رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 9

5
(1)

 

_چرا من باید شمارو بشناسم؟

خیلی جدی سرش را چرخاند. خدای بزرگ، چرا آن قدر در چشمانش تیرگی نهفته بود؟

_که به جواب سوالات برسی.

سرم را کوتاه چرخاندم، کلافه شده بودم اما دلم نمی خواست نشانش بدهم. آرامش…تنها چیزی بود که خوب بلدش بودم. حتی بلد نقش بازی کردنش.

_ببین…علی..

چرخیدم تا ادامه ی حرفم را بگویم اما با دیدن نگاهش لال شدم، زبان به سقف دهانم چسبید و غم چشمانش، با آن نگاهی که انگار دوخته بودند روی من، همراه با موهای پریشان شده اش دلم را وادار کرد تا کمی تند بتپد. با خودم تکرار کردم که گذشت زمانی که با یک نگاه دلم می ریخت. که بیست و هفت ساله شده ام و دیگر، بس است برای یک اشتباه دیگر.

_من اومدم این جا آروم بشم.

با مکث جلو آمد. یک روز بالاخره می پرسیدم که اسم عطرش چیست. شاید باید می گرفتم و در اتاقم اسپری اش می کردم. حال آدم را خوب می کرد.

_دلیل اومدن منم همینه.

او دیگر برای چه آرامش می خواست؟ مگر او هم مثل من یک روزی زندگی اش به اخر خطر رسیده بود که هی برای پیدا کردن یک دوربرگردان، طلب ارامش کند؟ سرم را به طرف مردی که با اسب در کنار ساحل کسب درامد می کرد چرخاندم. سکوتم را که دید نفسی بیرون فرستاد و با لحنی که اثری از شوخی درونش نبود کنارم ایستاد.

_عصر ساعت چهار می خوام برم طرف بندر لافت، می خوام تا غروب اون جا باشم و تماشای غروب اون نقطه رو از دست ندم. تا چهار و نیم پایین هتل منتظرت می مونم. اگه موافق گذروندن این سفر یک هفته ای کنار هم بودی بیا پایین. اگه نیومدی…مطمئن باش تا پایان سفر من و نمی بینی.

خیلی آرام از کنارم دور شد. رفتنش را نگاه کردم. تا نزدیکی های آب جلو رفت و ایستاد. نگاهش خیره ماند روی مرز آب و آسمان و من با یک چرخش، نگاهم را از دیدنش محروم کردم.

باید برمی گشتم به هتل..

برمی گشتم و تا خود ساعت پنج، فکر می کردم.

به این که جواب سوال هایم مهم تر بود یا امنیت قلبم.
*********************************************************

******************************************************************************
لافت زیبا بود. هم کوچه های تنگ و باریکش، هم بادگیرهای زیبای خانه ها و نخل های برافراشته اش.

بندری که می درخشید و غروب خورشید، میان آب هایش برقی دوست داشتنی انداخته بود. باد ملایمی میان شالم می رقصید، دلم نمی خواست از موج ها و درخشش آب نگاهم را جدا کنم. شبیه قرص های آذربانو می ماند. همان هایی که وقتی حالم بد بود، یواشکی از میانشان برمی داشتم و بی آب قورت می دادم. همان هایی که ارامم می کردند و لااقل بعدش راحت تر می شد خوابید.

_سکوت، نشونه ی هم سفر خوب بودن نیست.

با شنیدن جمله ام سرش را کمی چرخاند، باد علاوه بر شال من موهای او را هم به بازی گرفته بود. هنوز خودم هم درست نمی دانستم چرا همراهش شده بودم. به حساب آشنا بودنش یا رفتارهای عجیبش! کدام؟

_چهل دقیقه دیر اومدی.

_گفتین ده دقیقه صبرمی کنین اما عین چهل دقیقه منتظر موندین.

عمیق نگاهم کرد، هیچ وقت چشمانی به این تیرگی ندیده بودم. چشمانی که شبیه سرزمین عجایب بود و درونش گم می شدم.

_می خواستی امتحان کنی ببینی چقدر منتظر می مونم؟

لبخند کمرنگی، لب هایم را زینت داد. با دست هایم، خودم را بغل کرده و کمی جلو رفتم. نارنجی شدن آب، خورشید را هم به ستایش وادار می کرد.

_نه، فقط تا لحظه ی آخر مردد بودم. وقتی اومدم پایین، شک داشتم ایستاده باشین.

نفس عمیقی کشید، فاصله ی شانه هایمان را دوباره کم کرد و در یک راستا با من ایستاد. نگاه او هم، پی آب بود و دلفریبی اش. سال ها قبل، داستانی خوانده بودم از یک افسونگر! افسونگری که صدای زیبایش، آدم هارا به خودش جذب می کرد و وقتی نزدیکش می شدی تورا می بلعید. راز زیبا ماندن صدای افسونگر…بلعیدن انسان ها بود. گاهی حس می کردم دریای جنوب، شبیه همان افسونگر است. دوست داشتم جلو بروم، توسطش بلعیده و میان نارنجی های غروبش غرق شوم.

_هم سفر ها فعل جمع به کار نمی برن.

فقط نگاهش کردم. سرش را کمی چرخاند، عینک آفتابی ای که روی موهایش نشانده بود قبل از غروب خورشید، روی چشم هایش را پوشانده بود.

_قراره یه هفته هم سفر باشیم دیگه. پس با جمع بستن، نه من و اذیت کن نه خودت و…

چشمانم کمی تنگ شدند.باریکه ی نور تند خورشید، در لحظه ی غروب داشت اذیتم می کرد.

_خیلی آروم دارین من و مجبور می کنین به انجام خواسته هاتون.

خنده اش گرفت، کمی چرخید و خیره ی موی بیرون زده از شالم و حرکتش در دست باد، بازدمش را بیرون فرستاد:

_خیلی آروم داری من و مجبوری می کنی به انجام خواسته هات. این درستشه..نه؟

داشت غلط املایی می گرفت؟ فعل هایم را درست می کرد که چه شود؟ لبخند بی اختیار از این سماجتش داشت روی لب هایم پخش می شد که جلویش را گرفتم. هردو دستش را داخل جیب های شلوار کتانش سر داد، چهارشانه بودنش در این حالت نمود بیش تری داشت.

_خب، شروع کنیم به گشتن لافت؟ یا هنوز باید سر فعل و فاعل بحث کنیم؟

از صبح، درست بعد شنیدن حرف هایش تا نیم ساعت بعد از گذشت زمانی که باید پایین می رفتم فکر کرده بودم. آدم ها گاهی با عقلشان تصمیم می گرفتند و گاهی با قلبشان. از یک سنی به بعد، تصمیم ها بیش تر پایه ی عقلانی به خودش می گرفت. سال ها می گذشت از وقتی که پای یک انتخاب، قلبم را وسط می گذاشتم. با این حال…این که قبول کنم سفر یک هفته ای ام را با او قسمت کنم نه تصمیم عقلم بود و نه قلبم. من حتی نمی دانستم چرا ده دقیقه ای حاضر شده و به این امید که منتظرم مانده پایین رفتم. با دم دستی ترین لباس ها و ساده ترین ظاهر.

_امیدوارم پشیمون نشم.

لبخندش، خیلی جان نداشت. یک طوری شبیه همین غروب، در خودش فرو رفته بود.

_آدم بد سفری نیستم.

حرکت که کردیم، بر خلاف تصورم شروع کرد به توضیح راجع به لافت، این که در گذشته یک بندر استراتژیک بوده و برای جنگ ها، کمین گاه خوبی به حساب می آمده. به بادگیرهای خانه هایی که معماری سنتی و اسلامی داشتند اشاره کرد. به این که تعداد بادگیرها در گذشته نشانه ی ثروتمند بودن صاحب خانه بوده. از نوع کاشت نخل ها و این که سایه اشان روی خانه ها بیفتد حرف زد. حرف زدنش خاص بود.

آدم های درون گرایی مثل من، از حرف زدن و شنیدن خیلی لذت نمی بردند.

کم پیش می امد من محو گفته های کسی بشوم.

او اما قضیه اش زیادی فرق داشت، حرف می زد اما آرام و شمرده….با تن صدایی که نه بالا بود و نه پایین. مطمئن و آگاه! گاهی حواسم پرتش می شد. شبیه دخترک های هجده ساله! محو حرکت لب های

متناسبش می ماندم و صدایش در گوشم دیگر نمی پیچید. فقط یک جهان سکوت بود و اویی که لب می جنباند. انگار که واقعا فقط می خواست هم سفرش باشم.

فقط همین!

لافت را قبلا هم دیده بودم اما انقدر دقیق و دوست داشتنی نه.

این که انقدر با حوصله میان کوچه های باریکش قدم بزنم، مردی با قدم های محکم کنارم گام بردارد و با آن صدای پر جاذبه اش از این بندر حرف بزند، بوی غذاهای محلی از خانه ها به شامه ام بچسبد و هرزگاهی صدای حرکت باد میان برگ های نخل ها میان گوشم بپیچد.
لافت، هرگز انقدر زیبا نبود.

تعیین مکان شام را به عهده ی خودش گذاشتم. نشان داده بود بهتر از من جزیره را بلد است و می شود در این مورد، به او اعتماد کرد.
رستوران انتخابی اش اما، رستوران خیلی پیچیده و خاصی نبود. در محیط بیرون، نزدیک به دریا و صندلی پلاستیکی زرد دور میز های کوچک..تمام دیزاین این رستوران بود. می گفت، به این جا می گویند رستوران خاله. زنی که بومی همین جزیره است و غذاهای دریایی اش حرف ندارد.

من مشکلی با این همه سادگی نداشتم. حتی به نظرم، نخل های دور تا دورمان و این هوای معتدل در دل زمستان، حال آدم را سرجایش می آورد. قبل از نشستن، آستین های پیراهنش را به بالا تا زد و بعد، صندلی را آنقدری عقب کشید که پاهای بلندش، راحت زیر میز جا بشوند.

_شک ندارم عاشق غذاهاش می شی.

به دور و اطراف، به آدم های دیگری که پشت میزهای کنارمان نشسته بودند کوتاه نگاهی انداختم. چقدر زندگی میان جزیره زیباتر از پایتخت سرد و پر دود بود.

_حرف بزنیم؟

چشمان تیره اش، برق زدند. برقی که حس کردم کمی محبت میانشان رخنه کرده.

_ما که این چندساعت همش در حال حرف زدن بودیم.

_جدی!

دستانش را روی سینه اش جمع کرد، رگ های دستش، با توجه به آستین های بالا رفته ی لباسش در چشم بودند. می توانستم قدرت میان خونش را حس کنم.

 

_بپرس.

بوی شوری آب را دوست داشتم. بویی که در شهر، پخش شده بود، در هر نقطه اش!

_کی هستی؟

لبخندش، تلخ شد و سرش لحظه ای پایین افتاد. بعد اما با نفس عمیقی، دوباره بلندش کرد و کف دستانش را روی میز گذاشت:

_علی، علی عابدینی..برادر کسی که باعث شدی بازیگر بشه.

همان طور خیره در چشمانش ماندم. او هم جدی نگاهم کرد. شبیه یک ماز شده بود که هر طرف می رفتم به بن بست می خوردم.

_به جز اینی که گفتی…

سوالش، جواب من نبود اما طوری پرسید که جا خورده، کمی گاردم را جمع کردم. لحن غریبانه ای داشت.

_برات آشنام؟

آشنا بود، اما آشنایی که ندیده بودمش. همین داشت گیجم می کرد. غذاهایمان را که آوردند، به اجبار بینمان سکوت شکل گرفت. باید فکر می کردم، روی جوابم و چیزی که قرار بود بشنوم. مدت ها بود از غافلگیر شدن بیزار بودم.

_انگشتر دستت…

نگذاشت ادامه بدهم. سرش را گرم کرد به جدا کردن تیغ های ماهی.

_هدیه ست.

با کلافگی نگاهش کردم. لبخندی که زد، زیادی مصنوعی بود.

_می خوای برات تیغ ماهیارو جدا کنم؟

از جدا کردن تیغ ماهی بدم می آمد. خودش را دوست داشتم اما این کار را نه. با این حال، هنوز آن قدری با او احساس صمیمت نداشتم که درخواستش را قبول کنم. سرم را به معنای نفی تکان دادم و او، دیس را مقابلم قرار داد.

_می دونستی خیلی اسم خاصی داری؟

می دانستم. نصف بدبختی های زندگی ام به پای همین اسم تمام شده بود. اسمی که هیچ وقت بعد ان اتفاق دوستش نداشتم.

_خیلی بهم گفتن.

عمیق نگاهم کرد. حس می کردم هرچه در ذهن دارم می فهمد. چشمانم را کوتاه بستم و بعد، با چنگال تکه های ماهی را جدا کردم. دلم نمی خواست دستم را به غذا بزنم.

_دوسش داشته باش.

گنگ سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. او این بار اما نگاهم نمی کرد. دستش را جلو آورد، چنگال را از دست من گرفت و با فشردن پشتش به روی گوشت های ماهی، مطمئن شد استخوانی نمانده. حرکتش، عجیب نبود اما به شکل لعنتی واری درگیر کننده به نظر می رسید.

_هرچیزی که مربوط به خودت می شه رو دوست داشته باش.

هنوز گیج بودم، گیج این حرفش…فهمیده بود. این که اسمم را دیگر دوست ندارم درک کرده بود. فقط با یک نگاه؟ مگر می شد؟ خیلی جدی چنگال را دوباره به دستم داد و کمی عقب کشید. با دست به ماهی ها اشاره ای کرد و انگار هیچ حرفی قبلش رد و بدل نشده، خونسرد نجوا کرد:

_حالا بخور، نوش جونت!

 

*****************************************************
تا جلوی در هتل همراهی ام کرد.

باید اعتراف می کردم شب بدی نبود. یک طورهایی انگار کنارش، باز هم آرامشم را داشتم. آرامشی که بخشی از آن، میان سکوت های به موقعش جا خوش کرده بود.

مقابل هم که ایستادیم، نفس عمیقی کشیدم. یک هم سفری اجباری اما به طبع دلنشین که نمی دانستم باید چه واکنشی در برابرش داشته باشم. نگاهم را بی جواب نگذاشت. برعکس تصور اولیه ام نسبت به او، بیش تر از شوخ بودن یک شخصیت پرغرور اما متعادل شده داشت. چشمانش، روی دسته ی موهایم مکثی طولانی داشتند.

_ فردا صبح میام بریم طرف هرمز.
سرم را کوتاه تکان دادم.

_شب خوبی بود.

لبخندی زد، محو و با چین هایی که دور پلکش دوخته شدند.

_خوبه که به مرحله ی پشیمونی نرسیدی.
لبخند، روی لب های من هم نقش بست. حقیقتا فراتر از باورهایم رفتار کرده بود. برعکس چیزی که در دیدارهای قبل نشان داده بود.

_شب بخیر.

با کمی مکث، آن هم وقتی نفسش را محکم بیرون می فرستاد پلک روی هم گذاشت، صدایش آرام شده بود.

_شب بخیر بانو!

وارد لابی هتل شدم، دلم نمی خواست به عقب برگردم و ببینم هنوز ایستاده یا نه. کارت اتاقم را تحویل گرفته و بالا رفتم. تاریکی داخل اتاق، با نور کمی که از پنجره و طرف ساحل به داخل خزیده بود دلچسبی دوست داشتنی ای داشت. بدون دراوردن لباس هایم روی تخت نشسته و به نقطه ای زل زدم. سعی کردم تمام این چندساعت را مرور کنم. تمام نگاه ها، حرف ها و رفتارهایش را.

از پشت تنم را پرت کردم روی خوشخواب و همراه با تکان هایش چشم بستم. شده بودم شبیه یک دختر تازه به بلوغ رسیده، همان قدر سست و همان قدر احساساتی. دستم را روی قلبم قرار دادم، تند نمی زد! آرام بود و همین به من قوت قلب می داد. که چیزی شبیه گذشته ها نیست. که تکرار…دور باطل این روزهایم نمی شود. بعد از کمی آرام شدن، چشمانم را باز کردم. موبایلم را برداشته و در همان حالت دراز کشیده وارد

 

لیست مخاطبینم شدم. هنوز آن شماره را سیو داشتم. هنوز در سیمکارتم یک شماره به نام خانه ی عشق بود. یک شماره که از سال ها قبل، بوق آزاد می خورد و بدون این که کسی جوابم را بدهد روی پیغام گیر می رفت. روی شماره، مکثی کردم. قبل ترها حفظش بودم و این روزها…دیگر در یادم نبود. لمسش کرده و بلند شدم. گوشی به دست خودم را به پنجره ی اتاق رساندم.

صدای بوق در گوشم پیچید و من خیره به ساحل، به آب خروشان خلیج فارس خیره ماندم. خودآزار بودم…سال ها بود ته هر حال خوشم، دست می زدم به یک خودآزاری تا انتقامش را از خودم بگیرم. با دست های خودم.

هیچ کس قرار نبود جوابی بدهد. بوق ها تکرار می شدند و دست دیگر من به شیشه ی پنجره چسبیده شد. پیشانی ام را رویش گذاشتم و بالاخره تماس روی پیغامگیر رفت. سال ها، قبض تلفن ان خانه را می دادم تا قطع نشود. قطع نشود و من این صدارا از دست ندهم.

“سلام…خونه نیستیم، لطفا پیامتون و بذارین. من و غوغا در اولین فرصت باهاتون تماس می گیریم.”

لب گزیدم، لب گزیدم و جانم درآمد با شنیدنش. آن روزها هنوز حالمان خوب بود. هنوز می شد لبخند زد و من، هنوز اسیر رویاهای دخترانه ام بودم. این صدای مردانه، همان صدایی بود که برای اولین بار قلبم من را به اوج رساند. هروقت می شنیدمش، ضربانم تند می شد. کف دست هایم عرق می کرد و گوش هایم داغ می شدند.

لب هایم که جنبید، می دانستم این پیغام هم مثل هزاران پیغام قبلی، فقط به گوش دیوارهای خانه می رسد. دیوارهایی که سال ها گوش شنوای دردهایم بودند و یک حضور…که مدت ها بود نداشتمش. من، شب های زیادی زنگ می زدم و در پیغام گیر برای شاهینی که دیگر نبود حرف می زدم. به جبران آن شب آخر و سکوتم.

_سلام…

سرخوردم پای پنجره، زانوهایم را جمع کردم در شکمم و خیره به چمدان نیمه بازم ماندم. چمدان بستن و باز کردن را در این دنیا، خوب یاد گرفته بودم.

_اومدم قشم. نزدیکم به دریا…. به غرقاب!

می دانستم جوابی نمی شنوم. می دانستم آدم های مرده اگر روح داشته باشند می شنوند و جواب نمی دهند. دلم به همین شنیدنش خوش بود. دلم می خواست فکر کنم هنوز در آن خانه زندگی می کند. هنوز نفس می کشد و هنوز فقط بینمان تنها دلخوریست نه جدایی.

_اومدم یک هفته فقط به خودم و تو و اون گذشته ی لعنتی فکر کنم.

 

از این سکوت، گاهی به جنون می رسیدم. باید تلفن را برمی داشت، بعد هم می گفت فراموش کن عشقم. لطفا صدای بغض دارت و نشنوم.

_یکی هست که اما نذاشت. نذاشت تنها بمونم و به تو فکر کنم. می دونی شاهین؟ خیلی ترسیدم با دیدنش.

سرم را به سمت سقف گرفته و چشمان پرم را بستم. دلم لک زده بود یک بار دیگر عشقم صدایم کند. فقط یک بار!

_ترسیدنم داره. حس می کنم عجیبه. آدمای عجیب ترسناکن. مثل تو…از آدمایی که شبیه توان می ترسم. شش ساله ترسیدم و بازم می ترسم.
نفس عمیقی کشیدم. بغض هارا پس زدم و به روزهایی بعد رفتنش فکر کردم. به جان کندنم برای برگشت به زندگی و لمس موفقیت. من به معنای واقعی کلمه، خودم را کشتم تا به این جایگاه برسم. تا حرف ها، شایعات، حواشی و تلخی هارا فراموش کنم.

_ما دوتا بچه بودیم. دوتا بچه که نه عاشقی بلد بودن، نه جدایی و دل کندن.

پوزخندی زدم، سرم نبض می زد و آرامشم، دود شده و به هوا رفته بود. دلم می خواست دست در سینه ام کرده، قلبم را بیرون بکشم و در همین خلیج لعنتی غرقش کنم. بدم می امد از این همه خیره سر بازی اش.

_راستش و بخوای…هنوز دلم برات تنگ می شه. تو چی؟ دلت برای من…اصلا تنگ می شه؟
بعید می دانستم. اگر می شد که این کار را با زندگی مان نمی کرد. اگر دلش تنگ می شد که خودش را در اوج جوانی اسیر خاک نمی کرد. گوشی از میان دستانم سرخورد و من، چشمانم را محکم تر روی هم فشردم.

دلم نمی خواست گریه کنم.

هم اشک هایم را ریخته بودم و هم ضجه هایم را زده بودم. خیلی سال پیش، همه ی این کارهارا کرده بودم. دلم فقط، باید واکسینه می شد. باید برای آدم های جدید و البته عجیبی که او را یاد شاهین می انداختند حفاظ می ساخت. باید کمی سفت و محکم می نشست سرجایش و با هرشباهتی، نمی لرزید و سست نمی شد. تماس قطع شده بود و یک من، با فکرهایم نشسته بودم و مرثیه می خواندم.

مرثیه ی اشتباه نوجوانی ام..

اشتباهی که نه تنها من، بلکه خانواده ام را هم نابود کرد. هنوز تیتر خبر شش سال قبل، جلوی چشمانم رژه می رفت. تیتری که در یک شبانه روز…موهایم را سفید کرد.

“بازیگر تازه کار مجموعه ی نیمه کاره ی تلویزیونی، مقابل معشوقه اش خود را به دار آویخت…”

 

شاهین، خودش را دار زد و من…آرزوها و جوانی ام را…

من بچگی کردم..شاید نمی دونم.
فقط می دونستم بی اون نمی تونم.
یادم نمیره که عاشق بارون بود.
هرکاری می کردم واسه دل اون بود.
******************************************************

با صدای موزیک ملایم پیانو، آهنگی که برای زنگ موبایلم انتخاب کرده بودم بین پلک هایم فاصله افتاد. تنم خشک شده بود و درد خفیف در گردنم حس می کردم. چشم چرخاندم و با دیدن موبایل افتاده روی زمین، تازه متوجه وضعیت خود شدم. به خودی که مچاله شده بود زیر پنجره و به شکل دردناکی خوابش برده بود. چشمانم را با دست فشردم و شالی که دور گردنم گره خورده بود را با حرص باز کرده و به طرفی پرتاب کردم. موبایل همچنان زنگ می خورد و اسم و تصویر کامیاب، جلوی چشمانم نقش می بست. با سستی، موبایل را چنگ زده و بعد صاف کردن صدایم، تماس را متصل کردم.

_جانم؟

توپش پر بود و صدایش شاکی.

_جانم و درد. چرا جواب نمی دی.

تن خشک شده ام را از زمین کنده و به دنبال ساعت روی دیوار چشم چرخاندم. نه صبح بود. حتی نمی توانستم تخمین بزنم که شب گذشته، چندساعت خوابیده بودم.

_مودب باش عمو جان. خواب بودم خب.

توجهی به حرفم نشان نداد. باز هم به شیوه ی خودش مکالمه اش را ادامه داد.

_خواب مرگ رفته بودی؟ پنج بار زنگ زدم.
یک بار محکم چشمانم را بستم. تار می دید و همین اذیتم می کرد. استخوان هایم، به فغان افتاده بودند.

_ببخشید، نفهمیدم. حالا چیکار داشتی؟

نفسش را محکم بیرون فرستاد. با همه ی اخلاق های گندش، روی من زیادی حساس بود. آذربانو می گفت کامیاب یک نقطه ضعف هم داشته باشد آن تویی!

 

_کی برمی گردی؟

لبخند، روی لب هایم نشست. موبایل را بین شانه و گوشم نگه داشته و مانتو ام را از تن دراوردم. حسابی چروکیده شده بود. بهتر بود قبل از بیرون رفتن، یک دوش هم می گرفتم.

_قربونت برم خب..تازه دوروزه اومدم.

_بی زحمت موقع برگشتن، دوتا از دخترای جنوبی رو با خودت بیار. می گن لعنتیا خیلی خوشگلن.
خنده ام پررنگ تر شد، پر صدا و دندان نما.

_آخ که آذربانو رو می خوای که بهت یه تیکه بندازه عمو..اصل حرفت و بگو، نپیچون.
دیگر بیش از این مسیر حرف را عوض نکرد. خوب می شناختمش و می دانست بی فایده است. صدایش جدی و نالان شد:

_غوغا توی روحت، همون وقتی که پا شدی رفتی سفر، من بدبخت دندونم باعث نمودنم شده. جر خوردم از بس دیشب درد کشیدم. پاش و برگرد بیا تا از این بیش تر نابودم نکرده.

به این ادبیات، لحن و گفتار بی چاک و دهانش عادت کرده بودم. با لبخندی محو، نفس عمیقی کشیدم و حین خم شدن از چمدان، حوله ام را برداشتم:

_آدرس یکی از همکارام و می دم برو پیشش. سفارشت و بهش می کنم.

نالان تر از قبل نجوا کرد:

_نمی شه بگی بیهوشم کنه کامل بعد درست کنه؟

ترسش، چیز عجیبی نبود. بیش از نیمی از مراجعینم با این دست ترس ها دست و پنجه نرم می کردند. سن و سال هم نمی شناخت.

_کارش خوبه، نگران نباش هیچی متوجه نمی شی.

_لعنتی من همین که به این فکر کنم یارو دستش و کرده توی حلقم، حالم بد می شه. باز تورو می گم طرف برادرزادمه. دستش از همون بچگی توی حلقم بوده.

صدای خنده ام عصبی اش کرد، واقعا اما نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. دلم برایش ضعف می کرد وقتی این طور کلافه، جملات خنده دار به کار می برد.

_نترس عزیزدلم. من همه ی سفارشات لازم و بهش می کنم. فقط زود برو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا