رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 21

5
(1)

 

*****************************************************

قرص فشارم را به زور به خوردم داده بود. بعد هم خودش، با همه ی درماندگی و غمش…با همه ی حال ناخوش و آشفته اش، صورتم را شسته بود. خون های خشک شده ی دور بینی ام را پاک کرده و کمک کرده بود لباس هایم را سبک کنم. هردو، روی مبل راحتی خانه اش نشستیم. دست دور شانه هایم انداخت و من را به خودش تکیه داد، سر روی سرم گذاشت و زمزمه اش….من غرق شده میان یک دنیای خراب شده را به خودم آورد.

ـ حالا تعریف کن!

ـ خرابم عمو!

ـ خرابیت تو چشممه عمو…

او هم خراب بود، او هم قدر من، زندگی اش را باخته بود. ما هردو…جفت پوچ آورده بودیم.

ـ سنم کم بود، هنوز توی دوره ی کارتونای والت دیزنی مونده بودم. دلم عشق می خواست…یکی که بیاد و هرچی غصه تو دلم داره بشوره و ببره، که محبت های نکرده ی مامان و بابا رو جبران کنه. که وقتی دلم گرفت، بدون ترس از تاریکی هوا باهاش برم توی شهر بچرخم. یکی که بلد باشه نازم و بکشه و برای موهای بلندم، شعر بخونه!

ـ شاهین اینارو بلد بود؟

در برابر صدای گرفته ی خش دارش، مکث کردم. چشمانم را بستم و پاهایم را روی مبل بالا کشیدم. خوب بود که طوری کنار هم قرار گرفته بودیم که نه او صورت من را می دید و نه من صورت اورا. من، چاله ی زمان را در ذهنم پیدا کرده بودم. مدت ها بود به راحتی و با یک جمله، توسط گذشته و آن روزها بلعیده می شدم.

ـ شاهین…برای من شبیه همون شاهزاده ها بود. یه پسر جذاب که بلد بود قشنگ حرف بزنه، قشنگ دلم و اسیر کنه و قشنگ تر از همه نگاهم کنه. می دونی کامیاب، من برای اولین بار کنار اون بستنی قیفی خوردم. برای منی که مامان و بابا توی روزای بچگیم انقدر کمرنگ بودن که یه خاطره ی مشترک بستنی خوردن باهم نداشتیم یا دوستایی داشتم که به خاطر وضعیت مالیشون بدشون می اومد توی خیابون بستنی لیس بزنن و باید برای یه بستنی به بهترین نقطه ی شهر می رفتن و پشت میز و صندلی می نشستند، عجیب ترین لحظه اون وقتی بود که کنار اون پسر، نزدیک جوب آب وایستادم و بستنی لیس زدم. اولش با خجالت و بعدش….

آب دهانم را قورت دادم، پشت چشمانم تصویر دخترکی را می دیدم که لباس مدرسه پوشیده بود و با موهای چتری رها شده از زیر مقنعه، لبخندی عمیق و نگاهی شفاف کنار پسر جوانی در حالی خوردن بستنی بودند.

ـ بعدش فهمیدم…چه لذتی رو تا حالا از دست داده بودم.

سکوت کرده بود، نگاهم پی بطری های نیمه خورده ی روی میزش ماند. نمی آمدم، از سر درد روحش، تمامشان می کرد.

ـ من باهاش چیزایی رو تجربه کرده بودم که زندگی ازم سلبشون کرده بود.

ـ برای موهات شعر می خوند؟

ـ تو برای موهاش شعر می خوندی؟

هردو منظور هم را می دانستیم. چشمانم را بستم. صدایش…به اندازه ی کافی گواه بد بودن حالش را می داد.

ـ من موهاش و می بافتم، شونه می کردم، حواسم به تار به تارشون بود…شعر نمی خوندم اما، حواسم بود موقع شونه کردن موهاش درد نگیره، یا وقتی سرش روی بالشم بود و صبح پا می شد، چک می کردم یه وقت ریزش موهاش زیاد نشده باشه و آمارش و داشتم روی بالش چندتا تار مو افتاده.

کف دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و لبم را زیر دندانم کشیدم. داشتم….این دردهارا بالا می آوردم.

ـ بلد نبود موهام و ببافه.

ـ جاش برات شعر می خوند. نمی خوند؟

صدایم خش برداشت، حنجره ام داشت از شدت زخم های نمک پاشی شده ی درونش، آتش می گرفت. این دیگر چه سرنوشت تلخی بود؟

ـ آره خب اما…

ـ اما؟

ـ اون شعرا رو، اون شب برای موهای اونم می خوند.

دستانش دورم محکم تر شدند، روی سرم بوسه اش کاشت و من بی صدا اشک ریختم.

ـزندگی یه طوری بهت سخت گرفت که دلم خون برات غوغا!

کامیاب بیش از همه غصه ی این سرنوشت را خورده بود. آن قدر غرق دردهای من شد که یادش رفت تبسم را دارد از دست می دهد. که تبسم را به جرم خواهر بودنش طرد می کرد. حواسش نبود و فاجعه، پشت فاجعه رخ داد.

ـ عمو؟

ـ بگو!

ـ چطور هوام و بندازم از سرش؟

نفس عمیقی کشید. همان طور که دستانش دور من بود خم شد، سیگارش را از روی میز برداشت، آتشش زد و با صدای گرفته اش زمزمه کرد.

ـ طرف کیه؟

ـ یکی که من و از خودم بهتر بلده!

ـ از گذشته می دونه؟

بعید بود، بعید بود کسی گذشته را بداند و بازهم من را بخواهد. کسی بفهمد من چه بودم و چه کردم و باز دلش هوای قلب من را بکند. گذشته، من را پیشانی سفید و رسوای عالم کرده بود.

ـ نمی دونم!

ـ بهش بگو!

ـ که چی بشه؟

دستش را از دورم به جلو کشید، روی قلبم گذاشت و جواب بغض آلودم را، با همان صدای نابودش داد. صدایی که مثل من به جای بغض کردن، شبیه یک دریای طوفانی موج گرفته بود. نگاه من هم به دو دکمه ی باز تیشرت مشکی رنگش ماند.

ـکه این قلب آروم بگیره.

قلبم، طوری می زد که چشمانم را از شرم نگاه کامیاب بستم. پیشانی ام را به سینه اش تکیه دادم و ناله وار لب زدم.

ـ اشتباهه!

ـ این که دوسش داری؟

قلبم از حرکت ایستاد، لب هایم خشک شد و علائم حیاتی ام یک به یک، به سمت خاموشی سوق پیدا کردند. دوستش داشتم؟ خدای بزرگ…هیچ صدایی دیگر نبود جز ذهنی که داشت برای خودش، آن مرد را تحلیل می کرد. آن مرد عجیبی که وسط زندگی ام، قرص و محکم خودش را جا کرده بود. من دوستش داشتم؟

ـ غوغا!

سرم را عقب کشیدم و با چشمانی خیس نگاهش کردم، درد میان چشمانش قلبم را دچار کرد. با دست موهایم را پشت گوشم فرستاد و لبخند کم رمقی به رویم زد.

ـ بزرگت کردم دختره!

ـ من چم شده کامیاب؟

ـ ترسیدی!

ترسیده بودم، واضح و روشن بود. اما از چه؟ چرا؟ این چه دردی بود که خودم هم نمی فهمیدش؟

ـ این چه ربطی به دوست داشتن داشت؟

لبخند جمع شد. هردو چشمم را دقیق از نظر گذراند و سرش را به سمت سقف گرفت.

ـ دوست داشتنه که ترس با خودش میاره عمو. ترس از دست دادن!

قلبم گرفت. انگار مشتم وسط سینه ام را شکافت و آن را میان انگشتانم گرفت. خیسی خون را میان انگشتانم حس می کردم. می خواستم آن قدر در خیالم فشارش دهم که دیگر نزند. نزند و راحتم کند! قلبم عاصی ام کرده بود. شبیه آدمی که روح از بدنش رفته باشد سست شده به مبل تکیه زدم و بعد، چانه روی زانویم گذاشتم. این حالت هایم، با حالت های گذشته و دل بستن های نوجوانی ام فرق داشت. زمزمه ی ناباورانه ام، سعی در کتمان این حقیقت داشت.

ـ اشتباهه کامیاب!

بلند شد و ایستاد، بسته ی سیگارش را برداشت و پشت به من به طرف پاسیو قدم برداشت و صدایش را کنارم جا گذاشت.

ـ کاناپه رو تخت کن بخواب غوغا! شاید این شب لعنتی که تموم شد فهمیدی چی درسته و چی غلط!

به رفتنش چشم دوختم. حرف هایش وزن داشتند و روی سرم سنگینی می کردند. حال بدم، باعث شد بدون بلند شدن و کشیدن اهرم زیر کاناپه و برای تخت کردنش، مچاله شده رویش دراز بکشم. اشکم میان موهایم گم شد و خودم میان باورهایم!

علی عابدینی….ترس من بود؟

ترسی که از بعد قطع تماسم…پیگیرانه تلفنم را به رگبار بسته بود.
*********************************************************************

فرار کردن، خاموش کردن موبایل و گم و گور کردن خودم، برای رهایی از این حسی که یک پایش بدجور لغزیده بود، احمقانه ترین و دم دستی ترین کارهایی بود که می شد انجامشان داد. کارهایی که در ذهنم همه شان را یک دور امتحان کردم و تهش…با یک ناامیدی آشکار به این نتیجه رسیدم توان این بازی های بچگانه را ندارم. به عددهای سنم که تا سی فاصله ای هم نداشتند که فکر می کردم، از خودم حتی بابت راه دادن این افکار به ذهنم خجالت می کشیدم.
من، مسئولیت هایی که داشتم که نمی توانستم رهایشان کنم. مسئولیت هایی که باعث شدند همان صبحی که در روی کاناپه ی خانه ی کامیاب از خواب برخواستم، دست دلم و حساسیت هایش را بگیرم و یک گوشه بنشانم، بعد هم دست و رو شسته و با حالتی نسبتا آشفته برای رسیدگیشان از خانه بیرون بزنم.

تلفن همراهم، بار چندم بود که با اسم او می لغزید؟ نمی دانستم. نه خودم و نه ذهنی که هرچقدر تنبیهش می کردم تا روی کار تمرکز کند ناتوان تر از همیشه با چشمانی گرد نگاهم می کرد. ساعت چهار…در حالی که هنوز هم آثار فشار بالا رفته در جانم نمود داشت و تب بالای بدنم را حس می کردم برایش پیام فرستادم. کوتاه و البته برای خودم پر از عذاب!

” باید حرف بزنیم. کافه رو برای ساعت شش رزرو کن”

بعد ارسال این پیام، نه دیگر تماسی گرفت و نه پیامی داد. تماس نگرفتنش، یعنی پیام را دریافت کرده بود. حالا من مانده بودم و فکرهایی که باید حرف می شدند و گذشته ای که شاید باید تا ابد در همان انتهای ذهنم، مدفون می ماند. باقی ساعات روزها برای رهایی از این تشویش پر عذاب، از شرکت بیرون زدم. خودم را به بهشت زهرا رساندم و بالای سر مزار مرد جوان رویاهای نوجوانی و ابتدای جوانی ام، گلایه سر دادم. دلم یک دنیا شنیدن و جواب ندادن می خواست! کاری که در دنیای زنده ها، ظاهرا کسی نمی توانست انجامش بدهد. بالای سر مزارش، باز هم بینی ام خونریزی کرد و من در حالی با دستمال به وضعیتم سامان می دادم که اشک چشمانم خشک نمی شد.

اگر زنده بود، حتی میان بدترین دعواها و دلخوری ها و نفرت ها هم، با دیدن این حال من همه چیز را تمام می کرد. دستم را می گرفت. می نشاند یک گوشه و می گفت، اصلا حق با توست. فقط حواست به خودت باشد. بعدش….من هم همه چیز را فراموش می کردم، غرق می شدم میان نگاهش و او حین تمیز کردن پشت لبم از خون زمزمه می کرد ” باهم شام بذاریم؟ پاستا”

من با خیره شدن به سنگ قبرش، هزار بار پرسیدم که چه شد به آن نقطه رسیدیم؟ کم گذاشتم یا او زیاده خواه بود؟ نادانی امان، کجای راه مسیرمان را کج کرد که تهش…یک دره ماند و کلی سقوط کرده درونش؟ سوالی که بی جواب ماندنش، به خاطر مرگ او تا ابد هم بی جواب می ماند. از بالای سنگش که بلند شدم سنگین تر از قبل بودم. باید برای علی از کجای روزهای گذشته می گفتم؟ اصلا…حقی برای گفتن داشتم؟

رأس ساعت شش به کافه رسیدم. از همان داخل ماشین در چوبی اش را زیر نظر گرفتم. تابلوی بسته می باشد نشسته پشت در، نشان می داد رسیده! با تردید کف دست هایم یخ کرده ام را روی گونه ام گذاشتم. احساسم…کی انقدر عمق پیدا کرده بود که وحشت گفتن از گذشته، داشت درونم را می جوید؟ از ماشین پایین آمدم. پشت در کافه مکثی کردم و بعد با کشیدن اهرمش و داخل شدن، متوجه سکوت فضا و البته صدای تق تق برخورد ظرف ها با هم شدم. در را پشت سرم بستم. شالگردنم را از دور گردن شل کرده و با حالی خراب و درونی لرزان، به جلو گامی برداشتم. پسر جوانی پشت میز چوبی در حال مرتب کردن و سروسامان دادن به اوضاع بود. با دیدنم، کوتاه نگاهم کرد و بعد صدایش را بلند کرد.

ـ علی…فکر کنم مهمونت اومد.

طول نکشید که با دیدنش که از پشت کافه به طرفم می آمد، تمام تلقینات ذهنی ام مبنی بر آرام بودن به هوا برخواست. پای دلم…طوری لرزید که اگر نمی گرفتنش زمین می خورد. با نگاهی اخم آلود، جدی و کمی دلخور نزدیکم شد. در هرقدمش…ضربان قلب من تندتر می شد و اخم های او غلیظ تر. هیچ وقت، او را بدون مهربانی پشت نگاهش ندیده بودم. دیدنش در این حال…کمی غریب بود!

ـ بشین پشت میز برم قهوه بیارم!

بدون سلام گفت و من قبل از رفتنش، لب زدم.

ـ برای من لطفا آب بیار!

کمی مکث کرد. اما بعد بی هیچ واکنشی پشت قسمت چوبی از دیدم پنهان شد، من هم آخرین میز درون کافه را برای نشستن انتخاب کردم. خیره ماندم به سطح چوبی میز و با حالی گنگ و تهی…نگاهم را سر دادم به دستانم. چندسال بود دیگر حلقه ی تعهدش را در دست نمی انداختم؟ چشم بستم. چرا این جارا انتخاب کرده بودم برای این قرار مزخرف و به حتم آخرین دیدار؟

کف همان دو دست را روی صورتم کشیدم. دستانم یخ بود و صورتم داغ! ترک برداشته بودم. این سال ها آن قدر گرم و سرد شده بودم که ترک برداشته بودم. بلند شده و ایستادم. همان لحظه او هم با یک سینی حاوی دوفنجان قهوه و یک لیوان بلند کشیده آب به سمتم آمد و با دیدن قیامم، سوالی نگاهم کرد.
به طرفش رفتم. این جا را نباید ملعبه ی یک گذشته ی سیاه می کردم. نزدیکش که شدم سینی را روی پیشخوان کافه قرار داد و به طرفم چرخید. پسری که در ابتدا دیده بودم حالا در دیدم نبود.

ـ چی شده؟

ـ بهتره دیگه هم و نبینیم!

یک ابرویش بالا پرید، اخم آلود و بی نهایت جدی.

ـ دلیلت سرکار خانم؟

دلیل بالاتر از دلی که داشت به گلویم خنج می کشید؟ دوست داشتن، برای من و خانواده ام نفرین شده بود. نباید این تفکر را می داشتم اما مسأله همین بود که نمی شد نادیده اش هم گرفت.

ـشما من و…

پرید میان حرفم، عصبی تر و کمی با تن صدای بالا رفته تر!

ـ جون نکندم شمارو بکنم تو که حالا سر یه جمله برگردم خونه ی اول. چی عوض شده مگه بینمون؟

مات ماندم. میان صورتش دنبال چیزی می گشتم که کارم را ساده کند. میان چهره ی مردانه ای که نمی شد جذبش نشد. سکوتم، اجازه داد خودش جلو بیاید . دستش را به صندلی پشت میزی که کنارش ایستاده بودم تکیه بزند. حالا صورت هایمان مقابل هم بود و صدای او، آرام تر اما پرخشم تر!
ـچی عوض شده که نباید هم و ببینیم؟

ـ یه حس….

باز هم پرید میان لحن متزلزل و درمانده ی من! خیلی جدی و مصمم بود. هم چهره و هم تن صدایش.

ـ این حس برای منه، ربطش به شما سرکار خانم؟ مگه توقعی داشتم در برابرش؟

نداشت اما دل من! شرم داشتم بگویم دلم گیر کرده میان بودنت. شرم داشتم چون میان یک عذاب دست و پا می زدم.

ـ من و تو، شبیه هم نیستیم.

ـ آره نیستیم، خیلی هم متفاوتیم، ربطش به این رابطه؟

نمی فهمید، من را میان یک منگنه ی کلامی گذاشته بود و نمی فهمید همه ی این ها برای یک فاجعه بس هستند.

ـ نمی خوام با ادامه دادنش وابسته تر بشی.

تلخ نگاهم کرد، میان چشمانش هیچ چیزی نبود جز انعکاس تصویر خودم. گره ی میان ابرویش، هنرمانده بافته شده بود و قلب من، طوری می تپید که ترس رسوایی میان جانم نشانده بود.

ـ بگم دلایلت خیلی مزخرفه بهت برنمی خوره؟

نمی خورد. خودم این حقیقت را می دانستم. صندلی را عقب کشید و با نگاهش وادارم کرد بنشینم. بعد هم با اتکا به میز به طرف من خم شد.

ـ یه نگاه به سن من بنداز، یه نگاهم به خودت! بچه ایم با این دلایل دم دستی خودمون و گول بزنیم؟

سرم پایین افتاد، شانه هایم سنگین بودند و دمای بدنم، به شکل نگران کننده ای بالا رفته بود. پشت لب هایم از این حرارت می سوخت. صدایم کرد..نه با آن لحن عصبی، بلکه جدی و مواخذگونه!

ـ غوغا؟

قلبم را پیدایش نمی کردم، انگار هیچ وقت درون سینه ام نبود. چقدر ماهرانه من را به خودش پیوند زده بود که حالا در این نقطه هرچه بگردم نفهمم از کجا دل به دل بودنش دادم. بار دوم که صدایم کرد، سرم را بالا آوردم. حق…با کامیاب بود. باید می گفتم!

ـ از گذشته ی من چی می دونی؟

ـ تو از گذشته ی من چی می دونی؟

سوال خودم را به شکل شوکه کننده ای تحویل خودم داد. با دیدن نگاهم سرش را تکان داد.

ـ من تو گذشته زندگی نمی کنم!

صدایم لرزید. شبیه چانه ام و شبیه خودم وقتی، قدم های عقب ترم را نگاه می کردم.

ـ اگه اون گذشته تا خود آینده کش اومده باشه چی؟

عقب گرد کرد، با حالتی کلافه دست میان موهایش کشید و بعد از روی سینی جا مانده روی پیش خوان، لیوان آب را برداشت. به طرفم آمد و حین گرفتنش به سمتم لب زد.

ـ بخور و بغضت و قورت بده باهاش، بعد حرف بزنیم!

لیوان را تا نیمه بالا کشیدم، حس کردم آن توده های درون گلویم همراهش کمی پایین رفتند. نفس عمیقی کشیدم و وقتی لیوان را روی میز برگرداندم، او برش داشت و با سر کشیدنش، خالی شده اش را میان میز بینمان گذشت.

ـ حالا گوشم با توا!

کیفم را چنگ زدم. شبیه آدمی بودم که یک مرگ تدریجی پر درد را، با دستان خودش انتخاب کرده. ایستادم و موی بیرون زده از شالم را با دست یخ کرده ام داخل فرستادم.

ـ این جا نمی شه. بیا باهام!
******************************************************************************

از وقتی به آسایشگاه رسیده بودیم، میانمان حرفی رد و بدل نشده بود. همچنان با چهره ای جدی و عصبی ای همراهی ام می کرد. کارم…جواب تلفن ندادن هایم، این که گفته بودم دیگر هم را نبینیم انقدر دلخورش کرده بود که نتواند عکس العمل دیگری نشان بدهد. وارد اتاق غنچه که شدیم، پرستارش را مرخص کردم و خواهش کردم تا زمانی که کنارش هستم وارد اتاق نشود. نگاه علی…گیج و گنگ روی غنچه ی غرق خواب مانده بود. به طرف پرده های اتاقش رفتم، همه شان را کشیدم تا همان اندک نور داخل اتاق هم از بین برود و بعد، با سستی و قلبی کم جان روی صندلی کنار تختش را اشغال کردم.

ـ بشین!

با مکث، گام هایش را به طرف مبل تخت شوی داخل اتاق کشاند و بعد نشستن رویش، آرنج به زانوانش تکیه داد. نگاهش هنوز پی غنچه و حالت و وضعیت استخوان بندی اش بود و اخم هایش درهم تر. با لبخندی کم عمق، دست دخترک را بوسیدم و بعد، به طرف علی چرخیدم. این روی زندگی…همان روی تلخی بود که همیشه از بابتش فراری بودم.

ـ از گذشته ی من، چقدر می دونی؟

نگاهش را از غنچه به من داد. برای لحظه ای هیکل و قد و بالایش را با خودم قیاس کردم. قیاسی باطل که با وجود فیل و فنجان بودنمان، باز هم به خنده ام نمی انداخت.

ـ می دونم قبلا یکی توی گذشتت بوده، یکی که حالا زنده نیست وگرنه….

حرفش را خورد، به اخم های غلیظ و رگ برآمده و چشمان سرخش…با محبت خالصانه ای نگاه کردم. این پسر، خیلی آرام دلم را درگیر خودش کرده بود. من…نمی توانستم این حقیقت که دلبسته اش شده بودم را نفی کنم.

ـ همه ی رسانه ها رابطه ی من و شاهین رو در حد عاشق و معشوق منعکس کردن. یکمم بهش پیاز داغ اضافه کردن و شد تیتر اول خبرهایی که بعد مرگش، از گوشه و کنار به گوشم رسید.

تلخی نگاهش، کامم را تلخ کرد. صحبت برایش راجع به این مورد، راحت به نظر نمی رسید.

ـ من رابطه ی شمارو توی اون پروژه ی نیمه کاره دیده بودم، به نظر نمیاد رسانه ها دروغ گفته باشن. می خوای بگی عاشقش نبودی؟

آب دهانم را قورت دادم. نگاهم را به طرف غنچه ی غرق خواب چرخاندم و لب زدم.

ـ دوسش داشتم!

ـ پس دروغ نبوده.

ـ همه ی حقیقتم نبود.

ـ حقیقت چیه غوغا؟ برای تو حرف زدن راجع بهش سخته و برای من شنیدنش. یه بار بگو این درد و قی کنیم و تموم بشه بره پی کارش.

” اگه یه روز به ته برسیم و بخوای به کسی از عشقمون بگی، چی می گی؟
ـ این چه سوالیه شاهین؟
ـ جواب بده عزیزم. برام مهمه.
ـ بهش می گم کنارت روزای خوب زیادی داشتم. حتی وقتی بد بودی و بدی کردی”

صدایش را از ذهنم پس زدم. اشک گوشه ی چشمم را گرفته و بعد بلند شدم و نزدیکش که قرار گرفتم، اولین حقیقت تلخ ماجرای زندگی ام را تلخ و کوبنده به میان لب هایم رساندم.

ـ من و شاهین، ازدواج کرده بودیم! عاشق و معشوق نبودیم، زن و شوهر رسمی بودیم!

تکان سختی خورد، تکانی که باعث شد من هم یک گام به عقب بردارم و با چشمانی تار نگاهش کنم. میزان بهت چهره اش، باعث شد دمای بدنم بالاتر برود. قرص هایم…بازهم همراهم نبودند.

ـ چی؟

با یک دنیا ناباوری پرسید و من هم، همه ی آن روزهای حماقت بارم را پیش چشمم نشاندم. صدایم، صدای غریبی بود.

ـ شاگرد عطر فروشی بود، وقتی باهاش آشنا شدم و دلم گیر نگاهش شد، دیگه خدارو هم بنده نبودم. من بودم و یه عشق که فکر می کردم آسمون و زمینم بهم برسن دیگه شبیهش پیدا نمی شه. طغیان کردن یه نوجوون، اونم با شرایط من که نه محبت دیده بودم و نه توجه خانواده ی همیشه درگیرم رو داشتم….چیز عجیبی نبود. بابا می گفت سنت کمه، می گفت این پسر خانواده ی درستی نداره. می گفت وضع مالیش در حد ما نیست، می گفت چشمش تورو نگرفته، شهرت من و ثروتت و گرفته. بابا می گفت و من…هیچ چیزی جز عشق بینمون نمی دیدم. آخر سر بعد کلی دوندگی و به این در و اون در زدن برای راضی کردن خانواده ها، وقتی دیدم هیچ چیزی نتیجه نداره بدترین و احمقانه ترین تصمیم عمرم رو گرفتم.

رنگش پریده بود، اخم هایش اما همچنان درهم بودند و ناباورانه منتظر بودند تا میخ نابودی اش را کامل بکوبم. سرم را تکان دادم و بغضم را به سختی قورت دادم. این مرد باید همین جا با من و خطاهایم روبرو می

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا