سقوط یک فرشته

رمان سقوط یک فرشته پارت 6

0
(0)

 

این خبر در اولین وهله یک نوع حس آرامش و رضایتی برای ایزابل فراهم نمود می دید که موجود کوچک و ناتوان از زحمات
428-438
پرستار وی هر دو قبل از اینکه کسی به مدد آنها شتابد بدرود زندگی گفتند.
ایزابل هنوز حیات داشت و نیروی دماغش بر جای بود ولی جراحات وارده بر او بقدری زیاد بود که پزشکها و جراح ها از زندگانی وی بکلی مأیوس شدند. ضمن گفتگو و مشاوره چنین صلاح دیدند که ایزابل را از عمل جراحی معاف بدارند زیرا می ترسیدند مبادا به هنگام عمل بمیرد. ایزابل که استخوان پایش درهم شکسته و صورتش نیز به سختی مجروح شده بود. این زن علاقه ای به حیات و زندگانی نداشت ولی در عین حال منتظر نبود با این وضع اسف انگیز زندگانیش به پایان رسد. قدرت حرکت نداشت ولی مغزش بخوبی کار می کرد و گفتگوی پزشکها را کاملاً می فهمید. طولی نکشید یکی از زنان پرستار بسوی تختخواب او آمده و ظرف آبی جلو دهان او گرفت. ایزابل با حرص و ولع زیاد آب را نوشید. زن پرستار تبسمی بروی او نموده گفت:
«خانم اگر کار و خواهش دیگری دارید بفرمائید با کمال میل انجام می دهم.»
«اگر بتوانید از بچه من از کودک من…» بیچاره ایزابل نتوانست حرف خود را تمام کند فکرش متوجه عوالم دیگری شد و اشک از دیدگانش سرازیر گردید، پرستار دست ایزابل را در دست گرفته با دست دیگر اشاره به آسمان کرده گفت:
خانم فرشته کوچک شما اینک در آسمان با فرشتگان آسمانی بسر می برد.
این خبر در اولین وهله یکنوع حس آرامش و رضایتی در ایزابل فراهم نمود می دید که موجود کوچک و ناتوان از زحمات و مصائب آینده رسته و تا به ابد از دست شرور و مقاصد زندگانی ایمن مانده است. بعلاوه خود را نیز در آستانه مرگ می دید و مشاهده می کرد که از حیات و زندگانی او بیش از ساعتی چند باقی نمانده است. حالت تسلیم و رضایی در او پیدا شد و به نظرش چنین می رسید که خداوند او را مشمول عنایت خود قرار داده و گناه گذشته را بر او بخشیده و او را در پیشگاه قدس خود خواهد پذیرفت.پرستار که بر حال وی بسی متأثر شده بود نوازش کنان گفت:
«خانم عزیزم. آیا هیچ خواهش و یا پیامی از کسی یا برای کسی ندارید؟ رفقا و دوستانی ندارید که بخواهید خبری برای آنها بفرستید؟ تا هوش و حواس شما بجا است بهتر است اگر وظیفه ای نسبت به بازماندگان دارید ادا کنید.»
ایزابل آهی کشیده جواب داد:
«خیر خانم تمام کسانی که در مدت حیات من مرا می شناختند از شنیدن خبر مرگ من خوشحال و مسرور خواهند شد. مرگ من آنهم به این ترتیب و این وضع مکافات عمل گذشته من است من در دوران زندگانی مرتکب خبط و خطائی شدم و دامن خانواده و کسان خود را آلوده و ننگین ساختم به این ترتیب کسی چه اهمیتی به مرگ و زندگی من می دهد خانم در این دم آخر باید اعتراف کنم من زنی گناهکار و سیاه روزگار بیش نیستم.»
«بنابراین خانم عزیزم سعی کنید در این لحظه آخر مرگ را با آغوش باز بپذیرید و با امید به عفو خداوند به پیشگاه او حاضر شوید. تسلیم اراده و میل خداوند بشوید و به رحمت واسعه او ایمان داشته باشید. قطعاً بدانید رحم و بخشایش الهی شامل حال شما خواهد بود. مصائب و آلام زندگانی برای تصفیه روح ما خیلی مؤثر هستند. روح شما هم در این مصیبت تصفیه شده و پاک و پاکدامن به پیشگاه خدا خواهید رفت.»
«همینطور است تصدیق می کنم تسلیم رضای خداوند هستم.»
«میل دارید از طرف شما شرح این حادثه را برای کسان شما بنویسم؟»
ایزابل نگاهی آمیخته با امتنان به این زن نیکوکار کرده گفت:
«در این صورت خواهش می کنم کاغذی به عنوان لرد ماونت سه ورن بنویسید.»
همین که کاغذ و قلم حاضرشد ایزابل مشاهده کرد که نمی تواند راز درونی خود را به دیگری باز گوید خجلت و شرمساری او به قدری بود که حتی به هنگام نزع و جان دادن نیز او را معذب می ساخت به این جهت تقاضا نمود قلم و کاغذ را به دست خودش بدهد تا سطری چند بنویسد. پرستار که فطرتاً بسیار مهربان و نیکوکار بود با میل و رغبت این تقاضا را انجام داد. ایزابل با هر زحمت و رنجی بود قلم به دست گرفته خبر وقوع حادثه را در خط آهن و موضوع مرگ کودک را با پرستار نوشت. آنگاه از الطاف و تفقدات لرد ماونت سه ورن صمیمانه تشکر کرده بقای نیکبختی او را از خداوند خواست راجع به این حادثه صریحاً نوشت که از وقوع آن نسبت به خود و کودک خود بسی خوشوقت است و مرگ را با آغوش باز استقبال می کند در پایان نامه این چند کلمه را اضافه کرد:
«خواهشمندم به ملاقات آقای کارلایل بروید و به او بگوئید که من در این دقیقه آخر از او عفو و بخشش می طلبم با جوانمردی که در او سراغ دارم می دانم عفو و کرامت نفس خود را از محتضری که در آستاه مرگ بسر می برد دریغ نخواهد داشت به او بگویید چون اطفال ما بزرگ شوند و از گناهی که مادرشان مرتکب شده اطلاع پیدا کنند از طرف من از آنها بخشایش بطلبد و کاری کند که مرا عفو نمایند به او بگوئید که من در این حالت احتضار دچار ندامتی سخت و روح گداز هستم و اساساً عمر من حتی بعد از همان شبی که از ایست لین خارج شدم در توبه و ندامت گذشته و تلخ کامی من به قدری است که با هیچ بیان نمی توانم آنرا وصف کنم شما هم بر من ببخشائید. خداحافظ ایزابل.»
پس از نوشتن نامه نفسی به راحتی کشید. گویی باری گران از دوشش برداشته شد از زن پرستار خواهش کرد نامه را وقتی به پست بدهد که وی مرده و روی از جهان زندگی برتافته باشد این بگفت و از شدت درد و رنج مخصوصاً در اثر حرکت بیهوش گردید.
هنگامی که جراح برای بار دوم به سروقت ایزابل آمد وی بکلی مدهوش بود این بار جراح با کمال دقت جراحات او را وارسی کرد همه تصور کردندکه کار به پایان رسیده و ایزابل مرده است.
پرستار نیز به همین تصور از اطاق خارج گردید یکسر بسوی پست خانه روان شده نامه ایزابل را به صندوق پست افکنده و وفات ایزابل را نیز اطلاع داد و از آنجا باز گردید.
نامه در فردای آن روز به قصر مارلینک رسید لرد ماونت سه ورن در آن روز مسافرت کرده و غایب بود.
چون نامه به دست خانم لرد ماونت سه ورن رسید نگاهی به آن افکنده و دریافت که نویسنده آن زن بوده و برای اینکه این زن را بشناسد در صدد باز کردن سرپاکت برآمد پسر بزرگش موسوم به ویلیام واین چون این بدید زبان به اعتراض گشوده گفت:
«مادر جان. این نامه به عنوان پدرم نوشته شده شایسته نیست شما آنرا باز کنید و بخوانید.»
«باشد. من باید بفهمم این کاغذ از طرف چه کسی است. شاید لازم باشد جواب فوری به آن داده شود. به علاوه مگر تو فضول هستی، این دخالتهای بیجا به تو نیامده.»
ویلیام دیگر چیزی نگفت و ساکت و آرام برجای نشست اما واین کاغذ را با عجله و شتاب باز کرده و خواند و ناگهان فریادی برکشید گفت: «وای چه خبر وحشت انگیزی!»
ویلیام پرسید: «مادر مگر در کاغذ چه نوشته است؟»
«ایزابل، ایزابل واین. البته او را فراموش نکرده ای.»
«او را فراموش کرده باشم معلوم می شود حافظه من بکلی خراب شده که او را فراموش کنم.»
«خوب، مطابق مندرجات این کاغذ ایزابل مرده است. ظاهراً در بین راه قطار برگشته و باعث مرگ او شده.»
به مجرد شنیدن این خبر دیدگان طفل به روی هم افتاده و اشک از چشمانش سرازیر گردید.
«ولی در هر حال بهتر که مرد. فرضاً زنده می ماند و عمری در بدبختی بسر می برد. چه فایده داشت؟»
«مادر جان این چه حرفی است می زنی از شما خیلی بعید است.»
«برای چه بعید است. ویلیام تو بچه خیلی احمقی هستی. حالا دیگر بزرگ شده ای باید بدانی ایزابل هم خودش را بدبخت کرد و هم خانواده اش را ننگین.»
«مادر جان من خوب میدانم. بدبختی او به واسطه وجود یک نفر آدم پست بوده یقین بدانید اگر من بقدر کفایت بزرگ شده بودم به محض دیدن این جوان سرش را در زیر سنگ له می کردم.»
«تو چه می دانی، تو از کجا خبر داری به میل خودش رفت. کسی به زور او را نبرد.»
«من از همه جا خبر دارم. مادر می خواهم کاغذ را بخوانم آنرا به من بدهید.»
اما کاغذ را به ویلیام داد: ویلیام آنرا از اول تا آخر خواند مجدداً به مادرش بازگردانید و گفت:
«مادر امروز آنرا برای پدرم می فرستی؟»
«می فرستم. ولی تعجیلی در فرستادن آن نداریم به علاوه آدرس پدرت هم درست نمی دانم لازم است وفات او را در روزنامه ها اعلان کنیم و خیلی هم از این واقعه خوشوقتم لکه ننگی از دامن این خانواده زایل شد.»
«مادر به عقیده من شما نامهربانترین و سنگدل ترین زنهای دنیا هستید.»
این حرف بر اما گران آمد. نگاه تندی به طفل خود افکنده گفت:
«باشد امروز معنی نامهربانی را به تو بچه حق شناس می فهمانم نمی گذارم تعطیل فردا در منزل بمانی حتماً باید به آموزشگاه بروی سفارش می کنم برای نهار هم به تو اجازه آمدن به خانه ندهند.»
***
چند روز بعد از حوادث فوق کارلایل حسب المعمول به دفتر کار خود رفت. هنوز در آنجا قرار نگرفته بود که مستر ویل منشی او با قیافه ای درهم و سری افکنده وارد اطاق شده گفت:
«آقا خیلی معذرت می خواهم ولی بفرمائید ببینم امروز خبر مخصوصی از جایی به شما رسیده؟»
«بلی شنیده ام قضیه را می دانم.»
«خیلی ببخشید. من تصور می کردم هنوز اطلاع پیدا نکرده اید. لازم دیدم آمده و طوری به شما این موضوع را اطلاع بدهم که مبادا خبر بطور ناگهانی به شما برسد و صدمه روحی بر شما وارد آید.»
«آقای دیل چه می گوئید چند صد لیره ضرر چه صدمه ای ممکن است به من بزند.»
دیل فهمید اشاره کارلایل راجع به موضوع معامله ایست که منجر به ضرر او شده به این جهت روی به وی کرده گفت:
«ببخشید آقا قصدم چیز دیگری بود اینجا در این صفحه روزنامه در ستون متوفیات باز کنید و بخوانید.» این گفت و از در خارج شد. کارلایل جایی را که دیل نشان داد خواند و از مرگ ایزابل اطلاع حاصل کرد. تأثیر این خبر روی به وصف نمی گنجید. همین قدر سر به روی میز گذاشت و از خود بیخود شد دقایق و ساعات سر هم گذشتند و کارلایل به همین حال باقی بود. چندین نفر از موکلین برای دیدن او آمده و در اطاق انتظار اجتماع نمودند. دیل منتظر بود اربابش زنگ زده او را احضار کند سه ساعت گذشت و خبری نشد. دیل وارد اطاق گردید، در مقابل کارلایل ایستاده گفت:
«آقا عده ای برای ملاقات شما آمده اند چه می فرمائید.»
کارلایل سربرداشت مثل کسی بود که در دنیای دیگری به سر میبرده هیچ نفهمید دیل به او چه گفت.دیل گفته خود را تکرار کرده و آنگاه کارلایل به خود آمده دستی به پیشانی کشید، نگاهی به روزنامه افکند آنرا برداشته در کشو میز گذاشت ویکی از موکلین را احضار کرد. کارلایل بار دیگر بر خود مسلط و همان آدم اولی شده بود.
لرد ماونت سه ورن همانگونه که بوسیله اخبار روزنامه ها از ازدواج ایزابل و کارلایل مطلع شده بود به همان نحو هم خبر مرگ ایزابل را در روزنامه ها خوانده کاغذ ایزابل وقتی به دست وی رسید که خبر مرگ ایزابل در همه جا انتشار یافته بود. با اینکه صریحاً مرگ ایزابل اعلام شده بود باز لرد نتوانست وقوع چنین حادثه ای را باور کند. در صدد تحقیق برآمد. نامه ای به بیمارستان که کاغذ از آنجا نوشته شده بود ارسال داشت و چندی بعد پاسخی رسید که مرگ ایزابل را تأئید می کرد.
بدین نحو تمام کسانی که او را می شناختند از مرگ او اطلاع حاصل کردند. ولی در حقیقت ایزابل نمرده بود بلکه در اثر جدیت جراح های بیمارستان بهبودی یافته بود. ایزابل در این بیمارستان خود را به نام مادام واین معرفی کرده و لرد بنام ایزابل ماونت سه ورن درصدد تحقیق از حال او برآمده بود. همین موضوع باعث شد که همه کس بر مرگ او یقین کند. ایزابل چون به وسیله روزنامه ها از وقوع چنین اشتباهی مطلع شد خیلی خوشوقت گردید. این زن بین خود و جهان زندگانی حائل می دید و به این جهت مایل بود گمنام زندگانی کند خاطرش از طرف کودک آسوده شده و جز خودش دیگر کسی را نداشت. به همین خیال بعد از آن تاریخ از گرفتن پول به حساب لرد ماونت سه ورن خودداری کرد. مصمم شد شغلی به دست آورده به نحوی امرار معاش کند تا روز عمرش به پایان رسد. بدین نحو همه چیز برای ایزابل به پایان رسیده بود. از آن به بعد دیگر کسی به فکر این موجود دربدر نیفتاد.
فصل سی و دوم
زنی نسبتاً زیبا که ظاهری آراسته داشت به قصر ایست لین نزدیک شد از دربان سراغ جویس هلیجوان را گرفت. جویس نمی دانست این زن کیست. با وجود این او را به درون خواند. چون تازه وارد داخل گردید جویس خواهر خود افی هلیجوان را مشاهده نمود که مانند همیشه خود را هفت قلم آراسته، افی از جای خود برخواسته دست به سوی خواهر خود دراز نمود ولی جویس از دست دادن با او خودداری کرد و گفت:
«افی، من از شما خیلی معذرت می خواهم. از دست دادن با شما و از خوش آمد گفتن به شما معذورم، برای چه به اینجا برگشتید؟»
«عجب خواهر بی مهری هستی. مگر من در دستهای خود زهر گذاشته ام که می ترسی به من دست بدهی و مسموم شوی؟»
«افی، عقیده تمام مردم بر این است که نزدیکی با تو انسان را مسموم می کند! بگو ببینم ریچارد هایر کجا است؟»
این پرسش بکلی افی هلیجوان را از جای بدر برد. مانند کسی که حرف طرف را نفهمیده است نگاه خیره ای به خواهر خود افکنده پرسید:
«چه گفتی؟ سراغ چه کسی را از من گرفتی؟»
«منکه زبان چینی با شما صحبت نکردم. پرسیدم ریچارد هایر کجاست.»
«بچه مناسبت این سوال را از من می کنی؟ مگر خدای نخواسته عقل از سرت پریده.»
«در این صورت از ریچارد هایر جدا شده ای. اینطور نیست؟»
«جویس من مقصود ترا نمی فهمم. از ریچارد جدا شده ام یعنی چه؟»
«افی می خواهم بدانم. وقتی تو از اینجا رفتی مگر با ریچارد هایر ملحق نشدی؟»
به مجرد شنیدن این حرف افی از جای برجسته فریاد کرد:
«جویس واضح و آشکار به تو بگویم در زندگانی گذشته در مقابل تو خیلی ملایمت به خرج داده و تحمل لاطائلات تو را کرده ام ولی دیگر تحمل این توهین برای من ممکن نیست. من از شبی که آن حادثه شوم اتفاق افتاد چشمم به چشم ریچاد هایر نیفتاده است.»
جویس نمی دانست حرف خواهر خود را باید باور کند یا خیر. فکری کرده و گفت:
«افی موضوع باید روشن بشود. وقتی تو از اینجا رفتی مگر برای این نبودکه به ریچارد ملحق شوی.»
«به ریچارد ملحق شوم! خود را در آغوش قاتل پدرم بیاندازم. جویس معلوم می شود یکذره عقل در کله تو پیدا نمیشود اگر من می توانستم دسترسی به این آدم کش پیدا کنم تا به حال بسر چوبه دار رفته بود.»
«افی، اگر من ندانسته و نسنجیده در حق تو قضاوت ناحقی کرده ام صمیمانه از تو پوزش می خواهم ولی تنها من نیستم که این گمان را در حق تو داشته ایم تمام مردم این حوالی بر این عقیده می باشند. تنها ارباب من آقای کارلایل معتقد است که تو با ریچارد نبوده ای.»
«آقای کارلایل بیش از تمام مردم این حوالی دارای عقل سلیم است.»
«اگر با ریچارد نبوده ای پس در این مدت مدید در کجا بسر برده و چه کرده ای اصلاً چرا از اینجا رفتی؟»
«علت اینکه برای چه از اینجا رفتم مربوط به خود من است دیگر اینکه چه لزومی دارد بدانی من در کجا بوده ام.»
«ازدواج کرده ای؟»
«ازدواج. من از آن اشخاص هستم که آزادی را به هر چیز دیگر ترجیح می دهم. خیر ازدواج نکرده ام. در حال حاضر در خدمت یک کنتس عال مقام بسر می برم.»
«راستی؟ چه خوب کاری کرده ای. بگو ببینم راحت هستی؟ از کارت رضایت داری؟»
«حقوق من به قدر کفایت هست. ولی تا بخواهی زیاد. سابقاً درخدمت یک خانم پیر بودم. هر روز با او مجبور بودم دعا کنم و کتاب مقدس بخوانم. وقتی که این خانم مرد سی لیره از ثروت خود را به من بخشید. با این حال تصدیق می کنی که درباره من ظالمانه قضاوت کردید.»
«تقصیر با ما نبود. وضع رفتار تو همه را درباره تو مشکوک کرد.»
«ولی تو باید بدانی که من مرگ را ترجیح می دادم به اینکه
439-440
با ریچارد هایر هم آغوش شوم.»
« اگر در این مدت یک دو کلمه کاغذ بمن نوشته و حقایق را شرح داده بودی درباره تو قضاوت بد نمیکردیم.»
« در هر حال گذشته گذشت. راستی بگو ببینم آقای کارلایل عروسی نکرده است؟»
این پرسش موضوع صحبت را تغییر داد و رشته کلام به ایزابل و مرگ او کشید. در بین صحبت افی پیوسته سعی میکرد که نام ایزابل را باهانت بر زبان آورد و جویس مکرر او را بازداشته و محاسن و سجایای اخلاقی خانم خود را برای او شرح میداد چون موضوع با فرانسیس له و یزون بمیان آمد حالت مخصوصی به افی دست داد و با یک نوع هیجانی شروع بمدح و ستایش زیبائی وی نموده معلوم شد افی فعلأ در خدمت خانم ماونت سه ورن بسر میبرد. در آنجا فرانسیس برای دیدن این خانم آمده و افی او را دیده و دلباخته او شده ولی چون لرد ماونت سه ورن از آمدن فرانسیس بخانه خود مطلع شده برآشفته و بوی غدغن کرده است قدم در خانه او نگذارد ولی خانم ماونت سه ورن روابط خود را با او قطع نکرده و گاهگاهی در خارج همدیگر را ملاقات میکنند.
در پایان گفتگو افی روی بجویس کرده گفت:« من دو روز مرخصی دارم. میخواهم این دو روز را در ایست لین بسر برم. میتوانی مرا در این خانه جای دهی یا بفکر مهمانخانه ای باشم.»
جویس که خواهر خود را از تهمتی که بوی نسبت میدادند بری میدید خندیده با روئی گشاده از او دعوت کرد که این دو روز را در آنجا بسر برد.
هنگامی که جویس برای تحصیل اجازه توقف خواهر خود بنزد کارلایل رفته ورود افی را بارباب خود اطلاع داد ماجرا را نیز برای او باز گفته و تأکید کرد که عقیده کارلایل صحیح بوده و افی به ریچارد ملحق نشده است. کارلایل از اینکه میدید آنچه ریچارد در این موضوع بوی گفته صحت داشته در صدد برآمد که در صورت امکان اطلاعات دیگری از افی کسب کند.
عصر آنروز افی را نزد خود طلبیده و پس از خوش آمد و تعارف موضوع صحبت را به غیبت او از آن ناحیه کشانیده گفت:« افی، کاش تو از اینجا نرفته بودی که مردم این طور ظالمانه در حقت قضاوت نکنند.»
« ببخشید آقا رفتن من دلیل این نیست که مردم قضاوت احمقانه در حقم بکنند. دلم خواست و از اینجا رفتم بکسی چه مربوط است؟»
« راجع بآن شب و وقوع آن قتل رمزی در کار هست که من از حل آن عاجزم. شاید تو بتوانی مرا کمک کنی تا آنرا حل کنیم.»
« چه رمز و معمائی؟»
« رمز و معما اینست که نمیدانم قاتل واقعی پدر شما کی بود.»
« مثل روز روشن است. ریچارد هایر پدرم را کشت. همه کس این را میداند.»
« آیا شما بچشم خودتان دیدید که ریچارد پدر شما را کشت؟»
« البته ندیدم . اگر میدیدم او را در همانجا میکشتم.»
« در این صورت چون خودت ندیده ای فقط خیال میکنی که جریان امر باید اینطور باشد. ولی بنظر من قاتل حقیقی هلیجوان ریچار هایر نیست.»
« چطور؟ چه فرمودید؟ ریچارد هایر پدرم را نکشته؟ پس در این صورت گمان میکنید خودم قاتل او بوده ام؟ خیر آقا من
441-447
…………………….
یقین میدانم این کار ریچاردهاپر می باشد قاتل جز او کس دیگری نیست. خیر برای من مثل روز روشن است.))
(( چه دلیلی برای اثبات این موضوع داری؟))
(( متاسفانه دلیل انرا نمی توانم ذکر کنم ولی یقین دارم.))
(( اخر روز وقوع حادثه بجز ریچارد هاپر شخص دیگری هم در نزد تو بود، در این خوصوص چه می گویی!))
بمجرد شنیدن این حرف چهره افی چنان برافروخته شد که کارلایل به تغییر حال او پی برد ولی نمی دانست این تعبییر را به شرم و خجالت او نسبت دهد یا علت دیگری برای ان معتقد باشد. افی کمی صبر کرد تا حال اضطرابش اندکی تخفیف یافت.
انگاه افی گفت:
(( صحیح است اقا. ان روز یکنفر دیگر هم بدیدن من امده بود ولی بودن او چه ارتباطی با موضوع قتل پدرم دارد؟))
(( این شخص از کجا به دیدن شما می امد؟))
(( از اسوینسون))
(( اسم او چه بود؟))
((تورن))
ببخشید: اسم اصلی او را می خواهم نه اسم مستعار او را.))
افی مثل کسی که این حرف بکلی برایش غربت دارد یکه خورده و گفت:
(( چطور اقا با اسم اصلی او، اسم که اصلی و فرعی ندارد، اسمش تورن بود.))
(( از انوقت تا به حال او را دیده ای؟!))
(( گمان می کنم یکی دو بار او را دیده باشم.))
(( حالا در کجا اقامت دارد؟))
(( مدتها است از او بکلی بی اطلاع مانده ام. بنظر می رسد که به هندوستان رفته باشد.))
(( در کدام فوج خدمت می کند؟))
(( در کدام فوج؟ راستی من هیچ اسم فوجها را نمی دانم. فوج فوج است چه فرقی با هم دارند؟))
(( افی من باید هر طور شده این کاپیتان تورن را پیدا کنم. ایا نام خانوادگی او را می دانی؟
(( خیر هیچ نمی دانم، از این بابت هیچ وقت از او پرسشی نکردم.))
(( تو قول می دهی که اسم حقیقی و واقعی این شخص تورن بوده.))
(( بلی اقا: تا انجا که من اطلاع دارم این شخص هیچ اسم دیگری جز تورن نداشت.))
(( افی، میل داری بدانی من چرا این همه اصرار در کشف اسم واقعی این شخص دارم پس حقیقت را بتو می گویم. من دلائلی دارم که ثابت می کند قاتل پدر تو تورن بوده است نه ریچاردهاپر.))
افی بمجرد شنیدن این حرف از جای بر جست. چشم و دهانش از تعجب باز ماند. دیگر طاقت خودداری نیاورده و با لحنی خشن گفت:
(( اقای کارلایل، هر کس چنین حرفی به شما زده ادم دروغگو و احمقی بوده. نمی دانم شما به چه دلیل چنین تهمتی به تورن می زنید ولی من همانقدر که در بیگناهی خودم در قضیه قتل یقیین دارم در بیگناهی او نیز مطمئن هستم.))
(( با وجود این به نظر من قاتل همین تورن بوده، تو که در موقع قتل انجا حاضر نبودی چطور اطمینان می دهی که تورن قاتل نیست.))
(( بلی اقا، خوب می دانم مثل روز برایم روشن است علتش هم اینست که تورن در وقوع قتل با من در کنار رودخانه بود. بشما گفتم، قاتل پدرم جز ریچاردهاپر کسی دیگری نیست.))
(( افی ایا یقین و اطمینان داری که تورن بهنگام وقوع قتل در نزد شما بود.))
(( بلی اقا، کاملا یادم هست، هر دو بیرون رفته در کنار رودخانه بودیم. کسی که خواسته است تورن بیگناه را متهم کند ادم پست و دروغگو و خائنی بوده.))
کارلایل در مقابل این لحن گفتار چه میتوانست بکند؟ بیچار و گیج شده بود. از ظاهر حال افی چنین استنباط می شد که در انچه می گوید صادق و در عقیده خود راسخ است. فکری کرده و گفت:
(( افی، انروز دو نفر دیگر در ان حوالی بوده اند. یکی لاکسلی و دیگری او تاوای بتل[/b. ایا ممکن است تصور کرد یکی از این دو نفر مرتکب قتل شده باشد؟))
(( چنین تصوری امکان ندارد. قاتل ریچاردهاپر بود و من تا دم وا پسین هم فریاده زده و او را به عنوان قاتل پدرم معرفی می کنم زیرا در این موضوع اطمینان کامل دارم.))
این بگفت و از جای برخاسته و از طاق خارج گردید، کارلایل مات و متحیر مانده بود. نمی دانست گفتار این زن را درست بداند یا حرفهای ریچاردهاپر را.
[b]فصل سی و سوم
یکی از شبهای سرد ماه ژانویه ارچیبالد کارلایل و خواهرش در اطاق در کنار بخاری گرم نشسته و سر گرم صحبت و گفتگو بودند. در خارج برف بشدت میبارید. در این هنگام اطفال همه خوابیده بودند. زنی که عهده دار تربیت انها بود به اطاق خود رفته و استراحت کرده بود. جز کارلایل و خواهرش کسی در اطاق دیده نمی شد بین این دو نفر نیز مانند همیشه راجع به مسائل ناچیز و جزئی خانوادگی اختلافی رخ داده و خانم کورنی بعادت دیرینه پرخاش کنان از جای برخاسته با لندلند بسوی اطاق خود بقصد خوابیدن روان گردید. پس از رفتن او کارلایل کتابی بدست گرفته و غرق در مطالعه شد. پس از لحظه ای چند اتفاقا کتاب به پایان رسید، کارلایل او را در گوشه ای افکند، انگاه برای این که بداند هنوز برف می بارد یا خیر بسوی دری که به خارج باز می شد و تا زمین باغ بیش از یک متر فاصله نداشت رفته و پرد را یکسو کرد و نگاهی به خارج افکنده در خارج تاریکی حکمفرما بود و چیزی دیده نمی شد. برای این که مطمئن شود در را باز کرده نیمی از بدن خود را از بنچره خارج نمود و دست خود را در فضا دراز کرد.
هنوز قطرات درشت برف پایین میامد. کارلایل خواست دست خود را بکشد ولی در همان لحظه حس کرد دستی به دست او خورده انرا محکم گرفت. پیش از اینکه کارلایل متوجه وضعیت خود شود صاحب دست با صدایی ارام و اهسته گفت:
(( اقای کارلایل، از سرما دارم میمیرم اجازه بده از همین جا داخل اتاق شوم دیگر طاقت ماندن در زیر برف را ندارم.
صدا به گوش کارلایل اشنا امد. هزاران افکار مختلف در مغز او پیدا شد، با همه تردیدی که داست ان دست را گرفته و کشید صاحب دست بالا امد و با او به درون اطاق رفت در روشنایی چراغ این مرد تیره روز را شناخت ریچاردهاپر بود. گویی یک قطره خون در صورت نداشت. رنگش مانند مردگان سفید شده بود از سرما مانند بید می لرزید. بمخض ورود اولین حرفی که به کارلایل زد این بود:
(( اقا، خواهش می کنم در را ببیندید، فورا در را قفل کنید می ترسم.))
کارلایل از جای برخواست، درها را بست، پرده ها را اویزان نمود و پس از اینکه از این قسمت فراغت حاصل کرد بسوی ریچارد باز گشت، در خملال این احوال ریچارد نیز پالتو مستمعل خود را بیرون اورده برف ها را از سر و صورت خود تکان داده کلاه را از سر برداشت، سیبیل های مصنوعی را از دور لبها کند و بشکل اصلی خود در امده بود.
کارلایل چوت به نزدیک او رسید فریادی از تعجب بر کشید و گفت:
(( ریچارد، تو اینجا چیکار می کنی؟ این چه خطایی بود که تو مرتکب شدی! دفعه پیش که تو به اینجا امدی بعد از مدتی پردت اطلاع پیدا کرد و معلوم است چه حالی داشت روزی من به خانه شما رفتم، موضوعی بود راجع به تورن و باربارا خواهرت. بعد از اینکه تورن را در اطاق من دیدی و معلون شد ارتباطی به قاتل هلیجوان ندارد حقایق دیگری کشف شد معلوم شد تورن در نتیجه سه چهار بار ملاقات با باربارا دلداده او شده است. در صدد خواستگاری بر امد. با انواع وسایل متشبت شد پدرت نیز کاملا با یتموصوعرضایت داد ولی خواهرت به هیچ وجه حاضر به قبول ازدواج نشد. روزی من برای مذاکره راحع به همین موضوع به خانه شما رفتم.
چند ماه بعد از حادثه ان شب بود در منزل شما وضع عجیبی دیدم پدرت مانند دیوانگان در میان اطاق قدم میزد مادرت مانند بید بر خود می لرزید خواهرت در گوشه ای خزیده و قدرت دم زدن نداشت معلوم شد کسی که از موضوع امدن شما به این حدود اگاه شده به پدرتس خبر داده است با هزار زحمت او را از انحالت خشم و غضب خارج کردیم.))
کارلایل صحیح می گفت مدتها پس از بازگشت ریچارد در ان شب شومی که ایزابل با فرانسیس لهو ویزون ترک خانه و خانواده گفت موضوع زا چارلتون هاپر اطلاع داده بودند، از طرف دیکر تورن که دو سه بار با باربارب هاپر مواجه شده بود دلباخته او گردید و در سفر بعد که با بست لین امده بود بوسائلی عشق خود را بکارلایل که الفتی با او پیدا کرده بود در میان نهاد بالاخره موضوع علنی شده و رسما از باربارا خواستگاری کرد ولی چگونه ممکن بود باربارا به این ازدواج تن دهد دل او جایگاه عشق کنار کارلایل بود این عشق اتشی نبود که تادم واپسین خاموشی بپذیرد علی رغم استبداد پدر و تمایل مادر رو اصرار اطرافیان به هیچ وجه حاضر نشد تن به این ازدواج بدهد. جدا تصمیم گرفته بود که تا پایان عمر در اتش این عشق بسوزد و با عشق کارلایل روی از جهان زندگی برتابد.
این اطلاعات برای ریچارد هاپر نیز تازیگی داشت در جواب کارلایل اظهار نمود:
(( اقای کارلایل مجبور بودم بیایم امکان نداشت دیگر بتوانم در لندن بمانم پلیس از اوضاع و احوال من مطلع شده پیوسته مرا دنبال می کردند.))
کارلایل در ضمن اینکه به حرفهای ریچارد گوش می داد یک گیلاس براندی ریخته به دست او داده و گفت:
(( ریچارد، بنوش برای رفع سرما مفید است. چرا اینطوری میلرزی؟))
(( دو ساعت یا سه ساعت تمام در میان کوچه و در زیر برف ماندن کافی است که قویترین اشخاص را از پای در اورد. در بعضی جاها برف به اندازه ای بود که تا سینه من می رسید. می خواهید علت امدن مرا در چنین وقتی بدانید پس اجازه بدهید قضایا را برای شما شرح دهم تقریبا پانزده روز پیش روزی با یکنفر درشکه چی مشغول صحبت بودم در همان لحظه دیدم یکنفر اقا به اتفاق یکنفر خانم از انجا می گذرند ولی اول توجهی به انها نکردم. ناگهان صدای مرد به گوشم خورد که سوگند می خورد و به ان زن می گفت بخدا قسم هیچ بهتر از این نیست که درشکه ای بگیریم و یا درشکه
448-452
بردیم این بگفت و نزدیک درشکه شده بازوی زن را که خیلی جوان و زیبا هم بود گرفته و بداخل درشکه راهنمایی کرد لحن صدای او طرز حرف زدن او بنظرم اشنا امد برگشته نگاهی به او کردم وای که چه لحظه خطرناک و بدی بر من گذشت اقاق کارلابل هیچ نمیتوان تصور کرد میدایند چه کسی بود؟تورن قاتل”
“حقیقتا؟مطمئن هستید که درست دیده و اشتباه نکرده ای؟”
“اقای کارلایل شاید ان شب مهتاب که او را دیده بودم و برگشته بشما و خواهرم موضوع را اطلاع دادم ممکن بود تصور کنید اشتباه دیده ام بسیار خب ولی در روز روشن ممکن نبود اشتباه کن مخصوصا به او نگاه کردم تمام صورتش نمایان بود بمحض اینکه مرا دید رنگش مثل گچ دیوار سفید شد گمان میکنم از روی من هم بکلی رنگ پریده بود”
“ایا این شحص که میگویی لباس فاخر بر تن داشت؟”
“بلی اقای کارلایل لباسش خیلی فاخر بود کاملا میشد فهمید که حز اعیان و طبقات درجه اول است درشکه حرکت کرد و من به عقب درشکه نشستم درشکه چی متوجه شد کسی در عقب درشکه است رو برگردانیدن و شلاق خود را بلند کرد ولی به او اشاره ای کردم و چون اشنا بود هیچ نگفت نوون در اخر همان خیابان پیاده شد منهم فورا پیاده شدم و نگاه دیگری به صورت او کردم باز هم مثل دفعه اول مانند گچ دیوار سفید شد ولی هیچ نگفت خانه ای را که داخل ان شد نشان کردم زیرا تصور میکردم خانه خود اوست”
“ریچارد چرا موضوع را به پلیس اطلاع ندادی؟”
“اقای کارلایل اخر به چه دلیل میتوانستم ثابت کنم که این شخس قاتل است چطور ممکن بود در ان حالت کسی حرف مرا باور کند و اهمیتی بگفته هایم بدهد؟از کجا معلوم است که پای خودم در تله نمی افتاد و همین شخس برعلیه من شهادت نمیداد خیال کردم بهتر است او اسمم حقیقی او را کشف کنم با به طرف در رفتم در زدم مستفدی امد واز او پرسیدم ایا منزل کاپیتان تورن اینجاست ؟جواب داد خیر اینجا منزل لرد وسئلی میباشد کسی را با اسم لورن نمیشناسم فکر کردم شایداسم اصلی تورن همین است گفتم اقای لرد جوانی است زیبا روی و زن زیبایی هم دارد اینطور نیست؟خندیده و گفت نمیدانم مقصود شما از جوان پیست ارباب من هفتاد ساله وزنش شصت ساله است این حرف بکلی امید مرا ناامید کرد با وجود این پرسیدم شخص پسری هم دارد جواب داد خیر او اصلا اولاد ندارد از او پرسیدم یک جوان اقامنش با یک زن زیبا چند دقیقه قبل وارد این خانه شدند اسم ان اقا چیست جوا داد ارباب من بیمار است امروز از صبح عده زیادی پیر و جوان با خانم های خود بدیدن او امده اند من چه میدانم کدام یک را میگویید خلاصه هر چه با او صحبت کردم چیزی دستگیرم نشد و ناامید برگشتم”
“سرگذشت تو همین بود؟”
“حالا اول داستان است اجازه بدهید بقیه را عرض کنم از ان به بعد کاملا مراقب بودم شاید او را بار دیگر ببینم اتفاقا یک هفته بعد مجددا با او روبرو شدم ولی شب بود و این شخص از تئاتر بر میگشت چون او را دیدم رفته در جلو راهه او ایستادم وقتی مرا دید بکلی دست و پای خود را گم کرد ولی بروی خود نیاورده بمن گفت عموتو از من چه میخواهی این دفعه دوم است که تو جلوی راه مرا گرفته ای جواب دادم هیچ میخواهم اسم شما را بدانم عجالتا همینقدر برای من کافی است شنیدن این حرف فوق العاده عصبانی شد شروع به فحاشی کرده و گفت اگر اینبار در جلو راه من پیدا شوی تو را بدست پلیس میسپارم و بدان که من ترا میشناسم و اگر به پاسبان بگویم که قاتل هستی امانت نمیدهد اگر جان خودت را دوست داری تا پای داری از اینجا بگریز این بگفت و در یک کالسکه شخصی نشسته رفت نگاه کردم دیدم این کالسکه دارای یک علامت خانوادگی بزرگی است”
“این حادثه چند وقت پیش بود؟”
“یکهفته پیش با وجود تهدید او نمیتوانستم راحت باشم مثل اشخاص دیوانه بودم میل و علاقه اتشینی بکشف اسم حقیقی او پیدا کردم بار دیگر او را دیدم خیلی تند راه میرفت و بازو بازی یک نفر دیگر افکنده بود اینبار نتوانستم کاری کنم دفعه دیگر او را با همانمرد دیدم اینبار هم مرا دید و رنگش بکلی تغییر کرد اول چیزی نگفت ولی بعد از لجظه ای مثل کسی که مبتلا به حمله حصبانی شده باشد بازوی خود را از بازوی انمرد بیرون کشید به طرف پلیس رفت مرا به او نشان داد چند کلمه حرف با او زد و برگشت من ترسیدم و فورا از انجا دور شدم
دو ساعت بعد که در نعقله دیگر شهر رسیده بوم ناگهان بی اختیار سرم به عقب برگردانیدم و همان پلیس را دیدم که مرا تعقیب میکند ناچار از زیر دست و پای اسبها فرار کرده بخانه خود رفتم خیال کردم از دست او خلاص شده ام ولی چون به کوچه نگاه کردم بازدیدم ایستاده مراقب در خانه است مجبورا لباس مبدل خود را پوشیده از در دیگر خارج شدم و دیگر نتوانستم ارام بگیرم با پنجهت خطر را استقبال کرده و به اینجا امدم”
“ریچارد در هر حال امدن تو به اینجا فوق العاده خطرناک است اینجا همه کس تو را میشناسد و ممکن است عواقب وخیمی داشته باشد”
“اقای کارلایل چه کاری از دستم بر میامد مجبور بودم به اینجا بیایم پولم تمام شده بود احتیاج به پول داشتم اینبار قصد دارم بشهر دیگری بروم لبور پول مانچستر هر کجا که ممکن بشود ولی برای اینکار باید کمی پول داشته باشم اخرین دینار خود را امروز خرج کردم یکساعت و نیم بود به اینجا رسیده بودم در زیر برف بسر میبردم و جرات در زدن نداشتم”
“چه میگوئی؟یک ساعت زیر برف ماندی؟”
“وقتیکه نزدیک ایست لبن شدم خیلی فکر کردم که چه کنم تا از خطر ایمن بمانم ممکن نبود بتوانم باربارا ببینم یک دینار در جیب نداشتم که بتوانم امشب را در جایی بسر ببرم با پنجهت با امید دیدن شدما به اینجا امدم از سوراخ پنجره به درون اطاق نگاه کردم شما با خانم کورنی مشغول صحبت بودید ناچارا اینقدر صبر کردم تا او رفت”
انگاه تاملی کرده مانند همه اشخاص در پدر و بی خانمان اهی کشید و گفت:”اقای کارلایا ایا سرنوشت من این است که تا پایان عمر در بدبختی و بدنامی بمانم و راه نجاتی برای من پیدا نشود؟”
“ریچارد عزیزم وضع حال تو مرا فوق العاده متاثر کرده است ولی چاره ای نیست باید باز هم صبر کرد”
در هیمن موثع کسی اهسته دست بر در زد کارلایل پرسید کیست/؟صدای جویس بلند شده اجازه خواست برای انجام کرای داخل شود ولی کارلایل به عذر از اینکه کار نیمه تمایم دارد به او اجازه ورود نداد این صدا ریچارد را فوق العاده متحوش ساخت ولی کارلایل به او اطمینان داد و نام جویس را برزبان راند
این اسم ریچاردو را بیاد افی هیلپجوان انداخته از کارلایل پرسید که ایا از این دختر خبری به وی رسیده یا خیر ؟کارلایل جواب داد؟
“اوفی دو سه ماه پیش به اینجا امده بود”
“راستی؟اینجا چه کار میکرد؟”
“در خدمت یکی از کنتس های لندن بود اب او صحبت کردم و به وی گفتم تورن قاتل پدر او بوده حدا اعتراض کرد و دلیل وی نیز این بود که بهنگام وقوع قتل تورن در پیش او بوده”
“کاملا دروغ است من یقین دارم تورن هیلجوان را کشت”
“ریچارد تو که به چشم خودت ندیدی چطور میتوانی شعادت بزنی؟”
“تا انسان قاتل نباشد مرتکب تباهکاری نشود انطور با ان وحشت و اضطراب از خانه بیرون نمیاید قضیه مثل روز روشن است”
“ولی افی میگفت تورن بهنگام وقوع قتل در نزد او بود”
“اقای کارلایل کمی به حرفهای من توجه کنید مردم میگوید شما ادم عاقل و باهوشی هستید ولی من نادان و کم خوش با وجود این شاید منهم عقلم به بعضی چیزها برسد اولا میخواهم بدانم اگر تورن قاتل هلیجوان نبود چرا انطور با من معامله کرد چرا هر وقت مرا میدید رنگش مثل مرده سفید میشد خواه او مرتکب قتل شده و هواه نشده باشد ولی اقلا خاطر جمع است که من قاتل نبودم چون وقتی صدای تیر بلند شد و او از در خانه بیرون امد با چشم خودش مرا دید که در زیر دوختها کشیک میکشم
453-462
استدلال ریچارد به نظر معقول می آمد کارلایل بدون اینکه حرفی بزند به فکر فرو رفت.
ریچارد بار دیگر زبان به سخن گشوده گفت:
«آقای کارلایل یک نکته ی دیگر، به یاد دارید افی درهمان روزهای اول در محکمه سوگند یاد کرده بود که به هنگام وقوع قتل تنها بوده و چیزی از جریان امر نمی دانسته چطور است که بر عکس آنوقت بشما گفته که تورن در پیش او بوده و دست به قتل نیالوده.»
اعتراضی صحیح و منطقی بود کارلایل به هنگام گفت و گو با افی هایجوان به کلی این نکته را فراموش کرده و از یاد برده بود.
درهمین موقع صدای دادو فریاد عجیبی بلند شد.در اتاق به لرزه درآمد. مثل این بود که عده ای پاسبان آنجارا محاصره کرده و می خواهند با عنف و شدت وارد شوند بیچاره ریچارد از ترس و وحشت نزدیک بودغالب تهی کند. سراسیمه از جای برجست به قصد فرار به سوی پنجره روان شد ولی کارلایل او را نگاه داشته با لحنی اطمینان بخش گفت:
«ریچارد از چه می ترسی من به تو گفتم درخانه من کاملا در امان هستی.»
«می ترسم،آقای کارلایل می ترسم ازکجا معلوم است همان پاسبان مرا تعقیب نکرد ویک عده دیگری را هم برای گرفتار کردن من باخود نیاورده باشد.
«ریچارد دیوانگی را کنار بگذار این خواهرم کوریلنا است که با این شدت در می زند.»
«نمی توانید کاری کنید که وارد این اتاق نشود؟»
«امکان ندارد تو که اورا از قدیم می شناسی اخلاقش عوض نشده به علاوه او از من بیشتر به تو علاقه دارد از آمدن او وتورا دیدن چه زیانی جز سود به تو می رسد.»
ریچارد از شنیدن این حرف اندکی تسکین یافته با فراغت خاطر بر سر جای خود قرار گرفت کارلایل به سوی در رفته آنرا گشود و با عجله و شتاب فراوانی خود را حایل بین خانم کورنی و داخل اتاق قرار دادو خواهرش با چهره بر افروخته و حال عصبانی درمقابل وی قرار گرفت.
علت آمدن وی به سر وقت کارلایل ازین قرار بود همینکه به علت سرماخوردگی از کارلایل جداشد و به اتاق خود رفت طولی نکشید که صدای گفتگویی ازآنجا شنید ابتدا گمان کرد برادرش بلند کتاب می خواند ولی زود به اشتباه خود پی برد با عجله و شتاب زیادزنگ زده خویش را احضار نمود و از او پرسید در اتاق کارلایل کیست که با او حرف می زند جویس که از هیچ جا خبر نداشت جواب داد:
«هیچکس خانم آقا تنها هستند کسی پیش ایشان نرفت.»
«چطور تو آنقدر دیر فهم هستی؟ میگویم الساعه یک نفر دیگر در اتاق کارلایل هست و باهم صحبت می کنند.»
جویس باز انکار کرده گفت:«خانم امکان ندارد کسی در خدمت آقا باشد. شما چطور می فرمایید از اتاق پایین صدای آنها تا اینجا می آید.»
اگر تو درگوشت پنبه گذاشته ای مربوط بحساب نیست،صدای دونفر از اتاق ارچیبالد به طور مشخص به اینجا می رسد. گوش های تیزبین کاملا این صدا را می شنود،برو ببین کیست؟»
«جویس رفته و پس از لحظه ای بازگشته گفت:«صحیح است خانم. یک نفر در اتاق آقاست و با او صحبت می کند.خواستم داخل شوم در بسته بود. در زدم آقا اجازه ورود نداد و گفت:«اگر کاری داری بماند تا بعد.»»
میدانی برای جنجال و قیل و قال بدست خانم کورنی آمده بود. خیلی فکر کرد و بالاخره از آن همه فکر چنین نتیجه گرفت که خانم معلم تازه ای که برای تربیت بچه ها استخدام شده ودخترکی زیبا و ملوس بوده حتما سروسری با کارلایل پیدا کرده و کارلایل او را به اتاق خود برده اینک با او مشغول معاشقه می باشد.
این فکر چنان آتشی در دل او افکندکه خرمن صبرو طاقت او رایکجا بسوخت.ازجای برخاست و در حالی که تمام اعضایش متشنج شده بود به سوی اتاق کارلایل دوید و چون کارلایل دررا باز کرد با همان حال در مقابل برادر خود ایستاده بالحن زننده ای پرسید:«سرکار آقا بفرمایید ببینم چه کسی در اتاق شماست؟باکی خلوت کرده اید؟»
«یک نفر آمده بامن کار اداری دارد مناسب نیست شما داخل شوید.»
«مناسب نیست داخل شوم؟ چه خورده فرمایشات، ارچیبالد راستی که تو به کلی عوض شده ای و ننگ و افتضاح نمی فهمی، با داشتن چند بچه هیچ شرط آدمیت نیست،خجالت بکش.»
بیچاره کارلایل به هیچ وجه نمی توانست منظور خواهر خود را درک کند. کورنی نگاهی غضب آلود به او افکنده گفت:
«زود برو کنار. من باید همین امشب تکلیف کار را معلوم کنم و این زن احمق را بفرستم میان کوچه ها ویلان شود،بد نیست،خیال کردی من رفتم و خوابیدم و از دست من راحت شدی و با دل راحت هر کاری که می خواهی می کنی.»
کارلایل که تازه مقصود اورا فهمیده بود نتوانست از خنده خود داری کند و قهقهه خنده او در اتاق و در راهرو طنین انداز شددر همان حین خانم معلمه که صدای قیل و قالی شنیده بود در اتاق خود را باز کرده و نظری افکند و چون خانم کورنی را دید در را بسته و پی کار خود رفت. خانم کورنی که از طرفی خنده استهزاه آمیز کارلایل و از جانبی نیز خانم معلم را دیده بود بکلی دست و پای خود را گم کرده گفت:« عجب! او که در اتاق خودش است خوب پس معلوم شد او نبوده،با وجود این من باید بیایم و این شخص را که این وقت شب بسر وقت تو آمده ببینم.»
کارلایل چون چاره و گریزی ندید در جواب او گفت:« بسیار خوب اگر تصمیم قطعی به ورود اتاق گرفته اید بفرمایید ولی بدانید آنچه درآنجا خواهید دید شما را متاثر خواهد کرد چیزی نیست که باعث تفریح خاطر شما باشدبر خلاف آنچه تصور کرده اید این شخص زن نیست! بلکه مرد است.مردی که چندین سال است در بد بختی و بی خانمانی به سر می برد. امشب هم از قرار معلوم دو ساعت تمام در زیر برف مانده تا موقع مناسبی پیدا کرده و ورود خود را به من اطلاع داده است. کورلینا می توانی حدس بزنی این مرد کیست؟»
خانم کورنی ازین حرف یکه خورده هرچه فکر کرد عقلش به جایی نرسید.کارلایل مجددا تو ضیح داد که :«این شخص ریچارد هایر می باشد و چون درآنشب هیچ دری برایش باز نبوده به اینجا پناه آورده است.» این توضیح خانم کورنی را به اندیشه وا داشت و حالت تاثری در او تولید کرد. در صدد برآمد برای دیدن او داخل شود.کارلایل به وی تذکر داد که با لباس خواب منایب نیست وارد اتاق گردد. خانم کورنی نگاهی غضب آلود به وی افکند و گفت:« یعنی می فرمایید حالا ریچارد مردی شده و باید با او رسمی رفتار کرد. همین دیروز بود که گوش های او را می گرفتم اورا کتک می زدم و تنبیه می کردم. ارچیبالد تو خیلی دیوانه هستی. برو کنار بگذار داخل شوم.»
کارلایل خواهی نخواهی به یک سو رفت وبمجردورود خواهرش در را از پشت سرخود بست، ولی فورا زنگ زده پیشخدمت را احضار نموده به وی دستور داد که فورا برای دو نفر شام حاضرکند و آنگاه سفارش نمود که به همه مستخدمین و اهل خانه تذکردهد که هیچکس به هیچ عنوان به طرف اتاق او نیاید و تا زنگ نزند و کسی را احضار نکند بی جهت حواس او را مختل نسازند، چون شام حاضر شد خود شخصا فرا گرفته به اتاق برد و به پیشخدمت گفت:« بروید استراحت کنید. اسباب شام را فردا از اینجا جمع کنید امشب دیگر وقت گذشته و ممکن است تا چند ساعت دیگر کار ما تمام نشود.این بگفت و به درون اتاق رفت. دراین هنگام خانم کورنی با ریچارد هایر مشغول گفت و گو بود و می گفت:« ریچارد چه باعث شده که تو در چنین وقتی به اینجا بیایی؟ این چه جنونی است مرتکب شده ای؟»
«خانم، هیچ چاره نداشتم، پاسبانی به من مظنون شده مرا تعقیب می کرد و مجبور شدم به اینجا بگریزم.»
« خوب اینجا آمده ای چه کارکنی؟ چه خیال داری؟ میخواهی فردا صبح در تمام این ناحیه بوق بزنی و ورود خود را به مردم اعلام کنی؟»
«هیچوقت میل ندارم کسی از ورود من اطلاع پیدا کند.»
«چطور ممکن است تو در اینجا باشی و کسی از بودنت اطلاع پیدا نکند. آامدن تو به اینجا صرف حماقت است.»
«چه کنم، زندگی برمن خیلی سخت و دشوار بود، من حاضر بودم حمالی کنم و این روز را به خود نبینم، هشت نه سال بی خانمانی، دربدری، بدنامی. هرساعت و هر دقیقه در انتظار پاسبان و دژخیم بودن از کوچکترین توجه دیگران بیم داشتن، این چه زندگی است!»
«بسیار خوب ولی بحثی بر کسی وارد نیست، تمام این بد بختی ها را خودت باعث و مسبب بوده ای. رفتن به دنبال دختری مثل افی هلیجوان این نتایج را دارد.»
«ببخشید خانم،افی هلیجوان که باعث اتهام من نشده تورن باید آدم بکشد و من در بدر و بی خانمان بشوم.»
«اگر واقعا تو مرتکب چنین گناهی نشده باشی نمیدانم پس کجا باید حقیقت امر روشن شود؟ تو مدعی هستی که شخصی به نام تورن مرتکب قتل هلیجوان شده ولی تاکنون کسی نام و نشانی ازین شخص نشنیده، نکند تو برای تبرئه خودت این داستان را جعل کرده باشی؟»
رنگ از روی ریچارد بیچاره پرید هیچ انتظار نداشت از ناحیه نزدیکترین خویشاوندان خود چنین نسبتی به او داده شود. با هیجان محسوس گفت:« چه می فرمایید؟ داستانی جعل کرده باشم؟ پس به شما عرض کنم کسی از حال من خبر نداشت تا اینکه تورن پاسبانی را بر علیه من برانگیخت.»
«اگر اینطور است تو چرا حقیقت را به پاسبان نگفتی و او را گرفتار نکردی؟»
«به چه وسیله می توانستم ثابت کنم که قاتل هلیجوان او است نه من!»
«ریچارد به تو بگویم، تو بی عرضه ترین و بی کفایت ترین مردم دنیا هستی.»
«خوب میدانم از بچگی پیوسته این نسبت را به من داده اند.»
«نسبت صحیحی هم بوده و تا آخر عمر هم همینطور بی عرضه و بی لیاقت خواهی ماند اگر مرا متم به گناهی می کردند که می دانستم کار چه کسی است تصور میکنی دست بر روی دست می گذاشتم و ساکت می نشستم.راستی اگر اینطور از سرما نمی لرزیدی همین الان یکی از آن کتک های دوران طفولیت را به تو می زدم.»
« در آن موقع تورن با افی همدست بودو من نمی دانستم و اگر افی اسرار دارد که گناه او را به گردن من بیندازد نعلوم می شود که باز هم باهم همدست هستند. افی به آقای کارلایل گفته است که درهنگام وقوع قتل تورن در پیش او بوده و همین ثابت می کند که ابتدااین دو نفر باهم دستشان یکی است زیرا قاتل هلیجوان تورن بوده.»
خانم کورنی ازین حرف به غضب آمده گفت:
«بلی این زن هرجایی به اینجا آمده بخت با او مساعد بود که درآنوقت در خانه نبودم تا حق اورا کف دستش بگذارم. ارچیبالد هم در بی عرضگی و بی لیاقتی دست کمی ازتو ندارد با کمال حماقت اجازه داد این زن دو روز در این خانه توقف کند.زنی که در عمرش جز سبک مغزی چیزی از دنیا نفهمیده.»
دراین هنگام کارلایل وارد صحبت شده گفت:« ازقراری که افی اظهار می داشت بعد از آن واقعه دیگر با تورن زیاد ملاقات نکرده ولی از دیگران شنیده است که جزء فوج اعزامی به هندوستان رفته.»
ریچارد جواب داد:
«این قسمت آخر راکه کاملا تکذیب می کنم. تورن از این کشورحرکت نکرده و هنوز در انگلستان است.»
خانم کورنی ناگهان موضوع صحبت را تغییر داده پرسید:
«ریچارد امشب درکجا بسر خواهی برد.»
«خودم هم نمیدانم. اگر باهمین حال بروم مجبورم شب را در زیر آسمان و میان برفهای بیابان بسر برم و آنوقت فردا نعش یخ زده مرا از زیر برف بیرون بیاورند.»
«آفرین.معلوم می شودخیلی فکر کرده ای تا عقلت به اینجا رسیده.»
«ممکن است آقای کارلایل مبلغی پول به من بدهند. جایی را در نظر دارم و امشب را در آنجا خواهم گذرانید.»
کارلایل از شنیدن این حرف روی در هم کشید و گفت:« ریچارد من در چنین شبی چطور ممکن است کسی را از خانه خود برانم.خیر امشب را در اینجا خواهید بودتا ببینم فردا چه می شود.»
خانم کورنی که فطرتا اشکال تراش بود اظهار داشت:
«ولی چطور ممکن است، بالاخره اتاق نمی خواهد؟ اگر بخواهیم او را به اتاق خوابی ببریم قطعا اهل خانه متوجه خواهند شد.»
باشنیدن این حرف تمام آثار یاس و ناامیدی درچهره ریچارد پیدا شده و سر بروی دست نهاده اشک از دیدگان جاری ساخت، با سابقه ای که از احوال کورنی داریم میدانیم قلبش غیر از زبانش بوده حتی قبل از اینکه موضوع فکر کارلایل را به خود متوجه کرده باشد او برای ماندن ریچارد در مغز خود نقشه ها طرح کرده و خیالات بافته بود. به همین جهت موضوعی به نظرش رسیده و گفت:« یک موضوع حتمی و یقین است اگر تو بخواهی شب را در اینجا به سر بری به طور قطع جویس خواهد فهمید و اشکال کار هم همین است زیرا او ترا قاتل پدرش تصور می کند.»
ریچارد ازین حرف به هیجان آمده گفت:« باشد بگذارید او را خودم ببینم، بگذارید به او ثابت کنم که قاتل پدرش من نیستم، آقای کارلایل شما که از موضوع اطلاع داشتید چراقضایا را برای او شرح ندادید؟»
قبل از اینکه کارلایل پاسخی به او بدهدخانم کورنی اظهار داشت:
«در عقب اتاق من اتاق کوچکی هست، ریچارد می تواند شب را در آنجا به سر برد ولی شرطش این است که بتوانم موضوع را به جویس حالی کنم زیرا در هر صورت او خواهد فهمید.»
کارلایل جواب داد بهتر است من جویس را ببینم و قضایا را به نحوی برای او روشن کنم و با اینکه می دانست جویس جدا معتقد به تباهکاری ریچارد می باشد و او را قاتل پدرش می داند و در عقیده خود راسخ است باز چون اعتماد به فطرت پاک او داشت بیرون رفته و شخصا جویس را احضار کرد.چون جویس به نزد او آمد آغاز به سخن کرده گفت:
«ویس،به یاد داری که تاچند وقت پیش ازین عقیده قطعی تو این بود که افی خواهرت به دنبال ریچارد رفته است؟ چندین بار به تو گفتم که ممکن است این تصور خطا باشد ولی تو قبول نکردی تا آخر به خودت ثابت شد که جریان قضایا غیر از آن بوده است.»
«همینطور است که می فرمایید.»
«بنابراین تصدیق می کنی که عقیده و نظریه من از حقیقت دور نبوده تا وقتی که چیزی بر من ثابت نشود درباره آن اظهار عقیده نمیکنم، درآن مواقع من می خواستم به تو ثابت کنم که خواهرت به دنبال ریچارد نرفته و روزگار آنرا به تو ثابت کرد،وحالا می خواهم عقیده تو را در موضوع دیگری تغییر دهم و همین قدر بدان من دلایل قطعی برای آن دارم و خودم اطمینان کامل به آنچه می گویم پیدا کرده ام.»
«آقا،من اطمینان کامل دارم که هرچه شما می گویید جز حقیقت چیز دیگری نیست و قضاوت شما درهرمورد درست و صحیح است.»
«بنابراین به شما بگویم به عقیده من قاتل پدرشما ریچارد هایر نبوده است.»
جویس از روی وحشت و تعجب بی اختیار فریادی برکشید، کارلایل سخن ادامه داده گفت:
«برای من مثل روز روشن است که ریچارد هایر در قضیه قتل کاملا بی گناه است،سالهاست که من این موضوع را فهمیده و سال به سال دلایل تازه ای برای صحت آن بدست آورده ام.»
«اگر ریچارد قاتل نبوده پس چه کسی مرتکب این کار شده.»
«میل داری بدانی بسیارخوب قاتل پدرشما آن جوان جلف و سبک مغز بوده که به اسم تورن با خواهر شما معاشقه می کرد.»
«ولی آقا، اگر ریچارد بی گناه بود چرا فرار کردو قضایارا به دادگاه نگفت.»
«جویس، تمام بدبختی ها و دربدریهای ریچارد بیچاره مربوط به همین موضوع است.ضعف و جبن او،اورا خانه خراب کرده است.جویس من میل دارم که تو خودت اورا ببینی تا قضایا…
463-467
را برایت شرح دهد.»
جویس از شنیدن این حرف ها متحیر مانده گفت:«ولی آقا،اورا ازکجاپیدا کنم،با این وصف که شما می گوئیدممکن نیست به اینجابیایدوچنین جراتی بکند.»«با وجود این الساعه ریچارد در این خانه است،امشب به اینجا پناه آورده برماست که شرط مهمان نوازی را درباره او به جاآوریم وعجالتا تا روشن شدن قضایا نگذاریم کسی از حال او مطلع شود،من صلاح دیدم که عجالتا موضوع را برای شما روشن کنم وشما را محرم این اسرار قرار دهم،فعلا بیا برویم واو را ببین.»
جویس با کارلایل به اطاقی که ریچارد درآن بود رسیدند.جویس با ریچارد داخل صحبت شد.هزاران سوال از او کرد،هزاران توضیح خواست،ریچاردهم با کمال حرارت وصمیمیت سوالات او را جواب میداد،ماجرای خود را نکته به نکته براوفرومی خواندوگاهگاه خانم کورنی به میان حرف آنها دویده نکات مبهم را روشن می کرد دراین میان فقط کارلایل ساکت بود.
جویس به طوری طرز صحبت واستدلال ریچارد را موثر دید که نتوانست در صداقت او تردید کند.بالاخره گفتگو به پایان رسید.جویس دیگر با نظر قاتل وپدرکشته به ریچارد نگاه نمی کرد بلکه او را موجود بدبختی می دید که شنائت خواهرش دامنگیر وی شد؛درپایان گفتگوقرار وضع خواب ریچارد را گذاشتندوهمانطور که خانم کورنی درنظر گرفته بود بنا شد با ریچارد کارلایل دراطاق پشت اطاق او که از هر حیث محفوظ بود بخوابند،بالاخره ریچارد را به آن اطاق راهنمائی کردندبا خاطری پریشان وارد بسترشدوازکثرت خستگی بخواب رفت ،هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که صدای فریاد ریچارد بلندشد؛گوئی طنابی به دور گردن او پیچیده اند صدایش خفه ولرزان بود ومیگفت:آقا،آقا،خدا می داند من بی گناهم بی جهت من را توقیف نکنید،آن تورن لعنتی او را کشت برمن رحم کنید.کارلایل که هنوز به خواب نرفته بود بسوی او رفته اندک اندک به لطف بیدارش کرد،بیچاره ریچارد خواب دیده بود که پاسبان به دنبال او آمده جای او را پیدا کرد می خواهد توقیفش کند.
فصل سی وچهارم
طلیعه صبح پدیدار گردید؛هنوز هوا گرفته بودوهنوز قطرات درشت برف برزمین می بارید،ریچارد از خواب بیدار شده وجویس صیحانه او را حاضر کرده درپیش او گذاشت درهمین هنگام کارلایل وارد اطاق شد واز ریچارد پرسید:«امیدوارم دیشب راحت خوابیده باشی»«کاملا راحت خوابیدم بقدری خسته بودم که ملتفت هیچ چیز نشدم،آفای کارلایل باید هرچه زودتر من از اینجا بروم»
«روزروشن نمی توانی بروی،بایدتا اول شب صبرکنی ولی می خواهم بدانم کجا خیال داری بروی؟»«خودم هم نمی دانم،نمی توانم به لندن برگردم فورا گرفتار خواهم شد»«به نظر من کاملا اشتباه می کنی ریچارد،من زیاد راجع به این قضیه فکر کردم وبه یک نتیجه قطعی رسیدم،مقصود تورن این بوده که تو را به این وسیله بترساندواز خود دور کند،آدمی که خودش قتلی کرده مممکن نیست درپیرامون قتل آشوبی بپا کند»
«دراین صورت چرا وسیله تعقیب مرا فراهم کرد؟»«فقط برای اینکه خودش از نعقیب تو درامان بماند،من یقین می دانم اگرتو ازلندن نمی آمدی بعدازآن روز دیگر پاسبان را برسر راه خودنمی دیدی،اگرتورن موضوع قتل را به او گفته واو هم درصدد گرفتاری تو بودقطعا تو را درهمان وهله اول توقیف می کرد،قطعا کاپیتان تورن خواسته است باین وسیله تو را بترساند وازخود دور کند»
«آقای کارلایل گمان می کنم حق با شما باشدزیرا آدمی که دارای آن مقام ومرتبه است بایدخیلی احتیاط کندمبادا رسوائی دامنگیرش شود»«ریچارد تو دائما ازجاه ومقام این مرد صحبت می کنی شایداصلا دارای مقام مهمی نباشد.»«برعکس قطعا از خانواده اشراف ونجباءمی باشد،آفای کارلایل این شخص را چندین بار شانه به شانه یکی از اشراف دیده ام که درحضور شما جرات اسم او را ندارم»
«هرکس هست بگو»«من تورن را دو مرتبه باتفاق سرفرانسیس له ویزن دیده ام،یک دفعه از دریک قمارخانه ای باهم بیرون می آمدندویکدفعه دیگر دست در دست هم افکنده از راهی می رفتند،ظاهرا این دونفر خیلی باهم دوست ویگانه هستند.»بیچاره ریچارد نتوانست دنبال گفتگوی خود را بگیرد.درهمین موقع صدای دادو فریاد عجیبی از راهرو بگوش رسیدکه با غضب وحرارت مخصوصی کارلایل را صدا می کند.»
«رنگ از چهره ریچاردپرید،سراپای وجودش چون سیماب بلرزه درآمد،بی اختیاراز جای خود برخاسته کلاه برسرگذاشت.سبیل های مصنوعی را به صورت چسبانده وپشت پرده مخفی شد.باردیگر صدای چارلتون هایربلندشد که می گفت:«آقای کارلایل کجاهستید؟بیا تا بگویم چه مصیبتی بما روی کرده،زودبیا.»کارلایل برای نخستین باردرعمرخود دست وپای خویش را گم کرد،ازجای برخاست وبطرف راهرو روان شدولی قبل از اینکه کارلایل به آنجابرسدخانم کورنی خود را به چارلتون هایررسانیده باوی مشغول گفتگوشده بود،کارلایل نیز درهمین هنگام بسروقت آنها رسیده چون چارلتون هایررادید اورا سلام گفته پرسید:«آقای قاضی چه شده است که صبح به این زودی دراین هوای تلخ وبارانی بیرون آمده اید چرا اینطور پریشان خاطرهستید؟»
«چرا پریشان خاطر نباشم»اگرشمه هم یک پسر داشتید که به کلی خانواده شما راننگین وآلوده کرده بود پریشان خاطر نمی شدید؟من نمی دانم این مردفضول از جان من چه می خواهد؟چرا فکری به حال خودشلان نمی کنندکه دائما باید درکاردیگران انگشت برسانند؟آه چقدرآرزو دارم این پسرناخلف رابه دارمی آویختندوازشراو وسرزبان مردم آسوده می شدم»
«مگرچه شده؟چه پیش آمدی کرده است؟»«چه شده؟بگیرید وبخوابید.همین الساعه نامه رسان پست این کاغذ شهری را برای من آورد»کارلایل کاغذ را ازچارلتون گرفته بازکرد دید دراین کاغذ
468-471
ورود ریچارد را ایست لین خبر داده و نوشته اند که همین دیشب گذشته در این حوالی بوده و ظاهرا خیال داشته است برود ایست لین و شاید الساعه در آن جا باشد.
امضای کاغذ چنین بوده ، “یکی از دوستان خیرخواه شما.”
کارلایل روی به چارلتون کرده گفت:
” آقای چارلتون این کاغذ امضای صریحی ندارد.”
” البته،من خودم هم متوجه بودم.”
” می دانید اگر چنین کاغذ بی سر و تهی به دست من می رسید چکار می کردم،آنرا در آتش افکنده می سوزانیدم.”
” ولی میخوام بدانم چه کسی این کاغذ را نوشته.اصلا آیا ریچارد اینجا آمده است یا خیر؟”
” مگر ریچارد عقلش را کم کرده که خودش را به دهان اژدها بیندازد؟”
” کاش در این حدود پیدایش می شد.من سوگند یاد کرده ام باز هم سوگند یاد میکنم که به محض دیدن او فورا اعدامش را فراهم کنم و از این اوضاع راحت بشوم.”
” آقای چارلتون هایر،به عقیده من اوضاع را شما خودتان برای خودتان فراهم کرده اید.”
” خودم فراهم کردم؟این چه حرفی است می زنی؟مگر من ملیجوان را کشته ام،مگر من از چنگال قانون و عدالت گریخته ام من رفته ام و خودم را در هزار سوراخ پنهان کرده ام؟من با لبای مبدل به این حدود آمده ام؟من کاغذ بی امضا نوشته ام؟”
” آقای چارلتون شما اصلا گوش شنوا ندارید نمی گذارید من حرف خودم را تمام کنم.می خواهم به شما بگویم که شما راجع به ریچارد خیلی راه اغراق می پیمایید،از قراری که شنیده ام حتی شنیدن اسم ریچارد شما را از جای به در می برد و گرفتار هیجان می کند همه کس در این ناحیه اینرا می داند،به عقیده من نویسنده این نامه به احوال شما آشنا است و برای اینکه سر به سر شما بگذارد و شما را از جای به در ببرد این کاغذ را نوشته. “
” گمان نمیکنم اینطور باشد ،آخر چه کسی اینقدر بی کار است که سر به سر من بگذارد؟”
” واضح است؛همان کسی که این کاغذ را به شما نوشته معلوم می شود آدم بی کار و فضولی است به شما گفتم اگر چنین کاغذی به عنوان من بنویسد بدون اعتنا آنرا در آتش بخاری می اندازم تا بداند که نمی توانند با من بازی کنند و شما هم برای اینکه نشان بدهید دیگر اعتنا به این حرفها نمی کنید همین رویه را در پیش گیرید.”
چارلتون هایر همان طور که در زندگی سخت و خشن و در اغلب موارد خود رای بود به همان نحو زود تحت تاثیر منطق و استدلال کسی همچون کارلایل واقع می شد،چون این حرف را شنید فیلسوفانه سری حرکت داده گفت “اشکالی ندارد که حرف شما را قبول کنم ولی بدانید اگر باد به گوش من برساند که ریچارد به این حدود آمده تمام این حوالی را وجب به وجب می گردم تا او را پیدا کرده به دست مجازات بسپارم.”
” آقای چارلتون هایر،هیچوقت چنین حرفی نزنید،اولا خیلی بعید است که ریچارد بی جهت جرات کرده خودش را در مخاطره اندازد و به این حدود بیاید،به علاوه اگر شما بخواهید کوچکترین اقدام برعلیه او بنمایید یاعث طعن و لعن دوست و دشمن خواهید شد و همه کس از شما دوری خواهد کرد. “
” چه کنم، سوگند یاد کرده ام. “
” ببخشید،شما هیچ سوگند یاد نکرده اید که بمحض دریافت یک نامه بی امضا و مجهول به کلانتری رفته بگویید به موجب اطلاعی که به من رسیده پسرم به این حدود خواهد آمد بروید او را گرفتار کنید. این حرکت خیلی ناپسنداست،میخواهم از شما سوالی بکنم؛آیا این نامه را به خانم هایر نشان داده اید؟”
” خیر،به هیچ وجه اصلا وقت آن را پیدا نکردم که با او در این خصوص صحبت کنم. “
” چه بهتر،شما میدانید با مزاج ضعیف او اگر چنین اطلاعی هم به او برسد به کلی از دست خواهد رفت.”
” تقصیر با خود اوست،هرچه جان می کنم خیال این پسر ناخلف از مغزش خارج نمی شود. “
” آقای چارلتون ، شما چه توقعاتی دارید، می خواهید منکر مهرمادری بشوید و شما سوگند یاد کرده اید که ریچارد را به دست مجازات بسپارید آیا تا به حال هیچ این فکر برای شما آمده است که اگر چنین کاری بکنید مثل این است که به دست خود تیشه به ریشه حیات خانم هایر زده و او را کشته اید.”
چارلتون جوابی به این حرف نداد،کاغذ را از روی میز برداشته گفت:
” آقای کارلایل گمان نمی کنم شما صاحب این خط را بشناسید.”
” خیر،به هیچ وجه مگر می خواهید تشریف ببرید منزل.”
” خیر، می خواهم به خانه پوشامپ بروم و کاغذ را به او نشان بدهم ببینم عقیده او چیست.”
” بسیار خوب،ولی به ایشان سفارش کنید که در این خصوص با کسی صحبت نکند،من نمیدانم هم او و هم دیگران دلشان به حال ریچارد بیچاره می سوزد و فرضا پیش شما چیزی نگویند برای اینست که اخلاق شکا را می دانند.”
” چارلتون هایر از جای برخاسته به راه خود رفت و کارلایل نیز به اتاق ریچارد مراجعت کرد،ریچارد چون او را دید مانند کسی که از دهان افعی رها شده گفت:
” آقای کارلایل،راستی نزدیک بود از ترس غالب تهی کنم،الاخره چی شد؟هنوز اینجاست؟”
” خیر،رفته است،آسوده خاطر باش.”
“چه می خواست؟راجع به من چه خبری به او داده بودند؟”
کارلایل مختصرا قضایا را برای ریچارد شرح داد،ریچارد چون اطمینان پیدا کرده گفت:
” آقای کارلایل،خیلی مشتاق دیدن مادرم هستم و ممکن است به زیارت او موفق شوم؟”
” به عقیده من بهتر است این بار از دیدن او صرف نظر کنی،زیرا اگر تو را ببیند قطعا علت آمدن تو را جویا خواهدشد و اگز بفهمد که پاسبان به دنیال تو بوده بکلی دیوانه خواهد شد.”
” راجع به باربارا چه میگویید؟از دیدن او هم صرف نظر کنم؟”
” دیدن او تصور نمی کنم اشکالی داشته باشد سعی می کنم ترتیب آمدن او را به اینجا فراهم نمایم.”
آنگاه روی به خواهر خود کرده گفت:
” کرنلیا،من خودم برای آوردن باربارا می روم،ولی لازمست در این خصوص بهانه ای در دست داشته باشم.به خانم هایر خواهم گفت که شما بیمار هستید و تقاضا کرده اید که باربارا به اینجا آمده شما را از تنهایی بیرون آورد.
” هرچه می خواهی بگو” کارلایل بیرون آمده به سوی خانه هایر
472-473
روانه شد باربارا و خانم هایر در اطاق خود نشسته مشغول صحبت بودند چون خانم هایر کارلایل را دید پس از خوش آمد و سلام گفت:
“آقای کارلایل اگر با خود چارلتون کار دارید صبح زود بیرون رفته و هنوز برنگشته.”
“خیر با ایشان کار ندارم آمده ام باربارا را با خود ببرم.”
“باربارا را با خودت ببری؟کجا؟”
“کرنلیا خواهرم نا خوش است و تقاضا کرده است باربارا پیش او برود و آنجا بماند.”
“آقای کارلایلا من خودم هم ناخوش و نا توان هستم و به وجود باربارا احتیاج دارک به علاوه در چنین روز سردی قلبم راضی نمی شود باربارا بیرون برود.”
باربارا نیز در تایید حرف مادر خود گفت:”آقای کارلایل می بینید مادرم بیمار است و نمی توانم او را تنها بگذارم و بیایم.”
در همین موقع یکی از خدمتکارها داخل شده به خانم هایر گفت:”خانم ماهیهائی را که فرموده بودید خریده و آورده اند چه دستور می دهید؟
خانم هایر از جای بر خاست برای دادن دستور به طرف در رفت.کارلایل فرصتی به دست آورده رو به باربارا کرده گفت:”باربارا آمدن تو لازم است موضوع کرنلیا بهانه است اطلاعاتی راجع به ریچارد دارم.
این حرف کافی بود تا باربارا به هر وسیله شده با کارلایل برود.به این جهت چون مادرش به جای خود بازگشت روی به او کرده گفت:”مادر جان اگر برایی شما زحمتی نباشد اجازه بدهید بروم.”
“بچه جان می ترسم سرما بخوری.”
“نه مادر جان خودم را خوب می پیچم که سرما نخورم.”
طولی نکشید که کارلایل و باربارا از اطاق خارج شده به وسیله کالسکه سربسته کارلایل به سوی ایست لین گردیدند.بین راه کارلایل روی به باربارا کرده گفت:”باربارا گمان می کنم چیز عجیبی خواهی دید.”
“واقعه ای برای ریچارد پیش آمده است؟”
“چیزی نیست که باعث دغدغه تو باشد ریچارد آمده و اینجاست.”
“چه می گوئید ریچارد آمده است؟کجا است؟”
“در منزل ما دیشب را هم در منزل ما به سر برده.”
“چطور در منزل شما بوده؟خواهر شما نفهمیده است؟”
“نه تنها خواهرم بلکه جوبس نیز از قضایا اطلاع پیدا کرده لازم بود موضوع را برای او روشن کنیم و همین طور هم شد.گمان می کنم دیگر کوچکترین اثری از سوءظن او نسبت به ریچارد باقی نمانده باشد.”
باربارا و کارلایل به اطاق ریچارد رسیدند این برادر و خواهر دورافتاده به محض دیدن هم به گریه افتاده و دست به گردن هم افکندند و تا مدتی در همان حال بودند چون اندکی تسکین یافتند کارلایل آن ها را گذاشته خداحافظی کرده به سوی دفتر کار خود روان شده.
آنروز ریچارد و باربارا با هم ساعتی چند به فراغت گذرانیدند در این مدت باربارا جزئیات حوادث را از اوجویا و هزاران نکته راجه به وضع برخورد با تورن از او پرسید و ریچارد یکایک
474-477
را جواب بگفت،باربارا در آخر تاملی کرده اظهار داشت:
” ریچارد اگر میتوانستی کسی را پیدا کنی که او را بشناسد و اسم خقیقی او را می پرسیدی خیلی کارها آسان می شد.”
” باربارا، من دو بار او را با یکنفر که قطعا تو هم میشناسی دیده ام.ولی روابط آنها به قدری دویتانه و صمیمانه بوده که جرات نکرده ام جلو رفته و اسم تورن را از آن شخص بپرسم زیرا می دیدم این دو نفر از هر حیث برازنده هم هستند.”
” این شخص که با تورن دیده ای کیست.؟
” سرفرانسیس له ویزون. “
” کی؟ چه کسی؟ “
” سرفرانسیس له ویزون. “
” یقین داری؟تو سر فرانسیس له ویزون را میشناسی؟”
” بلی می شناسم.”
باربارا مثل کسی که به کلی سررشته ای را از دست داده باشد مدتی متحیر ماند سپس پرسید:
” آیا این دو نفر با هم شباهت دارند؟ “
” در پست فطرتی مثل هم هستند مقصود من اینست که صورتا شباهتی به هم داشتند؟”
” به هیچ وجه،تنها شباهتی که بین آنها هست بلندی قامت آنهاست.”
بالاخره روز به پایان رسید ریچارد بیش از آن توقف خود را در آنجا جایز ندید ترتیب رفتن او از هر حیث داده شده و پول به قدر کافی به وی پرداخت گردید که هرجا می رود تا مدتی بتواند به راحتی زندگی کند. کارلایل که از دفتر آمده به آنها ملحق شده بود ار ریچارد قول گرفت که هرجا هست از عنوان و آدرس خود او را مطلع سازد.ریچارد و باربارا هر دو حالت زاری داشتند.باربارا آهسته آهسته گریه می کرد.ریچارد گفت:
” خدانگهدار خواهر عزیزم.اگر روزی لازم شد موضوع امروز را به مادرم بگویی مخصوصا به او تذکر بده که آرزوی من دیدار او بوده.”
” خدا نگهدار،امیدوارم بالاخره روزی برسد که بتوانی با کمال سر فرازی پیش ما برگردی.”
باربارا به اتاقی که بود برگشت و بار دیگر عنان به دست گریه داد،در همین حال جویس بر او بگذشت و چون او را بدان حال دید با لحنی تاثر آمیز گفت:
” خانم باربارا می دانم رنج و محنت شما زیاد است،مخصوصا اگر این بیچاره بیگناه باشد برای او فوق العاده دشوار است.”
“اگر بی گناه باشد؟جویس مگر تو در بیگناهی او شک داری؟”
” خانم باربارا،حالا دیگر کاملا او را بی گناه میدانم زیرا ممکن نیست کسی آلوده به گناه باشد و با لحن صداقت آمیز حرف بزند.”
باربارا که کاملا به هیجان آمده بود دست جویس را در دست گرفت و گفت:
” جویس،گوش بده ببین چه می گویم.قبل از توضیحات امروز ریچارد من گمان می کردم قاتل حقیقی را شناخته ام.به نظرم می رسید به هویت او پی برده ام،تا کنون در این خصوص با احدی حرفی نزده ولی حالا می خواهم تصور و گمان خود را برای تو شرح دهم.جویس،من همیشه به نظرم چنین می رسید که تورن فرانسیس له ویزون بوده است.”
” اوه،خانم چه می فرمایید؟”
” این گمان و عقیده من بود.من از همان شبی که خانم ایزابل اینجا را ترک گفت به این عقیده معتقد شدم.در آن شب برادر بدبختم در ایست لین بود و در همان شب تورن قاتل را در بین لاین دیده بود،اوصاف او را که برای من نقل ارک چنین به نظرم رسید که این شخص جز فرانسیس له ویزون کس دیگری نتواند بود و از آن شب تا امروز این عقیده مرا ترک نگفت ولی امروز ریچارد اظهار داشت که سر فرانسیس له ویزون را میشناسد و تورن با او دوست نزدیک می باشد.آنچه اینک به نظرم می رسد اینست که در آن شب تورن برای کمک فرانسیس له ویزون در ربودن خانم ایزابل به اینجا آمده است.من هیچ وقت در صدد برنیامدم از سوظن خود به فرانسیس با آقای کارلایل صحبت کنم،از بردن اسم این شخص در نزد او شرم داشتم.”
بالاخره ساعت هفت بعد از ظهر فرارسید و باربارا در صدد عزیمت برآمد.کارلایل دستور داد کالسکه را برای بردن او حاضر کنند.باربارا از اینکه تا این اندازه اسباب زحمت کارلایل شده بود اظهار تاسف کرده از او پرسید ” مگر خود شما هم می خواهید با من بیایید که لباس پوشیده اید؟ “
” بلی مناسب تر همین است که خودم هم با شما باشم.”
در بین راه باز هم باربارا گریه می کرد و بر بیچارگی برادر خود تاسف می خورد،چون بنزدیک خانه چارلتون هایر رسیدند کارلایل هر دو دست باربارا را در دست گرفت گفت:
” باربارا اینقدر گریه و زاری نکن.بالاخره روزگار تلخی و حرمان بپایان خواهد رسید.”
چون به منزل رسیدند کارلایل سورچی را مرخص کرده گفت:
” من پیاده بر میگردم.”
باربارا از شنیدن این حرف به نشاط آمده گفت:
” آه آقای کارلایل،می خواهید لحظه ای به خانه ما بیایید،چقدر کار خوبی می کنید.مادرم فوق العاده از شما متشکر خواهد بود.”
وقتی وارد منزل شدند معلوم شد چارلتون هیر به عادت معهود بیرون رفته و خانم هایر به علت تنهایی به اتاق خود رفته است که بخوابد.باربارا آهسته داخل اتاق مادر خود شد ولی خانم هایر خوابیده بود و باربارا مجبور شد خودش از کارلایل پذیرایی به عمل آورد.
این دو نفر در اتاق پذیرایی دور میز نشستند،کارلایل به فکر عمیقی فرو رفت،چشمانش در یک نقطه خیره شده بود.چند لحظه بین آنها به سکوت گذشت بالاخره کارلایل سکوت را در هم شکسته چشم به چشم باربارا دوخته با لحنی که سراپا وجود باربارا را بلرزه درآورد پرسید:
” باربارا حاضری با من ازدواج کنی؟ “
هیجان باربارا در این لحظه حد و وصف نداشت.سالها در دوری و حرمان،قطع امید کردن از هر چیز و هرکس و بالاخره بدون هیچ گونه انتظار این جمله را از زبان کارلایل شنیدن.این مافوق توانایی باربارا بود.ولی ناگهان تمام آثار مسرت و انبساط چهره او را ترک گفت و یکنوع غم و اندوهی جانگداز جانشین آن شد و پس از لحظه ای گفت:
” آقای کارلایل از این حسن توجهی که نسبت به من نموده اید فوق العاده متشکرم ولی پذیرفتن این دعوت برایم دشوار است.”
478-479
« چه سختی و اشکالی دارد؟»
بار دیگر رنگ چهره ی باربارا افروخته شده و دیگر سکوت کرد.
کارلایل دست او را گرفت با لحنی شفقت آمیز گفت:
« باربارا مگر دیگر مرا محرم خودت نمی دانی؟ علت رد و اشکال کار را به من بگو.»
باربارا دیگر طاقت نیاورده عنان به دست گریه داد و سرشت خون بر آستین افشانده و باز چیزی نگفت.
کارلایل با لحنی تاثر آمیز گفت:
« باربارا ، آیا برای این است که من قبلا با کسی دیگر ازدواج کرده و از او بچه دارم؟»
« نه … نه بهیچوجه از این بابت نگرانی ندارم ، ولی آن شب یادتان هست ، آن شب ، آه هیچوقت آن لحظه جنون بیخودی خودم را فراموش نمی کنم. باور کنید در آن شب حرفهایی که به شما زدم بدون اختیار بود هیچ قصد نداشتم از احساسات درونی خود چیزی به شما گفته باشم. مصمم بودم راز دل خود را با خود به گور برم و حالا حس می کنم که اگر آن شب از اندوه درونی خود به شما چیزی نمی گفتم چنین دعوتی را از من نمی کردید ، خیر بعد از حادثه آن شب دیگر ممکن نیست بتوانم چنین پیشنهادی را بپذیرم.»
«باربارا ، هیچ می دانی که من اینک تو را دوست می دارم و اگر بخواهم باز ازدواج کنم جز با تو با هیچکس دیگر نخواهم بود؟ باز هم می گویم من ترا دوست دارم باربارا وقتی خوشبختی در خانه ما را می کوبد نباید ساکت بمانیم و او را از خودمان برانیم.»
«خوشبختی؟ آیا ازدواج با من شما را خوشبخت خواهد کرد؟»
«خوشبختی من کامل خواهد بود.»
لحن گفتار کارلایل صداقت آمیز بود. باربارا نمی توانست در صدق و نیت او تردید کند بار دیگر کارلایل از او پرسید:
«باربارا آیا هنوز هم به اندازه سابق مرا دوست داری؟»
«خیلی بیشتر از آنچه تصور کنید.»
480-485
فصل سی و پنجم
خانم هابر در بستر خود که در کنار پنجره در مقابل افتاب قرار داشت نشسته و در یکطرفش ارچپبالد کارلابل ایستاده به او نگاه می کرد. خانم هابر بی اختیار اشک می ریخت این اشکها از طرفی نماینده رنج و غم وی و از جانبی علامت نشاط و سرور او بود. فکر اینکه عنقریب باربارا او را ترک خواهد گفت و به کارلابل پیوسته و تنهایش خواهد گذاشت رنجه اش می داشت و از طرفی چون می دید این دختر بالاخره به سروسامان خود رسیده و دست به دست مردی داده است که از هر حیث شایسته او می باشد فوق العاده خوشوقت و مسرور بود. چون اندکی هیجانش فرو نشست روی به کارلابل کرده گفت:
«ارچیبالد، باربارا در خانه پدرش با نیکنامی وخوشبختی زیسته. ایا اطمینان داری که در جوار تو نیز خوشبخت خواهد بود؟»
« تا انجا که در قوه من باشد از تهیه وسایل سعادت او خودداری نخواهم کرد. خانم هابر من گمان می کردم شما به قدر کفایتی مرا شناخته و احتیاج به چنین پرسشی ندارید.
من کاملا به شما اطمینان دارم ولی یک موضوع هست که لازم می دانم به شما بگویم. میدانی عادت من نیست که به هیچ وجه در امور داخلی کسی مداخله کنم و البته شما امور داخلی را با باربارا ترتیب خواهید داد ولی…
«ولی چه؟ خواهش می کنم هر چه به نظرتان می رسد بدون مضایقهبگویید».
«به نظر من بهتر اینست که هر گاه کسی ازدواج می کند تنها باشد.»
کارلابل مقصود او را کاملا دریافته گفت:
« مطمئن باشید کورئلیا از ایست لین خواهد رفت تا کنون راجع به این موضوع با او صحبت نکرده ام ولی همین امروز با او وارد مذاکره خواهم شد. شما هم باید بدانید که خود من متوجه این نکته بوده و از مدتی پیش مصمم شده ام که هرگاه بخواهم ازدواج کنم از خواهرم جدا شوم و تنها بمانم به طوریکه اطلاع پیدا کرده ام خواهرم بیش از حد و اندازه در کارهای ما دخالت می کرد اگر من بویی از ان جریاها برده بودم نمی گذاشتم کورئلیا در ایست لین بماند. همین قدر بدانید که اینگونه اشتباهات چیزی نیست که انسان دو مرتبه مرتکب ان شود و نخواهم گذاشت باربارا هم بهمان سرنوشت دچار گردد.
***
لحظه ای بعد چارلئون هایر که قبلا موافقت خود را بر ناشوئی کارلایل و باربارا اظهار داشته بود وارد اتاق گردید، چون کارلابل را نیز انجا دید خنده ای کرد، گفت:
«خوب اقای کارلابل، معلوم می شود تو خیلی زبردست هستی، چطور شد که باربارا همه کس را بدون فکر جواب گفت ولی چون نوبت به تو رسید زبانش بند امد؟
«شاید سحر و جادوئی در کارش کرده باشم.»
در همین لحظه باربارا نیز وارد شد و چون پدرش او را دید با همان لحن خشن فریاد کرد:
«خوب شد خود خانم هم تشریف اوردند خوب سرکار خانم شما در اقای کارلابل چه مزیتی دیدید که در سابرین نبود؟»
برافروختگی چهره باربارا بهتر از هزاران شرح و توضیح موضوع را برای چارلئن هابر روشن کرد. باربارا به جای اینکه جوابی به پاسخ! پدر خود دهد گفت:
«پدرجان اوتاوای بتل امده می خواهد شما را ببیند».
چارلئن هابر به به جای اینکه از اتاق خارج گرددبتل را احضار نمود و بتل با اینکه معلوم بود از مواجه شدن با باربارا و خانم هابر احتراز دارد خواه و ناخواه به درون امد، گفت:
« اقای چارلئون، یک نفر راهگذر که ظاهرا دیشب راه خود را گم کرده در میان برفهای کنار شهر افتاده و مرده است. اقای کلنل بتل پسرعموی من تقاضا داشتند که شما هم برای معاینه او تشریف بیاورید.»
«یک نفر در سرما مرده است؟ چیز غریبی است. او را نشناختی؟»
«خیر، جامه ای ژنده در بر داشت سبیل هایش بلند و نیمی از صورتش را پوشانیده بود.
«عجب تصادف غریبی. نکند همان کسی باشد که من دیروز در بین راه دیدم با این نشانی ها که می گویی دیشب من با یک نفر در بین راه برخورد کردم شاید خود او است.»
«ممکن است اینطور باشد.»
کارلابل نگاهی به باربارا کرد. بیچاره از شدت ترس و وحشت صورتش مانند مرده سفید و بی رنگ شده بود و لبهایش می لرزید. کارلابل، علت ترس و وحشت او را دریافت و او نیز نگران شد ایا ممکن بود این شخصی که در سرما و در بیابان با ان سختی جان سپرده ریچاردهابر باشد؟ کارلابل از جا برخاسته گفت:
«اجازه بدهید من هم با شما بیایم. چیز غریبی است باید دید این بیچاره که بوده.»
غیبت کارلابل تقریبا یک ساعت به طول انجامید. شخصا به محل وقوع حادثه حاضر شده و شخص متوفا را بازبینی نموده و در غیاب او باربارا چنان بود که گوئی بر سر اتش مکان دارد. تمام فکرش متوجه ریچارد بود. پس از ساعتی کارلابل بازگشت. باربارا از دور در قیافه او دقیق شده و به هیچ وجه علائم اضطرابی ندید و اندکی اطمینان یافت کارلابل از در داخل شده خنده کنان گفت: بیچاره مرد فقیر و راهگذری بود، هر چه نگاه کردیم دیدیم اصلا غریب این دیار می باشد.
باربارا به کلی ارام شد و گویی باری گران از دوشش برداشته اند. خانم هابر که در هر حال قلبی رئوف و مهربان داشت روی به کارلابل کرده، گفت:
«این بدبخت مرده بود؟ هیچ امید نجات برای او نمانده بود؟»
بلی مطابق تصدیق پزشک محلی چند ساعت از مرگ او می گذشت.
***کارلابل، باربارا و خانم هابر را موقتا وداع نموده به خانه خود رفت. قبل از صرف غذا از اظهار موضوع به خانم کورنی خودداری نمود ولی پس از صرف غذا روی به او کرد، گفت:
«کورئلیا به یاد دارید سالی که من با خانم ایزابل ازدواج کردم چقدر مرا سرزنش کردید که قبلا موضوع را به شما اطلاع نداده ام؟»
«اگر سرکار اقا انطور مخفیانه ان کار را انجام نداده بودید و با من مشورت می کردید جریان قضایا طور دیگری بود و این خانواده دچاره ان بدنامی و ننگ نمی شد.
قصد من این نیست که از گذشته حرف بزنم می خواهم راجع به اینده صحبت کنیم. می خواهم بگویم میل ندارم بار دیگر همان عمل را تکرار کنم و تا قیامت دچار سرزنش شما باشم البته می دانم هنوزم که هنوز است ان موضوع را فراموش نکرده اید.»
«هیچ وقت هم فراموش نخواهم کرد. من مستحق ان معامله نبودم.»
«به این جهت پس لازم می دانم قبلا به شما اطلاع دهم که در صدد ازدواج هستم.»
دهان خانم کورنی از تعجب باز ماند عینکش از چشمش افتاد و انگاه مانند کسی که ملتفت موضوع نشده پرسید:
«اقا چه فرمودند؟»
«عرض کردم می خواهم ازدواج کنم»
«شما می خواهید ازدواج کنید؟»
بلی مگر خیلی چیز تعجب اوری است.
«ارچیبالد مگر خدای نخواسته عقل از سرت پریده؟»
یکبار سرت به سنگ خورد بس است می خواهی بار دیگر هم خودت را دچار همان رسوائی و بدنامی کنی؟
«کورئلیا هیچچ میل ندارم این مسائل را به میان بیاوری. تو همیشه می خواهی با من مثل بچه کوچک رفتار کنی.»
«یعنی می خواهی بگویی بچه نیستی. دفعه اول که ان کار را کردی به تو گفتم که بچه هستی و حالا باید بگویم که بچه نادانی هستی.»
«خواهر اگر تو تنهایی و تجرد را به ازدواج و تشکیل خانواده ترجیح داده ای دلیل نیست که همه کس تابع فکر و عقیده شما باشد.»
«نه خیر، برو عروسی کن تا این دفعه خانم عزیزت به یک احمق دیگری بپیوندد و حقت را کف دستت بگذارد.»
چهره کارلابل از این حرف برافروخته شد ولی با زحمت خودداری کرد، گفت:
«این حرف در مورد همه کس و در همه مورد هیچ وارد نیست.»
«خوب این زنی که اقا انتخاب فرموده اند و تا این اندازه اظهار اعتماد نسبت به او می فرمایند کیست؟»
«کورئلیا، این زن هر کس که باشد خواه دختر بزرگترین اشخاص و خواه دختر یک نفر کشاورز ده نشین بالاخره تو موجبی برای ایراد گرفتن به او می تراشی.»
«البته که ایراد می گیرم به علاوه می دانم چه کسی را در نظر گرفته ای اقا حالا دیگر دلداده لویزا دوبید شده.»
«خیر خواهر ببخشید، من و لویزادوبید برای زندگی کردن با هم خلق نشده ایم.»
«بالاخره زبانت را باز کن بگو ببینم چه کسی را در نظر
486-490
گرفته ای».
«بچشم عرض می کنم خیال دارم با باربارا هابر ازدواج کنم.»
«با چه کسی؟»
«کورنلیا کر که نیستی گفتم با باربارا هابر.»
«منهم بگویم تا این اندازه تورا پلید و بی فکر نمی دانستم.»
«از این تعریفی که از من کردید فوق العاده ممنونم.
«آری احمق و بی شعور هستی که گذاشتی بالاخره این دختر آنقدر تو را تعقیب کند تا به دامت اندازد.»
«اگر او کسی بود که مرا تعقیب کند حتی فکر ازدواج با اورا هم نمی کردم.
« باز هم می گویم احمقی، ازدواج با این دختر خیره سر مغرور که در دنیا همه چیز را عبارت از خوشکلی می داند حماقت صرف است.
« خوب دیگر چه ایرادی به او داری؟
« مگر دیگر در دنیا دختر قحط است که باید بروی با کسی که برادرش متهم به آدم کشی است ازدواج کنی؟
«این موضوع به باربارا چه مربوط است وانگهی شاید روزی برسد که ریچارد هم از این اتهام تبرئه شود.»
«انشاء الله قیامت»
«موضوع دیگری مربوط به سکوت شما است تصور می کنم این بار دیگر مرا تنها بگذارید و به خانه خودتان بروید.
این حرف برای خانم کورنی ناراحت کننده بود نمی توانست باور کند که درست شنیده و این کارلایل است که اورا از خانه خود جواب میگوید. به این جهت رو به برادرش کرده گفت:
«به خانه خودم بروم؟ خیر احمق جانم هیچوقت همچو کاری نخواهم کرد باید در ایست لین بمانم چه چیزی رفتن مرا ایجاب میکند».
«اینکه نشدنی است».
«برای چه نشدنی».
«کورنلیا آن شب که… او رفت فراموش کردی جویس چه نکاتی را به من تذکر داد خواه آنچه که جویس در آن شب گفت صحیح باشد یا ناصحیح دیگر حاضر نستم آن وضعیت تکرار شود».
خانم کورنی پاسخی به کارلایل نداد و به فکر فرو رفت.کارلایل به سخن ادامه داده گفت:
«کورنلیا هیچ نمی خواهم تورا سرزنش و ملامت کرده باشم، تو از ابتدای طفولیت من صاحب اختیار خانه بوده ای و عادت کرده ای که صاحب اختیار باشی ولی از طرف دیگر همسر متهم باید اختیارکار خودش را داشته باشد و دو کدبانو در یک خانه نمی گنجد، بهتر این است که شما به خیال خودتان آسوده باشید.»
« بیچاره اگر من تورا بگذارم و بروم چه کسی را پیدا میکنی که مثل من کارهای خانه ات را اداره کند.
«من زیاد در بند این موضع نیستم گویا مستاجرین شما در ماه مارس خانه شمارا تخلیه می کنند.»
«عجالتاً که راجع به بعضی جزئیات موافقت خاصل نکرده ایم ولی حالا که تصور میکنی اگر من دریش زنت بمانم ممکن است اورا مسموم کنم نصیحتی از من بشنو، توبرو خانه من منزل کن من خانه کوچکتری اجاره میکنم و ایست لین را اجاره بده هر ماهی مبالغ زیادی صرف تو خواهد بود.»
«خواهر، تو میدانی که من احتیاجی بهه این صرفه جویی ندارم و دو روز زندگی را باید راحت باشم.»
« خوب، پس البته این فکر را هم کرده ای که اگر از خانه بروم درآمد خودم را دیگر برای تو خرج نخواهم کرد.
«احتیاجی به درآمد شما ندارم به علاوه درآمد شما مال شماست و باید به مصرف احتیاجات خودتان برسد.»
«چنین باشد، روزی را به چشم خود می بینم که به کلی درمانده وورشکست بشوی، آن وقت قدر مرا خواهی دانست.»
«درهمین موقع پتر پیشخدمت کارلایل دست به سردر زده و اطلاع داد که کاپیتان تورن از مسافرت بازگشته میخواهد اورا ببیند.»
کارلایل برای ملاقات با تورن رفت و خانم کورنی زنگ زده جویس را احضار نمود چون جویس حاضر شد روبه او کرده گفت:
«جویس، اربابت میخواهد یکدفعه سند حماقت خودش را امضاء کند من دیگر ممکن نیست در ایست لین بمانم باید به خانه خود بروم، بامن خواهی آمئ یا اینجا خواهی ماند؟»
چطور خانم؟ فرمودید آقا میخواهد چکار کند؟
« میخواهد سند حماقت خودش را امضاء کند میخواهد ازدواج کند با این ترتیب تو بامن میایی یا اینجا میمانی.
«خانم من حاضر بودم در خدمت شما باشم ولی یک موضوع است من به خانم ایزابل قول داده ام که از بچه هایش جدا نشوم و مادام که مرا جواب نگقته اند پیش آنها بمانم.»
«درهر صورت تو فکر خودت را بکن و هرچه زودتر تصمیم خودت را به من اظلاع بده.»
***
کارلایل با چهره باز از تورن استقبال کرد و به او خیرمقدم گفت و ازاحوال اورا جویا شد. تورن به سر سبیل شکات اظهار داشت چیزغریبی است هر وقت من مسافرت میکنم بلافاصله مریض میشوم و این بار هم کمی کسالت دارم.»
«چند مدت در اینجا توقف خواهید کرد».
«شاید فردا حرکت کنم. آقای کارلاسل شما بی اطلاع نیستید که هوای دختری زیبا مرا بار دیگر به اینجا کشانیده است، میدانید من از همان اولین برخورد چه عشق و علاقه ای نسبت به خانم باربارا هابر پیدا کردم، دفعه پیش ازاو خواستگاری کردم دست رد بر سینه من گذاشت، میخواهم بار دیگر هم به او تکلیف کنم شاید بتوانم اورا راضی کنم».
کارلایل به فکر فرو رفت و پس از تامل زیاد برآن شد که حقیقت امر را به تورن بگوید به این جهت اظهار داشت.
«متاسفانه باید به شما اطلاع بدهم که کار از کار گذشته و دیگر برای باربارا ممکن نیست دعوت شمارا قبول کند.»
«مگر ازدواج کرده است؟»
ازدواج نکرده ولی به همین زودی ها کار ازدواجش صورت خواهد گرفت.
«ممکن است بپرسم نامزد او کیست؟»
کارلایل خنده ای کردو گفت:
«نمیتوانید حدس بزنید؟»
«نکند خود شما باشد.»
«درست حدس زده اید.»
علامت یاس و اندوه در قیافه تورن پدیدار شد کارلایل که قبلا اورا دوست میداشت دست اورا دردست گرفت گفت:
«آقای تورن این موضوع به هیچ وجه نباید تاثیری در دوستی ما داشته باشد.»
«البته ک تاثیری ندارد، وقتی که قرار باشد خانم باربارا جز من به کس دیگری شوهر کند هزار بار ترجیح میدهم آن کس شخص شما باشید.»
«تشکر میکنم.»
پس از آن مارلایل موضوع صحبت را تغییر داده از او پرسید:
«آقای تورن بیاد دارید سالی که شما سواره و پنهانی برای دیدن معشوقی به این حوالی می آمدید چه سالی بود؟»
تورن سال مزبور را ذکر کرده و معلوم شد مقارن با سال قتل هلیجوان میباشد آنگاه بار دیگر از وی پرسید:
«هیچ به یاد ندارید در آن ایام جوان دیگری به اسم تورن در این حوالی آمد و شد کرده باشد.» تورن فکری کرده گفت:
«بنظرم جوانی را به این اسم ملاقات کرده باشم.»
«از آن به بعد هیچ ازاو خبر دارید؟»
«خیر.»
«اگر بار دیگر اورا ببینید می توانید بشناسید؟»
«گمان میکنم بشناسم»
«دراین صورت تمنی دارم اگراورا دیدید سعی کنید اسم واقعی اورا بدانید زیرا ظاهراً اسم اصلی او تورن نبوده و من
491-495

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا