رمان موژان من

رمان موژان من پارت 13

5
(1)
یکی از پرستارا به رادمهر گفت :
– کی بیدار شد ؟
– چند دقیقه ای میشه . 
یکی دیگه از پرستارا هم کنار سرمم اومد و چیزی توش تزریق کرد . هنوزم تقلا میکردم ولی هی بی جون تر و بی جون تر شدم . خونی که روی دستم بود و تمیز کردن و از در بیرون رفتن . رادمهر دستم و توی دستش گرفت و آروم نوازشش میکرد . پلکام سنگین شده بود . آروم روی هم افتاد و دوباره به خواب رفتم . 
****
یه بار دیگه به هوش اومدم به نظر میومد که صبح باشه دوباره همون اتاق سفید لعنتی . حس میکردم چند ساله که خوابیدم . نگاهی به اطرافم انداختم خبری از سرم نبود ولی دستم توی دستای رادمهر بود که سرش و روی تخت گذاشته بود و به خواب رفته بود . خواستم دستم و از توی دستش بیرون بکشم که یهو رادمهر پرید و با دیدنم گفت :
– بیدار شدی ؟ 
کینه توزانه نگاهی بهش انداختم و جوابی بهش ندادم . سعی کردم از تخت بیام پایین به سمتم اومد و گفت :
– چند دقیقه وایسا با هم میریم خونه . 
– خونه نمیرم . میخوام برم پیش مامان و بابام . 
– مُوژان بهم گوش بده میخوام چیزی رو بهت بگم . 
دستم و روی گوشام گذاشتم میدونستم میخواد چی بگه . چشمام و بستم و بلند گفتم :
– نمیخوام بشنوم . حرف نزن با من . 
دستام و گرفت و آروم پایین آورد . نگاهم به چشماش افتاد . چرا انقدر مهربون شده بود ؟ انگار اثری از اون رادمهر مغرور خشک نبود . نگاهم کرد و گفت :
– باشه من هیچی نمیگم فقط تو آروم باش . باشه مُوژان ؟
– میخوام برم پیششون . 
– باشه تو همینجا باش من برم با دکترت حرف بزنم تا مرخصت کنن . 
آروم تر شده بودم . روی تخت نشستم . رادمهر چند دقیقه ی دیگه برگشت داشت با تلفن حرف میزد سعی میکرد جوری بگه که من نشنوم ولی من گوشام و تیز کرده بودم :
– آوردینشون ؟ خوب کی هست ؟ نه مُوژان و نمیارم تازه بهتر شده . باشه خبر بده بهم . فعلا . 
گوشی رو قطع کرد نگاهی بهم کرد و با یه لبخند مهربون بهم گفت :
– خوب خانوم حاضری بریم خونه ؟ 
با اخم گفتم :
– با کی حرف میزدی ؟ 
– با یکی از دوستام . 
– راستش و به من بگو . 
دستپاچه شده بود ولی هنوزم اون لبخند کذایی گوشه ی لبش بود . 
– من که بهت دروغ نمیگم . 
– چرا همیشه بهم دروغ میگی . کی بود ؟
دوباره داشتم عصبی میشدم . انگار رادمهر این و خوب فهمید چون سریع گفت :
– باشه باشه آروم باش . احسان بود . 
– احسان ؟ چی گفت ؟
– مُوژان تو هنوز حالت خوب نشده باشه بعدا میگم . 
– بهت میگم چی گفت ؟
کلافه شده بود از اصرارای من . دستی به موهاش کشید و با کلافگی گفت :
– مُوژان مامان و بابات . . . دیشب تو جاده تصادف کردن . . . 
– میخوام برم پیششون . 
دوباره حلقه ی اشکی توی چشمای رادمهر نشست اخمام و بیشتر تو هم کشیدم و گفتم :
– چرا ناراحتی ؟ من و ببر پیششون . 
جوابی بهم نداد دوباره با فریاد گفتم :
– میگم من و ببر پیششون . 
با مشتای گره شدم روی شونه هاش میکوبیدم و پشت سر هم تکرار میکردم که من و ببر پیششون . آخر اشکام روی گونه هام جاری شد . رادمهر من و تو آغوشش گرفت دستام دو طرفم شل و بی حس افتاد . از ته دل زجه میزدم . میدونستم دیگه مامان و بابام پیشم بر نمیگردن . از ته دل برای تنهاییام گریه میکردم . رادمهر با دستش پشتم و نوازش میکرد و با صدای گرمش زیر گوشم حرف میزد :
– آروم باش عزیزم . من پیشتم . من همیشه پیشت میمونم . تو تنها نیستی خانومم . 
حرفاش آرومم میکرد ولی سوزشی که ته قلبم حس میکردم و نمیتونست از بین ببره . 
****
چند دقیقه بعد دوباره مات و مبهوت به یه جا خیره شده بودم . دکتر برگه ی ترخیصم و امضا کرد و با رادمهر از بیمارستان اومدیم بیرون . بعد از اون همه سرمای سخت زمستون حالا آفتاب دلپذیری توی آسمون بود . بوی شکوفه ها خبر عید و میداد ولی قلب من انگار دچای سرمای بهمن ماه شده بود . بدون توجه با کمک رادمهر سوار ماشینش شدم . خیره خیره به جلو نگاه میکردم . فکر میکردم رادمهر میره بهشت زهرا ولی وقتی دیدم مسیر خونه رو داره در پیش میگیره گفتم :
– کجا داری میری ؟
– دارم میرم خونه . 
– من میخوام کنارشون باشم . 
– مُوژان تو حالت الان خوب نیست بدتر میشی . 
– نه میخوام ببینمشون برای آخرین بار . 
– مُوژان . . . 
نذاشتم حرفی بزنه فریاد گونه گفتم :
– میخوام برم ببینمشون . 
رادمهر که فکر میکرد شاید دوباره عصبی بشم آروم گفت :
– باشه باشه میبرمت ولی باید قول بدی که آروم باشی . قول میدی مُوژان ؟ 
چه کار سخت و مسخره ای ازم میخواست . ولی تو اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم دیدن مامان و بابام برای آخرین بار بود . 
سرم و آروم تکون دادم گفت :
– این قبول نیست باید قول بدی . 
عجب وقت بدی رو برای گیر دادن انتخاب کرده بود با بیحالی گفتم :
– باشه قول میدم . 
با این حرفم رادمهر ساکت شد . کلافه بود . شاید میترسید دوباره حالم بد بشه . ولی من به تنها چیزی که فکر نمیکردم خودم بود .
رادمهر توی سکوت به سمت بهشت زهرا راند . دل توی دلم نبود قلبم بالا و پایین میشد . انگار تا از نزدیک نمیدیدم مرگشون و باور نمیکردم . هیچ اشکی نمیریختم . صدای رادمهر به گوشم رسید :
– مُوژان یه چیزی بگو . خودت و خالی کن همه چی رو تو خودت نریز . 
صدام میلرزید گفتم :
– چیزی نشده که بخوام خودم و خالی کنم . 
– مُوژان خودتم میدونی که چی شده باید باهاش کنار بیای . خودت و خالی کن . میتونی باهام حرف بزنی . 
به سمتش برگشتم با چهره ی عصبانی گفتم :
– بهت میگم هیچی نشده . 
رادمهر نگاهش و به جلو دوخت و دیگه چیزی نگفت . چرا با اون دعوا میکردم ؟ مگه اون مقصر بود ؟ رسیدیم . رادمهر گوشه ای پارک کرد . پاهام میلرزید . به جمعیت سیاه پوشی که دور قبری جمع شده بودن نگاه میکردم . قدرتش و نداشتم که جلو برم . رادمهر اومد و در طرف من و باز کرد . آروم گفت :
– مُوژان اگه نمیتونی برمیگردیم خونه . هنوز دیر نشده 
آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم مصمم بگم :
– نه میخوام اینجا باشم . 
رادمهر هیچی نگفت دستم و گرفت و کمکم کرد به سمت جمعیت بریم . کمی که جلوتر رفتیم احسان دوون دوون به سمتمون اومد نگاهی به من کرد و بعد با اون قیافه ی خسته و به هم ریختش به رادمهر گفت :
– پس چرا آوردیش ؟ اگه حالش بد بشه چی ؟ 
– اصرار کرد نمیتونستم کنترلش کنم . 
اصلا حواسم به اون دو تا نبود فقط چشمم به جلو بود . احسان جلوم وایساد و گفت :
– مُوژان خوبی ؟ بری خونه بهتره . 
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم :
– احسان برو کنار . 
دوباره همون جا وایساد و گفت :
– مُوژان برو خونه . 
نگاه خشمگینی بهش انداختم و با فریاد گفتم :
– برو کنار میفهمی ؟
با فریاد من جمعیتی که دور قبر حلقه زده بودن همه به طرف صدام برگشتن . تازه تونستم دو تا قبر خالی که کنار هم بود و ببینم . دستم و از توی دست رادمهر بیرون آوردم و به اون سمت دویدم . از جلوی نگاهای پر ترحم مردم گذشتم . اصلا توجهی به اطراف نداشتم . نگاهم به جنازه های سفید پوش شده ی مامان و بابام افتاد . 
زانو زدم و کنار جنازشون نشستم . رادمهر و احسان دو تایی به طرف اومدن . رادمهر زیر بازوم و گرفته بود و سعی داشت بلندم کنه ولی من با تقلایی که میکردم این کار و براش مشکل میکردم . احسان گریون بود . جنازه هارو میخواستن توی قبر بذارن . من باید میدیدمشون . باید باهاشون خداحافظی میکردم . باید حداقل میدیدمشون تا مطمئن شم خودشونن . 
فریاد میزدم و از رادمهر میخواستم که ولم کنه . ولی دستای قدرتمندش ازم جدا نمیشد . جیغ میزدم التماس میکردم ولی هیچ کس گوش نمیداد . صدای گریه ی اطرافیان و میشناختم . دختری سیاه پوش به سمتم اومد و من و توی بغلش گرفت . میخواستم پسش بزنم ولی اون سوگند بود . اون اینجا چیکار میکرد ؟ چه اهمیتی داشت ! 
دوباره فریاد زدم :
– بذارید ببینمشون . تورو خدا واسه آخرین بار میخوام ببینمشون . ولم کنین . مامان نرو . بابا . . . منم باهاشون بذارین تو قبر . ولم کنین . تورو خدا ولم کنین . 
بالاخره فریاد ها و حرفام انگار دلشون و به رحم آورد . کمی از پارچه ی سفید و کنار زدن تا من بتونم ببینمشون . صورت سفید مامانم و تونستن ببینم . خیلی جوون بود برای مردن . 
این انصاف نبود که اون بره . 
صورتش و نوازش کردم . بوسه ای روی گونش کاشتم و گفتم :
– مامان یادت باشه که چقدر زود تنهام گذاشتی . حتی برای آخرین بار نتونستم باهات حرف بزنم . دیگه کی وقتی از همه جا درموندم باهام حرف بزنه و آرومم کنه ؟ هان ؟ چرا ساکتی مامان ؟ باهام حرف بزن من مُوژانتم . ببین منو . چشمات و باز کن . بگو که اینا همش شوخیه . 
نگاهم به بابا افتاد که جنازش کنار مامان بود به سمت جنازه ی بابا رفتم و گفتم :
– بابا تو بهش بگو باهام حرف بزنه . میدونم دختر خوبی براتون نبودم . میدونم زیاد ناراحتتون کردم . بابا حداقل تو باهام حرف بزن . بابا جونم . بابای خوبم . تو نباشی دیگه کی از من حمایت کنه ؟ دلتون اومد تنها دخترتون و تنها بذارین ؟ 
اشکی از چشمم نمی اومد . انگار فقط میخواستم ازشون شکایت کنم که تنهام گذاشتن . عصبی شدم به سمت رادمهر برگشتم خدای من داشت گریه میکرد ؟ رادمهر سنگی من گریه میکرد ؟ به رادمهر گفتم :
– رادمهر تو بهشون بگو باهام حرف بزنن . باهام قهر کردن هیچی نمیگن . رادمهر بهشون بگو لعنتی . 
داشتم دوباره عصبی میشدم . رادمهر دستام و گرفت و از جام بلندم کرد . روی صورت مامان و بابا رو پوشوندن و داخل قبر گذاشتن مدام تقلا میکردم . فریاد میزدم ولی هیچ کس دیگه به حرفم گوش نداد . چرا اینا نمیفهمیدن حرف منو ؟ 
رادمهر من و روی صندلی نشوند . انقدر فریاد زده بودم انرژیم تحلیل رفته بود . ساکت و بی صدا نشستم . سوگند و دیدم که کنارم اومد . اونم چشماش پر اشک بود میخواستم بهش چیزی بگم ولی صدام در نمیومد . میدیدم که احسان و رادمهر مدام میان و از سوگند حالم و میپرسن ولی من مات و مبهوت به رو به روم خیره شده بودم . 
میدیدم که مردم کنارم میان و بهم تسلیت میگن . لباسای سیاهشون و میدیدم ولی عکس العمل نشون دادن برام سخت بود . 
همه رفته بودن . سوگند کنار گوشم گفت :
– مُوژان میخوای باهاشون خداحافظی کنی ؟ میخوایم بریم . 
فقط سرم و تکون دادم . رادمهر که دید دارم از جام بلند میشم سریع به سمتم اومد و زیر بازوم و گرفت . کنار قبرشون نشستم دستی روی خاک کشیدم . کی باورشون میشد زیر این تل خاک مامان و بابای من خوابیده باشن ؟ 
پیشونیم و روی خاکشون گذاشتم و چشمام و بستم . دلم میخواست ساعت ها همونجوری بشینم . چرا زنگ نزده بودم که حداقل واسه آخرین بار صداشون و بشنوم ؟ چقدر راحت رفته بودن . درد هم داشتین ؟ چجوری اینجا تنهاتون بذارم و برم آخه ؟ چرا من و با خودتون نبردین ؟ کاش منم باهاتون اومده بودم یزد . اونجوری حداقل منم باهاتون میمردم . 
یاد نگاه آخر بابا افتادم . حس کرده بودم نگاهش خاصه . شاید اونم حس کرده بود که برای آخرین باره که همدیگه رو میبینیم . 
بابای خوبم . بابای دوست داشتنیم . 
چهره ی همیشه نگران و دوست داشتنی مامانم جلوی چشمم اومد . کاش الان پیشم بود . 
دستی سعی کرد من و بلند کنه میخواستم پسش بزنم ولی جونی نداشتم . رادمهر بود . نگاهی بهش کردم . نمیدونم توی صورتم چی دید که گفت :
– بیا بریم خونه عزیزم . من پیشتم . 
احسان و سوگند گوشه ای وایساده بودن . هیچ کس دیگه ای نبود . احسان جلو اومد و رو به رادمهر گفت :
– شماها نمیاین رستوران ؟
– نه دیگه شماها برین من مُوژان و میبرم خونه استراحت کنه اصلا حالش خوب نیست . 
احسان سری تکون داد و با سوگند از اونجا رفت . 
با کمک رادمهر سوار ماشین شدم . سرم و به شیشه تکیه دادم . هنوزم نگاهم به قبرشون بود . زیر لبی گفتم :
– رادمهر من خیلی اذیتشون کردم یعنی من و میبخشن ؟ 
چند لحظه سکوت شد و بعد رادمهر دستم و گرفت و گفت :
– معلومه که میبخشنت . مامان و بابا ها هیچ وقت نسبت به بچشون کینه به دل نمیگیرن . 
– تو مطمئنی ؟
– آره عزیزم . 
– کاش منم باهاشون رفته بودم . 
– من و نگاه کن مُوژان . 
نگاهم و به سمتش چرخوندم با محبت گفت :
– اونوقت من بدون تو چجوری زندگی میکردم ؟ دلت میومد از پیشم بری ؟ 
نفس عمیقی کشیدم . نگاهی به قبرا کردم و زیر لب دوباره گفتم :
– کاش منم با خودشون میبردن . 
رادمهر بوسه ای به دستام زد و ماشین و روشن کرد . حتی حس اینکه از کارای رادمهر تعجب بکنمم نداشتم . خیلی تنها شده بودم خیلی . 
کل مسیر جفتمون ساکت بودیم . کم کم داشتم از شوک از دست دادنشون بیرون میومدم . اشکام نم نم روی گونه هام میومدن . رادمهر سکوت و شکست و گفت :
– مُوژان اول میریم خونتون . احتمال داره کسی بیاد اونجا به دیدنت . بعد میریم خونه ی من باشه ؟
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم :
– من خونه ی خودمون میمونم . 
– مُوژان من نمیتونم تنها اونجا بذارمت . 
– میخوام خونه ی خودمون باشم . 
– باشه در این مورد بعدا حرف میزنیم . راستی به خالت کسی هنوز حرفی نزده . میخوای چیکار کنی ؟
خاله مهوش ! تازه یادش افتادم . البته فکر نکنم زیادم براش مهم باشه . حتی نیومد یه سر به خواهرش بزنه . چه سوالایی میپرسید رادمهر ! آروم گفتم :
– به سوگند میگم بهش زنگ بزنه . 
رادمهر ساکت موند و دیگه حرفی نزد ولی من اشکام تمومی نداشت و مدام روی گونه هام میریخت . 
به خونه رسیدیم . نگاهی بهش کردم . چجوری از این به بعد اینجا زندگی کنم ؟ اونم بدون حضور مامان و بابام ؟ دوباره این فکر تلنگری بود تا اشکام سرازیر بشه . رادمهر به کمکم اومد تا از ماشین پیاده شم . همش تو دلم خدا خدا میکردم که همه ی اینا یه بازی باشه . وقتی در خونه رو باز کردم مامان بیاد و من و تو آغوشش بگیره و من صورتش و غرق بوسه کنم . انگار خودمم باورم شده بود که اینا همش یه بازیه . قلبم تند تند میزد . رادمهر در خونه رو باز کرد و وایساد تا من داخل برم . سکوت خونه انگار همه ی امیدم و ازم گرفت . انگار اشکهام پایانی نداشت . واقعا رفته بودن . احساس میکردم دیوارای خونه داره من و میخوره . جایی که یه زمانی آرامش بهم میداد حالا انگار میخواست جونم و بگیره . 
رادمهر مدام توی خونه میچرخید و کاری انجام میداد ولی من همونجا دم در خشکم زده بود . رادمهر با لیوان آبی به طرفم اومد و گفت :
– این و بخور . 
بدون هیچ حرفی کمی از آب و خوردم دوباره گفت :
– برو تو اتاقت استراحت کن یکم . 
وحشت داشتم از اینکه بخوابم . اونم توی اتاقم . اتاقی که توش خواب تصادف پدر و مادرم و دیده بودم . شاید تقصیر من بود . باید جلوشون و میگرفتم که نیان . با ترس سرم و تکون دادم و گفتم :
– نمیخوام اونجا بخوابم . 
– گشنت نیست ؟
سرم و به نشونه ی نه تکون دادم . رادمهر کلافه و عصبی بود گفت :
– مُوژان انقدر گریه نکن . با گریه هیچی درست نمیشه . تو خیلی قوی هستی من میدونم . 
سرم و به طرفین تکون دادم و گفتم :
– نه قوی نیستم . من باید بهشون میگفتم که نیان . چرا جلوشون و نگرفتم ؟ همش تقصیر من بود . 
– مُوژان هیچی تقصیر تو نبود . میفهمی چی میگم ؟ مرگ و زندگی دست خداست . تو از اینجا چیکار میتونستی بکنی ؟
به حرفش اصلا گوش نمیدادم مدام زیر لب تکرار میکردم ” تقصیر من بود ! باید جلوشون و میگرفتم ” 
رادمهر با دستش دو طرف صورتم و گرفت و توی چشمام زل زد :
– چرا خودت و میخوای با این حرفای الکی عذاب بدی ؟ تو الان باید خیال اونارو از بابت خودت راحت کنی میفهمی مُوژان ؟ اونا میبیننت . از اینکه تو زجر بکشی زجر میکشن . تو دوست داری اذیتشون کنی ؟ 
با این حرف رادمهر گریم شدت گرفت . رادمهر سرم و تو آغوشش گرفت و نوازشم کرد . 
چند دقیقه بعد با صدای زنگ در به خودمون اومدیم . رادمهر در و باز کرد و رفت . بعد از چند دقیقه سوگند و زن عمو و عمو و سارا و احسان با مامان و بابای رادمهر وارد شدن . همه سر تا پا سیاه پوش بودن با چشمای گریونشون من و نگاه میکردن . 
نگاهم به زن عمو افتاد همیشه برام مثل مامان بود . یاد حرف مامانم افتادم که همیشه میگفت زن عمو سروناز همیشه براش خواهر بوده . حتی از خاله مهوشم به مامان نزدیک تر بود . به سمتش رفتم و خودم و تو آغوشش انداختم . زن عمو هق هق میکرد ولی آغوشش من و آروم کرده بود . از آغوشش خودم و کشیدم بیرون و گفتم :
– مامان خیلی شما رو دوست داشت زن عمو . 
زن عمو انگار داغ دلش تازه شد دوباره گریه سر داد . منم از گریه ی زن عمو به گریه افتادم . سارا زن عمو رو روی مبلی نشوند و سوگندم من و تو بغلش گرفت . یکم جو بهتر شد و صدای گریه ها کمتر . سیما جون گفت :
– مُوژان جان میخوای امشب همه پیشت بمونیم ؟ 
نگاهی به صورت ناراحتش انداختم . سعی کردم به خودم مسلط باشم گفتم :
– نه تا همین جا هم خیلی زحمت کشیدین . 
– میخوای اصلا امشب اینجا نمون . برو خونه ی رادمهر . 
– نه اینجا باشم راحت ترم . 
– میل خودته گلم . پس حداقل تنها نمون . 
رادمهر نذاشت جوابی بدم سریع گفت :
– تنهاش نمیذارم من پیشش میمونم . 
سیما جون که انگار خیالش راحت شده بود دیگه چیزی نگفت . 
چند دقیقه بعد سیما جون و بابا عزم رفتن کردن . زن عمو هم بی قرار بود . بنده خدا هنوز 4 روز از مرگ برادرش نمیگذشت که خودش و اینجا رسونده بود . از ته قلبم ازش ممنون بودم . 
سارا زن عمو رو به سمت ماشینشون برد تا برن خونه . عمو اومد جلو و گفت :
– عمو جون منم مثل بابات . هر چی خواستی به خودم بگو . میدونم جای بابات و نمیتونم برات پر کنم ولی من همیشه کنارتم . 
بوسه ای به گونش زدم و گفتم :
– ممنون عمو . 
عمو هم خداحافظی کرد و رفت سوگند کنارم اومد دستام و گرفت و گفت :
– میخوای پیشت بمونم ؟
– نه مامانت بیشتر بهت احتیاج داره برو . 
بغض اجازه نداد جفتمون حرف دیگه ای بزنیم . سوگند از کنارم بلند شد و رفت . 
احسان قدمی جلو گذاشت و گفت :
– مُوژان هر چی خواستی یا کاری داشتی بهم زنگ بزن باشه ؟
چشماش چه غمی داشت از مرگ عمو مهام تا حالا اینجوری ندیده بودمش . شاید حتی بیشتر از اون موقع ناراحت بود .بالاخره با بابای من بیشتر از بابای خودش زندگی کرده بود . تحمل دیدن چهره ی ناراحتش و نداشتم سرم و پایین انداختم و گفتم :
– ممنون . حتما . 
– پس من میرم . فعلا . 
نگاهم و دوباره بهش دوختم . اونم خیلی تنها بود . تازه انگار دردش و میفهمیدم . باز من الان کنارم رادمهر و داشتم ولی اون چی ؟ الان باید تنهایی میرفت توی یه خونه ی خالی میموند . ناخود آگاه از دهنم پرید و گفتم :
– احسان خیلی مواظب خودت باش . 
لبخند محزونی بهم زد و گفت :
– توام مواظب خودت باش شیطونک . 
لبخند تلخی بهش زدم و رفت . حالا فقط من و رادمهر مونده بودیم . تازه نگاهم بهش افتاد . چهره اش خیلی عصبانی بود . نمیدونستم برای چی . خودشم بهم حرفی نزد فقط زیر لب گفت :
– بهتره بری تو اتاقت استراحت کنی . 
نگاهم به در بسته ی اتاق مامان و بابام افتاد گفتم :
– میخوام تو اتاق اونا بخوابم . 
-بهتره بری تو اتاق خودت . اینجوری بد تر خودت و عذاب میدی . 
– مهم نیست میخوام تو اتاق اونا بخوابم . 
انگار از دستم کلافه شده بود چون چیزی نگفت فقط دستی به صورتش کشید و به من نگاه کرد . 
با قدمای لرزون به سمت اتاقشون رفتم . همه چی مرتب بود . خودم دیروز صبح همه جا رو مرتب کرده بودم . چون فکر میکردم برمیگردن خونه ولی چه خیال خامی داشتم . مانتو و روسریم و در آوردم . یه بلوز صورتی تنم بود . دوباره از اتاق اومدم بیرون توی چارچوب در با رادمهر سینه به سینه شدم نگاهی بهم کرد و گفت :
– چیزی میخوای ؟
با وسواس نگاهی به لباسام کردم و گفتم :
– باید عوضشون کنم . 
رادمهر از سر راهم کنار رفت تا رد شم . از اتاقم وحشت داشتم نمیدونستم چرا ولی وقتی رادمهر تردید و توی نگاهم خوند گفت :
– چیزی شده ؟ نمیخوای بری لباسات و عوض کنی ؟ 
نگاهم و بهش دوختم و گفتم :
– باهام بیا . 
رادمهر تعجب کرد ولی انگار انتظار هر کار عجیب و غریبی رو ازم داشت چون بدون هیچ حرفی جلوتر از من به سمت اتاق رفت . با ترس نگاهی به اطراف کردم . و سریع به سمت کمدم رفتم . بلوز سیاه آستین بلند و شلوار سیاهی رو انتخاب کردم و دوباره با رادمهر بیرون اومدیم . توی اتاق مامان اینا لباسام و عوض کردم . انگار تازه خیالم راحت شده بود . وقتی اون لباسا تو تنم بود احساس میکردم بهشون خیانت کردم که رنگ روشن پوشیدم ! 
روی تخت دراز کشیدم . چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم . تقه ای به در خورد و بعد صدای رادمهر اومد :
– مُوژان لباست و پوشیدی ؟
– آره . 
در باز شد و رادمهر اومد تو هنوزم نگاهش رنگی از دلخوری داشت ولی انگار خودش و کنترل میکرد گفت :
– میخوام زنگ بزنم برامون ناهار بیارن . 
– من گشنم نیست . 
– بالاخره که باید یه چیزی بخوری . میخوای ضعف کنی ؟
– رادمهر برو میخوام بخوابم . 
چشمام و بستم فقط صدای در اتاق و شنیدم . چشمام و دوباره باز کردم رادمهر توی اتاق نبود . از جام بلند شدم و به سمت کمد لباساشون رفتم . بوی مامان و بابام و میداد اشکام دوباره سرازیر شد . کنار کمد نشستم و زانوهام و تو بغلم گرفتم . چرا من ؟ چرا این بلا باید سر من میومد ؟ 
انقدر گریه کرده بودم سرم درد گرفته بود . دستگیره ی در آروم چرخید و در باز شد . رادمهر بود اول نگاهش روی تخت چرخید ولی وقتی من و ندید نگاهش و دور اتاق گردوند و من و کنار کمد دید آروم به طرفم اومد و گفت :
– چرا نخوابیدی ؟
جوابی بهش ندادم . دوباره گفت :
– مُوژان جوابم و نمیدی ؟
دوباره هیچی نگفتم رو به روم نشست و گفت :
– برای جفتمون پیتزا سفارش دادم . راستش نمیدونستم چی باید بخوریم دیگه . اگه خوابت نمیاد بیا با هم حرف بزنیم . 
از رادمهر انقدر صبور بودن بعید بود . با اینکه دلخور به نظر میومد ولی سعی میکرد نقاب مهربونیش و از روی صورتش کنار نزنه . کاش میشد دست از این مهربونیاش برداره . دوباره بشه همون رادمهر سرد و خشک و مغرور . من به این رادمهر عادت نداشتم . 
رادمهر مدام حرف میزد برام ولی من بهش نگاه نمیکردم . دلم میخواست یه جایی کم بیاره و خودش بشه . ولی انگار صبرش خیلی زیاد بود . آروم گفت :
– مُوژان باهام حرف بزن . انقدر همه چی رو توی خودت نریز . به جای گریه کردن باهام صحبت کن . اصلا میخوای گریه کنی ؟ باشه گریه کن ولی حرفم بزن . باشه ؟ 
روم و ازش گرفتم دوباره گفت :
– من و نگاه کن . چرا نگاهت و ازم میگیری ؟ 
بازم جوابی بهش ندادم . از جام بلند شدم و دوباره روی تخت نشستم . اونم از جاش بلند شد ولی کلافه از اتاق زد بیرون . منتظر بودم دوباره برگرده ولی خبری از رادمهر نشد . صدای زنگ در و شنیدم . چند دقیقه بعد صدای رادمهر اومد که میگفت :
– مُوژان بیا ناهار بخوریم غذامون و برامون آوردن . 
وقتی رادمهر جوابی ازم نشنید به سمت اتاق اومد و گفت :
– صدام و نشنیدی ؟ بیا ناهار . 
– گرسنه نیستم . 
– چه عجب صداتون و ما شنیدیم . از دیشب تا حالا چیزی نخوردی مگه میشه گرسنه نباشی ؟ 
– گفتم گرسنه نیستم . 
درد بدی زیر شکمم پیچید از بهشت زهرا هم که میومدیم دل درد و کمر درد بدی گرفته بودم ولی الان زیاد تر شده بود . رادمهر گفت :
– یا خودت میای میخوری یا اینکه من میارم اینجا و به زور بهت میدم . کدومش و انتخاب میکنی ؟
از درد به خودم میپیچیدم . به زور از جام بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم . رادمهر نگران پشت در مدام صدام و میزد و میگفت :
– چی شد مُوژان ؟ در و باز کن ببینمت . حالت به هم خورد ؟ 
به در میکوبید دوست نداشتم نگرانش کنم ولی حس و حال جواب دادن نداشتم . حدسم درست بود دردای ماهانه ام بود که شروع شده بود . همیشه وقتی عصبی میشدم تاریخش جلو میفتاد . از دستشویی بیرون اومدم رادمهر دوباره گفت :
– چی شد ؟
– یه مسکن بهم میدی ؟
– چرا ؟ چیزی شده ؟
– دلم درد میکنه . 
– پاشو بریم دکتر . 
خدایا حالا چجوری به این میفهموندم که چم شده ؟ کلافه از درد و سوالای پشت سر رادمهر گفتم :
– رادمهر خوبم فقط 1 مسکن بهم بده . 
رادمهر رفت و زود برگشت مسکن و با آب خوردم . گفت :
– مُوژان بریم دکتر ؟ حداقل به من بگو چی شده ؟
– چیزی نیست یه دل درد سادست . 
– شاید جدی باشه . 
– رادمهر انقدر گیر نده این دل دردا طبیعیه . 
– طبیعیه ؟
انگار تازه دوزاریش افتاد که من چم شده . نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت :
– باشه استراحت کن . 
روی تخت دراز کشیدم . خدا کنه زودتر دردش کمتر شه دیگه تحمل این یکی رو نداشتم . 
انگار این دفعه بدتر از هر وقت دیگه ای بود از درد به خودم میپیچیدم و رادمهرم تنها کاری که از دستش بر میومد این بود که دو دقیقه یه بار بگه بریم دکتر ! 
طاقباز رو تخت دراز کشیده بودم و چشمام و بسته بودم . هنوزم به شدت درد داشتم حضور رادمهر و کنارم حس کردم ولی چشمام و باز نکردم آروم گفت :
– بهتری ؟
ازش خجالت میکشیدم . هنوز انقدر باهاش راحت نشده بودم که در مورد اینجور مسایلم باهاش حرف بزنم ولی امروز دیگه کاملا آبروم رفته بود . چشمام و باز نکردم همونجوری سرم و تکون دادم . سنگینی دستش و روی شکمم حس کردم چشمام و باز کردم و نگاهی بهش انداختم سرش پایین بود و نرم نرم داشت شکمم و از روی لباس ماساژ میداد . روم نمیشد دستش و پس بزنم از طرفیم درد دلم با ماساژش کمتر میشد . 
بعد از چند ثانیه سرش و آورد بالا و نگاهی بهم انداخت با خونسردی گفت :
– میگن با ماساژ دردش بهتر میشه . 
چشمام و ازش دزدیدم . یه کمی که گذشت با دستاش دستم و گرفت و گفت :
– بهتری ؟ 
چشمام و باز کردم و آروم گفتم :
– ممنون . 
لبخند محزونی زد و از جاش بلند شد . نفسم و پر صدا بیرون دادم . خدارو شکر کردم که رفت اگه بیشتر میموند حتما از خجالت آب میشدم میرفتم تو زمین . 
چند دقیقه بعد با جعبه ی پیتزا برگشت به اتاق و گفت :
– بیا یه چیزی بخور . 
دستش و پس زدم و گفتم :
– نمیخورم . 
– بیا با هم بخوریم . من تنهایی نمیتونم بخورم . باشه ؟ 
انگار میخواست بچه گول بزنه . میلی نداشتم ولی از دیشب تا حالا انقدر باهام خوب بود که نتونستم دستش و این بار پس بزنم . 
مثل باباهای مهربون برشهای پیتزا رو دستم میداد تا بخورم . اگه میخواست میتونست بهترین شوهر روی زمین باشه . باید دید کی این نقابش میرفت کنار ! 
بیشتر از 2 تا برش نتونستم بخورم . رادمهر هم اصراری نکرد . نگاهی بهش کردم و گفتم :
– تو نمیری خونه ؟
– خونه ؟ پس الان کجام ؟
– نه منظورم خونه ی خودته . 
– یعنی میگی تورو اینجا تنها بذارم و برم ؟ 
– من با تنهایی مشکل ندارم . 
– ولی من دارم . اگه میای با هم میریم . 
کلافه گفتم :
– من همین جا میمونم توام برو خونت . 
– داری بیرونم میکنی ؟
– تو اینجوری فکر کن . 
– تو هر جا باشی اونجا خونه ی منه . هیچ جا بدون تو نمیرم . 
پوزخندی زدم و گفتم :
– چیه ؟ میترسی باز فراری شم ؟ 
تیکه ای که انداختم و نشنیده گرفت و گفت : 
– به جای بحث کردن استراحت کن من همینجا میمونم . 
عصبانی گفتم :
– میخوام تنها باشم برو . 
– باشه من از اتاق میرم بیرون و تا هر وقت خواستی تنها باش . خوبه ؟
با این حرف رفت و در و بست . عصبانی بودم . نمیدونم چرا انقدر از رادمهر حرصم میگرفت . فکر میکرد من نمیدونم واسه چی مهربون شده . 
خوب معلومه دیگه الان عین این بچه یتیمای قابل ترحم شدی ! تازه میخوای مهربونم نشه . 
کلافه بودم . دوست داشتم مهربونیش از روی علاقه باشه نه به خاطر مرگ مامان و بابا . 
چشمام و بستم سرم درد میکرد . چند باری صدای تلفن و از بیرون شنیدم ولی رادمهر سریع جواب میداد تا آرامش من به هم نخوره . هر جور میخواست رفتار کنه مهم الانه که پیشم بود و من بهش نیاز داشتم . 
****
نگاهم به ساعت افتاد 7 شب بود چقدر خوابیده بودم . خودم اصلا متوجه نشده بودم . از اتاق رفتم بیرون . صداهایی از آشپزخونه میومد . سرکی کشیدم رادمهر مشغول آشپزی بود نگاهش که بهم افتاد لبخندی زد و گفت :
– بیدار شدی ؟ خوب شد از اون اتاق اومدی بیرون از وقتی اومدیم همش اونجا بودی . 
سکوت کردم و یکی از صندلی های آشپزخونه رو بیرون کشیدم و روش نشستم دوباره گفت :
– بهتر شدی ؟ 
تازه یاد دل دردم افتادم سرم و پایین انداختم و فقط تکونش دادم . رادمهر یه مسکن دیگه هم با یه لیوان آب بهم داد و گفت :
– قبل از اینکه دردش برگرده یه دونه دیگه بخور . 
به حرفش گوش دادم و 1 مسکن دیگه خوردم . رادمهر دیگه چیزی نگفت و توی سکوت مشغول آشپزی شد . منم زانوهام و توی شکمم جمع کرده بودم و روی صندلی نشسته بودم . کار کردنش تمیز و جالب بود محوش شده بودم . 
رادمهر همونجوری که کار میکرد گفت :
– راستی سوگند زنگ زد میخواست حالت و بپرسه . گفتم بهش خوابی گفت فردا یه سر میاد پیشت . 
سری تکون دادم دوباره گفت :
– واسه ی شام سبزی پلو با ماهی پختم 
اخمام تو هم رفت . نگاهی بهم کرد و گفت :
– شوخی کردم . اخم نکن اینجوری . قیمه پختم . یعنی بوی غذاهارو هم تشخیص نمیدی ؟! 
شونه هام و بالا انداختم و به یه نقطه روی دیوار مقابلم زل زدم . دوباره داشتم غرق میشدم توی خاطرات مامان و بابام که رادمهر صدام زد :
– کجایی خانوم ؟ با ما باش . 
چه اصراری داشت که هی حرف بزنه . حالا قبلا به زور ازش میشد حرف بیرون کشیدا . بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفتم و دوباره روی تخت مامان و بابا خوابیدم . چشمام و بستم . از لای پلکای بستم اشکام جاری شد دوباره . رادمهر به سمت اتاق اومد و گفت :
– داشتم باهات حرف میزدم یهو کجا رفتی ؟ 
وقتی دوباره صورت خیس از اشک من و دید سکوت کرد گرمای دستش و روی دستم حس میکردم . دستش و پس زدم و پشتم و بهش کردم . 
از جاش بلند شد و رفت . برای دل خودم تا میتونستم گریه کردم . 
****
میز شام و چیده بود و من و صدا زد . از اتاق اومدم بیرون . نور به چشمام خورد دستام و جلوی چشمام گرفتم . انقدر توی تاریکی گریه کرده بودم که چشمام حساس شده بود . سر میز نشستم برام غذا ریخت . و جلوم گذاشت . بوی خوبی داشت ولی من اشتها نداشتم . یه کمی با غذام بازی کردم . رادمهر ساکت بود و حرفی نمیزد . فقط نگاهش به بشقابش بود . دو تا قاشق خوردم و بشقاب و پس زدم . نگاهی بهم کرد و گفت :
– بازم بخور . 
– نمیخورم . اشتها ندارم . 
انگار صبرش سر اومده بود با تحکم گفت :
– میخوای از گرسنگی بمیری ؟ 
اخمام و تو هم کشیدم و از جام بلند شدم منم مثل خودش با همون لحن گفتم :
– آره میخوام بمیرم تا از این زندگی و آدماش راحت شم . 
به سمت اتاق رفتم و در و بستم . زیر پتو خزیدم و دوباره اشکام روی گونه هام جاری شد . انگار تمومی نداشتن . خودم از خودم حرصم گرفته بود . 
یک ربع بعد رادمهر وارد اتاق شد . بدون اینکه چراغ و روشن کنه به سمت تخت اومد و زیر پتو رفت . کمی جابه جا شد . پشتم بهش بود و به خوبی نمیدیدم چیکار میکنه ولی یه لحظه دستش و دور کمرم حلقه کرد و من و داخل بازوهاش کشید اعتراضی نکردم . خودم و به خواب زدم . صورتش و کنار گوشم آورد و آروم گفت :
– تند رفتم مُوژان میدونم . ولی انقدر خودت و عذاب نده . گوشت با منه مُوژان ؟ میدونم بیداری . 
چیزی نگفتم بعد از چند لحظه دوباره صدای آرومش و شنیدم :
– شب بخیر . 
توی دلم بهش شب بخیر گفتم و خوابیدم .
فصل بیست و دوم 
دو هفته از مرگ بابا و مامان میگذشت . توی این مدت همه مدام کنارم بودن و نمیذاشتن احساس تنهایی بکنم . خانواده ی پر جمعیتی نداشتیم ولی خانواده ی عمو همه جوره بهم میرسیدن . سیما جونم مدام بین خونه ی خودشون و خونه ی ما در رفت و آمد بود . 
تونسته بودم توی این دو هفته یکمی با مرگشون کنار بیام ولی هنوز با هر تلنگر کوچیکی اشکام سرازیر میشد . سوگند زنگ زد و بالاخره به خاله مهوش خبر تصادف و فوت مامان و بابا رو داد . دقیقا جوری که فکر میکردم برخورد کرد . خیلی ریلکس انگار نه انگار که خواهرش بوده . حتی نخواست باهام حرف بزنه تا ببینه تو چه شرایطی هستم . البته منم تمایلی نداشتم که باهاش حرف بزنم . فقط اسم خاله رو با خودش یدک میکشید ! 
توی این دو هفته هر روز کارم این شده بود که صبحهای زود برم بهشت زهرا . اوایل رادمهر همراهیم میکرد و من و میبرد . ولی بالاخره اونم کار داشت و نمیتونست همیشه من و ببره و بیاره . روزایی که کار داشت مجبور بودم آژانس بگیرم و خودم برم . البته اون روزایی که تنها میرفتم و بیشتر دوست داشتم . روزایی که رادمهر باهام بود . نمیذاشت زیاد پیششون بمونم . فکر میکرد امکان داره عصبی بشم یا زیادی با گریه خودم و خفه کنم ! ولی دیگه عادت کرده بودم که کنارم نباشن . ولی روزایی که خودم میرفتم حسابی باهاشون درد و دل میکردم و حرف میزدم . همیشه هم وقتی میرفتم میدیدم که روی قبرشون شاخه گلی قرار داره . حدس میزدم کار احسان باشه . ولی کی میومد که من نمیدیدمش ؟ 
توی این مدت رادمهر خیلی کمکم کرده بود . مهربونیا و لطفش بی پایان بود . ولی احساس خوبی به این حالتی که به خودش گرفته بود نداشتم . برای همین زیاد روی خوش بهش نشون نمیدادم . جالب اینجا بود که اون از این رفتارام خسته نمیشد . انگار خدا یه صبر زیادی بهش داده بود واسه ی تحمل این بازیا و رفتارای بچگانه ی من ! خودم میفهمیدم که بهانه های الکی زیاد میگرفتم ولی با صبوری همه ی کارای من و ندیده میگرفت . دیگه بعضی وقتا از این همه صبرش عصبانی میشدم و میزدم به سیم آخر انقدر داد و فریاد الکی میکردم که خودم خسته میشدم ولی رادمهر فقط گوشه ای وایمیستاد و بهم نگاه میکرد . شایدم فکر میکرد خل شدم ! ولی هر چی که بود میذاشت انرژیم کامل تخلیه بشه و بعد من و میبرد تا استراحت کنم . اون موقع بود که دیگه مهربونیاش و پس نمیزدم . انگار خودشم دیگه فهمیده بود باید باهام چجوری رفتار کنه . 
رادمهر چند باری اصرار کرده بود که بریم خونه ی اون ولی من تمایلی از خودم نشون نمیدادم . از طرفی هم هنوز از اتاق خودم وحشت داشتم . بعضی روزا که رادمهر مطب بود و من مجبور بودم تو خونه تنها باشم با ترس یه گوشه تو خودم جمع میشدم و با اشک اطرافم و نگاه میکردم . جای خالیشون و بدجوری توی خونه حس میکردم . یه روز رادمهر سرزده وارد خونه شد و این حالت من و دید از روز بعدش 1 لحظه هم نمیذاشت تنها بمونم . سوگند بدبختم این مدت از همه ی کار و زندگیش افتاده بود . مجبور بود صبحها بیاد پیشم بمونه تا وقتی که رادمهر از مطب برمیگشت . هر چی هم به رادمهر میگفتم که میتونم تنها بمونم به حرفم گوش نمیداد و کار خودش و میکرد . 
این روزا بیشتر احسان و درک میکردم . تنهاییهاشو ناراحتی هاشو . خیلی خودم و بهش نزدیک میدیدم . توی این دو هفته هر وقت میدیدمش به قول سوگند احساس همدردی باهاش تو قلبم میجوشید ! جوری که سوگند مدام حرص میخورد و با چشم و ابرو به رادمهر اشاره میکرد ولی برام انگار اهمیتی نداشت . خودم میدونستم که علاقم الان به احسان چجوریه . من علاقه ی قبلی رو به احسان نداشتم دیگه . فقط صرفا برام پسر عمو بود نه چیز دیگه ای ! ولی رادمهر هنوزم نسبت به رفتارای من و احسان حساس بود . بهش حق میدادم ولی نمیتونستم احساس الانم و براش توضیح بدم . چون خودش هیچ حرفی در این مورد بهم نمیزد . رادمهری که هیچی رو نمیذاشت تو خودش بمونه حالا خوددار شده بود . خوب میدونستم که مراعاتم و میکنه ولی من دوست نداشتم مراعات کنه دلم میخواست خودش باشه . 
دیگه تقریبا هر کس به کار و زندگی خودش برگشته بود . زن عمو هم رفته بود یزد یه مدت پیش خانواده ی برادرش باشه سارا رو هم با خودش برده بود ولی عمو و سوگند مدام پیشم بودن . 
حس میکردم کم کم دارم افسرده میشم . مدام توی خونه بودم فقط برای بهشت زهرا رفتن از خونه بیرون میومدم . هر چی رادمهر شبا اصرار میکرد که بریم بیرون بهش جوابی نمیدادم . 
ظهر بود و من و سوگند تو خونه تنها بودیم طبق روال این روزا اومده بود پیشم که تنها نباشم . زنگ در و زدن نگاه پرسشگری به سوگند انداختم از جاش بلند شد و در و باز کرد برگشت پیشم و گفت :
– مادر شوهرته مُوژان . 
از جام بلند شدم و رفتم به استقبالش بوسه ای به صورتم زد و گفت :
– حال دختر گلم چطوره ؟ بهتری مادر ؟
سعی کردم لبخند بزنم گفتم :
– ممنون شما خوبین ؟ بابا چطوره ؟
– اونم خوبه . راستش میخواست باهام بیاد ولی براش کاری پیش اومد گفت بعدا میاد بهت سر میزنه . چه خبرا ؟
سوگند به جای من گفت :
– چه خبری داره مُوژان ؟ همش تو خونست . حاضر نیست یه قدم از در این خونه بیرون بذاره . 
سیما جون اخم ظریفی کرد و گفت :
– چرا دخترم ؟ تو الان جوونی نباید الکی بشینی تو خونه . خونه موندن آدم و افسرده میکنه . یکم برو بیرون بگرد . یه باشگاهی برو . یه سینمایی جایی .
کلافه بودم اصلا حوصله ی نصیحت شنیدن و نداشتم چشم غره ای به سوگند رفتم و بعد رو به سیما جون گفتم :
– چشم حتما میرم . 
سیما جون که انگار قانع نشده بود گفت :
– اصلا پاشین 1 هفته برین ویلای لواسون . هم آب و هوا عوض میکنین هم از این کسالت در میای عزیزم . 
بعد رو به سوگند گفت :
– بد میگم سوگند جان ؟
سوگند هم استقبال کرد و گفت :
– نه اتفاقا پیشنهاد خوبیم هست . مُوژان این هفته برو . 
تازه یاد ویلایی افتادم که به عنوان سر عقدی مامان و بابای رادمهر بهمون کادو داده بودن . تا حالا ندیده بودمش . بدم نمیومد که سری به اونجا بزنم . خودمم از این موجودی که الان بهش تبدیل شده بودم بیزار بودم . 
صورتم همیشه بی رنگ و رو بود موهام و دیگه ساده با یه کش شل و ول پشت سرم میبستم و لباسای عجق وجق میپوشیدم . حتی حرفای سوگند هم اثری در من نداشت انگار کلا مرتب بودن و از یاد برده بودم . 
سوگند دوباره گفت :
– مُوژان کجایی ؟
به خودم اومدم گفتم :
– چیزی گفتی ؟
– آره میگم امشب به رادمهر بگو ببین چی میگه . 
سری به نشونه ی تایید تکون دادم . 
****
رادمهر برگشته بود خونه سوگند و سیما جون رفته بودن . داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چجوری یهو این بحث و بکشم وسط که خود رادمهر کارم و آسون کرد . روی مبل کنارم نشست و گفت :
– خوب امروز چیکارا کردی ؟ تعریف کن .
مثل همیشه بی حوصله نبودم خودشم اینو فهمیده بود انگار . واقعا پیشنهاد سیما جون سرحالم کرده بود آروم گفتم :
– امروز مامان اومده بود پیشم . 
– اِ ؟ خوب چی میگفت ؟
– گفت که یه مدت برم ویلای لواسون . 
رادمهر سری تکون داد و گفت :
– فکر خوبیه . اگه بخوای میتونم 1 هفته کار و تعطیل کنم با هم بریم . 
نمیدونم چه حسی داشتم اون لحظه که یهو گفتم :
– میخوام با سوگند برم . 
نگاهی بهم کرد انگار متوجه منظورم نشد چون گفت :
– خوب سوگندم میبریم . 
دوباره آروم گفتم :
– فقط من و سوگند بریم . 
چند لحظه بهم خیره شد انگار داشت حرفی که بهش زده بودم و برای خودش حلاجی میکرد ! رفت توی جلد مغرورش و گفت :
– باشه . کی میخواین برین ؟ 
از عکس العملش تا حدودی خیالم راحت شد . نفس حبس شدم و بیرون دادم و گفتم :
– نمیدونم شاید فردا . 
سری تکون داد و گفت :
– باشه پس برو به سوگند خبر بده . 
لبخند محوی روی لبم نشست و از جام بلند شدم . دلم میخواست یه مدت دور میشدم ازش . شاید امید داشتم که دوباره همون رادمهر سابق بشه . که انقدر بهم ترحم نکنه . 
سریع به سوگند زنگ زدم وقتی بهش گفتم میخوام با اون برم اول قبول نکرد و مدام میگفت که با رادمهر برم ولی وقتی دید که تصمیمم عوض نمیشه و رادمهر هم قبول کرده دیگه حرفی نزد و قرار و برای فردا گذاشتیم . قرار شد ماشین عمو رو برداریم ببریم . خوشحال تلفن و قطع کردم و پیش رادمهر برگشتم . دستاش و تو هم قفل کرده بود و به میز رو به روش خیره شده بود آروم گفتم :
– قرار شد با ماشین عمو بریم . 
سرش و بالا آورد . سعی کرد لبخند بزنه گفت :
– خوبه . میخوای کمکت کنم وسایلت و جمع کنی ؟
جوابی به سوالش ندادم گفتم :
– تو این چند روز کجا میمونی ؟ 
جدی شد و گفت :
– میرم خونه ی خودم . 
– خوبه . 
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد با کمک رادمهر وسایلم و جمع کردم و کنار در گذاشتم . 
****
صبح با صدای رادمهر از خواب بیدار شدم :
– مُوژان پاشو الان سوگند میرسه ها . 
کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم . رادمهر کاغذی بهم داد و گفت :
– روی این آدرس و براتون نوشتم . سر راسته پیداش میکنین زود . وقتی رسیدی یه زنگ بهم بزن 
سری تکون دادم و آدرس و گرفتم . زنگ خونه رو زدن سوگند بود . گفتم چند دقیقه ی دیگه میام پایین . به طرف رادمهر برگشتم و گفتم :
– من دیگه میرم . 
سرش و انداخت پایین . انگار داشت با خودش کلنجار میرفت با صدای آرومی گفت :
– مواظب خودت خیلی باش . 
– هستم . 
سرش و آورد بالا و گفت :
– قول بده . 
– قول میدم . 
لبخند محزونی زد و گفت :
– زود برگرد . 
لحنش مهربون بود . انگار با این رادمهری که الان بود لج کرده بودم نیشخندی زدم و گفتم :
– چند روز از دستم راحتی استفاده کن ! 
جدی شد و گفت :
– این لحن نیش دار یعنی دلت برام تنگ میشه دیگه نه ؟ 
– دلم ؟ برای چی باید تنگ بشه ؟
چند دقیقه نگاهم کرد و بعد گفت :
– باشه ولی من دلم برات تنگ میشه زود برگرد . 
با لحن خاصی گفت . نه مهربون بود نه خشن . ولی هر چی که بود دلم و لرزوند . روم و ازش گرفتم و گفتم :
– خداحافظ . 
با دستش بازوم و گرفت و با طرف خودش کشید . چند ثانیه توی آغوشش نگهم داشت و گفت :
– اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن . حسابی سعی کن بهت خوش بگذره . به هیچی هم فکر نکن . میخوام وقتی برگشتی مُوژان همیشگی باشی . 
من و از خودش جدا کرد بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت :
– چمدونت و برات تا دم ماشین میارم . 
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه چمدون به دست رفت . چند لحظه مات همونجا وایسادم ولی بعد به خودم اومدم و دنبالش رفتم . چمدون و داخل ماشین گذاشت و رو به من و سوگند گفت :
– مواظب خودتون باشین . خداحافظ . 
خداحافظی کردیم . تا لحظه ی آخر نگاهم بهش بود . جدی و مغرور نگاهم میکرد . انگار نه انگار که چند لحظه پیش بهم اون حرفا رو زده بود . 
سوگند افکارم و پاره کرد گفت :
– زیر پام علف سبز شد چقدر خداحافظیتون طول کشید . 
جوابی بهش ندادم دوباره گفت :
– آدرس و گرفتی حالا ؟
کاغذ و به سمتش گرفتم و دوباره ساکت شدم سوگند گفت :
– خوب یه چیزی بگی میمیری ؟ 
واسه ی خودش حرف میزد ولی من ساکت بودم . دلم میخواست رفتارای رادمهر و باور کنم ولی از یه طرف وقتی یاد درخواست طلاقش میفتادم این مهربونیش و جز ترحم نمیتونستم پای چیز دیگه ای بذارم . 
پرسون پرسون خودمون و به ویلا رسوندیم . نمای خوشگلی داشت . با کلیدی که از رادمهر گرفته بودم در و باز کردم و سرکی داخل کشیدم . سوگند بوق زد و مانع ادامه ی کنجکاویام شد . در و براش باز کردم تا ماشین و بیاره داخل . از ماشین که پیاده شد سوتی کشید و گفت :
– مُوژان عجب ویلاییه . 
راست میگفت خیلی قشنگ و رویایی بود خودمم از تعجب دهنم باز مونده بود . درست مثل یه تیکه از بهشت میموند . ساختمونی درست وسط باغ قرار داشت که کلا نمای شیشه ای داشت . عاشق خونه هایی بودم که نمای شیشه داره . چمدونم و برداشتم و داخل رفتم سوگند هم به دنبالم اومد . داخل خونه قشنگ تر از بیرونش بود . ساختمون دوبلکس بود که 1 اتاق خواب پایین داشت و 2 تا هم بالا . اول گشتی تو طبقه ی اول زدیم آشپزخونه ی نور گیر و خوشگلی داشت . نه زیاد بزرگ بود نه زیاد کوچیک . خیلی دنج و خوب بود . سکوت محض همه جارو گرفته بود . هال و پذیرایی نسبتا بزرگی داشت که با مبلمان سفید رنگ تزیین شده بود . میشد گفت این قسمت خونه ترکیبی از رنگ سفید و مشکی بود . به سمت اتاق خوابی که پایین بود رفتم همه چی زرشکی رنگ بود تقریبا . معلوم بود که ویلا نو سازه و کسی زیاد رفت و آمدی توش نکرده . وسایل چندانی هم نداشت . طبقه ی بالا رفتم در تک تک اتاقارو باز کردم و سرک کشیدم یکی از اتاقا سبز رنگ بود و اتاق دیگه هم خاکستری بود تقریبا . از رنگش خوشم اومد رفتم پایین تا چمدونم و بیارم بالا سوگند و دیدم گفت :
– مُوژان من میرم یه سری خرت و پرت بخرم . چیزی نیمخوای ؟
– میخوای باهات بیام ؟
– نه تو استراحت کن زود برمیگردم . 
سرم و تکون دادم و رفت . کشون کشون چمدون و با خودم آوردم بالا . چقدر سنگین بود ! چجوری رادمهر با یه دست این و گذاشت تو ماشین ؟ با این فکر یهو یاد رادمهر افتادم گفته بود رسیدم بهش زنگ بزنم . دستم و به سمت گوشیم بردم . دودل بودم نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم . ولی بعد دوباره توی جیب شلوارم گذاشتمش و بیخیال زنگ زدن شدم . مگه هر چی اون میخواست باید میشد ؟! 
چمدونم و باز کردم کار دیگه ای نداشتم . برگشتم طبقه ی پایین . از ساختمون اومدم بیرون میخواستم چرخی توی باغ بزنم . درختاش کوتاه بودن معلوم بود که تازه کاشته بودنشون . چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم توی دلم گفتم ” کاش مامان و بابا هم اینجا بودن . اگه اونا الان پیشم بودن خوشحالیم از اینکه اینجام دیگه تکمیل میشد . درست مثل بهشت بود . یعنی الان مامان و بابا کجان ؟” قطره اشکی از چشمم سر خورد . روی پله ی جلوی ساختمون نشستم و منتظر سوگند شدم . هوا سوز داشت ولی من بی اعتنا به سرما همون جا نشسته بودم . صدای بوق ماشین و شنیدم به سمت در دویدم و بازش کردم سوگند اومد تو کیسه های خرید و از توی ماشین در آورد و گفت :
– بیا کمک . ببین تورو خدا چقدر خرید کردم یارو فکر میکرد از این قحطی زده هام ! 
– خوب کمتر میخریدی . فوقش بعدا دوباره میرفتیم خرید اگه چیزی خواستیم . 
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت :
– آره دیگه شما میشینی من میرم خرید . 
لبخند محوی روی لبم نشست گفتم :
– خیلی خوب غر نزن حالا که دیگه خریدی .
با کمک هم به خریدا سر و سامون دادیم . تقریبا ساعت حدودای 2 ظهر بود که گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه اش کردم شماره ی رادمهر بود . سوگند نگاهی به من که با تردید به شماره چشم دوخته بودم کرد و گفت :
– کیه ؟ 
جوابی بهش ندادم از پله ها رفتم بالا و تماس و برقرار کردم :
– بله ؟
– سلام مُوژان .
با کمی مکث گفتم :
– سلام . 
– خوبی ؟
– ممنون . 
– رسیدین ؟
– آره . 
از قصد جوابای کوتاه میدادم که زود قطع کنه ولی اون بیخیال بود و اصلا توجهی به لحن من نمیکرد گفت :
– پس چرا زنگ نزدی ؟ مگه نگفتم وقتی رسیدین زنگ بزن ؟
به دروغ گفتم :
– یادم رفت . 
انگار فهمید که دروغ میگم گفت :
– یادت رفت یا نخواستی زنگ بزنی ؟ 
– هر جور دوست داری فکر کن . 
کمی مکث کرد فکر کردم قطع شد یهو گفت :
– خوش بگذره . 
صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید . دلخور شده بود . خوب حق داشت . این دیوونه بازیا چی بود که دیگه از خودم در میاوردم ؟ مگه دوستش نداری دیوونه ؟ چرا جفتتون و عذاب میدی ؟ ” خوب چرا الان مهربون شده ؟ فکر کرده هروقت مهربون شد و بهم اشاره کرد من باید با سر بدوم طرفش ؟ ” کلافه گوشی رو توی جیبم گذاشتم و با خودم گفتم ” تا وقتی باهام صادق نباشه و دلیل مهربونیاش و نفهمم همینه ! ” 
عصبی بودم . دوست نداشتم از دست خودم ناراحتش کنم ولی برخورداش حساسم کرده بود . تقصیر خودش بود که بی برنامه عوض شد ! آخه مگه آدم یه شبه عوض میشه ؟ دقیقه یه شبه عوض شد ! 
سوگند با دیدن چهره ی پکرم گفت :
– چیزی شد ؟
– نه . ناهار چی داریم ؟
– بحث و عوض کردیا ! بیا حاضره . 
ناهار ساده ای که سوگند درست کرده بود و با هم خوردیم . رفتم و کنار شومینه لم دادم سوگند با دو تا فنجون قهوه اومد سمتم و نشست . یکی از فنجونارو به من داد و گفت :
– توی این هوا میچسبه . 
– مرسی . 
کمی به سکوت گذشت سوگند گفت :
– مُوژان چرا انقدر با رادمهر رفتارت خشکه ؟
نگاه جدی بهش دوختم و گفتم :
– مگه نباید خشک باشه ؟
– مگه تو هنوزم به احسان فکر میکنی ؟
– چه ربطی به احسان داره این قضیه ؟ 
– خیلی ربط داره تو جواب سوالم و بده . 
– تو از هیچی خبر نداری سوگند .
– مثلا از چی ؟ 
تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
– رادمهر قبل از مرگ مامان و بابا گفته بود که طلاق بگیریم . 
چشماش از تعجب گرد شد گفت :
– چی ؟ طلاق ؟ تو چی گفتی ؟ 
– قرار شد دو هفته فکر کنم ولی بعد قضیه ی مامان و بابا پیش اومد و دیگه کلا حرفی نشد در موردش . 
– خوب حتما رادمهر پشیمون شده . 
– پشیمون ؟ فکر نکنم . 
– مُوژان عاشق باش اگه واقعا طلاق بخواد چرا باید شب و روزش و بذاره تا پیش تو باشه ؟ اون حتی از خونه ی خودشم زده اومده پیش تو . هر جور که تو میخوای رفتار میکنه . واقعا هنوزم فکر میکنی طلاق میخواد ؟ 
– اینا همش بازیه ! 
– خیلی احمقی مُوژان ! بازی 1 روز یا 2 روزه این بنده خدا که 2 هفتست گوش به فرمان توئه . 
چرا حرفم و نمیفهمید کلافه گفتم :
– تو همیشه طرفدار رادمهر بودی . 
– من طرفدار کسیم که داری درست میگه . تو چشمات و باز نمیکنی . 
– اینا همش ترحمه . 
– با این رفتارایی که تو داشتی توی این دو هفته اگه از روی ترحم بود باید خسته میشد و میرفت من میگم از روی عشقه . 
با این حرف سوگند قلبم لرزید ولی به روی خودم نیاوردم گفتم :
– چرند نگو سوگند . 
– چرند چیه . راستش و دارم میگم . تو چه احساسی به رادمهر داری ؟
میترسیدم از اینکه به سوگند حقیقت و بگم سعی کردم بی تفاوت باشم . شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
– حس یه آقا بالا سر ! 
– مُوژان واقعا بی احساسی . رادمهر آقا بالاسره ؟ خوبه والا ناز خانوم و میکشن همه جوره با دلش راه میان اونوقت میگه آقا بالاسر ! 
خودم از ته دل به خاطر این لفظی که برای رادمهر به کار برده بودم ناراحت بودم ولی نمیخواستم جز خودم کسی چیزی از احساسم بدونه دوباره سوگند گفت :
– حرفای تو آدم سالم رو هم خل میکنه ! 
– سوگند انقدر وراجی نکن سرم درد گرفت . 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا