رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۶۵

4.1
(10)

****
همان طور که رژ لبم را روی لب‌هایم پر رنگ‌تر می‌کنم، در جواب سؤال سینا می‌گویم

– تو به اینش کار نداشته باش، حالا که با سرهنگ آشتی کردین و تو مرحله‌ی گل و بلبل تشریف دارین برگشتی کاج ددی جونت یا نه؟!

– ماهک منم ازت پرسیدم این مرتیکه چهار روزه از خونه‌ت بیرونت کرده و من چرا خبر ندارم؟ اصلا کجا موندی این چهار شب و روز و؟

درب رژ لب را می‌بندم و لب‌هایم را برای پخش بیشتر رژ، روی هم می‌مالم…

کبودی‌های ناشی از ضربات مشت عامر از چهره‌ام رفته اما آن زخم کنار ابرویم که بخیه خورده بود همچنان توی ذوق می‌زد.

– تو مسافرخونه بودم… حالا اون چار دیواری رو می‌دی من چند وقت بمونم یا تو این سرما و فصل دنبال خونه باشم؟

– معلومه که می‌تونی…ولی خیلی بیشعوری که بهم خبر ندادی…!

حالت اسپیکر گوشی را غیر فعال کرده و حین گذاشتنش کنار گوشم، خودم را روی تخت پرت می‌کنم.

– خودت کجا می‌مونی؟!

– خب تو اتاق خودم دیگه…

کلافه مردمک چشمانم را توی حدقه می‌چرخانم و نفس کلافه‌ای بیرون می‌فرستم.

– یعنی چی تو اتاقم سینا؟! مگه برنگشتی کاخ بابات؟

– شوخی کردم بابا… مگه مغز خر خوردم با تو تو یه خونه بمونم؟! تا عصر اینجا رو آماده می‌کنم و میام دنبالت.

مکس را به آغوشم کشیده و سرش را می‌بوسم و بدون خجالت، می‌گوبم

– تو آماده‌ش کن من الآن با تاکسی میام.

تماس سینا را که قطع می‌کنم، دستم را روی سر مکس می‌کشم.

– تو هم اینجا رو دوست داشتی؟!

نفس عمیقی کشیده و پسرک لوس را روی تخت می‌گذارم. همچنان خودش را به دست و پایم می‌مالد و خودش را لوس می‌کند.

– منم ولی نمی‌شه که بمونیم… گند زدیم و جمع کردنش هم انداختیم گردن اون بدبخت. شبا رو هم تو کارگاه می‌مونه.

نگاهم را به حیوان بی‌زبان می‌دوزم و بغض کرده پچ‌ می‌زنم

– نمی‌تونم این جا لم بدم و بخوابم و عین خیالم نباشه کارگاه ممکنه سرد باشه، ممکنه جای خواب نداشته باشه.

مکس روی دو پایش می‌نشیند و زبانش را بیرون می‌آورد…
انگار خیلی خوب حال بدم را می‌فهمد.

دلم می‌خواهد با او تماس گرفته و صدایش را بشنوم اما تنها پیامک کوتاهی برایش می‌فرستم

« من خونه پیدا کردم، دارم می‌رم. کلید خونه رو می‌ذارم زیر گلدون کنار در. »

قبل از اینکه انگشتم آیکون ارسال پیامک را لمس کند، جمله‌ی دیگری به پیامک اضافه می‌کنم.

« به خاطر این چند روز هم ازت ممنونم علی.»

گوشی را خاموش می‌کنم تا هوس هر بار نگاه کردن به گوشی را نکنم و انتظار اینکه ممکن است جوابم را، هر چند کوتاه بدهد، زیاد بود؟!

قلاده‌ی مکس را دور گردنش می‌بندم و بعد از نگاه دیگری که در اطراف اتاق می‌چرخانم می‌ایستم.

باید می‌رفتم و اتفاقات توی این خانه را هم به خاطرات خاک خورده و حسرت بارم اضافه می‌کردم.

چمدانم را به دست راننده تاکسی می‌دهم و نگاه به مکس می‌دوزم که با خوش‌حالی از بیرون آمدنمان، بالا و پایین می‌پرد و دور پاهایم می‌چرخد.

به ذوقش لبخند می‌زنم و اما شنیدن اسمم، باعث چرخیدن تند سرم سمت صدا می‌شود…
طوری که حتی صدای مهره‌های گردنم را می‌شنوم.

– ماهک؟!

چگونه یک صدا می‌توانست قلبم را اینگونه بی‌تاب کند؟!

می‌بینمش که با قدم‌های تند خودش را به من می‌رساند و نفسش را از حجم خستگی بیرون می‌دهد.

– کجا داری می‌ری؟!

لبم را تر می‌کنم.
هنوز به خاطر ناگهانی پیدا شدنش شوکه هستم و شوکگی‌ام باعث می‌شود کلافه‌تر سؤالش را تکرار کند.

– کجا داری می‌ری؟! خونه پیدا کردی مگه؟

برای اینکه بپرسد کجا می‌روم آمده بود؟!
به خاطر من؟!
ساختن رویای دیگر با او که دیگر مشکلی نداشت، داشت؟!

– ماهک با توام…

قبلاً گفته بودم زیبا و دلنشین نامم را صدا می‌کند؟!
طوری که حس همان ماه شب چهارده ماه را دارم که میان آسمان صاف می‌درخشد.

لبم را بار دیگر تر می‌کنم و نگاه او بالاخره، هر چند کوتاه سمت لب‌های رژ خورده‌ام سر می‌خورد.
رژ لبم پر رنگ بود؟! چرا رنگش را به یاد ندارم؟!

– می‌رم خونه‌ی سینا.

اخمش کورتر می‌شود.
به خاطر رنگ غلیظ رژ لبم بود یا رفتنم به خانه‌ی سینا؟!

– یعنی چی می‌ری خونه‌ی سینا؟

لب‌هایم را جمع می‌کنم، لعنت به او که حتی یک بار هم هوس بوسیدنم را نمی‌کند.

– سینا برگشته پیش خانواده‌ش، خونه‌ش خالیه اون‌جا می‌مونم.

با همان اخم سرش را خم می‌کند

– مطمئنی؟!

با چشمانی باریک شده می‌پرسم

– از چی؟!

نفس عمیقی می‌کشد و طبق عادت، دست پشت گردنش می‌برد

– هیچی، مراقب خودت باش.

جمله‌اش پایان مکالمه‌مان را با تمام بی‌رحمی بر صورتم می‌کوبد و من بدون اینکه چیزی بگویم سوار تاکسی می‌شوم.

راننده هم با کمی مکث می‌نشیند و وقتی حرکت می‌کند، من بدون اینکه با خودم باشد، برمی‌گردم و از شیشه‌ی کثیف ماشین به عقب نگاهم می‌کنم.

به مردی که دست توی جیب‌های شلوارش فرو کرده و به ماشینی که من داخلش نشسته‌ام نگاه می‌کند.

کاش اصلاً از همان اول نمی‌آمدم…
آمده بودم، توی آن خانه‌ی کوچک و گرم دلبسته‌تر شده و داشتم می‌رفتم.

رفتنی که از نوشیدن زهرمار هم سخت‌تر بود.
انگار طنابی دور گردنم حلقه شده و با هر متر دورتر شدن تنگ‌تر می‌شود.

– خانم کجا برم؟

صاف می‌نشینم و با بغضی که به گلویم فشار می‌آورد، سخت می‌جنگم و آدرس می‌دهم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا