رمان مرگ نواز

رمان مرگنواز پارت 1

5
(1)

 

 

فصل اول

افروز:

اجراى بى نظیر امشبش،
این باران خیابان “کرنتنر اشتراسه”
امشبِ وین را براى من بهترین شب سال رقم خواهند زد…
قرارمان بعد اجرا
کنار کلیساى سنت استفان بود….
اکثرا همینجا قرار میگذاشتیم…
این کلیسا نماد آزادى است، میگفت دوست دارد اگر قرار شد یک روز به ازدواج تن دهد، چونان موتزارت مراسم عروسى اش را اینجا برگزار کند، اعتراض میکردم
_ اهورا دین تو مسیحیت نیست

چشم هایش را تنگ میکرد و به عادت همیشه اش لب پایینش را یک طور دیوانه کننده بین دندان هایش میفشرد
_ از مرزبندى دین ها بیزارم

هوا سرد شده بود و راه رفتن در سنگفرش هاى خیابان قدیمى با این چکمه هاى پاشنه بلند مشکل بود…
به سنگ هاى خاکسترى دیوار کلیسا که میدانم یک روز سپید بوده است تکیه زدم و دست هایم را در جیب هاى پالتویم به قصد گرم شدن فرو بردم…

انگار موسیقى، خون این شهر شده بود و خیابان هاى وین بدون موسیقی قلبى بود که خون نداشت…
چند نوازنده دوره گرد مشغول نواختن بودند و من با حرکت آرشه ویالون مرد جوان فقط حرکات خبره و بى نظیر اهورا را حین نواختن ویالون با خودم مرور میکردم…
حرکاتى که معروف ترین نوازنده هاى ویالون اتریش، آن را بى نظیر و غیر قابل تکرار میدانستند…

بهترین خصوصیت این خیابان عدم وجود اتومبیل و دود بود، و اینکه انگار تاریخ در این قسمت از شهر زنده مانده بود و زیر سنگینى تکنولوژى غریب نشده بود…

از چراغ هاى رنگارنگ رستوران هاى لوکس این خیابان که فاکتور بگیریم عاشق نور کم سوى چراغ برق هاى بلند و قدیمى اش بودم محو تماشاى این نور خواستنى، با استشمام عطر قهوه درست نزدیک بینى ام، سرم راچرخاندم….

وقتى این طور با یک کشِ بى رحم موهاى صاف و خرمایى اش، که وقتى روى شانه اش میریزد زیباترین تابلوى نقاشی از صورت یک نوازنده مرد را رقم میزند، را بالاى سرش جمع میکند و قاب عینک طبى بزرگش که میدانم صرفا براى شناخته نشدن استفاده میکند قهوه اى روشن چشم هایش را از من دریغ میکند، دلم میخواهد در قلب وین وسط همین خیابان در مقابل سنت استفان فریاد بزنم
” آهاى دنیا! این مرد! اهورا مزدا پاکزاد! اعجوبه نواختن ویالون سال، عشق من! حالا اینجاست”

صدایش یک مردانگى غلیظ و شاید گاهى رُعب انگیز دارد نه که خشن باشد! ابدا!
در عین رسا و صاف بودن محکم است! کوبنده است…

” دم در ناخت”

با یک لبخند، لیوان قهوه را از دستش میگیرم

_ ترجیح میدم به زبان مادرى صدام بزنی

با شانه اش یک تنه ى خفیف به من میزند و اولین جُرعه از قهوه اش را مینوشد
_ بانوى شب!

بیشتر به او میچسبم، گرمایش را میخواهم…
گرمایش را میخواهم….

_ میرسه روزى که بانوى روزتم باشم؟

دستش دور کمرم حلقه میشود و سمت جلو هدایتم میکند
_ تجربه نشون داده جادوى شب روى شما بیشتر تاثیر داره

قهقهه میزنم
_ اهورا جدا فکر میکنم نکنه تو خون آشام باشى که براى من فقط شب ها ظهور میکنى

می ایستد طورى که حرارت نگاهش در این سرما هم بتواند وجودم را بسوزاند نگاهم میکند
_ شاید باشم

بعد انگشت شصتش روى لبم مینشیند و با فشار مختصرى از همین لحظه جادوى امشب را آغاز میکند…

***
این مرد اغواگر بى نظیرى است، و یکى از فاحش ترین روش هاى اغواگرى اش این است که هیچ گاه اجازه سیراب شدن به من نمیدهد…
یک مرتبه در اوج زمینم میزند
کنار میکشد
رویایم را مثل یک صفحه نت ِ اشتباه از وسط دو نیم میکند…
سرم را روى سینه برهنه اش میگذارم و ملحفه را تا زیر گلویم بالا میکشم،
این بار زیر نور قرمز آباژور اتاقش به تماشایش مینشینم،
حتى سیگار را هم مثل آرشه ویالونش با مهارت و هنرمندانه دست میگیرد، خاک سیگارش را در زیر سیگارى برنز عتیقه اى که میراث پدر داریوش است و من به او هدیه کرده ام، میتکاند…
به خاطر می آورم داریوش بارها در مورد قدمت و ارزش این ست جا سیگارى و جعبه افیونى با من صبحت کرده بود و هر روز صبح از مستخدم میخواست خاکش را بتکاند، حالا خودش زیر خروارها خاک است و نمیداند براى معشوق من حتى با ارزش ترین و با قدمت ترین عتیقه ها بى ارزش است و این چنین خاکستر سیگار را نثار یادگار و میراث پدرش میکند….

بدنش گرماى چند ساعت پیش را ندارد نمیدانم چرا گاهى این چنین یخ میزند و نگاهش در دود سیگارش محو میشود…

محکم تر بغلش میکنم، نگاهم نمیکند
_ اهورا

سر تکان میدهد یعنى میشنوم بگو

_ تو تمام روز تنها توى خونه به این بزرگى دیوونه نمیشى؟

اخمش آن قدر سنگین است که ترجیح میدهم نگاهش نکنم

_ تنها نیستم

به آرامى انگشت روى سینه اش میکشم
_ اون مستخدم پیر بداخلاق همدم خوبیه واسه تنهاییت؟!

میبینم که سیگارش را در زیر سیگارى مچاله میکند

_ شب ها بیدارم پس مجبورم براى زنده موندن روز رو بخوابم

و اون چند ساعت باقى مونده رو صرف برنامه هاى اجرا کنم، اکثر شب هامم که به تو اختصاص داره، نمیدونم این اصرارت براى چیه؟

بغض میکنم
_ من مزاحم خواب و برنامه هات نمیخوام باشم!
فقط بذار اینجا بمونم! قول میدم دیگه اعتراض نکنم! عزیز من خسته شدم مثل یک زن اجاره اى فقط سهمم از تو شب ها باشه

با حرکت بدنش مجبورم میکند بنشینم، حالا مستقیم نگاهم میکند، آرشه ویالونش را از کنار تخت بر میدارد و آرام انتهایش را زیر گلویم میگذارد…
بار اول نیست و من دیوانه وار عاشق همه خشونت شب هایش هستم حرف نمیزند فقط نگاه میکند، با نگاهش میگوید با گفتن این حرف مرتکب یک جنایت بزرگ شده ام باید معذرت بخواهم باید ساکت شوم، سرم را پایین می اندازم، با همان آرشه ضربه آرامى به پهلویم میزند و میگوید:

_ حمام

و من متنفرم از مراسم حمام این خانه!
که عجیب ترین قسمت ماجراست…
اما
جرات اعتراض ندارم، میدانم قوانین اهورا و خانه اش باید کمال و تمام انجام شود، سریع بلند میشوم…
تا صبح زمان زیادی نمانده است، اما باید قوانین رعایت شود…
با زنگ مخصوص اهورا که در کل خانه میپیچد صفوراى پیر بدخلق بیدار میشود و مثل شب هاى گذشته چند دقیقه بعد جلوى در آماده به خدمت ایستاده است، لیوان شیر داغ اهورا را کنار تختش میگذارد و اهورا حتى تشکر هم نمیکند و با اشاره به او میگوید: کارش را خوب انجام دهد…
چهل دقیقه تمام در بخار حمام مشغول شستن من میشود و با هر اعتراضم اسفنج زبر را محکم تر روى پوستم میکشد، هر بار که انتهاى شبم با اهورا به این حمام تاریک و دست هاى بى رحم پیرزن ختم میشود، میدانم آرزوى مردن این زن برایم بزرگترین آرزوست…
****یک ساعت از قرارم با برنارد در دفترش میگذشت، منشى جوانش از بالاى شیشه هاى گرد و بزرگ عینکش که انگار ویترین کک و مک هاى گونه اش بود، تمام مدت مرا در نظر گرفته بود و چه قدر دلم میخواست از این دخترک مو قرمز بپرسم چه چیز عجیب و جالبى در یک زن ٣٢ ساله دیده است که چشم هایش خسته نمیشود؟

عصبى و کلافه از از صندلى اتاق انتظار بلند میشوم و سمت سرویس بهداشتى میروم، به این آینه بزرگ احتیاج داشتم،
چند دقیقه به خودم خیره شدم
بالاى یک ساعت زمان براى سر و سامان دادن به فر درشت موهایم اختصاص داده بودم،
بی اراده انگشت کشیدم روى پوستم و بعد رد انگشتم را روى کرم پودر غلیظم تماشا کردم، بیچاره داریوش همه این چند سال زندگى مشترک خواهش کرده بود سفیدی پوستم را با مواد آرایشى پنهان نکنم!
اما زورش هیچ وقت به من نمیرسید! به تنها کسى که نمیتوانست زور بگوید من بودم، شانه هایم را بالا انداختم و با یاد آورى قرار امشبم لبخند زدم و از داخل کیف دستى کوچکم رژ لبم را بیرون آوردم و با شوق بیشترى به لبم کشیدم،
بیرون که رفتم منشی با همان نگاه کنجکاو خبر داد که برنارد، رسیده است و در اتاقش منتظرم است، لب هایم را براى پخش شدن رژ لبم به هم مالیدم و سمت اتاقش رفتم، جلوى در نزدیک بود به خاطر پاشنه های بلند و نازک چکمه هایم تعادلم را از دست بدهم، باز یادم افتاد هر وقت به داریوش از کوتاهى قدم گلایه میکردم میگفت: غصه ندارد که ١٠ سانت پاشنه، مشکل را حل میکند

از اینکه چند روز بود بیش از حد یاد داریوش میکردم از خودم شاکى بودم!

اما وقتى امضاى آخر را براى تحویل تمام و کمال میراثش از وکیلش برنارد گرفتم، براى اولین بار از شوهرى که ٣٠ سال تفاوت سنى اش همیشه عذابم داده بود از صمیم قلب، قدر دانی کردم و از خدا براى روحش، طلب آرامش کردم،
با برنارد خداحافظى کرده بودم و قبل خارج شدن از اتاقش با همان لبخند رضایت مند یک مرتبه سوالى از ذهنم سریع به زبانم دوید
_ راستى برنارد!
تکلیف فریال چی شد؟ برادراش سهم الارثش رو دادن؟

برنارد با تاسف نفس عمیقى میکشد و سر تکان میدهد
_ متاسفانه داریوش در آخرین وصیتش هم قید کرده بود هیچ سهمى براى فریال در نظر گرفته نشه، از روز خاکسپارى به بعد هم ندیدمش و درخواستى از جانبش نبوده

شانه هایم را بالا انداختم و برایش به علامت خداحافظ دست تکان دادم، حالا سوار اتومبیلى بودم که مطمئنم اموال قطعى خودم است نه امانت داریوش و با خودم فکر میکنم دختر لاغر مردنى اش چه قدر احمق بود که به خاطر یک جوانک آس و پاس بى هویت از پدر و اموال پدرش محروم شد، موهایم را در آینه مرتب کردم، از داشبورد شیشه عطر میس دیورم را در آوردم و در فضا پخش کردم!
چه قدر دلم امواج صداى متذکر اهورا را میخواست!
” افروز! متنفرم از عطر کارخونه اى”

دلم بیتاب پریشانى موهاى خرمایى اش شد وقتى روی صورتش حین صحبت میریخت و با یک حرکت انگشت آنها را پشت گوشش اسیر میکرد، خدا چه هنرى حین خلقتش خرج کرده بود، مطمئنم حال خدا آن زمان خیلى خوش بوده است که سر حوصله و با ذوق تمام اجزاى صورت استخوانى این مرد را درست مثل استخوان بندی زیبای اندامش با نمایش عضلات ستبرش، نقش زده است…
انگشتان کشیده و هنرمندش جای بوسه خدا را دارد که این چنین جنون آمیز مینوازد….
و واى از آن لبخند مرموز و جذابش که با نمایش دو چال گونه و دندان هاى کوچک کمى خرگوشى اش دل هر بیننده اى را بیچاره و مفلوک میکند…

****زن ها پیچیده ترین موجودات ساده دنیا هستند!
اندازه یک آمیب تک سلولى ساده که براى کشف و رصدش باید اقیانوس ها را در چند قرن گذشته کاوید و کاوید!
مثلا میتوانند همه عمر حسرت داشته باشند در یک رستوران لوکس غذا بخورند و براى رسیدن به این حسرت سر جوانى شان را با دست هاى خودشان ببرند
میتوانند براى داشتن حسرت هایشان، بیست سالگیشان را فداى خر و پوف یک مرد پنجاه ساله دیابتى در تخت خواب کنند!
و یک مرتبه مثل امروز چشم باز کنند و ببینند صاحب نیمى از رستوران هاى بین المللى زنجیره اى شوهر خدا بیامرزشان هستند!

بعد میتوانند مثل کره الاغ کدخدا تا یک حراجی، طورى یورتمه بروند که در پایان مزایده یک گوشه بایستند و براى بى عقلى خودشان کف بزنند!
حراج را برده بودم!
بالاترین پیشنهاد، براى ویولن عتیقه متعلق به نیکولا پاگانینى
از طرف بیوه داریوش آجودانى بود!
من در ازاى بزرگترین شعبه رستوران دریایى وین این تکه چوبى مندرس را بدست آورده بودم!

خدمه ى حراج، با دقت و وسواس جعبه ویولن را داخل ماشینم گذاشتند و صاحب چند اسکناس درشت به عنوان انعام شدند…

با یک ذوق توصیف نشدنى پشت فرمان نشستم و چه قدر دلم میخواست میشد با پولهاى داریوش براى این ماشین یک جفت بال بخرم تا هیچ چراغ قرمز و ترافیک عوضى نتوانند بانى دیر رسیدن من به او حتى براى چند دقیقه شوند…

پشت چراغ قرمز براى بار چندم با هیرسا تماس میگیرم، هیجان امشبم او را هم کلافه کرده است

_ بله افروز؟

میدانم سرش به اندازه کافى شلوغ است اما حریف این همه شورى قلبم نمیشوم!

_ بار آخره زنگ میزنم، فقط بگو رسیده یا نه؟؟

صداى نفس عمیقش را که میشنوم میتوانم تصور کنم شبیه برادرش، همان قدر زیبا نفسش را طورى بیرون داده است که گردى چشم هاى رنگ کشمشش دل دخترک های دور و اطرافش را بدجور بیچاره کرده باشد!

_ اهورا یا گل هات؟

خواستم بگویم (آخر دیوانه! گل سرسبد گل های من همان اهوراست! اصلا واژه گل که کنار اسم او” یا” لازم ندارد)
اما به من مجال صحبت نمیدهد و خودش جواب میدهد
_ سبد رزهاى سیاه و وحشتناکت همین الان رسید،
به راننده اهورا هم زنگ زدم گفت هوادارها پشت ورودى قصر دوره اش کردن و کمى دیرتر میرسه
اما سالن کاملا پر شده، سوال دیگه اى نیست؟؟

چراغ سبز شده و این سرعت ضرباهنگ قلبم باعث میشود همه توانم را در کف پایى که روى پدال گاز است بریزم…

قبل از پیاده شدن
کفش هاى ورنى پاشنه نازکم را پا میکنم و براى بار آخر رژ لب زرشکى ام را تمدید میکنم،
تضاد رنگ شال دم روباه روى پیراهن شب دکلته مشکى ام که سلیقه اهوراست فوق العاده جلوه میکند،
روزی که از مارک جاکوبز خواسته بود این پیراهن را برایم طراحی کند خوب به خاطر داشتم، موهایش را با کش دور مچش، بالاى سرش جمع کرد چشم هایش را تنگ کرد و به یک قسمت ساده و سپید دیوار خیره شد و بدون اینکه مسیر نگاهش را تغییر دهد، شمرده شمرده گفت:
_ یک لباس مشکى با پولک های روى هم خوابیده درست شبیه فلس ماهى، که با رنگ نور تُناژ نقره اى سبز آبى و حتى زرد و بنفش دیده بشه!
مشکى باشه! اما مثل منشور عمل کنه نور رو تفکیک کنه! چشم رو بزنه و هم زمان چشم نواز باشه!

مارک، انگشت شصت و اشاره اش را به نشانه تحسین به هم چسباند و چند بار در هوا تکان داد
_ براوو براوو اهورا!
تو میتونستى علاوه بر برترین ویولُنیست دنیا، برترین طراح هم بشی

اهورا میخندد و باز من در آن دوچال گونه اش زنده به گور میشوم
_ میخوام از زانو به پایین دقیقا شبیه دم شاه ماهى، این پیراهن تو تنش برقصه

مارک اینبار کف میزند

_ عالیه موافقم یک پیراهن کاملا جذب مدل ماهی

از ماشین پیاده شدم و یک لحظه احساس کردم آن قدر ریز هستم که حتى با پاشنه هاى ١۵ سانتى هم اصلا شبیه یک شاه ماهى نیستم!

هیرسا چند نفر را برای کمک فرستاده و من سفارش میکنم مواظب جعبه باشند! خودم هم با احتیاط پشت سرشان از راهرو پشت سالن اجراى ” کاخ بلودر”
وارد میشوم،
هیرسا هنوز با انرژى مشغول تذکر هاى نهایى به تیم است با ورودم بر میگردد و سر تا پایم را یک نگاه خریدارانه می اندازد و هم زمان سوت میکشد،
خودش مثل همه شب هاى اجرا لباس پوشیده است، همان تیپ خاص عجیب راک ، متوجه پیرسینگ روى ابروى سمت چپش میشوم که با مهره گوشواره اش همخوانى دارد

با انگشت به ابروی خودم اشاره میکنم و متوجه میشود که میخواهم بپرسم، هنرنمایى جدیدش را اهورا دیده است یا نه؟!!

میخندد
دست بین موهاى کوتاهش که کمى تیره تر از رنگ موهاى اهوراست میکشد…
اصلا انگار این برادر کوچکتر، واقعا ورژن کوچکتر و کمى تیره تر از اهورا مزدا پاکزاد است!

مسیر حرف را ١٨٠ درچه میچرخاند و حالا اشاره او به موهای من است!
_ موى جمع بهت خیلى میاد!

تشکر میکنم و با ذوق میپرسم

_ دیدى بالاخره تونستم بخرمش؟!

به جعبه ویولن خیره میشود

_ به نظر من که پولت رو حروم کردى، محاله جز ویولن خودش به ساز دیگه ای دست بزنه

ویولُن کهنه اش که از هیچ برند معروفى و سازنده معروفى نبود!
بیشتر به درد کار آموزهاى فقیر میخورد!
اما اهورا چونان یک جنس ناب و مقدس هر شب نوازشش میکرد میبوسیدش….
وقتش رسیده بود که این اعجوبه نوازندگى حالا صاحب یک ویولن معروف باشد! معروف ترین ویولن عتیقه دنیا حالا اینجا بود!

شانه بالا انداختم و گفتم:
_ به هدیه من نه نمیگه
گل ها چه طور بود؟

پایش را روى صندلى گذاشت و مشغول بستن بند هاى چکمه براقش که با فلز هاى نوک تیز مزین شده است، شد
_ سالن پر شده از رز سیاه

کف دست هایم را بهم میچسبانم و با ذوق میگویم:
_ همه میدونن عاشق رز سیاهه

نگهبان خبر رسیدن اهورا را میدهد و چند دقیقه بعد آنچنان با صلابت وارد میشود که هر دو دستم را محکم روى قلبم میگذارم تا از جا کنده نشود
مثل اکثر اجراها یک تیشرت سفید ساده پوشیده است که با جین تیره و کلاه ریز بافت همرنگش، تضاد دلچسبى دارد و من عاشق این کتانى هاى ساقدار سفیدش هستم
سلام همه پرسنل را با سر جواب میدهد و نوبت به من که میرسد حتى با سر هم جواب نمیدهد جلو می آید و بدون لحظه اى درنگ دست می اندازد و شالم را از دور گردنم میکشد و گوشه اى پرت میکند
_ این چیه؟؟
حالم بهم خورد! بندازش دور

نگاهم نمیکند! موهایم را نمیبندد، آرایشم را نمیبیند! حتى لباسم….

نوبت هیرسا رسیده است، یک جور مستأصل ایستاده، همیشه زمان حضور اهورا این پسر مضطرب و نا آرام است، من من کنان میخواهد مسیر نگاه برادرش را از ابرویش منحرف کند

_ اهورا هوا سرده! فقط یک تیشرت پوشید…..

فعل هیرسا را نیمه کاره سر میزند!
_ اینقدر سردم، که سرما رو حس نمیکنم!

جواب میدهد اما یک قدم هم جلو میرود،
چشم هایم زوم میشود روى انگشتر طرح اسکلت در شصتش، و همان تاتویی که از کنار شصتش تا مچش را با زبان میخى طرح زده است!
مثل بقیه تاتوهایش عجیب و نامفهوم!

حالا شصتش روى صورت هیرسا است و سوالش!
_ درد دارى؟

هیرسا سر تکان میدهد و آرام جواب میدهد
_ نه اصلا

مَنِیجِر مراسم از قسمت اجرا هراسان خودش را میرساند، از این زن با این همه عشوه اصلا خوشم نمی آید، با همه عجله و استرسش، هنوز با لوندى و تبهُر اسم اهورا را صدا میزند و اهورا مثل هربار محترمانه جوابش را میدهد، باید هرچه سریعتر روى سن برود، اما یک مرتبه دستور میدهد همه اتاق را ترک کنند ، میدانم اطاعت براى او شرط اول ادامه رابطه مان همیشه بوده است، کیف دستى ام را بر میدارم و دنبال جمع راه میوفتم، مچ دستم را میگیرد اینقدر سرد است که یک مرتبه احساس میکنم خون در همه رگ هایم منجمد میشود
_ تو نرو

میمانم و تا خالى شدن کامل اتاق زیر نگاهش هزار بار عاشق تر میشوم….

دستم را رها میکند عقب تر میرود از کفش هایم شروع میکند و نگاهش در آخر روى لب هایم میماند، جلو می آید، آب دهانم را قورت میدهم و به قلبم نوید یک بوسه رویایى میدهم….

اینقدر نزدیک شده است که عطر نفس هایش سهم مشام من شود!

سرش را کج میکند و یک طور عجیب میپرسد:
_ میدونستى اگه ماهى بودى خیلى خوشگل بودى؟

پلک میزنم و میخواهم محکم ببوسمش، همان انگشت شصتش روی دهانم مینشیند و حکم میکند
_ بازش کن

بى هیچ اراده اى دهانم باز میشود، انگشتش قلاب میشود در سقف دهانم سرم را مجبورم تا جاى ممکن بالا بگیرم و من حالا ماهى هستم که عاشق صید شدنم….

انگشتش را بیرون مى آورد تازه بیدار میشوم و سوزش شدید سقف دهانم را حس میکنم
و خونى که از ناخن شصتش تا پایین میدرخشد!

طعم گس خون را در دهانم بیشتر حس میکنم، دستم را روى دهانم میگذارم، تماشایش میکنم که
خون را با یک حرکت سریع جلوى تیشرت سفیدش پخش میکند،
حالم بد میشود و میخواهم تمام این خون را بالا بیاورم سریع یک دستمال جلوى دهانم میگیرد و میگوید:
_ برو خونه منتظرم باش، نمیخوام امشب اینجا باشى

دستمال خونى را از جلوى دهانم بر میدارم، حتى درد و خون را هم فراموش میکنم

_ اهورا امشب، شب آخر اجراى کاخه! خواهش میکنم

سرش را خم کرده و به رد خون روى تیشرتش خیره شده است
_ برو خونه امشب بیشتر از اون حدى که بخوام با دیگران تقسیمت کنم خوشگلى

همین یک جمله کافیست تا مثل دیوانه ها بغلش کنم ببوسمش و با صداى بلند چشم بگویم!

با خودم فکر میکنم
هدیه ام را در خلوت شبانه خودمان تقدیمش کنم بهتر است…

روزى که رویاهایت از وسعت قلبت پیشى بگیرند زخم هاى تازه اى متولد خواهند شد!

چراغ هاى قرمز لوستر بالاى سرم در انبوه سیاهى اتاق به یارى نور چند شمع ناتوان آمده اند…

صداى حرکت شماته ساعت و هو هو کشیدن باد، در این شب طوفانى، به جاى ساز اهورا مینوازند…
خواب چه قدر از من دور است …

با صداى جیغ گربه، وحشت زده مینشینم و جیغ میکشم،
صداى صفورا را از پایین پنجره میشنوم
_ آروم، آروم باش حیوون

سقف دهانم میسوزد، اما نه اندازه زخم هاى ساق پاهایم…
چند ضربه به در اتاق و بعد حالا نوبت جیغ کشیدن در هنگام باز شدن است، پیرزن چند قدم داخل میشود
_ آقا تماس گرفتن و گفتن باید یک مسکن بخورید

با نفرت نگاهش میکنم موهایم را از صورتم کنار میزنم
_ بهش گفتى این حیوون عوضى چه بلایی سرم آورده؟

دست به سینه مثل یک مجسمه بى حرکت ایستاده است
_ آقا گفتن باید مسکن بخورید و بخوابید

آب دهانم را قورت میدهم و سعى میکنم خودم را کنترل کنم
_ اون گربه کور وحشى رو براى چى نگه میدارى؟؟

از چشم هایش همیشه هراس دارم دو گوى برجسته بدحالت کِدِر

_ باید مسکن بخورید

بیشتر از این نمیتوانم خود دار باشم با صدای بلند میگویم:
_صبح اهورا که برسه مطمئن باش اون حیوون زشتت رو از خونه میندازه وسط خیابون

جلو مى آید از پارچ روى کنسول سلطنتی یک لیوان آب پر میکند و سمتم مى آید

لیوان آب را مقابلم میگیرد
_ شارلوت گربه آقاست

صورتش را که نزدیک تر مى آورد بی اختیار تصویر شارلوت سیاه جلوى چشمم مى آید، با همان یک چشم سوراخ حال بهم زن و دم قطع شده که دندان هایش را به حالت عصبى به نمایش گذاشته و تمام موهاى بدنش سیخ شده و روى پنجه هایش ایستاده و آماده حمله است…

صورتم را بر میگردانم و لیوان آب را به ناچار قبول میکنم بعد از جیب یونیفرمش یک قوطى قرص بیرون می آورد و مقابلم میگیرد و دوباره تکرار میکند
_ آقا گفتن مسکن باید بخورید

با حرص قوطى را از دستش میگیرم
_ نگفت کى بر میگرده؟!

_ شما باید بخوابید، صبح دکتر براى معاینه زخمهاى پاتون میاد!

چشم میدوزم به جعبه ویولن که امشب باید تقدیمش میکردم
و نیامده بود و در عوض حین ورود گربه بد شمایلش از من با چنگال و دندان هاى تیزش استقبال کرده بود…
****

با انگشتانش صورتم را نوازش میکند و با عطرش مشام و تمام روحم را…
چشم هایم را به آرامى باز میکنم، دیدن این چشم، چشم دو ابرو…
تمام زخم هاى تنم و دلخورى هاى قلبم را التیام میبخشد،
لبخند میزند و دستش را روى پیشانى ام میگذارد و آرام طورى که فقط از حرکات لبش کلامش را تشخیص دهم، میپرسد:
_خوبى؟

دلم میخواهد بغضم را رها کنم، کودکى که زیر سایه اعتیاد پدرم، لوس شدن را بدهکارش بودم، حالا اینجا درمانش کنم،
لب هایم میلرزد و اشک هایم جارى میشود
_ بهم حمله کرد! هر دو پام زخمیه

میخواهم بلند شوم و زخم هایم را نشانش دهم
دستش روى قفسه سینه ام مینشیند و مانع میشود
_ باید بیشتر مواظب باشى، دکترگفت زخمات عمیق نیست

با تعجب میپرسم؟
_ دکتر؟ دکتر کى اومد؟

_ چند ساعت پیش

مزه تلخى در دهانم اذیتم میکند
_من چه قدر خوابیدم؟

از جایش بلند میشود، چشم هایم دنبالش میدود تا پشت پنجره اى که تازه مرا به خودم می آورد که آفتاب این خانه را دیده ام…

دست میکشد بین موهایش و از پنجره خیره شده است به نقطه اى که نمیدانم کجاست

صدایش میزنم
_ اهورا مزدا؟!

هربار که این طور صدایش میزنم، او خدا میشود و من بنده ای که اگر نپرستمش میمیرم میمیرم…

زیپوى طلایی اش را از جیبش در آورده و باز و بسته میکند
_ بله؟

کمى جا به جا میشوم و سعی میکنم بنشینم، بدنم سنگین است و تازه چشمم به باندهاى سفید دور ساق پاهایم می افتد

_ دیشب منتظرت بودم! قرار بود بیای

حالا زیپو را روشن کرده و در آتشش خیره شده است

_ وزیر ازم دعوت کرد شب رو توى کشتى اختصاصیش بگذرونیم

صداى دندان قروچه ام در اتاق میپیچد و بعد یک نیشخند ضمیمه سوالم میکنم

_ وزیر یا دخترش؟

بعد تصویر دخترک ترکه اى بلوند وزیر جلوی چشمانم مثل شراره هاى آتش میدرخشد

اما بلافاصله از حرفم پشیمان میشوم و از واکنشى که در انتظارم است وحشت میکنم، بر خلاف تصورم فقط عمیق نگاهم میکند،

_ دخترش هم بود ولى باهاش نخوابیدم، میدونه معشوقه دارم و به این احترام میذاره

اشک هایم دیگر طغیان کرده اند
_ تو چى؟ تو هم احترام میذارى به این زن که فقط معشوقته و هیچیِ دیگه نیست؟!

لبهایش میخندد و چشم هایش اخم میکند، برق این چشم ها روى چال لبخند گونه هایش قدرت آرام کردنم را دارد!

_ تو وجود هر زن یک دختر بچه ١٠ ساله حسود هست که تا ٨٠ سالگیشون هم اگه شروع به شیطونی و حسادت کنه زیباشون میکنه!

اخم میکنم و چشم هایم را میبندم میخندم و اشک میریزم، خودم هم نمیدانم کجا گیر کرده ام و چه میخواهم!

_ من هنوز خیلی خیلی جوونم

دست هایش را به علامت تسلیم بالا میگیرد!
میخواهماز تخت بلند شوم که سریع میگوید:
_ نه امروز همین جا بمون

اطاعت میکنم و پاهایم را روى تخت بر میگردانم و همان حین با حرص میگویم:
_ اون گربه مریضه! دیوونه است!

جلو می آید و کنار تخت مینشیند و شروع میکند پیچیدن یک دسته نازک از موهای فرم دور انگشتش

_ فقط زخمیه!

با عصبانیت میگویم:
_ وحشیه! به من حمله کرد اصلا یه جور بد همیشه نگاهم میکنه

به انگشتش و موهایم خیره شده است
_ اون کوره نمیتونه نگاهت کنه!
نمیتونه بفهمه چه قدر خوشگلى

_ کور نیست! فقط یک چشم نداره!

_ آدم زخمى کوره! نمیتونه ببینه

سرم را عقب میکشم و با بُهت میپرسم:

_ اهورا! آدم چیه داریم راجع به یک گربه حرف میزنیم

دست میکشد پشت گردنش
_ از اون در دیگه رفت و آمد نکن

سرم را به بازویش تکیه میدهم
_ دیشب که نذاشتى بمونم! میشه الان واسم یکم ساز بزنى؟

سرم را نوازش میکند و هر دو پایش را بالا روى تخت می آورد و بر عکس همیشه با کفش دراز میکشد حالا سرش روى سینه من است
_ با ویولن نیکولا؟

مشعوف و هیجان زده از اینکه هدیه ام را دیده است جیغ میکشم
_ دیدیش؟؟ دوستش داشتی؟

پتو را با حرکت پایش بالا می اندازد و با دست میگیرد و روى هر دویمان می اندازد
_ من فقط ساز خودم رو دوست دارم

سر میچرخانم به جاى خالی جعبه ویولن خیره میشوم میداند که میخواهم بپرسم کجاست، که خودش جواب میدهد

_ فرستادم براى هیرسا، تا به نفع خیریه، یک حراج راه بندازه و بفروشتش

سقف دهانم میسوزد، زخم هاى پاهایم هم زمان فریاد درد میکشند و
زخم قلبى که تاوان بالا پریدنش زمین گیرى شده است عود میکند…

بادکنک ها را ترکاندند، جیغ کشیدند بالا پایین پریدند
هرکس گوشه اى از این بزم را گرفته و گرم میکند،
شمع ها فوت میشود هدیه ها باز میشود آرزوهاى رنگارنگ شنیده میشود، من اما…
من اما غمگینم…
غمگینم براى سکوت و چشم هاى خسته مردى که سعى میکند در تولد تنها برادرش! تنها عضو خانواده اش، سنگینی لبخند را روى لب هایش یدک بکشد…

انگار امشب جز من، هیرسا هم متوجه این حال غریب برادر بزرگترش شده است…

میبینم که از همان فاصله زل زده است به اهورا که روى صندلى یک طور نشسته که انگار هر لحظه خیال پریدن دارد، دست زیر چانه زده و به نوک کفشش خیره شده است، بی صدا با حرکت دست از من که یک گوشه ایستاده ام می پرسد ” چى شده؟”

شانه بالا می اندازم و با بغض، من هم تماشایش میکنم،
هیرسا نزدیک می آید و او هم کنارم به دیوار تکیه میزند بعد با شانه اش به شانه ام میزند، آرام در گوشم زمزمه میکند
_ بلدى حالشو خوب کنى! میدونم

با چشم هاى گشاد شده نگاهش میکنم، حال خوب هنر میخواهد هنرى که چندى است خودم هم به این نتیجه رسیدم که من در آن بى هنرترینم…

تاینا نوازنده پیانوى گروه اهورا به عنوان هدیه یک قطعه اختصاصی براى هیرسا نوشته است و اعلام میکند که میخواهد همینجا براى اولین بار بنوازد و تقدیمش کند، اهورا حالا یک پایش را روى دیگرى انداخته و دست به سینه تماشا میکند، تاینا کف دست هایش را رو به روی اهورا به حالت خواهش بهم میچسباند، خواهش میکند:
_ استاد میشه همراهیم کنید؟

اهورا سر تکان میدهد و درخواستش را رد میکند، بار دیگر عاجزانه تر میگوید:
_ خواهش میکنم! همونطور که توى ساخت و رفع اشکال کمکم کردید لطفا الان هم تنهام نذارید

میدانم این دختر جوان، دلسپرده هیرسا است و براى به دست آوردن دل عشقش میداند که باید همراهی برادر بزرگترش را بدست آورد، هیرسا با لبخند میگوید:
_ یعنی اسطوره ویولن قرار نیست برای تولد برادرش یکم بزنه؟

دست میکشد روى صورتش و با همان نگاه عاشق اما نگران، اما همیشه راحم نسبت به این برادر کوچک، میگوید:
_ افروز میشه ویولنم رو بیارى؟

مثل بچه ای که روزها از خانواده اش دور بوده و یتیمی را چشیده است بال در می آورم آنقدر که میخواهم تا خود پارکینگ و رسیدن به ماشینش پرواز کنم، با لبخند میگویم:
_ همین الان

مثل همیشه حین راه رفتن با کفش پاشنه بلند، چند بار پایم پیچ میخورد، اهمیت نمیدهم و هر طور شده خودم را به پارکینگ میرسانم،
ویالونش مثل همیشه در جعبه دست دوز مخمل سیاهش است، بار اول نیست که گلدوزى طلایی کوچک روی جعبه را میبینم اما اینبار براى چند ثانیه فکر میکنم این حرف بزرگ “اس” که با علامت نُت موسیقی ادغام شده است چه معنى میتواند داشته باشد؟ بیشتر شبیه یک امضا است!

نمیدانم چرا دلم میخواهد جعبه را باز کنم، این ویولن قدیمی که چندین خط و زدگى فاحش دارد چرا این قدر برایش عزیز است؟

_ قرار بود طول نکشه!!

وحشت زده با شنیدن صدایش هیم میکشم و بر میگردم،
جلو می آید و جعبه را از دستم میگیرد، کمی خودم را جمع میکنم،
بعضی سوال ها حتی اگر بدانی تا ابد بی جواب خواهند ماند، باید پرسیده شود! که اگر نشود شبیه حمله ملخ ها به مزرعه گندم، از مغزت چیزى باقی نمیگذارد، در ماشین را میبندد، دنبالش راه می افتم
_ اهورا؟ این علامت روى جعبه سازت چیه؟

توقف میکند، گردنش را کمی فقط کمی به پشت، که من باشم، میچرخاند و همین نیمه صورتش برای درک حجم اخمش کافیست

شانه هایم را بالا می اندازم
_ باشه حالا منو نخور، اشتباه کردم پرسیدم

با سر اشاره میکند جلو بیوفتم و من هم با سر اطاعت میکنم، در آسانسور بى اختیار بازویش را میگیرم و سرم را آرام روی شانه اش میگذارم، آرام ایستاده است، دلم بی قرارترش شده است شروع میکنم سر و گردنش را بوسیدن، سرش را عقب میکشد و با اخم میگوید:
_ نکن!

توجه نمیکنم شدت بوسه هایم را بیشتر میکنم
_ اینقدر بوست میکنم که امشب دیگه اخم نکنى

در آسانسور که باز میشود، دستم را محکم میگیرد و کمى فشار میدهد

_امشب هر کارى کردم نه حق دخالت دارى نه اعتراض

این سرماى دوباره دست هایش و تگرگ کلماتش زمستان و بوران در همه وجودم راه می اندازد….

تاینا با یک شور غیر قابل توصیف اول در مقابل اهورا برای کسب اجازه اداى احترام میکند و بعد پشت پیانوى کوچک سالن پذیرایی آپارتمان هیرسا مینشیند، آپارتمانى که برعکس کاخ برادرش رنگارنگ و پر از هالوژن است،
اهورا به عادت همیشه اش روى پیانو مینشیند و پایش را روى دیگرى می اندازد و مشغول تنظیم ویولنش میشود،
تاینا نفس عمیق میکشد و اینبار رو به هیرسا سعی میکند با زبان فارسی صحبت کند:
_ برای مهربونترین مرد وین!

من و اهورا هم زمان به هیرسایی خیره میشویم که خیلى بی تفاوت فقط لبخند میزند و بعد با شنیدن این جمله چشمک میزند و زیر لب و با تعجب رو به جمعیت میگوید: _من؟؟
بعد قهقهه میزند،

هیچ اثرى از شور و التهابی که درقلب و صورت تایناى ریزه میزه چشم آبی هست، در هیرسا دیده نمیشود!
در این مدت که شناختمش با وجود آزادی افکار شدید و این ظاهر امروزی اش حتى یکبار هم متوجه رابطه عاطفی اش با هیچ دخترى نشدم!

اهورا با حرکت چشم به تاینا اشاره میکند که آماده شده است و او میتواند شروع کند، دخترک دوباره نفس عمیق میکشد چشم هایش را میبندد و زیر لب انگار دعا میخواند و بعد قهارانه انگشت هایش روى سپید و سیاهى پیانو میرقصد…
کمتر از ٣٠ ثانیه بعد نوبت به همراهى آرشه اى است که در انگشت های کشیده و باریک اهورا مزدا، خداى امشب ما، تاب میخورد….
انگشت هایی که کشیدگی و ظرافتش در مردان ایرانی کمتر دیده میشود،

چشم هایش را بسته و اینبار هم مثل هربار نمیدانم چه چیز را این طور عمیق از ویولنش استشمام میکند و وارد ریه میکند!
خداى من این طور که چشم هایش را بسته و سرش را روى ویولنش گذاشته و نفس های عمیق میکشد، شبیه کودکی معصوم شده است که سر بر بالین مادر نهاده…

چرا تا به حال متوجه این حالتش نشده ام،
مثل همیشه یک شاهکار جدید مینوازد که مطمئنم ساخت خودش است و از تاینا خواسته است چیزى نگوید،
در ذهنم دنبال جواب سوالم میگردم…
مادر اهورا کجاست؟

بعد خیلی سریع به خاطر می آورم که مدیر برنامه هایش هر ماه مبلغ چشم گیرى برای یک آسایشگاه میفرستد و هربار هیرسا بعد ملاقات با مادر، براى اهورا چندین ساعت از ملاقات یک ساعته اش با مادرش تعریف میکند و من هنوز نمیدانم چرا اهورا خودش به ملاقات مادرش نمیرود؟!

با صدای کف زدن جمعیت از بین انبار افکارم خودم را بیرون میکشم و نفس میکشم، اهورا مثل هر بار بعد اتمام کارش ویولنش را میبوسد و آرام آن را روى پیانو میگذارد
بعد در حالی که سمت آشپزخانه میرود دستش را بالا می آورد و در هوا تکان میدهد و با صداى بلند میگوید:

_ مهمونی تموم شد شب همه بخیر

یک مرتبه سکوت سالن را در بر میگیرد و بعد کم کم با صدای آرام میهمان ها از هم خداحافظی میکنند و بعد بوسیدن هیرسا خانه را ترک میکنند،
تاینا تنها شخصى است که دلش نمیخواهد برود و انگار دست خودش را گرفته و به زور از خانه بیرون میکشد،
خانه که خلوت میشود، کیفم را بر میدارم، اهورا که لیوان آبش را سر کشیده است حالا دو دستش را روی کانتر تکیه زده است و از همانجا به ما زل زده است،
هیرسا چند بشقاب را از روی میز جمع میکند و آرام میگوید:
_ رسما بیرونشون کردی

ابروى راست اهورا تا حد ممکن بالا میرود، من من کنان میپرسم:
_ منم برم؟ یا بمونم کمک هیرسا کنم؟

شدت اخمش رو به من بیشتر میشود
_ کجا بری؟

مظلومانه به هیرسا نگاه میکنم تا کمکم کند، باز همان ادای مخصوص خودش را در می آورد و در حال بردن بشقاب ها میگوید:
_ بره خونش دیگه، مگه همه رو بیرون نکردى؟

همانجا قبل ورود هیرسا به آشپزخانه یک مرتبه بازویش را محکم میگیرد و رو به من میگوید:
_ بمون باهم میریم خونه من

نمیدانم بترسم یا خوشحال باشم!
خوشحال باشم که این چهارمین شب بعد از حادثه حمله گربه است که اجازه دارم در خانه اش بمانم
و کاش این ماندن ابدی شود با اینکه آن خانه…

_ چند وقته؟؟

صدایش جدی تر از همیشه و تا قسمتى بلند است،
هیرسا که معنى سوال را نفهمیده با تعجب به من نگاه میکند و من به اهورایی که زل زده است به هیرسا و میدانم تا جواب نگیرد دست بردار نیست،
هیرسا میخندد
_ چی چند وقته؟

زیر دست هیرسا میزند،
بشقاب های کثیف یکى پس از دیگرى نقش زمین میشود و صدای شکستن پیاپیشان موسیقی رعب آور دقایق پایانی این شب میشود، من جیغ میکشم و هیرسا چند قدم عقب میرود، رگ های برجسته دستها و گردن اهورا که شبیه مواد مذاب یک آتشفشان برجستگی شان تا شقیقه اش کشیده شده است مرا میترساند…

یک بسته کوچک از جیبش در می آورد و جلوی صورت هیرسا میگیرد

_ این! چند وقته؟

انگار در عرض همین یک ثانیه روح هیرسا بدنش را ترک میکند، صورتش این قدر رنگ پریده است که احساس میکنم به احیای قلبی نیاز دارد، اهورا با بسته پلاستیکی کوچک محکم به شانه هیرسا میکوبد و اینبار فریاد میزند:
_ چند وقته؟؟؟

از حرکت گلوى هیرسا متوجه قورت دادن آب دهانش میشوم، کلمات را بریده ادا میکند
_ از وقتى که مثل یک تیکه آشغال از خونت انداختیم بیرون!

حالا نوبت چند قدم عقب نشینی اهورا است، اولین اشک از چشم هیرسا میچکد و اینبار کلماتش را با اشک هایش اول میشورد بعد هجى میکند

_ تو هنوز نگران منی؟ هنوز عادت داری وسایل منو بگردی؟

مویرگ های خونی در چشم های اهورا انگار یک مرتبه قیام کرده اند،

دستش را به شقیقه اش میفشرد
_ دنبال فندک، تو کشوت بودم بیشعور!

بعد جلو میرود و با انگشت به سر هیرسا ضربه آرامی میزند
_ اون خونه لعنتى جاى تو نبود! گفتم برى که مستقل شى!

هیرسا حالا هق هق میزند
_ مستقلم! مستقلم! اون قدر که حق دارم تو این همه استقلال بدون امر و نهی و فضولی تو، کوکایین بکشم! معتاد باشم!مجال ادامه نمیدهد، ضرباهنگ سیلی اش هزار بار در، در و دیوار این خانه انعکاس پیدا میکند، دیگر نمیتوانم مطیع بمانم و دخالت نکنم، سمت هیرسا میدوم، پشت دستى برادر به گونه و دهانش رد عمیقی کنار بینی و بالای لبش باقی گذاشته است که میدانم اثر همان انگشتر طلاى اسکلت انگشت شصت اهوراست،
دستمال بر میدارم و روى زخم صورتش میگذارم…

اهورا عصبی دست روی دهان خودش گذاشته است انگار میخواهد صدای فریادش را خفه کند، درمانده خواهش میکنم:
_ اهورا،
لطفا!!!

هیرسا اشک میریزد و میخندد

_ ولش کن بذار بزنه!
مگه جز این کار دیگه اى بلده؟
بذار اینجورى حداقل به برادر و دوست دخترش نشون بده، معروفترین نوازنده ویولن دنیا با اون چهره معصوم و محبوبش چه قدر سنگدل و وحشتناک شده

لبم را گاز میگیرم و آرام میگویم:
_ تو رو خدا عصبی ترش نکن

حالا با هر دو دست چنگ انداخته است بین موهاى خرمای و لختش، تند تند نفس میکشد، سریع یک لیوان آب پر میکنم و دستش میدهم، لرزش دست هایش باعث رقص آب در لیوان میشود

لیوان را جلوى هیرسا میگیرد، دلم میمیرد براى عجز صدایش
_ بخور!!

هق هق هیرسا اوج میگیرد اما هم زمان میخندد و لیوان را میگیرد و یک نفس بالا میکشد
اهورا با بغض و وسواس زخم صورت برادرش را نوازش میکند

هیرسا تاب نمی آورد و سرش را روی سینه برادرش میچسباند و با همان قهقهه گریه آلود میگوید:
_ اون بسته براى من نیست، از پالتوى تاینا افتاد وقتى میخواستم واسش آویزونش کنم، نگهش داشتم فردا باهاش راجع بهش حرف بزنم، اما نه با چک و لگد

در حالی که سر برادرش را نوازش میکند، بعد ِ یک بوسه آرام میگوید:

_چرا از اول اون طور جوابم رو دادی و حقیقت رو نگفتی؟ حقت یک سیلی دیگه ام هست!

اشک هایم را پاک میکنم و خودم را به بازوى اهورا میچسبانم
_ حالا که فهمیدی معتاد نیست باید خوشحال باشی، جناب خان داداش!

بر میگردد و با یک لبخند تلخ نگاهم میکند، هیرسا سرش را از روی سینه او بر میدارد و کودکانه و معصومانه میپرسد:
_ میشه برگردم خونه؟

اما” نه”
بدون درنگ و قاطعانه ى اهورا، دوباره گردِ غم روى صورتش میپاشد…

**

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا