رمان مرگ نواز

رمان مرگنواز پارت آخر جلد یک

2.5
(2)

 

اما نمیتونم و فقط دست هامو به حالت یک پر سبک توی هوا میرقصونم…
نواختنش که تموم شد خم شد و پیشونیم رو بوسید

_ آخ سروی چه قدر دل تنگ این لحظه هامون بودم!

نگاش کردم ، چند بار قبل گفتن این جمله مزه مرگ کامم رو تلخ کرد…

_ تو …تو هنوز اون تفنگ عتیقه سال ١٩٧٠ رو داری؟

یکم فاصله گرفت و بعد چشم هاشو تنگ کرد.

_ چی تو سرته سروی؟

وحشت از تک تک کلماتش چیکه میکرد.

دستش رو محکم گرفتم.

_ کمکم کن اهورا مزدا!
کمکم کن!…نذار جسمم روحم رو بُکُشه!
این زخم ها…این صورت…
داره سرویت رو میکشه!
برگ ها و ساقه هاى این سرو رو آتیش زدن.
نذار ریشه هام هم بسوزه…
بذار من سروین بمونم…
سروین بمیرم!….

“شب پیشاپیش به عزاى این خانه شتافته و چادر سیاهش را بر سر زندگیمان گشوده بود.
این مصیبت کمر شب را هم شکسته بود و به همه سیاهى ها و تاریکى هاى عالم رو دست زده بود.
از این تاریک تر محال بود محال!…
محال هم محال شده بود…”

سعى کردم بطری سِرم رو بردارم و از روى تختم بلند شم.ناتوان بودم و بلند شدن همین ته مونده جونم رو هم میگرفت.اولین قدم رو که روی زمین گذاشتم درد زخم هاى ناسور کف پام باعث شد ناله کنم و روى زمین بیفتم…
با زجر و ناله خودم رو کنار پنجره رسوندم ،حسش کرده بودم…
میدونستم همین جاست!
میدونستم زیر همون درخت بزرگه که عاشقش بودم، همونجا نشسته…
باید نگاش میکردم، باید جونم رو میریختم توى چشمام و قبلِ رفتن آخرین تصویر زیبای حیات بشریت رو تماشا میکردم…

روی زانو وسط باغ نشسته بود…عاجز و درمونده! …
موهای خوشگلش پریشون و رها توى دست باد میرقصید ، دستش رو تکیه کرده بود روى زمین…
کم مونده بود تا به خاک افتادن!…
آخ چه تصویر درد گرفته اى بود!
کوهى که شکسته بود اما نمیخواست زمین بخوره!…

همین یک ساعت پیش دستش رو گرفتم وقتى میلرزید و میپرسید:

_ سروى! تو…تو از من چى میخواى؟!!

دستش رو بوسیدم و گفتم:

_ میخوام در حقم خداوندگارى کنى!حیات و مماتم رو به دست هاى خودت بسپارم.

دستش رو عقب کشید و هر دو دستش رو وحشت زده قلاب کرد روى پیشونیش و عقب رفت…

دیگه حتی نمیتونست پلک بزنه…
اشک نریختم، با خودم عهد کرده بودم با لبخند چشم هامو ببندم و ازش بخوام.

_ عشقم هر دو میدونیم مرگ مثل یه خفاش پیر لب این پنجره نشسته و بالاخره کارش رو میکنه،
شاید چند روز یا چند ماه دیگه…
اما هم تو هم من هم دکتر میدونیم این خفاش پیر حتى تا سر سال بهمون وقت نمیده…
و هر دو خوب میدونیم توی کشوری هستیم که اتانازی حق منه و قانون به من حق انتخاب بین موندن و با زجر مردن و یا با رضایت هجرت کردن رو میده….
قانون این اجازه رو بهم میده اهورا!
تو نخواه چند ماه بیشتر درد بکشم!
درد دارم اهورا نگام کن!
گوشت و پوستم کم شده…کفاف استخون هامو نمیده ، گوشت تنم کشیده میشه و درد میکنه.
دستام رو نگاه کن!نمیتونم حتی انگشت هامو خم و راست کنم!
این بو…
این بو هر لحظه پر میشه توى مشامم حالم رو بهم میزنه!
تو میفهمی حال آدمی رو که از بوی زخم های خودش حالت تهوع میگیره؟
اهورا منو نگاه کن!
من سروینم؟!
من بوی سروینت رو میدم؟!
آزادم کن!
منو از حصار و اسارت این تن که شبیه زندان کثافت گرفته است آزاد کن…
میترسم اهورا!
میترسم کم کم قلبم هم شبیه صورتم شه… میترسم روحم هم مثل زخمام بو بگیره!

روى زمین افتاد، دستش رو روی صورتش گذاشت و هق هقش میرفت که به آسمون برسه ، دوباره نالیدم.

_ من برمیگردم اهورا!
قول میدم برگردم.
تو به تناسخ اعتقاد داری؟
من دارم…
یک بار خیلی کوچیک بودم رفته بودیم پیک نیک… خوب یادمه بالای دشت یه اسب وحشی سیاه دیدم.
به فریال گفتم بیا بریم پیشش،
ترسید گفت مامان گفته اسبی که زین نداره حمله میکنه.
اما من رفتم جلو ، اون اسب سرش رو خم کرد گذاشت نوازشش کنم!
بابام بود اهورا !…بابام برگشته بود.
اون اسب با سرش سرم رو نوازش میکرد ،بدون هیچ کلمه ای من حس کردمش !آخه شب قبلش که داریوش منو زده بود و زندانی کرده بود تا صبح بابامو صدا زده بودم.
یقین دارم که خودش بود!
روح بابام توى وجود اون اسب آزاد حلول کرده بود.
منم قول میدم برگردم…
قول میدم نسیم بشم روى صورتت
خاک بشم زیر پات
هوا بشم توی ریه هات…
نمیدونم چه طور و کى…
اما قول میدم برگردم
قول میدم!

دیدم دستش رو به دیوار گرفت تا بتونه بلند شه. دستامو سمتش گرفتم و خوب نگاش کردم

_ رسم خداوندگارى نیست دست بنده ى درد کشیده اش رو خالى بذاره و حاجتش را اجابت نکنه.

دستامو گرفت ،نگام کرد و لبش رو گاز گرفت و یک جور هق هق زد…
نعره کشید که برای اولین بار به درگاه خدا کفر گفتم و عصیان کردم…

” خدایا چه طور شرم نمیکنی و زمینت رو با خاک یکسان نمیکنی وقتى یه مرد این طور هق هق میزنه؟!”

حالا چند ساعته اون پایین توی دل تاریکی نشسته و فقط همون خدا میدونه توی دلش چی میگذره…

میخوام دفترم رو ببندم و سرم رو بذارم لبه پنجره…
تورم رو روی سرم بکشم…
این سِرم و کپسول اکسیژن لعنتى هم از خودم جدا کنم و بخوابم و منتظرش بمونم.
میدونم میاد.
میدونم میاد.

” تمام شدن تمامیت عشق را زیر سوال میبرد
تمام نمیشود
عشق تمام نمیشود فقط فصل عوض میکند
زمستانمان را تمام کن
بهار ، تو را خواهم دید
در سرزمینی که چهار عنصر اصلى اش آب است و خاک و باد است و عشق
آتش ندارد
آتش ندارد…”

سروین
****

رعشه وحشتناکى تمام استخوان هایم را میلرزاند، عجیب ترین و بدترین حس همه سال هاى زندگى ام را تجربه میکنم
از شدت رعشه دندان هایم به هم می خورد یخ زده ام اما در درونم آتشى به پا شده است آنقدر که ذوب شدن قلب و ریه ها و معده ام را حس می کنم !
بعد شدت تهوعم آنقدر می شود که باور می کنم باید معده و قلب و ریه سوخته ام را بالا بیاورم!
دست به دیوار می گیرم و به سختی بلند می شوم.
گریه اما نه!…
هنوز گریه به داد آتش وجودم نرسیده است…سرم را در سنگ سفید توالت فرو برده ام و هرچه بیشتر بالا می آورم سنگین تر می شوم…

بوى سوختگی می آمد…
همان بویی که خواهرم در دفترش از آن نوشته بود.
بار دیگر صورت زیبایش را بعد از آن حادثه آن طور که خودش توصیف کرده بود تصور کردم…
آخ سروینم!
آخ از چشم های بلوطی رنگت که نیمه سوخته دنیا را نیمه کاره می دیدند!…

به سختی می ایستم و مقابل آینه بعد ازاینکه مشتی آب به صورتم می پاشم تصویر خودم را در آینه می بینم…
با دیدن چشم هایی که عمه دیبا همیشه می گفت شبیه چشم های داریوش است بی اختیار از اینکه دختر آن مردم نعره می کشم…
فریاد سر می دهم و هق هقم می رود که داریوش ملک را در گورش هزار بار لعنت کند!…
از رگ هایم متنفرم!
از رگ هایی که خونی از جنس خون آن هیولا را در خود نگه داشته است…
مشت میکوبم بر در و دیوار و صورتم…

به خودم که می آیم بی جان روی سنگ های سرد و سپید دستشویی افتاده ام و رد خون از زخم هایم سنگ های سپید را گلگون کرده است.

خدایا خواهرم زنده بود!
در آن آتش سوزى مهیب نمرده بود!
خواهرم در این خانه بوده است!
زجر کشیده است!
حالا کجاست؟
آخ اهورا…
اهورا مزدا !
خداوندگار سروینم با تو چه کردند؟!
بر سر عشق و قلب و روحت چه آوردند؟!
چه کردند که این طور روح خداوندگاری ات را به شیطان تسلیم کردی؟!

پشت خودکشی های زنجیره ای خانواده جنایت کارم چه طور می توانست چنین جریانی باشد؟

من…
من هم عضوی از این زنجیره بودم؟!
گناهم چه بود؟
دختر داریوش ملک بودن؟
یا اینکه اینقدر احمق و ترسو بودنم که فرار و نبودنم باعث شد خواهرم هم حتی باور کند آن هتل نفرینی هدیه ازدواجم باشد؟!

حق داشت!
اهورا حق داشت!
حق من هم مرگ بود…
نه برای این دلایل!..
تنها برای این دلیل بی عرضه ام !
ترسوام!
نبودم و نتوانستم خواهرم را نجات دهم…

یاد آن کوهى می افتم که بر بالای آن ،روزی اهورا برای مرگم تصمیم گرفته بود، من قانون شکنی کردم .
من عهد شکن بودم.
حقم مرگ بود!
باشد ! قبول ! فقط…
فقط این زندگی هنوز به من جواب چند سوال بدهکار است…

به محض اینکه گوشی را جواب می دهد تنها جمله ای که می توانم با عجز بگویم این است

_ هیرسا!
بیا اینجا…
لطفا!!

دست به دیوار می گیرم و به سختی خودم را دوباره به اتاق خواهرم می رسانم، رد خون زخم های انگشت هایم روی دیوار ها می ماند.
سیم سیم دوباره به آغوشم پناه می آورد ، شارلوت با ناله دور تا دور جعبه می چرخد و درست مثل وقتى که خودش را برایم لوس می کند و بدنش را به پاهایم میمالد با جعبه هم همین کار را می کند…
هنوز نتوانسته ام آنچه را که در دفتر خواهرم خوانده ام را هضم کنم.
گریه تنها دست آویز این روزهایم است…

به محض ورودش خودم را در آغوشش رها می کنم، با همه ناتوانی حاصل از بیماری اش محکم مرا می گیرد، از دیدن من با آن ظاهر آشفته نگران است …
نوازشم می کند

_ فریال!
این بلا رو اون سرت آورده؟!!

صدایش می لرزد و ادامه می دهد

_ این زخم هات…

حرفش را قطع می کنم و سرم را به نشانه منفی تکان می دهم.

_ سروین!
سروین زنده بوده!
شاید هنوزم…

هق هقم اجازه صحبت نمی دهد، دستش را می گیرم و سمت اتاق می کشم.

حالا حال او هم چیزی است شبیه حال من…

هیرسا

می دانستم…خوب می دانستم فقط یک از دست دادن دیگر کافی بود تا برادرم برای همیشه با زندگی و انسانیت خداحافظی کند.
به محض اینکه دکتر اعلام کرد تا پایان زندگی صفورایش چیزی باقی نمانده است، طوری نفسش را در سینه حبس کرد و آنچنان کبود شد که وحشت به جان من و فریال بی نوا افتاد.
گریه نکرد…
هیچ نگفت!…
فریال شانه هایش را گرفته بود ، تکانش می داد و با التماس می گفت:

_ اهورا نفس بکش.
تو رو خدا نفس بکش!

نفس کشید؛ اما هم زمان چنان مشت محکمی به دیوار راهروی بیمارستان کوبید که صدای شکستن استخوان انگشت هایش را شنیدم !
فریال دست خونین اهورا را گرفته بود و بی اختیار می بوسید…

به کمک آرام بخش بعد از گچ گرفتن دستش خوابید.
خون، در چشم های زیبای فریال خانه کرده بود. کنارش ایستادم ،دستم را دورش حلقه کردم و وادارش کردم سرش را روی شانه ام بگذارد.

خیلی عاجز بود وقتی می پرسید:

_ هیرسا کی صبح می شه؟

_ تو فکر می کنی صبح شه و آفتاب بیاد همه چی درست می شه؟

_ نه…
فقط امید دارم همه چی تموم شه.

_ اون چیزایی که صبح شنیدم سال هاست واسه برادرم تموم نشده؛
توقع نداشته باش واسه من و تو هم تموم بشه.

لرزش و بغضش را حس کردم.

_ عمه ام، زن برادرم ، همسر پدرم
همه خودکشی کردن…
حالا مطمئنم اون مردی که اون طور دیوانه وار عاشقشون می کرد و هر کدوم رو به یه نوعی مجبور به خودکشی میکرد اهورای خواهرم بوده!
اهورایی که مجبور شده با دست های خودش به زندگی عشقش پایان بده…

بعد طوری هق هق گریه کرد که صدایش در خلوت بیمارستان پیچید.
چیزی که امروز با هم دیده بودیم، بدترین شکنجه زندگی هر دوی ما بود. وقتی کمکش کردم برای حل شدن بقیه معماها جعبه مهر و موم شده اسرار آمیز را باز کند، حتی در کابوس هایم هم دیدن همچین صحنه ای را محال می دانستم!

یک مشت استخوان و دسته ای موی طلایی که بین تور سپید در جعبه گذاشته شده بود و یک دسته گل خشکیده که برای هر بیننده ای شمایل عروس مردگان را مجسم می کرد…
فریال جیغ زد و با وحشت گوشه اتاق خزید .تمام بدنش می لرزید.

_ اون… اونا استخونای خواهر منه!!

حالا حتم داشتم جنون برادرم بیش از حد باورم شده است.

فریال میان گریه هایش التماسم می کرد:

_ روح خواهرم…روحش آواره و سرگردونه !
به آرامش نرسیده!

فقط خدا می داند چه دقایق سختی را پشت سر گذاشتم وقتی که میان باغ یک قبر حفر کردم و استخوان های دختر بیچاره را میان همان تور سپید در دل خاک مدفون کردم.
فریال خودش را روی تل خاک انداخت و ساعات طولانی برای خواهرش عزاداری کرد، بعد قاب عکس بزرگ و زیبای صورت خواهرش را بوسید و بالای قبر به گلدان کوچکی که از اتاق سروین آورده بود و تنها گیاه زنده این خانه بود تکیه داد.

به زور راضی ،و از قبر جدایش کردم . در آغوشم دقایق طولانی گریست اما یک مرتبه با وحشتناک ترین صحنه ممکن رو با رو شدیم!
آتش!

هر دو هراسان خودمان را به خانه رساندیم.
قبل از اینکه تلاش کنم پرده آتش گرفته را خاموش کنم ، جعبه اتصال برق آتش گرفت و با یک صدای انفجار مهیب شعله های آتش زبانه کشید.
فریال را دیدم که سمت طبقه بالا می دوید، وحشت زده دنبالش دویدم.
فریاد زدم:

_ خطر داره!
کجا میری؟!!

می دوید و فقط ناله می کرد:

_ ویولن…ویولن اهورا…

بالاخره هم موفق شد ویالون را نجات دهد.
آتش قابل مهار کردن بود، می توانستیم برای خاموش کردنش کاری کنیم ، می خواستم تماس گرفته و برای خاموش کردن آتش کمک بگیرم ، اما وقتی فریال با پیکرهای بی جان شارلوت و سیم سیم که بر اثر دود و خفگی مرده بودند از اتاق خارج شد و گفت:

_ زنگ نزن هیرسا، اینجا باید بسوزه.
این خواست خواهرمه!

دست نگه داشتم.
دستش را گرفتم و از خانه خارج شدیم ، سیم سیم و شارلوت را هم کنار مزار سروین به خاک سپردیم.
دور تر ایستادیم و به اوج گرفتن آتش چشم دوختیم.فریال اشک می ریخت و مدام می گفت:ف

_ این قلعه زندان روح و وجدان اهورا شده بود.

دستش را گرفتم.

_ بیا بریم، بیا بریم بیشتر سوختنش رو نبینیم.

تلخ خندید.

_ تا آخر سوختنش منظورته؟
اون لحظه که ستون هاشم می افته و خاکستر می شه؟
اهورا همه اینا رو با چشم های خودش یه روز دیده….

چند ساعتی می شد که در سکوت کنار تخت صفورا نشسته و سرش را روی دست او گذاشته بود.فریال هم یک گوشه ایستاده بود و فقط تماشا می کرد.
با ناله صفورا همه دچار شعف شدیم و خیال کردیم معجزه سراغ ما هم آمده است….
پیرزن ناله کرد:

_ آقا…
آقا…

اهورا ایستاد و سرش را کنار صفورا و نزدیک دهانش گذاشت.

_ من اینجام صفورا.

اما صفورا همچنان ناله می کرد:

_ آقا…

اهورا به من نگاه کرد با خشم گفت:

_ دکتر رو خبر کن.

بعد از معاینه اما دکتر امیدمان را دوباره سر برید و همان جملات قبل را تکرار کرد. دیدم که برادرم سرش را کنار صفورا گذاشت و با صدای بلند گریست و بعد فریاد زد:

_ برید بیرون !
همتون برید بیرون!

فریال اصلا فریال گذشته نبود ،گویی خواب بود و مجبور به نقش بیداری…
تلو تلو خوران قصد ترک اتاق را داشت، سمتش رفتم که کمکش کنم اما قبل از اینکه به او برسم نقش زمین شد . اهورا سریع تر از من خودش را به او رساند، دیدم دستش را گرفت ، نگرانی را در چهره اش دیدم ، اما با همان خشم صدایش وقتی که کمک می کرد بلند شود گفت:

_ از اینجا برو.
برو خونه.
موندنت به حال هیچ کس کمک نمی کنه.
برو اینجا وقت ندارم به غش و ضعف تو رسیدگی کنم.

دلم برای دختر بیچاره به درد آمد، زیر بغلش را گرفتم تا کمکش کنم، برگشت و چند لحظه طولانی اهورا را تماشا کرد، بعد دست هایش را جلو برد و موهای اهورا را از صورتش کنار زد و با همان ناتوانی اش گفت:

_ می خوام پیش شوهرم بمونم.

شنیدن این کلمه برای همه در آن موقعیت سخت بود…حتی من!
اما فریال آن روزها انگار برای سخت ترین ها هم آسان شده بود!

اهورا رو برگرداند؛بر خلاف انتظارم مخالفت نکرد و فقط گفت:

_ پس برو یه چیز بخور، یکم هم استراحت کن.

دست اهورا را محکم گرفت:

_ تو هم باید یه چیزی بخوری.
صفورا هیچ وقت دوست نداشت تو این قدر خودتو اذیت کنی و گرسنه بمونی.

باور کردنی نبود!
این فریال برای من ابدا ملموس نبود!
دختری که روز قبل متوجه شده است چه عشق عمیقی بین خواهر و همسرش وجود داشته است ، دختری که می داند چه بر سر خواهرش آمده و تمام جنایات شوهرش علیه خانوادش را هم می داند و حتی با این موضوع که خودش هم قسمت عظیمی از انتقام اهوراست ، حالا این قدر صبورانه و عاشقانه کنار این مرد قانون ایستایی را با اثبات نشسته است.

تمام شد…
قصه صفورا هم همان نیمه شب تمام شد.
برادرم اشک هایش را قبل مرگ پیرزن ریخته بود و حال با دست های خودش ملحفه سپید روی صورتش کشید.
این مرد با مرگ خیلی وقت پیش کنار آمده بود!

فریال با بغض به پیکر بی جان صفورا چشم دوخته بود و با حسرت گفت:

_ خیلی جاهای قصه با مرگت مبهم موند صفورا!

دستش را گرفتم.

_ قرار نیست همه قصه ها دانای کل داشته باشن.
توی دنیا میلیون ها قصه مبهم وجود داره که شاید زمانی دیگه ،جایی دیگه جواب داده شه.

اهورا موهایش را بالای سرش جمع کرد، سمت ما آمد، بینی اش را بالا کشید و همانطور که سعی می کرد نگاهش را از ما و روزگار پنهان کند گفت:

_ باید بریم خونه برای خاکسپاری…
لباسا و وسایلش خونه است.همیشه می گفت دوست داره با بهترین لباس هاش به خاک سپرده شه.

با وحشت چند قدم عقب رفتم.

_ صبر کن اهورا…

نمی دانم چرا فریال مانع شد تا واقعیت را بگویم ، دست اهورا را گرفت و گفت:

_ منم همراهت میام با هم می ریم.

اعتراض کردم:

_ فریال؟!!

اهورا با خشم و تردید نگاهم کرد.

_ تو این همه وقت کدوم گوری بودی؟!

همین یک سوال کافی بود تا درد و ضعف جسمم خوب برایم یاد آور شود، سرم را پایین انداختم.
انگشت اشاره اش را چند بار به شانه ام کوبید.

_ بعدا توضیح می دی.

فریال که همراهش رفت، نتوانستم تاب بیاورم ؛می دانستم انفجاری مهیب در راه است ، می خواستم همراهشان بروم که هر دو مانع شدند.

شب گذشته بعد از اینکه براى آخرین بار با فریال صحبت کردم و مطمئن شدم حالش خوب است توانستم بعد ۴٨ ساعت کزایی بخوابم. اما همه وجودم حتی در خواب هم نگران دختر بیچاره بود، دخترى که حتم داشتم می شد که در کنار من آرامش را تجربه کند اما حالا طعمه جنون و انتقام برادرم بود…
و چه قدر دردناک است این چنین در اقیانوس شب کشتی زندگیمان به گلِ نشسته است و شب دامن روزگارمان را گرفته است و مثل یک مار به پاهای خوشبختی و آرامشمان پیچیده است….

با صدای زنگ تلفن بیدار شدم، تلفن همراهم و تلفن خانه مدام زنگ می خورد ، پیام پشت پیام و من حتی نمی توانستم باور کنم آشنایان چه خبری برایم دارند!

دست هایم می لرزید و به سختی توانستم تلویزیون را روشن کنم!
باور کردنی نبود!
گزارشگر به وخامت اوضاع اشاره می کرد؛
خودش بود!
برادرم!
اهورا!!

چنان ترمز کردم که ماشین با شدت به اتومبیل پلیس برخوررد کرد، محوطه پر بود از پلیس و خبرنگار و مامورهای امداد و مردم عادی!

به هر جان کندنی بود خودم را از میان جمعیت نزدیک صخره رساندم!

افسری مانعم شد، عاجزانه گفتم:

_ من هیرسام!
برادرش !
برادر اهورا!

افسر به سمت عقب هدایتم کرد.

_ متاسفم!
نمی تونم اجازه بدم.

نعره می کشم:

_ اهورا!!!!

_ خواهش می کنم آقای هیرسا!
اوضاع رو از این بدتر نکنید. نیروهای ما دارن همه سعی خودشونو می کنن.

یقه اش را گرفتم و ملتمسانه پرسیدم:

_ فریال!
فریال ، همسرش !…کجاست؟
بذارید برم اون بال.ا

_تنها کسی که می تونیم اجازه بدیم بره اون بالا فقط و فقط داریوش آجودانی ملک هست.

_ داریوش مرده!
برادر من مریضه ، ناراحتی اعصاب و روان داره!
خواهش می کنم کمکشون کنید!
بذارید من برم بال.ا

افسر لبخند معنا داری زد و گفت:

_ قبرِ این مرده خالیه!
یک ساعت پیش هم بعد پخش اخبار سراسری و شنیدن اون تهدید با نیروهای ما تماس گرفت و خودشو معرفی کرد.
تا چند ساعته دیگه هلی کوپترش اینجا فرود میاد!

عقب رفتم…
سرم را بالا گرفتم، تیزی آفتاب چشم هایم را درید؛
این قدر شدید بود که جز نور سرخ چیزی در بالای صخره قابل رویت نبود…

پایان جلد ١
****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫13 دیدگاه ها

  1. وایی مثل همیشه این رمان خانم ایلخانی هم عالی بود ولی کمی متفاوت تر .خیلی زیبا و حرفه ای نوشته شده بود .اما خیلی غم انگیز و تلخ بود.یک سرنوشت تقریبا واقعی رو بعد از مرگ معشوق نشون میداد و مثل بقیه رمان ها اینطور نبود که عاشق عشقش رو فراموش کنه و خوشبخت زندگی کنه …خلاصه واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم فقط ای کاش جلد دوم این قدر غمگین نباشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا