رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 44

0
(0)

 

_بر نمی گرده داداش، بکش بیرون از دلتنگی.
راست می گفت.
عمر رفته که برنمی گشت.
_انتقالی بگیر باز دور هم باشیم.
_حلش میکنم، تلف شدم اونجا.
فردین خندید.
با بادبزن تند تند باد زد.
به محض سرخ شدن زغال ها، سیخ ها را روی منقل گذاشت.
آرمان از خاطراتش تعریف می کرد.
فردین از تنهایی هایش.
غربت از هر طرف که بگیری درد است.
تفریحش بماند پیش کش.
بعد از شام هم آرمان ساعتی ماند و رفت.
فردین هم کمی با ماشین شب گردی کرد و برگشت.
باز هم خوب بود آرمان برگشته بود.
*
با کفش های پاشنه بلند سفید رنگ جوری روی موزاییک کف شرکت قدم می زد انگار شاهزاده خانم است.
جلوی میز منشی ایستاد.
_من با مهندس ابدالی کار دارم.
_وقت قبلی دارید؟
_خیر، بفرمائید سارا، می دونه.
منشی نگاهی به قیافه اش انداخت.
ارایش تندی داشت.
مانتوی صورتی رنگی به تن داشت.
ولی کمی تا حدی موقر می زد.
_بشینید زنگ بزنم هماهنگ کنم.
ننشست.
همان جا سراپا ایستاد تا زنگ بزند.
منشی گوشی را برداشت و زنگ زد.
_آقای مهندس، خانم به اسم سارا اومدن دیدنتون.
…………………
_بله چشم.
گوشی را روی دستگاه گذاشت.
_بفرمائید، آقای مهندس منتظرتون هستن.
سارا نیشخندی زد و از کنار منشی گذاشت.
پشت در اتاق ایستاد.
بدون در زدن، دستگیره را فشرد و داخل شد.
فردین در حال خودم چای و بیسکویت بود.
سارا در را پشت سرش بست.
ابروهایش را بالا فرستاد و گفت:تنهایی خوب از خودت پذیرایی می کنی.
فردین فنجانش را نوشید و روی میزش گذاشت.
سارا نگاهش کرد.
_چی می خوای؟
سارا بدون تعارف روی صندلی نشست.
_حقمو!
فردین با خنده نگاهش کرد.
_جالب شد.
_جالب تر از اینم میشه.
_مثلا؟
_برم سراغ شادان خانم، شنیدم بیوه شده.
بدون اینکه عین خیالش باشد گفت:راحت باش.
سارا وا رفت.
_داری وانمود میکنی چیزی نیست ها؟

فردین با تمسخر نگاهش کرد.
مثلا آمده بود از او آتو بگیرد.
ولی نمی دانست از همان روز اولی که این جانور کار را خراب کرد دیگر هیچ چیزی درست نشد.
_اومدی واسه چی؟
_دخترمو بده میرم.
_مگه دست منه؟
سارا با عصبانیت جیغ زد:پس دست کیه ها؟ بچه مو می خوام فردین.
فردین به صندلی پشت سرش با خیال راحت تکیه داد.
_از دست تو هم جاش امنه هم خوشبخته.
_تو اینو تشخیص نمیدی.
_روز اولی که اومدی تو زندگیم که همه چیزو خراب کنی باید به عواقبش فکر می کردی نه حالا که کار از کار گذشته.
_چهار سال دوری از دخترم بس نبود؟
فردین با کینه گفت:تغییری تو زندگی من می بینی؟ من الان خوشبختم؟ تو در کنار بدبختی خودت منم بدبخت کردی، تا وقتی هم تغییری تو زندگی من ایجاد نشه برای تو هم چیزی تغییر نمیکنه، حتی اگه من به چیزهایی که می خوام برسم بازم اون بچه مال تو نمیشه، دخترت الان یه خانواده داره که عاشقانه دوسش دارن، جونشونو واسه دخترت گذاشتن، پس لزومی نیست که بخوایم بخاطر تو احمق که معلوم نیست باز مشغول چه گند کاری هایی هستی اون بچه و خانواده رو هم بدبخت کنیم.
حرف هایش پر از زخم بود.
انگار درون حافظه اش هیچ وقت بلایی که سارا به سرش آورده پاک نخواهد شد.
_انتقاممو ازت نگرفتم سارا، وگرنه بابت خراب کردن زندگیم همه چیزتو باید ازت بگیرم.
سارا با ترس نگاهش کرد.
آمده بود طلبکار باشد بدهکار شد.
_راتو بکش برو، چیزی گیرت نمیاد.
سارا کمی مکث کرد.
اعتماد به نفس از دست داده اش را با قورت دادن آب دهانش دوباره گرفت.
حق به جانب گفت:نمی تونی با این حرفا منو از سرت وا کنی، من دخترمو می خوام، حقمه می فهمی؟
_آره، آدم شدی می برم ببینش اما فقط ببینش.
اگر قدرتی داشت فردین را ترور می کرد.
_من یه مادرم فردین، از یه زن زخمی باید ترسید.
فردین پوزخند زد.
_چطوره تو بترسی که اگه برات کابوس بشم تو هفت تا سوراخم قایم بشی فایده نداره.
سارا از جایش بلند شد.
کمی چاق شده بود.
این تیپ موقرش کرده بود.
وای جذاب نه.

فردین فکر کرده بود با این تهدیدات می تواند شکستش بدهد که بی خیال دخترش شود.
کور خوانده بود.
نشانش می داد یک من ماست چقدر کره دارد.
_دنیا رو یه پاشنه نمی چرخه.
فردین با بی خیالی گفت:درسته.
_نوبت منم میشه.
راهش را گرفت و رفت.
فردین پوزخند زد.
بدبختی هایش کم بود که سارا هم آویزان می شد.
فکر کرده بود بچه را دستش می داد که بدبختش کند؟
مادری بلد بود؟
تا حامله بود می خواست سقطش کند.
حالا دیگر مادر نمونه شده؟
بچه را گول می زد.
برود به درک!
با رفتن سارا مشغول کارش شد.
ابدا بخاطر او و افکارش زندگیش را تعطیل نمی کرد.
*
حال دلش خراب بود.
از آن شب هایی که دلش می خواست فقط گریه کند.
چقدر تنهایی سخت بود.
دامن زدن به تنهایی سخت تر.
از بی حوصلگی شال و کلاه کرد.
نمی دانست کجا می رود.
فقط می رفت کمی درون شهر دور بخورد.
از خانه بیرون زد.
بدون توجه به خانم همسایه که منتظر سلام و علیکش بود راهش را گرفت و سوار آسانسور شد.
بگذار بگوید بی ادب است.
هیچ اتفاقی نمی افتد.
دکمه ی پارکینگ را زد.
به محض اینکه پیاده شد سوار ماشینش شد.
شاید به فروزان سر می زد.
شاید هم برود به دیدن آیدا.
خبری از آیدا نداشت.
کم کم دمدمای عروسیش می شد.
باید کمکش می کرد.
با ماشین از پارکینگ بیرون زد.
ته دلش غیر دلتنگی کمی هم آشوب بود.
مدام حس می کرد اتفاقی ممکن است حسابی غافلگیرش کند.
بی هدف درون خیابان های شهر چرخید.
شاید باید با تنهایی اش درون خانه کنار می آمد.
آنقدر تابید که بدون اینکه بداند جلوی ساختمانی که فردین زندگی می کرد توقف کرد.
از همان جا به بالا نگاه کرد.
چراغ خانه اش روشن بود.
پس خانه بود.

میل عجیبی به دیدنش داشت.
ولی رفتنش به معنی تایید حضورش در زندگیش بود.
وقتی با خودش کنار نیامده چرا باید امیدوارش می کرد؟
کمی توقف کرد که گوشیش زنگ خورد.
شماره خانه ی خانم جان بود.
لبخندی شیرین روی لبش آمد.
فورا جواب داد.
_جانم خانم جون؟
_منم شادان خانم.
ماتیار همیشه غافلگیرش می کرد.
از این به بعد باید مواظب تماس هایش باشد.
_ببخشید فکر کردن خانم جونه.
_خانم جون کنارمه، گوشی…
چند ثانیه نشد که صدای خانم جان آمد.
_سلام عزیزم.
_سلام خانم جون.
_خوبی عزیزم؟خونه ای؟
_نه خانم جون، بیرونم.
_یکم بیا طرفمون، دلتنگتم.
شادان با عشق گفت:قربون دلتون برو من، چشم الان میام.
_عزیزم کار داری مزاحمت نمیشم.
_نه بابا چه کاری؟ الان میام.
تماس را قطع کرد.
گوشی را جلوی فرمان گذاشت.
دوباره نگاهی به ساختمان انداخت.
چراغ واحد فردین خاموش شد.
حتما می خواهد بیرون بزند.
اصلا نمی خواست فردین او را ببیند.
ماشین را روشن کرد.
حرکت کرد.
از کنار ساختمان گذاشت.
سرعتش را زیاد کرد.
همین که خیالش راحت شد دیگر در دید فردین نخواهد بود اولین گلفروشی توقف کرد.
بدون گل هیچ وقت به دیدن خانم جان نمی رفت.
مگر اتفاقی بیفتد.
که نتواند طبق عادت همیشگی گل بخرد.
اینبار یک دسته بزرگ نرگس خرید.
خوشبو بود.
خانم جان هم دوست داشت.
وقتی به خانه ی خانم جان رسید ماشینش پر از بوی نرگس بود.
نرگس ها را به خانم جان داد.
خانم جان عین همیشه صورتش را گرم و مهربان بوسید.
شادان دخترش بود.

بعد از مازیار جانش بود.
در این سه سال نبودن ماتیار و مازیار، شادان آرام جانش بود.
اگر می گفت اندازه ی بچه هایش دوستش داشت دروغ نگفته بود.
_بشین عزیزم.
ماتیار شال و کلاه کرده در حال بیرون رفتن بود.
شادان با طعنه گفت:قدم من سنگین بود؟
ماتیار متواضعانه به سمت برگشت.
_نفرمایید، کار دارم، میرم بر می گردم.
شادان سر تکان داد و گفت:بفرمایید، وقتتونو نمیگیرم.
ماتیار لبخند زد.
خداحافظی کرد و رفت.
شادان کنار خانم جان نشست.
دست خانم جان را گرفت و پشت دستش را بوسید.
_ببخشید کم لطف شدم، دیر به دیر میام.
نمی خواست نیامدنش را با کار زیاد توجیح کند.
دلیلش خستگی و غم قلبیش بود.
نه کار زیاد.
_اشکال نداره عزیزم، برای چیزی خواستم بیای.
دلشوره ی ناگهانی سر تا پایش را گرفت.
یعنی چه کارش داشت؟
_این حرفا چیه؟ شما بگین شادان من با سر میام خدمتتون.
_زنده باشی عزیزم.
صبور نبود که خانم جان حرفش را بزند.
عجولانه پرسید:چیزی شده؟
_نه عزیزم، خیره.
رنگش پرید.
نکند همانی که ماتیار گفته بود؟
حتی نتوانست اب دهانش را قورت بدهد.
_بفرمائید خانم جون.
_عزیزم سه سال از فوت مازیار می گذره، عین دخترم بودی، حتی عزیزتر از ماتیار و مازیار…
صدای ضربان قلبش را می شنید.
_این یه پیشنهاده، هیچ اجباری در کار نیست، فقط میخوام خوب فکراتو بکنی.
_خانم جون…
_صبر کن عزیزم، وفاداریت به مازیار خیلی خوبه ولی جوونیت داره هدر میره،
_خانم جون من اصلا الان به ازدواج دوباره فکر نمی کنم.
خانم جان با حوصله گفت:نمیشه، دلم رضا نیست، حالا که ماتیار برگشته از خدامه که باز عروسم بشی…
چه لحظات شکنجه آمیزی بود.
انگار داشتند نفسش را می گرفتند.
_خانم جون غافلگیرم کردین.
خانم جان با محبت نگاهش کرد.
بالاخره شادان باید ازدواج می کرد.
مخصوصا که بچه ای هم نداشت که بخواهد پایبندش کند.
پس چه بهتر که باز عروس خودش می ماند.
زن ماتیار می شد.

حالا که ماتیار برگشته بود این خواسته شبیه یک آرزوی قشنگ شده بود که دلش می خواست عملی شود.
_من با ماتیار هم صحبت کردم، اون جوابی بهم نداده، همینطور که می می دونم تو هم الان جوابی بهم نمیدی، ولی به فرشته برای فکر کردن، سبک و سنگین کردن، اگه به دلت بود، بهم. خبر بده.
چه موقعیت سختی بود.
نه گفتن هم مشکل.
ولی خودش خوب می دانست که نمی تواند.
اگر مازیار را قبول کرد و همسرش شد بخاطر شکستش از فردین بود.
و البته شناخت نسبی که از مازیار داشت.
ولی ابدا ماتیاری که بیشتر عمرش را خارج از ایران بوده نداشت.
فکر هم می کرد کنار نمی آید.
جور خاصی بود.
برعکس مازیاری که خیلی شاد و سرزنده بود ماتیار کمی در خود فرو رفته بود.
شادان خودش هم تا حدی گوشه گیر و منزوی بود.
ابدا دلش نمی خواست باز با کسی باشد که شبیه خودش هستی.
انرژی می خواست.
برای زندگی جدید تلاش می خواست.
او این انرژی و تلاش را اصلا نداشت.
اصلا چیزی برایش مهم نبود.
همه چیز در دور تکرار بود.
_چشم خانم جون.
جواب دیگری نداشت بدهد.
ولی کاش خانم جان این پیشنهاد را هرگز نمی داد.
خانم جان خم شد صورتش را بوسید.
_قربون تو دختر گل برم.
_خدا نکنه خانم جون، سایه تون از سرمون کم نشه.
با ذهن مشغول باز کمی کنارش ماند.
ولی زیاد حرف نزد.
بیشتر شنونده بود.
وقتی بلند شد هزار حرف و فکر در ذهنش پیچ و تاب می خورد.
شب بخیر گفت.
صورت خانم جان را بوسید و رفت.
آخر شب بود.
ماتیار هم برنگشت.
البته چه بهتر!
از دیدنش به شدت خجالت می کشید.
پیشنهاد خانم جان کمی روابطشان را خراب می کرد.
خراب که نه…ولی تا حدی کمرنگ می کرد.
همانطور که روابطش با فردین به کل خراب شده بود.
چون فردین حتی اگر می فهمید شادان جایی حضور دارد هم نمی امد.

همه چیز مسخره بود.
نمی توانست به این شرایط عادت کند.
با اینکه فردین چهار سال ایران نبود.
ولی حالا که برگشته بود به این دیدن های کم عادت کرده بود.
دوست داشت مدام ببیندش.
حتی اگر مال خودش نبود.
حتی اگر مال خودش نمی شد.
رسیده به خانه دلش پر از غم بود.
انگار خبر مرگ عزیزی را شنیده باشد.
خیلی برای خانم جان احترام قائل بود.
ولی شاید گفتن این پیشنهاد اصلا جالب نبود.
نمی خواست عین خیلی ها که تا شوهرشان می میرند زن برادرشوهرشان می شوند باشد.
او قضیه اش فرق می کرد.
هنوز عاشق کس دیگری بود.
ولی …
این ولی ها آخر از پا درش می آورد.
لباس هایش را عوض کرد.
زیر لحاف خزید.
بعد از مرگ مازیار تخت و خواب را کامل عوض کرد.
دیگر نمی خواست روی تختی بخوابد که مازیار خوابیده بود.
احساس گناه می کرد.
همانطور که در طول ازدواجش با مازیار احساس گناه کرده بود.
عاشق فردین بود ولی جسمش در اختیار مازیار.
مسخره بود.
دستش را دراز کرد.
چراغ خواب کنارش را خاموش کرد.
عادت به تاریکی داشت.
بهتر خوابش می برد.
نفس عمیقی کشید.
پلک روی هم گذاشت.
زیر لب به خودش شب بخیر گفت.
کاری که تمام این سال هایی تنهایی انجام داد.
****
_خبری نیست جون فردین.
باز مثلا داشت مخش را می زد.
_دیگه تموم شد سیا.
_میگم به جون تو به جون خودم عین همیشه اس، بچه ها سراغتو میگیرن.
سکوت کرد.
نمی خواست کارهای سابقش را بکند.
تازه سیا دوست پسر سارا هم بود.
_سارا ازت خواسته؟
_چیکار دارم به اون؟ واسه مهمونیام باید کسی ازم بخواد کیو دعوت کنم کیو دعوت نکنم؟
_من کار دارم سیا.
_رومو زمین ننداز، این اونوقتا دور هم باشیم.
دلش می خواست از این حال و هوا بیرون بیاید.
خسته بود.

شاید هم رفتنش بد نبود.
_فکر می کنم.
_به درد عمه ات می خوره.
خنده اش گرفت.
سیاوش که پیله می شد دیگر ول نمی کرد.
_میام.
_دمت گرم پسر.
فحشی زیر لبی به سیاوش داد.
مردیکه ی اسکول!
_آدرس همونه؟
_نه، برات پیامش می کنم.
_حله.
تماس را بدون خداحافظی قطع کرد.
ذهنش به سمت شادان پر کشید.
وقتی درون اتاقش شب سیاه موهایش را شانه می کرد.
موهای بلند و زیبایش.
از جایش بلند شد.
از ساعت کاری هم گذشته بود.
از شرکت بیرون زد.
هوا گرفته بود.
شاید باران ببارد شاید هم نه.
امشب دعوت فروزان بود.
گاهی خواهرانه هایش قلمبه می شد.
سراغش را می گرفت.
او هم نامردی نمی کرد.
دعوتش را اجابت می کرد.
هر چند بخاطر شادان از خیلی چیزها بریده بود.
انگار که دلش پر باشد.
سر راه برای اینکه دست خالی نباشد کمی تنقلات برای شیلا خرید.
دختر شیطان و سرزنده ای بود.
هرچند که بخاطر سال ها دوری هنوز آن طور ها نتوانسته بود ارتباط برقرار کند.
وقتی به خانه ی فروزان رسید از نگهبان دم در پرسید که مهمان دارند یا نه ؟
اگر مثلا شادان مهمانش بود می رفت.
نمی خواست چشم در چشمش شود و عذاب بکشد.
نگهبان ولی با اطمینان گفت مهمانی ندارند.
ماشین را تا جلوی ساختمان زرد.
خانه ساکت بود.
فقط از حیاط صدای گنجشک های سرمازده به گوش می رسید.
هر چند که سوز سردی هم می آمد.
احتمالا استان چهارمحال برف گیر شده بود که سوز سرمایش به آنجا می آمد.
وارد ساختمان که شد گرمای مطبوعی به تنش هجوم آورد.
همان دم پالتویش را در آورد.
فروزان به پیشوازش آمد.
خواهرش این چند مدت کمی چاق شده بود.

ولی هنوز هم خوش فرم و دوست داشتنی بود.
فروزان بغلش کرد.
گونه ی تازه تیغ خورده اش را بوسید و با دلخوری گفت:می ترسم کم کم یادت بره یه خواهر هم داری که باید گاهی بهش سر بزنی.
گلایه و دلخوریش به جا بود.
حس می کرد کم کم دارد از بقیه دور می افتد.
دلش نمی خواست اینگونه طی شود.
ولی دلش پر بود.
و البته خسته بود.
وقتی از سوئد برگشت امیدی نداشت.
ولی شنیدن اینکه باز هم شادان تنهاست خیلی امید ها را برایش زنده کرد.
_بیا بشین ببینمت.
دست فروزان را فشرد و پرسید:شیلا کجاس؟
_با باباش رفته بیرون، باید دیگه برگردن، چی دوست داری بیارم؟
_فعلا هیچی.
روی یکی از مبل های وسط سالن نشست.
فروزان هم مقابلش.
_بالاخره کسیو گرفتی کمکت کنه؟
_آره یه دختر جوونه، الان هم تو آشپزخونه اس، کار و بار خودت چطوره؟ فربد هم خبری ازت نداره.
_جایی زیاد نمی رم.
فروزان با ناراحتی پرسید:بخاطر شادان؟
نفس عمیقی کشید.
سوالی که همه جوابش را می دانستند.
_همه چیز دیگه تموم شده.
_چی شده باز؟
_هیچی، تو فکر یه زندگی جدیدم، سن و سالم داره بالا میره باید تو فکر یه زندگی واسه خودم باشم.
فروزان با دلسوزی گفت:این حرفو من چند ساله دارم بهت می زنم.
_عملیش می کنم به زودی.
فروزان نتوانست ذوق کند.
شادان را خوب می شناخت.
می دانست بداند دیوانه می شود.
_کسیو زیر سر داری؟
_فعلا نه!
_خب…
فردین لبخند زد.
مطمئن بود کمی نگران شادان و برخوردش با این قضیه است.
واقعا فکر می کرد برای شادان مهم است؟
او که برایش مهم نیست.
تازه انتخاب خودش هست.
رک گفت:نگران شادان نباش، اون انتخاب خودش رو کرده، منم همینطور.
فروزان کمی خجالت زده شد.
_تو فکر جفتتونم.
فردین خندید.
عجب حرف مسخره ای.
_تو فقط نگران دخترتی.

حرفش کمی حسادت داشت و حسرت.
فروزان فورا دستش را گرفت.
_این حرفا چیه ؟ من کی فرقی گذاشتم؟
فردین پوزخند زد.
_ولش کن مهم نیست.
دستش را بیرون کشید که در باز شد و شاهرخ و شیلا با هم داخل شدند.
شیلا با دیدنش فورا تشخیصش داد.
_دایی جون..
شیلا به سمتش دوید و خودش را درون آغوشش انداخت.
فردین گونه اش را بوسید.
به پلاستیک کنارش اشاره کرد و گفت:ببین چی آوردم برات.
شیلا با هیجان پلاستیک را زیر و رو کرد.
فردین با احترام جلوی پای شاهرخ بلند شد.
مردانه دست داد و کنار خودش جا باز کرد تا شاهرخ بنشیند.
شاهرخ کنارش نشست و گفت:کم پیدایی.
فردین فقط لبخند زد.
حوصله نداشت حرف هایی که به فروزان زده بود را برای شاهرخ هم تکرار کند.
فروزان با طعنه گفت:یکم سرد شده.
بی میل به فروزان نگاه کرد.
_اینجوری نیست.
شاهرخ با خنده روی پایش کوباند و گفت:پس چطوریه؟
_یکم درگیر کارامم.
فروزان چپکی نگاهش کرد.
دروغ می گفت.
بخاطر شادان نمی آمد.
فقط محض اینکه او را نبیند.
فکر کرده بود بچه هستن که با گفتن کار دارم همه چیز تمام شود.
توجهی به نگاه فروزان نکرد.
طولی نکشید که فربد و همسرش هم آمدند.
ولی فروزان از شادان نخواسته بود که بیاید.
حداقل برای جفتشان آسیب نبینند.
شاید هم واقعا تقدیرشان با هم بودن نبود.
ظاهرا که اینطور به نظر می رسید.
به هر دری می زدند بن بست از آب در می آمد.
فربد با دلخوری کنار فردین نشست.
خیلی وقت بود از او خبری نداشت.
_رفتی حاجی حاجی مکه؟
حالا دیگر شکم نگین حسابی در چشم آمده بود.
_درگیرم.
فربد دلخور بود.
چند باری خودش سراغ فردین را گرفت.
ولی فردین انگار نه انگار.
فربد رو گرفت و گفت:خیلی خب.
فردین حس می کرد نیامدنش بهتر از آمدنش بود.
همه یکجورهایی از او دلخور بودند.

ناهار را ماند.
تا اواخر ماندنش حتی صمیمانه با همه خوش و بش کرد.
یک دست با شاهرخ شطرنج بازی کرد.
سر به سر فربد گذاشت.
چند تکه ی آبدار به فروزان انداخت.
با شیلا بازی کرد.
نزدیک5 عصر بود که رفت.
فروزان و شاهرخ که تنها شدند، فروزان کنار شاهرخ نشست.
دست روی پایش گذاشت و گفت: به چی فکر می کنی؟
-هردوشون بلاخره خسته میشن.
-اگه دیر بشه؟
شاهرخ با اطمینان گفت: دیر میشه.
وقتی شاهرخ اینگونه آینده نگری می کرد واقعا ترس برش می داشت.
مانده بود این بچه ها دردشان چیست که این همه ناآرامی می کردند.
عاشق هم بودند.
درست بود که گذشته شان خوب پیش نرفت.
ولی آینده که می شد خوب پیش برود.
به والله که بهم می آمدند.
اصلا انگار برای همدیگر ساخته شده بودند.
رفتارشان دیگر زجرآور شده بود.
-خانم بیشتر هوای برادرت رو داشته باش.
فروزان با دلخوری گفت: شاهرخ!
-خودت حواست نیست اما همش داری طرف شادان رو میگیری، کلا فردین رو کنار گذاشتی.
متعجب به شاهرخ گفت: من؟!
-اون پسر هم زخم خورده، تاوان گناهشم پس داده.حالا که سالم و پاک برگشته بیشتر از قبل باید حواسمون بهش باشه.
حق با شاهرخ بود.
ولی ابدا فکر نکرده بود که به فردین بی توجهی کرده.
-دلخوری فردین هم از همین بود.
پس طعنه و کنایه هایش برای همین بود.
-یه سر برو خونه اش ببین چیزی احتیاج نداره.
-هنوز خونه اش نرفتم.
شاهرخ با شماتت نگاهش کرد.
فروزان لب گزید و گفت: احتمالا حق با توئه، خیلی ازش دور شدیم.
دست شاهرخ را فشرد.
-ممنونم که همیشه کنارمی و برای هر قدمی راهنماییم می کنی!
شاهرخ سخاوتمندانه لبخند زد.
عاشق این زن بود.
مطمئن بود عشقی که به شادان دارد نمی گذارد درست و حسابی تصمیم بگیرد.
پس باید گاهی بعضی چیزها را به او گوشزد می کرد.
-بلندشو خانم بریم بیرون یکم دور بزنیم، همش تو خونه که نمیشه.
از پیشنهاد همسرش استقبال کرد.
فورا بلند شد.

 

*
فصل نهم
این بار عین دفعه ی قبلی تیپ رسمی نزد.
یک سویی شرت پوشید.
با شلوار جین!
وقتی از ماشین پیاده شد سوز سردی به صورتش شلاق زد.
هیچ تمایلی به این مهمانی نداشت.
ولی از بس سیاوش اصرار کرد مجبور شد.
زنگ را زد.
خود سیاوش باز کرد.
این بار خانه حیاط دار بود درون محله ای پرت!
وارد شد.
صدای موزیک راکی می آمد.
هیچ وقت از این سبک خوشش نمی آمد.
داخل شد.
سیاوش با دیدنش لبخند زد.
بغل آرامی کرد.
دوتا به پشت کمر فردین زد و دستش را کشیده داخل برد.
با یک نگاه سرسری سارا را پا روی پا انداخته روی مبل دید.
باید هم باشد.
بی توجه به او روی یک از مبل های دم دری نشست.
حداقل از لای پنجره می توانست کمی هوای آزاد تنفس کند.
سارا با دیدنش پوزخند زد.
از جایش بلند شد.
به سمت بار رفت.
لیوانی “شنوئی” (مشروب مخلوط لیموناد) گرفت و آمد.
مقابل فردین ایستاد و لیوان را به سمتش گرفت.
فردین سری به تمسخر تکان داد.
لیوان را گرفت اما لب نزد.
نمی دانست چرا حس می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه ی این زن است.
-چطور شد باز اومدی؟
-تو که اصلا نمی دونی.
-سیا چیزی نمیگه.
-باشه باور کردم.
سارا پوزخند زد.
-اینقد مغرور و متکبر نباش.
-بی خیال سارا.
سارا لب گزید و انگار بخواهد شانسش را امتحان کند گفت:بیا دوباره شروع کنیم.
-چیو؟
-رابطه مونو.
فردین بلند زیر خنده زد.
-حالت خوبه سارا؟

سارا حق به جانب گفت: نگو که نمی خوای.
واقعا خنده دار حرف می زد.
این دختر انگار حالیش نبود چه کار کرده و چه می خواهد؟
-جمع کن بساطتتو سارا!
هنوز هم عین گذشته فردین را دوست داشت.
فقط یک اشتباه و حرص زیادی باعث شد از دستش بدهد.
و شاید بچه ای که با تهدید وبال گردنش شد.
-فردین…
-تمومش کن!
سیاوش از آن سر مهمانی سارا را صدا زد.
نفس راحتی کشید.
به لیوان شنوئی نگاه کرد.
هیچ اعتمادی به سارا نداشت.
یک بار مسمومش کرد.
باز هم می توانست.
لیوان را پای گلدان بلغ دستش خالی کرد.
-تف تو ذاتت بیاد دختر!
سارا درست بود که باکره نبود.
از همان اول رابطه شان هم باکره نبود.
ولی دختر خوبی بود.
فقط با او بود.
اما یک باره چه شد که زیرخواب کس دیگری شد را نفهمید.
نپرسید هم که بفهمد.
چه فایده داشت اصلا؟
بلاخره این بچه ی بی گناه باید وبال گردن یک نفر می شد یا نه/
چه کسی بهتر از فردین؟
سارا رفت و نگاه او دنبالش کرد.
کنار سیاوش ایستاد.
انگار سیاوش داشت چیزهایی را تند تند به او می گفت.
سارا سر تکان می داد.
امشب هم عین آن سال ها زیبا شده بود.
یک خانم برازنده و جذاب!
شاید همین زیبایی هم بود که توجه اش را جلب کرد.
شد دوست دختر دائمی!
سارا دوباره از سیاوش جدا شد و به سمتش آمد.
نخیر ول کن نبود.
از جایش بلند شد.
باید یک نوشیدنی بدون الکل بخورد.
مثلا یک قهوه ی داغ!
سارا خودش را به او رساند.
دست در بازویش انداخت و گفت: چی می خوری؟
-فعلا فقط قهوه!

-زیادی بچه مثبت شدی.
-می خوام گول تورو نخورم.
سارا با دلخوری نگاهش کرد.
هنوز هم وقتی فردین تندی می کرد ناراحت می شد.
دست خودش نبود.
دوستش داشت.
با اینکه دخترش را گرفته بود.
مهر خاصی به بچه نداشت.
زیاد هم برایش مهم نبود.
ولی بهانه ای می شد برای مدام دیدن فردین!
تحت فشار قرار دادنش!
وگرنه دخترش اگر خانواده ای خوبی داشت بماند.
بهتر از او بود که آواره بود.
حتی پدر و مادرش هم در خانه راهش نمی دادند.
تقصیر خودش بود.
آنقدر بی بند و باری کرد تا بلاخره خانواده اش فهمیدند.
دل بریدند.
سارا دیگر دخترشان نبود.
کنار بار ایستادند.
فردین خودش قهوه ریخت.
اینجا به هیچ کس اعتماد نداشت.
-چرا سیا؟
سارا شانه بالا انداخت.
شاید به دور از کدروت ها می شد گاهی هم حرف زد.
-تو یه خونه ایم.
-به عنوان پاتنرش؟
-آره!
-افت کردی.
سارا لبخند زد.
خسته بود.
دلش خانواده اش را می خواست.
دستپخت مادرش…
چای خوردن های آخر شبی پدرش…
-فقط بریدم.
-چرا پیش خونواده ات نیستی؟
-ازم دل بریدن.
فردین با تاسف نگاهش کرد.
واقعا هم به دلسوزی احتیاج داشت.
-برگرد به اصلت!
-راهی نمونده.
-همیشه هست، جلوی ضرر رو از هر جایی بگیری منفعته!
فنجان قهوه اش را به لبش نزدیک کرد.

سارا هم نگاهش کرد.
مرد خوش چهره ای بود.
با اینکه چهار سال از آن زمان می گذشت ولی هنوز جذاب بود.
هنوز هم می توانست استایل خودش را داشته باشد.
-به پیشنهادم فکر کن.
-برای بقیه نگه اش دار.
مثلا می آمد که کمی از کسالت سرکار و خانه کم کند.
ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد.
همه چیز روتین شده بود.
حتی این مهمانی ها.
سیاوش به آن دو پیوست.
مشتی به بازوی فردین زد و گفت: شنیدم داداش مازیار برگشته.
-خب؟
-رفیقین؟
-کلاغا خوب خبرارو رسوندن.
سیاوش نیشخندی زد و گفت: راسته؟
-ختم کلامشو بگو.
-بیارش اینجا.
-دیگه چی؟
-تخس نباش پسر!
فردین چپ چپ نگاهش کرد.
فنجان خالی قهوه را روی پیشخوان گذاشت.
-من باید برم.
-فردین؟
-اهلش نیست.
-تو اوکی کن رام میشه.
پوزخندی به افکار سیاوش زد.
نمی دانست وگرنه بیخود بلغور نمی کرد.
-من باید برم.
سارا فورا اعتراض کرد.
-کجا؟
تازه داشت سعی می کرد روابطش را با فردین حسنه کند.
بگذارد برود که چه؟
-فردا کار دارم.
سیاوش بازویش را گرفت و گفت: یه شب هزار شب نمیشه.
-برای تو یللی تللی عادته، برای من کار.شب بخیر.
راهش را گرفت و رفت.
حوصله ی مهمانیشان را نداشت.
هیچ اتفاق خاصی که نمی افتاد.
همان جمع تکراری!
حداقل تا مازیار بود کل می انداخت.
کری می خواند.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا