رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 5

5
(1)

 

_مامان من آخه کجا خیره سره؟

_هرکی بیاد پسر دسته گلت و تصاحب کنه خیره سر می شه. حالا بعدا می فهمی.

به طرفش چرخیدم. داشت در تلگرام چت می کرد و همزمان جوابم را می داد. در عجب بودم که چرا فقط شیطنت های کامیاب را به بابا ایرج خدابیامرز نسبت می داد وقتی خودش در کمال سلامتی جلویم نشسته و داشت دقیقا کارهای پسرش را تکرار می کرد.

_بابا که تو این خونه پیش شما مونده.

_این حاضرجوابی هاتم به مامانت رفته.

جوابی برای حرفم پیدا نکرده و با ان جمله، خواست ساکتم کند. دستم را روی لب های منحنی شده ام قرار دادم. بوی کباب داشت تا داخل ساختمان هم می آمد.

_من به کامیاب می گم باهاش شوخی کردین تا از فکر بوتاکس بیاد بیرون..بعدم خودم شمارو یه روز می برم کلینیک بوتاکس کنین.
نگاهم کرد، متفکر و در حال سنجیدن این که چه کاری بیش تر برایش نفع دارد. این مادربزرگ بامزه که هیچ وقت هم با مامان سلوکش نمی شد و همیشه ی خدا، غر هایش جلوتر از محبتش سبقت می گرفتند را آن قدر دوست داشتم که برایش هرکاری انجام بدهم.

_صورتم و پاکسازی هم می کنه؟ از اینا که می خوابن روی تخت ماساژشون می دن؟

کنترل کردن خنده ام کار سختی بود.

_به شرطی که نخواین اون لحظه فیلم بگیرین از خودتون و شیر کنید اینستا.

_قبول، توهم بیا گونه بکار شاید میثاق راضی شد بیاد بگیرتت.
لحنم لبریز از اعتراض بود.

_بانو؟

دستش را در هوا تابی داد و ابرویی بالا انداخت.

_خبه خبه، حالا انگار خواستگار براش صف کشیده. بعید می دونم گونه هم بکاری میثاق راضی شه بگیرتت. همون حرف اولم. قیافت کپ مامانته.

لبم را به گونه ی نرمش چسباندم. با مراقبت های پوست و ماسک هایی که او می گذاشت باید هم انقدر پوست نرمی می داشت. دلم می خواست چندین بوسه ی دیگر هم به صورتش بزنم و چون می دانستم بدش می آید انجامش ندادم.

_ولی یادتون نره بانو که مامان من و چهرش، پسر شمارو عاشق کردن.

لبخندی زد. بالاخره از غر، اخم و پشت چشم نازک کردن دست کشیده بود. ایستادم و با پیامی که از جانب پولاد برای موبایلم آمد، چشم به صفحه ی گوشی ام دوختم” من دم درم “

جواب آذربانو اما برای لحظه ای، باعث سکوت دردناک مغزم شد.

_مامانت با عشقش خوشبخت شد، تو این یه مورد…تو به مامانت نرفتی!

لحظه ای که داشتم روی سنگ فرش ها حرکت می کردم تا خودم را به دروازه ی بزرگ برسانم و پولاد را ببینم به آن جمله فکر کردم. مامان خوشبخت بود؟

کودک بودم، شاید تازه الفبارا در مدرسه یاد گرفته بودم. شب ها سعی می کردم کتاب داستان هایم را خودم بخوانم. گاهی می دیدم که مامان، رژ قرمز می زند. موهایش را مدل دار می بندد و از عطری که من اجازه ی استفاده از آن را نداشتم به گردنش اسپری می کند. بعد تمام شب..روی کاناپه منتظر می نشست تا پدر بیاید و او..نمی آمد. فیلمبرداری اش طول می کشید. ان قدر طول که وقتی وارد خانه می شد مامان با رژ لبی که دیگر کمرنگ شده و عطری که بویش پریده، روی کاناپه خوابش برده بود.

شاید در این مورد هم من، به مامان رفته بودم.

دروازه را باز کردم. پولاد از ماشینش پیاده شد و من با اشاره دست خواستم دوباره بنشیند. میله ی پشت دروازه ی قدیمی خانه را بالا کشیدم تا بسته نشود و در صندلی جلوی ماشینش قرار گرفتم. لامپ سقف اتوموبیلش را روشن کرد و به طرفم چرخید:

_می دونم بد موقع بود ببخشید.

مهم نبود. نه آن قدری که بخواهیم سرش بحثی بکنیم.

_چی شده؟

موبایلش را روشن کرد و چند عکس مقابلم گرفت. با دیدنشان ابروهایم درهم گره خوردند.

_جالب نیست؟

نگاهم را از عکس دختری با موهایی که یک طرفشان را تیغ زده بود و تیپ عجیب و البته مد روزی پوشیده بود تا چهره ی او بالا کشیدم.

_فرودگاه امامه؟

سری تکان داد و موبایل را با یک چرخش در دستش، در جیب داخلی کتش سر داد.

_اومده ایران.

انگشت روی لب گذاشته و متفکر به کوچه، درختان تنومند و خلوتی دوست داشتنی شبانه اش چشم دوختم.

_آدرسش؟

_براتون می فرستم. فقط چرا براتون انقدر مهمه؟ این پنجمین نفره!

به جای دادن جواب، با کمی مکث پرسیدم:

_چندوقت ایران می مونه؟

نفسی بیرون فرستاد. کلافه بود از سوال هایی که هر بار بی جواب می ماندند.
_دو سه ماه.

خوبه ای زمزمه کرده و بعد کامل به طرفش چرخیدم:

_ممنونم پولاد، به پری و پوریا سلام برسون.

از ماشین که پیاده شدم هنوز هم متفکر خیره ی صندلی ای بود که چندلحظه ی قبل رویش نشسته بودم. دروازه را بستم، تکیه زدم به آن و آسمان بالای سرم را تماشا کردم.

چیزی به تحقق هدف نمانده بود. صدای پیامک، سرم را پایین انداخت. پولاد بود و آدرسی که خواسته بودم.

آدرس خانه ی ملودی شفق…یا همان محسن شفق سابق. همان ترنس تغییر جنسیت پیدا کرده!

نفس عمیقی کشیده، خودم را بغل کردم و به طرف ساختمان قدم برداشتم.

سنگ ها زیر پایم لرزیدند و صدایشان، گوش هایم را کیپ کرد.

صدای من بود انگار وقتی شش سال پیش، زیر پای روزگار استخوان هایم ترک برمی داشت.
همان وقتی که خودم هم سنگ بودم.

در واقع دل سنگ!
**************************************************************

در ماشین، طرف دیگر خیابان نشسته بود. نگاهم خیره بود به در مشکی رنگی که متعلق به یک آپارتمان مسکونی بود. چشمانم می سوخت. تمام شب قبل را نخوابیده بودم. نوشته بودم..خط زده بودم و سرآخر هیچ کدام از ترانه ها راضی ام نکرده بودند.

بعد هم با همان خستگی به مطب رفته بودم، دو جراحی لثه و سه عصب کشی با دندان هایی که ریشه هایشان اصلا سازگار نبودند چشمانم را به خون انداخته بودند. محکم روی هم فشردمشان و همین که آمدم سرم را به پشتی صندلی ام تکیه بدهم با دیدن ماشین قرمزی که جلوی ساختمان پارک کرد و اویی که از آن پیاده شد و با خوش و بشی با راننده به طرف در خانه رفت از ماشین پیاده شدم. دزدگیر را زده و بعد با نگاهی به خیابان از عرضش گذشتم. تازه در را باز کرده و داشت داخل می شد که صدایش کردم.

_خانم شفق!

ایستاد و چرخید، نگاه خیره اش روی صورتم، داشت نشان می داد برایش آشنا آمده ام. رسیدم مقابلش و به خاطر این سرعت عمل، کمی نفسم گرفت.

_می تونم چندلحظه وقتتون و بگیرم؟

ابروهای تتو خورده اش درهم گره خوردند. نگاهش را دوست نداشتم، لبریز بود از جسارت!

_شما؟

لبم را با زبانم تر کردم. طعم موز روی زبانم نشست. ما هم را دیده بودیم اما آن قدری گذشته بود که چهره ام برایش فقط اشنا بیاید. از آن روزها هردو خیلی تغییر کرده بودیم. دیگر نه من یک دختر بچه ی خام ساده بودم و نه او یک مرد عجیب که گوشواره می انداخت و لحن صحبتش زنانه بود.

_من غوغام. غوغا وارسته!

حیرت نگاهش، پیش بینی پذیر بود. به اطراف نگاهی انداخت و در را تا انتها باز کرد. لبخندی زدم و بعد، پا داخل لابی تاریک و کوچک گذاشتم. تا زمانی که سوار آسانسور شدیم، بالا رفتیم و در خانه اش را باز کرد هیچ کداممان حرفی روی زبانمان نیامد. داخل خانه اش بهم ریخته بود. کوچک و دلگیر!

نگاهم را به رکودی که داخلش موج می خورد دوخته و تا زیرسیگاری پر از ته سیگار و لیوان های زرد شده ی روی میز امتداد دادم. شالش را برداشت. مانتوی جلوبازش را هم درآورد. به سمت آشپزخانه قدم برداشت و بعد مدتی با دو رانی خنک برگشت. به مبلمان راحتی اشاره کرد و خواست بنشینم.

جز موهایی که از یک طرف سرش تراشیده بود و گوشواره ی عجیب روی بینی اش، ظاهر بی نقصی داشت. رنگ شرابی موهایش، دوست داشتنی بود و به پوست سفیدش می آمد.

_اسم خاصی داری. اولین بارم که شنیدم توی ذهنم موند اما…خیلی تغییر کردی.

نشستم، یکی از رانی هارا به طرفم دراز کرد و من با مکثی از دستش گرفتم.

_تغییرات شما عمده تر بودند.

خندید، بلند و رها! پا روی پا انداخت و با چشمکی زمزمه کرد:

_آره خب، ما بهش می گیم پیله. ازش دراومدم و راحت شدم.

برایش خوشحال بودم. به نظرم این تغییر شجاعت بالایی می خواست. آن هم برای یک شهروند ایرانی. رانی خودش را باز کرد و من فقط بدنه ی سرد فلزی اش را فشردم.

_چی می خوای؟

روی میز، کنار تمام فیلترهای سیگار و لیوان های زرد شده پر بود از برگه های طراحی. طراحی هایی بی نقص و چشم نواز. یکی از کاغذهارا برداشته و به برش هایی که روی عکس هم درآورده بود چشم دوختم:

_با مقدمه یا بی مقدمه بگم؟

تنش را جلو کشید و آرنج هایش را روی زانویش گذاشت. کنار مچش یک خالکوبی ریز درآورده بود. یک چیزی شبیه چهره! چهره ای که نیمش پسر بود و نیمی از آن دختر.

_مقدمه واسه اول کتاب هاست. حرفت و بزن دختر جون.

_اومدم با یک پیشنهاد همکاری!

اول با تعجب نگاهم کرده و بعد، بلند خندید. ان قدر عمیق که روی لب من هم لبخند بنشیند. منتظر ماندم تا قهقه اش تمام شود.
_دمت گرم دختر، مدت ها بود انقدر خوب نخندیده بودم.

_لازمه دوباره تکرارش کنم؟
کم کم ته مانده ی لبخندش هم جمع شد، نفس عمیقی کشید و از زیر کاغذها پاکت نصفه ی سیگارش را بیرون کشید. یکی کنج لبش قرار داد و بعد، پاکت را به طرف من گرفت. سری تکان دادم. با ژست بی خیالی پاکت را روی میز پرتاب کرد و فندک طلایی رنگش را زیرش کشید. طوری دود را از بینی اش بیرون فرستاد که خبره بودنش را به رخ بکشد.

_دیوونه شدی دختر؟ می دونی من برای کدوم برند کار می کنم؟

کیفم را باز کردم، قفل طلایی رنگش..دقیقا همرنگ فندک او بود. عکس های چاپ شده را بیرون کشیده و مقابلش روی میز قرار دادم. لحنم محکم بود! نمی خواستم بار دیگر، تزلزل نابودم کند.

_سه ساله برای برند معروف ایتالیا طرح می زنین، حقوق سالانه هشتاد هزار دلار، از بعد عملتون ارتباطتون با ایران و اقوامتون کم تر شده. سه ماه با پسر یکی از مقامات ایتالیا دوست بودین و یک شب رو به خاطر مستی زیاد توی بازداشتگاه گذروندین.

در همایش سپتامبر توی استانبول و از طرف برندتون سه طرحتون معرفی شد. که البته یکیشون لقب بهترین طراحی رو گرفت. سه شب پیش ساعت چهارصبح وارد ایران شدید. بلیط برگشتتون از قبل برای پنجاه و سه روز دیگه رزرو شده.

نگاه گنگش هنوز روی عکس هایش بود. عکس هایی که در ایتالیایی پنهانی از او گرفته شده بود. نفس عمیقی کشیده و راحت به پشتی کاناپه ی خانه اش تکیه زدم.

_و البته…می دونم که مهاجرتتون اجباری بوده.

دست از دیدن عکس ها برداشت، حالا همه چیز برای او هم جدی به نظر می رسید:

_دقیقا بگو چی می خوای؟

با خونسردی باز هم پیشنهادم را تکرار کردم.

_همکاری.

پوزخندی زد، سیگار درون دستش داشت می سوخت و او بی اهمیت به آن، نگاهش را میخ کرده بود روی نقطه ی نامعلومی.
_من از زندگیم راضی ام دختر جون، برنمی گردم ایران.

دوباره دست در کیفم کرده و این بار کارت شرکت را بیرون کشیدم. روی میز به طرفش هول داده و بعد برخواستم. چشم آدم ها، دروغ هایشان را لو می داد. راضی بودنش بوی نارضایتی می داد.

_فردا ساعت پنج عصر یه جلسه قراره برگذار بشه. ترجیح می دم قبل تصمیم گیری توش حاضر بشین.

به طرف در خانه اش قدم برداشتم. آن قدری بزرگ نبود که طول بکشد و همین که دستم به دستگیره رسید با سوالش، نشان داد آدم ها با گذشته یشان تعریف می شوند. نمی شود از گذشته ای که در ذهن های دیگران از تو جامانده فرار کنی.

_آخرین بار یادمه با یه پسری بودی به اسم شاهین. توی مهمونی آخر!

 

کوتاه به طرفش چرخیدم. نگاهش روی لباس هایم بالا و پایین شد. خیالم راحت بود چون بهترین های شرکت طراحی اش کرده بودند.

_فوت شده.

غمگین ابرویی بالا انداخت، سیگار دیگری آتش زد و بعد دودش را به سمت سقف خانه اش فرستاد:

_چطور کنار اومدی پس؟

دستگیره را پایین کشیدم. می دانستم چرا می پرسید. در اطلاعاتم عنوانش نکردم که می دانم عشقت را به تازگی از دست دادی و برای همین به ایران آمدی تا کمی از آن فضا دور بمانی. قصدم رفتن بود و حالا مصر تر بودم تا از آن فضای دود گرفته خارج بشوم.

_بعضی وقتا هرچقدر هم خودت و گول بزنی و منتظر زنگش بمونی و هی بگی نه، نرفته و برمی گرده، باز یه روزی توی خلوتت به این نتیجه می رسی که رفتن و نبودنش و باور کنی. در واقع قلبت به این نتیجه می رسه.

به جای آسانسور از پله ها پایین آمدم. چشمانم خواب، قلبم آرامش و مغزم استراحت می خواست.

شش سال بود با چشم و قلب و مغزم، با خاطراتش می جنگیدم.

به این که دیگر نخواهمش.

راستش را بگویم؟

روزهای اول مرتب تلفن همراهم را چک می کردم، حتی ایمیل هایم. آخر عادت داشت گاهی در یک ایمیل برایم چندخط عاشقانه می نوشت. حتی گاهی، می رفتم رستوران معروف..می نشستم پشت میز همیشگی، برای هردویمان غذا سفارش می دادم و منتظر می ماندم بیاید. آن قدر منتظر می ماندم تا غذا سرد می شد، گارسون می آمد نزدیکم و می گفت خانم…دیگر تعطیل است. از رستوران تعطیل شده بیرون می زدم. راه می رفتم.
می گفتم حتما یک جایی از این خیابان منتظر من نشسته.

بین خودمان بماند اما بعضی وقت ها، پشت چراغ های قرمز سر می چرخاندم تا شاید سرنشین ماشین کناری ام باشد.
نبود…

هیچ وقت دیگر نه سرنشین ماشین کناری ام بود، نه در یک کوچه ی بن بست منتظرم.

ایمیل ها و تماس ها هم هیچ!

بعد نشستم به فکر کردن.

حقیقت هم همین است، بالاخره تا یک جایی آدم منتظر می ماند، تا یک جایی چشم انتظاری می کند. بعدش می نشیند به فکر کردن، به چرتکه انداختن. به دلخوشی ساختن!

بعد با رفتنش کنار می آید، اشکش خشک می شود و پاییز که می شود دلش نمی ریزد.

دیگر دلش نمی ریزد!
**************************************************************
_میکاپتون تموم شد.

چشمانم را باز کردم، دست هایم را از روی دسته های صندلی برداشته و بدنم را کمی جلو کشیدم. شانه هایم گرفته بودند.

_انقدر تشریفات لازمه؟

به طرف پریزادی که با دوربینش، نشسته بود روی صندلی کنارم چرخیدم.

_وقتی سروکارت با آدماییه که عمرشون توی دنیای مد گذشته بله.

خندید. سادگی دنیایش را دوست داشتم. به خودم و میکاپی که در عین گریم بودن، به طرز تأثیرگذاری تغییرم داده بود چشم دوختم. دوربین اش را بالا آورد و صدای شاترش، در گوش هایم نشست.

_استرس نداری؟

لباس تنم، از لباس هایی بود که صاحبه شخصا برایم طراحی کرده بود. ساحلی خوش رنگ و لعاب خاصی که از زیر مانتو جلوباز و بلندم تن زده بودم و طرحش، با حاشیه های روسری ام هماهنگ بود. کفش های پاشنه بلندم را فقط برای اعتماد به نفس پا زده بودم. با پنج آدمی قرار ملاقات داشتم که هرکدامشان…به تنهایی برای خودشان وزنه ی سنگینی در این حرفه به حساب می آمد. پنج مهره ای که به ناچار از کشور جدا شده و فقط در سیستم سیاه ایران مهره ی سوخته محسوب می شدند.

_اگه تو مرتب این سوال و نپرسی خیلی نه.

خندید، جلوتر آمد و کنارم ایستاد. چهره مان در آیینه را دوست داشتم.

_من می رم عکاسی هام و از این چهارتا عفریته ی جدید بکنم. بعد میام ببینم نتیجه ی جلست چی شد.

گونه اش را بوسیدم.

_خانم عکاس دوست داشتنی.

خندید، با همه ی انرژی مثبت وجودش و با زنگ خوردن تلفن همراهش، دوربین را دور گردنش انداخت و حین دور شدن جوابش را داد:

_سلام خوش صدای لعنتی جذاب قشنگم.

با لبخند، این ابراز احساسات خشن و عمیقش را نگاه کردم. شک نداشتم پوریا با داشتنش خوشبخت بود. دیگر آن قدری دور شده بود که صدایش به گوشم نرسید. از متین برای میکاپ جمع و جور اما حرفه ای اش تشکر کرده و پا به سالن اصلی گذاشتم. منشی به احترامم برخواست.

_مهمان ها اومدن؟

سری تکان داد. دوست داشتم از رنگ رژ نارنجی رنگش تعریف کنم. به پوستش می آمد.

_بله منتظر شما هستند. آقا مهران رفتن داخل.

به طرف اتاق کنفرانس قدم برداشتم.

_امروز خوشگل تر از همیشه شدی.

لبخند خجالت زده اش را می توانستم حس کنم. در اتاق را باز کرده و با صلابت سلامی رو به جمع دادم. همگی ایستادند. چشم چرخاندم و با دیدن چهار عضو و صندلی خالی پنجم، نفسی بیرون فرستادم. در کنار مهران قرار گرفتم و او سر زیر گوشم آورد:

_فقط ملودی شفق نیومده.

_میاد!

آرام اما پر اطمینان گفتم. کمی راحتی خیال درون نگاهش نشست و من ایستاده بالای میز، کف دستم را روی سطح صیقل خورده اش گذاشتم.

_از دیدار مجددتون خوشبختم. به خصوص شما خانم سلیمی. می دونم پرواز طولانی ای از آمریکا تا به این جا داشتید.

دست هایش را در هم قفل کرد و تلفن همراهش روی میز و کنار دست هایش قرار گرفته بود.

_با توجه به ایمیلی که شما فرستادین نتونستم بی تفاوت بمونم.

با قدردانی نگاهش کردم و همین که خواستم شروع کنم در سالن باز و ملودی شفق با ظاهری رسمی تر از دیدار اولمان در چهارچوبش نمایان شد.
مهران نفس آسوده ای کشید و من میز را دور زدم:

_خب مثل این که جمعمون کامل شد. خوش اومدین خانم شفق.

با دیدن کسانی که دور میز نشسته بودند بهت زده شده بود. اما زود خودش را جمع کرده و با سلامی رسا صندلی خالی مانده را عقب کشید. صدای پاشنه ی کفشم روی سنگ های سالن پژواک اندکی ایجاد کرده بود. دقیقا در بالای سالن و جایی که در مرکز قرار بگیرم ایستادم.

_آقای امیری بزرگوار، تولید کننده و طراحی که در سال نود عنوان طراح برتر جشنواره ی مد فجر رو تصاحب کردین. اما خیلی ناگهانی با یک ورشکستگی بزرگ روبرو شده و تولیدیتون و از دست دادین. از طرف رقبا تحت فشار قرار گرفتین و دوسال بعدش ایران و ترک کردین.

نگاه عمیقشان رویم بود. به نفر دوم خیره شدم. زنی که حس تحسین برانگیزی نسبت به او و تلاش هایش داشتم.

_خانم سلیمی، یک ازدواج پر شور با صاحب یکی از برند های مد ایران. به عنوان یک طراح راهی مجموعه شدید و بعد ازدواج عاشقانتون، براشون طراحی های بی نظیری انجام دادید. اما بعد سه سال، با مشکلاتی که بین شما و همسرتون به وجود اومد و طلاقتون، ایشون از نفوذش استفاده کرد و دیگه نتونستین در ایران و شرکت های معتبر طراحی کنین. مهاجرت کردین به آمریکا و الان در شرکت نیما بهنود به عنوان یکی از طراح های فرعی فعالیت می کنید.

نفر سوم، نگاه تنگ شده اش و منی که آمده بودم تا آبادیس را بسازم.

_محمد زند…قصه ی شما خیلی هم پیچیده نیست. آدمی که توی ایران جدی گرفته نشد و رفت استرالیا. البته علی رغم طراحی های خوبتون، اون جا هم خیلی پیشرفتی نداشتین.

نفر چهارم و نگاه تلخی که مستقیم چشمانم را نشانه رفته بودند.

_سونیا جاوید، دانش آموخته ی طراحی لباس از دانشگاه هنر با نمرات عالی. پدرتون به جرم فساد در اقتصاد ملی دو سال قبل دستگیر شدند و همین باعث شد از برندی که براش کار می کردید غیر مستقیم خارج بشین و نتونین دیگه راحت فعالیتی انجام بدین.

و بالاخره نفر پنجم…نفس عمیقی کشیدم.

_پنجمین عضو این قصه..ملودی یا محسن؟ ترنسی که به خاطر شرایطش، به خاطر ظاهرش از طرف اطرافیانش طرد شد. تلاش کرد برای موندن در ایران اما برخوردها و سوء استفاده ها باعث شدن بر خلاف میلش از کشور خارج شه. به ایتالیا بره و بعد عمل تغییر جنسیت، همون جا فعالیتش رو ادامه بده.

_هدفتون از بیان کردن این بحث ها چیه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا