سقوط یک فرشته

رمان سقوط یک فرشته پارت 7

0
(0)

 

احتیاج به دانستن اسم اصلی او دارم.
«با کمال میل حاضرم این خدمت را برای شما انجام دهم»
تورن از جای برخاسته با کارلایل وداع نموده بیرون رفت و متعاقب آن جویس وارد شده در برابر کارلایل ایستاده گفت:« آقا، از قراری که خانم کورنی می فرمودند ظاهراً در اوضاع ایست لین تغییراتی داده خواهد شد.»
«خانم کورنی در هر کار عجله می کنند، نمی بایست این موضوع را به این طودی به کسی گفته باشد.»
«قصد او افشای موضوع نبود بلکه می خواست نقشه کار خودش را طرح کند از من پرسید که آیا در لیست ایست لین خواهم ماند یا حاضرم با او بروم، جواب دادم که تصمیم خودم را بعداً خواهم گفت قصدم این بود که اقلاً خدمت شما رسیده با شما صحبت کنم.»
«با من چه صحبتی می خواهی بکنی؟»
«آقا ، من به خانم … خانم سابق خودم قول داده ام که در هر حال بچه های او را ترک نکنم مگر این که عذر مرا از اینجا بخواهند و حاضرم به قول خودم وفا کنم خواستم ببینم شما چه نظر دارید.»
«نظر من اینست که شما در ایست لین بمانید و در وضعیت شما کوچکترین تغییری داده نخواهد شد.»
این حرف جویس کافی بود تصمیم خود را مبنی بر اقامت در ایست لین به خانم کورنی اطلاع داد و خانم کورنی خواهی نخواهی به تنهایی ایست لین را ترک گفت.
ماه ژوئن مراسم زناشویی کارلایل و باربارا هابر صورت گرفت. در این زناشویی عده کثیری دعوت داشتند و تمام اهالی ایست لین مثل این که مجلس جشن نزدیکترین اقوام آنهاست در این جشن شرکت جستند و بالاخره تام باربارا هایر مبدل به باربارا کارلایل شد و این دختر برای نخستین بار لذت نشاط و شادکامی را در زندگانی چشید.
فصل سی و ششم
چشمه های آب گرم آلمان در فصل پاییز و اواخر تابستان محل اجتماع عده کثیری مردم که از اطراف و اکناف اروپا در آنجا گرد آمده اند می باشند. در میان این چشمه ها آب گرم استالکن برک از همه معروف تر بود. وسایل آسایش مسافرین بیش ازهر نقطه دیگر فراهم شده و از یک طرف و سمت فضا و زیبایی منظره و از طرفی عنوان و مقام بارون استالکن برک بر اهمیت آن می افزود و این بارون مردی بود سالخورده ظریف طبع داراری موهایی سفید و انبوه ولی خیلی تنومند و قوی هیکل، این بارون چهار پسر داشت که همه به نام استالکن برک عنوان خانوادگی آن ها معروف بودند و فقط پسر بزرگ را مردم بارون جوان می خواندند. از این چهار پسر دو نفر آنها در خدمت ارتش به سر می بردند و دو نفر دیگر، که یکی همان بارون جوان بود بزرگ ترین فرزند وی و دیگری جوان ترین آنها با وی به سر می بردند.
از این چهار فرزند فقط پسر بزرگ در اختیار همسر کاملاً آزاد بود ولی به دیگران چنین اختیاری داده نشده بود و هیچ یک حق نداشتند جز با دختری که از میزان ثروت او اطمینان کامل داشته یاشند ازدواج کنند.
بارون جوان که تقریباً چهارمین مرحله از زندگانی را می گذراند مردی ظریف و زیبا روی که به شکار علاقه مفرطی داشت. در نزدیکی این محل مهمان خانه ها معروفی بود به نام مهمان خانه لو دویک یاد و در اینجا خانواده ای به نام کراسبی مرکب از یک مرد، یک زن، یک دختر قشنگ و یک خانم معلمه به سر می بردند. این که کراسبی از اهالی لنگلستان بود ولی معلوم نیست به چه علت فوق العاده از نزدیک شدن به آن کشور احتراز داشت. سال ها بود که جلای وطن اختیار کرده و هر چند سباهی در یک نقطه اروپا به سر می برد. این شخص دارای اطوار و حرکاتی متین و وضعی دل نشین و موقر بود. زن وی با اینکه تقریباً از مراحل جوانی گذشته یا در مراحل آخر آن به سر می برد، ولی زیبایی و طنازی خود را حفظ کرده و جز تفریح و خوش گذرانی به هیچ چیز علاقه نداشت. دختر جوان آنها موسوم به هلنا کراسبی هفده سال از عمرش می گذشت و در بحبوبه جوانی و طنازی بود ولی از طرفی صورت ظاهر و از جانبی رفتار و حرکات عاقلانه اش او را دختری بیست و پنج ساله می نمود. یکی از خویشان این دختر به هنگام مرگ بیست هزار لیره ارث برای او باقی گذاشته بود و از طرف مادرش نیز ده هزار لیره دیگر به وی به ارث می رسید. کنت اوتووان استالکن برک پسر کوچک بارون که داستان سی هزار لیره را شنیده بود عاشق دلخسته این دختر شده و روز و شب نقش خیال او را در صفحه خاطر ترسیم می کرد. بارها دوستان و رفقای وی از زبان او شنیده بودند که می گفت:
«سی هزار لیره و یک دختر زیبا چیزیست که سالها به جستجوی آن بودم و اینک قضا و قدر در سر راهم قرار داده.»
کنت اوتو استالکن برک ابتدا تحقیقات کاملی راجع به صحت و سقم این مطلب نمود و همین که از وجود سی هزار لیره اطمینان کامل پیدا کرد عشقش روی به شدت گذاشت و خانواده کراسبی که می دیدند یکی از وراث خاندان معروف و بلند آوازه استالکن برک سایه خود را بر سر آنها افکنده با کمال میل و رغبت مقدم وی را گرامی داشتند. و مصاحبت او را برای خود وسیله مباهات و افتخار می شمردند.
خانم کراسبی و مادموزل هلنا به قدری چشمشان به عنوان پر آب و تاب این جوان خیره شده بودند و در هر محفل و مجلس از او سخن به میان آورده می خواستند نشان بدهند که جزء دوستان صمیمی وی می باشند و همین هم کافی بود که با نظر اعجاب و احترام به این دو نفر بنگرند.
روزی بارون استالکن برک بزرگ برای دیدار پسر خود با کالسکه سر بسته به ابن حدود آمد. این کالسکه گویی از زمان بابا آدم به یادگار مانده بود ولی کنت استالکن برک در مجلل ترین مهمانی ها و در حضور عالی مقام ترین اشخاص با این کالسکه حضور می یافت. زیرا اجداد وی از آغاز تشکیل خاندان استالکن برک یکی بعد از دیگری این کالسکه را به خود امتیاز داده بودند. و روی هم رفته این کالسکه مقام و منزلتی در این دودمان پیدا کرده و آنقدر دست به دست گردید تا به دست این کنت رسید. این کالسکه یک سر به سوی مهمانخانه لودویک باد رفته در آنجا توقف نمود.
ساکنین مهمانخانه از زن و مرد سر از پنجره ها بیرون آوردند تا افتخار زیارت این کنت را تحصیل کنند. صاحب مهمانخانه شخصاً به استقبال بارون دویده ، در هر قدم تعظیم غرایی
496-505
می کرد و چون نزدیک بارون رسید او را به مجلل ترین اطاق های مهمانخانه راهبری کرد.
علت آمدن جناب بارون به این نقطه آن بود که از خانواده کراسبی دعوتی نموده و جشن مجللی در قصر خود به افتخار آنها بر پای بدارد. این مهمانی با خوشی انجام یافت و طولی نکشید که مادموازل هلنا خانم کنت اوتو استالکن برک شد و کنتس استالکن برک نامیده شد.
قبل از اینکه موضوع ازدواج عملی شود مناقشه ای بین کراسبی و زنش راجع به این موضوع رخ داد. کراسبی شخصاً مایل به این وصلت نبود ولی زنش هرگاه عنوان کنتس استالکن برک را بیاد می آورد دهنش پر از آب می شد و حاضر نبود بگذارد این افتخار جز دخترش نصیب کس دیگر شود. بالاخره کراسبی خواه ناخواه موافقت کرد و چون زنش چنین دید گفت:
«در اینجا که موافقت بین ما حاصل شد. اینک باید فکری برای خانم معلمه بکنیم زیرا من او را برای تا آخر سال اجیر کرده ام و اگر عروسی هلنا صورت گیرد ناچارم تمام حقوق او را تا آخر سال بپردازم.»
این موضوع فکر خانم کراسبی را خیلی به خود مشغول داشته بود زیرا موجبی نمی دید که بی جهت مقداری پول از بابت خدمت انجام نشده به کسی بدهد و به این جهت درصدد برآمد جای دیگری برای او پیدا کند تا مجبور به تأدیه حقوق او نشود.
در همان هنگام هلنا چون خبر موافقت پدر را شنید چنن به نشاط آمد که در پوست خود نمی گنجید، پای کوبان و رقص کنان بسوی اطاق خانم معلم رفته و بدون مقدمه گفت:
«اوه خانم، خانم می بینید من می خواهم عروسی کنم. از امروز به بعد هم دیگر درس نمی خوانم.»
خانم معلمه چون این حرف را شنید به فکر اندر شده و خیالش متوجه عوالمی دیگر گردید.
این زن،این خانم معلمه که بدینگونه در این خانواده زندگی می کند با ما آشنا است.
سالها است که او را می شناسیم به هنگام راه رفتن یک پایش کمی می لنگد و مجبور است اندکی خم شود. جای زخمی منکری از چانه اش تا گوشه لبهایش امتداد یافته و وضع فوق العاده نامطلوبی به قسمت سفلای صورتش داده است چند دندان از دهان او افتاده و به هنگام حرف زدن بعضی کلمات را نمی تواند کاملاً مربوط ادا کند.
موهای انبوه خاکستری رنگ خود را زیر کلاهی بزرگ پنهان ساخته این وضع ظاهر او است. از طرف دیگر تمام علائم و آثار غم و اندوه در جبین او پیدا است و وی را موجودی رنج دیده و محنت کشیده می نماید. ندرتاً می خندد. به هنگام تنهائی دائماً فکر می کند و خاطره روزگاران گذشته او را آزار می دهد. با وجود این همیشه از معاشرت با دیگران احتراز دارد هرگاه از خانه خارج می شود نقابی ضخیم و سیاه حایل چهره خود می کند.
این زن کیست؟ بین او و خانم ایزابل کارلایل که روزگاری در زیبایی و ملاحت شهره شهر بود چه مشابهی وجود دارد؟ چه کسی می تواند حدس بزند که این خانم معلم با این قیافه منکر و چهره نازیبا روزی عنوان خانم ایزابل ماونت سه ورن کارلایل داشته و در زیبایی بی نظیر و در جاه و مقام جزء طبقه اشراف درجه اول انگلستان بوده؟ حادثه ای که در راه آهن برای او رخ داد باعث تغییر قیافه او شد بعدها خود او برای اینکه رشته ارتباطش با دنیای سابق به کلی قطع شود به این تغییر کمک کرده در طرز لباس پوشیدن در انتخاب پارچه و فرم لباس و در تمام جزئیات روشی در پیش گرفت که ممکن نبود کسی او را ببیند و بشناسد.
با همه این تغییرات باز چهره اش زیبا، رفتار و حرکاتش دلنشین و جذاب بود مردم چون او را می دیدند از مشاهده اینکه زنی جوان سرش با موهای خاکستری پوشیده شده متعجب می گردیدند و همه می دانستند که این زن موجودی است رنج دیده و محنت کشیده.
دو سال می گذشت که به سمت معلم سرخانه وارد خانواده کراسبی شده با آنها زندگی می کرد. در آغاز استخدام خود را یک زن انگلیسی معرفی کرده بود که شوهر فرانسوی داشته و شوهرش وفات یافته است و بیش از این چیزی نگفت. ابتدا خانواده کراسبی با تردید و تأمل او را برای تربیت دختر خود پذیرفتند ولی بعدها به مرور زمان به قدری حسن سلوک و لطف و دقت و فداکاری از او دیدند که به یکبارگی سمت یکی از اعضا خانواده آنها را پیدا کرده بود در ایام توقف در اینجا دو سه خانواده انگلیسی که سابقاً با ایزابل کارلایل معاشرت داشتند او را دیده و حتی با او داخل صحبت و گفتگو شده و هیچیک کوچکترین سوءظنی راجع به هویت وی پیدا نکرده بودند این موضوع تا اندازه ای باعث اطمینان خاطر وی گردید می دانست مردم او را فراموش کرده اند و دنیا پرده اشتباه بر رخساره او افکنده برای چنین زنی گمنامی بهتر از هر چیزی بود.
گفته ایم غالب اوقات خود را در تنهایی می گذرانید در این موقع حالش بر چه منوال بود؟ خاطرات تلخ روزگاران گذشته بدبختی و حرمان و دورافتادگی خود، ناکامی و رنج تنهایی همه اینها برای ایزابل در مقابل میل و اشتیاق آتشینی که روح او را تکان می داد و ارکان وجود او را به لرزه می آورد به هیچ شمرده میشد هیچ آرزو و اشتیاقی نداشت جز اینکه بار دیگر چهره زیبای اطفال معصوم خود را ببیند این میل و اشتیاق نبود آتشی بود که هر لحظه شعله آن فروزان و حرارت آن سوزان تر می شد.
ساعات دراز در یک جا می نشست نقش وجود کودکان خود را در صفحه خاطر ترسیم می کرد گاه به نظرش می رسید لوسی کوچک با قیافه جذاب و خندان خود بسوی او می آمد گاه حس می کرد آرچیبالد کوچک دستهای ظریف و نرم خود را به دور گردن او حائل کرده و دهان برای بوسیدن او پیش می آورد. چنان در عوالم آرزو غرق می شد که خیال و تصور در نظرش شکل حقیقت پیدا می کرد. دست برای گرفتن این اطفال پیش می برد ولی فضای خالی را در آغوش می گرفت. آنگاه از آن جهان بیخودی بخود آمده متوجه حقیقت تلخ و کشنده زندگی خود می شد و تمام آن افکار و اوهام و آرزوها به شکل یک آه بلند و چند قطره سرشک از دهان و چشمش خارج می گردید.
ایزابل در آن روزگار که بر قله نیکبختی و نیکنامی جای داشت به اطفال خود تا بسرحد پرستش علاقمند بود. به همه چیز آنها به تربیت آنها، به آینده آنها، به نیکبختی آنها تا بسرحد جنون علاقه داشت و سپس در یک لحظه بیخودی همه این علائق را فراموش کرده اطفال خود را به دست حوادث سپرد.
در این اواخر شعله اشتیاق وی برای دیدار فرزندان خود از پیش فروزانتر شده بود رفته رفته تب سختی عارض او گردید این تب تنها جسم او را حرارت نمی بخشید بلکه بر جان او بر فکر و دماغ او نیز آتش می زد زبان در دهانش بند نمی شد لبها و گلویش بکلی خشکیده بود.
از موقعی که لرد ماونت سه ورن در چند سال قبل بدیدار وی آمده بود تا آن ساعت از اوضاع و احوال شوهر و اطفال خود به کلی بی اطلاع بود و نمی دا نست بر آنها چه می گذرد آنقدر جرئت و شهامت نداشت که از کسی در این خصوص استفسار کند. می دانست خاطرات گذشته باید در خاطر وی فراموش شده و با او به گور رود با وجود این نمی توانست آتش اشتیاق خود را به هیچ وسیله فرو نشاند. اگر برای یکروز، یکساعت، یک لحظه هم شده بود می خواست آنها را ببیند و بعد در خانه قبر جای گیرد.
مدتی پیش از اینکه موضوع زناشوئی خانم هلنا کراسبی و پسر بارون استالکن برک صورت گیرد یکی از کنت های ساکن ایست لین با اهل خانه خود به اینجا آمد. اتفاقاً افی هلیجوان نیز به سمت ندیمه خانم این کنت با آنها بود. افی در مدت مصاحبت خود با کنتس توانسته بود لطف و مهر او را بسوی خود جلب کرده و با جعل داستان بی سروتهی راجع به قتل پدرش عواطف ویرا نسبت بخود برانگیزد.
خانم لاتیمور در همان آغاز ورود با خانم کراسبی آشنا شد و این دو زن شاید برای پنجاهمین بار و در مورد پنجاهمین نفر عقد دوستی و مودت خلل ناپذیر بسته دست خواهری به هم دادند.
عصر همان روز که هلنا موضوع ازدواج خود را به ایزابل که اینک مادام واین نامیده می شد اطلاع داد ایزابل بیرون آمده در گوشه خلوتی در میان باغ بروی نیمکتی نشست بر حسب اتفاق افی هلیجوان نیز همان موقع برای گردش بیرون آمده و بدون اینکه بداند کجا می رود به آن نقطه رسید و چون خانم ایزابل را با آن قیافه نادلپذیر و لباس عجیب و غریب دید ابتدا تعجب کرد ولی همینکه شناخت این زن معلم خانواده کراسبی می باشد پیش رفته و فریاد کرد:
«خانم واین سلام عصر شما بخیر.»
خانم ایزابل که به هیچوجه نمی توانست حدس بزند این زن کیست و چه سوابقی دارد و فقط او را در مصاحبت کنتس لاتیمور دیده بود با خوشروئی و ادبی که معهود او بود جواب سلام ویرا گفت. افی نزدیک او رفته با اطواری که مخصوص او بود گفت:
«سلام، خانم واین چقدر هوا خفه و گرفته است، با طبیعت من هیچ نمی سازد. می بینید من زبان آلمانی و فرانسه نمی دانم. به این جهت در اینجا به من خوش نمی گذرد. کاش در ایست لین مانده بودم و به هوس دیدن اینجا نمی افتادم.»
با اینکه ایزابل میل نداشت با این زن زیاد وارد صحبت وگفتگو شود ولی ذکر نام ایست لین تأثیر عجیبی در او نموده از افی پرسید:
«آیا شما اهل ایست لین هستید؟»
«بلی، چه جای بدیست، حتی از اسم آنجا هم متنفرم.»
«برای چه از آنجا بدتان می آید.»
«به همین جهت که بدم می آید.»
ایزابل با قلبی که هر لحظه ضربان آن شدیدتر می شد از وی پرسید:
«آیا میدانی ایست لین کجا است؟»
«البته که میدانم. خواهرم مادموازل هیلجوان در ایست لین می باشد. آیا شما آنجا را دیده اید؟»
ایزابل در پاسخ دادن مردد مانده بالاخره چنین گفت:
چند سال پیش روزی در آن حوالی بودم. با خانواده کارلایل هم آشنایی داشتم، نمی دانم حالا در چه حال می باشند.»
«پس خبر ندارید که چه تغییراتی در ایست لین داده شده، راستی ایزابل را می شناسید؟»
ایزابل بار دیگر تأملی کرده و بالاخره اظهار داشت:
«ایزابل را می گوئید؟ بلی یادم آمد گمان می کنم همسر آقای کارلایل بود اینطور نیست؟»
«بلی، ولی چنین زنی را خدا نصیب هیچکس نکند. چه خوب مزد شوهرش را داد شوهر و بچه ها را رها کرد و به دنبال هوا هوس خود رفت.»
از این طعنه نیش دار دردی بر دل ایزابل پیچید ولی می بایست تحمل کند، برای اینکه موضوع صحبت را تغییر دهد از افی پرسید:
«راستی گویا بچه هائی هم داشتند از آنها چه خبر؟«
«بلی. بیچاره ها دل سنگ به حالشان کباب می شود. یکی از آنها عنقریب در اثر سل خواهد مرد. ولی هر وقت من در این خصوص به جویس خواهرم چیزی گفتم و اشاره ای کرده به پروپای من پرید.»
ایزابل عرق پیشانی خود را با دستمال پاک کرده پرسید:
«کدام یک از آنها، ایزابل؟»
افی که نمی دانست ایزابل اسم سابق لوسی دختر کارلایل بوده تبسمی کرده گفت:
«ایزابل، ایزابل کیست؟»
«دختر بزرگ آنها- مگر اسمش ایزابل نیست؟»
«ایزابل نام در این خانواده نیست، یک دختر دارند که اسم او هم لوسی است.»
«وقتی که من … من ایست لین می گذشتم فقط یک دختر و دو پسر داشتند و اسم آن دختر هم ایزابل بود.»
«آها، فهمیدم مقصود شما چیست. ویلسون خدمتکار کارلایل موضوع را برایم تعریف کرد همان شبی که خانم ایزابل شوهرش را ترک کرد، آقای کارلایل دستور داد که بچه را بعد از آن به نام لوسی که اسم دوم او می باشد بخوانند واسم ایزابل را از سر او بردارند. می بینید خانم، کاملاً حق با آقای کارلایل بوده شخص چطور طاقت می آورد اسم چنین زنی را بر روی بچه خود بگذارد؟»
«صحیح است، حق دارد کدام یک از بچه ها مریض است؟»
«ویلیام پسر بزرگ آنها البته هنوز علامت مرض کاملاً در او پیدا نشده ولی از لاغری مثل نی قلیان می باشد رنگ چهره اش فوق العاده و بیش از حد برافروخته و از چشمش مثل اینست که شعله آتش می تابد. جویس می گوید رنگ و رخساره او به مادرش شباهت دارد ولی من از اوضاع دنیا بهتر مطلع هستم، کسی که مزاجش سالم باشد رنگ و رویش آنطور برافروخته نیست.»
ایزابل با صدای خفه ای پرسید:
«آیا شما خانم ایزابل را می شناختید؟»
«خیر. به هیچوجه، و چه بهتر که او را ندیدم و با او آشنا نشدم اصلاً آشنایی با اینطور زنها توهین آور است!»
ایزابل در مقابل این سبک سر و بد زبان حالت مقصری را داشت که مجازات می بیند و این مجازات رنج آور را در مقابل تقصیر خود باید تحمل کند تا از گناه و خطای خود سبکبار گردد. بدون اینکه بگذارد افی رنج درونی او را حدس بزند پرسید:
«گویا یک پسر دیگر هم داشتند که اسمش آرچیبالد بود. او چطور است؟»
«آه مثل بز شیطان است. مثل سیبی است که با کارلایل دو نیمه کرده باشند. اگر شما در ایست لین بوده اید لابد بعضی چیزها هم راجع به من شنیده اید.»
«درست به خاطر نمی آورم ممکن است چیزهایی شنیده باشم.»
«پدر مرا جوانی موسوم به ریچارد هایر گشت. نمیدانم شما با خانواده هایر آشنایی داشته اید یا خیر. بعد از انجام مراسم تدفین پدرم من از ایست لین رفتم. البته برایم ممکن نبود دیگر در یک همچو جایی بمانم روحم را آزرده کند. وقتی که من از ایست لین رفتم تصور می کنید مردم راجع به من چه مزخرفاتی گفتند. انتشار دادند که من با ریچارد هایر قاتل پدر خود فرار کرده ام می بینید مردم چه قضاوت های احمقانه ای می کنند از شما می پرسم در دنیا تهمتی از این بدتر و ننگین تر ممکن است؟»
«پس شما با او نرفته بودید و با وجود این شما را متهم کردند.»
«خیر سوگند یاد می کنم چطور ممکن است کسی به دنبال قاتل پدر خودش برود و خودش را در آغوش او بیندازد؟ شما تصور می کنید اگر دستم به این جوان می رسید او را به دست جلاد نمی سپردم؟ همین حرف را به آقای کارلایل زدم او هم تصدیق کرد می بینید خانم تنها کسی که قضاوت بد درباره من نکرد همین کارلایل بود. او باور نمی کرد که من با ریچارد رفته باشم راستی این آدم در زندگی چقدر خوب و درست قضاوت می کند.»
«گمان می کنم در این مدت در جائی مشغول کار بوده اید.»
«درست حدس زده اید خانم، در خدمت یک کنتس بودم و بقدری علاقه داشت که به هنگام مرگ خود سهمی از ارثیه خودش را برای من تعیین کرد بعد هم دو سال درخدمت کنتس ماونت سه ورن بودم.»
«با کنتس ماونت سه ورن! عجب ظاهراً او با زن کارلایل نسبتی هم داشت.»
«این را که همه کس می داند وقتی که زن کارلایل آن حرکت قبیح را مرتکب شد من در خدمت او بودم روزها از صبح تا عصر کارش این بود که با خانم له ویزون پیر می نشست و راجع به این موضوع صحبت می کرد آه خانم شما را چه می شود که اینطور می لرزید مگر کسالتی دارید شاید سرتان درد می کند.»
«بلی هم سردرد دارم و هم قلبم درد می کند.»
افی که فوق العاده پر حرف و خودستا بود توجهی به این موضوع نکرده در دنباله سخنان خود گفت:
«خوب خانم بعد از اینکه مردم شهر من آنطور احمقانه درباره من قضاوت کردند توقع داشتید با میل و رغبت به ایست لین بروم ولی چیزی که هست حالا دیگر که قضایا روشن شده کسی جرأت نخواهد داشت چنین نسبتی به من بدهد. راستی هیچ خانم کورنی خواهر آقای کارلایل را می شناسید؟»
«او را دیده ام.»
«هر وقت مرا می دید مثل ماده ببر دندانهای خودش را به من نشان می داد، چقدر زن احمقی است.»
«آیا هنوز در ایست لین بسر می برد؟»
«چطور ممکن است هیچوقت خانم کارلایل با او نمی سازد.»
«خانم کارلایل.»
«بلی آقای کارلایل عروسی کرده است.»
«این را هیچ نمی دانستم.»
«آها؛ معلوم می شود بکلی از دنیا بی خبر هستید، حالا تقریباً پانزده ماه می شود که عروسی کرده. اتفاقاً روز عروسی او من آنجا بودم و به کلیسا رفتم، زنش خیلی قشنگ است.»
خانم ایزابل دست لرزان خود را روی قلب جوین که ضربان
[ .]
آن هر لحظه شدیدتر میشد گذاشت و اگر وضع لباسهایش مانع نبود افی بخوبی میتوانست متوجه بالا آمدن و پایین رفتن سینه او بشود.
قبل از اینکه حرفی بزند گلوی خشک خود را صاف کرده آنگاه پرسید:
آیا با باربارا هایر ازدواج کرد؟
«بلی خوب حدس زدید. اگر انسان بتواند حرف مردم را به چیزی بگیرد می گویند سابقاً و قبل از اینکه با خانم ایزابل عروسی کند با همین زن فعلی سروسری داشته است. میدانید چه کسی این حرف را به من زد ویلسون خدمتکار آنها بود. از طرفی دیگر هم از خیلی ها شنیدم که می گویند اگر خانم ایزابل نمرده بود امکان نداشت کارلایل باردیگر ازدواج کند. از چند طرف برای جلب توجه او سعی می کردند چندین خانواده می خواستند به او دختر بدهند و مادام که خانم ایزابل زنده بود اینکار را نکرد. ولی بعد از مردن خانم ایزابل با خانواده هایر وصلت کرد. حالا از این خانم یک بچه دارد پسر قشنگی است چهار ماه است به دنیا آمده خانم کارلایل از این قضیه خیلی خوش وقت است شوهر خود را مثل بت می پرسد.
«آیا این خانم نسبت به بچه های سابق آقای کارلایل مهربان است؟»
«تا آنجا که من اطلاع دارم مهربان است. به علاوه سروکار زیادی با آنها ندارد. یک معلمه مخصوص آنها استخدام کرده اند و بچه ها همیشه با او به سر می برند.»
«آیا شما زیاد به ایست لین آمد و رفت داشتید؟»
«خیر میل ندارم بجائی بروم که مردم با نظر حقارت به من نگاه کنند راستی این را هم به شما بگویم اگر خانم ایزابل مرتکب آن حماقت نمی شد حالا اوضاع ایست لین خیلی با آنچه که هست فرق داشت در آن نواحی تنها یک نفر است که حاضر نیست یک کلمه حرف بد درباره خانم ایزابل بشنود و او هم خواهرم جویس می باشد.
تا آنجا که من اطلاع دارم بعد از آقای کارلایل هیچ کس به اندازه جویس خانم ایزابل را دوست نمی داشت.»
«مگر آقای کارلایل زیاد به خانم ایزابل علاقمند بود؟»
«فوق العاده، خاک پاکش را توتیای چشم می کرد، تا آن ساعت که ایزابل او را ترک گفت تمام ذکر و فکرش ایزابل بود ولی رسم دنیا همین است. هر کس به کسی علاقه زیادتر داشته باشد بیشتر از ناحیه او ضرر می بیند. با آن همه علاقه آقای کارلایل به این زن بی صفت بالاخره خوب مزد او را کف دستش گذاشت.»
این بگفت و از جای برخاسته و با ایزابل خداحافظی کرده پی کار خود رفت.
ایزابل به قدری به هیجان آمده و ضربان قلبش به قدری شدید شده بود که قدرت حرکت نداشت. مدتی به همان حال بیخودی و ضعف برجای نشسته و گوشه ها و کنایه های تلخ افی بکلی او را ناتوان و روح او را افسرده کرده بود.
آن شب به موقع معمول وارد بستر شد ولی نتوانست دیده بر هم گذارد اطلاعاتی که آن روز کسب کرده بود آتش اشتیاق او را به دیدن شوهر، بچه فروزانتر ساخته و از همه وقت ناتوان ترش کرده بود تصور اینکه برای بچه های او نامادری پیدا شده و یکی از آنها بیمار و در خطر مرگ است تاب و تحمل برای او نگذاشت می خواست با آنها باشد می خواست آنها را ببیند. می خواست شخصاً از کودک بیمار خود پرستاری کند چه آرزوی محال!
تب شدیدی عارض او شد حرارت تب حتی رختخواب او را نیز مانند تنور گرم کرده بود. از جای برخاست و با بیچارگی مشغول قدم زدن شد. بار دیگر خود را به روی رختخواب افکند و پیشانی خود را به روی بالش فشار داد مسلماً آنچه بر شدت هیجان وی افزود خبر ازدواج مجدد کارلایل بود. به فکر بیچارگی و بدبختی خود افتاد. خود را دید که در اعماق حیات اجتماعی پرتاب شده و رابطه اش با دنیای خارج گسیخته است. می دید که از آسمان عزت و احترام و نیکنامی در گودال بدنامی پرتاب شده هر چه نگاه می کرد از آن فرشته پاک سرشت که روزی ایزابل ماونت سه ورن یا ایزابل کارلایل خوانده می شد اثری بر جای نمانده و اهریمنی به جای او نشسته که از پیشگاه خدا و مردم رانده شده است.
معلوم نیست این وضع و حال تا چقدر ادامه داشت، اگر هم ایزابل در تمام آن شب بخواب رفت همه را خواب پریشان می دید و با ترس و هراس از خواب بیدار می شد.
صبح آنروز اتفاقی افتاد که جریان زندگانی ایزابل به کلی تغییر داد، خانم کراسبی برخلاف عادت معهود به اطاق او آمد و موضوع زناشوئی دختر خود را به میان کشیده از وی معذرت خواست که بعد از این باید از آنها به حکم ضرورت دور باشد. در عین حال اظهار داشت «از آنجایی که من اخلاقاً مسئول زندگانی شما هستم فکری برای شما کرده ام. کاری در نظر گرفته ام میل دارید این شغل تازه را بپذیرید یا خیر و اگر قبول کنید باید به انگلستان بروید.»
ایزابل می خواست از قبول این کار و رفتن به انگلستان معذرت بخواهد ولی قبل از اینکه در این خصوص چیزی بگوید خانم کراسبی گفت:
من الان میروم کنتس لاتیمور را می فرستم که در این خصوص با شما صحبت کند. خانم لاتیمور با ایزابل شروع به گفتگو کرده و گفت:
«راستی اگر راضی بشوید که در این خانواده شرکت کنید چقدر بجا خواهد بود. باور کنید مردی به این خوبی و مهربانی در دنیا کمتر است. آقای این خانواده مردی است شریف و محترم و خانم او مهربان و خاطرنواز با شما مثل یکی از اعضاء محترم خانواده خود رفتار خواهند کرد. یک دختر و یک پسر را باید درس بدهید و توجه کنید در سال هشتاد لیره به شما حقوق خواهند داد. خانواده کارلایل از آشنایان نزدیک من هستند در قصر ایست لین بسر می برند و از آنها راضی خواهید بود.»
آه! پس او را برای معلمی در خانه خودش می خواهند! باید به خانه کارلایل برود. در جوار او زیست کند. در قصر ایست لین بسر برد! نفس بیچاره از شدت اضطراب بند آمده بود! خانم لاتیمور گفت:
سه چهار روز قبل از اینکه به آلمان بیایم اتفاقاً آنها را دیدم. خانم کارلایل از من تقاضا کرد که اگر معلمی پیدا کردم که فرانسه و آلمانی بداند و با موسیقی خوب آشنا باشد برای تعلیم لوسی استخدام کنم. از قراری که خانم کراسبی می گوید فرانسه و آلمانی تقریباً زبان اصلی شما شمرده می شود. بنابراین به نظر من خیلی مناسب است اگر این کار را قبول کنید. خوب عقیده خودتان چیست؟
بیچاره ایزابل چه عقیده ای می توانست از خودش داشته باشد. سرش به دوران افتاده دیوارهای اطاق به دور سرش می گردید. چون اندکی تسکین یافته و توانست صحبت کند جواب داد:
«ببخشید خانم، اگر ممکن باشد تا فردا صبح به من وقت بدهید که خوب راجع به این موضوع فکر کنم و بعد جواب بدهم.»
آن شب تا صبح ایزابل با خود در کشمکش و ستیزه بود، گاهی تصمیم می گرفت که خود را به خطر انداخته به ایست لین برود و زمانی تردید پیدا کرده منصرف می شد. گاهی فکر می کرد ممکن است این حادثه یک وسوسه شیطانی باشد و باید خود را از این وسوسه برکنار نگاه بدارد پس از مدتی فکرش متوجه باربارا شد.
فرضاً تمام ملاحظات را کنار گذاشته به ایست لین می رفت چگونه می توانست کارلایل را در آغوش دیگری ببیند؟ ناظر مهر و محبت او نسبت به زن دیگری باشد. تحمل آن فوق العاده دشوار خواهد بود. ولی باز فکر می کرد برای سبک شدن بار گناه خود باید متحمل این عقوبت و شکنجه جانفرسا بشود.
عصر فرارسید و هنوز تصمیم قطعی نگرفته شب را در درد و رنج و ناراحتی گذرانید آتش اشتیاق او به دیدن بچه هایش فروزان شده بود.
صبح آن روز تصمیم خود را به خانم لاتیمور اطلاع داد و او نیز پس از مشاوره با کارلایل از خانم لاتیمور اطلاع داد او نیز پس از مشاوره با کارلایل از خانم لاتیمور تقاضا کرد که هر چه زودتر این خانم را استخدام کرده به ایست لین بفرستد چون موضوع را به ایزابل اطلاع دادند حالتی شبیه مستی و اغماء به وی دست داد. همین که تنها شد تمام اثاثیه خود را با دقت وارسی کرد مبادا کوچکترین علامتی که دال بر هویت وی باشد میان آنها یافت شود سپس به لباس خود پرداخت و مخصوصاً سعی کرد چه از حیث پارچه و چه از حیث دوخت چیزهائی تهیه کند که با لباس سابق او بکلی فرق داشته باشد دو سال می گذشت که شب و روز سعی می کرد
آن هر لحظه شدیدتر میشد گذاشت و اگر وضع لباسهایش مانع نبود افی بخوبی میتوانست متوجه بالاامدن و پایین رفتن سینه او بشود.
قبل از اینکه حرفی بزند گلوی خنک خود را صاف کرده انگاه پرسید:
آیا با باربارا هاپر ازدواج کرد:
بلی خوب حدس زدید.اگر انسان بتواند حرف مردم را بچیزی بگیرد می گویند سابقا قبل از اینکه با خانم ایزابل عروسی کند با همین زن فعلی سروسری داشته است.میدانید چه کسی این حرف را بمن زد ویلسون خدمتکار آنها بود.از طرفی دیگر هم از خیلی ها شنیدم که میگویند اگر خانم ایزابل نمرده بود امکان نداشت کاولایل بار دیگر ازدواج کند. از چند طرف برای جلب توجه او سعی میکردند چندین خانواده میخواستند ب او دختر بدهندو مادام که خانم ایزابل زنده بود اینکار را نکرد.ولی بعد از کردن خانم ایزابل با خانواده هاپروصلت کرد.حالا از این خانم یک بچه دارد پسر قشنگی است چهارماه است بدنیا آ»ده خانم کارلایل مهربان است؟
تا انجا که من اطلاع دارم مهربان است.یعلاوه سروکار زیادی با انها نداردویم معلمه مخصوص انها استخدام کرده اند و بچه ها همیشه با او بسرمیبردند.
ایا شما زیااد با ست لین آمد و رفت داشتید؟
خیر میل ندارم بجایی بروم که مردم با نظر حقارت بمن نگاه کنند راستی اینراهم به شما بگویم اگر خانم ایزابل مرتک آ« حماقت نمیشد حالا اوضاع ایست لین خیلی با انچه که هست فرق داشت در آ« نواحی تنها یکنفر است که حاضر نیست یک کلمه حرف بد درباره خانم ایزابل بشنود و او هم خواهرم جویس میباشد.
تا انجا ک من اطلاع دارم بعد از آقای کاولابل هیچکس باندازه جویس خانم ایزابل را دوست نمیداشت
مگر آقای کاولایل زیاد بخانم ایزابل علاقمند بود؟
فوق العاد خاک پاکش را توتیای چشم میکرد.تا ان ساعت ایزایل او را ترک گفت تمام ذکرو فکرش ایزابل بود ولی رسم دنیا همین است.هرکس ب کسی علاقه زیادتر داشته باشد بیشتر از ناحیه او ضرر می بیند. با ان همه علاقه اقای کاولایل باین زن بی صفت بالاخره خوب مزد او را کف دستش گذاشت.
این بگفت و از جای برخاسته و با ایزابل خداحافظی کرده پی کار خود رفت.
ایزابل بقدری ب هیجان امده و ضربان قلبش بقدری شدید شده بود ک قدرت حرکت نداشت.مدتی بهمان حال بیخودی و ضعف برجای نشسته و گوشه ها و کنایه ها ی تلخ افی بکلی او را ناتوان و روح او را افسرده کرده بود.
انشب بموقع معمول وارد بستر شد ولی نتوانست دیده برهم گذارد اطلاعاتی که ان روز کسب کرده بود آتش اشتیاق او را بدیدن شوهر بچه فروزانتر ساخته و از همه وقت ناتوان ترش کرده بود تصور اینکه برای بچه های او نامادری پیدا شده و یکی ازآنها بیمار و در خطر مرگ است تاب و تحمل برای او نگذاشت میخواست با انها باشد میخواست آ« ها را ببیند، میخواست شخصا از کودک بیمار خود پرستاری کند چه ارزوی محال!
تب شدیدی عارش او شد حرارت تب حتی رختخواب او را نیز مانند تنور گرم کرده بود.ازجای برخاست و با بیچارگی مشغول قدم زدن شد.باردیگر خود را بروی رختخواب افکند و پیشنانی خود را بروی بالش فشار داد مسلما انچه برشدت هیجان وی افزود خبر ازدواج مجددکاولایل بود.بفکر بیچارگی و بدبختی خود افتاد.خود را دید که در اعماق حیات اجتماعی پرتاب شده و رابطه اش بادنیای خارج گسیخته است.میدید که از اسمان عزت و احترام و نیکنامی در گودال بدنامی پرتاب شده هرچه نگاه میکرد از آ« فرشته پاک سرشت که روزی ایزابل ماونت سمورن یا ایزابل کاولایل خوانده میشد اثری برجای نمانده شده است.معلوم نیست این وضع و حال تا چقدر ادامه داشت اگر هم ایزابل در تمام ش بخواب رفت همه را خواب پریشان میدید و با ترس و هراس از خواب بیدار میشد.
صبح انروز اتفاقی افتاد که جریان زندگانی ایزابل را بکلی تغییر داد خانم کراسبی برخلاف عادت معهود باطاق او امد و موضوع زناشوئی دختر خود را بمیان کشیده از وی معذرت خواست که بعد از این باید از انها بحکم ضرورت دور باشد.در عین حال اظهار داشت از انجایی که من اخلاقا مسئول زندگانی شما هستم فکری برای شما کرده اموکاری درنظر گرفته ام میل دارید این شغل تازه را بپذیرید یا خیر ئ اگر قبول کنید باید ب انگلستان بروید.
ایزابل میخواست از قبول اینکار و رفتن ب انگلستان معذرت بخواهد ولی قبل از اینکه در این خصوص چیزی بگوید خانم کراسبی گفت:
من الان میروم کنتش لاتیمور را میفرستم که در این خصوص با شما صحبت کند.خانم لاتیمور با ایزابل شروغ بگفتگو کرده و گفت:
راستی اگر اضی بشوید که در این خانواده شرکت کنید چقدر بجا خواهد بود.باور کنید مردی باین خوبی و مهربانی در دنیا کمتر است.اقای این خانواده مردی است شریف و محترم و خانم او مهربان و خاطرنواز با شما مثل یکی از اعضا محترم خانواده خود رفتار خواهند کرد.یکدختر و یک پسر را باید درس بدهید و توجه کنید در سال هشتادبیره بشما حقوق خواهند داد.خانواده کاولایل از اشنایان نزدیک من هستند در قصر ایست لبن بسر میبردند و از انها راضی خواهند بود.
اه!پس او را برای معلمی در خانه خودش میخواهند!باید بخانه کارلایل برود.در جوار او زیست کند.در قصر ایست لین بسربرد نفس یسچاره از شدت اضطراب بند امده بود خانم لاتیمور گفت:
سه چهار روز قبل از اینکه به المان بیایم اتفاقا انها را دیدم. خانم کاولایل از من تقاضا کرد اگر معلمی پیدا کردم ک فرانسه و المانی بداند و با مسیقی خوب اشنا باشد برای تعلیم لوسی استخدام کنم.ازقراریکه خانم کراسبی میگوید فرانسه و المانی تقریبا زبان اصلی شمرده میشود بنابراین بنظر من خیلی مناسب است اگر این کار را قبول کنید .خوب عقیده خودتان چیست؟
بیچاره ایزابل چه عقیده ای میتوانست از خودش داشته باشد.سرش بدوران افتاده دیوارهای اطاق بدور سرش میگردید.چون اندکی تسکین یافته و توانست صحبت کند جواب داد:ببخشید خانم اگر ممکن باش تا فردا صبح ب من وقت بدهید ک خوب راجع ب این موضوع فکر کنم و بعد جواب بدهم.
ان شب تا صبح ایزابل با خود در کشمکش و ستیزه بود گاهی تصمیم میگرفت ک خوود را ب خطر انداخته با پست لین برود و زمانی تردید پیدا کرده و منصرف میشد گاهی فکر میکرد ممکن است این حادثه بک وسوسه برکنار نگاه بدارد پس از مدتی فکرش متوجه باربارا شد.
فرضا تمام ملاحضات را کنار گذاشته به ایست لین میرفت چگونه میتوانست کارلایل را در آغوش دیگری ببیند؟ناظر مهر و محبت او نسبت به زن دیگری باش تحمل فوق العاده دشوار خواهند بود.ولی باز فکر میکرد برای سبک شدن بارگناه خود باید متحمل عقوبت و شکنجه جان فرسا بشود.
عصرفر رسید و هنوز تصمیم قطعی نگرفته شب را درد درد و رنج و ناراحتی گذرانید اتش او بدیدن بچه هایش فروزان شده بود.
ثبح انروز تصمیم خود را به خانم لاتیمور اطلاع داد و او نیز پس از مشاوره با کاورلایل از خانم لاتیمور تقاضا کرد که هرچه زودتر این خانم را استخدام کرده به ایست لین بفرستد چون موضوع را به ایزابل اطلاع دادند حالتی شبیه مستی و اغما بوی دست داد همینکه تنها شد تمام اثاثیه خود را با دقت وارسی کرد مبادا کوچکترین علامتی دال بر هویت وی باشد میان آنها یافت شود سپس به لباس خئد پرداخت پرداخت و مخصوصا سعی کرد چه از حیث پارچه و چه از حیث دوخت چیزهائی تهیه کند که بالباس سابق او بکلی فرق داشته باشد دو سال میگذشت که شب و روز سعی میکرد روش خود را در خط و نگارش تغییر دهد مبادا کسی از روی خط او بهویت وی پی برد و تا اندازه ای هم موفق شده بود خانم باربارا کارلایل نامه ای به او نوشته و از او دعوت کرده بود که این شغل را قبول کند میبایست در هر حال جوابی به او بدهد هنگام نوشتن دستهایش میلرزیداین کاغذ ب عنوان خانم کارلایل بود این مقام و عنوان روزگاری به خود او تعلق داشت اینک میبایست به سمت یک خدمتکار صاحب جدید ان کاغذ بنویسد میبایست در هر جائی که سابقا سمت خانم خانواده را داشته اینک به سمت یک کلفت منتها کلفت محترم کار کند تحمل ان سخت و دشوار بود ولی ایزابل تصمیم داشت متحمل هرسختی و رنجی شود هنوز اغاز کار بود اگر از حالا از خود ناتوان یبروز میداد چند روز دیگر چگونه میوانست با باربارا روبه رو شود و در ایست لین بسر برد هنگامی که در پایان نامه باربارا چشمش به امضای آن افتاد و عبارت خانم کارلایل را دید بی اختیار اشک از دیده جاری ساخت با وجود این باز تصمیم گرفت تحمل کند به هنگام عزیمت خانم لاتیمور راجع به وضع اینده ی وی با او گفتگو کرده در پایان صحبت چنین گفت :
خانم تصور میکنم شما از وضع این اطفال بدبخت که تحت سرپرستی شما قرا میگرند تا اندازه ای اطلاع دارید .
میدانید مادرشان انها را ترک کرده رفت.نباید راجیع بما در انها حرفی بزنید زیرا هم کارلایل هم خانم امپل ندارند در پیش بچه ها اسمی از مادر انهابه میان بیاید.ایزابل جز قبول این پیشنهاد چه چاره ای داشت؟
فصل سی و هفتم
درهای سالن وسیع قصر ایست لین باز شد و نور طلایی با تک چراغ های پرنوری اتاق را روشن کرد دونفر از مستخدمین قصر هریک چمدانی به دست گرفته جلوی ایزابل وارد اتاق گردیدند نخستین کسی که ایزابل در راه خود دید پیتر مستخدم باوفای این خانواده بود.در وهله ی اول به قدری دست و پای خود را گم کرد که نزدیک بود او را به نام صدا زده و از حالش جویا شود ولی فورا متوجه نتایج وخیم این بی احتیاتی گردیده ولب فرو بست.
در همین موقع جویس برای پذیرایی او از در وارد گردیده از او پرسید :
تصور میکنم افتخار حضور مادام و این را دارم.
ایزابل پاسخ مثبت داده و جویس درصدد راهنمایی وی برامد ایزابل گمان کرد الساعه او را نزد کارلایل برده و در انجا با وی راجع به کارش گفت و گو خواهد رد و به این جهت ضربان قلبش شدید تر شد ولی جویس او را با طاقی کوچک در طبقه ی پایین برده و در انجا شربت و چای حاضر کرده با خاطر نوازی که مخصوص خود او بود از ایزابل پذیرایی نمود.
پس از صرف شربت و رفع خستگی جویس ایزابل را با طاقی که در طبقهی بالا به اواختصاص داده شده بود راهنمایی کرد .
ایزابل با قلبی لزران به دنبال او روان گردید در بین راه از اتاق هایی که روزگاری مطعلق به خود او بود گذشت و در اتاق خواب و اتقا استراحت او باز بود.بی اختیار نظری به درون این اتاق افکند.دیدگان ارزومند خود را به مبل و اثاثیه این اتاق دوخت. ولی دریغ دیگر مجالی برای امید و ارزو باقی نمانده و بین مادام و این و ایزابل کارلایل پرده ی سیاهی حایل شد و انها را از هم جدا کرده بود ؛ اتاقها تماما به وضع سابق باقی مانده بود و تنها با این تفاوت که دیگری مالک انها شمرده میشد شعله ی اتش بخاری به روی مبل و اثاثیه اتاق افتاده ان را کمی روشن کرده بود روی نیکمت یک روپوش زنانه و یک کتاب و روی تخت خواب جامه ای ابریشمی دیده میشد.ایزابل همه ی این ها را رویا و خواب و خیال فرض میکرد . ارزو میکرد انچه از شب هولناکی که ایس لین را ترک گفت تا ان لحظه به سر او گذشته بود خواب پریشانی باشد و دیده برهم گشوده و بار دیگر خویشتن را در وضع اولیه ی خود بیند.چه ارزوی محال !
جویس او را ب اتاقی راهنمایی کرد که سابقا و در روزگار خوشبختی او خانوم کورنی در انجا مسکن داشت.همینکه ایزابل در این اتاق قرا رگرفت جویس روی به او کرده گفت:خانم خدمت دیگری دارید رجوع فرمایید؟
خیر کاری ندارم متشکرم
ایزابل از ناحیه جویس بیش از هرکسی نگران بود.میترسید دیدگان تیز بین این دختر باهوش و ذکاوت پرده ظاهر را از میان برداشته بهویت او پی برد و به این جهت سعی داشت او را از خود دور نگاه بدارد.
ایزابل اهسته اهسته شروع به بیرون اوردن لباس سفری نموده لباس های معمولی خود را دربر کرد. میدانست که باید نزد کارلایل و باربارا برود.از تاخیر در حضور پیدا کردن نزد انها فایده ای نمی دید.بالاخره دیر یا زود میبایستی با این دو موجود روبه رو شود.در این لحظه با هزاران رنج و مرارت خود را ارام نگاه داشت.
در همین لحظه صدای قیل و قالی از یکی از اتاق های مجاور شنیده شد از شنیدن این صدا لرزه درامد.مگر چه شده بود چند بچه با هم صحبت میکردند و میخندید.این اطفال نیز روزی متعلق به خود او بودند ولی امروز دیگر هیچگونه حقی بر انها نداشت قلبش به طوری میزد که صدای ان شنیده میشد عجز و درماندگی دست به روی قلب گذاشت ایا بچه ها را برای توجهی به او داشته باشد به سمت از راهروعبور کرده و بدون اینکه معرفی کردند روی می اوردند بچه ها رفتند و صدای انها رفته رفته دور میشد تا انجا که دیگر صدایی به گوش ایزابل نرسید.
در همین لحظه پیتر وارد شد با لحنی مودبی گفت
خانم بسرای پذیرائی شما حاضر است میتوانید تشریف بیاورید؟
چشم های بیچاره از شدت ترس و هیجان سیاهی رفت. ایا لحظه سخت و خطرناک زندگای وی فرا رسیده و اینک باید با کارلاین و زنش روبه رو شود؟به کلی رنگ و روی خود را باخته بود با وجود این از جای برخاسته به دنبا پیتر روان گردید در بین راه با صدائی لرزا ن از وی پرسید ایا خانم کارلایل تنها است؟
پیتر جواب داد:
بلی خانم بکلی تنها است.اقا امشب شام دعوت داشتند. در همین لحظه ب در اتاق پذیرایی رسیده بودند.ایزابل هرقدم که بر میداشت دست به روی قلب خود نهاده و سعی می کرد خود را ارام سازد.خواهی نخواهی وارد اتاق گردید.باربارا کنار بخاری بروی صندلی نشته راحتی نشسته و چراغ بزرگی صورت او را روشن کرده بود.ایزابل نگاهی باو کرد. در قیافه زیبا و جذاب او به هیچ وجه تغییری راه نیافته بود.گویی همان دختر چندین سال پیش است که ایزابل در نخستین روز عروسی خود در کلیسا دیده و نام او را از کارلایل پرسیده بود در ان زمان ان دختر باربارا هایر و ایزابل ایزابل کارلایل نام داشت ولی اکنون باربارا هایر باربارا کارلایل شد و ایزابل کارلایل…
باربارا خیلی زیبا و طنازتر از همه وقت خود جلوه میکرد سابقا در ان روزگاری که ایزابل در ایست لین بسر میبرد باربارا تا یان اندازه قشنگ و دارای این قیافه باز نبود.در ان وقت غبار ملامتی برچهره داشت ولی اینک تمام علایم نشاط و مسرت از وجناتش پدیدار بود موهای طلایی رنگ او در مقابل نور چراغ جلوه بی نظیری داشت.ایزابل بی اختیار نگاهی بخود و موهای خاکستری و تک خود افکند.
باربارا با نهایت مهر و محبت جلو امد دست بسوی ایزابل دراز کرد و گفت:
امیدوارم این مسافرت طولانی شما را زیاد خسته نگرده باشد.
ایزابل متوجه نشد که در جواب او چه گفت حرفی زد ولی خود معانی را درک نمیکرد برای اینکه روشنی چراغ
به صورت او نیافتد صندلی را با پا کشید روی آن قرار گرفت.
باربارا که رنگ زرد و قیافه پژمرده او را دید مضطرب شده گفت:
«خانم امیدوارم که این مسافرت باعث بیماری شما نشده باشد.»
«خیر خانم مریض نیستم کمی خستگی اذیتم کرد ولی حالا حالم بهتر است.»
«بنابراین بهتر است عجالتا استراحت کنید و فردا با هم صحبت خواهیم کرد.»
ایزابل مناسب دید که ملاقات اولیه آنها در شب هنگام و در تاریکی انجام گیرد مبادا پی به اضطراب خاطر او ببرند به این جهت پیشنهاد باربارا را رد کرد و گفت:
«خیر محتاج به استراحت فوری نیستم.»
«ولی رنگ و روی شما خیلی پریده است.»
«رنگ و روی من معمولا زرد رنگ است و گاهی این زردی زیاد می شود با وجود این صحت من رضایت بخش است.»
«خانم لاتیمور به ما نوشته است که در کار خود صلاحیت کامل دارید. امیدوارم در خانه ی ما به شما خوش بگذرد آیا مدت زیادی انگلستان بوده اید؟»
«در سال های اول عمر خودم مدتی در اینجا گذرانیده ام.»
«از قراری که به من نوشته اند شما شوهر و اطفال خود را از دست داده اید.»
«بلی ، همه را از دست داده ام.»
«تصدیق می کنم که از دست دادن شوهر و بچه مصیبت کوچکی نیست ، صمیمانه به شما تسلیت می گویم.»
«صحیح است خانم ، از دست دادن عزیزان مصیبتی است که هیچ جبران پذیر نیست.»
«خانم ، لابد به شما گفته اند که بچه ها از من نیستند این بچه ها از همسر اول کارلایل هستند.»
«و از خود کارلایل.»
باربارا از این تذکر تعجب کرد به خیال اینکه ایزابل قصدش سوال بوده و خواسته است بداند زن اول کارلایل قبلا شوهر دیگری داشته و بچه ها ازشوهر اول او بوده اند یا خیر جواب داد:
«البته از خود آقای کارلایل هستند ولی وضع و حال آنها مخصوصا وضع حال دختر خیلی تاسف انگیز است و باید فوق العاده به او توجه کنیم چون بی اندازه حساس و رقیق القلب است مادرشان آنها را ترک گفته و رفته.»
ایزابل برای اینکه تغییری در صحبت بدهد گفت:
«از قراری که شنیده ام مادر آنها مرده.»
باربارا بدون اینکه مستقیما جوابی به این پرسش بدهد گفت:
«آقای کارلایل بار اول با خانم ایزابل ماونت دختر لرد ماونت سه ورن ازدواج کردند این زن بسی زیبا و قشنگ بود ولی تصور نمی کنم علاقه زیادی به شوهر خود داشت در هر صورت آنچه مسلم می باشد این است که شوهر و اطفال خود را گذاشته و رفته است.»
«در هر حال آنها هم خواه ناخواه باید در این آتش بسوزند تا آنجا که ممکن است در اینجا اسمی از مادرشان به میان نمی آید مبادا تاثیر بدی در آنها بکند ولی از قراری که مستخدمین می گویند بین خودشان گاهگاهی از مادرشان صحبت می کنند ، شما هم باید متوجه باشید و نگذارید از این مقوله صحبتی به میان آید ، بهتر است مادر خود را به کلی فراموش کنند.»
«قطعا آقای کارلایل هم میل دارند که بچه ها مادرشان را فراموش کنند.»
«البته ، تا آنجا که ممکن است نمی خواهد خاطره ای از زن اول وی بر جای بماند ولی چه می شود کرد. مادر بچه های او بوده و این موضوع دیگر علاج پذیر نیست امیدوارم شما طوری از این دختر توجه کنید که دچار سرنوشتی چون سرنوشت مادرش نشود و این دختر بیشتر از دیگران با شما خواهد بود. امیدوارم تربیت شما در همه آنها موثر باشد.»
«با کمال میل مسئولیت تربیت آنها را به عهده می گیرم ، ممکن است سوال کنم حال مزاجی آنها چگونه است؟ُ»
«مزاج آنها سالم است فقط ویلیام در سال گذشته مبتلا به سرخک شد و بعد از آن حالت سرفه دائمی به او عارض گردید و هنوز شب ها و صبح ها او را اذیت می کند ولی دکتر واتریت می گوید که خطری ندارد.»
«از این قرار هنوز بهبودی نیافته.»
«کاملا خیر ، چند شب مهمان خانم کورتی ، عمه خود بودند ، هوا خیلی سرد بود وقتی ویلیام به خانه آمد به شدت سرفه می کرد. آقای کارلایل به قدری متوحش شد که شام خود را نیمه تمام گذاشت و به اطاق بچه ها رفت و اکیدا دستور داد که بعد از این ویلیام در هوای سرد و به هنگام شب از خانه خارج نشود. هیچوقت ندیده بودم مثل آن روز سرفه کند.»
«آیا تصور می کنید مسلول باشد؟»
«خیر ، تصور نمی کنم به نظر من به مرور ایام بهبودی حاصل خواهد کرد. پدر بچه ها دارای صحت مزاج کامل است و هیچ دلیلی در دست ندارم که بگویم مادرشان فاقد صحت مزاج بوده است ، البته مادر آنها در عنفوان جوانی مرد ولی مرگ او در اثر یک حادثه ناگهانی بود. خود شما خانم واین چند بچه داشته اید؟»
ایزابل هیچ انتظار چنین پرسشی را نداشت در آن حالت اضطرار و اضطراب هیچ چیز جز حقیقت امر به نظرش نمی رسید . به این جهت پاسخ داد:
«سه بچه بزرگ سال از دست داده ام بعلاوه کودک شیر خواری نیز داشتم که در همان شیر خوارگی مرد.»
«آه ، چه مصیبت هولناکی است ، از دست دادن چهار بچه کار آسانی نیست. چه مرضی باعث مرگ آنها شد؟»
«بچه کوچکم بعد از این که شوهرم از دست رفت مرد.»
باربارا متوجه شدت هیجان خاطر ایزابل شده به تصور آن که یاد بچه ها و اندوه مرگ آنها وی را پریشان ساخته است موضوع صحبت را تغییر داده و گفت:
«خانم لاتیمور به من نوشته است که شما از یک خانواده نجیب و دارای تربیتی عالی هستید. امیدوارم مرا از این پرسش هایی که کردم و موجب اندوه شما شد معذور خواهید داشت ، ولی از طرفی این نخستین ملاقات ماست.»
آنچه بر من مسلم شده این است که حرف خانم لاتیمور کاملا صحیح می باشد و همه چیز شما گواه نجابت و شرافت ذاتی شما است و اصلا این کاری که دارید در خور مقام شما نمی باشد. شاید شوهر شما ماترکی برای شما باقی نگذاشته است که با آن زندگی کنید؟»
«از روزی که شوهرم را از دست دادم همه چیز خود را از دست دادم خوشبختی خود را ، نشاط و شادمانی خود را ، آبرو و احترام خود را …»
در همین موقع ویلسون وارد شد وکودک خردسال و شیرخوار باربارا را برای شیر دادن آورده به دست وی داد. باربارا مشغول شیر دادن بچه شد و ایزابل غرق دریای خیالات و افکار رنج آور شد به نظر آورد که روزی او نیز روی همین صندلی می نشست و به همین مهر و ملایمت بچه کوچکی را غذا می داد. این خاطره چنان او را پریشان کرد که عرق سردی از سراپایش جاری شد. ولی ایزابل خود را برای هر عقوبتی و شکنجه ای مهیا کرده و می دانست که هنوز اول رنج و اندوه اوست ویلسون همان خدمتکار سابق ایزابل که اینک بچه باربارا را برای او آورده بود رو به خانم خود کرده و گفت:
«خانم بمانم یا بروم؟»
«بروید. اگر احتیاج پیدا کردم شما را صدا خواهم کرد.»
باربارا همانطور که مشغول شیر دادن بچه بود او را در مقابل ایزابل نگاه داشته گفت:
«خانم به نظر شما این بچه ملوس و دوست داشتنی نیست؟»
«خیلی قشنگ است ولی شباهت زیادی به شما ندارد.»
«مثل سیبی است که با شوهرم به دو نیم کرده باشند و به همین جهت هم در پیش من خیلی عزیز است.»
«شاید آقای کارلایل خودش مردی خوش قیافه است.»
«بلی خوش قیافه است ولی این موضوع در مقابل جوانمردی و گذشت او هیچ است کسانی که از دور و نزدیک او را می شناسند همه احترامش می کنند و دوستش تنها کسی که با ارزش معنوی او پی نبرد زنش بود. من هر چه فکر می کنم نمی توانم بفهمم چطور ممکن است زنی با داشتن چنین شوهری حتی یک ساعت هم از او جدا شود این معما تاکنون برای هیچیک از ما حل نشده است.»
ناله ضعیفی از قلب ایزابل بیرون جست در همین هنگام صدای چرخ کالسکه ای به گوش رسید و باربارا به خود مشغول داشت و متوجه تغییر حالت شگفت انگیز ایزابل نشد. در همین موقع صدای پایی از طبقه پایین به گوش رسید. باربارا مانند کودکی از جای جسته شادان به استقبال شوهر رفت. ایزابل هیچ نمی دانست بر او چه می گذرد خواه وناخواه در جای خود میخکوب شد طولی نکشید که در باز شده کسی با قامت بلند وارد اطاق گردید ایزابل خود را در مقابل کسی مشاهده کرد که روزگاری عنوان شوهری او را داشت.
کارلایل متوجه حضور ایزابل نگردید. با فراغت خاطر خم شده و پیشانی زن خود را بوسید ایزابل با دیدگان شرر بار خود این منظره را می دید و مانند بید به خود می لرزید می دید باربارا با چه مهر و محبت و علاقه ای از شوهر خود پذیرایی می کرد می دید چگونه با جبهه ی باز و قیافه خندان او را استقبال می کند ولی مگر قبلا با خود شرط نکرده بود که برای کفاره گناه خود متحمل تمام ناملایمات و رنج ها و شکنجه ها بشود؟ بعلاوه چه اعتراضی می توانست به آنها داشته باشد این دو موجود قدر یکدیگر را می دانستند حق داشتند از باده عشق و محبت سرمست باشد.
پس از آن باربارا به معرفی ایزابل پرداخته و او را به نام مادام واین به شوهر معرفی نموده کارلایل با خنده و تبسم جلو آمده دست به سوی او دراز کرد. ایزابل در مقابل این اظهار لطف چه می توانست بکند؟ دست لرزان خود را پیش برد و دستی را که روزگاری اختصاص به او داشت در دست گرفت. کارلایل چگونه می توانست حدس بزند که این دست را هزاران بار بر دست گرفته و بوسیده و بر چشم گذاشته است.
پس از آن کارلایل به سوی کودک رفته او را گرفته صورتش را غرق بوسه ساخت آنگاه به سوی خانم واین برگشته گفت:
«خانم به نظر شما این کودک زیبا نیست؟»
«خیلی قشنگ است. اسم او چه می باشد؟»
***
بالاخره ایزابل از جای برخاسته با صدایی که به زحمت شنیده می شد اجازه مرخصی خواسته به سوی اطاق خود روان شد.
این زن منتظر عقوبت و شکنجه سختی بود ولی هیچ گمان نمی کرد بار منحت وی تا این اندازه سنگین و جانفرسا باشد خواه و ناخواه می بایست تحمل کند. دیگر چاره و گریزی نمی دید و راه عقب نشینی بر او بسته بود.
همان شب هنگامی که باربارا و کارلایل تنها ماندند باربارا روی به شوهر خود کرده گفت:
«این خانم قیافه عجیبی دارد نمی دانم چرا عینک به این بزرگی بر چشم زده؟»
کارلایل با قیافه محزون و گرفته ای جواب داد:
«ساختمان و قیافه او مرا به یاد …»
«به یاد چه کسی می اندازد.»
«نمی دانم مثل اینکه کسی را شبیه به او سابقا دیده ام.»
فصل سی و هشتم
صبح روز بعد ایزابل کنار پنجره ایستاده و ظاهرا مشغول تماشای منظره خارج و باطنا غرق در افکار رنج آور خود بود در همین هنگام در اطاق او به شدت باز شده پسر بچه ای زیبا و خوشرو ، خوش اندام با عجله زیاد مانند کسی که از جایی فرار کرده باشد وارد شد.
در نظر اول ارچیبالد پسر خود را شناخت به طوری خود و وضعیت خود را فراموش کرده و بی اختیار آغوش گشوده این بچه را در آغوش گرفته با لطف و رقتی که سنگدل ترین اشخاص را متاثر می ساخت او را نوازش داده صورتش را غرق بوسه کرده گفت:
«بچه جان ، من به بچه های کوچک فوق العاده علاقه مندم آنها را دوست می دارم میل داری تو را هم دوست داشته باشم؟»
آهسته و با کمال مهربانی او را در دامن خود جای داد خود روی صندلی قرار گرفت و در همین لحظه صدایی او را متوجه خود ساخت نگاه کرد ویلسون خدمتگذار قدیم خود را دید که رو به روی او استاده و با دقت و حیرت در وضع او دقیق شده است ارتعاش و لرزشی سخت برسراپای وجودش مستولی شد با سرعت زیاد اشک دیده را پاک کرد و برای اینکه عذری در این قسمت تراشیده باشد روی به ویلسون کرده گفت:
«دیدن این بچه مرا به یاد بچه های خودم انداخت و نتوانستم از تاثرات خودم جلوگیری کنم ویلسون با قیافه ای برافروخته دست ارچیبالد را گرفت و سیلی سختی بر صورتش نواخت و با همان حال از در بیرون برد. ایزابل با دلی پر درد در همان جا که بود قرار داشت در جلو چشم او خدمتگذاری بچه اش را می زد و وی نمی توانست او را منع کند.
خواه و ناخواه به سوی اطاق بچه ها رفت در آنجا دختری زیبا و و قشنگ با قامتی برازنده و رعنا که در حدود ده سال از عمرش می گذشت و پسر بچه ای قشنگ که یک سال از او کوچکتر می نمود قرار داشتند قلب ایزابل با دیدن این دو موجود که روزگاری آنها را روی زانوی خود پرورش می داد به لرزه و طپش درآمد ولی برای اینکه منظره یک لحظه پیش تجدید نشود با زحمت و رنج زیاد خودداری کرد.
ویلیام چون ایزابل را دید تبسمی کرده گفت:
«گویا شما معلم تازه ما هستید؟»
«بلی و باید با همدیگر خیلی دوست و صمیمی باشیم.»
«چرا نباشیم ، معلم سابق خودمان را هم خیلی دوست می داشتیم طولی نخواهد کشید که سرفه من آرام می شود و آنوقت باید درس لاتین بیاموزم آیا شما زبان لاتین می دانید؟»
«نه ، آنقدر نمی توانم که آن را به کسی دیگر درس بدهم.»
ایزابل نظری به روی میز افکنده و مشاهده کرد که مقداری شیر و نان روی میز دیده می شود. از بچه سوال کرد:
«صبحانه شما هر روز نان و شیر است؟»
«خیر ، گاهی که از نان و شیر خسته می شویم کره و عسل هم به ما می دهند ، عمه کورنلیا همیشه سفارش می کند جز و شیر و نان به ما چیزی ندهند و می گویند پدر ما در کوچکی جز شیر و نان دیگر چیزی نمی خورد.»
«لوسی نگاهی به ایزابل کرده و به گفته ویلیام افزود:
«در آن وقت ها که با پدرم صبحانه تخم مرغ هم به ما می داد و با اینکه همیشه کورنلیا به او سفارش می کرد که تخم مرغ مانده باز گوش به حرف او نمی داد اما حالا دیگر با او غذا نمی خوریم.»
«برای چه؟»
«نمی دانم از وقتی مادر ما به اینجا آمده تا حالا دیگر خودمان تنها غذا می خوریم.»
از این حرف دردی سخت بر دل ایزابل پیچیده آیا زن تازه کارلایل باعث شده است که بین کارلایل و بچه هایش جدایی افتد؟ آیا او نیز دچار همان مرض عمومی زن ها است که در مورد اطفال شوهر خود حسود و بدخواه و بدبین هستند؟
اگر چنین باشد چقدر این بچه ها بدبخت خواهند بود این افکار به سرعت برق در مخیله ایزابل پیدا شده و غبار غم و اندوهی جانگذار جلو چشم های او را سیاه کرد.
چون صبحانه تمام شد آنها را به دور خود جمع کرده راجع به ساعات درس و تفریح و مواد درسی آنها پرسش هایی از آن ها نمود.
در همین هنگام صدای کارلایل از بیرون شنیده شد لوسی به مجرد شنیدن صدای پدر خود از جای برخاسته به طرف در رفت.
ولی ایزابل از ترس این که مبادا کارلایل بچه را ببیند و به سر وقت آنها آمده و وی را در آنجا بیابد جلو لوسی را گرفته گفت:
«نه ایزابل نرو همین جا بمان.»
ویلیام نگاه خیره ای به وی افکنده گفت:
«اسم او ایزابل نیست.»
ایزابل قافیه را باخته بود. با وجود این دست و پای خود را در مقابل این کودک گم نکرده گفت:
«عجب، چطور شد، اسم ایزابل نمی دانم از کجا به گوش من خورد.»
لوسی نگاه دیگری به او کرده گفت:
«اسم من اصلا ایزابل لوسی است ولی تعجب می کنم شما از کجا این موضوع را می دانید زیرا هیچ کس اسم اول مرا به زبان نیاورد. می دانید؟ از وقتی که… از وقتی که… نمی دانم به شما بگویم یا نگویم… از وقتی که مادر خودم ما را گذاشت و رفت دیگر کسی مرا با اسم اول صدا نکرد.»
«شما را گذاشت و رفت؟» این حرف بی اختیار از زبان ایزابل خارج گردید. تذکر این کودک مانند نیش عقرب که بر قلب کسی فرو رود او را رنجه و ناتوان ساخته بود. لوسی در جواب او گفت:
«می دانید؟ او را دزدیدند.»
«دزدیدند؟»
«بلی، اگر نمی دزدیدند که ما را نمی گذاشت و نمی رفت، یک آدم بد و پستی به دیدن پدرم آمده بود و مادرم را دزدید. ویلسون می گوید مادرم قبلا می دانست که کار او دزدیدن زنها است، اسم مادرم ایزابل بود، بعد از رفتن او پدرم غدغن کرد که دیگر کسی مرا به اسم ایزابل صدا نکند.»
«از کجا می دانید که پدرت غدغن کرد؟»
«من خودم شنیدم. پدرم به جویس دستور داد و جویس هم به نوکرها گفت حالا دیگر من در دیکته های خود فقط لوسی امضا می کنم، اول ایزابل لوسی امضا می کردم ولی پدرم روی کلمه ی ایزابل خط کشید.»
ایزابل میل نداشت لوسی به حرف خود ادامه بدهد، با وجود این لوسی پیوسته توضیحاتی به او می داد و هر کلمه که از زبان وی خارج می شد نیشتری بود که بر دل و قلب ایزابل فرو می رفت.
لوسی باز چنین گفت:
«خانم ایزابل مادر خودمان بود ولی این یکی مادر خودمان نیست.»
ایزابل با نفس بریده پرسید:
«آیا این یکی را به اندازه مادر اول خودتان دوست دارید؟»
اشک در چشمان لوسی حلقه زده دستها را به هم متصل نموده با صدایی لرزان گفت:
«آه، اگر بدانید من چقدر مادرم را دوست می داشتم، چقدر او ما را دوست می داشت. اما دیگر گذشته ویلسون می گوید که ما دیگر نباید او را دوست بداریم. هم ویلسون و هم عمه کرنلیا می گویند که اگر او هم ما را دوست می داشت قطعا ما را نمی گذاشت و نمی رفت، می دانید؟ ویلسون می گوید اگر او هم ما مادر ما خودش نمی خواست آن مرد او را بدزدد می توانست از او جلوگیری کند. اما من نمی دانم که اینطور است یا خیر. می ترسم آن مرد مادرم را خیلی اذیت کرده باشد زیرا مادرم بعد از مدتی مرد. شبها که من داخل رختخواب می شوم همیشه فکرم متوجه مادرم می باشد و فکر می کنم مبادا آن مرد باعث مردن او شده باشد مادرم تازه ما بعد از مردن او به خانه ما آمد پدرم به ما گفت آمده است که مادر ما بشود و ما به جای خانم ایزابل باید او را مادر خودمان بدانیم.»
«آیا او را دوست دارید؟»
«نه آنقدر که مادر خودمان را دوست داشتیم.»
در باز شده و جویس داخل گردید و ایزابل را با بچه ها به اطاق درس راهنمایی کرد در آنجا خانم ایزابل به سمت پنجره رفت و مشاهده کرد که کارلایل از عمارت بیرون آمده به سوی دفتر کار خود روان است و باربارا به بازوی او تکیه کرده و با او می رود به یاد آورد که روزگاری این سعادت نصیب خود او بود. خود او به بازوی کارلایل تکیه کرده و او را تا دم در باغ مشایعت می نموده است ولی بازگشت آن روزگاران امکان نداشت.
صبح همان روز باربارا به اطاق درس ایزابل رفته دستورات مختلفی راجع به طرز تدریس بچه ها داد و لحن کلام وی در عین لطف و ملایمت باز در نظر ایزابل به قدری آمرانه می نمود که گویی با هر کلمه کوه های گران بر سرش فرود می آید مدت ها بود خانم ایزابل به سمت معلمی سر خانه زندگی می کرد ولی هیچگاه به یاد نداشت که تا این اندازه به روح و فکرش فشار آمده باشد. در آنروز صد بار بی اختیار به سوی بچه ها جلو رفته می خواست آنها را در آغوش کشیده غرق بوسه کند ولی هر بار منظره صبح آن روز را به یاد آورده با هزار رنج و زحمت خودداری می نمود.
عصر ایزابل با لوسی و ویلیام بیرون رفت. ایزابل برای این که بر سر راه کارلایل واقع نشود راه غربی را که از کنار ایست لین و خانه چارلنون هایر می گذشت برای گردش عصرانه خود انتخاب کرد ولی بر خلاف انتظار بین راه با کارلایل و باربارا مواجه گردید ناچار با طپش قلب سلامی به آن دو کرد و هر دو به اتفاق هم به سوی عمارت بازگشتند.
پس از مراجعت هنگامی که با لوسی و ویلیام مشغول صرف چای بود ناگهان سرفه شدیدی عارض ویلیام گردید ایزابل طاقت نیاورده از جای برخاسته کودک را بغل گرفت و مهر و لطفی که برای اطرافیان بسی شگفت انگیز می نمود او را نوازش می داد ولی ناگهان سر بلند کرده چشمان او با چشمان کارلایل مصادف گردید. مانند کسی که ماری او را نیش زده باشد طفل را بر روی صندلی افکنده از جای بلند شد. کارلایل که به هنگام عبور از مقابل این اطاق صدای سرفه ویلیام را شنیده و وارد شده بود چون چنین دید به تصور این که خانم واین به احترام او از جای برخاسته تبسمی مهرآمیز نموده گفت:
«خانم ظاهرا شما عشق فوق العاده ای به بچه دارید.»
ایزابل خود متوجه نشد در جواب او چه گفت. همین قدر پاسخی مبهم داد خود را به تاریکترین گوشه های اطاق کشانید کارلایل طفل را بر روی زانوی خود جا داد در همین هنگام باربارا وارد شد و حال ویلیام را پرسید. کارلایل با لحنی تأثر آمیز جواب داد:
«سرفه ویلیام خیلی شدت کرده او را اذیت می کند.»
باربارا مانند تمام مادرخوانده ها با بی اعتنایی نسبت به این موضوع گفت:
«تصور نمی کنم چیز مهمی باشد. عزیزم شام حاضر است سرد می شود برویم.»
کارلایل طفل را بر زمین گذاشته از جای بلند شد و قبل از این که قدمی بردارد بار دیگر سرفه شدیدی به بچه دست داد و رنگ از چهره او پریده صورتش مانند مرده شده بود چون کمی آرام شد باربارا دست کارلایل را گرفته روان شد پیش از این که از در اطاق خارج گردد روی به ایزابل نموده گفت:
«خانم واین، بعد از چند دقیقه به سالن بیایید آنجا کمی پیانو برای بچه ها بنوازید ما خودمان هم خیلی مایل به شنیدن موسیقی شما هستم.» ایزابل جز اطاعت اوامر باربارا که خانم او محسوب می شد چاره و گریزی نداشت. پس از رفتن آنها بار دیگر به سوی فرزند بیمار خود رفته گفت:
«طفل عزیزم، مگر شبها هم خیلی سرفه می کنید؟»
«نه خیلی. جویس قدری شربت کنار بستر من می گذارد و هر وقت سرفه کنم از آن دوا می خورم و سرفه ام آرام می گیرد.»
«آیا در اطاق شما کسی دیگر هم هست که پهلوی شما بخوابد؟»
«خیر. من یک اطاق دارم و تنها در آنجا می خوابم.»
ایزابل به فکر فرو رفت. کودک و جگرگوشه او در حال بیماری و ناتوانی می بایست شبها را تنها بخوابد هیچکس برای پرستاری او گماشته نشده بود. آیا امکان داشت به ایزابل اجازه دهند او را به اطاق خود برده پیش خود بخواباند و از او توجه و مراقبت کند ایزابل در همین یک روز متوجه شده بود که هوش و ذکاوت ویلیام عادی نیست. این کودک هفت ساله مانند بچه های چهارده ساله حرف می زد و فکر می کرد و استدلال می نمود این خود نمونه ای بود از بیماری جسمی وی که منجر به حدت هوش و ذکاوت او شده بود. ایزابل پس از اندکی تأمل از طفل پرسید:
«بچه جان آیا میل داری در اطاق من و پیش من بخوابی؟»
«نمی دانم برای چه در اطاق شما بخوابم؟»
«اگر پیش من باشی شبها از تو توجه می کنم مثل مادر خود شما. شما را دوست خواهم داشت.»
ویلیام چون این شنید فریاد زد:
«خیر مادر خودمان ما را دوست نمی داشت اگر ما را دوست می داشت ما را ترک نمی کرد.»
لوسی با شنیدن این حرف برانگیخته گفت:
«نه اینطور نیست ما را فوق العاده دوست می داشت، جویس همیشه به ما این مطلب را می گوید. اگر او را دزدیدند تقصیر با خود او نبود.»
ویلیام پرخاش کنان گفت:
«لوسی تو دختری راجع به این چیزها درست اطلاع نداری مادر من…»
ایزابل نگذاشت حرف او تمام شود در حالی که قطرات اشک از دیدگانش جاری بود دست ویلیام را گرفته آن را بر لب گذاشته گفت:
«نه بچه محبوبم اینطور نسبت به مادر بدبختت فکر نکن. مادر شما، شما را دوست می داشت محبت و علاقه او نسبت به شما فوق العاده بود در دنیا هیچ چیز به قدر شما در پیش او عزیز و محبوب نبود.»
«خانم واین، از کجا معلوم است اینطور باشد که شما می گویید شما اینجا نبودید. مادرم را ندیده بودید.»
«من یقین می دانم که شما را دوست داشته ست. من که هنوز یکروز بیشتر نیست که اینجا هستم تا این اندازه نسبت به شما محبت پیدا کرده ام. ببینید شما را چقدر دوست دارم.» این بگفت و صورت پر حرارت خود را بر صورت تب دار کودک چسبانیده و قطرات اشکی که از دیدگانش روان بود بر صفحه عارض ویلیام ریخت. کودک از او پرسید:
«خانم چرا گریه می کنید؟»
«من یک زمان بچه محبوب و قشنگی مثل شما را از دست دادم و با کمال میل شما را به جای او پرستاری می کنم از آن وقت تا کنون در تمام دنیا کسی را نداشته ام که او را دوست بدارم.»
«اسم او چه بود؟»
«ویلیام»
این اسم بی اختیار از دهان وی خارج گردید ولی تیری بود که از شست رها شده بازگشت نداشت. کودک از شنیدن این اسم متأثر شده و گفت:
«راستی که شما باید خیلی بدبخت باشید.»
ایزابل که می دید دنباله گفت و گو رفته رفته به جای باریک می کشد برای این که رشته کلام را ببرد از جای برخاسته با بچه ها به سوی سالن روان گردید. همین که از در اتاق خارج شد ناگهان کارلایل را دید که از سر میز شام برخاسته رو به سالن می آید. قدمی به عقب برداشت ولی وقت گذشته و کارلایل او را دیده به سوی او آمد. چون نزدیک رسید از او پرسید:
«خانم واین، ظاهرا شما در بیماری راجع به اطفال تجربه های زیادی دارید.»
می خواست بگوید نه، زیرا قبلا هیچ یک از سه کودک او بیمار نشده بودند تا از بیماری آنها اطلاعی به دست آورد ولی بلافاصله به یاد آورد که به کارلایل وانمود کرده که چهار بچه از دست داده است. بنابراین جواب داد:
«البته اطلاعات کامل ندارم ولی به کلی بی اطلاع نیز نیستم.»
«آیا تصور می کنید سرفه شدید ویلیام علامت خطر است؟»
«به نظر من باید از او خیلی توجه به عمل آید، مخصوصا در موقع شب آنگاه با صدایی لرزان و گرفته گفت:
«کاش اجازه می دادید که شبها در اطاق خود من بخوابد با کمال راحتی می توانم شبها از او توجه کنم. شاید خیلی، خیلی از… نوکرهای دیگر شما نسبت به او دلسوزتر باشم.»
کارلایل با لطف و مهر جواب داد:
«خانم واین با اظهار تشکر فوق العاده از این لطف و مرحمت به هیچ وجه نمی توانم راضی به زحمت شما باشم.
آنقدر حالش بد نیست که محتاج پرستار باشد و اگر هم احتیاج پیدا کند شما را زحمت نمی دهیم.»
«آقا می دانید که من نسبت به بچه چه علاقه ای دارم. مخصوصا به این یکی علاقه فوق العاده ای پیدا کرده ام و خیلی میل دارم که شخصا از او مواظبت و پرستاری کنم. نه تنها زحمتی برای من نیست بلکه اسباب سرگرمی من خواهد بود.»
«راستی فوق العاده مهربان و خاطرنواز هستید. ولی من اطمینان دارم که خانم ممکن نیست راضی به زحمت شما بشود.»
لحن گفتار کارلایل جدی و قاطع بود این بگفت و در سالن را باز کرده ایزابل را دعوت به ورود نمود. ایزابل خواه و ناخواه وارد شد آنجا بر حسب درخواست یا بهتر بگوییم بر حسب امر باربارا پشت پیانو رفته شروع به نواختن نمود. ایزابل فوق العاده از آواز خواندن محترز بود مبادا صدای او و لحن خواندن او را تشخیص دهند ولی چاره نداشت بنابراین خیلی به خود زحمت داد که لحن آواز خود را تغییر دهد. خیلی دقت کرد مبادا یکی از آهنگ هایی را که در همین قصر و پشت همین پیانو برای کارلایل می خواند امشب بخواند ناچار چند آهنگ متفرق خوانده از پشت پیانو برخاست.
در همین هنگام در باز شده چارلنون هایر وارد گردید. باربارا و کارلایل به استقبال او دویده او را وارد کردند و باربارا خانم واین را به او معرفی نمود. بین این دو نفر نیز مقداری صحبت شد آنگاه باربارا و کارلایل از چارلنون تقاضا کردند که چون می خواهد به لندن برود اجازه دهد در مدت غیبت او خانم هایر به ایست لین آمده با آنها به سر ببرد. چارلنون هایر ابتدا این تقاضا را نپذیرفت ولی کارلایل روی به او کرده گفت:
«آقای قاضی، شما که از وضع و روحیه خانم اطلاع دارید می دانید چقدر محتاج به تغییری در زندگی می باشد. می دانید چه درد و رنجی می کشد.»
چارلنون هایر بر آشفته شده جواب داد:
«درد و رنج او بی جهت است بی جهت دائما فکر خودش را متوجه یک فرزند ناخلف می کند که باید به سر دار برود.»
«آقای قاضی فکر کنید خانم شما برای شما زنی فوق العاده مهربان و صمیمی بوده.»
«مگر من در مهربانی و صمیمیت او تردید دارم من گفتم فرزندم ناخلف است نگفتم زنم نامهربان و غیر صمیمی است.»
«اگر اینطور است پس شما خودتان او را وادار کنید چند روزی به خانه ما بیاید. مصاحبت باربارا برای بهبودی او بی تأثیر نخواهد بود می دانید فوق العاده دختر خود را دوست دارد.»
ایزابل که وجود خود را در این جمع زاید دید از جای برخاسته اجازه مرخصی گرفته به اطاق خود روان شد. آن شب را ایزابل تنها در اطاق خود گذرانید شبی فوق العاده وحشت انگیز و ملال آور بود.
ایزابل یاد نداشت در تمام مدت چند ساله اخیر رنج و شکنجه درونی و احساس ندامت و پشیمانی وی را تا این اندازه آزار داده باشد. در این خانه به عظمت بدبختی خود پی برده و در همین یک روز کاملا متوجه شده بود که از کجا به کجا افتاده است. در این هنگام یکی از دخترکان خدمتگذار وارد اطاق شده کاری داشت انجام داد، در اینوقت بوده که ناگهان فکری عجیب در مخیله ایزابل خطور کرد. اطاق ویلیام را از وی پرسید و معلوم شد در همان طبقه و نزدیک به اطاق خود او می باشد. همین که خدمتگذار از در بیرون رفت ایزابل نیز آهسته خارج شده و به اطاق ویلیام روانه گردید تختخواب کوچکی در وسط اطاق دیده می شد. و چهره زیبای ویلیام از لحاف بیرون افتاده و رنگ رویش تا اندازه ای به جا آمده بود. نگاه کرد در بالای سر طفل شیشه شربتی و قاشقی و لیوان آبی دید. آهسته زانو بر زمین زد و سر خود را بر روی بالین ویلیام گذاشت و نفسش با نفس کودک تب دار مخلوط شد تصور این که این کودک شیرین عنقریب دچار چنگال مرگ شده و در بستر دائمی خواهد بود سراپای او را به شدت به لرزه در آورد. لرزه او وقتی مبدل به ترس و وحشت شد که شنید یک نفر نزدیک او ایستاده می گوید:
«چقدر وحشت کردم، خودم چراغ این اطاق را خاموش کرده بودم و دیدم روشنایی پیداست آمدم ببینم چه خبر شده.»
ایزابل که درمانده شده بود گفت: «من دیدم آقای کارلایل فوق العاده راجع به این بچه نگران است آمدم ببینم حالش چطور است.»
این بگفت و با ترس و خجالت و سرافکندگی از در خارج گردید.
فصل سی و نهم
در اتاق پذیرایی قصر ایست لین عده ای به دورهم گرد آمده و مشغول گفت و گو و صرف چای بودند.یکی از آن ها خانم هایر دیگری خانم کورنی بود.چارلتون هایر به لندن عزیمت کرده و به زن خود اجازه داده بود مدت غیبت وی را در ایست لین به سر برد.در این روز خانم کورنی نیز به آن جا دعوت داشت.باربارا از خانم ایزابل تقاضا کرده بود چای عصر را در نزد آن ها صرف کند ولی ایزابل که از چشمان نافذ و دوربین خانم کورنی بر حذر بود در اتاق خود مانده و به بهانه مبتلا به سر درد از آن جا بیرون نیامد.خانم هایر که زنی فوق العاده مهربان و دلسوز بود برای دیدن این زن که در نظر او موجودی بی کس و بی پناه بود به اتاق وی رفت تا لحظه ای را با او به گفتگو پرداخته و خاطر او را به دین نحو بنوازد.در آن لحظه لوسی مهمان یکی از دختران همسال خود بود و ویلیام نیز در پرستارخانه قصر به سر می برد.هنگامی که خانم هایر وارد اتاق ایزابل گردید او را با حالت زاری مشاهده کرد.سلامی داده و اظهار داشت:
” شنیدم امروز شما کسالتی دارید،خیلی متاسف و متاثر شدم.”
” خیلی ممنونم سرم به شدت درد می کند.”
این عذر و بهانه دروغ و بی جا نبود.حقیقتا در اثر اندوه و درماندگی سر درد شدیدی بر وی عارض شده او را آزار می داد.
” خانم گمان می کنم تنهایی به شما خیلی سخت بکذرد.تنهایی خودش تولید کسالت می کند.”
” من به تنهایی خو گرفته و عادت کرده ام. “
خانم هایر آرام آرام به روی صندلی نشست نگاهی از روی مهر و شفقت به این زن جوان افکنده و تمام علائم محنت و اندوه روحی و درونی را در چهره او منعکس دید و آن گاه با لطف و شیرینی گفت:
” گمان می کنم شما در زندگی خیلی رنج دیده و محنت کشیده اید.”
“بلی بار محنت من فوق العاده سنگین است.”
” از قراری که دخترم می گوید شما شوهر و اطفال و ثروت و مقام خود را از دست داده اید.حقیقتا و قلبا به حال شما متاثرم.ای کاش زبانی داشتم و می توانستم شما را تسلی بدهم. “
این دلجویی عواطف درونی ایزابل را تحریک کرده،قدرت خود داری از او سلب کردید و قطرات اشک از دیده جاری ساخت و با عباراتی شکسته گفت:
” دریغ خانم عزیزم.رحم و شفقت در مورد موجودی درمانده مانند من بی مورد اسن با رنج مرا سنگین تر می کند.مثل اینست که بعضی افراد انسانی برای رنج دیدن و محنت کشیدن آفریده شده اند.”
” رنج و غم نصیب همه ما است،من در مورد خودم می توانم تینطور قضاوت کنم.شما از سرنوشت سخت و جانفرسای من اطلاع ندارید،نمی دانید چه بار گرانی از غم و درماندگی بر دوش دارم.سال ها بر من می گذرد که می توانم بگویم یک لحظهروی نشاط ندیده و خاطرم از بار غم آسوده نبوده است.”
” رنج و محنت برای تمام افراد مردم نیست بالاخره اشخاص خوشبخت و کامروا در زندگی زیاد هستند.”
” هر کسی برای خود رنج و اندوهی دارد و دیر یا زود باید از آن سهمی ببرد البته آلام و مصائب ما مساوی نیست و نباید باشد.برخی چنانکه خود شما گفتید مثل اینست که برای تحمل رنج و محنت آفریده شده اند و بعضی در زندگی راحت تر و خوشبخت تر هستند.ممکن است این رنج و غم در عین حال باعث تصفیه روح انسانی باشد. مثلی است معروف که می گویند مصیبت و سختی دو در دارد که یکی به جهنم باز می شود و دیگری به بهشت.در هر صورت چون دوره عمر ما به پایان رسد به آرامش و راحتی می رسیم.این موضوع تا اندازه ای از سنگینی بار ما می کاهد.”
” آری خانم،آری،تنها روزنه ای که در زندگانی به روی من بازمانده همین است که میبینم عنقریب از این رنج و محنت راحت شده و از تحمل این بار معاف خواهم بود.مرگ این بار را از دوش من خواهد گرفت.”
” خانم شما هنوز خیلی جوانید و تعجب است که مثل اشخاص پیر و سالخورده سخن می گویید.معلوم است که فوق العاده رنج برده اید.”
” نمی توانیم سال های عمر کسی را برای سنجش میزان مصیبت و بدبختی او مقیاس قرار دهیم،ممکن است در یک لحظه،در یک روز یا یک ساعت به قدری رنج ببینیم که دیگران در چندین سال می بینند. “
خانم هایر آهی کشید و جواب داد:
که متاسفانه همیشه اینطور نیست،مسلم است که رنج و محنت ما در بسیاری موارد نتیجه اعمل و رفتار خودما می باشد ولی خیلی اتفاق می افتد که اشخاص بی گناه نیز به ش..مت گناه گناهکاران باید بسوزند.اشتباه و خبط یک شوهر و ابتلای آن به بیماری نتیجه اش متوجه زن بی گناه می گردد.بار گناه والدین به دوش اطفال آن ها می افتد.اطفال ناخلف والدین بیچاه را دل شکسته می کنند.من در مورد خودم با کمال جرئت می توانم بگ.یم مستحق کشیدن این بار محنتی که به دوش من افتاده نیستم و خودم مرتکب عملی نشده ام که مستلزم این عقوبت باشد.تصور نمی کنم شما هم به نوبه خودتان مستحق کشیدن این بار که بر دوش دارید باشید.”
خانم هایر متوجه برافروختگی چهره ایزابل در اثر شنیدن جمله ی اخیر نشد و نفهمید که این زن چگونه با کمال شرمساری در مقابل این حرف دیده بر زمین دوخت لذا بدون توجه به گفته خود چنین ادامه داد:
” شما اطفال خودتان را از دست داده اید این خود مصیبت جبران ناپذیری است ولی می توانم بگویم محنت شما با همه سنگینی باز به اندازه محنت مادری نیست که با هزار خون دل کودکان خود را می پرورد و چون بزرگ شوند ناخلف و نااهل از میان درآیند بطوری که زندگانی آنها بدتر از مرگ باشد،آری غم و غصه نصیب همه ما است.”
“اشخاص خوشبخت هم در دنیا پیدا می شوند،مثلا آقای کارلایل و خانم کارلایل را در نظر بگیریم.این دو نفر چه رنج و اندوهی باید داشته باشند؟خانم کارلایل با عشقی آتشین شوهر خود را دوست دارد و کارلایل نیز استحقاق این عشق و محبت را دارد.قسمت و نصیب خانم از این حیث فوق العاده خوب و رضایت بخش می باشد.”
“باربارا هم از رنج و غم بی نصیب نیست.کارلایل نیز به قدر سهم خود رنج برده و محنت کشیده.لابد شما داستان حزن انگیز زندگانی کارلایل را شنیده اید،زن اول او را با بچه و خانه ترک گفت و رفت.البته کارلایل در کشیدن این بار شجاعت و شهامت بی نظیری از خود بروز داد ولی به خوبی می دانم چه قلب خون باری داشت.ایزابل معبود او بود.او را مثل بت می پرستید.”
” ایزابل یا باربارا؟ ”
این سوال بی اختیار و بدون توجه و دقت از زبان وی خارج گردید ولی بلافاصله متوجه خبط و خطای خود مخصوص در بردن اسم باربارا شده و به نظرش رسید که یک معلم سرخانه حق ندارد نام بانوی خانه را با آن طرز بر زبان آورد ولی خانم هایر توجهی به این گفته نکرده گفت:
“خانم چه می گویید؟اگر کارلابل در وهله اول به باربارا عشق پیدا می کرد بدیهی است که به جای ایزابل باربارا مورد علاقه او قرار می گرفت ولی اینطور نشد بلکه به خانم ایزابل ماونت سه ورن عشق پیدا کرد و بدیهی است که او را تا سر حد رستش دوست داشت.”
” و حالا به زنش همان عشق و علاقه را که می گویید دارد؟”
” البته باید همین طور باشد، می خواستید عشق و محبت این مرد با زنی که نسبت به او بی وفا بود و خیانت کرد بمیرد و دیگر عاطفه و عشقی برایش باقی نماند؟ولی به شما بگویم؛شیرین ترین زنی که من در عمرم دیده ام همان خانم ایزابل بدبخت بود،دیگران او را شماتت می کردند ولی من دلم به حال او می سوخت.
فصل سی ونهم
در اتاق پذیرایی قصرایست لینعده ای بدورهم گرد امده ومشغول گفتگوصرف چای بودند.یکی از خانم هابر دیگری خانم کورنی بود چارلتون هابربلندن عزیمت کرده وبزن خود اجازه داده بود مدت غیبت وی را درایست لین به سر برد.در این روز خانم کورنی نیز به آنجا دعوت داشت.باربارا از خانم ایزابل تقاضا کرده بود چای عصررا در نزد آنها صرف کند ولی ایزابل که از چشمان نافذ ودوربین خانم کورنی بر حذر بود در اتاق خود مانده وبه بهانه اینکه مبتلا بسردرد است از آنجا بیرون نیامد.خانم هابر که زنی فوق العاده مهربان ودلسوز بود برای دیدن این زن که در نظر او موجودی بی کس وکار بود باطاق وی رفت تا لحظه ای را با اوبگفتگو پرداخته وخاطر او را بدین نحو بنوازد.در آن لحظه لوسی مهمان یکی از دختران همسال خود بودوویلیام نیز در پرستار خانه قصر بسر میبرد.هنگامی که خانم هابر وارد اطاق ایزابل گردید او را باحالت زاری مشاهده کرد.سلامی داده و اظهار داشت:
«شنیدم امروز شما کسالتی دارید.خیلی متاسف و متاثر شدم.»
«خیلی ممنونم سرم به شدت درد میکند.»
این عذرو بهانه دروغ وبی جا نبود.حقیقتا در اثر اندوه ودرماندگی سردرد شدیدی بر وی عارض شده او را آزار میداد.
«خانم گمان میکنم تنهایی بشما خیلی سخت بگذرد.تنهایی خودش تولید کسالت می کند.»
«من به تنهایی خوی گرفته وعادت کرده ام.»
خانم هابر آرام آرام بروی صندلی نشست نگاهی از روی مهروشفقت باین زن جوان افکنده وتمام علایم محنت واندوه روحی ودرونی را در چهره منعکس دید وآنگاه با لطف وشیرینی گفت:
«گمان میکنم شما در زندگی خیلی رنج دیده ومحنت کشیده اید.»
«بلی بار محنت من فوق العاده سنگین است.»
«از قراری که دخترم می گوید شما شوهر واطفال و ثروت ومقام خود را از دست داده اید.حقیقتا وقلبا بحال شما متاثرم ایکاش
زبانی داشتم ومیتوانستم شما را تسلی بدهم.»
این دلجویی عواطف درونی ایزابل را تحریک کرده قدرت خود داری ازاو سلب گردید وقطرات اشک از دیده جاری ساخت وبا عباراتی شکسته گفت:
«دریغ خانم عزیزم.رحم وشفقت در مورد موجودی درمانده مانند من بیمورد است بار رنج مرا سنگین تر میکند.مثل اینست که بعضی افراد انسانی برای رنج دیدن ومحنت کشیدن آفریده شده اند.»
«رنج وغم نصیب همه ما است.من در مورد خودم میتوانم اینطور قضاوت کنم.خانم شما از سرنوشت سخت وجانفرسای من اطلاع ندارید.نمیدانید چه بار گرانی از غم ودرماندگی بر دوش دارم.سالها برمن میگذرد که میتوانم بگویم حتی یک لحظه روی نشاط ندیده وخاطرم از بارغم آسوده نبوده است.»
«دنج ومحنت برای تمام افراد مردم نیست بالاخره اشخاص خوشبخت وکامروا در زندگی زیاد هستند.»
«هر کس برای خود رنجی واندوهی دارد و دیر یا زود باید از آن سهمی ببرد البته آلام ومصایب ما مساوی نیست ونباید باشد.برخی چنانکه خود شما گفتید مثل اینست که برای تحمل رنج ومحنت آفریده شده اند وبعضی در زندگی راحت تر و خوشبخت تر هستند.ممکن است این رنج وغم در عین حال باعث تصفیه روح انسانی باشد مثلی است معروف که میگویند مصیبت وسختی دو در دارد که یکی به جهنم باز میشود ودیگری ببهشت.درهر صورت چون دوره عمر ما بپایان رسد به آرامش وراحتی میرسیم.این موضوع تا اندازه ای از سنگینی بارما میکاهد.»
«آری خانم،آری،تنها روزنه ای که زندگانی بروی من بازمانده همین است که عنقریب از این رنج ومحنت راحت شده واز تحمل این بار معاف خواهم بود.مرگ این با را از دوش من خواهد گرفت.»
«خانم هندز شما خیلی جوانید وتعجب است مثل اشخاص پیر وسالخورده سخن میگویید.معلوم است که فوق العاده دنج برده اید.»
«نمیتوانم سالهای عمر کسی را برای سنجش میزان مصیبت وبدبختی او مقیاس قرار دهیم،ممکن است در یک لحظه،دریک روز یا یک ساعت بقدری رنج ببریم که دیگران در چندین سال می بینند.»
خانم هابر آهی کشید وجواب داد:
«متاسفانه همیشه اینطور نیست،مسلم است که رنج ومحنت ما در بسیاری موارد نتیجه اعمال ورفتار خود ما میباشد ولی خیلی اتفاق می افتد که اشخاص بیگناه نیز به شئامت گناه گناهکاران باید بسوزند.اشتباه وخبط یک شوهر ابتلای آن به بیماری نتیجه اش متوجه زن بیگناه میگردد.بار گناه والدین بدوش اطفال آنها می افتد.اطفال ناخلف والدین بیچاره را دل شکسته میکنند.من در مورد خودم با کمال جرأت میتوانم بگویم مستحق کشیدن این بار محنتی که بدوش من افتاده نیستم وخودم مرتکب عملی نشده ام که مستلزم این عقوبت باشد.تصور نمیکنم شما هم بنوبه خودتان مستحق کشیدن این بار که بر دوش دارید باشید.»
خانم هابر متوجه برافروختگی چهره ایزابل در اثر شنیدن جمله اخیر نشد ونفهمید که این زن چگدنه با کمال شرمساری در مقابل اینحرف دیده بر زمین دوخت لذا بدون توجه به گفته خود چنین ادامه داد:
«شما اطفال خود را از دست داده اید این خود مصیبت جبران نا پذیری است ولی می توانم بگویم محنت شما با همه سنگینی باز به اندازه محنت مادری نیست که با هزار خون دل کودکان خود را می پرورد وچون بزرگ شوند ناخلف ونا اهل از میان در آیند به طوری که زندگانی انها بد تر از مرگ باشد،آری غم وغصه نصیب همه ما است.»
«اشخاص خوشبخت همید دنیا پیدا می شوند،مثلا آقای کارلایل وخانم کارلایل را در نظر بگیریم،این دو نفر چه رنج واندوهی باید داشته باشند؟خانم کارلایل با عشقی آتشین شوهر خود را دوست دارد وکارلایل نیز استحقاق این عشق ومحبت را دارد.قسمت ونصیب خانم از این حیث فوق العاده خوب ورضایت بخش میباشد.»
باربارا هم از رنج وغم بی نصیب نیست کارلایل نیز بقدر سهم خود رنج برده ومحنت کشیده.لابد شما داستان حزن انگیز زندگانی کارلایل را شنیده اید،زن اول او را با بچه ترک گفت ورفت.البته کارلایل این بار شجاعت وشهامت بینظیری از خود بروز داد ولی بخوبی میدانم چه قلب خون باری داشت.ایزابل معبود او بود.او را مثل بت میپرستید.»
«ایزابل یا باربارا؟»
این سوال بی اختیار وبدون توجه و دقت از زبان وی خارج گردید ولی بلافاصله متوجه خبط وخطای خود مخصوص در بردن اسم باربارا شده وبه نظرش رسید که یک معلم سر خانه حق ندارد نام بانوی خانه را با آن طرز بر زبان آورد ولی خانم هابر توجهی باین گفته نکرده گفت:
«خانم چه میگویید،اگر کارلایل در وهله اول به باربارا عشق پیدا میکرد بدیهی است که بجای ایزابل باربارا مورد علاقه او قرار میگرفت ولی اینطور نشد بلکه بخانم ایزابل ماونت سه ورن عشق پیدا کرد وبدیهی است که او را تا سر حد پرستش دوست داشت.»
«وحالا به زنش همان عشق وعلاقه را که میگویید دارد؟»
«البته که باید همینطور باشد،میخواستید عشق و نحبت این مرد با زنی که نسبت به او بی وفا بود وباو خیانت کرد بمیرد ودیگر برایش عاطفه وعشقی برایش باقی نماند؟ولی بشما بگویم:شیرین ترین زنی که در عمرم دیده ام همان خانم ایزابل بدبخت بود،دیگران او را شماتت میکردند ولی من دلم بحال او میسوخت.آندو نفر خیلی متناسب هم بودند،کارلایل مردی بود شرافتمند،جوانمرد باهمت وبا گذشت وایزابل زنی محجوب ومحبوب ودوست داشتنی منتها یک اشتباه کرد.همه ما اشتباه میکنیم ولی اشتباه او برای همیشه او را بدبخت کرد.»
ایزابل که تنها در مقابل این بیانات خود را نا گریز از اظهاراتی میدید گفت:
«از اینقرار با اینهمه صفات ومزایایی که شما برای آقای کارلایل قائلید زنش او را ترک گفته رفت.»
«بلی،صحبت کردن راجع باین موضوع انسان را متأثر میکند.این موضوع برای همه ما معمای مرموزی بود که چطور خانم ایزابل شوهری باین لیاقت وشایستگی وبچه هایی باین خوبی ومحبوبی را گذاشت ورفت آنهم با اخلاق وروحیاتی که آن زن داشت.
مخصوصا دختر مسن بیش از همه از این موضوع دچار حیرت وتعجب شد چون روابط کارلایل وایزابل را طوری میدید که حتی فکر چنین موضوعی برایش امکان پذیر نبود در هر صورت نتیجه بدبختی وبیچارگی ایزابل بود.»
«چطور؟بنظر شما پایان کار ایزابل بدبختی کشید؟»
خانم هابر از این پرسش تعجب کرده جواب داد:
«تطور نمیکنم در دنیا زنی پیدا بشود که چنین قدمی در زندگی بردارد وپایان کارش ببدبختی نکشد غیر از این هم نباید باشد مخطوصادر جایی که پای زنی لطیف طبع وحساس همچون خانم ایزابل در میان باشد این زن از آن جمله اشخاط بود که بهیچ وجه تصور چنین لغزشی از او نمیرفت.وقتی که من راجع باین موضوع فکرمیکنم بنظرم میرسد در آنموقع که خانم ایزابل این قدم را در زندگی برداشت در خواب واز خود بیخود بود،وخودش نمیدانست چه میکند وقطع یقین دارم که بلافاصله از این عمل خود پشیمان شد وتا پایان عمر در رنج وعذاب وجدان بسربرد ودقایق آخر عمر او با افسوس وندامت گذشت.»
«متوقع بودید که غیر ازآن باشد؟»
«البته که بجز این نمیبایست باشد تنها فکر کودکان واطفالش کافی بود که او را پریشان خاطر وبدبخت کند.با وجود این من به یقین میدانم که بهنگام مرگ روحی پاک داشته است وقتی که انسان همه چیز را در زندگی از دست میدهد آنوقت است که بخدا توجه میکند.»
«خبر مرگ او در آقای کارلایل چه تاثیری کرد.»
نمیتوانم در این موضوع چیزی بگویم از ظاهر حالش چیزی معلوم نشد وموضوع هم بقدری دقیق و حساس بود که پرسشی در این قسمت از وی نکرد چیزی که هست هنگامی که با دخترم نامزد شد به من صریحاٌ گفت که اگر ایزابل نمرده بود امکان نداشت بازدواج مجدد تن در دهد.
«یعنی آثاری از مهر ومحبت گذشته برجای ومانع ازدواج مجدد او بود!»
ممکن است چنین باشد.
ایزابل دیگر چیزی نگفت گفتگوی آنها به همین جا خاتمه یافت.هانم هابر از جای برخاسته بسوی اتاق پذیرایی روانه شد وایزابل که در این گفتگو تمام قوای خود را از دست داده بود نفسی براحتی کشید.در این موقع سنگینی باری که از آمدن بایست لین بر دوش گرفته بود بیش از پیش احساس میکرد در آن شب بارها بخود گفت برای چه بایست لین آمدم چرا خود را در این آتش افکندم؟راستی برای چه ایزابل چنین شکنجه روحی طاقت فرسایی برای خود تهیه دیده بود؟
فصل چهلم
انتخابات عوام انگلیس فرا رسیده بود ومیبایست از ایست لین نیز کسی بسمت نمایندگی در مجلس مزبور انتخاب شود.
انجمن نظار(فکر کنم این کلمه باشه) محاب تشکیل و جمعی از معتمدین از قبیل چارلتون هابر،پیتر،کلنل بتل،سرجان دوپید وغیره در آن گرد آمده وهمه متفقاً بر آن شده که ارچیبا کارلایل را بسمت نمایندگی انتخاب کنند وچون میدانستند راضی او بقبول این سمت به آسانی صورت نمیگیرد وباین جهت هیئتی که هربرت در راس انها قرار داشت مامور گفتگو با کارلایل گردیدند.
این هیئت بملاقات کارلایل رفت وپس از گفتگوهای طولانی بنا شد که کارلایل تصمیم قطعی خود را فردای آن روز به آنها اطلاع دهد،آن روز عصر با نشاط خاطر بایست لین رفت.
باربارا بر حسب معمول باستقبال وی شتافت این دو نفر دست در دور کمر هم حلقه کرده از باغ گذشته وارد قصر شدند،لازم نیست بگوییم ایزابل تیره بخت ناظر تمام این وضعیات بود وبیاد روزگار نیکبختی خویش بر آنچه که میدید اشک میریخت.
کارلایل در بین راه رو بباربارا کرده گفت:
«باربارا بنظر تو زندگی کردن در لندن اقلا هر سالی چند ماه چگونه میرسد؟»
باربارا نگاهی عاشقانه بوی افکنده گفت:
«لندن برویم چکنیم،من در همین جا که میباشم کاملا خوشبخت میباشم.این سوال برای چه بود؟مگر میخواهی ایست لین را گذاشته بلندن بروی؟»
«نمیدانم شاید موجباتی فراهم گردد که لازم باشد هر سالی چند ماه در لندن بگذرانیم باربارا میدانی که امروز چه پیشنهادی بمن شده است؟»
باربارا چیزی نمیدانست از موضوع بی اطلاع بود.کارلایل تبسمی کرده گفت:
«میل داری که من سمت نمایندگی پارلمان را داشته باشم؟اهالی ایست لین میخواهند مرا باین سمت انتخاب کنند.»
این خبر در باربارا تاثیر زیادی نمود.چهره ارغوانیش از شادی وشعف شکفته تر گردید دست کارلایل را در دست گرفته با هیجانی زائدالوصف گفت:
«آه ارچیبالد تو که همه گونه لیاقت وشایستگی داری میدانستم مردم پی بارزش اخلاقی تو برده وروزی بالاخره بنوعی از وجود تو استفاده خواهند کرد.چقدر از این قضیه خوشوقتم که تو بالاخره در پرتو لیاقت شخصی خودت داخل زندگانی اجتماعی میشوی.»
«البته خود منهم خیلی از این پیشامد خوشوقتم ولی بعضی چیزها هست که مرا مردد نگاهداشته.»
«مثلا چه چیزهایی؟»
«مثلا اینکه اگر قبول کنم شاید لازم باشد هر ماه چند روزی از تو دور بمانم.»
این حرف بکلیباربارا را تغییر داد.شگفتی چهره اش برطرف گردید.دست هایش از دور کمر کارلایل باز آویزان شد وسر بزیر افکند آهی سرد از دل برآورد.کارلایل بار دیگر دست اورا در دست گرفته گفت:
«محبوب عزیزم،میدانی اگر این کار صورت گیرد من باید فورا بسوی لندن عزیمت کنم وتصور نمیکنم تو بتوانی در این سفر خانه وزندگی را گذاشته با من بیایی.»
«بنابراین باید مدتی از هم جدا شویم؟جدا بمانیم آرچیبالد میدانی چنین زندگانی در نظر من چه ارزشی دارد.»
«چاره ای نیست،کگر اینکه از قبول این مقام خودداری کنم.»
این حرف بار دیگر باربارا حال باربارا تغییر داده با لحنی جدی گفت:
«هرگز این کار را نکن،آرچیبالد،من آنقدر خودخواه وخودپرست نیستم که برای آسایش خود مانع ترقی تو بشوم اگر ممکن شد با تو خواهم آمد واگر ممکن نشد موقتا با جدایی تو خواهم ساخت.هیچوقت راضی نیستم که تو چنین فرصتی را از دست بدهی،در این موقع داخل اتاق خود شده بودند آرچیبالد کارلایل سر باربارا را بسینه خود چسبانید.
در این موقع در باز شد وخانم واین که هیچ نمیدانست در اینجا با این منظره که برایش بسی جانخراش و روح گداز بود مواجه خواهد گردید با حالی منقلب ورنگ وروئی چون مردگان از در وارد گردید و آنچه در این اتاق دید نمکی
546-555
بود که بر زخم وی پاشیده می شد ولی چه چاره داشت این سرنوشت سخت را برای خود فراهم دیده بود.کارلایل تبسمی کرده،به سوی وی رفت و از حال او جویا شد.
*************
شش ماه از ورود ایزابل به قصر ایست لین می گذشت و تا این لحظه کسی به هویت او پی نبرده بود.
ایزابل در تمام اوقات در رنج و شکنجه و در خطر به سر می برد و با وجود این دیگر نمی ترسید و تصور نمی کرد کسی او را بشناسد.با بچه های خود روابط خیلی نزدیک و صمیمانه ای پیدا کرده بود و محبت و اعتماد کامل آن ها را نسبت به خود جلب نموده بود شاید مقتضیات طبیعت نیز در این میان تاثیر داشت،بچه هایش او را دوست می داشتند و رضای خاطر او را می جستند.
چند کلمه ای راجع به ویلیام بگوییم.در طول مدت زمستان حال او اندکی روی به بهبودی گذاشته بود ولی به محض این که فصل بهار آغاز شد بار دیگر ضعف و ناتوانی در او شدت یافت.دائماً خسته و درمانده بود،کمرش همیشه درد می کرد و رفته رفته از غذا افتاده،نمی توانست چیزی هضم کند ناچار دکتر وین رایت را به مداوای وی گماشتند.پزشک هر روز به سر وقت کودک می آمد،روزها حال بچه خیلی خوب و رنگ و رویش کاملاً به جا بود،چنان که گویی اصلاً درد و رنجی ندارد ولی به مجرد این که هوا تاریک می شد آثار ضعف و نقاهت در او پدیدار می گردید،رنگ و رویش مثل مرده سفید می شد.قادر به حرف زدن نبود،هیچ وقت بر روی تخت خواب نمی خوابید،بلکه خوابیدن بر روی کف اتاق را به تخت خواب ترجیح می داد. ساعت ها بی حال و بی حس در روی زمین می افتاد و هیچ علامت حیاتی در او دیده نمی شد.ایزابل که به زحمات زیاد اجازه گرفته بود او را در اتاق خود خوابانیده و از وی پرستاری کند،بار ها خواسته بود او را بر روی تخت خواب بخواباند و هر بار کودک با آه و ناله پایین آمده و روی زمین دراز کشیده بود.
عصر همین روز دخترک خدمتکار که حنا نام داشت با اسباب چای در دست وارد اتاق ایزابل شد.یک دو دقیقه چشم خود را به صورت کودک بیمار دوخت آنگاه روی به مادام واین کرده و گفت:
«بیچاره طفل،تصور نمی کنم بیش از چند روزی زنده بماند.»
این حرف تأثیر صاعقه را در ایزابل نموده،ناله ای از جگر برکشیده،گفت:
«حنا،شما را به خدا چنین حرفی نزنید.»
حنا تبسم محزونی نموده جواب داد:
«خانم،تعجب می کنم چه طور شما متوجه نیستید.به نظر من موضوع مثل روز روشن است.عیب اینجا است که بچه بدبخت مادر ندارد والا مدتی پیش می بایست فکری به حالش کرده باشند.البته از خانم کارلایل هم بیش از این ها نمی توان انتظار داشت.هر چه باشد مادر که نیست.»
بیچاره ایزابل،حس می کرد این دشنام مستقیماً متوجه اوست.مگر او مادر واقعی ویلیام نبود؟برای چه پیش از این ها نمی بایستی متوجه خطر بشود.با وجود این نمی خواست باور کند که طفلش به این آسانی از دست می رود،به حنا گفت:
«تصور نمی کنم خطری در بین باشد،کمی ضعیف است.»
با این حال چگونه می توانست خود را فریب دهد،بالای سر ویلیام رفته،صدا کرد:
«ویلیام،ویلیام محبوبم خوابیده ای؟»
بچه جوابی نداد،حرکتی نکرد.آنگاه بار دیگر به حنا گفت:
«ممکن است بچه بی حس باشد ولی حرف های ما را بفهمد وقتی در پیش او حرف می زنید بهتر است کمی ملاحظه کنید.»
«اگر در خواب نباشد چه طور امکان دارد این طور آرام و بی سر و صدا باشد.معلوم است اگر بدانم بچه بیدار است چیزی از این مقوله نخواهم گفت.»
«شما از کجا حدس می زنید که حال بچه خطرناک است؟»
«حدس و گمان نیست.من نظیر او را دیده ام که چگونه با سرعت به سوی مرگ می روند.»
در این هنگام لوسی وارد شد و این دو نفر به گفت و گوی خود خاتمه دادند،چون حنا از اتاق خارج گردید خانم ایزابل چنان نگاه خیره ای به ویلیام افکند که گویی می خواهد او را با نگاه خود ببلعد،از تمام رفتار و حرکات و سکنات وی یک نوع حال درماندگی و بدبختی و در عین حال اشتیاق آتشین پیدا بود.رنگ ویلیام با مردگان تفاوتی نداشت.رگ های صورتش نمایان شده و به سختی نفس می کشید و به هنگام نفس کشیدن پره های دماغش از هم باز می شد. تذکر حنا تأثیر خود را در ایزابل بخشیده و او را دچار حالت هیجان انگیزی ساخته بود.
لوسی که متوجه طرز نگاه کردن ایزابل بود،پرسید:
«خانم واین چرا به ویلیام این طور نگاه می کنید؟»
ایزابل بدون این که خود بداند چه می گوید جواب داد:
«به طوری که حنا می گفت ویلیام مریض است.»
این را گفت و فکر و خیالش متوجه یک موضوع شد.آیا نمی بایست فوراً به اتاق کارلایل دویده و به وی اطلاع دهد که بچه سخت مریض است و خطر مرگ در پیش دارد؟هنوز قلبش راضی نمی شد که باربارا را مالک و صاحب اختیار بچه خود بشناسد،کارلایل را به هنگام ورود باربارا دیده بود.خواه ناخواه از جای برخاست،به سوی اتاق کارلایل روان گردید.بدون توجه به عواقب این کار از دالان گذشته به در اتاق رسید،دست بر در زد و آهسته آن را باز کرده وارد شد.ورود او مصادف شد با موقعی که کارلایل سر زن خود را به سینه چسبانیده،او را می بوسد.چه بخت بد و سرنوشت شومی او را در چنین لحظه ای به این جا کشانیده بود.
باربارا و کارلایل توجهی نداشتند،ملتفت آمدن او نشدند.زن ناتوان به طوری از دیدن این صحنه مرتعش شد که گویی در وسط زمستانی سرد آب یخ بر تن او ریخته و او را برهنه در سرما نگاه داشته اند.با سرافکندگی و شرم و خجالت در را بسته و آهسته بیرون رفت.ضربان قلبش به قدری شدید بود که صدای آن از چند قدمی شنیده می شد.چه می توانست بکند؟حق اعتراضی به این دو نفر نداشت.روزگاری این عشق و نوازش متوجه او بود و با دست خود پشت پا به آن زد و میدان را برای باربارا باز گذاشت.در این صورت چگونه می توانست انتظاری جز آن چه می دید داشته باشد؟»
یک سر به سوی اتاق خود رفت.بالای سر ویلیام ایستاده سر بر روی دست گذاشت و به فکر اندر شد.لوسی او را می دید و از وضع او تعجب می کرد و در عالم بچگی به نظرش می رسید که این زن خیلی بدبخت است،ولی طفلک گرسنه بود.مدتی صبر کرد.ایزابل در همان حال باقی مانده و حرکتی نمی کرد.حوصله لوسی سر رفته،نزدیک او شد و گفت:
«خانم واین مدتی است چای حاظر شده من گرسنه هستم.»
ایزابل به خود آمده.متوجه اطراف خود گردید،آهسته به سوی لوسی رفته دست بر شانه ی او گذاشته و گفت:
«لوسی محبوبم،غم و غصه من فوق العاده زیاد است.»
«بیایید چای بخورید تا کمی گرم بشوید.خیلی سخت می لرزید.»
ایزابل فکری کرده و به تصور این که معاشقه ی کارلایل و باربارا تمام شده بار دیگر از اتاق بیرون رفت و با حالتی زار به سوی اتاق کارلایل شتافت.به محض ورود بار دیگر با همان منظره پیشین مواجه شد،لب های کارلایل و باربارا به هم متصل شده بود ولی این بار باربارا متوجه صدای در شد و فوراً خود را کنار کشید.کارلایل نگاه کرد و ایزابل را در حالتی دید که گویی مدت ها مریض و بستری می باشد این بود که به سوی او رفته تبسم کنان از حال او جویا شد،ایزابل با صدایی لرزان گفت:
«آقا ممکن است لطفاً زحمت کشیده و ویلیام را ببینید؟»
شنیدن نام ویلیام تأثیر خود را در کارلایل بخشید در این لحظه پدری شده بود که کودکی بیمار و ناتوان دارد.در جواب ایزابل گفت:
«البته که خواهم آمد برویم ببینیم.»
باربارا از ایزابل پرسید:
«مادام واین مگر چه شده؟»
«حالش خیلی بد است. می ترسم خدای نخواسته مخاطره ای در پیش باشد.»
باربارا نیز به اتفاق کارلایل و خانم واین روان گردید.کارلایل تندتر از بقیه راه را پیمود و زودتر از دیگران وارد اتاق شد.در آن جا نگاهی طولانی به قیافه رنگ پریده ویلیام افکند.متعاقب وی باربارا وارد گردید و چون ویلیام را بر روی زمین خوابیده دید،روی به خانم واین کرده و گفت:
«مادام واین،چرا بچه این جا خوابیده؟خوابیدن در روی زمین برایش بد است.»
«به محض این که هوا تاریک می شود همین جا دراز می کشد و هر چه می خواهم او را روی تخت خواب بخوابانم راضی نمی شود»
«آن جا هم که خوابیده تصور نمی کنم بد باشد.»
به صدای این گفت و شنو ویلیام چشم باز کرد و گفت:
«توی این اتاق کیست؟پدر جان شما هستید؟»
«ویلیام عزیزم چرا این جا خوابیده ای مگر کسالت داری؟»
«نه پدر جان اما خیلی خسته هستم.»
«چرا این جا خوابیده ای؟»
«دوست دارم این جا بخوابم،پدر جان آن خرگوش سفید قشنگی که برای من خریده بودید مرده.»
«راستی؟می توانی برخیزی و تعریف کنی چه طور شد که مرد.»
«خودم نمی دانم،از لوسی شنیدم که می گفت.خودم بیرون نرفتم خسته بودم.»
«چه کار کرده ای که خسته شدی؟»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا