رمان سفر به دیار عشق

رمان سفر به دیار عشق پارت 28

0
(0)

رو از دستم میگیره و به گوشه ای پرت میکنه… بادکنکا رو کنار میزنه و جلوی پام زانو میزنه

آروم زمزمه میکنه: نفسم، خانومم، عزیزم میدونی که چقدر دوستت دارم؟

-اوهوم

سروش: میدونی که عاشقتم.. مگه نه؟

-آره ولی منظورت از این حرفا چیه سروش؟

لبخندی میزنه و میگه: ببین عزیزم میدونم هیچ جوری نمیتونم اشتباهات گذشته رو جبران کنم… هر چند دارم همه ی سعیم رو میکنم اما خب ه قول خودت یه چیزایی قابل جبران نیستن

-سروش من………..

سروش: هیس.. فقط گوش بده عزیزم.. خودم میدونم تو خانوم تر از این حرفایی که بخوای چیزی رو به روم بیاری.. حتی این رو هم میدونم که هیچوقت سرکوفت گذشته رو بهم نمیزنی ولی یادت باشه ترنم، من هیچوقت خودمو اطرافیانت رو نمیبخشم… چون همه مون تنهات گذاشتیم.. ترکت کردیم.. نابودت کردیم.. تو تک و تنها سالهای سختی رو پشت سر گذاشتی… ترنم قسم میخورم من هیچی در مورد شرایط زندگیه تو نمیدونستم.. باور کن حتی فکرش رو هم نمیکردم که خونوادت بعد از چهار سال باز هم دارن مجازاتت میکنند

-سرش فراموشش کن.. من خودم همه چیز رو میدونم

سروش: نه عزیزم.. بذار امشب خیال خودمو خودت رو راحت کنم… میخوام این رو بدونی که تا روزی که من زنده باشم اجازه نمیدم هیچکدوم از اون اتفاق تکرار بشن.. هر چی بشه هر اتفاقی بیفته.. حتی اگه دنیا هم زیر و رو بشه تو زن من میمونی

پاکتی رو روی پاهام میذاره و میگه: اما ازت میخوام این هدیه ی ناقابل رو از من قبول کنی…

بهت زده میگم: این پاکت چیه؟

سروش: چیز زیادی نیست عزیزم.. باز کن خودت میفهمی

با تعجب پاکت رو باز میکنم… یه دفترچه حساب بانکی و یه سند رو داخل پاکت میبینم

با گیجی میگم: اینا چی هستن؟

دستام رو آروم تو دستاش میگیره و میگه: عزیزم من هر چی دارم و ندارم مال توهه اما با اتفاقایی که تو این چهار سال افتاد دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم که اگه یه روزی به هر دلیلی من نبودم مراقبت باشه… نمیخوام همسرم، پاره ی تنم، همه ی وجودم هیچوقت بدون سرپناه و در مضیقه باشه

دستام که تو دستای گرم سروش هستن تبدیل به دو تیکه یخ میشن

با صدایی که به شدت میلرزه میگم: چی داری میگی سروش؟

سروش: ترنم

اشک از چشمام سرازیر میشه

با نگرانی میگه: عزیزم چرا داری گریه میکنی؟

با هق هق میون گریه هام میگم: دوباره میخوای تنهام بذاری… آره آقایی؟

میخواد حرفی بزنه که دستام رو از میون دستاش بیرون میکشم و خم میشم و دستام رو دور گرنش حلقه میکنم

-سروش تو رو خدا ترکم نکن.. به خدا من سعی میکنم همنی بشم که تو میخوای.. فقط نرو

من رو به زحمت از خودش جدا میکنه و با اخم میگه: چی داری میگی ترنم؟

-تو میخوای ترکم کنی.. من میدونم

سروش: نه دیوونه… مگه من میتونم حتی یه لحظه رو به جدایی از تو فکر کنم… حتی اگه تو هم بخوای من ازت جدا نمیشم

با پشت دست اشکمو پاک میکنم ولی باز اشکای جدید صورتم رو خیس میکنند

با ملایمت میگه: خانومم آروم باش… من پیشتم.. واسه ی همیشه

-پس معنیه این حرفا چیه؟.. چرا آزارم میدی سروش؟

آهی میکشه و آروم سرش رو ری پاهام میذاره و میگه: ترنم

با صدای گرفته از بغض میگم: خیلی بدی سروش.. میدونم تو هم یه روز مثل بقیه از من خسته میشی و ترکم میکنی

سرش رو بالا میاره.. چون من رو تخت نشستم و اون مقابلم زانو زده راحت نمیتونه بغلم کنه.. روی زمین کامل میشینه و میگه: تنم هیچوقت این حرف رو نزن… مگه میشه من زنده باشم و کنار جوجوی خودم زندگی نکنم… اگه این سند و این حساب بانکی رو هم میبینی واسه اینه که من خیالم از بابت تو راحت باشه… فقط میگم اگه یه روزی یه اتفاقی برام افتاد نمیخوام محتاج کسی باشی حتی اگه اون شخص برادرت باشه

————-

نگام رو ازش میگیرم و با داد میگم: سروش تمومش کن

قطره های اشک همینجور همینجور از چونه هام میچکن و روی دستم فرود میان

دستش رو بالا میاره و چونم رو میگیره.. مجبورم میکنه مستقیم نگاش کنم… خودش هم تو چشمام زل میزنه

سروس: همه ی اینا واسه وقتیه که من زنده نباشم وگرنه محاله تنهان بذارم

بعد از تموم شدن حرفش آروم اشکام رو پاک میکنه

-تو حق نداری زودتر از من بری سروش

آروم میناله: ترنم

-تو حق نداری سروش

سرم رو روی شونش میذارمو با صدای بلند میگم: من هیچکدوم از اینا رو نمیخوام… تو که نباشی من هیچی نمیخوام.. نه این زندگی رو.. نه این نفسا رو.. نه این لبخندا رو.. من بی تو هیچی نمیخوام سروش

سروش: هیس… آروم باش عزیزم

سروش: خانومم

فقط گریه میکنم و شونه هاش رو از اشکام خیس میکنم

سروش: ترنمی

سروش: اصلا ببخشید.. خوبه؟

سروش: گریه نکن دیگه

سرمو از روی شونه هاش برمیدارم

سروش: ببین با صورت نازنینت چیکار کردی؟

به صدایی که بیشتر شبیه زمزمه هست میگم: قول میدی دیگه حرف از رفتن نزنی؟

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]
سروش: آره

-پس این تیکه کاغذا رو جمع کن

من رو یه خ ورده از خودش جدا میکنه و میگه: عزیزم بذار خیال من هم راحت باشه

با ناله میگم: سروش

ملتمسانه میگه: خواهش میکنم ترنم

آهی میکشم و با غصه نگاش میکنم

چشماش رو ریز میکنه و لحنش رو عوض میکنه با شیطنت میگه: مگه نمیگن همسر شریک زندگیه آدمه

جوابشو نمیدم

سروش: خانومی جوابمو نمیدی؟

دلم از اینجور صدا زدنش یه جوری میشه

ناخواسته سری به نشونه ی آره برای سوالش تکون میدم

با ذوق میگه: خب.. وقتی شریک زندگیه منی چرا شریک اموالم نباشی.. چرا شریک سهام شرکتم نباشی؟.. چرا شریک تک تک لحظه های خوب و بدم نباشی؟… دوست دارم همیشه و همه جا کنارم باشی عزیزم.. دوست دارم شریک کاریه من باشی چون تونوقت مجبوری پا به پای من کار کنی

بعد شیطون ادامه میده: تازه اونوقت ور دل خودم هم هستی.. یه عالمه کیف میکنم

با تعجب به حرفاش گوش میدم.. منظورش رو نمیفهمم

آروم زمزمه میکنم: سهام شرکت؟

حالا اون متعجب نگام میکنه: آره دیگه… مهریه ات

-مهریه؟

بهت زده میگه: ترنم حالت خوبه؟… مگه نمیدونی؟

-چی رو؟

اخمی میکنه و میگه: بگو ببینم مهریه ات چقدره؟

پیشونیم رو میخارونم و متفکر به امروز فکر میکنم

سروش منتظر نگام میکنه

هر چی فکر میکنم چیزی رو به خاطر نمیارم… زمانی که عاقد داشت خطبه ی عقد رو میخوند من مدام داشتم به سروش و آیندمون فکر میکردم واسه همین اصلا متوجه ی چیزی نشدم… حالا که بیشتر فکر میکنم به یاد میارم که حتی برای بله گفتن هم با سقلمه سروش به خودم اومدم

سروش با جدیت میگه: چی شد؟

با شرمندگی میگم: نمیدونم.. اون لحظه از بس تو فکر بودم هیچی از اطرافم نفهمیدم

خندش میگیره و میگه: دیوونه…بگو از بس تو هپروت سیر میکردم که نفهمیدم مهریه ام چقدره

-مگه مهریه ام چقدره؟

ابرویی بالا میندازه و میگه: مهمه؟

بی تفاوت میگم: فقط محض ارضای کنجکاوی پرسیدم وگرنه مهریه اصلیه من همین مهر و محبتیه که تو داری به پام میریزی

با مهربونی میگه: پس بیخیال شو

-اما…

سروش: خانومی

لبخندی میزنم و هیچی نمیگم

میخنده و از روی زمین بلند میشه.. به سمت میز میره و یه دستمال برمیداره بعد از اتاق خارج میشه متعجب به رفتارش نگاه یکنم.. یعد از چند دقیقه به اتاق برمیگرده و دوباره جلوم زانو میزنه.. دستمال خیس رو آروم روی صورتم میکشه

-سروش چیکار داری میکنی؟

——

لبخندی میزنه و میگه: دارم خوشگلت میکنم اگه همینجوری بمونی ممکنه تو رو با خون آشام اشتباه بگیرم

چپ چپ نگاش میکنم که با خنده ادامه میده: جونم… کوچلی من عصبانی شده..

-سروش معنیه این کارا چیه؟

با شیطنت میگه: آبغوره گرفتن این بدبختیا رو هم داره دیگه… آرایشت بهم ریخت عزیزم و از اونجایی که آرایشگر جنابعالی که همون خواهر بنده هستن اینجا تشریف ندارن بنده باید کارشون رو انجام بدم

-خب بار پاشم برم صورتمو بشورم

سروش: دیوونه شدی؟.. همه ی کیفش به اینه که من این کار رو انجام بدم

میخندم و سری به نشونه ی تاسف تکون میدم

ولی اون بی توجه به من با ملایمت آرایشم رو پاک میکنه و بعد بلند میشه و به سمت دیگه ی تخت حرکت میکنه

همونجور که به اون طرف تخت میره میگه: خسته ای؟

-نه زیاد… من که از اول تا آخر مسیر خواب بودم… اگه قرار باشه کسی هم خسته باشه اون طرف تویی نه من

چشمکی مبزنه و میگه: من که اصلا خسته نیستم

با تموم شدن حرفش با همون لباس بیرون خودش رو روی تخت پرت میکنه

-اِ… گلا رو خراب کردی

چپ چپ نگام میکنه و میگه: آخه دختر خوب من چی بهت بگم… این گلا که بالاخره باید خراب میشدن.. نباید که رو زمین بخوابیم

-آخه خیلی ناز بودن.. ایکاش حداقل یه عکس ازشون میگرفتیم

دستم رو میکشه که باعث میشه تو بغلش پرت بشم

با خنده میگه: هر شب رختخوابمون رو برات گل بارون میکنم جوجه طلایی… تو واسه ای چیزا حرص خور

میخندم و میگم: تو هم که م رو به هر چی جک و جونوره نسبت بده

میخنده و چیزی نمیگه

-حداقل پاشو لباست رو عوض کن… اینجوری که واسه خواب اذیت میشی

با یه حرکت جامون رو عوض میکنه… من رو روی تخت میذاره و خودش روم خیمه میزنه

شیطون ابرویی بالا میدازه و میگه: کی گفته من میخوام بخوابم

نمیدونم چیکار باید کنم… احساس معذب بودن دارم.. نمیدونم چه مرگمه

آروم زمزمه میکنم: پس من برم لباسم رو عوض کنم

ولم نمیکنه… شیطنت نگاهش کم کم میخوابه.. یه جور خاصی بهم خیره میشه

آرومتر از قبل میگم: من لباس نیاوردم.. اینجا لباس هست؟

به لبام نگاه میکنه و با انگشت اشارش به آرومی لبام رو لمس میکنه

سرش رو نزدیک گوشم میاره و با لحن ناآشنایی میگه: چرا من برات عوض نکنم؟

از شدت خجالت دلم میخواد بمیرم

بوسه ی آرومی به لاله ی گوشم میزنه و با عشق نگام میکنه

وقتی سکوتم رو میبینه چند

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]
تا از لبرگای روی تخت رو برمیداره و آروم روس صورتم میریزه

چشمام رو میبندم و زیر لب زمزمه میکنم: چقدر خوشبو هستن

سروش: ولی نه به خوشبوهیه تو

چشمام رو باز میکنم و نگاش میکنم… بینیش رو به بینی من میزنه و میگه: تو خوشگل ترین و خوشبوترین گل دنیایی

ضربان قلبم به شدت بالا میره… ترس و خجالت و هیجان همه با هم ترکیب میشن و حال من رو منقلبتر از قبل میکنند.. چنان قلبم تند تند میزنه که سروش میگه: هیس.. آروم عزیزم… از من که نمیترسی عزیزم؟

دلم نمیاد ناراحتش کنم

صدام میلرزه ولی به زحمت زیرلب زمزمه میکنم: نه

یه ترس خاصی تو دلم هست ولی نگاه مهربونش مانع از این میشه که بخوام اعتراف کنم

سروش: پس آروم

لبخندی میزنه و چنان عاشقونه نگام میکنه که من رو هم غرق دنیای خودش میکنه

آروم صورتم رو نوازش میکنه و زیرلب زمزمه میکنه: میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟… که مال من باشی… که کنار من باشی… که همه ی دنیای من باشی

لبخندی میزنم

بوسه ای به چشمام میزنه و میگه: خیلی خوشحالم عزیزم.. که بعد از سالها دوری هیچکس نمیتونه روی تو ادعایی داشته باشه به جز من… ممنون که برگشتی ترنم.. اگه برنمیگشتی من میمردم

نفساش به صورتم میخوره باعث میشه ته دلم یه جوری بشه.. چشمای سروش بین چشمام و لبام در حال گردشه… یه خورده دستم میلرزه اما مشتش میکنم تا سروش متوجه نشه اما انگار متوجه میشه

آروم زمزمه میکنه: بهم اعتماد کن عزیزم.. از هیچ چیز نترس.. باشه خانومی

لبخند لرزونی میزنم و سرمو تکون میدم

سروش: آفرین خانومم

چنان با ملایمت باهام حرف میزنه که انگار داره با یه بچه صحبت میکنه.. از این همه مهربونی و ملایمت سروش به وجد میام.. حس خوشایندی بهم دست میده… با عشق نگاش میکنم نگاه سروش رو روی لبام احساس میکنم… آروم لباش رو روی چونم میذاره.. بوسه ی کوتاهی به چونم میزنه… بعد لباش رو روی صورتم میکشه و به لبام میرسونه… چند لحظه ای مکث میکنه که باعث میشه چشمام آروم بسته بشن و در نهایت کارش رو شروع یکنه.. چنان نرم و لطیف لبام رو به بازی میگیره که ناخواسته من هم باهاش همراه میشم

برای چند لحظه لباش رو از لبام جدا میکنه و با لبخند میگه: ممنونم عشقم

————–

با تعجب نگاش میکنم.. نمیدونم چرا داره ازم تشکر میکنه ولی اون اجازه ی فکر کردن بیشتر رو بهم نمیده و دوباره لباش رو روی لبام میذاره… تو تک تک بوسه هاش میتونم احساس عاشقانه اش رو درک کنم… همونطور که داره من رو میبوسه با یه دستش آروم نوازشم میکنه… حس خوبی بهم دست میده… دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و با عشق باهاش همراه میشم… به وضوح من هم صدای تپش های ناآروم قلبش رو احساس میکنم.. نمیدونم چقدر گذشته ولی سروش دست بردار نیست… همونجور که بوسه بارون کردنه منه آروم دستش به سمت دکمه ی مانتوم پیش میره.. تمام هیجانم فروکش میکنه و دوباره ترسی ناخواسته تو قلبم لونه میکنه

اولین دکمه رو که باز میکنه حس میکنم قلبم داره تو دهنم میاد… همین که دستش به سمت دومین دکمه پیش میره با ترس یه خورده ازش فاصله میگیرم و ناخودآگاه میگم: سروش

بدون اینکه بخوام به مچش چنگ میزنم و نگاش میکنم

سروش با چشمایی خمار نگام میکنه و میگه: جانم خانومم… چی شده عزیزم؟

بغض تو گلوم بدجور آزارم میده… به دستم که دور مچ دستش حلقه شده نگاه میکنه.. دستشو بالا میاره و بوسه به دستم میزنه.. با خجالت به خاطر رفتارم دستم رو سریع عقب میکشم و با بغض میگم: ببخشید… دست خودم نیست

با تموم شدن حرفم یه قطره اشک هم از گوشه ی چشمم سرازیر میشه.. آروم سرشو پایین میاره و اشکم رو میبوسه

خشدار ولی در عین حال مهربون زمزمه میکنه: نترس عزیزم.. خودت رو به من بسپر.. نمیذارم اذیت بشی.. بذار باهم به اوج برسیم

لبام از شدت بغض میلرزن ولی زیرلب زمزمه میکنم: سروش تو فقط مال منی.. مگه نه؟

سروش: معلومه عزیزم

همنجور که نگاهم به نگاهشه به این فکر میکنم که این مرد عشقمه… همسرمه… نیمی که نه، همه وجودمه… همه دنیای من تو دنیای این مرد خلاصه میشه.. من چطور میتونم مقاومت کنم در برابر کسی که شده تمام دلیل برای نفس کشیدنم.. اصلا میتونم؟… خودم هم خوب میدونم نمیتونم

زیرلب زمزمه میکنم: هیچ جوری نمیتونم

سروش: ترنم

لبخندی میزنه و با همه ترسی که نمیتونم کنترلش کنم دستام رو دور گردن سروش حلقه میکنم و لباش رو با لبام قفل میکنم تا خودم رو به دستای مردی بسپارم که با اینکه یه روزی تنهام گذاشت ولی الان اومده که برای همیشه مال خودم بمونه

********

&& سروش&&

باحس نفسهای آروم ومنظمی که به گردنش میخوره چشماش رو باز میکنه و یکی از لذت بخش ترین صحنه های زندگیشو میبینه… قلبش پر از حس بودن میشه… با دیدن ترنم که با یه حالت معصومانه ای سرش رو روی شونه اش گذاشته لبخندی رو لبش میشینه صورت معصوم ترنم رو

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]
با سرانگشتاش لمس میکنه….موهای پریشونش رو از روی پیشونیش کنار میزنه وانگشتاش رونوازشوارروبازوهایبرهنشم یکشه… ترنم تکون آرومی میخوره نفسش رو تو سینش حبس میکنه تا عشقش رو از خواب بیدار نکنه… با فرود اومدن دست ترنم روی سینش حس خوشایندی بهش دست میده… با یاداوری دیشب لبخندش پر رنگ تر میشه…سرش رو تو خرمن موهای ترنم فرو میکنه و به یکی شدنشون فکر میکنه… وقتی یاد بیقراری های دیشب ترنم میفته دلش آتیش میگیره.. وقتی ترنم به مچ دستش چنگ زده بود دلش میخواست قید تمام خواسته ها و نیازهای خودش رو بزنه و به ترنم بگه عزیزم اصلا کاری به کارت ندارم راحت بخواب اما از اونجایی که دکتر بهش هشدار داده بود هر وقتی که قرار باشه رابطه ی اولتون شکل بگیره حال و روز ترنم همینجوری میشه سعی کرد با آرامش به ترنم بفهمونه که همه چیز خوبه… ترنم رو اینجا آورده بود تا زودتر اون رو به زندگی برگردونه.. میتونست دیشی هم مثل تمام این مدت جلوی خودش رو بگیره اما دلش نمیخواست با تعلل ترس ترنم رو بیشتر کنه… دیشب ترنمش بیقرار بود جوری که حین رابطشون به گریه افتاده بود و هق هق میکرد انگار میخواست تمام فشارها و کمبودهایی که تو این چند سال تحمل کرده بود رو بیرون بریزه انگار تحمل این عشق بازی دیوونه کننده رو نداشت انگار باورش نمیشد همه جوره مال هم شدن چقدر زیر گوش ترنم حرفای عاشقونه زمزمه میکرد و اون رو محکم به خودش میفشرد… اونقدر قربون صدقش رفت.. اونقدر نازش رو کشید.. اون با ملایمت رفتار کر تا تونست ترنمش رو آروم کنه… حتی در عین رابطه هم بعضی وقتا اشک تو چشمای عشقش جمع میش.. خیلی طول کشید تا ترنم همراهش بشه… تا جواب بوسه های پرحرارتش رو بده… تا یه خورده خجالتش بریزه.. تا یکم ترسش کمتر بشه

به صورت عشقش زل میزنه

——-

دیشب دوست نداشت ترنمش ازش بترسه اما میترسید… خوب میدونست ترس ترنم بیشتر از اینکه جسمی باشه روحی هستش.. ترنمش سالها پیش قلب و روحش رو بهش باخته بود و اون با بی انصافی تنهاش گذاشته بود و الان داشت تاوان اشتباهش رو پس یداد… این رو خوب میدونست که ترنم از این میترسه که با تقدیم کردن جسمش باز هم عشقش تنهاش بذاره.. خیلی تلاش کرد تا موفق شد ترنم هم زیر گوشش نوای عاشقانه سر بده… میدونست رسیدن شون به هم پایان همه چی نیست میدونست.. باید بیشتر از قبل هوای ترنمشو داشته باشه… میدونست چقدر ترنم از اینکه دوباره از هم جدا شن میترسه… همه ی اینا رو میدونست و عذاب میکشید.. عذاب از اینکه خودش دستی دستی ترنمش رو، عشقش رو، همسرش رو به این روز انداخته بود

همبنجور که مشغول نوازشه ترنمه حس میکنه پلک ترنم تکونی میخوره

لبخندی میزنه و نوازشگونه صداش میکنه: ترنم… عزیزم

اما ترنم جواب نمیده..میدونه بیداره واسه ی همین اروم بینی خودش روبه بینی ترنم میماله ومیگه:خانمم؟نمیخوای بیدار شی؟

ترنم باز هم جوابش رو نمیده؟

-خانم راستین؟ترنم خانم؟نفس سروش؟

ابرویی بالا میندازه و تو دلش میگه: بین کوچولو یه روز هم نمیخوام اذیتت کنم خودت نمیذاری

با شیطنت میگه: تو که نمیخوای وقتی مامان و سها برات کاچی میارن اینجوری هپلی بری پیششون؟

یهو ترنم چشماشو بازمیکنه و میگه: چـــی؟

شیطون میگه: کاچی… مامان.. سها

-وای سروش

ترنم میخواد به سرعت پاشه و ازتخت بیاد پایین که یهو خشکش میزنه

بهت زده نگاهی به اطراف و نگاهی به سروش میندازه بعد با جیغ میگه: سروش

-تقصیر خودته کوچولو.. من که میدونستم بیداری دیگه نباید به فکر گول زدن من میفتادی

ترنم مشتی به سینش میزنه و میگه: خیلی بدی… سکته کردم.. اصلا یادم رفته بود اومدیم

مکثی میکنه و با خجالت زمزمه میکنه: ماه عسل

دلش از اینجور حرف زدن ترنم زیر و رو میشه با عشق ترنم رو محکم بغل میکنه و میگه: اینجوری حرف نزن کوچولو… یهو دیدی اختیارمو از کف دادما

ترنم با عشق نگاش میکنه و آروم زمزمه میکنه: کی میگه وسعت دنیا زیاده.. وسعت دنیای من خلاصه میشه در آغوش تویی که همه ی دنیای منی

حس میکنه از شدت بغض داره خفه میشه

ترنم آروم از بغلش بیرون میاد و با لبخند میگه: شرمنده آقایی.. میدونم دیشب اونی نبودم که میخواستی.. خیلی آقایی کردی که تحملم کردی و تا آخرین لحظه همراهم بودی

از این همه مهربونیه ترنم مات و مبهوت میشه… دلش میخواد سرش رو بکوبه به دیوار از اینکه این همه سال عشق ترنم رو ندید

به زحمت میگه: ترنم

ترنم: دوستت دارم سروشم… خیلی زیاد… میدونم ترنم سابق نیستم اونی که همیشه میخواستی

با این حرفای ترنم دلش میگیره… روم میگه: ترنم تو همونی هستی که من همیشه میخواستم… من شخصیتت رو دوست دارم.. رفتارت رو.. منش رو.. خودت رو.. واسه ی من ترنم قدیم و جدید وجود نداره.. ترنم یکیه… اون هم تویی… با هر رفتاری که باشی میخوامت

ترنم: حتی اگه هیچوقت مادر نشم

آروم میشین

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]
ه و با لبخند میگه: تو خودت بچه ای هنوز… بچه میخوام چیکار؟

ترنم: جواب خونوادت رو چی میدی؟

-زندگیه من.. ماله منه.. به کسی اجازه ی دخالت نمیدم هر چند برای اونا فقط خوشبختیه ما مهمه

ترنم: میترسم سروش… از اینکه اصلا بچه دار نشم.. یا دیر بتونم طعم مادر شدن رو بچشم

اخمی میکنه و با جدیت میگه: ترنم دیگه نمیخوام بخاطر این چیزای بیخود تو رو ناراحت ببینم.. اولا بچه برای من اصلا مهم نیست.. مهم نجابت و خانومیته که خدا رو شکر از تو نجیب تر و خانوم تر سراغ ندارم… دوما اگه قرار هم باشه بچه دار بشیم و تو مشکلی هم نداشته باشی باز هم من الان بچه نمیخوام

ترنم متعجب میگه: واقعا؟

خوب میدونه که الان با کوچیکترین لغزشی ممکنه ترنم رو داغون کنه

چنان محکم و بدون مکث میگه:آره

که درخشش نگاه ترنم رو به وضوح میبینه

ترنم: آخه چرا؟

خوشحال از انجام ماموریتش با خوشحالی ادامه میده: من تا چند سال آینده دلم میخواد فقط خودم باشم و همسر نازنینم… بدون سر خر… یعنی چی یه رقیب واسه ی خودم بیارم.. مگه مریضم.. اگه خدا خواست خودش یه بچه تو دامنمون میذاره اگه هم نخواست که چه بهتر

ترنم: فکر میکنی بتونیم بچه دار بشیم؟

به چشمال ترنم زل میزنه.. میدونه یکی از دغدغه های ترنم بچه ای هست که ممکنه هیچوقت نباشه

-نمیدونم.. واسم مهم هم نیست

ترنم: تو که همیشه عاشق بچه بودی.. میگفتی دوست داری زود بچه دار بشی

—–

—–

آروم میخنده و میگه: فعلا کمبود ترنم دارم.. عمرا تا چند سال بذارم کسی تو رو باهام شریک بشه

بعد با اخم آرومی ادامه میده: اگه عاشقش بشی بهش حسودیم میشه

با خنده ی ترنم نفسی از سر آسودگی میکشه… یاد حرفای بهزاد، روانشناسه ترنم میفته.. واقعا خوشحاله که بهش مراجعه کرده… حرف اصلیه بهزاد این بود که به ترنم ثابت کن تنها چیزی که برات مهمه اونه

ترنم با خنده زمزمه میکنه: تو دیوونه ای به خدا

چشمکی میزنه و میگه: آره دیوونه ی توام… فقط یه بار به کسی نگی که من تا این حد حسودما.. این یه رازه بین خودم و خودت

ترنم با لحن بچه گونه ای میگه: باشه آقایی

-قربون خانوم خودم برم

با دست به حموم اشاره میکنه و ادامه میده: برو حموم یه دوش بگیر من هم برم صبحونه رو آماده کنم

ترنم برای چند لحظه خشکش میزنه… یه نگاه به خودش میندازه و بعد جیغ خفیفی میکشه… زودی از تخت میپره پایین و به لباساش چنگ میزنه… بعد هم سریع به سمت حموم هجوم میبره

-ای بابا.. دختر، من که دیشب همه جات رو دیدم و همه کاری هم باهات کردم دیگه این خجالتت برای چیه؟

ترنم با جیغ از داخل حموم میگه: سروش

صداش رو بلند میکنه و میگه: جانم عزیزم.. آخه با این عجله کجا رفتی؟… مثلا الان باید کلی آخ و اوخ میکردیو من نازت رو میکشیدم

صدای باز شدن آب رو میشنوه و با خنده سری تکون میده.. لباساش رو میپوشه و ملحفه ی خونی رو جمع میکنه… حوله و لباسای تمیزی از توی کشو در میاره و برای ترنم روی تخت میذاره

با صدای بلند میگه: عزیزم حوله و لباس رو تخته

ترنم: باشه

با حسی سرشار از زندگی میخواد از اتاق خارج بشه تا صبحونه رو آماده کنه که یهو یاد چیزی میفته… سریع از اتاق خارج میشه و به سمت آشپزخونه میدوه

*****

&& ترنم&&

آب همینجور بازه ولی من جلوی آینه به خودم نگاه میکنم… یه خورده احساس ضعف میکنم اما چشمام بعد از مدتها برق میزنند… یه لبخند بی دلیل رو لبهام جا خوش کرده و قلبم پر از امید و زندگیه… تک تک اعضای صورتم رو از نظر میگرونمو با دیدن بدنم هاله ای از شرم تو صورتم نمایان میشه.. خاطرات دیشب به شدت برام زنده و قابل لمسه… نمیدونم چرا وسط عشق بازیمون وقتی تو اوج نیاز بودیم یاد خاطرات ته باغ افتادمو دوباره حالم بد شد.. نمیدونم چقدر تو آغوش سروش گریه کردم ولی لب از لب باز نکردم دلم نمیخواست شب به اون مهمی رو براش زهر کنم هر چند میدونم ناخواسته براش زهر کردم ولی واقعا دست خودم نبود… ترس و نگرانیهام یکی دو تا نبود ولی میخوام یه اعترافی بکنم.. حس دیشب بهترین حسی بود که تو عمرم تجربه کردم.. آروم شدن تو آغوش کسی که سالها منتظرش بودم و یکی شدنمون بعد از مدتها دوری و انتظار خیلی برام لذت بخش بود

یه نفس عمیق میکشم و میخوام برم زیر دوش که یهو در حموم باز میشه و سروش همونجور که یه لیوان شربت تو دستشه و اون رو هم میزنه داخل میشه

از شدت شرم دلم میخواد آب بشم و برم توی زمین اما سروش با خونسردی میگه: عزیزم ناشتا نرو زیر دوش… اون هم بعد از اتفاق دیشب.. میترسم حالت بد بشه

وای من دارم از شدت شرم آب میشم… نمیدونم چرا با وجود اتفاقه دیشب باز هم ازش خجالت میکشم

لیوان رو به طرفم میگیره و منتظر نگام میکنه

آروم زمزمه میکنم: فعلا میل ندارم

یهو سروش من رو سمت خودش میکشه و همینجور که لیوان رو به لبم نزدیک میکنه و مجبورم میکنه که از محتویا

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]
ت لیوان بخورم زیر گوشم زمزمه میکنه: فکر کنم یه لیوان شربت بعد از حموم هم نیاز داریا

لیوان خالی رو از لبام جدا میکنه و من با چشمای گرد شده نگاش میکنم که میگه: اینقدر هم از من خجالت نکش خانوم کوچولو.. من شوهرتم

قبل از اینکه اجازه ی هیچ حرف یا اعتراضی رو بهم بده با خنده از حموم خارج میشه… حس میکنم با خوردن شربت یه خورده از انرژیه از دست رفتمو به دست آوردم… تازه میفهمم که چقدر به اون شربت غلیظ نیاز داشتم.. زودی زیر دوش میرمو با لذت فشار آب رو روی بدنم حس میکنم… احساس میکنم که پر از انرژی هستم فقط نمیدونم که این حس خوبم برای اینه که دیشب تو بغل سروش خوابم بره یا برای اینه که امروز با صدای سروش از خواب بیدار شدم… تنها چیزی که میدونم اینه که این حس هر چی که هست به خاطر سروشه

یاد شربت خوشمزه ای میفتم که سروش به زور به خوردم داد… آروم میخندم برای خودم زمزمه میکنم: تو تمام خاطراته قشنگم نقش اصلی رو داری آقایی.. خیلی دوستت دارم.. خیلی بیشتر از اونی که حتی بخوای فکرش رو بکنی

تند و سریع دوش میگیرمو از حموم خارج میشم.. با دیدن یه تاپ و دامن کوتاه خندم میگیره

-آقا فکر همه جاش رو هم کرده

با حوله خودم رو خشک میکنم و لباسام رو تنم میکنم.. بعد از خشک کردن موهام خیلی ساده اونا رو پشت سرم میبندم… چشمم به میز آرایش میفته.. انواع و اقسام لوازم آرایشی رو با بهترین مارکا میبینم… با لبخند جلو میرم یه رژ رو بر میدارم و سرش رو باز میکنم.. نگاهی به رنگش میندازم.. صورتیه ماته.. خیلی کمرنگ روی لبم میکشم و یه خورده هم رژ گونه میزنم ..با لبخند به دختر توی آینه چشمک میزنم و از اتاق خارج میشم.. حس خیلی خوبی دارم.. دلم میخواد لباسای خوشگل بپوشم و آرایش کنم… دلم میخواد به چشم سروش خوشگل دیده بشم

همینکه وارد آشپزخونه میشم سروش رو میبینم که پشت میز منتظر من نشسته و صبحونه رو هم از قبل آماده کرده

با دیدن من از پشت میزبلند میشه و میگه: به به… خانوم خانومای من هم بالاخره اومد…

ابرویی براش بالا میندازمو میگم: واسه ی خودت یه پا کدبانو شدیا آقا سروش

چشماش رو ریز میکنه… با شیطنت بوسه ای براش میفرستم و مقابلش میشینم

ابروهاش تو هم گره میخورن.. آروم آروم به طرف من میاد و بالای سرم وایمیسته… متعجب نگاش میکنم که خم میشه و نچ نچ کنان میگه: شوهرداریت تعریفی نیستا باید حسابی تمرین کنی

با تموم شدن حرفش بوسه ی کوتاهی رو گونم میذاره و دوباره ادامه میده:دیگه نبینم از راه دور منو ببوسیا

بعد هم بازوم رو میگیره و مجبورم میکنه بلند شم

-سروش چیکار میکنی؟

بدون اینکه جوابم رو بده به سمت صندلبش میره و من رو هم دنبال خودش میکشه… همینکه سر صندلیش میشینه به پاهاش اشاره میکنه و میگه: زود، تند، سریع به وظیفه ی صبحگاهیت عمل کن

خندم میگیره… وقتی خندم رو میبینه دستم رو میکشه و مجبورم میکنه رو پاش بشینم

سروش: میخندی خانوم خانوما… الان باید منو ببوسی… نوازش کنی… با مهربونی ازم تعریف کنی… این چه وضعشه

بلندتر از قبل میخندم و دستمو دور گردنش حلقه میکنم

-چقدر این رویاها و آرزوها محال به نظر میرسید سروش… خیلی خوشحالم که رویاهایی که فکر میکردم در حد همون رویا میمونند الان شده حقیقت زندگیه من

با مهربونی نگام میکنه و همونجور که رو پاهاش نشستم دستاش رو دور کمرم حلقه میکنه… کم کم لبخندم جمع میشه و نگاهم به سمت لباش میره… چشمام رو میبندم و با پیش قدم شدنم سعی میکنم به مرد زندگیم نشون بدم دیوونه وار عاشقشم.. قبل از اینکه سروش کاری کنه لبام رو روی لباش میذارم.. بعضی وقتا ازش خجالت میکشم.. بعضی وقتا هم میترسم.. بعضی وقتا هم ناخواسته غمگین میشم اما حس میکنم با سروش که باشم کم کم همه چیز حل میشه

با تموم وجودم مرد زندگیم رو میبوسم و سروش هم همراهیم میکنه… خودم رو کاملا به سروش میچسبونم …دستش رو زیر تاپم میبره و آروم کمرم رو نوازش میکنه… لبام رو از لباش جدا میکنم… با احساس دست سروش روی پوست بدنم حس خوبی بهم دست میده… نفسای آرومش که به گردنم میخوره به روح زخم خوردم التیام میبخشه.. چشمام رو باز میکنم ولی میبینم سروش هنوز هم چشماش رو باز نکرده.. سرم رو کج میکنم و با لبخند نگاش میکنم.. بعد از چند لحظه چشماش رو باز میکنه و به من خیره میشه

لبخندم رو پررنگ تر میکنم اما اون با جدیت میگه: نه خوشم اومد.. داری پیشرفت میکنی اما هنوز باید تمرین کنی

میخوام بخندم که سروش اجازه نمیده و این دفعه اون پیش قدم میشه و عمیق تر از همیشه شروع به بوسیدنم میکنه

بعد از یه بوسه ی عمیق و طولانی پیشونیش رو به پیشونیم میچسبونه و زمزمه میکنه: میدونستی شیرین ترین ترنم دنیایی؟

میخندم و میگم: مگه چند تا ترنم رو تست کردی؟

سریع سرش رو عقب میبره و با جدیت میگه: من فقط یه ترنم داشتم و الان هم دارم و تا آخرین لحظه ی عمرم هم

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]
همون رو خواهم داشت

لبخندی میزنم و زمزمه میکنم: باشه بابا

یه لقمه ی کوچولو درست میکنم و به طرفش میگیرم

– حالا چرا عصبانی میشی؟

میخنده و دهنش رو باز میکنه

با خنده لقمه رو تو دهنش میذارم اما سروش با شیطنت اول بوسه ای به انگشتم میزنه و بعد لقمش رو میخوره

با عشق نگاش میکنم و یه لقمه ی دیگه واسش میگیرم

سروش: خودت هم بخور عزیزم

میخندم و لقمه رو له دهنش نزدیک میکنم

این دفعه قبل از لقمه یه گاز کوچولو از انگشت من میگیره و میگه: لقمه با مزه ی ترنم خوشمزه تره

میخندم و یه لقمه ی دیگه براش میگیرم وقتی میبینه فقط واسه ی اون لقمه میگیرم

اون هم شروع به لقمه گرفتن میکنه

لقمه ی نون و پنیر… کره و عسل… کره و مربا

و مجبورم میکنه همه رو بخورم

-سروش چه خبره؟

سروش: بیشتر از اینا باید بخوری… تو خیلی ضعیفی ترنم

-آخه معده ی من عادت به این همه غذا نداره

یه لقمه ی دیگه رو به زور تو دهنم میکنه و میگه: عادت میکنه عزیزم

لقمه رو به زور قورت میدمو میگم: تو رو خدا سروش.. دیگه نمیتونم

انگار دلش برام میسوزه… چون خنده ی آرومی میکنه و میگه: اینجوری مظلوم نگام نکن

میخندم و میگم: راستی سروش؟

همونجور که داره یه لقمه ی دگه میگیره میگه: هوم؟

به لقمه ی تو دستش نگام میکنم

سروش: بابا.. اینکه دیگه واسه خودمه

با خیال راحت نفسی از سر آسودگی میکشم و میگم: نمیخوای کسی رو خبر کنی که رسیدیم

سروش: احتیاجی نیست.. به همه گفتم تو این مدت هیچ سراغی از ما نگیرین که من و عشقم میخوایم دور از هیاهو باشیم

-اما…..

سروش: هیس.. هیچی نگو ترنم.. ما اومدیم اینجا تا یه خورده روحیه مون عوض بشه… دلم نمیخواد اذیت بشی

آهی میکشم و میگم: ممنون سروش

لبخندی میزنه و یه لقمه ی بزرگ میگیره.. خدا رو شکر میکنم که این لقمه مال من نیست و خودش قراره بخوره

سروش: جون سروش این یه لقمه رو هم بخور قول میدم این یکی دیگه آخری باشه

مینالم: سروش، چرا قسم میدی؟

با شیطنت میگه: الان که قسم دادم بخور

-بدجنس

میخنده و من هم به ناچار لقمه رو از دستش میگیرمو به زور شروع به خوردن میکنم

وقتی لقمه رو میخورم شیطون میگه: اگه باز خواستی تعارف نکنه

چشم غره ای بهش میرم که باعث میشه با صدای بلند بخنده

-تو هم که هی اذیتم کن

وقتی خندش تموم میشه میگه: نگرانتم عزیزم.. دوست ندارم بیمار و مریض ببینمت.. خیلی ضعیفی

سرم رو روی شونش میذارم و هیچی نمیگم

اون هم وقتی سکوتم رو میبینه آروم نوازشم میکنه و هیچی نمیگه

چشمام رو میبندم و با لبخند به اولین روز زندگیه مشترکمون فکر میکنم که چقدر قشنگ شروع شد

****

با لبخند کنار آبشار نشستم و به این چند وقت فکر میکنم.. از بس تو این مدت بهم خوش گذشته که گذر زمان رو هم از یاد بردم… اصلا نمیدونم چند روز و چند هفته هست که به اینجا اومدیم…فقط میدونم یه مدت طولانیه که اینجا هستیم… به دور از هیاهو.. به دور از دغدغه… به دور از نگاه های پرتمسخر یا پر از ترحم دیگران… عاشق اینجا شدم هر روز نزدیکای غروب با سروش میایم و اطراف ویلا قدم میزنیم.. اصلا دلم نمیخواد از اینجا بریم… تو این مدت خیلی به اینجا عادت کردم…سه چهار باری هم به روستا رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت ولی هیچ کجای این منطقه رو به اندازه ی این آبشار دوست ندارم

چشمام رو میبندم و ریه هام رو پر از هوای پاک و تمیز شمال میکنم… تو این مدت روحیه ام خیلی بهتر شده… سروش هم با شیطنتاش باعث شده خاطرات بده زیادی برام کمرنگ بشن.. کلا حس میکنم تو یه دنیای دیگه سیر میکنم.. با اینکه در گذشته هم به سروش وابسته بودم ولی تو این روزا وابستگیم به سروش هزار برابر شده… خودش هم این رو میدونه و خیلی هوام رو داره… با پررویی های سروش تا حدی زیادی خجالتم ریخته… با ماجرای ته باغ هم حس میکنم کنار اومدم… هر چند بعضی وقتا عین عشق بازی باز هم یاد اون لحظه های سخت و طاقت فرسا میفتم ولی دیگه به اندازه ی گذشته آزارم نمیده… بیشترین چیزی که الان باعث آزارمه، ترسیه که تو دلم دارم… ترس از دست دادن سروش… این ترس با تمام محبتهایی که سروش بدون هیچ چشمداشتی تقدیم میکنه و تمام اطمینانهایی که بهم میده هنوز هم از بین نرفته ولی با همه ی اینا سروش صبورانه تحمل میکنه و با محبتای بی دریغش من رو شرمنده میکنه… کابوسام کم شدن و دنیا به نظرم قشنگتر از همیشه به نظر میرسه… توی این چند هفته طعم واقعیه خوشبختی رو با همه ی وجودم تونستم بچشم

با احساس خیس شدن صورتم سریع چشمام رو باز میکنم و با قیافه ی شیطون سروش رو به رو میشم

میخنده و میگه: تا تو باشی من رو از یاد نبری

چشمام رو ریز میکنم و با صدای بچه گونه ای میگم: دلت میاد من لو خیچ کنی؟

قیافش رو مظلوم میکنه و میگه: اوهوم

از جام بلند میشم و به سمتش هجوم میبرم

که با خنده

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]
از من دور میشه… وقتی میبنم بخاطر من بچگی میکنه تا لبخندی رو لبام بیاره غرق لت میشم… سعی میکنم باهاش همراه باشم تا اذیت نشه.. تا عذاب نکشه.. تا عذاب وجدان نداشته باشه

هر دومون نزدیکای آبشار میدوییم و دقیقا مثل بچه ها به سمت هم آب میریزیم و همدیگرو خیس میکنیم

بعد از کلی شوخی و خنده و آب بازی متوجه ی نم نم بارون میشم

سروش: فقط همین رو کم داشتیم

-مگه چیه.. خیلی هم خوبه

سروش: بهتره بریم ویلا.. با این لباسای خیس ممکنه سرما بخوری

-اما……

سروش: اما و آخه نداره

دستم رو میگیره و من رو به خودش فشار میده

سروش: راه بیفت

یه خورده احساس سرما میکنم.. بارون لحظه به لحظه بیشتر میشه

-اگه شیطونی نمیکردی الان میتونستیم با لذت زیر بارون خیس بشیم

میخنده و میگه: خیس شدن وقتی لذت بخشه که به دست عشقت خیس آب بشی

من هم ریز ریز میخندم… از شدت سرما خودم رو بیشتر تو بغلش فشار میدم و میگم: سروش؟

سروش: جانم

-ایکاش میشد همیشه اینجا بمونیم

سروش: قول میدم زود به زود بیارمت

-وقتی بریم دلم واسه اینجا خیلی تنگ میشه

سروش: نگران نباش نمیذارم دلتنگ بشی.. همینکه دل تنگ شدی زودی میارمت

-من که از همین الان دلم تنگ شده

سروش: ما که هنوز تصمیم رفتن نداریم

بارون لحظه به لحظه شدیدتر میشه.. عطسه ای میزنم و دماغم رو بالا میکشم

صدام یه خورده از سرما میلرزه ولی همونجور ادامه میدم: خیلی وقته اومدیم دیگه این روزا باید برگردیم… بالاخره تو هم کار و زندگی داری

سروش: کار و زندگیه من تویی دیگه

میخندم میگم: دیوونه… پس شرکت چی؟

اون هم میخنده و میگه: پس ترنمه من چی؟

دندونام از شدت سرما بهم میخورن

سروش: سردته عزیزم؟

-آره.. یه خورده سردمه

سروش: الان میرسیم.. لباسای من هم خیس هستن.. چیزی ندارم که بهت بدم

تو همین لحظه صدای غرش آسمون بلند میشه و رعد و برق بدی زده میشه

با جیغ تو آغوشش مخفی میشم

سروش:هیس.. چیزی نیست عزیزم… فقط رعد و برقه

به لباس سروش چنگ میزنم و قدمام رو تندتر میکنم

-زودتر بریم سروش.. من میترسم

سروش: تو که میخواستی زیر بارون قدم بزنی

-اِ… سروش

سروش شیطون میگه: انگار عاشق اسم منی… هر چی میشه هی میگی.. سروش.. سروش.. سروش.. سروش

با خنده میگم: ســــروش

میخنده و میگه: بریم خانوم کوچولوی ترسوی من

تا رسیدن به ویلا هیچکدوم حرفی نمیزنیم… همینکه به ویلا میرسیم سروش زمزمه میکنه: ترنم، عزیزم… برو لباست رو عوض کن من هم الان شومینه رو روشن میکنم

-اول شومینه… خیلی سردمه

سروش به سمت هیزمای کنار شومینه میره و مشغول روشن کردن شومینه میشه

سروش: اینجوری مریض میشی ترنم

-سروش

نفس عمیقی از روی حرص میکشه و به ناچار مشغول میشه… محو تک تک حرکاتش میشم… محو اخمای روی پیشونیش… محو ابروهای گر خوردش.. محو چشمای قشنگش… محو موهای خیسش که بهم ریختست و نیمی از اون روی پیشونیش چسبیده ست…محو پیراهنش که به تنش چسبیده و هیکل عضلانیش رو به نمایش گذاشته…

دیگه طاقت نمیارمو به سمتش میرم… هنوز هم مشغول کلنجار رفتن با شومینه هست اما تا الان موفق به روشن کردنش نشده… از پشت بهش نزدیک میشم و سرما رو از یاد میبرم… دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و محکم میبوسمش

—–

سروش سرش رو یه خورده به عقب میچرخونه و میگه: عزیزدلم……..

بوسه ی کوتاهی رو لباش میزنم و ریز ریز میخندم

چشماش رو ریز میکنه و میگه: قبول نیستا… تنها تنها داری کیف میکنی

خندم بیشتر میشه و اون هم با عشق ادامه میده: خانومی بذار این شومینه رو ردیف کنم……

دیگه صدای سروش رو نمیشنوم فقط سرم رو از پشت روی شونه هاش میذارم و به اون روزایی فکر میکنم که هیچکس نگران بیماری و سرماخوردگیه من نبود.. هیچکس دلسوز لباسهای خیس من نبود.. هیچکس نگران زیر بارون موندن من نبود و الان با دیدن عشق سروش و نگرانیه چشماش دوباره سرشار از احساس میشم

ناخواسته بوسه ی دیگه ای به گردن سروش میزنم

سروش که تازه موفق به روشن کردن شومینه شده بود و داشت یه تیکه هیزم رو داخل شومینه میذاشت دستش وسط راه متوقف میشه و من بدون هیچ حرفی خودم رو جلوتر میکشم و صورتش رو غرقه بوسه میکنم… بوسه هایی به پاس تشکر… به پاس عشقی دو طرفه.. به پاس دلی شکست خورده ولی دوباره پیوند زده شده

سروش با صدایی لرزون زمزمه میکنه: نفسم بذار کارم تموم شه

با بغض نگاش میکنم و میگم: نمیدونم چرا نمیتونم… نمیدونم چرا دلم نمیخواد… بیشتر از همیشه بی تاب و بی قرارتم سروشم

موهام یه خورده تو صورتش میریزن و من آروم تو گوشش میگم: خیلی دوستت دارم آقایی

دیگه طاقت نمیاره و بی خیال شومینه میشه.. نیمی از نفت که کنار دستش هست رو روی آتیش میریزه و سریع به طرفم برمیگرده… بدون لحظه ای مکث من رو روی بالیشتکهای رنگیه نزدیک شومی

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]
نه هل میده و خودش هم روم خیمه میزنه

سروش: آخرش دیوونم میکنی

میخندمو دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و با بی قراری شروع به بوسیدن لباش میکنم

بعد از چند لحظه با بی تابی از روی من بلند میشه و با سرعت مشغول در آوردن لباسام میشه و من تو چشمای بی تابش تصویر زنی رو میبینم که شیرینی زندگیش رو تو تب این نگاه پیدا کرده

*****

با حس لبای سروش روی صورتم بیدار میشم… چشمای مهربونش رو نزدیک صورتم میبینم با لبخند آرامش بخشی بهم زل زده و صورتش رو آروم به صورتم میماله

آروم یه خورده خودم رو جمع میکنم و پیراهن سروش رو که کاملا خشک شده روی خودم میکشم… سروش مهربون پیراهن رو بالاتر میکشه

چشمم به حلقه ی سروش میفته… آروم با انگشت اشارم حلقش رو نوازش میکنم و بوسه ای به انگشتش میزنم.. اون هم با لبخند بوسه ای روی موهام میزنه

به آتش نصف و نیمه ی شومینه نگاه میکنم و هیچی نمیگم

سروش: آتیشمون باز داره خاموش میشه

محکم فشارم میده و زمزمه وار میگه: درست مثل تو که تا یه ساعت داغ و سوزان و پرشعله بودی ولی حالا آروم و مظلوم تو بغل منی و هیچی نمیگی

با سستی میخندم و سرم رو بیشتر تو سینه ی عشقم فرو میکنم

سروش زمزمه وار میگه: خوبی خوشگلم؟

با لبخند کمرنگی زیرلب زمزمه میکنم: تا کی میخوای نگرانم باشی آقایی؟

بعد بلندتر از قبل ادامه میدم:به نظرت بهتر از این میتونم باشم؟

سروش با یه حالت خاص نگام میکنه و میگه: میمیرم واسه ی این چشمای مست و خمار از عشقت

میخندوم و سروش گازی از گونه ام میگیره

-آخ

شیطون نگام میکنه و من سرم رو تو گردنش فرو میکنم تا نتونه دوباره گازم بگیره

-آدم خوار

میخنده و هیچی نمیگه… فقط محکم من رو به خودش فشار میده

«زندگی همینه :

انتظار یه آغوش بی منت …

یه بوسه بی عادت …

یه دوستت دارم بی علت …

باور کن زندگی همین دوست داشتنهای ساده س …»

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
تو ماشین نشستم و با لبخند به خیابون نگاه میکنم… چند روزی از برگشتنمون میگذره و امروز بالاخره سروش رضایت داد تا به شرکت بریم.. تو این مدت اشکان و سیاوش به کارای رسیدگی میکردن… سروش در مورد اشکان یه بار دیگه همه چیز رو بهم گفت و من سعی کردم گذشته رو کالبد شکافی نکنم.. هر چند خیلی سخت بود و هست ولی خب نمیخوام زندگیه الانم رو تلخ کنم… خونه ی نقلیمون رو هم دیدم… خیلی خوشگله البته یه خورده بزرگتر از نقلیه ولی من دوستش دارم… تو این چند روز که از ماه عسل برگشتیم کلی با هم به گشت و گذار رفتیم و خوش گذروندیم… یه خورده هم استراحت کردیم و الان داریم بعد از مدتها به شرکت میریم تا مشغول کار بشیم… خیلی خوشحالم که قراره شونه به شونه ی سروش با عنوان همسر سروش وارد شرکت بشم… برام خیلی لذت بخشه که بدون هیچ محدودیتی در کنار سروش باشم

سروش: خانومم

با لبخند میگم: جانم

سروش: بپر پایین که رسیدیم

نگاهی به اطراف میندازم و با چشمای گرد شده میگم: کی رسیدیم که من نفهمیدم؟

سروش شیطون زمزمه میکنه: از اونجایی که داشتی به آقاتون فکر میکردی اصلا نفهمیدی چه جوری رسیدیم

میخندم و میگم: شیرینی ها رو بردار

سروش: چشم خانوم راستین.. شما فقط امر کنید

میخوام جوابش رو بدم که با صدای زنگ گوشیم حرف تو دهنم میمونه… نگاهی به شماره میندازم و با دیدن شماره ی ماندانا لبخندی رو لبام میشینه

سروش: کجا خانومی؟

همونجور که دارم از ماشین پیاده میشم میگم:مانداناست… تو برو من هم چند دقیقه ی دیگه میام

یه خورده اخماش تو هم میره ولی آروم زمزمه میکنه: باشه گلم.. پس من میرم شیرینی روبدم به آقا رحمان تا پخش کنه تو هم زود بیا

سرمو به نشونه ی باشه تکون میدم و سریع از ماشین پیاده میشم.. با لبخند تماس رو برقرار میکنم

-سلام مانی

ماندانا با خنده میگه: چه عجب بالاخره جواب دادی.. نمیگی یه نفر پشت تلفن داره خفه میشه.. به خدا ترنم اون سروش نکبت فرار نمیکنه

خندم میگیره ولی با اخم تصنعی میگم: در مورد شوشوی من درست صحبت کن.. شوشوی من بهترین شوشوی دنیاست

ماندانا: ایش.. حالمو بهم زدی.. گمشو برو تو بغل همون شوشوت بشین.. تو لیاقت نداری با آدم مهمی مثل من حرف بزنی

بعد زیر لب با غرغر ادامه میده: اه.. اه.. دختر هم تا این حد شوهر ندیده… آبروی هر چی دختر رو تو بردی

با صدای بلند میخندمو میگم: بابا به جای این چرت و پرتا بذار یه حال و احوال پرسی ازت کنم… مهران چطوره؟… امیر و امیرارسلان چیکار میکنند؟.. خودت و نی نیت در چه حالی به سر میبرین؟

ماندانا: همه خوبه خوبیم… امیر و مهران هم سلام میرسونند.. طبق معمول تو اون شرکت خراب شده دارن خوش میگذرونند… تو این مدت بدجور جای خالیت رو حس میکردیم… همگی به وجودت عادت کرده بودیم.. مهران هم اکثرا میاد خونه ی ما و شب برمیگرده ی خونه ی خودش

آهی میکشم و هیچی نمیگم.. دلم واسه ی مهران میسوزه.. فقط امیدوارم با خودش کنار اومده باشه

ماندانا: الو.. ترنم هستی؟

-آره گلم… با سروش صحبت میکنم تا من رو بیاره پیشت.. دلم خیلی واست تنگ شده

ماندانا: حتما همین کار رو کن

-یه بار با سروش اومده بودم ولی نبودی

ماندانا: آره امیر گفت.. به اصرار مامان چند روزی رفته بودم اونجا.. گوشیم خونه جا مونده بود

-پس بهت سر میزنم.. من دیگه باید برم

ماندانا: بدی حالا… خسته نشدی از بس خوردی و خوابیدی.. بابا یه یادی هم از ما کن.. دلم واست تنگ شده بی معرفت.. چرا نمیای این طرفا؟

-من که اومدم خانوم خوشگله تو تشریف نداشتی… خودت که میدونی ماه عسل بودیم

ماندانا:حالا که هستم پس زودتر بیا…اسم اون رو هم که شما رفتین نمیذارن ماه عسل

-پس چی؟

ماندنا: باید گفت سال عسل… من موندم 20 روز اونجا چیکار میکردین؟.. حوصلتون سر نمیرفت

-نقشه ی از قبل برنامه ریزی شده ی سروش بود.. خودم هم ازچیزی خبر نداشتم

ماندانا ریز ریز یخنده و مگه: میدونم.. بعد از رفتن شماها سها به همه مون گفت که تا آخر ماه عسل شما دو نفر در دسترس نیستین

-ولی خیلی خوش گذشت ماندانا… اصلا دلم نمیخواست برگردیم

ماندانا: خجالت بکش بچه پررو… حالا من از خودتم پیش من آبروریزی کنی عیبی نداره اما پیش یه نفر دیگه اینجوری با ذوق و شوق از ماه عسلت نگو.. عیبه.. زشته.. خجالت داره.. دختره ی بی حیا

من غش غش میخندم و اون همین جور حرف میزنه

-مانی من باید برم.. امروز اولین روز کاریم بعد از ازدواجه

ماندانا: شرکتی؟

-آره

ماندانا: پس چطوری این همه با من حرف میزنی و هیچکس بهت گیر نمیده

با خنده میگم: مثلا رئیس شرکت شوهرمه ها

ماندانا: یعنی چی؟.. پس چرا امیر میگه وقتی بیای تو شرکت بین تو و بقیه ی کارکنان فرقی نیست.. تازه مهران هم ازش طرفداری میکنه

-از اونجایی که تو شری باید مراقب کارات باشن

ماندانا: شیطونه میگه……

.

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
..

ماندانا: بیخیال.. برو به کارات برس وقتی اومدی اینجا خدم کچلت میکنم

-از دست تو.. من دیگه برم.. خیلی وقته پایینم

ماندانا: باشه گلم

بعد از خداحافظی از ماندانا از شدت خوشحالی به جای آسانسور راه، پله ها رو در پیش میگیرم… همینکه به نزدیکای اتاق سروش میرسم منشی رو پشت میزش میبینم.. اصلا دلم نمیخواد امروزم رو با جر و بحث کردن با این منشی خراب کنم

زیرلبی سلامی میکنم و میخوام از کنارش بگذرم که با لحن بدی میگه:کجا؟… دیر اومدی خانوم خانوما… آقا سروشت رو بردن

—————–

دلم هری میریزه پایین.. سریع به سمتش برمیگردم و میگم: چی؟…سروش کجا رفته؟

با ابرو به شیرینیه روی میز اشاره میکنه و میگه: بردار بخور.. شیرینیه عروسیه آقای راستینه… تو فکر کن رفته خونه ی بخت

گنگ نگاش میکنم و اون با لحن بی نهایت تلخی میگه:فکر کردی با قهر و نازه و عشوه های الکی میتونی خودت رو بهش بندازی… نه خانوم.. از این خبرا نیست… من که از اول بهت گفته بودم دخترای امثال تو برای پسرا تاریخ انقضا دارن… گفته بودم وقتش که برسه از اتاقش که هیچی از این شرکت هم پرتت میکنه بیرون…….

منشی همینجور داره حرف میزنه و من با نگرانی به اطراف نگاه میکنم

زیرلب زمزمه میکنم: سروشم کجاست؟

با ترس به سمت اتاق سروش میرم.. حواسم به اطراف نیست.. معنیه هیچکدوم از حرفای منشی رو نمیفهمم فقط حرفاش رو میشنوم درکی از حرفاش ندارم.. تنها چیزی رو ه تونستم درک کنم رفتن سروشه…. اون بهم قول داده بود که ترکم نکنه.. پس کی سروشم رو برده؟.. سرشم چرا باهاش همراه شده؟… حس مینم دارم دیوونه میشم.. دستام میلرزن.. دستم رو به دستگیره ی در میگیرمو میخوام در رو باز کنم که منشی جلوم ظاهر میشه و میگه: خیلی پررویی… هیچ میفهمی من دارم چی میگم.. میگم آقای راستین ازدواج کرده… هنوز هم میخوای دست از سر رئیس برداری؟.. همه تو شرکت میدونند که مثل کَنه به رئیس چسبیدی و ول کن ماجرا نیستی ولی خانوم خانوما بهتره بدونی تاریخ مصرفت تموم شده.. با قهر و ناز و عشوه خواستی رئیس رو تشنه نگه داری تا بیاد دنبالت اما دیدی که نه تنها دنبالت نیومد بلکه واسه همیشه رفت و محل سگ هم بهت نداد

حس میکنم جلوی چشمام داره تار میشه.. نمیدونم چرا نمیتونم حرف بزنم.. خدایا چرا این همه احساس ضعیف بودن میکنم

با بغض زمزمه میکنم: اقایی کجایی؟.. تو گفتی دیگه تنهام نمیذاری؟

همه ی خاطرات بد اون چهار سال به ذهنم هجوم میارن.. وقتی که رفتم تو شرکت سروش اما اون حاضر نشد من رو ببینه.. وقتی منشی من رو از اتاق سروش بیرون کرد.. وقتی سروش برای همیشه از اون شرکت رفت.. وقتی دیگه پیداش نشد… وقتی تنها شدم. وقتی بی تکیه گاه شدم.. حس میکنم دارم از درون میسوزم

با ترس به در اتاق سروش نگاه میکنم.. نکنه واقعا رفته.. نکنه الان که در رو باز میکنم نباشه

منشی دست من رو میکشه و از اتاق سروش دور میکنه

منشی: به نفعته خودت گورت رو گم کنی بری بیرون… خیلی بی وجدانی که باز اومدی تا هواییش کنی.. بذار زندگیش رو کنی.. اون خودش زن داره.. زندگی داره.. بذار زندگیش رو کنه… دخترای امثال تو امید و زندگی رو از ماها میگیرن… دلم واسه ی زن بدبختش میسوزه… خیلی خوب درکش میکنم چون خودم هم کم از دست هرزه هایی مثل تو عذاب نکشیدم… شماهایی که به اسم کار وارد شرکت میشین و بعد معشوقه ی رئیستون میشین تا یه پولی به جیب بزنید

به شدت دستم رو از دستش بیرون میکشم و به عقب هلش میدم

-دست از سرم بردار لعنتی.. چی از جون من میخوای.. خستم کردی.. سروش همه ی زندگیه منه

اشک به چشمام هجوم میاره

با گریه ادامه میدم: سروشم کجاست؟

در کمال بیرحمی به چهار چوب در اتاق سروش تکیه میده و میگه: گریه کن بدبخت… بیشتر از اینا باید زار بزنی و اشک بریزی.. به خاطر تموم زندگیهایی که نابود کردی و میکنی.. واسه ی تو و امثال تو که فرقی نداره.. این نشد یکی دیگه.. نترس به زودی واسه طعمه های بعدیت نقشه میکشی و سروش جونت رو از یاد میبری.. عمر عشق هرزه هایی مثل شماها فقط به مقدار پولیه که میگیرین

با پوزخند از در اتاق سروش فاصله میگیره و همونجور که داره به سمت میزش میره ادامه میده: من اگه به جای تو بودم اصلا دور و………….

تو همین موقع در اتاق سروش به شدت باز میشه و سروش با چشمایی که از شدت خشم قرمز شده از اتاق بیرون میاد

از دیدن سروش جون دوباره ای میگیرم… با دو خودم رو بهش میرسونم و بی توجه به اطراف خودم رو تو بغلش پرت میکنم

دستای سروش آروم دور کمرم حلقه میشن و با بغض میگم: فکر کردم باز رفتی سروش

سروش خشمگین به منشی نگاه میکنه و میگه: آروم باش عزیزم… تا دنیا دنیاست من کنارتم

کمرم رو نوازش میکنه و من رو به سمت اتاقش میبره.. همینکه وارد اتاق میشیم اشکان و سیاوش رو میبینم

صدای اشکان رو میشنوم که میگه: سروش یه دفعه چش

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
شد؟

سیاوش که پشت میز سروش نشسته بود و داشت به حرفای اشکان گوش میداد با ترس از جاش بلند میشه و میگه: ترنم چی شده؟

اشکان هم که پشتش به ما بود با تعجب به عقب برمیگرده و با دیدن قیافه ی من شوکه میشه

اشکان: سروش اینجا چه خبره؟

سروش بی توجه به اشکان و سیاوش مجبورم میکنه رو مبل دو نفره لم بدم و خودش کنارم زانو میزنه

سروش: عزیزم حالت خوبه؟

لبخندی میزنم و دستام رو دور گردنش حلقه میکنم

با ضعف زمزمه مینم: تا تو رو پیش خودم داشته باشم خوبه خوبم… تو که ترکم نمیکنی؟

مهربون میگه: هرگز خانومم

-تو که قرار نیست جایی بری؟

سروش: بدون تو تا خوده بهشت هم نمیرم

سیاوش و اشکان رو بالا سرم میبینم که با لبخند نگامون میکنند.. تازه یاد موقعیتم میفتم.. سریع سروش رو رها میکنم و میخوام بشینم که سروش با ملایمت بوسه ای به گونم میزنه و دستش رو روی سینم میذاره

سروش: رنگت پریده.. یه خورده دراز بکش من هم برم به آقا رحمان بگم چند تا شیرینی و یه لیوان آب قند برات بیاره تا یکم جون بگیری

غگین میگم: نرو سروش

سروش: جایی نمیرم عزیزم.. فقط میرم برات یه چیز بیارم رو به راه بشی

-اما…….

سروش: زود میام.. باشه خانومی

به ناچار زیر لب میگم: باشه

سریع از جاش بلند میشه و خطاب به سیاوش میگه: نذار رو پا واسته.. من زود میام

سیاوش سری تکون میده و میگه: خیالت راحت… فقط نمیخوای بگی چی شده؟

سروش: بعد برات تعریف میکنم

حس میکنم حالم بهتر شده

اشکان با شرمندگی نگام میکنه و میگه: سلام ترنم

چیزی از گذشته به روی خودم نمیارم… با لبخند میگم: سلام آقا اشکان… نفس چطوره؟

با خجالت میگه: خوبه.. سلام میرسونه

سیاوش روی مبل تک نفره ی مقابلم میشینه و میگه: خوب زن و شوهر به خودتون مرخصی دادینا

میخندم و چیزی نمیگم

اشکان هم روی یکی از مبلا میشینه و با کلی من من میگه: ترنم.. من..

چشماش رو برای چند لحظه میبنده و بعد با صدایی لرزون ادامه میده: من خیلی شرمندتم… فقط میتونم بگم حلالم کن

——–

آهی میکشم و با لحن غمگینی میگم: آقا اشکان بهتره فراموشش کنید.. گذشته ها گذشته

سیاوش هیچی نمیگه.. اشکان با نگاهی که میشه تشکر رو ازش خوند نگام میکنه

نفسی از سر آسودگی میکشم و چشمام رو میبندم… به این فکر میکنم که باید به گفته ی سروش عمل کنم… باید حتما به روانشناس مراجعه کنم.. با کوچیکترین حرف بهم میریزم و ضعف میکنم.. دلم نمیخواد این طور باشم… سروش بهم گفت که تو اتاقم کارت دکتر رو دیده بود و از اونجایی که خیلی داغون بود با دکتر درد و دل کرد و ازش کمک میگرفت.. بهم پیشنهاد داد اگه دوست دارم من رو هم چند باری پیش دکتر ببره من هم گفتم حرفی ندارم اما فکر کنم باید به سروش بگم هر چی زودتر یه نوبت برام بگیره

اشکان و سیاوش زمزمه وار باهم صحبت میکنند…سعی میکنم به مغزم استراحتی بدم و به چیزی فکر نکنم

****

&& سروش&&

مستقیم نگاش میکنه

منشی با ترس سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگه

با زهرخندی تو دلش میگه: بله دیگه زورش فقط به ترنم من میرسه.. اصلا همه ی دنیا اومدن زور و بازوشون رو به رخ زن مظلوم من بکشن و آزارش بدن… معلوم نیست دیگه چیا بار زنم کرده… من که فقط جمله ی آخرش رو شنیدم که از همون جمله آتیش گرفتم… حتما قبلا هم با ترنم همین طور حرف میزد… فقط شانس آوردم که نگران ترنم شدم و به سمت در اومدم.. وگرنه محال بود ترنم چیزی بهم بگه

همه ی خشمش رو تو نگاهش میریزه و به سمتش حرکت میکنه… تو همین موقع در اتاقش باز میشه با نگرانی به عقب برمیگرده و با دیدن اشکان میگه: حال ترنم بد شده؟

اشکان متعجب میگه: نه بابا.. عروس خانوم با خیال راحت خوابیده.. اومدم یه لیوان آب بخورم

نفسی از سر آسودگی میکشه و میگه: باشه برو

اشکان: تو چرا اینجایی؟

-برو به آقا رحمان در مورد شیرینی و آب قند هم بگو

بعد نگاهش رو از اشکان میگیره و به منشی که با ناباوری بهشون خیره شده زل میزنه

بعد از چند لحظه مکث از بین دندونای کلید شده ادامه میده: من با این خانوم یه خرده حسابایی دارم

اشکان: سروش چیزی شده؟

بی توجه به حرف اشکان با خشونت به منشی میگه: چی به زنم گفتی؟

اشکان هاج و واج به منشی نگاه میکنه

….

روی میز خم میشه و با خشونت بیشتری ادامه میده: میگم چی به زن من گفتی؟… مگه کری؟

منشی من من کنان میگه: آقا.. من

من من کردنای منشی عصبیش میکنه با صدای بلندی میگه: تا قبل از اومدن من که خوب برای زنم بلبل زبونی میکردی الان به من من افتادی

منشی: آقا

-که زن من هرزه ست؟.. واسه زن من شاخ و شونه میکشی؟

منشی: آقا من از هیچ چیز خبر نداشتم

اشکان که انگار تازه متوجه ی یه چیزایی شده باشه به سمت منشی میاد و با اخم نگاش میکنه

سروش: دلیلی هم نمیبینم که بخوای از زندگیه خصوصیه من خبر داشته باشی.. من

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
با کی ازدواج کردم و با کی رابطه دارم و با کی حرف میزنم و با کی رابطه ی خوبی ندارم فقط به خودم و زنم مربوطه.. تو کی هستی که کاسه ی داغ تر از آش شدی؟

اشک تو چشمای منشی جمع میشه

پوزخندی میزنه و با صدای بلندی ادامه میده: به زن من.. پاره ی تن من میگی بدبخت… اونقدر جرات پیدا کردی که از اشک ریختن زن من خوشحال میشی و آزارش میدی.. من اگه خودم اشک همسرم رو در بیارم خودم رو مجازات میکنم چه برسه که کس دیگه ای از روی قصد همسرم رو آزار داده باشه

اشکان: سروش آروم باش.. آخه چی شده؟.. چته تو؟

با خشم به عقب برمیگرده و میگه: من چمه؟… نکنه تو هم میخوای طرف این دختره ی عوضی و نفهم رو بگیری که به کسی که دیوونه وار عاشقشم بی احترامی کرد… بعد از نه سال بالاخره تونستم به کسی که با همه ی وجود میخوامش برسم… بعد این خانوم میاد به راحتی حرمت همسرم رو میشکونه و دور از چشم من اون رو با یه دختر خیابونی یکی میکنه

اشکان خشکش میزنه

کارکنای شرکت همه از اتاقاشون بیرون اومدن و متعجب به داد و فریاد رئیسشون گوش میکنند

همونجور که رگهای گردنش متورم شده به طرف منشی برمیگرده و حرص میگه: چه جوری مجازاتت کنم؟

منشی به میز خیره شده و فقط اشک میریزه

مشت محکمی به میز میکوبه بلندتر از قبل داد میزنه: با توام عوضی؟.. چطور مجازاتت کنم که جبران تک تک اشکهایی بشه که امروز به همسرم هدیه کردی.. چه بلایی سرت بیارم که دیگه جرات نکنی به زنم بگی بالا چشمت ابروهه

وقتی به این فکر میکنه که این دختره ی نکبت چه چیزای دیگه ای ممکنه به ترنمش گفته باشه دیوونه میشه…عصبی تر از قبل تمام وسایلای روی میز رو پخش زمین میکنه که باعث میشه منشی جیغ خفیفی بکشه

منشی از شدت گریه به هق هق افتاده ولی به زحمت میگه: آقای راستین ببخشید.. به خدا من نمیدونستم خانوم مهرپرور همسرتون هستن

مشت دیگه ای روی میز میوله و با فریاد میگه: تو گه میخوری که ندونسته به خودت اجازه ی اظهار نظر میدی… من برای به دست آوردن این زن یه دنیا رو زیر و رو کردم.. فکر نکن میتونی قسر در بری… تمام این گندکاریات رو تو پروندت درج میکنم

اشکان: سروش

تو همین موقع در اتاقش باز میشه سیاوش با اخم از اتاق خارج میشه و نگاهی به اطراف میندازه… با دیدن کارکنان اخماش بیشتر تو هم میره… با سر به اشکان اشاره میکنه که کارکنان رو به اتاقاشون هدایت کنه

بعد آروم به سمت سروش میاد و میگه: چه خبرته سروش؟

از شدت عصبانیت نفس نفس میزنه

سیاوش آروم زمزمه میکنه: ترنم رو نترسون… دیگه بس کن

غمگین زیر لب میگه: ترنم همین الانش هم با حرفای این زنیکه ترسیده

بعد با خشم سیاوش رو کنار میزنه و به سمت اتاقش میره

منشی: آقا ببخشید… من خودم از خانوم مهرپرور عذرخواهی میکنم

پوزخندی میزنه و بدن اینکه برگرده با تحکم میگه: اولا خانوم مهرپرور نه و خانوم راستین.. ثانیا زن من به عذرخواهیه تو و امثال تو احتیاجی نداره.. نیمی از سهام این شرکت مال زنمه… به خاطر توهینهایی که به زنم کردی دیگه حق نداری پات رو تو این شرکت بذاری

خطاب به سیاوش ادامه میده: سیاوش خودت به کارا سر و سامون بده

بعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانب سیاوش باشه وارد اتاق میشه

****

****

&& ترنم&&

با چشمای اشکی به سروش نگاه میکنم و هیچی نمیگم.. هر چقدر اصرار کردم سیاوش اجازه نداد از اتاق خارج بشم…

مهربون لبخند میزنه و در رو پشت سرش میبنده

سروش: ترسوندمت عزیزم؟

سری به نشونه ی نه تکون میدم و از روی مبل بلند میشم

سروش با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و رو به روم وایمیسته

غمگین زمزمه میکنه: پس چرا گریه کردی خانوم خانوما؟

خودم رو تو بغلش پرت میکنم و میگم: ممنون سروش

لبخندی میزنه و دستاش رو دور کمرم حلقه میکنه

سروش: اونوقت این تشکر رو پای چی بذارم؟

-که باز هم ازم حمایت کردی

سروش: تو عشق منی…اگه کسی به تو توهین کنه مثله این میمونه که به من توهین کرده.. اگه حرمت تو شکسته بشه انگار حرمت من شکسته شده

-دوستت دارم آقایی خیلی زیاد

لبخندی میزنه و میگه: من هم همینطور عزیزم

در اتاق باز میشه و سیاوش و اشکان وارد اتاق میشن

اشکان که از وقتی فهمیده از دستش ناراحت و دلخور نیستم دوباره به روال سابق برگشته با خنده میگه: سیاوش مثله اینکه بد موقع مزاحمشون شدیما

سیاوش میخنده و میگه: از بس دیگه مچ این دو نفر رو گرفتم برای من عادی شده

اشکان: نه بابا

سیاوش: باور کن

اشکان: سروش میبینم راه افتادی

سروش همونجور که داره اشکام رو پاک میکنه میگه: استادم زیبادی خوب بود

اشکان: خب این استادت رو معرفی کن ما هم کمی یاد بگیریم

سروش من رو روی مبل مینشونه و خودش هم کنارم میشینه.. دستش رو دور شونه هام میندازه و میگه: خودت استاده من بودی دیگه

اشکان با چشمای گرد شده میگه: تو که از منم جلو زد

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
ی

لبخندی رو لبای همگی میاد

سیاوش: ت جدی نگیر اشکان.. این مارمولک خودش به همه درس میده و……

با صدای زنگ گوشیه سروش، سیاوش ساکت میشه

سروش نگاهی به گوشیش میندازه و با لبخند میگه: نریمانه

بعد هم سریع جواب میده

سروش: به.. سلام پسر.. چی شد یادی از ما کردی؟

……

سروش: آره بابا.. کنارم نشسته

….

سروش: حرفشم نزن که من زنم رو تنهایی هیچ جا نمیفرستم

با صدای بلند میخنده و میگه: داشتیم آقا نریمان؟

با لبخند میگم: سلام من رو هم به نریمان برسون

سروش: ترنم سلام میرسونه

سروش: صدای زن من رو شنیدن یاقت میخواد آقا

اشکان و سیاوش با لبخند جلومون میشینند

سروش: پس چی فکر کردی؟

یهو لبخند رو لباس سروش خشک میشه

سروش: الو… نریمان صدات خوب نمیاد

سروش: بذار جام رو عوض کنم

سروش نگاهی به من میندازه و میگه: عزیزم من میرم بیرون با نریمان حرف بزنم.. صداش قطع و وصل میشه

سری تکون میدم و هیچی نمیگم.. سروش هم از اتاق خارج میشه

اشکان: ترنم بگو ببینم زندگی چطوره؟

با لبخند میگم: همه چیز خوبه

سیاوش: تعارف نکن ترنم.. من میدونم از دست این سروش یه لحظه هم آرامش نداری… اخلاق زیر صفر… اعصاب که اصلا نداره.. آدمم که اصلا نیست

اشکان: عیبی نداره مهم تیپ و قیافه ست که داره

چشمکی بهم میزنه و ادامه میده: با این تیپ و قیافه ای که سروش داره میتونی کلی پزش رو بدی

سیاوش یه پس گردنی به اشکان میزنه و میگه: تو کی میخوای آدم شی

اشکان: چه دستت سنگین شده ها… خب نفس همیشه همینو بهم میگه

سیاوش: یه زن هم گرفتی لنگه ی خودت

تو همین موقع در باز میشه و سروش داخل میشه… با پا در رو میبنده و به سمت من میاد…تو دستش یه ظرف شیرینی و یه لیوانه

سیاوش: اینا چی هستن؟

-آقا رحمان داشت میاورد ازش گرفتم

اشکان: خب بیار بخوریم

سروش: اینا واسه ی من و ترنمه.. شماها سهمتون رو خوردین

اشکان: یه شام عروسی که به ما ندادین… شیرینیه عروسیتون رو هم سهمیه بندی کردین؟

سروش: تازه عروس و دوماد هستیما.. اول زندگیه.. باید پس انداز کنیم

اشکان: ای خسیس

سیاوش از رو مبل بلند میشه و میگه: سروش بهتره من برم یه سر به شرکت بابا بزنم.. تو هم که اینجا هستی دیگه

سروش: آره برو.. فقط به بابا بگو یادش نره امشب زودتر بیاد خونه

سیاوش: چرا؟

سروش ابرویی بالا میندازه و میگه:بالاخره دختر و پسرش میخوان قدم رنجه کنند……….

سیاوش: گم شو.. گفتم چی شده

سروش: خودم به مامان و بابا اطلاع دادم فقط یه یادآوری کن که بابا یادش نره…

متعجب به سروش نگاه میکنم… امروز صبح میگفت شام میریم رستوران.. شونه ی بالا میندازم و چیزس نمیگم

سیاوش: باشه.. پس من رفتم

اشکان: سیاوش صبر کن من رو هم تا یه جایی برسون

سیاوش: باشه پس من پایین منتظرتم

اشکان سری تکون میده و سیاوش از اتاق خارج میشه

سروش: تو دیگه کجا؟

اشکان: خونه ی آقا شجاع

سروش: اشکان واقعا میخوای بری؟

اشکان: آره… امروز نفس کلی کار سرم ریخته

سروش: ای بابا.. اون از سیا این از تو. چرا جفتتون باهم قصد رفتن کردین؟

اشکان با ابرو به من اشاره میکنه و میگه: به جاش اصل کاری پیشته

سروش میخنده و میگه: از دست تو..

با کلی شوخ و خنده بالاخره اشکان هم میره اتاق سوت و کور میشه

-سروش من الان چیکار باید کنم؟

سروش: سروری

میخندم و میگم: سروش… یه متنی.. یه ترجمه ای.. یه چیزی

سروش: یه مترجم دیگه استخدام شده تا کارای تو سبک بشه

-پس من اینجا چیکار کنم؟

سروش: به من روحیه بده دیگه

میخندم و میگم: راستی سروش؟

پشت میزش میشینه و نگاهی به پرونده ها و کاغذای روی میزش میندازه

سروش: جانم خانومی؟

-مگه قرار نبود شام بریم بیرون؟

با لبخند میگه:اگه فردا شب بریم ناراحت میشی؟

-نه.. فقط از روی کنجکاوی پرسیدم… خب بیخیال بگو نریمان چی میگفت

یه خورده رنگش میپره و میگه: هیچی بیشتر حال و احوال پرسی میکرد

بعد هم خودش رو مشغول پرونده ها نشون میده

متعجب نگاش میکنم… حس مینم کلافه و بی حوصله هست

-سروش چیزی شده؟

نگاهی به میندازه و لبخندی میزنه

سروش: نه عزیزم

اخمی میکنم و از رو مبل بلند میشم.. آروم به سمت میز سروش میرمو میگم: سروش مگه قرار نشد چیزی رو از هم مخفی نکنیم؟

صندلیش رو میچرخونه و بدون اینکه بلند شه من رو روی پاش مینشونه

کنار گوشم زمزمه میکنه: تو که مخفی کردی کوچولو؟

با تعجب میگم: چی رو؟

سروش: چرا در مورد رفتار این دختره چیزی تا الان بهم نگفتی؟

-آخه مسئله ی مهمی نبود

با جدیت و در عین حال یه خورده خشونت میگه: مهم بودن یا نبودنش رو من تعیین میکنم

-حالا چرا اینقدر زود عصبانی میشی… خب ببخشید

لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: ببخشید عزیزم… ی

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
ه خورده اعصابم خورده

-چرا آقایی؟

سروش: به خاطر حرفای اون دختره.. داشتم میومدم دنبالت که حرفای آخرش رو شنیدم

-اخراجش کردی؟

سروش: پس چی؟.. فکر کردی میذارم تو این شرکت بمونه

یاد خودم میفتم که یه دورانی چطور محتاج کار و حقوقش بودم

-سروش؟

سروش: حرفشم نزن

با تعجب میگم: حرف چی رو؟

سروش: حرف از بخشش و این حرفا… این دختره باید اخراج شه تا دیگه کسی جرات نکنه حرف مفت در مورد زن من بزنه

-من نمیخواستم بگم اخراجش نکن.. فقط میخواستم بگم یه مدت بهش فرصت بده تا یه کاری پیدا کنه… شاید به پول این کار احتیاج داشته باشه

پوزخندی میزنه و میگه: تو نگران این دختره نباش.. با اون همه آرایش و لباسهای رنگاوارنگی که میپوشه راحت میشه فهمید که اون پولا رو واسه چی خرج میکنه

-سروش خیلی عصبی هستیا

سرش رو روی شونم میذاره و آروم زمزمه میکنه: ترنم؟

-جونم سروشم

سروش: مادرت چقدر برات مهمه؟

-خب خیلی… چطور؟

سروش: هوم

سکوت سروش نشون دهندده ی یه چیزه… اون هم دوباره دست رد زدن به سینه ی من… لبخند تلخی رو لبم میشینه

-نریمان در مورد مادرم بهت گفت؟

…..

اشک تو چشمام جمع میشه

-من رو نمیخواد.. آره؟

سروش: هیس… مگه میشه کسی دختری به این خوشگلی و مهربونی رو نخواد

آهی میکشم و یاد حرف سروش میفتم که گفت امشب بریم خونه ی پدر و مادرش.. حتما میخواد کمتر احساس تنهایی کنم

سروش: خانومی اون طور که تو فکر میکنی نیست

-بیخیال.. دیگه برام مهم نیست

با بغض ادامه میدم: همین که تو رو دارم برام بسه.. این همه سال نبود از الان به بعد هم نباشه.. هر چند حق داره هر کی هم جای مادره من بود نمیتونست باعث و بانیه بدبختیهاش رو ببخشه.. من هم دختر هم پدرم

سروش یه خورده من رو از خودش دور میکنه و میگه: عزیز من چند بار بهت بگم اون چیزی که تو داری بهش فکر میکنی در مورد مادر تو صحت نداره

-سروش امید واهی بهم نده.. از وقتی که با نریمان حرف زدی یه جوری شدی.. معلومه ناراحتی ولی ناراحت نباش اقایی… من خوشحالم که مادرم با عشقش ازدواج کرد و خوشبخته.. من هم که تو رو دارم

محکم من رو به خودش فشار میده و میگه: اینجوری نگو عزیزم… دلم داره آتیش میگیره…. مادرت دیوونه وار عاشقت بود

متعجب نگاش میکنم

سروش: اون خیلی دوستت داشت عزیزم

-داشت؟

بی توجه به حرف من میگه: امشب قراره خونواده ی مادریت رو ببینی

بهت زده نگاش میکنم

——–

کنار گوشم زمزمه میکنه: همه ی اونا بی صبرانه منتظر تو هستن

به زحمت دهنم رو باز میکنم و میگم: سروش؟

سروش: جانم خانمی؟

-داری شوخی میکنی؟

بوسه ی آرومی به گردنم میزنه و میگه: نه عزیزم… به نریمان آدرس خونه ی پدریم رو دادم قراره امشب همه ی اونا رو ببینی

چند دقیقه طول میکشه که مغزم حرفای سروش رو تجزیه و تحلیل کنه.. کم کم لبخندی رو لبم میاد و با ذوق میگم: وای سروش… باورم نمیشه.. یعنی خونواده ی مادریم با وجود من مشکلی ندارن… شوهر مادرم چی؟

میخوام از روی پای سروش بلند شم که سرش اجازه نمیده و میگه: کجا کوچولو.. جای تو همینجاست

میخندم و سروش با لبخند ادامه میده: چه مشکلی عزیزم… شوهر مادرت هم خیلی دوست داره ببینتت

با خوشحالی زمزمه میکنم: خواهر و برادر هم دارم؟

یه خورده اخماش رو تو هم میکشه و میگه: سه تا برادر

بعد با لحن بانمکی ادامه میده: اون دو تا نره غول کم بودن سه تای دیگه هم اضافه شدن

غش غش میخندم که میگه: کم کم داری بی طاقتم میکنیا

محکم دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و میگم: از بس خوشحالم دلم میخواد یه عالمه جیغ و داد راه بندازم

آروم مرم رو نوازش میکنه نمیدونم چرا حس میکنم سروش خوشحال نیست

یه خورده ازش فاصله میگیرم و آروم زمزمه میکنم: سروش تو از چیزی ناراحتی؟

مهربون میگه: نه عزیزم… فقط……

منظر تو چشماش زل میزنم و میگم: فقط چی؟

سروش: فقط یه چیزی هست که………

یا صدای زنگ گوشیم سروش ساکت میشه

-بگو آقایی؟.. یه چیزی هست که چی؟

لبخند لرزونی میزنه و میگه: عزیزم اول موبایلو جواب بده.. طرف خودش رو کشت

بوسه ای روی گونش میذارمو میگم: حرف آقامون مهمتره

میخنده اما انگار خنده هاش هم مصنوعی هستن

سروش: جواب بده خانوم خوشگله

-هرچی آقامون بگه

نوازشگونه بدنم رو لمس میکنه

همونجور که سر پاش نشستم گوشی رو از جیبم در میارم و با دیدن شماره ی طاهر ابرویی بالا میندازم از وقتی از ماه عسل اومدیم هر روز برام زنگ میزنه و هوام رو داره… از وجودش خوشحالم.. تازه یه بار هم بهم سر زده

سروش: کیه خانومی؟

-طاهر

سروش: جواب بده… نگران میشه

سری تکون میدمو دکمه ی برقراری تماس رو میزنم

-سلام داداش

طاهر: به به.. سلام به آبجیه گل خودم… حالت چطوره فرشته کوچولو؟

میخندم و میگم: از دست تو طاهر… فقط بلدی لوسم کنی.. خ

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
وبم.. تو چطوری؟.. بقیه خوبن؟

طاهر: خوبم.. بقیه هم خوبن… خونه ای؟

-نه.. چطور؟

طاهر: هیچی میخواستم بیام بهت سر بزنم

-نه.. شرکت هستم…

یاد امشب میفتم دودل زمزمه میکنم: طاهر

طاهر: جانم

-نریمان امروز برای سروش زنگ زد و گفت مادرمو پیدا کرده

طاهر بعد از چند لحظه مکث میگه: مادرت؟

-آره.. خونواده ی مادریم رو قراره امشب ببینم

طاهر: به سلامتی… سروش چیز دیگه هم بهت گفت؟

-منظورت چیه طاهر؟

طاهر: هوم.. هیچی عزیزم.. نظرت چیه من هم امشب بیام

لبخندی رو لبم میشینه.. با ذوق میگم: میخواستم همینو بگم

طاهر: خونه ی خودتون؟

-نه.. خونه ی پدریه سروش

طاهر: ساعت چند اونجا باشم؟

-هوم… نمیدونم.. بار از سروش بپرسم.. سروش ساعته چند با مامان و خونوادش قرار گذاشتی؟

سروش اونقدر توی فکره که اصلا متوجه ی سوالم نمیشه

-سروش.. با توام

گیج نگام میکنه و میگه: هان؟

-میگم ساعت چند قراره مامان و خونوادش رو ببینم؟

سروش: مامانت؟

-وای سروش… چرا اینجوری میکنی؟… امشب چه ساعتی…….

تازه به خودش میاد و وسط حرفم میپره: آهان.. ساعت هشت

سری تکون میدم و به طاهر میگم: شنیدی؟

طاهر: آره گلم.. حتما میام

-ممنون طاهر.. خیلی خوشحالم که بعد از اون همه اتفاقات هنوز هم تو رو دارم

طاهر: تا روزی که تو بخوای من کنارت میمونم

میخوام جوابش رو بدم که من من کنان میگه: ترنم جان میدونم هیچ چیز مثه سابق نمیشه ولی بهتر نیست یه فرصت به مامان و بابا بدی

اخمام تو هم میره و دلم میگیره

غمگین زمزمه میکنم: من که از حق خودم گذشتم و بخشیدمشون

طاهر: میدونم گلم ولی……….

-طاهر باور کن برام سخته… من دارم سعی میکنم که بگم گذشته ها گذشته اما نمیدونم چرا سخته… واقعا دیگه نمیتونم مثه سابق باشم شاید مرور زمان همه چیز رو کمرنگ کنه ولی الان…….

ساکت میشم و فقط آه عمیقی میکشم

سروش: ترنم چی شده؟

غمگین زمزمه میکنم: هیچی

طاهر: باشه عزیزم… غصه نخور… همینکه هنوز هم حرمت همه ی ما رو نگه میداری خودش خیلیه.. خواسته ی نا به جایی بود

-اینجوری نگو طاهر… هنوز هم تک تکتون برام عزیز هستین ولی خب یه چیزایی تغییر کرده… اگه میبینی با تو راحت ترم به خاطر اینه که حداقل از دور هوام رو داشتی و زیاد آزارم نمیدادی.. خاطرات تلخم از تو خیلی کمه

طاهر: خوشحالم که هنوز هم برات عزیزتر از همه ام

خندم میگیره

-حسود

طاهر:همش تقصیر تو هستا وگرنه من هر چی بودم حسود نبودم

-راستی چرا تو محضر طاها اون همه ناراحت و بی حوصله بود

طاهر: بیخیال بابا… این پسره از اول هم خل بود

-چطور؟

طاهر: هیچی.. موضوع همون دختره ست.. اسمش چی بود مهرنوش.. فرنوش.. خرگوش

-طاهر

میخنده و میگه: هیچی دیگه قالش گذاشت و رفت

-که این طور

طاهر: من از اول هم گفته بودم که این دختره تو رو نمیخواد اما عشق و عاشقی چشم آقا رو کور کرده بود دیگه

-بیچاره طاها

طاهر: نمیخواد تو نگران اون دیوونه باشی.. بعد از یه مدت یادش میره… همون بهتر که دختره رفت اگه الان نمیرفت یه مدت دیگه ولش میکرد

-گناه داره.. یه خورده هواش رو داشته باش

طاهر: دارم نگران نباش

-خودت نمیخوای سر و سامون بگیری

طاهر: نه بابا.. کی میاد ما رو به غلامی قبول میکنه

-دو روز بیای پیش سروش آموزش ببینی، غلامی که هیچی هر جا بری به سروری قبولت میکنند

سروش: غیبت نداشتیما کوچولو

طاهر میخنده و من میگم: دارم جلوی خودت میگم… کجاش غیبته

طاهر با خنده میگه: ترنم من دیگه باید برم.. دارن صدام میکنند… مواظب خودت باش امشب حتما میام

-باشه داداش… خداحافظ

همینکه تماس رو قطع میکنم سروش با یه حرکت من رو از روی پاش بلند میکنه و رو لبه میز مینشونه… آروم لبام رو میبوسه و مهربون میگه: قربون خانوم خودم برم

با اخم نگاش میکنم که با خنده میگه: جونم… باشه قربونت نمیرم خوبه؟

-سروش نمیشه بریم… خیلی دلم بی تابی میکنه دوست دارم زودتر مادرم رو ببینم

خنده از لباش پاک میشه و دوباره چشماش رنگ غم میگیرن

-چی شد آقایی؟

بازوم رو میگیره و کمکم میکنه از روی میز بیام پایین

سروش: چیزی نیست گلم.. بهتره امروز رو هم بیخیال کار بشیم و یه خورده بریم واسه خودمون تفریح کنیم

-ای تنبل باز میخوای از زیر کار در بری؟

ابرویی بالا میندازه و میگه: این هم از مزایای رئیس بودنه دیگه

دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو با خودش به سمت در میبره ولی در آخرین لحظه ه میخوایم از اتاق خارج شیم تلفن اتاقش به صدا در میاد

ریموت ماشین رو به سمتم میگیره و میگه: تو برو سوار شو من هم الان میام

-منتظرت میمونم

سروش: لازم نکرده کوچول.. امروز نوبت توهه که رانندگی کنی.. برو ماشین رو از پارینگ در بیار من هم زود میام

-چشم قربان

میخنده و میگه: د برو

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
دیگه.. کوچولو

-چشم آقایی.. رفتم.. تو هم زود بیا

چشمکی برام میزنه و میگه: باشه خانوم خانوما

با ذوق و شوق از اتاق خارج میشم.. هنوز هم باورم نمیشه که قراره مادرم رو ببینم.. مادری که هنوز هم من رو میخواد

لبخندی میزنم و زیرلب زمزمه میکنم: خدایا شکرت

******

&&سروش&&

با ناراحتی به سمت تلفن میره

-بله؟

سیاوش: سروش هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟

با بی حوصلگی میگه: سیاوش چی میگی؟

سیاوش: ترنم کنارته؟

-نه

سیاوش: خوبه… بابا چی میگه؟… مگه نگفتی مادر ترنم فوت شده؟

-0خونوادش که زنده هستن

سیاوش: میترسم حال ترنم دوباره بد بشه

-من هم نگرانم اما اون بدبختا هم چند روزه که منتظر دیدر با ترنم هستن.. همه ی فک و فامیل نزدیکشون اونوره آبن.. مجبورن تو هتل بمونند.. ترنم بفهمه اونا اینجا هستن ولی بهش نگفتم ناراحت میشه…

سیاوش: پس لااقل از الان آمادش کنم

-یه خورده باهاش حرف زدم

سیاوش: گفتی مادرش فوت شده

-نه… فقط گفتم قراره امشب خونواده ی مادریش رو ببینه

سیاوش: پس مادرش چی؟

-نتونستم بگم

سیاوش: اگه خودش بفهمه شوکه میشه… بهش بگو

-الان دارم میبرمش بیرون ببینم میتونم بهش بگم اما خیلی برام سخته… چند دقیقه ی پیش طاهر براش زنگ زده بود فکر کنم اون هم فهمید که نتونستم بهش بگم

سیاوش: چطور؟

-به ترنم گفت خودش رو امشب میرسونه

سیاوش: آره.. اینجوری بهتره.. دور و برش شلوغ باشه کمتر اذیت میشه

-تازه تونستم یه خورده ترنم رو سرحال بیارم میترسم دوباره حالش بد بشه

سیاوش: تا وقتی تو کنارشی خطری تهدیدش نمیکنه.. نترس

-دست خودم نیست.. این منشیه عوضی هم امروز اعصابم رو خورد کرد.. نریمان در مورد آلاگل هم بهم گفت دیگه اعصابی برام نمونده

سیاوش: سروش شماها هم باید باشین

-حرفشم نزن… من چشم دیدن اون لعنتی رو ندارم

سیاوش: اما

-سیاوش باید برم.. ترنم پایین منتظرمه

سیاوش نفس عمیقی میکشه و میگه: باشه.. بعد در موردش حرف میزنیم.. فعلا خداحافظ

زمزمه وار خداحافظی میگه وگوشی رو روی تلفن قرار میده

با کلافگی روی صندلیش میشینه و مشتی به میز میکوبه

-اه.. چرا همه از من انتظار دارن به ترنم بگم.. چطور میتونم دلش رو بشکنم و بگم مادری در کار نیست که این طور چشم انتظارش باشی

آهی میکشه و با حالی زار از جاش بلند میشه تا خودش رو به ترنمش برسونه

******

&& ترنم&&

هنوز هم باورم نمیشه که قراره تا یک ساعت دیگه مادرم رو ببینم… بعد از کلی گشت و گذار که هیچی ازش نفهمیدم بالاخره به خونه ی پدریه سروش رسیدیم… از بس حواسم به دیدار امشب بود هیچی از گشت و گذار نفهمیدم… از بس به سروش در مورد مادرم گفتم بیچاره سرسام گرفت

سروش: ترنم جان، عزیزم نمیخوای پیاده شی؟

-از بس ذوق و شوق دارم نمیدونم دارم چیکار میکنم… به نظرت مامانم چی شکلیه… مثه منه یا خوشگل تره

لبخند غمگینی میزنه و میگه: هیچکس به خوشگلیه خانوم من نیست

-سروش چرا حس میکنم غمگینی… مثل روزای قبل نیستی.. اتفاقی افتاده

سروش: نه عزیزم.. پیاده شو… بریم داخل خونه

-مطمئن باشم چیزی نشده؟

سروش: بریم تو خونه بعد با هم حرف میزنیم

نگران نگاش میکنم… متوجه ی نگرانیه من میشه چون لبخندی میزنه و با اخم میگه: اگه بخوای اونجوری نگام کنی باز آبرریزی میشه ها

-داشتیم سروشی؟

میخنده و میگه: ترنم نظرت چیه امشب بیخیال همه چیز بشیم و بریم خونه ی خودمون.. اصلا اینجوری که نگام کردی بی طاقت شدم

در رو باز میکنم و با اخم میگم: بیخود… پیاده شو ببینم

میخنده و از ماشین پیاده میشه.. نمیدونم چرا با تموم این خوشحالیها امشب یه حس بدی دارم.. شاید به خاطر رفتاره سروشه که زیادی غمگین به نظر میرسه

از ماشین پیاده میشم و همراه سروش به سمت خونشون حرکت میکنم… سروش زنگ خونه رو میزنه و منتظر میشه

-مگه کلید همراهت نیست؟

سروش: نه جا گذاشتم

مادر سروش: سروش مادر شمایین؟

سروش: آره مامان.. باز کن

در با صدای تیکی باز میشه و من و سروش وارد میشیم.. هنوز چند قدمی بیشتر نرفتیم که طاهر و پدر و مادر سروش به همراه سها و سیاوش با نگرانی به سمت ما هجوم میارن

متعجب به همگی نگاه میکنم و میگم: چیزی شده؟

به طاهر نگاهی میندازم و ادامه میدم: داداش از ما هم زودتر رسیدیا

همه حیرت زده به سروش خیره میشن

سروش خطاب به بقیه میگه: خب نشد بگم… بریم داخل بهش میگم

-چی میگی سروش؟

لبخندی میزنه و من من کنان میگه: راستش عزیزم یه موضوعی هست که باید بهت بگم

-چه موضوعی؟

مادر سروش به سمتم میاد و میگه: عزیزم بریم داخل خونه اونجا حرف میزنیم

-آخه…..

سها: آره ترنم… بریم داخل

به زور من رو به داخل میبرن و به سمت مبل هدایتم میکنند

بیشتر از اینکه نگران بشم خندم میگیره

با خنده رو مبل میشینم و میگم: به خدا من

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
خوبم… آخه چرا همچین میکنید؟

همه روی مبل میشینند و سروش هم خودش رو کنار من جا میکنه

منتظر نگاشون میکنم

-خب… من منتظرما

سروش آروم میگه: عزیزم.. هوم.. من..

..

سروش: میدونم باید زودتر از اینا بهت میگفتم

مشتاق نگاش میکنم و میگم: چی رو سروش؟

سروش: در مورد ماد……..

با صدای زنگ حرف تو دهنش میمونه

کلا حرف سروش رو از یاد میبرم و دوباره وجودم پر از هیجان میشه

-یعنی اومدی؟

سها: هنوز که زوده؟

مادر سروش نگاهی به جمع میندازه و بلند میشه… به سمت آیفون میره

زمزمه وار میگم: سروش یه خورده استرس دارم

سروش من رو محکم به خودش فشار میده و میگه: ترنم تو باید یه چیزایی رو بدونی

مادر سروش: خودشون بودن

با ذوق از جام بلد میشم… بقیه هم بلند میشن

سروش: ترنم

-سروش میشه بعد از دیدن مامانم حرف بزنیم

همه یه جور خاص نگام میکنند.. معنیه نگاهاشون رو نمیفهمم.. پدر سروش و سیاوش به سمت در ورودی میرن

تو همین موقع در سالن باز میشه و یه مرد میانسال به همراه سه تا پسر و یه دختر وارد میشن

از سروش فاصله میگیرم و یه خورده جلوتر میرم… متعجب به افراد تازه وارد نگاه میکنم… آخرین نفر نریمان وارد میشه و در رو پشت سرش میبنده

حیرت زده سر جام وایمیستم.. پس مادرم کجاست؟… این دختر که از من هم جوون تر به نظر میرسه… همه مشغول سلام و احوالپرسی هستن… یکی از پسرا چیزی از سیاوش میپرسه.. سیاوش لبخندی میزنه و من رو نشون میده

پسره با لبخند میخواد به سمتم بیاد که سیاوش مچ دستش رو میگیره و چیزی در گوشش میگه…اخمای پسره تو هم میره و سری تکون میده

دلم مثه سیر و سرکه میجوشه… دوست دارم از یکی بپرسم پس مامان الیکا کجاست؟

مرد میانسال که در حال صحبت با پدر سروش بود تازه متوجه ی من میشه… یهو اشک تو چشماش جمع میشه و با قدمهای لرزون به سمت من میاد

هیچکس هیچی نمیگه.. همینکه مرده میانسال به من میرسه با بغض میگه: خودتی عزیزم؟.. مگه نه… تو دختر الیکای من هستی

متعجب نگاش میکنم و سری تکون میدم

آروم زمزمه میکنم: پس مامانم کجاست؟

من رو با یه حرکت تو بغلش مبکشه و میگه: اون رفته عزیزم… الیکای من بی معرفتی کرده و همه مون رو تنها گذاشته

-مامانم کجا رفته؟.. من میخوام برم پیشش

تو همین موقع یه نفر من رو از بغل مرد میانسال بیرون میکشه و تو آغوش آشنای خودش جا میده

مادر سروش زمزمه وار میگه: پسرم آروم باش

سروش وحشت زده میگه: تو حق نداری جایی بری…جای تو پیش خودمه

گیج و منگ به اطراف نگاه میکنم… چشمم به سه تا پسر جوون میفته که با حیرت به سروش زل زدن

مرد میانسال با لبخند تلخی میگه: اینجور که معلومه شوهرت رو ترسوندیا… مثه اینکه طاقت دوریت رو نداره

چند لحظه ای مکث میکنه و بعد با لحن غمگینی ادامه میده: مثه من که از دوریه الیکا دارم داغون میشم… میدونستی خیلی شبیه الیکایی… خیلی دوستت داشت.. تا آخرین لحظه ی زندگیش هم چشم انتظارت بود

دست سروش محکمتر دورم حلقه میشه… با اینکه حرفا رو میشنوم ولی نمیدونم چرا درک درستی از حرفا ندارم

– یعنی چی؟

مرد میانسال: دخترم همسر من فوت شده

-همسر شما؟

با بغض میگه: آره عزیزم.. همسر من… الیکای من.. مادر بچه های من چند ساله که رفته و تنهام گذاشته

حس میکنم برای یه لحظه همه ی حسهایی بد و خوب بدنم ته میکشن

سروش: عزیزم… ترنم

-سروش من چرا هیچی از حرفای این آقا نمیفهمم؟

چشمام رو میبندم و سعی میکنم حرفای مرد رو به یاد بیارم… کم کم مغزم شروع به فعالیت میکنه.. نگاهم رو به مرد میدوزم که غمگین ولی در عین حال با محبت بهم نگاه میکنه

حرفاش تو گوشم میپیچه… میگه زنش مرده… الیکاش…

نفس تو سینه ام حبس میشه… کم کم همه چیز برام روشن میشه و لحظه به لحظه بغض تو گلوم زیادتر میشه

نمیدونم حال و روزم چه جوریه که همه با نگرانی نگام میکنند… سروش آروم تکونم میده و میگه: خانومی یه چیزی بگو… یه حرفی بزن… عزیزم…

ولی من با اینکه میشنوم نمیدونم چرا هیچی نمیتونم بگم

سروش به شدت تکونم مبده و میگه: ترنم با توام.. یه جیغی بکش یه دادی بزن.. یه چیزی بگو

دهنمو باز میکنم ولی هیچ کلمه ای ازش خارج نمیشه

حس بدی دارم و نفسهام برام سنگین شدن.. سها لیوان آبی رو به طرف سروش میگیره و میگه: سروش یه خورده بهش آب بده

سروش مجبورم میکنه که روی مبل بشینم… خودش هم کنارم میشینه و آب رو جرعه جرعه به خوردم میده

مادر سروش اشکی رو از گوشه ی چشمش پاک میکنه و میگه: خوشی به این طفل معصوم نیومده

همه با نگرانی بالای سرم واستادن… یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و بعد از چند لحظه با صدای بلند میزنم زیر گریه

سروش چشماش رو میبنده و من رو تو آغوشش میگیره

بالاخره ا صدایی که به زحمت در میاد میگم: دروغه مگه نه سروش؟

س

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
روش سرم رو به سینش میچسبونه و میگه: گریه کن عزیزم… گریه کن تا آروم بشی

-محاله مامانم تنهام بذاره.. اون مثه بقیه بیب معرفت نیست.. من شنیدم همه ی مامانای دنیا از جونشون برای بچه هاشون مایه میذارن.. محاله مامانه من بدون دیدنم ترکم کنه

سروش: هیس… یه مادر همیشه یه مادره.. چه کنارت باشه چه کنارت نباشه.. مهم اینه که دوستت داره

-من مامانمو میخوام… تمام این سالها نبود.. خیلی ظله اگه الان هم نباشه.. سروش حق من این نیست که بی مادر باشم

آروم صورتش رو به صورتم میچسبونه و هیچی نمیگه

آروم صورتش رو به صورتم میچسبونه و هیچی نمیگه

احساس ضعف میکنم… از شدت گریه حتی دیگه کلمات رو هم نمیتونم به خوبی بیان کنم

سروش کنار گوشم زمزمه میکنه: آروم باش خانومی… ببین حالت دوباره داره بد میشه… این همه بی تابی نکن

حالا معنیه تک ت رفتارای سروش رو میفهمم.. که چرا غمگین بود.. ککه را هزار بار دهنش رو باز کرد ولی نتونست هیچی بگه.. که حتی تا آخرین لحظه هم دلش میخواست من رو ببره خونه

-مگـ ـه… تحـ ـمل من چقـ ـدره؟… مـن دلـ ـم آغـ ـوش مادرم رو میخواد… دوسـ ـت دارم برم پیشش و اون هم در هر شرایطـ ـی هوام رو داشتـ ـه باشه

سروش از روی مبل بلند میشه و من رو که با بی حالی تو آغوشش هستم رو مجبور به واستادن میکنه… خطاب به بقیه میگه: ببخشید بهتره من ترنم رو ببرم بالا تا یه خورده آروم بشه

بعد هم بدون اینکه منتظر جوابی از جانب اطرافیان باشه من رو به سمت پله ها میبره

اما وسط راه یکی از اون پسرای جوون جلوی راهمون رو سد میکنه… با مهربونی میگه: یه چند لحظه اجازه هست؟

سروش به ناچار سری تکون میده ولی من فقط با چشمای اشکی نگاش میکنم و هیچی نمیگم

پسر با محبت تو چشمام زل میزنه و با لبخند میگه: وای چه عروسکی ما داشتیم و خبر نداشتیم

متعجب نگاش میکنم ولی اون با همون لبخندش ادامه میده:اینجوری اشک نریز خانوم خوشکله…آخه این همه اشک رو از کجا میاری؟

نمیدونم چرا هیچکدوم از این حرفا آرومم نمیکنند

زیرلب زمزمه میکنه: تو رو خدا ببین چه جوری گریه میکنه… نمیدونستم خواهر بزرگا هم اینجوری لوس و ننر تشریف دارنا

یه خورده بلندتر از قبل میگه: میذاری بغلت کنم؟

فقط نگاش میکنم

پسر که حالا فهمیدم برادرمه با نگاهش از سروش اجازه میخواد.. سروش لبخند غمگینی میزنه آروم دستم رو تو دستش میذاره… برادری که حس میکنم خیلی برام غریبه و نا آشناست…

برادرم مثه یه شی باارزش به نرمی من رو تو آغوشش میگیره.. آغوشی که هیچ حسی بهش ندارم… انگار تهی شدم از تمام حسهای خوبی که میتونستم الان تجربه کنم… اشکام بیشتر از قبل شدت میگیرن… یه جورایی همه ی ذوق و شوقم ته کشید با تمام آدمای تازه وارد احساس غریبی میکنم

ناخودآگاه دستم رو روی سینش میذارم و یه خورده ازش فاصله میگیرم

زمزمه وار میگه: درسته مامان نیست ولی عزیزم باور کن تو برای همه مون عزیزی… تو یادگار مادرمون هستی… مادری که سالهای سال مرگ دختراش رو باور نکرده بود

دلم میخواد فرار کنم.. حس بدی دارم.. مادری که منتظرش بودم سالها پیش فوت شده بود و من بیخودی به خودم امید واهی میدادم… که هنوز هست… که نگرانمه.. که دوستم داره… از بغلش بیرون میام و میگم: من باید برم

غمگین نگام میکنه

-ببخشید… من حالم خوب نیست

وجود این آدما باعث میشه هر لحظه بیشتر از قبل به باور نبوده مادرم برسم… از بس گریه کردم صدام گرفته ولی هوز هم آروم نشدم… تازه گریه هام شدیدتر از قبل شدن

مادر سروش با مهربونی به سمتم میاد و بغلم میکنه

مادر سروش: قربون این چشمات بشم… بیا مادر… بیا بریم بالا یه آبی به دست و صورتت بزن… اینقدر بی تابی نکن گلم

بعد خطاب به سروش میگه: سروش برو یه آب قندی چیزی بیار.. این بچه داره ضعف میکنه

سروش سری تکون میده و به سمت آشپزخونه میره

این آغوش آشنا رو دوست دارم… یه آغوش بی ریا و پر از محبت… مثه آغوش مونا که تو گذشته ها با عشق مادرانه بغلم میکرد ولی با همه ی اینا خیلی دلم میخواست طعم آغوش مادر خودم رو بچشم..

مادر سروش: بریم مادر

سری به نشونه ی باشه تکون میدم.. مادر سروش صورتم رو میبوسه با دست اشکام رو پاک میکنه

مادر سروش: مگه من مردم اینجوری گریه میکنی

میون اشکام لبخند میزنم.. دلم میگیره.. تو نگاه بقیه غم و اندوه عمیقی رو احساس میکنم

با مادر سروش همراه میشم و دیگه به کسی نگاه نمیکنم

بهم کمک میکنه از پله ها بالا برم و دست و صورتم رو بشورم… بعد هم من رو به سمت اتاق سروش میبره و مجبورم میکنه دراز بشم

مادر سروش: عزیزم با خودت این کار رو نکن.. اون خدا بیامرز هم راضی نیست که این همه اشک بریزی

با بغض میگم: پس مامانم چی؟… من دلم میخواد برای یه بار هم که شده برم تو بغلش… اون هم با آغوش گرمش پذیرای من باشه… شبا موهام رو ن

💔سفر به دیار عشق💔, [۳۰.۰۸.۱۶ ۲۲:۳۹]
وازش کنه و به جبران تمام سالهایی که نبود برام لالایی بخونه

اشک تو چشماش جمع میشه

غمگین زمزمه میکنه: عزیزم نمیذارم عقده ی این چیزا تو دلت بمونه.. خودم همه ی این کارا رو برات میکنم… خودم مادرت میشم.. خودم همراهت میشم.. خودم تمام کمبودات رو برطرف میکنم

گره ی روسریم رو آروم باز میکنه و روسری رو از سرم در میاره… موهام رو با ملایمت نوازش میکنه… یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه

خم میشه و بوسه ی مادرانه ای رو گونه ام میذاره

مادر سروش: عزیزم تو تنها نیستی… با من و فرزاد غریبی نکن…

تو همین لحظه در اتاق باز میشه و سروش لیوان به دست وارد میشه

سروش: مامان بهتره بری پیش مهمونا.. من هستم…

مامان سروش موهای روی پیشونیم رو کنار میزنه و آروم میگه: مراقبش باش

سروش: حواسم هست…

مامان سروش آروم بلند میشه و خطاب به من میگه: باز بهت سر میزنم عزیزم..

با قدردانی نگاش میکنم.. لبخندی میزنه و ازم دور میشه

همینکه در بسته میشه غمگین خطاب به سروش میگم: دیدی سروش؟… دیدی چی شد؟… سروش واقعا چرا من این همه بد شانسم؟… چرا حالا که دلم رو به وجودش خوش کرده بودم اینجوری شد؟

سروش شربت رو گوشه ای میذاره و کنارم دراز میکشه ولی من همینجور ادامه میدم: ایکاش هیچوقت خبری ازش نمیشد… همین که میدونستم یه جایی هست.. خوشبخته.. داره با کسی که دوستش داره زندگی میکنه خوشحال بودم اما الان که میبینم مرده… تو این دنیای خاکی حضور نداره… همه چیز زیادی غیرقابل تحمل به نظر میرسه.. الان غصه هام بیشتره.. الان دیگه حتی امید یه بار دیدنش رو هم ندارم

میگه: ناشکری نکن عزیزم… عوضش خونوادت رو پیدا کردی.. خونواده ای که خواهانت هستن… با همه ی وجودشون دوستت دارن… میدونی همین الان همه شون التماس میکردن که بیان باهات حرف بزنند؟… پس اینجوری نگو قشنگم… الان تو کسایی رو داری که چهار سال آرزش ر داشتی.. یه خونواده که دوستت داره

با محبت لبام رو میبوسه و میگه: مگه من میذارم تو غصه بخوری… تو تمام این سالها به اندازه ی کافی طعم غم و غصه رو چشیدی الان باید فقط و فقط بخندی و طعم خوشبختی رو بچشی

با صدای چند ضربه ای که به در میخوره متعجب بهم نگاه میکنیم

صدای طاهر رو میشنویم که میگه: سروش

سروش با ملایمت من رو از بغلش بیرون میاره و از روی تخت بلند میشه.. به سمت در میره و در رو برای طاهر باز میکنه

سروش: چی شده طاهر؟

طاهر: ترنم حالش چطوره؟… نگرانش بودم

سروش از جلوی در کنار میره و میگه: بیا داخل.. یه خورده آرومتر شده

به زحمت روی تخت میشینم.. یه خورده سر گیجه دارم… طاهر وارد اتاق میشه و سروش هم در رو پشت سرش میبنده

طاهر: خوبی آبجی کوچیکه؟

بعد از مدتها دلم هوای آغوشش رو میکنه… دقیقا مثله گذشته ها که به یه مشکلی برمیخوردم به آغوشش پناه میبردم

با بغض نگاش میکنم… انگار تمام حرفام رو از نگام میخونه چون با نگاهی دلتنگ کنارم میشینه و دستم رو میگیره

عکس العملی نشون نمیدم… فقط نگاش میکنم… به یاد روزایی که باید میبود ولی نبود…

انگار اعتراضای خاموشم رو از چشمام میخونه چون چشماش رو میبنده و من رو تو بغلش میشه

لبخندی رو لبم میشینه… با لحن غمگینی زمزمه میکنم: داداشی

محکمتر از قبل من رو به خودش میچسبونه و میگه: جونه داداشی… دلم لک زده بود واسه ی این داداشی گفتنات

تو فضای گذشته ها فرو میرم.. دستم رو دورش حلقه میکنم… این آغوش مثه آغوشه اون پسره غریبه نیست.. با اینکه چهار سال براش غریب شدم ولی هیچوقت برام غریب نشد.. شاید دور شدم.. شاید دلم نخواست دیگه نزدیک بشم… شاید در عین آشنایی حس غربت بهم دست داد ولی هیچوقت نتونستم حس خوب با طاهر بودن رو از یاد ببرم

زمزمه وار میگم: داداشیه من تو هستی

چنان تو آغوش هم حل میشیم انگار سالهاست که همدیگه رو ندیدیم

طاهر: عزیزم

-فقط تو داداش منی

طاهر: تو هم همیشه ی همیشه آبجی کوچولوی منی

بعد از مدتها واسه یه مدت طولانی تو آغوش طاهر میمونم و باهاش حرف میزنم… سروش هم با لبخند نگامون میکنه و هیچی نمیگه

با وجود طاهر و سروش عمیقا احساس آرامش میکنم

اونقدر سروش و طاهر از داداشام و زن داداشم میگن که کم کم من هم دلم هوای دیدنشون رو میکنه

طاهر بالاخره من رو از خودش جدا میکنه و میگه: چیکار میکنی ترنم؟… اونا این همه راه رو فقط به خاطر دیدن تو اومدن

-باهاشون احساس غریبی میکنم

سروش لیوان آب قند رو به سمتم میگیره و مهربون میگه: کم کم عادت میکنی… خونگرم و مهربون به نظر میرسن

لیوان رو از دست سروش میگیرم و یه خورده آب قند رو مزه مزه میکنم

طاهر از لبه ی تخت بلند میشه… بوسه ای به سرم میزنه و میگه: پس من میرم صداشون کنم

پلکام رو به نشونه ی تائید میبندم و میگم: باشه

طاهر از اتاق خارج میشه و سروش با لبخند میگه: حال خانو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا