودم . نیازی نیست بترسی یا فرار کنی . 
آروم تر شده بود . روی اولین پله نشست . آروم آروم به طرفش رفتم و روی دو تا پله بالاتر ازش نشستم . تا اومدم حرفی بزنم سوگند و احسان وارد شدن . رادمهر از جاش بلند شد . مثل سربازی که میخواد آماده ی جنگ بشه . جفتشون با خشم همدیگه رو نگاه میکردن . احسان گفت :
– من بر میگردم تهران . 
رادمهر نیشخندی زد و گفت :
– خوشحالمون میکنی . 
احسان رو به من گفت :
– من و سوگند داریم بر میگردیم . توام باهامون بیا . 
رادمهر با اخمای تو هم گفت :
– تو کی مُوژان میشی که براش تصمیم میگیری ؟
احسان اومد چیزی بگه از ترس اینکه دوباره دعوا نشه سریع پریدم وسط حرفشون و گفتم :
– احسان برو . من میمونم پیش رادمهر . 
احسان دندوناش و رو هم فشرد و رادمهر لبخند پیروز مندانه ای زد . 
سوگند هنوزم نگاهش ترسون بود ! درست مثل من ! احسان به سمت اتاقش رفت . سوگند به طرفم اومد و گفت :
– مُوژان من با احسان میرم میترسم عصبانیه یه کاری بکنه . 
آروم گفتم :
– باشه برو . رسیدی تهران به من زنگ بزن خبر بده . 
– باشه . 
سریع از پله ها بالا رفت تا وسایلش و جمع کنه . چیز زیادی طول نکشید که جفتشون حاضر و آماده دم در بودن . سوگند و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم . برای احسان هم فقط سری تکون دادم و رفتن ! با رفتنشون تازه تونستم نفس بکشم . معلوم نبود اگه بیشتر میموندن چه اتفاقی می افتاد ! اینم از آب و هوا عوض کردنمون ! کلافه داشتم از پله ها بالا میرفتم که صدای رادمهر متوقفم کرد :
– کجا ؟
عصبی به سمتش برگشتم و گفتم :
– میرم استراحت کنم . کاری که توی این چند روز باید میکردم ولی نکردم . قرار بود حال و هوام عوض شه ولی نشد . قرار بود از حالت خمودگی و افسردگی در بیام ولی در نیومدم . 
رادمهرم با اخمای تو هم گفت :
– نکنه مقصرش منم ؟
– برام مهم نیست کی مقصره . 
– ناراحتی که احسان رفته ؟
پوزخندی که روی لبش بود عصبانی ترم کرد از پله ها اومدم پایین رو به روش وایسادم . به زحمت تا سینه هاش میرسیدم گفتم :
– تا کی میخوای احسان و توی سرم بزنی ؟ بگم دیگه بهش فکر نمیکنم خیالت راحت میشه ؟ دست از سرم بر میداری ؟
– واقعا فکر میکنی باور میکنم ؟
کلافه شده بودم گفتم :
– به جهنم که باور نمیکنی . 
خواستم برم بالا که دستم و کشید با عصبانیت گفت :
– بار آخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی . 
سعی میکردم دستم و از توی دستش بکشم بیرون ولی انقدر سفت من و گرفته بود که نمیتونستم دستم و حرکت بدم . عصبی گفتم :
– هر وقت با من درست رفتار کردی منم باهات درست حرف میزنم . 
هنوزم با اخمای تو هم داشت نگاهم میکرد . گفتم :
– دستم و ول کن میخوام برم . 
معلوم بود داره با خودش کلنجار میره . دستم و ول کرد سریع ازش دور شدم و به اتاق رفتم . تازه اشکام فرصتی پیدا کرده بودن تا روی گونه هام بریزن . عصبی پسشون زدم و به سمت چمدونم رفتم عکسی که از مامان و بابا با خودم آورده بودم و درآوردم . عکس سه نفره ای از من و مامان و بابا بود که جفتشون نشسته بودن و من بالا سرشون وایساده بودم دستم و دور گردنشون حلقه کرده بودم و همگی لبخند میزدیم . دستی به روی قاب عکس کشیدم و صورت جفتشون و بوسیدم . اوضاع زندگیم بدجوری به هم ریخته بود . حالا که داشتم با احساسم به رادمهر کنار میومدم یهو باید سر و کله ی احسان پیدا میشد ! 
چرا الان این و گفته بود ؟ اگه خیلی رفت پیش گفته بود کلا مسیر زندگیم عوض میشد . ولی به چه قیمتی ؟ به قیمت نداشتن رادمهر ؟ 
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت . رادمهر و عاشقانه دوستش داشتم . ولی احساسم الان به احسان فرق کرده بود . خیلی دیر به حرف اومده بود خیلی ! 
اون شب رادمهر حتی سراغی ازم نگرفت . سوگند زنگ زد و خبر رسیدنشون و داد . ساعت 10 بود که سعی کردم بخوابم ولی همش اتفاقا تو سرم میچرخید . 
منتظر بودم که رادمهر بیاد و بخوابه ولی هر چی صبر کردم خبری ازش نشد . آروم از اتاق بیرون رفتم توی پذیرایی رو به روی تلویزیون روی راحتی ها خوابش برده بود . تلویزیون هم همینجوری روشن مونده بود . تلویزیون و خاموش کردم به سمت یکی از اتاقا رفتم و پتویی برای رادمهر آوردم . روش انداختم و نگاهش کردم . 
چقدر از جذبه ی مردونش امروز خوشم اومده بود . با اینکه از عصبانیتش وحشت کرده بودم ولی طرفداریش از من اونم درست مقابل احسان دل گرمم کرده بود . لبخندی روی لبم نشست . صورتم و جلو بردم و آروم بوسه ای روی گونش گذاشتم . از جام بلند شدم و به اتاقم برگشتم . بالاخره تونستم بخوابم . 
صدای رادمهر که اسمم و میگفت از خواب بیدارم کرد . نگاهی به اطراف کردم رادمهر بالای سرم وایساده بود . جدی بود از جام بلند شدم و گفتم :
– چیزی شده ؟
– میخوام برگردم تهران وسایلت و جمع کن . 
– انقدر زود ؟
– کار دارم . بهتره برگردیم . 
این و گفت و از در رفت بیرون . واقعا چقدر بهم خوش گذشته بود ! خسته و مغموم چمدونم و جمع کردم . رادمهر چمدونم و برداشت تا داخل ماشین ببره . وقتی داشتم در ویلا رو قفل میکردم آخرین نگاه و بهش انداختم . حیف اینجا به این قشنگی که این چند روز نتونسته بودم هیچ استفاده ای ازش ببرم . 
سوار ماشین شدم . رادمهر تو خودش بود و حرفی بهم نمیزد . تمام طول راه سکوت بود و سکوت . بالاخره رسیدیم خونه . رادمهر ماشین و نگه داشت فکر کردم باهام میاد تو ولی فقط چمدونم و دم در گذاشت و گفت :
– خداحافظ . 
نگاهی بهش کردم و گفتم :
– مگه نمیای تو ؟
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
– نه . چون دیگه قراره اون رادمهر مهربون نباشم . دارم سعی میکنم برگردم به چیزی که بودم . 
– رادمهر . . . 
نذاشت چیزی بگم فقط گفت :
– اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن . خداحافظ . 
سوار ماشینش شد و رفت . دلم میخواست سرم و بکوبم تو دیوار از دستش . چرا هر چی که میگفتم یه جور دیگه برداشت میکرد ؟ چرا حرف من و نمیفهمید ؟ 
با کلید در خونه رو باز کردم و داخل رفتم . خونه سوت و کور بود . هنوزم جای خالیشون توی این خونه عذابم میداد بلند گفتم :
– سلام . مامان ، بابا من برگشتم خونه . 
اشکام روی گونه هام جاری شد با صدای پر بغض گفتم :
– خیلی ویلای خوشگلی بود . درست مثل بهشت . کاش شما هم اونجا بودین . اونوقت بیشتر بهم خوش میگذشت . 
هر کلمه ای که میگفتم بدتر گریم شدت میگرفت دوباره گفتم :
– دلم براتون تنگ شده . چرا رفتین ؟
پاهام سست شد نشستم و مشت گره شدم و روی زمین میکوبیدم :
– چرا رفتین ؟ میدونین چقدر تنهام ؟ میدونین چه آشوبی تو زندگیم افتاده ؟ تورو خدا دستم و بگیرین . مگه جز شماها من کی و داشتم ؟ چرا انقدر خودخواه بودین و تنها رفتین ؟ باید منم با خودتون میبردین . به خدا خسته شدم . هیچ کس و دیگه ندارم . خسته ی خستم . 
هق هق گریه دیگه نذاشت حرفی بزنم . نیم ساعتی توی همون حال بودم و گریه میکردم با زنگ موبایلم به خودم اومدم . از توی جیبم در آوردمش و نگاهی به صفحش انداختم سوگند بود . اشکام و پاک کردم و جواب دادم :
– بله ؟
– سلام مُوژان .
– سلام 
– خوبی ؟ چرا صدات گرفته ؟
نمیخواستم بفهمه که گریه کردم الکی گفتم :
– خواب بودم تازه بیدار شدم . 
– مطمئنی ؟ با رادمهر که دوباره دعوات نشده ؟
اسم رادمهر دوباره داشت اشکام و سرازیر میکرد ولی جلوش و گرفتم و گفتم :
– نه . 
– کی بر میگردین تهران ؟
– من الان تهرانم . 
– جدی ؟ چه بی خبر . 
– رادمهر صبح گفت حرکت کنیم . 
– آها . میخواستم برم یزد ولی حالا که تو تهرانی نمیرم . 
– چرا ؟ چیکار به من داری ؟ تو برو . 
– تورو تنها بذارم ؟ مگه میشه ؟ 
– بچه که نیستم . 
– آره خیلی ! فکر کردم دیرتر میاین گفتم تا شما ها بیاین من میرم و بر میگردم . راستش میخوام برم مامان و با خودم بیارم . سارا حریفش نمیشه که بیارتش . اونم اونجا میمونه مدام گریه و زاریه کارش . 
– برو خوب . 
– آخه تو تنها میمونی . ببینم رادمهرم پیشته ؟
میدونستم اگه جریان و بهش بگم از مسافرتش میزنه که پیشم باشه واسه همین گفتم :
– آره پیشمه تو نگران نباش . 
– مطمئن باشم ؟
– آره سوگند . عمو هم باهات میاد ؟
– آره با بابا میرم . اگه بخوای من نمیرما بابا خودش میره . 
– نه میگم برو بگو چشم . 
– خیلی خوب . برگشتم بهت زنگ میزنم . 
– باشه . به عمو سلام برسون . 
– سلامت باشی . پس فعلا 
– فعلا . 
گوشی و قطع کردم و از جام بلند شدم . میخواستم دوباره برم سمت اتاق مامان و بابا ولی بعد نظرم عوض شد . تا کی باید از اتاق خودم میترسیدم ؟ نفس عمیقی کشیدم و در اتاق و باز کردم . تو دلم هی میگفتم ” ببین هیچ چیز ترسناکی وجود نداره ! ” ولی خودمم میدونستم که خاطره ی بدی از این اتاق دارم . 
لباسام و عوض کردم و دوش گرفتم . یکم سرحالم کرد . تلفن خونه زنگ خورد سیما جون بود . میخواست حالم و بپرسه . به دروغ گفتم که خیلی بهم خوش گذشته توی این چند روز . خوب اون چه گناهی داشت که حرص بخوره ؟ الکی نگرانش میکردم که چی بشه ؟ به سیما جون هم گفتم که سوگند پیشمه . که نخواد از زندگیش بزنه و پیشم بیاد . 
دوست داشتم رادمهر کنارم باشه که نبود پس ترجیح میدادم که کس دیگه ای پیشم نباشه . 
برای خودم قهوه درست کردم و روی مبل لم دادم . بعد از اون همه استرس و بحث و جدل چقدر سکوت خونه میچسبید . چشمام و روی هم گذاشتم . انگار میخواستم اتفاقات و با خودم دوره کنم . کاش توی بازی حقیقت یا شجاعت نوبت به من و رادمهر میرسید اونوقت ازش میپرسیدم دوستم داری ؟ از این فکر لبخند محوی روی لبم نشست . ” تا همون جاشم که بازی کردیم دعوا شد . اگه ادامه پیدا میکرد چی میشد دیگه ! ” چرا احسان اینجوری برخورد میکرد ؟ 
اصلا درکش نمیکردم . وقتی که من براش بال بال میزدم من و نمیدید حالا که زندگی برای خودم تشکیل داده بودم یادش افتاده بود که دوستم داره ؟ این حرکت های سبکسرانه از احسان بعید بود . 
وقتی گفت عاشقمه قلبم و نلرزوند یعنی واقعا دیگه هیچ حسی بهش نداشتم ؟ پس اون عشق پرشوری که من و به هر کاری وادار میکرد چی شد ؟
کاش رادمهر بهم میگفت که عاشقمه ! اونوقت مطمئن بودم که سکته کردنم حتمی بود ! 
فنجون قهوه رو به لبم نزدیک کردم خالی شده بود . کی همشو خورده بودم ؟ دوباره از جام بلند شدم همونجور که به سمت آشپزخونه میرفتم تا قهوه برای خودم بریزم بلند بلند با مامان و بابا حرف میزدم :
– مامان نبودی ببینی دیروز چه دعوایی تو ویلا شد ! احسان و که میدونی چقدر متین به نظر میاد ؟ یه جوری با رادمهر گل آویز شده بود که مطمئنم اگه به چشمم میدیدی باورت نمیشد . 
– فکر کنم رادمهر باهام قهر کرده ! نمیدونم دیگه باید چیکار کنم . دلم میخواد با فریاد بهش بگم که عاشقشم ولی انقدر نفوذ ناپذیره که میترسم بهش نزدیک بشم . از طرف دیگه خودشم آخه هیچی نمیگه ! شما میگین چیکار کنم ؟ 
وقتی هیچ جوابی از کسی نیومد تازه به خودم اومدم ! داشتم دیوونه میشدم دیگه . کاش حداقل رادمهر میگفت که من برم خونش ! بدجور به وجودش و حمایتاش عادت کرده بودم . 
به سمت گوشی رفتم و شماره اش و گرفتم با دومین بوق صدای بی رمغش و شنیدم :
– بله ؟
– سلام . 
با شنیدن صدام یهو نگران شد ولی حالت جدی صداش و عوض نکرد گفت :
– سلام . چیزی شده ؟
میخواستم گریه نکنم . هی به خودم نهیب میزدم که هیچی نگم ولی نشد . همونجوری که اشکام روی گونه هام میریخت گفتم :
– چرا دلت نمیخواد من و ببینی ؟ چرا باهام نیومدی خونه ؟ اصلا اینجا هم نه چرا نگفتی من باهات بیام ؟ 
– مُوژان خوبی ؟ 
– آره خوبم . چرا نباشم ؟ نکنه از اینکه تنهام گذاشتی انتظار داری ناراحت باشم ؟ 
– مُوژان داری گریه میکنی ؟
– گریه ؟ حتما فکر میکنی اینا هم واسه توئه ؟ آره ؟ نخیر اینا واسه خودمه . کی محتاجه به اینکه تو اینجا باشی ؟ اصلا نمیخوام اینجا باشی بهت احتیاج ندارم . 
صداش آروم شده بود . از حالت جدی بودن در اومده بود گفت :
– میخوای بیام اونجا پیشت ؟ 
– نه اصلا نمیخوام بیای اونجا . 
– خودم میخوام پیشت باشم حالا بیام ؟
با پشت دست اشکام و پاک کردم و گفتم :
– ناهارم نداریم . 
خندید و گفت :
– ناهارم میگیرم . دیگه چی میخوای ؟
انگار آروم تر شده بودم گفتم :
– زود بیا 
– باشه . خداحافظ . 
گوشی و قطع کردم . نگاهی به تلفن انداختم . من چیکار کرده بودم ؟ تازه به خودم اومده بودم . شونه هام و بالا انداختم و گفتم ” شوهرمه وظیفشه که بیاد پیشم بمونه . ” لبخند محوی روی لبم نشست . 
برای اولین بار بعد از مرگ مامان و بابا توی آینه خودم و نگاه کردم تا از مرتب بودنم مطمئن بشم . موهام و ساده با کش پشت سرم بسته بودم . چشمام به خاطر گریه قرمز شده بود ولی کاریش نمیتونستم بکنم . بلوز و شلوار مشکی ساده اما شیکی هم پوشیدم و منتظر رادمهر موندم . حس خوبی داشتم . دوست داشتم با هم خوب باشیم . من بهش احتیاج داشتم و دیگه نمیخواستم این و ازش پنهون کنم . 
زنگ در به صدا در اومد . ضربان قلبم بالا رفت . هیجان زده بودم . در و براش باز کردم و منتظر شدم تا بیاد تو . بالاخره سر و کلش پیدا شد شاید 2 ساعتم نشده بود که ازش جدا شده بودم ولی دلم خیلی براش تنگ شده بود . ناخود آگاه لبخند محوی روی لبام نشست . رادمهرم پر جذبه ولی مهربون به نظر میرسید . ظرفهای یک بار مصرف غذارو ازش گرفتم و میخواستم به سمت آشپزخونه برم که با صدای رادمهر به سمتش برگشتم . اخماش و تو هم کرده بود گفت :
– چشمات چرا انقدر قرمزه ؟ 
نگاهم و ازش دزدیدم و گفتم :
– چیزی نیست . 
– چیزی نیست ؟ گریه کردی ؟
– بیا ناهار بخوریم غذا یخ میکنه . 
چهرش ناراضی بود از اینکه جواب دلخواهش و نگرفته ولی دیگه اصراری هم نکرد . 
ناهار و کنار هم خوردیم . با کمک هم میز و جمع کردیم . برای جفتمون قهوه ریختم و به پذیرایی بردم . مشغول خوردن قهوه بودیم . انقدر دوستانه کنارش ننشسته بودم تا حالا ! یکم معذبم میکرد . 
رادمهر سکوت و شکست و گفت :
– هنوزم میخوای اینجا بمونی ؟
نگاهش کردم . از توی چشماش هیچی نمیشد خوند گفتم :
– چطور ؟
سعی کرد بی تفاوت جلوه کنه گفت :
– همینجوری . گفتم شاید قبول کنی بریم خونه ی من . 
بعد سرش و پایین انداخت و گفت :
– البته تا زمانی که تصمیم قطعی بگیری برای آینده . 
یه لحظه خیلی به نظرم مظلوم اومد . قلبم فشرده شد . رادمهر انقدر خوب بود که استحقاق بهترینهارو داشت ! 
منم سرم و پایین انداختم و همینطور که داشتم با دسته ی فنجون قهوم بازی میکردم گفتم :
– اتفاقا نمیتونم توی این خونه بمونم . هر لحظه به هر جای خونه که نگاه میکنم همش جای خالیشون و حس میکنم . برام سخته که بتونم این خونه رو بدون حضورشون تحمل کنم . 
رادمهر گفت :
– خوب پس میخوای وسایلت و جمع کن امشب بریم خونه ی من . نظرت چیه ؟
نگاهش کردم . صورتش جدی بود ولی برق شادی رو میشد از توی نگاهش خوند . منم خوشحال بودم که خودش این پیشنهاد و بهم داده . سرم و به نشونه ی موافقت تکون دادم گفت :
– کمک میخوای ؟
– نه ممنون تو همینجا بشین من زود کارم تموم میشه . 
سرش و تکون داد و نگاهش و به تلویزیون دوخت . به سمت اتاقم اومدم . این بهترین فرصت بود که بهش نزدیک شم تا ببینم توی قلبش چه خبره . از این بلاتکلیفی خسته شده بودم . 
چمدونی برداشتم و وسایل ضروریم و فعلا توش ریختم . مشغول کار بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم . سرم و بلند کردم رادمهر و دیدم که به چارچوب در تکیه داده و با لبخندی محو بهم خیره شده . دستپاچه گفتم :
– چیزی میخوای ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
– نه اومدم ببینم کمک نمیخوای که محو کار کردنت شدم . 
خجالت زده سرم و پایین انداختم گفتم :
– دیگه کارم تموم شد . 
– پس حاضر شو بریم . 
– الان ؟
– آره . پس کی ؟
– الان ! 
لبخندی زد . چمدونم و برداشت و گفت :
– این و میبرم تو ماشین میذارم توام حاضر شو زود بیا . 
– باشه ممنون . 
جلوی آینه رفتم گونه هام گل انداخته بود . به خاطر پوست سفیدم کوچکترین تغییری رو پوستم سریع نشون میداد . حاضر شدم همه ی چراغارو خاموش کردم و در و قفل کردم . رادمهر توی ماشین منتظرم بود توی دلم گفتم ” پیش به سوی یه زندگی تازه ” فقط توی دلم خدا خدا میکردم که علاقم به رادمهر یه طرفه نباشه ! 
سوار ماشین شدم گفت :
– قبل از اینکه بریم خونه میای بریم یکم بگردیم ؟
– مثلا کجا ؟ 
یکم فکر کرد و گفت :
– مثلا فشم . 
– تو این سرما ؟
– در عوض حال میده !
مخالفتی نکردم و رادمهر هم ماشین و به حرکت در آورد . گه گاه نگاهم به صورتش می افتاد ولی سریع نگاهم و ازش میدزدیدم . 
کنار یه رستوران نگه داشت خواستم پیاده شم که گفت :
– یک دقیقه صبر کن . 
متعجب شدم ولی سوالی نپرسیدم رادمهر پیاده شد و اومد در طرف من و باز کردو گفت :
– حالا پیاده شو . 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا