رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 80

0
(0)

 

وط حتی نگاهش هم نمی کرد.
مدام سعی می کرد نگاهش را بدزد.
سختش بود.
حس خجالت شدیدی به دلش وارد می شد.
اینگونه نبود.
خجالتی نبود.
مردها ارزشی برایش نداشتند.
ولی حالا…
-لزومی نمی بینم که بخوام توضیح بدم، یه چیزی بود که تجربه کردم، سرگرمم می کرد حالا دیگه نه، سیر شدم.
-سوار شو.
اصلا حوصله نداشت با بلوط بیخود و بی جهت کل کل کند.
زن قتی زبان نفهم می شد باید زور بالای سرش بیاید.
وگرنه خودش که حالیش نیست.
مچ دستش را محکم گرفت.
-با من میای.
-ول می کنی یا جیغ و داد کنم؟
الوند بی خیال گفت:جیغ و داد کن، هیچ اهمیتی برام نداره.
دستش را گرفت و سوار ماشینش کرد.
هرچه هم بلوط مقاومت کرد فایده نداشت.
زور الوند به او می چربید.
بدبختی اینکه تهدیدهایش هم جواب نمی داد.
آنقدر هم به فکر آبرویش بود که جیغ و داد راه نیندازد.
نمی خواست توجه مردم را جلب کند.
بلاخره جوری حال الوند را می گرفت.
فکر کرده بود چون مرد است هر غلطی می خواهد می تواند بکند؟
کورخوانده.
نشانش می داد بلوط چه کسی است.
به محض حرکت الوند، ماشین که سرعت گرفت…
قبل از اینکه الوند قفل مرکزی را بزند دستگیره را فشرد.
-بیشتر از اونی که فکر کنی کله خرم، باهات هیچ جایی نمیام، می زنی کنار میری رد کارت یا بپرم بیرون؟
الوند متعجب و شوکه گفت:آروم بشین سرجات.
-با توئه متجاوز هیچ جایی نمیام.
-کدوم تجاوز، فقط یه بوسه…
بلوط با حرص و خشم داد زد:اسمشو نیار، تو هیچ احترامی برای هیچ کس قائل نیستی…
الوند با پررویی گفت:دلم خواست…
-باشه…
در را کامل باز کرد.
-دیوونگی نکن دختر.
-بزنه به سرم می کنم، بزن کنار.
الوند به اجبار کنار زد.
ولی کوتاه نیامد.
بلوط فورا از ماشین پایین پرید.
الوند هم به دنبالش.
تمام قد جلوی بلوط ایستاد.
-اینجا می خوای چیکار کنی؟ بپری وسط بزرگراه؟
بلوط با خشم نگاهش کرد.

-چی از جون من می خوای تو؟ بابا نمی خوام بیام باشگاه، نمی خوام تو اون مسابقه لعنتی باشی…ولم کن، دست از سرم بردار، می فهمی؟
-نه نمی فهمم، کوتاه نیای باز کارمو تکرار می کنم، حالیم نیست چی میگی وقتی می خوام باشی…
بلوط لحظه ای فقط نگاهش کرد.
با صدای تحلیل رفته ای گفت:یه مسابقه اینقد مهمه؟
-گور بابای مسابقه و اون باشگاه…
بلوط با بغض نگاهش کرد.
-میگم تو باش، تو، می فهمی؟
-نه نمی فهمم، نمی فهمم.
-به درک که نمی فهمی، ببین چی میگم بهت، فردا نیای باشگاه باز در خونه ی خالتم، در می زنم و می کشونمت بیرون…
بلوط با بغض نگاهش کرد.
کم کم داشت گریه اش می گرفت.
این مرد را نمی فهمید.
اصلا انگار هیچ مردی را نمی فهمید.
تیرداد که آنگونه رهایش کرد و رفت.
این یکی هم سفت بیخ گلویش را چسبیده بود.
جوری فشار می داد که نه راه پس داشت نه پیش.
نمی دانست باید چه بلایی به سر خودش بیاورد.
چرا رهایش نمی کردند؟
می خواست برود.
از زندگی این مرد و تمام مردهای عالم می رفت.
-ولم کن.
-نمی کنم، نمی تونم ول کنم، کاش بفهمی.
به سمت ماشین رفت.
-بیا سوار شو، کم مردم بهمون نخدیدن.
حس گر گرفتگی داشت.
دلش پیچ و تاب می خورد.
جوری ضربان گرفته بود انگار می خواست از جا کنده شود.
فکرش ابدا کار نمی کرد.
گیج و منگ بود.
-با توام بلوط.
نگاهش چک برگشتی شد.
روی الوند ماند.
هنوز هم خجالت می کشید درون چشمانش نگاه کند.
ولی حس های دیگری هم داشت.
شبیه یک مخلوط کن شده بود.
-بلوط…
چرا صدا زدنش را دوست داشت؟
گریه اش گرفت.
با دست صورتش را پوشاند.
داشت چه بلایی به سرش می آمد.
الوند متعجب نگاهش کرد.
-بلوط…
به سمتش آمد.
بلوط نشست و زار زد.
الوند کنارش نشست

 

-چته دیوونه؟ درد فقط کاریه که من کردم؟
بلوط جوابش را نداد.
داشت برای بدبختی خودش گریه می کرد.
از این راهی که نمی توانست به جلو برود نه به عقب برگردد.
عین خر درون گل گیر کرده بود.
نای قدم برداشتن نداشت.
-چیکار کنم حالت خوب بشه؟
چه کاری از دستش برمی آمد که انجام بدهد؟
روحش به تاراج رفته بود.
دردش، درد یک بوسه ی تنها نبود.
دردش این بود که باید قید این مرد را می زد و نمی توانست.
نباید خوشش بیاید اما آماده بود.
بعد از آن بوسه باید متنفر می شد.
ولی بدتر انگار دلبسته تر شده.
حالش خراب بود.
عصبی بود.
این توقع را از خودش نداشت.
بیشتر از دست خودش ناراحت بود.
الوند زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد.
بلوط مقاومت نکرد.
خودش را به دست الوند سپرد.
الوند او را روی صندلی نشاند.
از صندوق عقب ماشین آب آورد.
جلویش گرفت.
-یکم آب بزن به صورتت.
چشمانش کاسه ی خون شده بود.
الوند با ناراحتی نگاهش می کرد.
ندانسته این دختر را لبه ی پرتگاه برده بود.
حقش نبود.
اشتباه کرد.
واقعا هم نمی فهمید که کارش چقدر می تواند بلوط را اذیت کند.
بلوط به صورتش آب زد.
کمی حالش بهتر شد.
ولی هنوز هم از درون می سوخت.
-بهتری؟
-خوبم، ممنونم.
-منو می بخشی؟
-می خوام برم خونه.
-فردا باید بیای باشگاه.
روی بایدش تاکید کرد.
بلوط سر بلند کرد و نگاهش کرد.
آبی چشمانش با رگه ی سرخی که درون سفیدی چشمانش بود طوفان به پا کرده.
حتی با این چشمان اشکی هم زیبا بود.
شاید زیباتر از همیشه.
-حتی اینجوری هم خیلی زیبایی.
مطمئن بود که گونه هایش گل انداخته.

ولی لبخند نزد.
الوند با مهربانی گفت: آدم های خوشگل که حق گریه کردن و ناراحتی ندارن.
بلاخره لبخند زد.
الوند هم لبخند زد.
-اومده بود معذرت خواهی کنم.
-اینجوری؟
-یکم تقصیر توئه که از من رو میگیری.
دوباره همان بلوط سرسخت قبل شد.
اخم درهم کشید.
تلاقی اخم و چشمان سرخش ترسناک بود.
-تو یکی حقته، واسه چی اومدی دنبال من؟ بعدش قراره چی بشه؟
-هیچی، چشماتم اینجوری نکن.
رو گرفت و پاهایش را درون ماشین گذاشت.
الوند خنده اش گرفت.
اگر می دانست از ته قلب حتی دیوانه وار این دختر را دوست دارد دروغ نگفته.
-هیچ وقت نمی بخشمت.
الوند با اعتماد به نفس گفت:سعیمو می کنم.
در را روی بلوط بست.
ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.
بلوط مخفیانه لبخند زد.
الوند ماشین را حرکت داد.
-برم خونه؟
-باشگاه نمیام.
الوند با جدیت گفت:فردا میای.
بلوط حرفی نزد.
ولی خودش خوب می دانست که فردا می آید.
هم از ترس اینکه الوند دوباره دم در خانه ی آشتیانی ها پیدایش شود.
هم اینکه دل لعنتیش….
از این مرد خوشش آمده بود.
الوند مجبور شد دور بزند.
بزرگراه را رد کرد و برگشت.
بلوط هیچ حرفی نمی زد.
انگار روزه ی سکوت گرفته بود.
هر بار که حرف می زد، الوند هم متعاقبا جوابش می داد.
تمام جواب های الوند بیشتر عاشقش می کرد.
بیشتر بیچاره اش می کرد.
پس الان برای این حالش سکوت بهترین درمان بود.
الوند را هم مجبور می کرد که سکوت کند.
مدام با حرف هایش این خلسه ی لعنتی را به جانش نیندازد.
رسیده به خانه ی آشتیانی ها پیاده شد.
-برای رسوندنم ازت تشکر نمی کنم چون به زور سوارم کردی.
الوند فقط لبخند زد.
-تسویه می کنم باهات.
-خداحافظ.
بدون اینکه به پشت سرش برگردد رفت.
الوند ایستاد تا داخل برود.

بعد از داخل شدنش گاز داد و رفت.
حتی به پشت سرش هم نگاه نکرد.
حس عجیبی داشت.
چشمان اشکی بلوط آزارش می داد.
قرار نبود اشکش را در بیاورد.
اصلا نمی دانست بوسه اش این همه این دختر را اذیت کرده باشد.
فکر می کرد فقط یک بوسه است.
همان را هم از لج و لجبازی انجام داد.
عصبی بود که با میثم خندیده.
حق نداشت.
خودخواهانه با خودش گفت:فقط مال اوست، نه هیچ کس دیگری، زنش بود…
خودخواهیش واقعا زیاد بود.
ولی دست خودش نبود.
ته قبلش موج عظیمی به راه افتاده بود.
تمام حس هایش جان گرفته بودند.
خودخواهانه تصمیم می گرفتند.
می دانست نباید بدون دانستن حس بلوط حرفی بزند.
ولی این دانستن کمکش نمی کرد.
بلوط مال او بود.
مال خودش هم می شد.
هرگز هم به کسی نمی دادش.
اصلا غلط می کردند که نزدیکش شوند.
سرعت ماشین را بیشتر کرد.
باید برای میثم هم خط و نشان می کشید حد خودش را بداند.
شوخی و خنده نداشتند.
بیاید بلوط را درس و تمرین بدهد پولش را بگیرد.
همین و بس!
چه لزومی دارد هی سعی کند بلوط را تحت تاثیر قرار بدهد؟
حتی فکر کردن به آن هم عصبیش می کرد.
هرچه قدر هم می خواست بی خیال شود نمی شد.
این حس تملک عجیب و غریب به بلوط را در تمام عمرش به هیچ دختری نداششت.
اصلا هیچ دختری تا به حال به چشمش نیامده بود.
ولی این دختر تمام قد جلوی چشمانش خودنمایی می کرد.
مخصوصا الان که مدام چشمان اشکیش روی اعصابش خط می انداخت.
رسیده به خانه جلوی در بوق زد.
ترجیح داد به باشگاه برنگردد.
امروز که بلوط نبود برود.
پس بی خیالش…
فردا می رفت که حواسش به تمرینش و البته میثم باشد.
میثم را خوب می شناخت.
اولین همکاریشان بود.
ولی دوستی قدیمی داشتند.
می دانست چه اخلاقی دارد.
مدام سعی می کرد دخترها را به سمت خودش بکشد.
زن باز قهاری بود.
جذابیت هایی داشتند که معمولا دخترها از او نمی گذاشتند.

همین هم الوند را می ترساند.
پوفی کشید.
عجب گرفتاری شده بود.
دل بستن عجب دردسرهایی داشت.
ماشین را تا پارکینگ برد.
با اینکه درون همین خانه زندگی می کرد ولی انگار از همه غافل بود.
از ماشین پیاده شد و از در سمت آشپزخانه وارد ساختمان شد.
بوی سرخ کردن میگو سوخاری می آمد.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
سلامی به خدمه کرد.
به سراغ بشقابی که کنار گاز بود رفت.
یکی از خدمه با سلیقه در حال سرخ کردن میگوها بود.
دانه ای از بشقاب برداشت و درون دهان گذاشت.
مزه اش عالی بود.
-بی نمکه یکم.
-الان نمک می زنم.
از آشپزخانه بیرون رفت.
آرزو پای تلویزیون نشسته در حال سوهان کشیدن به ناخان هایش بود.
با دیدن الوند گفت:احوال داداش.
-خوب.
کنار آرزو نشست.
-هروقت دیدمت در حال ور رفتن با خودتی.
آرزو چپ چپ نگاهش کرد.
-بده می خوام خوشگل باشم؟
-آدم باید خودش ذاتی خوشگل باشه…
آرزو با حرص سوهان را مقابل چشمانش گرفت.
-میکنمش تو چشمت ها…
الوند خندید.
-کوتاه بیا تا کورمون نکردی.
آرزو سوهان را پایین آورد.
-رامتین می گفت چند روز پیش باشگاه بودی.
پوزخند زد.
-تازه یادت اومده بپرسی؟
-امروز رامتین می گفت.
-نخود تو دهنش خیس نمی خوره.
الوند دست دور شانه اش انداخت.
-رامتین خیلی پسر خوبیه.
-بر منکرش لعنت.
-چته تو؟ کارد و پنیر شدی باهاش.
-مگه کی باهاش خوب بودم؟
الوند با تعجب نگاهش کرد.
معلوم نبود این دختر چه مرگش است؟
حرفی هم که نمی زد.
فقط فهمیده بود یکی دوسالی است شاید هم بیشتر یا کمتر به رامتین نزدیک نمی شود.
از او کناره میگیرد.
حرف نمی زند.

-باشه لزومی به گفتن نیست.
-آخه چیزی نیست که بخوام بگم.
-خیلی خب…
سوهان را روی میز گذاشت.
-بلوط هم اومده بود؟
متعجب پرسید:تو از کجا می شناسیش؟
-از مهمونی دیگه…راستی اگه ازش شماره داری بده من.
الوند یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:میخوای واسه چی؟
-فضولی تو؟ ندی میام باشگاه از خودش می گیرم.
-عجب دختر زوری هستیا…
آرزو خندید.
گونه ی تازه تیغ خورده ی الوند را بوسید.
-مخلص داداش.
-چاپلوس.
آرزو باز هم خندید.
گوشیش را از روی میز برداشت.
شماره ی بلوط را مقابل آرزو گرفت.
-بیا یادداشت کن.
آرزو موزیانه گفت:به همون اسم بلوط ذخیره کردی؟
-نه با اسم خان باجی، خب اسمشه.
-این همه صمیمی؟
چپ چپ به آرزو نگاه کرد.
همین که یک ذره رو می داد همین می شد.
-یادداشت می کنی یا بردارم و برم؟
-خیلی خب توهم…
آرزو تند تند شماره را درون گوشیش ذخیره کرد.
باید زنگ می زد.
یا شاید می رفت دیدنش…
حس می کرد بلوط می تواند کمکش گند.
-ممنونم.
-مامان اینا کجان؟
-رفته بودن خرید، دیگه باید برسن.
الوند سرش را به مبل تیکه داد.
-روز خسته کننده ای بود.
-چرا؟
حرفی نزد.
فقط پلکش را روی هم گذاشت.
باید کمی فکر می کرد.
و البته از این به بعد محتاطانه تر با بلوط برخورد کند.
مشخص بود دختر به شدت حساسی است.
از هر چیزی ناراحت می شود.
خصوصا اگر پایت را از گلیمت درازتر بگذاری.
بدبختی بود دیگر…
با این دختر باید دست به عصا جلو رفت.
هر حرفی یا حرکتی می توانست فراریش بدهد.
-می خوام دوباره بیام سوارکاریمو تمرین کنم.

الوند جوابش را نداد.
-زیادی تو خونه بی حوصله شدم.
-خوبه!
-عاشق این ذوق و شوقتم.
-تو می خوای بیای تمرین چه ربطی به من داره.
-خوبه اصلا من با تو حرف می زنم.
بلند شد.
-چیزی می خوری بیارم؟
-یه آب میوه بیاری حله.
-پیراشکی تازه هم هست.
-بیار.
آرزو رفت و الوند و افکارش تنها شدند.
این روزها مدام فکر می کرد.
به همه چیز و همه کس…
هیچ وقت هم افکارش متوقف نمی شدند.
ولی بلوط نقش به شدت پررنگ تری داشت.
جوری که این روزها حتی دلش نمی خواست از این شهر بیرون برود.
انگار هوای بیرون از این شهر سم است.
اصلا جایی که بلوط نباشد هوا سنگین می شود.
نمی شود خوب نفس کشید.
قطعا مجنون نشده بود.
ولی دلش پیچ و تاب می خورد.
انگار یک هو هزار کبوتر را از قفس آزاد کرده باشند.
به همین خوبی…!
خدا کند که خوب هم بماند.
طاقت شکست را نداشت.
مگر چند بار دل سپرده بود؟
چند بار دختری برایش مهم شده بود؟
هیچ وقت!
بلوط اولی بود و آخری هم می ماند.
چون نمی گذاشت برود.
مال خودش می شد.
جوری تصرفش می کرد که هیچ کشورگشایی جرات رد شدن از ده کیلومتریش هم نداشته باشد.
اخم هایش درهم کشیده شده بود.
خودش خوب می دانست که این دل چطور عین تیک و تاک ساعت برایش می زند.
انگار که نفسش بند نفس کشیدنش باشد.
درست ین امروز که از نیامدن و نبودنش به سیم آخر زد.
عادت کرده بود هرروز ببیندش.
نمی آمد عصبی می شد.
انگار چیزی گم کرده.
دردش را خودش بهتر از هرکسی می دانست.
بلوط باشد همه چیز خوب است.
نباشد آسمان هم خوش رنگ نیست.
صدای آرزو را شنید.
خودش را جمع و جور کرد.
قرار نبود عین یک شیفته ی بدبخت به نظر برسد.

 

بلوط فعلا فقط برای خودش بلوط بود.
پس درون دلش هم می ماند.
*
بلاخره آمد.
با یک تیپ دختران ی دلبر.
صورتی با ترکیب سفید عجب غوغایی راه انداخته بود.
لبخند زد.
ولی جلو نرفت.
جلوی دیگران نمی خواست سوتی بدهد.
یا حداقل توجه کسی را جلب کند.
حتی خود بلوط هم نباید می فهمید.
وای به حال دیگران.
یکراست به سمت رخت کن رفت.
لباسش را تعویض کرد و بیرون آمد.
میثم هنوز نیامده بود.
بلوط بی توجه به اطرافش به سمت اسطبل رفت.
ظاهرا نمی خواست با الوند هم صحبت شود.
فکر کرده بود الوند بی خیالش می شد.
از اسطبل اسب را برداشت.
همان جا هم سوارش شد.
الوند ایستاده نگاهش می کرد.
هوا سرد شده بود.
مهرماه خیلی زود در حال گذر بود.
تیره ی باران های پاییزی هم شروع شده بود.
ولی امروز هیچ بارانی قصد آمدن نداشت.
آسمان نیمه ابری بود.
ممکن بود تا دم غروب باران هم ببارد.
بلوط خیلی خونسرد و عادی از کنارش گذشت.
انگار نه انگار که او وجود دارد.
-بلوط…
نتوانست صدایش نزد.
این دختر به شدت مغرور بود.
بلوط باز هم نگاهش نکرد.
راهش را گرفت و وارد زمین شد.
الوند خنده اش گرفت.
دیوانه ی همین سرتق بودنش شده بود.
پوفی کشید و دست هایش را درون جیب شلوارش فرو برد.
خیره خیره نگاهش کرد.
واقعا زیبا بود.
انگار دیانا(الهه دیانا)روی اسب نشسته.
زیبا و مغرور.
قدم زنان به نرده ها نزدیک شد.
دست هایش را از جیبش درآورد و روی نرده ها آویزان کرد.
بلوط به آرامی در حال قدم زدن با اسب دور زمین بود.
-خب…
بلوط پوزخند زد.

به سمتش برگشت و گفت:حالا یعنی باید چی بگم؟
-خوبی؟
-به مرحمت شما عالیم، از بس خوبم نمی دونم باید چیکار کنم.
الوند خنده اش گرفت.
طعنه هایش پر از حرص بود.
-میثم هنوز نیومده.
-مهم نیست.
با اسب به سمت الوند حرکت کرد.
اسب چموشی هم انتخاب کرده بود.
ولی با این حال خوب کنترلش می کرد.
مقابل الوند ایستاد.
-خب…
-ممنونم که اومدی.
-بخاطر تو نبود.
-بازم ممنونم.
تشکر کردن الوند گاردش را پایین آورد.
نمی دانست باید از دست این مرد چه کند؟
گاهی دلش می خواست سر به تنش نباشد.
گاهی هم عین الان هرچه سعی می کرد با او هم نوا نشود نمی شد.
عزیز بود لعنتی…
تنگ دلش چسبیده بود.
یک بوسه هم اوضاع را بدتر کرده بود.
“بوسه حرامم باد اگر بعدش عشق به جانم نیفتد.”
افسار اسب را کشید.
گردن اسب به سمت چپ چرخید.
به سمت چپ آهسته حرکت کردند.
هنوز هم نتوانسته بود هیچ کدام از حرف ای الوند را حلاجی کند.
برای مسابقه آمده بود یا نه؟
وگرنه بودنش در این باشگاه چه سودی داشت؟
الوند از کنار نرده ها دور شد.
ترجیح داد فعلا تنها باشد.
این دختر هنوز چموش بود.
رام کردنش هم زمانبر.
نزدیک دفتر رسید که ماشینی داخل باشگاه شد.
سرش را چرخاند.
با دیدن آرزو تعجب کرد.
تازه یادش آمد که دیروز می گفت قرار است از این به بعد به باشگاه بیاید.
به جای دفتر به سمت آرزو رفت.
خم شده و داشت کیفش را از صندلی عقب برمی داشت.
کیف را برداشت و در را بست.
با دیدن الوند لبخند زد.
-سلام داداش.
-سلام، خیره؟
-آره دیگه، اومدم دوباره شروع کنم.
حس می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه است.
-جالبه!

-چی؟
-هیچی!
آرزو گردن کشید و بلوط را سوار اسب دید.
به الوند لبخند زد.
-فعلا داداشی.
تن صدایش را لوس کرد.
بوسه ای درون هوا برای الوند فرستاد و رفت.
فعلا بلوط مهمتر بود.
کفش اسپرت سفید رنگش حسابی به چشم می آمد.
خصوصا که ذوق عجیبی داشت.
باور نمی کرد آرزو به همین سرعت به بلوط علاقمند شود.
حتی او که پسر بود هم به این زودی وا نداد.
مطمئن بود چیزی غیر از یک دوستی ساده است.
آخرش که می فهمید.
آرزو دستانش را به نرده گرفت.
به شدت هم مقاومت می کرد به دفتر نگاه نکند.
نگاه هم نکرد.
-سلام.
توجه بلوط جلب شد.
به آرزو نگاه کرد.
فورا لبخندی به پهنای صورتش آمد.
افسار اسب را کشید و به سمت آرزو حرکت کرد.
-سلام عزیزم.
به نرده ها رسید از اسب پایین پرید.
فعلا که میثم قصد آمدن نداشت.
پس می توانست کمی با آرزو خوش و بش کند.
جلو آمد.
با آرزو دست داد و گفت:خیلی وقت پیش منتظر بودم.
-یکم عصبی بودم.
-چرا؟
-از دست رامتین.
بلوط ابرو بالا انداخت.
-چی شده؟
-باید تعریف کنم.
-من آماده ام.
آرزو خندید.
-تمرین نداری؟
-فعلا منتظر آقای مربی هستم.
آرزو بلند خندید.
الوند که به سمت دفتر می رفت با دیدنشان تعجب کرد.
به والا که شاخش داشت در می آمد.
آخر چطور ممکن بود به این سرعت دوست شوند؟
-منم اسب سوارم ها…
بلوط با شگفتی گفت:واقعا؟!
-هوم، البته دو سالی هست که دیگه نیومدم.
-چرا؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫14 دیدگاه ها

  1. سلام با عرض معذرت اما از کل رمانای سایتتون همین رمان بدرد میخورد و ارزش خوندن داشت که اینم وضع پارت گذاریشه این رمان که کامل نوشته شده دیگه این وقفه واسه چیه اصلا درست نیست خواننده رو این همه معطل کنید

  2. سلام من رمان بلوط و الوند رو تو کانال نیمه گمشده منی تلگرام میخوندم اما الان ادمینش نوشته بقیه پارت ها تو اینستا
    خب من اینستا ندارم کجا میتونم بقیه شو بخونم!!؟؟؟؟

  3. بقیه داستان شادان رو چطوری باید بدست بیاریم و بخونیم؟؟؟؟
    سرنوشت داستان بلوط هم مثل شادانه؟؟؟؟

    یعنی بمونبم تو خماری؟؟؟؟

  4. سلام دوستان .ممنون از داستانهای قشنگتون .
    برای من سوالی پیش اومده داستان من یک بازنده نیستم بعد ازفهمیدن شادان در مورد دختر مازیار وسارا یکدفعه داستان تموم شد .آیا این داستان ادامه دارد وشروع داستان بلوط والوند به داستان شادان وفردین میرسه ووصل میشه ؟یا کلا داستان شادان وفردین همونجا تموم شد؟!!!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا