رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 7

5
(1)

 

عکس هایی که پریزاد برایم فرستاده بود را باز کردم، رویشان زوم کرده و با عکس پیج عماد مقایسه اشان کردم. نفسم کمی سنگین درآمد وقتی متوجه شدم واقعا کسی که در کنسرت رویم خیره بوده برادر عماد بود.

بی اراده و قبل از کنترل انگشتانم روی پیجش که عماد تگش کرده بود ضربه زده و با دیدن پرایوت و قفل بودنش، لبم را زیر دندان های پایینی ام کشیدم. فقط سیصد دنبال کننده داشت و جالبی اش این بود خودش تنها ده صفحه را دنبال می کرد.

به عکس پروفایلش خیره شدم. عکسی از نیم رخ و سیاه و سفید بود. عکسی که انگار صاحبش، می خواست نیم رخ بی نقصش را در یک پس زمینه ی تیره، به رخ بکشد. از اینستاگرام بیرون آمدم و موبایل جدیدم را روی میز گذاشتم.

قبلی، درست همان شب در مطب و میان دیوانه بازی هایم نابود شده بود.

با صدای شاکری، سرم را کوتاه چرخاندم:

_دکتر، یه بیمار اومدن برای معاینه. بفرستمشون داخل یا می خواین برین؟

به ساعت نگاهی انداختم. از نه رد شده بود و دیگر کم کم وقت رفتن بود، با این حال یک معاینه آن قدری وقتم را نمی گرفت که به خاطرش کسی را نپذیرم.

_بگو بیاد.

چشمی گفت و از چهارچوب در کنار کشید. بلند شده، چشمان خسته ام را فشرده و یک ماسک از جعبه برداشتم. صدای سلام آشنا از پشت سرم، باعث شد با تعجب بچرخم. دیدنش…در این مطب، آن هم وقتی همین چندلحظه ی پیش عکسش پیش چشمم بود و حتی به صفحه ی قفل شده اش چشم دوخته بودم شبیه یک توهم بینایی به حساب می آمد.

آرام بود، چشمانی خونسرد و میمیکی به شدت بی خیال. اور بلندش را روی ساعدش انداخته بود و یک پلیور سرمه ای با شلواری کتان به رنگ مشکی تن زده بود.

_جواب سلام واجبه خانم دکتر!

بی توجه به نگاه به شدت جا خورده ی من، به طرف یونیت رفت. رویش دراز کشید و اورش را روی شکمش گذاشت.

_خیلی وقتتون و نمی گیرم. یه معاینه ی ساده می خوام بکنین.

 

نفسم را محکم بیرون فرستادم. در شلوغ ترین روزهای زندگی ام، انگار خدا با من شوخی اش گرفته بود. ماسک را تا روی بینی ام بالا کشیده و جلو رفتم. می توانستم نبض زدن گردنم را حس کنم. نشستم روی صندلی و با برداشتن آیینه ی کوچک مخصوص، زمزمه کردم:

_برای یه معاینه ی ساده، باید من و انتخاب می کردین؟

چشمانش را بست. عطرش حتی از زیر ماسک هم قابل استشمام بود. انگار که به پوستش چسبیده باشد.

_من روی مونث بودن پزشکم خیلی حساسم.

چشمانم درشت شدند و خدارا شکر که چشمان بسته اش این شوک را ندید. لبه ی آیینه را روی لب هایش گذاشتم و او مطیعانه دهان باز کرد. لفظ باز، شوخ و تا حد زیادی بی خیال و خونسرد بود. صفاتی که برای من لااقل خوشایند نبودند. ردیف دندان های مرتبش بی هیچ پوسیدگی و ایرادی به رویم دهن کجی می کردند. حس می کردم در حال رو دست خوردن و در یک بازی قرار گرفتن هستم. کمی سرم را عقب کشیدم.

_آقای عابدینی؟

چون آیینه را بیرون کشیده بودم دهانش را بست و بعد یک نفس عمیق، چشمانش را باز کرد. این بار لحنش خیلی هم شوخ نبود.
_علی هستم.

ماسکم را پایین فرستاده و با حرکت پایم، صندلی چرخانم را به عقب هول دادم. خودش هم به حالت نشسته درامد و نگاهم کرد.

_شما چی می خواین؟

به این سوالم واکنشی نشان نداد. فقط نگاهش را چرخاند روی ابزار کارم.

_من که مسواک زده بودم اما شده مریضی بیاد مسواک نزنه بعد غذا لای دندوناش باشه؟

کوتاه پلک روی هم گذاشتم. شاید اگر چندسال قبل بود به این لحنش لبخند می زدم اما حالا…بلند شدم، دستکش هایم را درآورده و همراه ماسک در سطل زباله انداختم.

_من همه نوع مریضی داشتم، حتی مریضی که دندوناش سالم بوده و به دلیل نامشخصی اومده توی مطب من و دلش خواسته یکم با جملات بازی کنه.

کنایه ام را دریافت کرد و لبخند محوی زد.

 

_پس دندونام سالم بود؟

جدی نگاهش کردم. کاملا برخواست و با قدم هایی آرام به طرفم آمد. فاصله مان شاید حالا چهارقدم بلند بود. قد بلندش گردنم را کمی زاویه داد. چشمانش انگار می خواستند حرفی بزنند و او داشت جلویشان را می گرفت. لحنش این بار جدی تر از همیشه اش بود.
_عجله نکن دکتر.

نگاهم را تا انگشتش پایین کشاندم. روی انگشتر آشنا و بعد، نگاه عجیب و از آن آشناترش.

_تو کی هستی؟

نفسی که کشید شبیه درد کشیدن بود. سرزندگی چشمانش کجا پنهان شدند؟ چرا انقدر در عین ناآشنا بودن آشنا به نظر می رسید؟ من حاضر بودم قسم بخورم در بیست و هفت سال عمرم، اورا جز درکنسرت و ان روز در کافه ندیده بودم اما…این حس لعنتی از کجا پیدایش شده بود؟

_ممنون بابت معاینه دکتر.

نتوانستم بگویم بمان و جوابم را بده. قبل از این که زبانم راه بیفتد از اتاق بیرون رفته بود. البته عطرش را نبرده بود. تمام اتاق بویش را گرفته و من خیره مانده بودم به جای خالی اش. به نقطه ای که لحظاتی قبل چشمانش من را نشانه رفته بودند.

مهدیه در چهارچوب اتاق قرار گرفت و رو به من ایستاده و درواقع خشک شده پرسید:

_نمیرین دکتر؟

دستم را زیر مقنعه ام فرستادم و با لمس گردنم، نبضش را لمس کردم.

_شماها برین. خسته نباشین.

متعجب نگاهم کرد اما حرفی نزد، فقط خداحافظ آرامی گفت و لحظاتی بعد صدای بسته شدن در مطب و رفتن او و مسئول پذیرش…باعث شد خودم را تنها شده در مطب بیابم. تا سالن قدم برداشتم. در را قفل کرده و چراغ های سالن را خاموش کردم.

بعد دوباره به داخل اتاقم پا گذاشتم. مقنعه ام را از سر برداشته و چندین بار نفس کشیدم. دلم می خواست قبل پریدن عطرش، خوب از وجودش استفاده کنم. کلافه، روی یونیت دراز کشیده، چشمان خسته ام را روی هم گذاشته و به نگاهش قبل خروج فکر کردم.

فکر کردن به او، شبیه ماز بود. سردرگم کننده و البته گم شونده.

 

دستانم را روی شکمم قفل کرده و با باز کردن چشمانم به سقف زل زدم.

حالم خوب نبود. این روزها از خانه رفتن بیزار بودم. از خنده های الکی، تظاهر به شادی..به خوب بودن و از همه بدتر، تظاهر به فراموشی. خودم را غرق می کردم در نوشتن، در آبادیس و یک روز را در هفته هم در این اتاق. فکرم شلوغ بود. آن قدر که خودم را به زور درونش پیدا می کردم. میان این همه شلوغی، بدم می آمد یکی بیاید و مشغله ام بشود. یکی که سال ها بود از هم جنسانش بریده بودم.

یکی که بیاید و یک طوری نگاهم کند که نتوانم بفهمم چرا، نتوانم بفهمم پشت حرف هایش چه خوابانده، یا اصلا چطور می شود ندیده یکی آشنا باشد.
نفس عمیقی کشیده و با صدای کوبش به در، آرام بلند شدم. سرم داشت از سنگینی افکارم می افتاد. درد می کرد و تا پشت گوش هایم تیر می کشید. امنیت ساختمان آن قدری بود که نگران چیزی نباشم. دکمه های باز شده ی روپوشم را نبسته و تنها مقنعه را روی سرم انداختم. از چشمی به بیرون ابتدا نگاهی انداخته و با دیدن کامیاب بی حوصله قفل را باز کردم.

تنش را جلو کشید و با پا گذاشتن به سالنی که در تاریکی فرو رفته بود در را بست.

_چرا این جا انقدر تاریکه؟

تنم را به در تکیه زدم.

_توی اتاق بودم. اون جا برقش روشنه.

میان همان تاریکی ایستاد و نگاهم کرد. سعی کردم لبخندی بزنم. نمی دانستم می تواند ببیند یا نه.

_این جا چیکار می کنی؟

هنوز خیره ام بود.

_اومدم به علیرضا سر بزنم، دیدم ماشینت هنوز توی پارکینگه، گفتم بیام ببینمت.

علیرضا، پزشک داخلی بود. مطبش طبقه ی بالای مطب من قرار داشت و یکی از دوستان نزدیک کامیاب به حساب می آمد. قانع شده بودم. تنم را از در کنده و به طرف اتاق رفتم. مقنعه را هم دوباره از روی سرم برداشتم. فهمیدم پشت سرم می آید.

_چرا همه رفتن موندی پس؟

برنگشتم تا چشمان سرخم را ببیند. کاغذهای روی میزم را مرتب کردم و داخل پوشه جایشان دادم.

_این جا ساکت تر از خونست. راحت تر می شه کار کرد.

 

_واقعا داشتی کار می کردی؟

دستم از حرکت ایستاد، البته کوتاه تر از آنی که بخواهد جلب توجه کند. پوشه را بستم و یک کاغذ سفید و خودکار روی میز گذاشتم بماند. ترانه ی پوریا هنوز مانده بود. هنوز مانده بود و من، ذهنم جا برایش نداشت.

_آره عمو. بیخودی نگرانی.

بازویم که در دستش نشست و من را چرخاند، سعی کردم لبخندم را تکرار کنم. یک روزی، یکی در گوشم گفته بود آدم ها باید دردهایشان را یک جایی دفن کنند، برایش چهلم بگیرند و بعدش…دیگر بالای سرش اشک نریزند. دفنش کرده بودم،چهلمش را هم گرفته بودم اما…حکایت چه بود که هنوز گاهی دلم می خواست برایش گریه کنم؟

_چشات چرا انقدر سرخه؟

بوی عطر زنانه می داد. این که بویایی ام قوی بود را مدیون پسرک عاشقی بود که در عطرفروشی دلم را به دلش دادم. شاهین قبل از این حرف ها، عطر می فروخت. اصلا شاید همین عطر برایمان جدایی آورد.

_از پیش دوست دخترت میای؟

اسمم را با تشر روی لب راند. نگاهم را به پیراهنش دوختم.

_خوبم.

صدایش بالا رفت، کامیاب همیشه بی خیال را فقط من می توانستم دیوانه کنم. من و زخمی که شش سال بود در روحم مانده و خوب نمی شد. من هرنوع مرهمی رویش گذاشتم اما، خوب نشدند و من عقم می گرفت از نگاه کردنشان.

_د نیستی آخه دور اون چشات بگردم.

سرم را بالاتر بردم. لبخندم را دوباره تکرار کردم. ماهیچه های صورتم درد گرفتند، خط لبخندم را حس کردم عوضش. همین خنده ها و خطوط بیچاره ام کردند. شاهین همیشه می گفت اول از هرچیز، عاشق خنده هایم شده بود.

لبخند تصنعی ام را که دید یک قدم به عقب برداشت و با لحنی که دلم را سوزاند نجوا کرد:

_شاهین مرد غوغا…مرد. بکن ازش و زندگیت و کن.

پشت میزم قرار گرفتم. تنم لرزید از تشدیدش روی ر کلمه ی مرد. دستم را روی خودکار گذاشته و بلندش کردم. دست من نبود که روی کاغذ نوشتم و این نوشته ها پشت سرهم انگار در ذهنم دیکته شده و روی کاغذ آمد.

 

_آروم کامیاب!

کف هردو دستش را روی میز گذاشت و به طرفم خم شد. سایه اش روی کاغذ افتاده بود.

_غوغا، حالت بد می شه انگار می خوان خفم کنن.

بغض را از صدایم پس زدم. اشک را هم از نگاهم…

_قبل مرگش، بهش گفته بودم دیگه دوسش ندارم.

بازهم صدایم کرد. این بار درمانده. سرم را از روی کاغذ بلند کردم. این ترانه، از کجای این ذهن درهم سربرآورده بود؟ از کجا که به حالم نمی خورد.

_آدما مرگ و باور می کنن، رفتن و دل کندنم خوب باور می کنن. اما بعضی مواقع یه نگاهی بعد جمله هاشون دریافت می کنن که نمی تونن فراموش کنن. من اگه گاهی دلم می خواد چشمام و ببندم و مثل درختا برم به خواب زمستونی برای این نیست که باور نکردم مرده، که باور نکردم رفته…نه. درد من اینه که قبل رفتنش، یه جمله بهش گفتم و یه نگاه ازش به یادم مونده که گاهی تا ته حلقم و می سوزونه. انگار سرب دارم قورت می دم. وگرنه هیچ کسم باور نکنه، منی که مرگش و با چشمای خودم دیدم خوب باور کردم شاهین اون روز تموم شد.

بغض داخل صدایم نبود، اما خب…یک طور عجیبی گرفتگی درونش نشسته بود که کم از بغض نداشت. یک طوری که کامیاب بعد شنیدنش لعنتی بگوید و با قدم های بلند از اتاق خارج و بعد با صدای بستن در سالن بفهمم کامل از مطب هم بیرون زده.

به ترانه ای که با دست خطی بد نوشته بودم زل زدم، دست دراز کردم و با برداشتن موبایلم برای پوریا یک پیغام فرستادم.

“ترانه ی تولد پسرت آمادست. همین الان تمومش کردم”

بعد هم با رفتن به قسمت مدیا پلیر موبایل، یکی از موسیقی هایی که خودم ترانه اش را نوشته بودم پلی کردم. روپوشم را کامل از تن درآوردم. گوشی را طوری روی میز قرار دادم تا صدای موسیقی کم نشود و بعد با خاموش کردن مهتابی های داخل اتاق، دوباره روی یونیت دراز کشیدم.
بهتر بود امشب را همین جا می ماندم.

کمی نور ماه از پنجره تا وسط اتاق می آمد. به مسیرش چشم دوختم.

روزی که رفت نه شبیه فیلم های عاشقانه هوا بارانی بود و نه شبیه قصه های درون کتاب ها هوا سرد. اتفاقا هم هوا گرم بود و هم به جای باران، خورشید نورش را طوری تابانده بود که حس می کردم قیر روی آسفالت هرآن آب می شود.

وقتی رفت، شهر خلوت نبود. اتفاقا در شلوغ ترین ساعت روز دلش را کند.

گرم بود، شلوغ بود، آفتاب بود…

وقتی رفت، شب قبلش به او گفته بودم دیگر دوستش ندارم.

دروغ گفته بودم.

نفهمید….و درد همین جایش بود.

خواننده می خواند و من چشمانم را روی مهتاب بستم.

“با هر ردِ پایی که اندازه ی کفشته راه میام و
جلو هر کی چشماش شبیهِ خودت میشه کوتاه میام و
نموندی باهام و …
خزونم که از زورِ تنهاییام میخوام مثلِ پیچک بپیچی به پام
تو دردی من اینو میفهمم ولی بگو جز تو درمونو از کی بخوام؟
تو بارونیِ کهنه ی کنجِ خونه که خیلی چیزا از دلِ من میدونه
چه آغوشِ گرمی ، چه پاییزِ سردی چقد فکر میکردم یه روز برمیگردی
تو داروغه ی شهرِ تنهاییامی دروغِ قشنگِ توی خنده هامی
خیال میکنی رفتی اما تو هستی خیال کن هنوز شونه ی گریه هامی
تو دردی من اینو میفهمم ولی بگو جز تو درمونو از کی بخوام”

*************************************************************

کاتالوگ طراحی های جدید، مقابلم روی میز باز بود و من با مکث ورقشان می زدم. طراحی هایی که پنج سهامدار جدید شخصا برای روز رونمایی آبادیس تحویل داده بودند.

بیش تر تمرکز، روی لباس های سنتی تلفیقی بود. لباس هایی که نه از اصالت و فرهنگ دور شده و نه خیلی از غرب عقب مانده بودند. میان لباس هاس اسپرت و رسمی، چندطرح بود که بیش تر از همه به چشمم زیبا آمده بودند.

مهران همان طور که قهوه اش را می نوشید و مشغول تماشای بارش باران، از شیشه ی سرتاسری اتاق بود مخاطب قرارم داد و باعث شد سرم از روی کاتالوگ بالا بیاید.

_باید از بینشون انتخاب کنیم.چهل طرح زده شده در صورتی که ما فقط بیست طرح می خوایم. بعد هم شخصا بریم برای خرید مواد اولیه و تولید.

_طراحی های کیف و کفش و کمربند چی شدن؟

چرخید، فنجان قهوه اش را روی میز کار قرار داد و با گام های نرم و آرام نزدیکم شد.

_باید اول طرح های اصلی روز افتحاحیه مشخص بشن و بر اساس اونا، کیف و کفش و کمربند ست طرحی بشه.

کارهای زیادی مانده بود و وقت کم!

فکر کردن بهشان هم باعث می شد سرم به درد بیفتد و جمجعه ام میان یک دستگاه پرس تحت فشار قرار بگیرد.

_طرح هارو بده گروه بررسی کنن. شور جمعی بگیرن و انتخاب و به عهده ی خودشون قرار بده.
_به نظرت باعث کدورت بینشون نمی شه؟

سرم را کوتاه تکان دادم. کاتالوگ را بسته و کف دستم را رویش گذاشتم.

_همشون باتجربن، می دونن درخشش توی افتتاحیه یعنی رفتن نیم بیش تر مسیر. قرار نیست طرح های انتخاب نشده حذف بشن. می تونن بعد افتتاح رسمی تولید و پخش بشن. به هرحال نظر کارشناسی اون پنج نفر بهتر از نظر سلیقه ایه من و تو می تونه باشه.

 

قانع شده باشه ای زمزمه کرد و پاهای بلندش را روی هم انداخت. به ساعت روی مچم نگاهی انداخته و بعد برخواستم.

_امشب می بینمت؟

او هم به ساعتش نیم نگاهی انداخته و سری تکان داد. هردو خسته بودیم و این خستگی در چهره امان مشهود بود.

_هستم اما احتمالا یکم دیر بیام.

خوبه ای زمزمه کرده و به طرف خروجی قدم برداشتم.
_غوغا؟

کوتاه چرخیده و نگاهش کردم. ایستاد و یک دستش را در جیبش فرو برد.

_به فکر طراحی لباس خودتم باش. شب افتتاحیه تمام توجه ها معطوف تو می شه.

لبخندی زدم، یک دسته از موهایم از پشت گوشم سرخورده و از جلوی شالم بیرون زدند. با یک دست کیف دستی ام را گرفته و با دست دیگر، آن هارا داخل فرستادم. حجم زیادشان اذیت کننده بود.

_نگران نباش.

چشم روی هم گذاشت، به معنای اعتماد به کارهایم. نفسی بیرون فرستاده و ضمن زمزمه ی خداحافظ از اتاق خارج شدم. آسانسور با نمای تماما شیشه ای در طبقه بود. داخلش شده و دکمه ی پارکینگ را فشردم. پشتم را به نمای شیشه ای کردم و بعد با بستن چشمانم به میله ی افقی تکیه زدم.

صدای موسیقی ملایم پخش شده در اتاقک آسانسور را دوست داشتم. رخوت عجیبی بعد خستگی کار به جان آدم می ریخت. با توقفش، چشمانم را باز کردم. پا درون پارکینگ مسقف گذاشته و با زدن دزدگیر، روشن شدن چراغ های ماشینم را تماشا کردم. وقتی از ساختمان بیرون زدم، هوا داشت تاریک می شد.

سر راه و قبل از رسیدن به خانه جلوی فروشگاه بزرگ اسباب بازی فروشی توقف کوتاهی کردم. سفارشی که یک اسب تک شاخ ننو بود را با کمک شاگرد فروشنده در صندلی عقب جای دادیم و من، تازه توانستم نفس راحتی بکشم.

نگران بودم از آماده نبودنش و یا این که شبیه چیزی که می خواستم نشود. شیشه ی ماشین را پایین فرستادم و گذاشتم باد خنک، داخل اتاقکش بپیچد و با سرعت گرفتن راهم را ادامه دادم. هرزگاهی هم از آیینه به عقب و تک شاخ آبی صورتی جا خوش کرده روی صندلی زل می زدم.

 

به محض رسیدن به خانه، لباس هایی که از صبح آماده کرده بودم را تن زدم. موهایم احتیاجی به آراستن نداشتند. فقط با کمی روغن گل یاس قسمت جلویشان را براق کرده و کج روی صورتم ریختم.باقی را بافته و با انداختن روی شانه ام کارم را خاتمه دادم. ارایش کمرنگم هم لااقل برای خودم راضی کننده بود.

مطمئن بودم همین حالایش هم دیر می رسیدم. قفل گردنبدم را به سختی بسته و بعد با قدم هایی بلند از اتاق خارج شدم. خبری از حضور مامان در خانه نبود.قطعا یا پیش عمه بود و یا پیش آذربانو. این روزها به خاطر فرار از تنهایی و فکر و خیال حتی راضی بود که به بانو هم پناه ببرد.
سوار اتوموبیلم که شدم، قبل از هرچیز در آیینه به چشمان آرایش شده ام چشم دوختم و بعد استارت زده اما هنوز حرکت نکرده بودم که با نزدیک شدن کامیاب به ماشین، شیشه را پایین فرستادم:

_باهم بریم؟

لبخندی زدم. آراسته و اسپرت لباس پوشیده بود و طبق معمولش، کلاه روی سر داشت.

_من هدیه ای که خریدم عقب ماشینمه. حوصله ی جا به جا کردنش و ندارم. افتخار بدین رانندتون باشم عموجان.

ابرویی برای لفظ بازی ام بالا انداخت و با دور زدن ماشین، سوار شد. نگاهش روی من، کمی طولانی بود و البته موشکافانه.

_بریم. میثاقم خودش میاد.

آرام و با نیم کلاج حرکت کرده و خود کامیاب، ریموت را فشرد. کمی صبر کردم تا دروازه کامل باز شود و بعد پایم را روی گاز فشردم.
_فکر نمی کردم بخواد بیاد.

با پخش درگیر شد و در حال بالا و پایین کردن ترک های موسیقی زمزمه کرد:

_اون کله خر و نمیشه پیش بینی کرد.

_سریال جدیدش تموم شده؟

سری بالا انداخت و خسته از موسیقی های غمگینم، چشم غره ای برایم رفته و صاف نشست.
_آره، رفته واحد تدوین.

پس به زودی او هم بعد سال ها به تلویزیون برمی گشت. شبیه سابق..شبیه وقت هایی که همه شان پرکارترین های حرفه یشان بودند. آهی که کشیدم سر کامیاب را چرخاند. کمی نگاهم کرد و این سنگینی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا