رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 81

0
(0)

 

-بخاطر رامتین، اینجا کار می کنه نمی خواستم ببینمش.
پس ماجرا وخیم تر از این حرف ها بود.
فقط نمی دانست چه مشکلی هست؟
باید این قضیه را می فهمید.
همان موقع گوشی آرزو زنگ خورد.
ندید چه کی زنگ زده.
ولی اخم های آرزو درهم رفت.
دکمه ی تماس را زد و از بلوط در شد.
-سلام.
-سلام عشقم، کجایی تو آخه؟ چرا نیستت؟
-یکی یکی، چه خبره؟
-آخه یا جواب نمیدی یا وقتی هم جواب میدی سربالاست.
اصلا حوصله ی تیرداد را نداشت.
نمی انست چرا باز به سمتش رفت.
هیچ وقت دوستش نداشت.
فقط کمک کننده بود.
و البته متوجه شد که تیرداد هم یک عیاش به تمام معناست.
در حقیقت از اینکه یک دختر ثروتمند است خوشش آمده.
نه اینکه واقعا او را بخواهد.
-کار دارم.
-کار که همیشه هست قربونت برم، پس کی واسه من وقت می ذاری؟
نمی دانست چرا هر کاری می کرد نمی توانست تیرداد را باور کند.
حس می کرد دروغ می گوید.
-همین هفته می بینمت.
ترس پس زدن دوباره از طرف رامتین را داشت.
برای همین تیرداد را نگه داشته بود.
وگرنه خودش را خوب می شناخت.
غیر از رامتین نمی توانست عاشق کس دیگری شود.
تیرداد هم دوستش نداشت.
چون او یک دختر معمولی بود.
او هم جلب معمولی ها نمی شد.
مگر چیز خاصی داشته باشند.
که او یک ثروت هنگفت پشتش داشت.
این موضوع او را از معمولی بود مجزا می کرد.
-قول میدی؟
-آره، خیالت راحت.
-سرکار نباشم؟
-تیرداد زنگ زدی همینو بگی؟
-نه قربونت برم، دلم برات تنگ شده.
پوزخند زد.
-حتی کم کم شنیدن صداتم داره برام آرزو میشه.
-تیرداد تمومش کن.
-باشه عزیزم، خودتو ناراحت نکن، ولی لطفا خبرم کن.
-باشه.
-مواظب خودت باش.
پوفی کشید. 

تماس را قطع کرد و به سمت بلوط برگشت.
اخم های بلوط درهم بود.
صدای آرزو را شنیده بود که با تیرداد حرف می زند.
چقدر از این بشر متنفر بود.
دعا می کرد سر به تنش نباشد.
هم آرزو را می خواست هم آیلار.
به کم قانع نبود.
به عشق هم قانع نبود.
هرکدام بهتر بود را می چسبید.
خدا لعنتش کند.
آرزو لبخند زد و گفت:خب کجا بودیم؟
-تو بگو.
-نمی دونم.
بلوط افسار اسب را به نرده بست.
-از رامتین بگو، مشکلتون چیه؟
-نخواستن اون.
اخم های آرزو درهم رفت.
-اون پس زد.
-یعنی چی؟ من متوجه ی منظورت نمیشم.
-من یه مشکل برام پیش اومد، وقتی فهمید کنار کشید.
-چه مشکلی؟
آرزو راحت نبود بیانش کند.
چیزی هم نگفت.
بلوط فورا موضوع را گرفت.
پس اصراری نکرد.
-ولی تو هنوز رامتین رو دوست داری؟
آرزو لب گزید.
حس خجالت داشت.
انگار نفسش را می گرفتند.
-خب…
بلوط لبخند زد.
-عشق که خجالت نداره.
آرزو لبخند کوچکی زد.
-خجالت نمی کشم، گاهی از دست خودم عصبی میشم که چرا هنوزم دوسش دارم.
-عشق اوله دیگه!
-هوم و آخر.
-درست میشه.
-چطوری؟
بلوط چشمانش را ریز کرد.
با شیطنت گفت:با کمک نقشه های من.
آرزو لبخند زد.
-مثلا قرار چیکار کنیم؟
-مثلا چرا نمیری لباستو تو رخت کن عوض کنی و بیای؟
همان موقع ماشین میثم هم وارد باشگاه شد.
-مربی جون منم اومد.
نگاه آرزو به سمت ماشین میثم کشیده شد.

پیاده که شد شناختش.
از دوستان قدیمی الوند بود.
از آن زبان چرب و نرم هایی که مار را از لانه بیرون می کشید.
آمار دوست دخترهایش از حساب در رفته بود.
به سمت بلوط برگشت.
-مربی خیلی خوبیه از دوستای سابق الونده.
-هوم، فهمیدم.
-مواظبش باش خیلی زبون چرب و نرمی داره.
الوند هم این را تاکید کرده بود.
بلوط با بدجنسی گفت:همین به کارمون میاد.
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه با آقای مربی حسادت رامتین رو تحریک کنیم.
-بی بخارتر از این حرفاست.
-امتحان می کنیم.
از نرده جدا شد.
میثم مستقیم به سمتشان آمد.
-سلام خانم ها.
با دیدن آرزو با شگفتی گفت:آرزو خانم…
نگاهی به ظاهر آرزو کرد.
-عین همیشه شیک و دلربا.
آرزو برای بلوط چشم و ابرو آمد.
بلوط ریز خندید.
-ممنونم.
-خیلی وقته سعادت دیدار نداشتم.
-نبودم باشگاه.
-پس خوش اومدین.
-ممنونم.
دستی برای بلوط تکان داد.
-میرم لباس عوض کنم.
بلوط سر تکان داد.
همان موقع رامتین از دفترش بیرون آمد.
نگاهش روی آرزو ماند.
بلوط هم خیره ی عکس العمل رامتین.
کاش آرزو از دلیلش می گفت.
آنوقت شاید می شد بهتر فکر و عمل کرد.
ولی مطمئن بود رامتین هم به او میل دارد.
حداقل اینکه رفتارش این را نشان می داد.
با رفتن آرزو، میثم گفت:شروع کنیم خانم؟ دیروز هم غیبت داشتین.
-بله شروع کنیم.
میثم زیر نرده ها زد.
کنار اسب ایستاد.
گردنش را نوازش کرد.
بلوط با احتیاط سوارش شد.
اسب تکان خورد.
میثم با هوش گفتن آرامش کرد.
الوند هم از دفتر بیرون آمد.

با حساسیت نگاه می کرد.
انگار که این روزها مدام باید حاسش باشد.
احساس خطر می کرد.
دست خودش هم نبود.
میثم را خوب می شناخت.
بلوط را هم خوب می شناخت.
می دانست آنقدر گاهی گوشت تلخ می شود که هیچ مردی نمی تواند نزدیکش شود.
ولی هر نگاهی به روی بلوط می توانست عصبیش کند.
بلوط سوار اسب در حال دور زدن بود.
هرکاری که میثم می گفت را انجام می داد.
با احتیاط هم رفتار می کرد.
انگار چشمش ترسیده بود.
نمی خواست با الوند برخوردی کند.
خصوصا که بوسه ی اخطار آمیزش را چشیده بود.
در حدی ناراحت شده بود که اگر چاقو داشت گلویش را می برید.
پس بی خیال می شد.
همان لبخند را هم دیگر نمی زد.
میثم بدون اینکه بداند.
مدام می خواست سر صحبت را باز کند.
ولی به بن بست می خورد.
آرزو لباس عوض کرده به سمت اسطبل رفت.
حتی به رامتین نگاه هم نینداخت.
رامتین با نگاه دنبالش کرد.
این دخترها انگار قرار بود جان بگیرند.
یک ذره اخلاق نداشتند.
آرزو اسبی از اسطبل درآورد.
همان جا سوارش شد.
یادش نرفته بود.
بیشتر از دو سال بود که سوار نشده بود.
قدم زنان به سمت زمین کنار رفت.
نمی توانست جایی که بلوط تمرین می کند سوار سواری کند.
سخت می شد.
خصوصا که بعد از دو سال می ترسید تعادل نداشته باشد.
سنگینی نگاه رامتین را حس می کرد.
ولی هیچ توجهی نداشت.
باید از هین الان جلز و ولزش را ببیند.
کاری می کرد دوباره به پایش بیفتد.
آنوقت با بدجنسی ردش می کرد.
همان کاری که او کرد.
دلش را سوزاند.
آزارش داد.
نوبتی هم باشد نوبت رامتین بود.
با رضایت افسار اسب را کشید.
بلاخره از انزوایی که برای خودش ساخته بود در حال بیرون آمدن بود.
انگیزه اش بیشتر شده بود.
و این لج و لجبازی داشت شادترش می کرد.

انگار باز هم همان آرزوی سابق شده.
همانی که زمین و زمان از دستش آسایش نداشتند.
باز هم داشت خودش می شد.
چیزی که همه از او توقع داشتند.
ولی چند سال سخت را پشت سر گذاشت.
تنها بود.
جرات حرف زدن با کسی را نداشت.
فقط با رامتین حرف زد.
همان هم پسش زد.
تردش کرد.
انگار نه انگار.
از بی رحمیش ناراضی بود.
از نخواستنش…
البته حق هم داشت.
شاید توقع او خیلی بالا بود.
اما مگر عشق همین نبود؟
مگر نباید کنار هم باشند؟
پشت هم باشند؟
گاهی فکر می کرد عشق رامتین سراب بود.
عشقی از طرف او نبوده.
فقط بیخود خودش را مضحکه کرده بود.
افسار اسب را کشید.
می خواست به پاهای اسب سرعت بدهد.
بالا کمی به صورتش بخورد.
باید دوباره جان می گرفت.
احیا می شد.
رامتین هنوز ایستاده بود.
محوش بود.
ته دلش خوشحالی ریزی موج می زد.
باز آرزو می آمد.
باز می دیدش.
باز لبخندهایش درون سلولهای پرکار مغزش نقش می بست.
لعنتی این دختر هنوز زیبا بود.
هنوز خاص بود.
هنوز می خواستش.
اصلا چطور از او دست کشید؟
رهایش کرد؟
از خودش تعجب می کرد.
این دختر گذشتن داشت؟
دست هایش را درون جیب شلوارش فرو برد.
آرزو نگاهش نمی کرد.
محل نمی داد.
ولی خودش که خوب می دانست این ها همه جز دلبرهایش است.
تا کی آخر؟
بلاخره مجبورش می کرد نگاهش کند.
پا به پایش دل بدهد.

حواسش به دل او باشد.
“فکر نکن گذاشتم بروی…
سپردمت به آسمان…
با برف سال نو می آیی”
گاهی از لجاجتش خسته می شد.
گاهی هم بیشتر از قبل عاشقش می شد.
درست عین الان که عبوسانه سوار اسب بود.
با ناواردی به تن اسب لگد می زد.
مثلا می خواست آموخته های قبل را برای خودش یادآوری کند.
خنده اش گرفت.
رو به الوند گفت:من میرم پیش آرزو.
الوند سر تکان داد.
حساسیت خاصی نداشت.
چون هم رامتین را خوب می شناخت هم خواهرش را!
هرچند که حس می کرد خیلی وقت است این دو با هم سر ناسازگاری برداشته اند.
شاید حالا همه چیز درست شود.
نگاهش را از رامتین و آرزو گرفت.
مهم الان بلوط بود.
امروز برای باشگاه روز خلوتی بود.
از همیشه کمتر مشتری داشتند.
بهتر!
این تنهایی را دوست داشت.
کاش اصلا فقط خودش و بلوط باشد.
می ایستاد و فقط نگاهش می کرد.
وقتی با آن چشم های اقیانوسی برو بر نگاهش می کرد.
عین یک روباه وحشی!
لعنتی این دختر جوری زیبا بود…
جوری زیبا بود…
که واقعا کم می آورد.
کم می آورد و می ترسید.
هرچه زیبتر ترس هم بیشتر.
دلش نمی خواست از دستش بدهد.
بلوط اولین دختری بود که اینگونه تحت تاثیرش قرار داده بود.
قبلا هرگز به کسی دل نبست.
حتی دوران بلوغش که هورمون هایش او را به شدت به اسم جنس مخالفت می کشاند.
هیچ وقت به هیچ دختری غیر از محض جنسی جلب نشد.
نمی خواست هم بشود.
ولی چیزی در بلوط می دید بخاطر بالا و پایین شدن نیازش نبود.
هورمون هایش محض فشردن قلبش ترشح می شدند.
انگار قصد کرده باشند پدرش را در بیاورند.
-بلوط…
متحیر به میثم و دادی که زد نگاه کرد.
از کی این همه پسرخاله شده بود؟
ابروهایش روبروی هم گارد گرفتند.
اصلا خوشش نیامد.
با گام های بلند به سمت نرده ها حرکت کرد.

باید محدوده ی حرکت میثم را مشخص می کرد.
خوش نمی آمد مدام بخواهد چیزی را بگوید.
بلوط هنوز روی اسب بود.
ولی متوجه ی الوند شد که به سمت میثم آمد.
مطمئن بود بخاطر صدا زدن اسمش است.
ته دلش موج زد.
غیرتش هم عین خودش بود.
قشنگ می آمد و ته دلت می نشست.
“گنجشک هم باشم لب پنجره ی تو می نشینم
دانه ام کو؟”
الوند مثم را صدا زد.
-میثم.
میثم به سمتش چرخید.
-جانم.
دستی برای بلوط تکان داد و به سمت الوند آمد.
با لبخند گفت:کارش خیلی بهتر شده.
-میثم جان، دیگه بلوط صداش نزن.
یک تای ابروی میثم بالا رفت.
-جانم؟
-خانم نیروانی…
میثم خنده اش گرفت.
-تو که اینقد حساس نبودی؟
الوند تیز گفت:تو که منو می شناسی رو دارایی هام حساسم.
-چی؟
-خانم نیروانی هست، برات خانم نیروانی هم می مونه، گفتم که بدونی کلاهمون تو هم نره.
میثم را رها کرد.
به سمت دفتر راه افتاد.
باید خط قرمزش را مشخص می کرد.
این دختر مال خودش بود.
مال خودش هم می ماند.
این قضیه ابدا تغییری نمی کرد.
میثم متعجب بود.
یعنی باور نمی کرد یک دختر برای الوند مهم شده باشد.
الوند را می شناخت.
هرگز به دختری توجه نداشت.
برایش مهم هم نبود.
آن وقت چطور این دختر…
برگشت و به بلوط نگاه کرد.
نگاه بلوط هم گیر رفتن الوند بود.
پس…
اخم هایش را درهم کشید.
بلاخره الوند هم به دختری دل باخت.
البته حق هم داشت.
این دختر چشم آبی به حدی زیبا بود…
که واقعا هم نمی شد از او گذشت.
شاید اگر او جای الوند بود هم می باخت.

اصلا همان جای خودش اگر باشد.
منتها وقتی نگاه این دختر پی الوند است…
پس تیر اول حسابی به هدف خورده.
قرار نبود روی داشته های دیگران دست بگذارد.
اهلش نبود.
به حق خودش قانع بود.
رنگ به رنگش دورش زیاد بودند.
لزومی نداشت از داشته های مردم به کلکسیونش وارد کند.
دو انگشتش را درون دهانش گذاشت و سوت زد.
توجه بلوط جلب شد.
افسار اسب را کشید.
به سمتش آمد.
برای امروز تمرین کافی بود.
این دختر آمادگی بالایی داشت.
لزومی نداشت بیش از حد تمرین بدهد.
خستگی عملکرد خوبش را پایین می آورد.
-کارت خوب بود.
-ممنونم.
میثم بی حرف از زیر نرده ها زد.
بلوط هنوز نگاهش گیر رفتن الوند بود.
نمی دانست چه به میثم گفت.
معلوم بود عصبی است.
انگار چیزی شده باشد.
نمی خواست هم برود بپرسد.
از اسب پایین آمد.
سردش شده بود.
تمام مدت در حال دویدن با اسب بود.
باد سرد از بس به صورتش خورده سر گونه هایش سوزش داشت.
دستکش های چرم را از دستش درآورد.
دست های داغش را روی گونه هایش گذاشت.
صدای دعوای رامتین و آرزو می آمد.
این دعواها خوب بود.
بین دعوا حرف هایی رد و بدل می شد که مشخص می شد مشکل چیست.
حداقل اینگونه هر دو طرف فکر می کردند.
برای حل مشکلاتشان چندتا راه و حل می دادند.
افسار اسب را گرفت و با خودش به سمت اسطبل برد.
بی جهت لبخندی روی لبش آمد.
از دیروز تا امروز چقدر همه چیز تغییر کرد.
چقدر به نظر یه جور خاصی با لذت شده بود.
دیگر انگار تیرداد مهم نبود.
انتقام گرفتن مهم نبود.
کافی بود کمک کند آرزو به عشقش برسد.
الوند نگاهش کند.
با هر بار نگاه انگار سر شانه هایش یک درخت انار رشد می کرد.
به همین خوبی!
اسب را بست و بیرون آمد.

هوا هم دیگر سرد بود.
همه چیز شاعرانه به نظر می رسید.
آخرین باری که یک شعر خواند کی بود؟
یادش نمی آمد.
کتاب ادبیات دبیرستان؟
شعرهای ویژه ی دیانا درون دفترش؟
لب خوانی های کیان؟
واقعا یادش نمی آمد.
اصلا شعری هم بلد نبود.
تعجب می کرد.
چه دختر زمختی بود.
از دختر بودن هیچ چیزی نمی دانست.
فق دوتا مانتوی رنگی بپوشد با اسپرت های سفید یک خالش…
باید به دیانا می گفت دختر بودن را یادش بدهد.
یا از ترلان و یاسمن…
کیان هم با آن ظاهر مردانه بیشتر به خودش می رسید تا او…
الوند از دفتر بیرون آمد.
اشاره ای به بلوط کرد.
دخترانه بودنش زیر پوسته ی محافظش مخفی شد.
خونسرد به سمتش قدم برداشت.
-بله؟
-ماشین آوردی؟
-نه!
-می رسونمت.
دوست نداشت جلوی آرزو کوچک شود.
-تنها میرم.
-که چی بشه؟ اصلا تو چرا با خودت ماشین نمیاری؟ بیشتر وقت ها با تاکسی میری و میای؟
رنگش پرید.
انگار با این سوال جانش را گرفتند.
-خب… دست بابامه.
-یعنی چی؟
بلوط فورا با نوعی پرخاش گفت: تنها اومدن و رفتن من چه ربطی داره به ماشین آوردن یا نیوردن من؟
-بیا می رسونمت.
-باز حرف خودشو زد.
-میای یا به زور ببرمت.
-تو به چه حقی به من زور میگی؟
الوند دقیقا درون سینه اش ایستاد.
به چشمان آبی بلوط نگاه کرد.
-امشب که رفتی خونه خوب به چشمای خودت نگاه کن، مالکیت صددرصدی منو تو اون آبی های لعنتی می بینی.
حرفش جدی بود.
با نوعی خشونت مالکانه.
قدمی عقب گذاشت.
-لباستو عوض کن کنار ماشین منتظرتم.
بلوط متحیر نگاهش کرد.
اصلا نمی دانست باید چه جوابی بدهد.
الوند مدام ناک اوتش می کرد.

در کار خودش مانده بود.
برای همه سه متر زبان داشت.
به الوند می رسید گنگ می شد.
انگار کلمات درون دهانش هجی نمی شد که بگوید.
از دست خودش کلافه بود نه الوند.
او که مرد بود و خودخواهی خودش را داشت.
در فکر خودش بود.
این لنگ زدن های مدام.
به سمت رخت کن رفت.
آرزو مقابل رامتین بود.
باز انگار سر جنگ داشتند.
پوفی کشید.
برای آرزو دست تکان داد.
خواهرش می دانست که این همه این مرد دیوانه است؟
آرزو برایش سر تکان داد.
وارد رخت کن شد.
لباسش را عوض کرد و بیرون آمد.
حس خوب و بد را با هم داشت.
انگار که آسمان دلش ابری باشد.
همان دم گوشیش زنگ خورد.
کیان بود.
-جانم کتی؟
-سلام عشقم، خوبی؟
-بد نیستم.
-دچار شد رفت.
-کیو میگی؟
-تیرداد جون…
لبخندی روی لبش نقش بست.
پس بلاخره وقتش شده بود.
-خوبه، پس دیگه باید بریم تو فاز دوم، فردا بگو آیلار بیاد یه جا ببینمش.
-مغازه من خوبه؟
-آره میام.
-حله هانی، می بینمت، بوس بوس.
-باشه عزیزم.
تماس را قطع کرد.
الوند از دفتر بیرون آمده بود.
مشغول صحبت با میثم بود.
توجه نرد.
راهش را گرفت و به سمت ماشین رفت.
کنار ماشین منتظر الوند ایستاد.
دلش نمی خواست جلوی آرزو سوار ماشین الوند شود.
خجالت می کشید.
این مرد او را به هرکاری مجبور می کرد.
واقعا نمی دانست از دستش باید چه کند.
بلاخره صحبتش با میثم تمام شد.
سوییچ را از جیب شلوارش درآورد.

دزدگیر را زد.
منتظر ایستاد بلوط سوار شود.
چه روزهای کسل کننده ای!
اجبار هیچ جوره در کتش نمی رفت.
نشست و در را بست.
بوی عطر الوند درون ماشین هنوز هم برجای بود.
نفس عمیقی کشید.
الوند کنارش نشست.
از باشگاه بیرون زدند.
اخم های الوند درهم بد.
-چیزی شده؟
-نه!
شانه بالا انداخت.
زیاد اهل فضولی کردن نبود.
چیز دیگری هم نپرسید.
-هوا داره سرد میشه لباس گرمتر بپوش.
حق با الوند بود.
هوا واقعا داشت سرد می شد.
جوابش را نداد.
الوند به سرعت خودش را به شهر رساند.
یکباره جلوی یک گلفروشی نگه داشت.
پیاده شد.
بلوط متعجب نگاهش کرد.
چرا پیاده شد؟
الوند فورا وارد گلفروشی شد.
زیاد هم طول نکشید.
با دسته گلی از رزهای سرخ بیرون آمد.
کنار شیشه ی بلوط زد.
بلوط شیشه را پایین کشید.
الوند دسته گل را روی پایش گذاشت.
-بابت این چند روزی که حالت ازم بهم می خورد.
بغض کند یا عین ابر بهار گریه کند؟
چرا نمی خواست کارهایش را پیش بینی کند؟
با نگاهس غبار گرفته دسته گل را لمس کرد.
تند تند نفس کشید.
الوند دور زد و در ماشین را باز کرده کنارش نشست.
-ممنونم.
-برای تشکر کردن نگرفتم، فقط برای عذرخواهیه.
بلوط لبخند زد.
گل ها یک دست قرمز رنگ بود.
با یک کاغذ کاهی پیچیده شده بود.
حس خوبی داشت.
الوند ماشین را روشن کرد و به سمت خانه ی آشتیانی ها رفت.
چطور حقیقت را به الوند می گفت؟
چقدر همه چیز سخت بود.
-چی بگم؟

-هیچی نگو.
چیزی هم نگفت.
به شدت در خودش فرو رفت.
افکار سمی به ذهنش هجوم آوردند.
با این حال خدا را شکر زود به خانه ی آشتیانی ها رسید.
پیاده شد و تشکر کرد.
الوند فقط لبخند زد.
این اولین بار بود منت یک دختر را می کشید.
بلوط هم خارش نکرد.
خیلی راحت برخورد کرد.
همان توقعی که از این دختر سفت و سخت داشت.
بلوط داخل شد.
می ترسید بلاخره یکی از اعضای خانه ی کیان ببیند که او مدام وارد حیاط می شود.
لعنت به این نقش بازی کردن هایش.
صدای رفتن الوند را شنید.
به در چسبید.
گذاشت پنج دقیقه بگذرد.
بعد رفت.
این موش و گربه بازی ها را باید تمام می کرد.
فعلا نوبت تیرداد بود.
*****
آیلار دختر زیبایی بود.
هیکل ترکه ای داشت.
اما با انتخاب مانتوهای شیک واقعا زیبا می شد.
این اولین ملاقاتشان بود.
موهایش را صورتی رنگ کرده بود.
به پوست سفیدش می آمد.
روبرویش نشست.
کیان وسطشان بود.
با همان ناز و نوز خودش گفت:خب هانی اینم آیلار جونم.
آیلار لبخند زد.
فنجان قهوه اش هنوز داغ بود.
-جانم عزیزم، انگار با من کار داشتی.
-بیشتر می خواستم ازت تشکر کنم.
آیلار لبخند زد.
-نه بابا، یکم خودمم سرگرم شدم.
-تیرداد چطور بود؟
آیلار اخم هایش را درهم گره کرد.
-یه آشغال به تمام معنا.
بلوط لبخند زد.
-پس وقت کله پا شدنشه.
آیلار سرش را تکان داد.
-آره، دیگه وقتشه.
بلوط به کیان نگاه کرد.
-عکس های جدید ازش داری آیلار؟
-آره تا دلت بخواد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا