رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو پارت 8

5
(1)

تمام بخش را یک دور چک کرد و کنار استیشن ایستاد. ایوب و میلاد علایم حیاتی ها را چک می کردند و منیژه سرم ها را تعویض. دیگر اخم و تخمی وجود نداشت ولی منیژه همچنان سرسنگین بود ولی ایوب کمی با این مسئله کنار آمده بود و گاهی با او هم کلام می شد، می دانست میلاد با او صحبت کرده است و روزی باید برای منیژه هم درد دل کند.
– تخت سی و دو کجاست؟
گلی به طرف صاحب صدا با لهجه ی افغانی برگشت. مردی با قامتی میانه و چشمانی بادامی و نقابی سرد بر چهره اش که از ویژگی های بارز مردم افغان بود.
گلی کمی صورتش را جمع کرد: نسبتی باهاش دارین؟
مرد کمی مکث کرد و بعد جواب داد: بله… خانمم هست.
ابروهای گلی به سمت بالا پرواز کرد: خانمتون؟!
مرد با همان چهره سردش که هیچ احساسی در آن خوانده نمی شد فقط بله ای گفت و به گلی خیره شد.
گلی دست راستش را به سمت راهرو زنان دراز کرد و گفت: از اینجا چهارمین اتاق.
و نگاهی به دو کمپوت سیب و گیلاس در نایلون سفید رنگ انداخت: چیزی بهش ندید بخوره… باید سونوگرافی بره.
رفت و پشت میزش نشست و آخیشی زیر لب گفت. با وضعیتی که داشت، زودتر از همیشه خسته می شد و درد بدی در کمرش می پیچید. دستش را مشت کرد و گودی کمرش را مالید. سر که چرخاند، ایوب با دستگاه فشار در دستش به او خیره بود. گلی حس ترحمی که در آن نگاه موج می زد را دوست نداشت ولی هر چه بود از تحقیر بهتر بود. ایوب جلوتر اومد و دستگاه فشار را بر روی سکو گذاشت و رو به او گفت: اگه کاری مونده، به من بگو انجام بدم.
گلی با لبخند بی جانی سرش را به طرفین تکان داد. همگی در استیشن جمع بودند که مرد افغان از کنار آنها عبور کرد.
گلی رو به منیژه گفت: شوهر تخت سی و دو بود.
همه به مرد نگریستند.
-زنه معتاده.
این بار همه به میلاد چشم دوختند. میلاد که لیوان چایش را کج کرده بود تا جرعه ای دیگر هورت بکشد، آن را پایین آورد و نگاهی اجمالی به همه انداخت: یعنی نفهمیدید؟ داد می زنه که یه چیزی می کشه.
گلی به منیژه نگاه کرد و منیژه به کف.
هنوز چند دقیقه ای از رفتن مرد نمی گذشت که صدای جیغ بلند دختری در بخش پیچید. هر چهار نفرشان از جایشان پریدند. کمی به هم نگریستند و بعد به طرف صدا دویدند. صدای جیغ قطع نمی شد. وارد اتاق که شدند، دختر جوان همراه تخت سی و یک با دستانی کنار گوشش و چشمانی بسته پی در پی جیغ می کشید. حالا همراه مریض های دیگر هم دراتاق جمع شده بودند. گلی به طرف او رفت و دستش را برداشت. صدای جیغ قطع شد.
دختر انگشتش را به طرف پنجره باز دراز کرد و با ترس گفت: خودشو پرت کرد پایین.
سرها به طرف نقطه ای که او اشاره کرده بود، چرخید و بعد تخت خالی سی و دو. گلی پا تند کرد و لبه پنجره رفت. پسرها و منیژه هم به دنبالش رفتند. سرهایشان را از پنجره بیرون بردند و زن را روی سیمان های کف دیدند، به پشت روی زمین، دست هایش در طرفین، یکی از پاهایش از زانو تا شده و چشمانی بسته و شاید روحی آزاد…
گلی از پنجره جدا شد و به سرعت برگشت و به سمت استیشن دوید و گوشی تلفن را برداشت و بعد از شنیدن بله با صدایی مرتعش گفت: کد 110 به ح… حیاط.
دستانش چون بید می لرزید. صدای متعجب مرد در گوشی پیچید: کجا؟
-حیاط پشتی بیمارستان… نزدیک مهد کودک.
-چرا اونجا؟
گلی با حرص گفت: آقای خسروی بجنب… مریض خودشو پرت کرده پایین.
گوشی را گذاشت و به اتاق دارو رفت و ترالی احیا را به طرف بیرون هل داد ولی آنقدر استرس داشت که فشارش اثری نداشت. دستی برای کمک کنار دستش قرار گرفت. سرش را بالا گرفت و میلاد با چهره ای خونسرد گفت: آجی برو اونور خودم می برم.
و با زور مردانه اش هلی داد که ترالی از جایش کنده شد و گلی سریع وسایل لوله گذاری را بیرون کشید و در نایلونی گذاشت و به دست ایوب داد: سریع ببر پایین… بدو پسر.
و ایوب گرفت و به سمت در بخش دوید. با میلاد به اتاق رفتند و کنار پنجره ایستادند. از استرس و فشار زیاد، دست گلی به سمت سینه اش رفت که در آن قفس، قلبش بال بال می زد. نفس عمیقی کشید و کشوی اول را باز کرد و سرنگ و اپی نفرین بیرون کشید ولی هر کاری کرد نتوانست پوکه را بشکند. منیژه آنها را از دستش گرفت و دارو را کشید و در دستکشی گذاشت. گلی سرش را از پنجره بیرون برد و دید چند دکتر و ایوب دور زن جمع شده بودند و هرکسی مشغول کاری بود. کسی مانتویش را کشید. منیژه کنار گوشش داد زد: میلاد اینو ببر بیرون… خیر سرش حامله است… نمی فهمه نباید این صحنه هارو ببینه… تا یه بلایی سر خودشو بچه اش نیاره ول کن نیست.
هنوز نفسش تند بود و ضربان قلبش بالا ولی زمزمه کرد: کمک کنم.
منیژه سرش را از پنجره بیرون برد و صدای کسی به گوش رسید که گفت اپی نفرین و منیژه هم دستکش را پایین انداخت. گلی که سر برگرداند، نگاهش روی مردی ثابت ماند که در حالیکه نفس نفس می زد به او خیره بود.
در این شرایط فقط حضور او کم بود. نگاه از گلی نمی گرفت: خیره، مستقیم، شکاک.
منیژه دوباره رو به میلاد گفت: گلی رو ببر بیرون.
آستین مانتویش کشیده شد ولی نگاهش از دکتر رحمانی کنده نمی شد. سر دکتر با حرکت گلی چرخید تا زمانی که از در خارج شد. روی صندلی که جا گرفت، میلاد نگاهی به لبان سفید و رنگ پریده اش انداخت. به آبدارخانه رفت تا آب قندی برایش بیاورد.
تصویر زن که به دیوار تکیه داده بود لحظه ای از ذهنش پاک نمی شد.
وقتی فکر می کرد تمام درهای زندگی به رویش بسته شده اند…
وقتی فکر می کرد دیگر ساز زندگی اش کوک نبود و فالش می زد…
وقتی فکر می کرد بدبخت ترین موجود روی زمین است…
درست همان لحظه… درست همان لحظه…
خداوند صحنه ای برایش خلق می کرد… آدمی خسته از تکرار روزهای خالی اش… آدمی خسته از هم آغوشی هر شبش با تنهایی و حسرت… آدمی که در دیروزش مرده بود و امروز و فردایش به مرثیه خوانی برای دیروزش می گذشت… قتل آدمی به دست خودش…
یک جفت کفش مشکی در میدان بینایی اش، او را از عالم خودش بیرون کشید.
نگاهش حرکت کرد… شلوار مشکی… روپوش سفید … در آخر دکتر رحمانی با سگرمه های در هم.
-تو حامله ای؟
این مرد به او فرصت نداد در عالمی که چند لحظه پیش داشت، خدایش را شکر کند. دست به سینه شد با اخم: شنیدید که.
دکتر با لحن بدی گفت: مگه تو شوهر داری که حامله باشی؟
گلی نگاه محکمش را از او نگرفت: وقتی حامله ام یعنی شوهر کردم.
دکتر نگاه کرد… نگاه کرد… نگاه کرد… بدون پلک… شاید داشت در ذهنش چیزهایی را به هم ربط می داد… جای ایکس و ایگرگ معادله ی ذهنی اش آدم ها را پس و پیش می کرد… شاید داشت پازلش را می پیچید… گلی … بزرگمهر… بچه…
گلی از جایش بلند شد و به اتاق دارو رفت. صدای پای مرد را که شنید، برگشت و با تشر گفت: چرا دنبال من میاید؟
دکتر هم تشرش را با تشری بلندتر جواب داد: پدر بچه کیه؟
گلی گردن کشید: فکر نکنم به شما مربوط باشه… کسی به شما حق نمیده تو مسائل خصوصی دیگران سرک بکشید.
با انگشتش به بیرون اشاره کرد: فکر کنم اون مریضی که اون بیرون داره جون میده، مریض شما باشه دکتر عزیز.
میلاد در حالیکه محتویات لیوانی را با قاشق هم می زد وارد شد و اول به گلی بعد با اخم به دکتر رحمانی نگاه کرد. لیوان را به طرف گلی گرفت بدون اینکه نگاه از دکتر بگیرد: بخور آجی.
گلی لیوان را گرفت. سر دکتر به طرف میلاد چرخید، گوشه لبش به تمسخر بالا رفت. رو به گلی گفت: بوی گندت داره کم کم در میاد… بلاخره سر از کارت درمیارم.
گلی لب فشرد و با عصبانیت گفت: بوی تعفن شما که عالم گیره… نمی دونم چطور تا حالا حالتون از خودتون به هم نخورده.
دکتر از جواب گلی خروشید و به طرف او رفت که میلاد با آن قد بلندش جلوی گلی ایستاد: دستت بهش بخوره همین الآن میرم حراست و گزارش میدم.
دو مرد چشم در چشم: یکی مطمئن و دیگری غضبناک.
پره های بینی دکتر از خشم مرتب باز و بسته می شد. قدمی عقب گذاشت و سرش را چند بار بالا و پایین کرد: به حسابتون می رسم… حالا می بینید.
و از اتاق خارج شد.
***
کلید را وارد قفل کرد و چرخاند. مرد با عصایش به در ضربه ای زد: هی دختر!
گلی سرچرخاند، خسته. پیرمرد فضول با زیرپوشی سفید بر تن و پیژامه ای آبی در پا، روی صندلی، جلوی در خانه بغلی نشسته بود. ته ریش سفیدش با سر کچلش همخوانی نداشت.
گلی آرام جواب داد: بله؟!
پیرمرد دوباره عصای قهوه ایش را جلوی پایش گذاشت: مستاجر جدید سوده خانمی؟
گلی پوفی کشید که حاکی از کلافگی و بی حوصلگی اش می داد: بله.
جواب های کوتاه گلی خوشایندش نبود، او اطلاعات کامل می خواست. دست چپش را روی دست راستش گذاشت: می دونی من کی ام دختر جون؟
شناختن او کم زحمت ترین جریان زندگی اش بود. پیرمرد فضول محله.
نگاه گلی به موهای فر سیاه و سفید دستانش گره خورد، روی بینی اش چینی افتاد و بی حوصله جواب داد: ستوان.
پیرمرد با بادی در غبغبش سرش را چند بار بالا و پایین کرد: خوبه… خوبه دختر که منو می شناسی… تنها زندگی می کنی؟
گلی در دل به ژست پیرمرد خندید. وقتی کلمه ستوان را از دهان او شنید گردنش را سیخ کرد و کمی چانه اش را پایین آورد و بادی در گلو انداخت. خوب بود ستوان واقعی نبود و مردم محله به خاطر تجسس بی نظیرش در زندگی دیگران به او این لقب را داده بودند.
گلی در را باز کرد و قدمی داخل گذاشت: نخیر… شوهر دارم… ببخشید از سر کار اومدم، خسته ام باید برم استراحت کنم.
همه جا کسی بود که دماغش را در زندگی او کند و آرامشش را بر هم زند.
خسته در حالیکه کیفش را روی پله ها می کشید وارد خانه اش شد. مانتو شلوارش را درآورد و همانجا روی زمین انداخت. سراغ یخچال رفت و بطری آب را بیرون کشید و در لیوانی، آب ریخت و نوشید.
به اتاق خواب رفت و حوله ی حمامش را برداشت که صدای گوشی اش را شنید.
به سراغ کیفش رفت و آن را بیرون کشید: شیرین جون.
با لبخندی جواب داد: سلام … صبحت بخیر مامان جان.
صدای پرحرص مادرش به گوشش رسید: چه سلامی گلی؟ داری چکار میکنی اونجا؟ داری چه غلطی می کنی؟
گلی چینی به پیشانی اش انداخت و همانجا کنار کیفش روی زمین نشست: چی شده شیرین جون؟!
مادرش به او توپید: دیگه می خوای چی بشه؟ این خانمِ زنگ زده چی میگه؟
سکوت؛
و سکوت؛
و سکوت و اضطراب.
مامان با لحنی توبیخ کننده گفت: گلی؟!
گلی لبهایش را جلو کشید: چی بهت گفت؟
-تو خجالت نمیشی؟
گلی برآشفت و از جایش بلند شد و بنای قدم زدن را گذاشت، بی هدف در دایره ای نامنظم: چکارکردم ها؟ چکار کردم که خجالت بکشم؟ تا حالا هیچ مردی تو زندگیم نبوده حالا میخوام باشه… وقتی از اون خونه مثل طاعونیا پرتم کردید بیرون باید به این چیزاشم فکر میکردید که جذب کسی شم که زیر بالو پرمو بگیره… من که رسوای عالمم اینم روش…
-الآن حرف من اینه گلی؟ حرف من اون مرد و خانواده اشه… می دونی وقتی مامانش زنگ می زنه یعنی چی؟ وقتی میگه خانواده ها بیشتر با هم آشنا شن یعنی چی؟ گلی تو الآن رسما زن یکی دیگه ای.
گلی ایستاد… مامان چه گفت؟ زن رسمی یکی دیگه؟ زن بزرگمهر؟ دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد…
صدای گلی بالا رفت: کدوم زن؟! تو دیگه چرا مامان؟! از همون روز اول به من گفت دلت بند من نشه… پابندم نشی… زنم ناهیده… تو فقط یه ماشینی که قراره بچه ارو به دنیا بیاری… شیرین جون بین این کلمات کجاش فهمیدی که من زن اونم؟
-زن اون بودن که نیاز به حرف نداره… یه تیکه کاغذ که هم تو داری و هم اون داره نشون میده شما دوتا زن و شوهرید… حالا هی بزنید تو سروکله هم که هیچی بینتون نیست.
گلی از عصبانیت یک قدم پیش می گذاشت یک قدم پس… چشم هایش آرام و قرار نداشتند و مرتب از یک نقطه به نقطه دیگر تغییر مسیر می دادند… حرص بر او مستولی شده بود: آره خوب شما قدیمیا فکر می کنید ازدواج و زن و شوهری یعنی یه تیکه کاغذ بینتون… ولی من امروزی میگم زن و شوهری یعنی کنار اون یه تیکه کاغذ لعنتی، دلها برای هم بتپه… همو بخوان… یه سر و یه بالین باشن… نه فقط یه کاغذ و شبم بغل خوابی.
-دو کلاس درس خوندی فکر می کنی خیلی حالیته؟ اون مرد شوهرته و تو داری با یه خانواده بازی میکنی… من تو رو اینجوری تربیت نکردم گلی… تو نانجیب نبودی که؟
درد تیری شد و بر قلب گلی نشست. زانوهایش تا شد و همانجا وسط پذیرایی نشست… مامان بود؟! نانجیب خطاب شده بود؟ خشم چینی بر پیشانی و بر لبش انداخت: من نانجیبم؟! من مامان؟! منِ بدبخت که دلم یه مرد واقعی می خواد؟ یکی که نگران شه برام… به خاطرم عصبانی شه… گریه کنم و اون توبیخم کنه… حواسش باشه که از نبود مبل تو خونه ام پیش مهمونام خجالت می کشم… اونی که تو لحظات سخت کنارم باشه و با نگاش بهم بگه حواسم بهت هست… چکار کنم که بزرگمهر منو نمی خواد و یکی دیگه دلش با منه… من نانجیبم؟ خوب زخم زدنو بلد شدی شیرین جون.
-تو باید بهشون بگی… بذار خودشون بخوان که پیشت بمونن یا برن.
رفتن آنها دیگر ورای تحملش بود… با زانو به طرف دیوار رفت و به آن تکیه داد: برن؟ کجا برن مامان؟ چرا نمی فهمی چی میگم؟ تنها کسایی که الآن دارم اونان… بعد برم چی بگم… برم بگم ببخشید یه بچه تو شکمم دارم و زن صیغه ایم؟ یا ازاون شب شروع کنم؟ فکر می کنی گفتنش راحته برام شیرین جون؟
صدای مادر حزن آلود شد: آخرش چی گلی؟ آخرش که می فهمن… بهتره خودت بگی تا خودشون بفهمن.
گلی دستی به سر و صورتش کشید و سر بر زانو گذاشت: میگم مامان… میگم… یواش یواش… یه کم دیگه می گم… فقط برام دعا کن.
-والله دیگه شب و روز نیست که دعات نکنم… هر روز یه اتفاق.. خدا به خیر کنه این قائله رو… زودتر بگو و خودتو راحت کن مامان جان… مرگ یه بار شیون یه بار… اینجوری داری هر روز خودتو داغون می کنی.
-گفتم که می گم.. یه کم دیگه… من خسته ام شیرین جون… کاری نداری؟
بعد از خداحافظی سرش را به دیوار تکیه داد… باید می گفت؟ باید می گفت… دیر یا زود…
دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد و سرش را به دیوار تکیه داد. با دلسوزی بی جایش خود را در چاهی انداخته بود که در انتهای آن داشت جان می داد، نه یاوری، نه هم صحبتی، نه همراهی…
دریغ از یک آدم که او را درک کند… دریغ از یک دوست که او را بغل کند و آرام چند ضربه به پشتش بزند و بگوید “هی رفیق هر کی میخواد هر چی بگه، من تا تهش باهاتم”… و او با لبخندی مرام دوستش را ستایش کند.
عجب چاه عمیقی بود چاه تنهائی اش…
به خاطر این بچه همه چیزش را داده بود و حالا نوبت به مرد رویاهایش رسیده… وحیدش.
ولی این بار کوتاه نمی آمد… هر چه داشت، این جریان به تاراج برده بود و او فقط پرچم سفید تسلیم نشان داده بود، ولی این بار … نه… این مرد را به هر طریقی بود برای خودش نگه می داشت… او تنها داشته اش از این اتفاق بود… تصمیمش را گرفت… می گفت ولی نگهش می داشت… با چنگ و دندان… با وجود یک بچه و یک تکه کاغذ که او را به بزرگمهر مربوط می کرد… نگهش می داشت فقط و فقط برای خودش…
گوشی را دوباره برداشت و شماره را گرفت.
صدای شادش در گوشی پیچید: سلام صبحت بخیر.
این صدای روح نواز چکشی شد و بر دیوار بلند تصمیمش ضربه ای جانانه وارد کرد و آوارش کرد. از دست دادن این مرد عین خیانت بود به خودش…
این مرد برای زمستان قلبش بهار بود، پر از گلهای شقایق قرمز: سلام… صبح شما هم بخیر.
-خسته نباشی خانم… از بیمارستان اومدی دیگه؟
و دوباره دل بی معرفتش برای آن کوه محبت لرزید: اوهوم.
صدای خنده اش دل مهرندیده ی گلی را صیقل داد: من با تو چکار کنم؟! هر چی بگم تو آخرش کار خودتو میکنی… اوهوم زشته خانمی.
مگر می شد از این مرد گذشت؟ او داشت کم کم آفتاب زندگی اش می شد و بدون او زندگی یعنی ظلمات… به که بگوید که سهمش را از زندگی می خواهد و دوست ندارد آن را نه با کسی قسمت کند و نه به کسی ببخشد.
و نم اشک، چهارچوب چشمانش را قاب گرفت: هر چی شما بگید… بله… جایی می رید؟ انگار بیرونید؟
-دارم میرم اندیشه… یه زمین بهم معرفی کردن واس ساخت و ساز… دارم میرم یه بررسی کنم.
باید الآن می گفت؟ باید همین الآن تیغ را بر میداشت و به رابطه اشان می کشید؟
با کف دست چشمان نمناکش را مالید… کف دستش خیسی کمی گرفت: آقا وحید؟
جانم برای این صدای لرزان کم بود که نتوانست بر زبان جاری اش کند به ناچار چیز دیگری پیش کشید: چیزی شده؟
گلی دسته ی کیفش را به بازی گرفت: باید حرف بزنیم.
چرا حس خوبی نسبت به این حرف زدن نداشت؟ نوعی نگرانی یا شاید آشفتگی از لحن گلی دریافت می کرد: دلخوری؟
تعجب بر صدای گلی نشست: دلخور؟
-محسن اون شب نادونی کرد… ندونسته حرفی زد… خوش ندارم این وسط دلخوری پیش بیاد… نه اونا از تو… نه تو از اونا… من باهاش حرف زدم تو هم دلگیر نباش گلی.
گلی اندیشید که این مرد با دل صاف و صادقش روابط بین آنها را مدیریت می کرد…این مرد چه در زندگی او، چه در زندگی خانواده اش آفتاب سر ظهر بود.
انگار که سکوت گلی مهر تاییدی بود بر افکارش، پس با دلجویی گفت: گلی.
و با این صدا رنگ قرمز تند احساس و آبی آرامش در هم آمیخت.
لب گلی به لبخندی باز شد: من دلخور نیستم خیالتون راحت… فقط… فقط باید با هم حرف بزنیم.
-در مورده؟
گلی نفس عمیقی کشید و این بار نگاهش را به در اتاق خواب میخ کرد: خودمون.
صدای وحید با کمی تاخیر شنیده شد: باشه… کی؟
کی؟ هر چه دیرتر بهتر… شاید فردا… شاید هفته ی دیگر… کمی ترسید… به این زودی قرار بود از دستش بدهد؟ هنوز احساس بین شان کودک بود.
گلی لب برچید: خوب… خوب… امروز که خسته ام و شما دارید میرید جایی… فردا هم کاردارم… پس فردا هم دارم با فامیلام میرم جایی… بعدش دوباره شیفتم… بعد…
صدای خنده مستانه وحید او را از ادامه حرف واداشت: باشه کوچولو… هروقت آماده بودی حرف می زنیم… چطوره؟
لبهای گلی کمی کش آمد… این خوب بود… این را می پسندید.
-خوبه… من قطع می کنم… دارید رانندگی می کنید… خطرناکه من باهاتون حرف بزنم.
-اون که صد البت… فقط یه چیزیو متوجه نشدم.
گلی گیج پرسید: چیو؟
-اینکه تا حالا داشتی حرف می زدی خطری نداشت… ولی از حالا به بعد خطرناکه؟!
دوباره این مرد او را به بازی گرفته بود و او مانند احمقی جلوه کرده بود.
با حرص جواب داد: واقعا که… منو بگو نگران شمام.
و بلافاصله دستش روی دهانش جای گرفت و چشمانش از حرفی که زده بود درشت شد.
و سکوت در آن طرف خط در جریان بود… سکوتی پر از همهمه ی احساس.
-تو هم مراقب خودت باش… می دونم الآن می خوای بری بخوابی ولی قبلش در خونه رو قفل کن… پشت گوش نندازی؟
و گلی با شرم گفت: چشم.
و وحید شاید در دل به او لقب بغلیه عزیز را داد: چشمت بی بلا… هر وقت مناسب دیدی واس حرف زدن هستم در خدمتت خانمی… روز خوش.
می گفت شک نداشت ولی امروز نه… دلش نمی خواست جنگل رویاهایش را به این زودی به آتش بکشد… مگر زور بود؟! دلش می خواست مثل منیژه، لیلا یا دختر های هم سن و سالش، روزهای بلند تابستانش را روی بام برود و زیر سایه دیوار به پشت دراز بکشد و به یاد مردش خیال ببافد… روح او هنوز باکره از احساس بود… و از خود پرسید اگر رویاپردازی کند، نانجیب است؟ دیگر عقلش کار نمی کرد.
سرش را چند بار به طرفین تکان داد و افکارش را پراند. از جایش بلند شد و بعد از قفل کردن در حوله اش را برداشت و به حمام رفت.
***
صدای شالاپ شولوپ دستگاه سونوگرافی، تنها صدایی بود که در آن اتاق به گوش می رسید. گاید سونوگرافی مرتب روی شکم گلی حرکت می کرد… روی آن برآمدگی کوچک…
نگاه بزرگمهر و مادرش به صفحه ی مانیتور و مانند دفعات پیش نگاه گلی به سقف.
دکتر عینکش را با دست دیگرش بالا داد: خوب از لحاظ جسمی جنین در شرایط نرمالیه… مقدار مایع آمنیوتیک خوبه… وضعیت جفت نرماله… قلبش خوب می زنه…
لبهای بزرگمهر به لبخندی باز شد.
-اینم استخون فمورشه(ران).
و دستش را روی قسمتی از مانیتور گذاشت و دل بزرگمهر برای بچه اش ضعف رفت و بی تاب شد.
بنفشه خانم با ذوقی گفت: الهی مامان جونیش فداش شه.
و انگار در معده ی گلی رخت می شستند.
-خوب یه سوپرایز قشنگم دارم برای بابا و مامان گلی و مامانی جونیش.
و دکمه ای را فشار داد: اینم صدای قلب پسر کوچولومون که خیلی هم بی حیایه… پاهاشو اونقدر باز کرده تا همه بفهمن آقاست وروجک.
و نوای زندگی در اتاق پیچید: تاپ تاپ… تاپ تاپ… تاپ تاپ…
146 بار در دقیقه…
قلب بزرگمهر در سینه اش ریخت و نفسش بند آمد و اشک شوق در چشمانش نشست…
دستهای مامان جونی از ذوق فراوان روی گونه هایش جا گرفت و دلش برای نوه ی اولش بی قراری کرد…
و تمام عضلات گلی منقبض شد و دنیا دور سرش چرخید.
بزگمهر لب زد: نفس بابا… پسر گلم.
بنفشه خانم زمزمه کرد: عزیز دل مامان جونی… قربونت برم.
و گلی زار زد: خدا… نمی خوام بشنوم.
سرها به طرف او چرخید. دست هایش را روی گوشش گذاشته بود و پشت هم تکرار می کرد: نمی خوام بشنوم… نمی خوام بشنوم.
و صدایی در اتاق… تاپ تاپ… تاپ تاپ… تاپ تاپ…
خوشی همه زایل شد. نیم خیز شد که دست بزرگمهر روی سینه اش جا گرفت و با لحنی که چاشنی اش التماس بود، گفت: گلی یه کم دیگه.
تاپ تاپ… تاپ تاپ… تاپ تاپ…
دکتر موسوی و بنفشه خانم تماشاچیان این صحنه بودند.
گلی برآشفت و دستش را پس زد و لباسش را پایین کشید و از تخت پایین پرید: می فهمی حالم بده… دارم دیونه می شم… صدای قلبش اعصابمو بهم می ریزه.
به طرف صندلی رفت و کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
بزرگمهر رو به مادرش گفت: مامان شما لطفا برو دنبالش.
بنفشه خانم با آهی اتاق را ترک کرد. دکتر از جایش بلند شد و با اخم به طرف میزش رفت: باید با هم حرف بزنیم آقای مصطفوی… بفرمایید بنشینید.
و بزرگمهر می دانست، قرار است چه چیزهایی بشنود. روی صندلی نشست و نگاهش را به جا خودکاری میناکاری شده ی روی میز داد.
خانم دکتر دست به سینه به صندلی تکیه داد: فکر کنم درست متوجه شده باشم که گلی این بچه ارو نمی خواد… این طور نیست جناب مصطفوی؟
بزرگمهر سر چرخاند و به پرده کرکره ای یاسی رنگ خیره شد که تصویر بیرون را از یکدستی خارج کرده بود وانگار دنیای بیرون را برش داده بود. لای پنجره باز بود و باد ملایمی پرده را تکان می داد و در هر بازگشت فلز پایین پرده به پنجره اصابت می کرد: چِلِق چِلِق.
-این بچه ناخواسته است.
دکتر دستانش را از آرنج روی میز گذاشت و خودش را کمی جلوکشید: ناخواسته برای اون؟
بزرگمهر نگاهش را از پرده کند و به دکتر داد: اول برای هر دومون… ولی بعدش من ازش خواستم نگهش داره.
-و اون نمی خواد.
معما حل شده بود… دلایل رفتار گلی… عدم ارتباطش با جنین.
دکتر دوباره به صندلی تکیه داد: این چند باری که اینجا اومدید، ندیدم از لحاظ احساسی خانمتونو ساپورت کنید… اگه اون بچه ناخواسته است… اگه شما خواستید و اون نخواست و اون به خاطر شما بچه ارو نگه داشته… پس چرا هیچ حمایتی از طرف شما نمی بینم؟! چرا هیچ وقت موقع سونو ندیدم وقتی عضلاتشو منقبض می کنه شما دستشو بگیرید و نوازشش کنید تا اون موجود ظریف به آرامش برسه؟ اگه قرارِ گلی اون بچه ارو بخواد، باید وجود شمارو کنارش احساس کنه ولی من که دارم از بیرون این رابطه ارو می بینم، هیچ چیزی حس نمی کنم چه برسه به خانمتون که درگیر این ماجراست.
همینش مانده بود که گلی را درگیر بچه کند… این پسر فقط مال او بود و از همان ابتدا قرارشان همین بود که گلی سهمی در آن نداشته باشد.
از جایش بلند شد و به دکتر نگریست: ممنون از راهنماییتون.
دکتر با اخم جواب داد: من راهنمایی نکردم… من دارم اولتیماتوم میدم… پسر شما حس مادرشو می فهمه… مادر و جنین به هم از لحاظ روانی مرتبطند… اگه مادر در شرایط روحی مناسبی نباشه بعدها این شرایط دامن گیر پسرتون میشه جناب… دیگه خود دانید… می تونید برید.
از در که خارج شد، نگاهش را در سالن چرخاند ولی خبری از گلی و مادرش نبود. با صدای منشی به سمت او برگشت: خانمتون و همراهش رفتن پایین.
بزرگمهر سری تکان داد و با گفتن ممنون بیرون رفت. از دور گلی و مادرش را دید که به در ماشین تکیه داده بودند. اخم های گلی درهم بود و کیفش را جلوی پایش گرفته بود و به چپ و راست تکان می داد. بی قراری اش به وضوح دیده می شد… هیچ وقت، هیچ چیز درست پیش نمی رفت… مادرش را دید ولی دیگر با حال و روز گلی جای لبخندی نمانده بود. از همانجا دزدگیر را زد. گلی سریع در عقب را باز کرد و نشست.
نگاهش با نگاه محزون و متاسف مادرش گره خورد. ایستاد. لذت شنیدن صدای قلب پسرش زهرش شده بود… پوفی کشید و دستی به صورتش… اگر این بچه از ناهید.
همانجا جلوی اگر و ای کاشش را گرفت… دیگر با اینها کاری پیش نمی رفت.
نمی خواست گلی را به بچه وابسته کند ولی می توانست کمی دل به دلش بدهد و آرامش کند… فقط برای پسرش… نه بیشتر…
با دست به مادرش اشاره کرد که بنشیند… مامان سرش را کمی کج کرد و غمگین نگاهش کرد و میخواست با نگاهش بگوید که دلش از غم پسرش خون است که نتوانست دل سیر به صدای قلب بچه اش گوش دهد…
بزرگمهر طرف دیگر ماشین رفت و قبل از سوار شدن رو به مادرش گفت: بشین مامان جان… بشین… کاری نمیشه کرد.
همین که در صندلی اش جای گرفت به طرف عقب برگشت و به گلی نگریست ولی او سرش را به شیشه چسبانده بود و خیره به آسفالت سیاه… رنگ این روزهایش.
بزرگمهر که سر برگرداند، چشم در چشم مادرش شد: دو نگاه همدرد.
به راه افتاد ولی تمام مسیر از آینه جلو به گلی نگاه می انداخت و آه می کشید. حرفهای خانم دکتر در سرش رژه می رفت. لبی تر کرد و گفت: چیزی هوس کردی برات بخرم؟ چی دوست داری؟
و این جمله ی او کبریتی بود که به انبار باروت خشم گلی زده شد… سرش را از شیشه جدا کرد و لحظه ای از آینه به چشمهای بزرگمهر خیره شد… خشم و حرص و ناکامی بند بند وجودش را درنوردید… نفسش تند شد و چشمانش دو دو زد… قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین می رفت و احساساتش، مهر دیوانگی بر عقلش زد… به سرعت چرخید و دستگیره ی در را کشید ولی قفل بود. با کف هر دو دستش بر درو شیشه کوبید… محکم… بی وقفه…
فریاد کشید: باز کن این درو.
بزرگمهر یک لحظه به طرف او برگشت و دوباره به جلو نگاه کرد. با تعجب گفت: چته تو؟!
گلی گوش نمی داد و با کف دستانش محکم به شیشه می کوبید: می خوام پیاده شم… باز کن درو… باز کن.
بنفشه خانم کاملا به طرف او چرخیده بود و با اضطراب سعی در آرام کردنش داشت: گلی… عزیزم آروم باش… آروم باش خانم.
گلی دیوانه شده بود و مرتب جیغ می کشید.
بزرگمهر عصبانی شد و داد کشید: آروم بگیر… چته تو؟ چرا وحشی شدی؟
صدای داد بزرگمهر و فریاد گلی در هم آمیخت. مادر آشفته صدایش را کمی بالا برد و به بزرگمهر توپید: تو چرا داد می زنی؟
بزرگمهر میان فریادهای گلی گفت: مگه نمی بینی رم کرده؟ مگه چی گفتم؟ اَه لعنتی.
و دوباره رو به گلی با صدای بلندی گفت: تمومش کن…تمومش کن… اینقدر جیغ نکش لعنتی.
و گلی دیوانه وار با مشت هایش به شیشه می کوبید و هوار می کشید: میخوام پیاده شم… دارم می میرم… تو رو خدا درو باز کن.
مادر مستاصل رو به بزرگمهر کرد: بزن کنار مادر تا برم عقب… بزن کنار بزرگمهر جان.
همین که ماشین کنار خیابان پارک شد و قفل در باز، گلی کیفش را برداشت و به سرعت باد پیاده شد. مادر هنوز یک پایش در ماشین و پای دیگرش روی زمین بود که گلی از جوی آب پرید و وارد پیاده رو شد و بنای دویدن گذاشت.
بزرگمهر از ماشین پایین جهید و بدون بستن در به دنبال گلی دوید. مادر داد کشید: بزرگمهر.
گلی می دوید و بزرگمهر دنبالش… غروب یک روز بهاری و خیابان شلوغ ولیعصر…
مهم نبود به چند نفر تنه می زند… مهم نبود چند نفر به او فحش می دهند… فقط مهم بود برود… برود و از بزرگمهر دور شود… برود و جایی، کنج دیواری برای چند دقیقه بمیرد… همین و بس… صدای بزرگمهر را می شنید که صدایش می کرد… نایستاد… دوید… دوید… دوید…
و نفسش به شماره افتاده بود… کدام خیابان و کدام کوچه مهم نبود… مهم رفتن و رفتن بود… گریز از حقیقتی محض… فقط صدای نفس هایش را می شنید و صدای قلب جنین… قفسه ی سینه اش از این همه دویدن می سوخت… با جثه ریزش از میان جمعیت رد می شد… سینه اش به خس خس افتاده بود… بزرگمهر همچنان پشت سرش می دوید و چند متر بیشتر با او فاصله نداشت…
با آن شانه های پهن مرتب به این و آن تنه می زد. صدای کوبش قلبش را می شنید… حرص خورد که با آن هیکل بین مردم گیر می کرد و گلی با جثه ریزش به راحتی از میان آنها عبور می کرد… صدایش زد: گلی وایسا… گلی… وایسا میگم لعنتی.
گلی می دوید… می دوید… پایش به پای مردی گیر کرد و چند قدم تلو تلو خورد و فریاد بزرگمهر: ندو… وایسا.
خودش را جمع و جور کرد و بر سرعت قدم هایش افزود… به چهارراهی نزدیک شد… چراغ عابر پیاده قرمز و ماشین ها در حال عبور… مهم بود؟ نه مهم نبود… باید می رفت.
بزرگمهر به مردی تنه زد و دوید که آستین کتش محکم کشیده شد و یک قدم به عقب پرت شد. پسری جوان با هیکلی درشت یقه ی کت را چسبید: هی یارو… مگه کوری؟ یه ورمو بردی عوضی.
سینه اش بالا پایین می شد… نفسش تند… نگاهی به مرد انداخت و دستانش را روی مچ های او گذاشت و به پایین کشید: ولم کن لعنتی.
ولی دست پسر از یقه اش جدا نشد. سرش را برگرداند… گلی به چهارراه رسیده بود… داشت دورتر و دورتر می شد.
-مرتیکه الدنگ… حواست کجاست؟ به جا عذرخواهیته مادر____.
به مادر او این فحش رکیک را داده بود؟ مادر عزیزش؟ با پره های بینی که از عصبانیت و دویدن به سرعت باز و بسته می شد، با چشمانی از حدقه بیرون زده و لبی که محکم فشرده بود سر برگرداند… از خدا ناراحت بود… از گلی عصبانی… از روزگار شاکی…
مشتش را بلند کرد و پای چشم پسر کوبید: ببند دهنتو بی شرف.
دو مرد گلاویز … و صدای جیغ ترمز شدید ماشینی و گومپ.
و صدای خفه و ترسیده بزرگمهر: گلی!
سر همه به طرف چهار راه برگشت.
زمزمه کرد: یا خدا… گلی.
بند دلش پاره شد.
دوباره زمزمه کرد: گلی.
قلبش از ترس ایستاد. دوید با لبی پاره که خون از آن جاری بود. یا خدا گویان به چهار راه رسید. قبل از خط عابر ایستاد… گلی روی زمین بود درست وسط خیابان…
چشمان بزرگمهر از اضطراب و ترس درشت شده بود و دهانش باز… نفسش بند آمد… زانوهایش لرزید… دستهایش روی صورتش… ترس در تمام وجودش رخنه کرد: گلی .
فریاد کشید: گلی.
گلی نشست… سرش را به طرف او چرخاند… بزرگمهر قدمی برداشت… گلی بلند شد… بزرگمهر یک قدم جلوتر گذاشت… گلی پا به فرار، لنگ لنگان.
بزرگمهر ایستاد و لب زد: خدا رو شکر… خدا رو شکر.
درد را نادیده گرفتن و دوباره دویدن… درد را به جان خریدن و فرار از جنینی که رهایش نمی کرد…
تاپ تاپ… تاپ تاپ…
***
دقیقه ها گذشته بود و نگاه او همچنان به تابلوی زرد با نوشته سیاه میانش، چسبیده بود: ایستگاه طالقانی.
قطاری وارد ایستگاه شد… تماس چشمی اش با آن تابلو قطع شد… دختری با کوله پشتی قرمز و آدامسی دردهانش، میان واگن به او زل زد… نگاه او بی تفاوت و نگاه گلی تهی.
چندمین قطار بود؟ چه اهمیتی داشت… زمان و مکان برای او مفهومش را از دست داده بود.
تاپ تاپ… تاپ تاپ…
چرا این صدا دست بردار نبود؟ چرا 146 بار در مغزش اکو می کرد؟ قطار حرکت کرد و دخترک کوله به دوش را با خود برد.
خسته بود… دلتنگ… مایوس.
خسته بود از این روزگار… خسته از دلهره های بی انتها.
دلتنگ بود برای روزهای با آقا بودن… لمس نگاه گرم داداش… برای لحظه های دختربودنش.
مایوس بود از دلبستگی امروزش… از نگه داشتن یار قلبی اش… از عشق و بی قراری اش.
نوای قلب پسرک به تمامی لحظه هایش چسبیده بود… آزارش می داد… علت بغضش شد.
قطار دیگر وارد ایستگاه شد… قطار بعدی… قطار بعدی.
و او همچنان روی صندلی سبز رنگ انتهای سالن نشسته بود با دردی در لگنش… بی هیچ انگیزه ای برای بلند شدن.
فصل سرد زندگی اش آغاز شده بود… پر از کلاغ… بغضش حجم گرفت و دلش تنگ دو چشم سیاه شد… اولین اشکش غریبانه چکید… اشک بعدی… بعدی و های هایش در فضا پیچید.
غریبانه گریست… برای خودش… برای پسرک در بطنش… برای وحیدش… برای بزرگمهر.
آدمها دور او جمع شدند… یکی گفت: چشه؟
دیگری جواب داد: نمی دونم من حواسم بهش بود… انگار تو این دنیا نیست…
یکی دیگر وارد بحث داغ شد: شاید موضوع عشقیه.
دستی پشتش قرار گرفت… شاید مال پیرزن آدامس فروش مترو بود… شاید دختر شال فروش معروف به فاطی شالی… شاید دست خدا بود… شاید…
***
هر سه در آشپزخانه نشسته بودند… نگاه گلی به میز و نگاه عالیه خانم و راحله به صورت پف کرده از گریه ی گلی… علت گریه اش را نمی گفت… سکوت پیشه کرده بود و با هر پرسش قطره اشکی می چکاند.
صدای باز شدن در و بسته شدنش را شنید. شاید اصلی ترین دلیل اینجا آمدنش همین فردی بود که وارد خانه شد… دلتنگش بود و سرخورده از اینکه میدانست چند صباحی بیشتر او را نخواهد داشت.
صدای قدم های محکمش را شنید که از پله ها بالا می آمد… حالا در میدان دیدش بود… سرو بلند و محکمش… در دل قربان صدقه اش رفت… وارد آشپزخانه شد و قبل از همه سلام داد… همگی به احترام او برخاستند… گلی نگاه دزدید. حالا با دیدنش فهمید دلتنگش بود خیلی… خیلی.
عالیه خانم دستانش را طرفین سر وحید گذاشت و سرش را خم کرد. لبش را روی شقیقه او گذاشت و بوسید: سلام عزیز جان خسته نباشی.
و نگاه وحید به صورت قرمز و پف کرده گلی افتاد و اخم کرد: ممنونم…
خیره به گلی گفت: خوش اومدی.
گلی لحظه ای به او نگریست و بعد به سرعت نگاه گرفت: خیلی ممنون.
با مشاهده چشمان قرمز و پلک متورمش حدسش به یقین تبدیل شد: گریسته بود.
آن سر میز نشست و سوالی به راحله نگاه کرد. راحله شانه ای به معنای ندانستن بالا انداخت و از جایش بلند شد و چای برای برادرش ریخت.
رو به گلی گفت: چه خبر؟
چشمان گلی خیره به میز: سلامتی… خبری نیست.
وقتی راحله به او پیام داده بود، گلی به آنجا آمده، کار را زودتر تعطیل کرده و به خانه آمده بود و حالا گلی با قیافه ای گرفته و صدایی خش دار به او می گفت” سلامتی”؟
راحله استکان چای را مقابل داداشش روی میز گذاشت و به طرف پله ها رفت و از آشپزخانه خارج شد… مامان عالیه هم با گفتن صبر کن راحله کارت دارم با او همراه گردید.
گلی با پاهای دردناک و لرزان و دست های گره شده در جلویش نیم خیز شد ولی با صدای محکم وحید دوباره به حالت قبلی برگشت: بشین.
نیم نگاهی به او انداخت و بعد به محل تقاطع طول و عرض میز وسط خیره شد: آخه…
سنگینی نگاه وحید را به خوبی حس می کرد… نگاهی جستجوگر که تا عمق قلب گلی پیش می رفت شاید راز پنهانش را بخواند.
در حالیکه یک دستش بر زانو بود و با دست دیگرش سوئیچش را آرام بر میز می کوبید، گفت: می شنفم.
گلی سرش را بالا گرفت و با او چشم در چشم شد. چینی بین ابروهایش نشسته بود و تیز نگاهش می کرد. غم لانه کرده در چشمان گلی، وحید را آزار می داد ولی بیش از هر چیز این سکوت ناخوشایندش بود که خش بر اعصابش می انداخت.
گلی دوباره سرش را پایین انداخت و انگشتان پیچیده درهمش را به بازی گرفت.
ثانیه ها دقیقه شد و سکوت سنگین همچنان حکم فرما بود.
وحید سوئیچش را روی میز پرت کرد و از جایش بلند شد و با پایش صندلی را عقب فرستاد. میز را دور زد و نزدیکترین صندلی به گلی را بیرون کشید. نشست و به جلو خم شد و دستانش را از آرنج به زانو زد.
نفس گلی تند شد… استرس همه ی وجودش را فرا گرفت… قلبش کوبید… لیلی وار… نگاهش را بالا نکشید… وحید اول به بازی انگشتانش نگاه کرد و بعد به صورتش: منو نیگاه.
و سینه ی گلی بالا و پایین می شد… چطور می توانست در چشمان او خیره شود در حالیکه قلبش از حجم راز پنهان در آن در حال انفجار بود؟ چطور می توانست به او چشم بدوزد و کثافت وجودش را از این مرد صادق قایم کند؟ نگاه کردن به او، دل شیر می خواست که مال او شغالی بیش نبود.
وحید دندان هایش را روی هم فشار داد و محکمتر گفت: بهت میگم منو نگاه کن لامصب.
نگاه گلی حرکت کرد، لرزان، ترسان… دست های مردانه اش که مشت شده بودند… ساعد کشیده اش با رگ های برجسته… شانه های دوست داشتنی اش… چانه و پوست سبزه اش… و چشمانش… چشمان سیاه عزیزش.
درد در حفره های قلبش پیچید… این مرد را دوست داشت.
وحید به آن مردمک های غمگین و لرزان خیره شد. قلبش از آن همه درد نشسته در چشمان عزیزش مچاله شد… این دختر دردی داشت که از نگفتنش، در حال جان کندن بود… خورد شدن… تا شدن.
نرم گفت: اون حرفی که مونده رو دلت و داره داغونت می کنه، بگو و بزارش زمین و همه رو راحت کن.
و گلی همچنان نگاهش می کرد با اندوهی بیکران در حوضچه ی چشمانش و لحظه به لحظه بر درد وحید می افزود… آمده بود که بگوید… برای همین اینجا بود… ولی این نگاه، این مرد، دست دلش را برای گفتن می لرزاند.
وحید لبی تر کرد: من هستم گلی… یه کم از اون بارت که اینجوری داغونت کرده رو بسپر به من… می تونیم با هم حلش کنیم… حرف بزنو خودتو سبک کن… قرارمون همین بود که حرف بزنیم …نه؟
و از این حمایت بی حد و حصر وحید چانه ی گلی لرزید ولی لب نگشود.
نگاه وحید به آن چانه مثلثی کوچک لرزان کشیده شد و قلبش لرزید. پلک فشرد: آقات طوری شده؟
گلی با آن نگاه ویران کننده، سرش را به طرفین تکان داد.
-بچه ها؟
تکان سر گلی به طرفین.
-بیمارستان اتفاقی افتاده؟
و دوباره همان حرکت.
این بار صدایش را بالا برد: پس چته لامصب؟ تو که سه متر زبون داشتی و پشت هم واس من یکی ازش کار می کشیدی… پس چرا الآن غلافش کردی؟ حرف بزن ببینم دردت چیه… اون از تلفنت… اینم از حال الآنت… بگو گلی… بگو و قالو بکن.
گلی کمی در خودش جمع شد. نگاهش را به زانوهای وحید بود که چند سانتی متر بیشتر با زانوهای خودش فاصله نداشت.
آرام جواب داد: چیزی نیست.
وحید خیره نگاهش کرد با عصبانیت: وقتی با من حرف می زنی به من نگاه می کنی… شیر فهمی دیگه؟
مردمکهای لرزانش را به چشمان وحید دوخت… چشمانی دروغگو در چشمانی صادق… چشمانی ترسان در چشمانی پرسشگر.
-فکر میکردم اونقدری هستم تو زندگیت که وقتی مشکلی داری و نمیتونی حلش کنی رو من حساب کنی… حالا می بینم کج فکر می کردم… هنوز اونقدر مرد حسابم نمی کنی که یه نقشی تو زندگیت داشته باشم.
دست به میز گرفت و بلند شد . نگاه گلی با او بالا آمد: شب خوش.
خم شد و سوئیچش را برداشت و با گام های بلند از پله ها پایین رفت.
رفت.
رفت.
گلی ایستاد.
رفت بدون نگاهی.
گلی قدمی برداشت و درد در لگن و پایش بیداد کرد. لب گزید و به دنبالش دوید.
وارد راهرو کوچک که شد،گلی به او رسید، نفس زنان: نرو… نرو خواهش می کنم.
وحید قدمی دیگر برداشت و گلی با دو قدم خود را به او رساند و در حالیکه از درد پایش دلش می خواست فریاد بزند ولی خودداری پیشه کرد و آستین کتش را کشید: وحید نرو… نرو حرف می زنم.
وحید ایستاد… سرش را چرخاند و از بالای شانه اش به او نگاه کرد: موجود دوست داشتنی غمگین.
گلی با قلبی که می کوبید و نمی کوبید، با نفسی که می آمد و نمی آمد، نگاهی به داخل سالن انداخت… اینجا باید می گفت؟ همه باید می شنیدند؟
سرش را با تردید به طرف وحید چرخاند. وحید دستش را دراز کرد و بازوی نحیفش را گرفت و کشید.
درد… درد…
درد چنان در پایین تنه اش پیچید که لب گزید و چشمانش را جمع کرد ولی حتی آخ نگفت. وحید در را باز کرد و گلی را از خانه خارج کرد و هر دو وارد راهرو ساختمان شدند. چراغ روشن شد. بازوی گلی را رها کرد و دست به سینه شد: می شنفم.
باید می گفت… گریزی نبود… خسته بود و درمانده… حق این مرد بود که بداند و تصمیم بگیرد… از کجا شروع کند که سوزَش کمتر باشد؟ چه فرقی می کرد از هر جا می گفت آخرش به رفتن او منتهی می شد… انگار زندگی او بوی تعفن می داد که همه را فراری می داد! ترسیده آب دهانش را قورت داد: داره میاد.
ابروهای وحید درهم شد و سوالش را در چشمانش جاری کرد به جای لبش.
گلی نتوانست در چشمانش نگاه کند و حرف از بچه بزند… از اضطراب ضربان قلبش بالاتر رفت و لرزش به سراغ دستانش آمد… دکمه طلایی مانتویش را به بازی گرفت و نگاهش را به آن دوخت: نفر دومی که قرار بود بیاد و با من باشه.. داره میاد.
چرا اشک برای ورود به چشمانش اجازه نمی گرفت… چرا چانه اش بی اجازه ی او می لرزید… چرا بغضش بی اذن او مهمان گلویش می شد؟ چرا هیچ کس او را آدم حساب نمی کرد؟
وحید با سگرمه های در هم پرسید: خوب این مشکلش کجاس؟ از اول هم گفتی که قراره دوستت بیاد و باهات همخونه شه.
دوستش… دوستش… کدام دوست؟ بچه داشت می آمد و قرار بود طوفانی سهمگین رابطه اش را در هم نوردد… سر بالا گرفت و قهوه ی خیس چشمانش را به سیاه چشمان او داد: مشکلش اینه که من ازش بدم میاد… ازش متنفرم… نمیخوام بیاد و با من زندگی کنه…
چین بین ابروها و پیشانی اش بیشتر شد: درست درمون حرف بزن ببینم جریان چیه؟ اگه نمیخوای چرا قبول کردی همخونه ات شه؟
ذهن گلی هزار تکه بود و حرف هایش بی انسجام… انگار نمی شنید وحید از او چه سوالی پرسیده است؟ فقط می گفت و می گفت.
-اون میاد و همه چیز و بهم می ریزه… یعنی ریخته… همه رو فراری داده… چاره ای ندارم به دلخواه من نیست باید باهاش سر کنم… اون بیاد تو میری… می دونم که میری.. میری تنهام میذاری… همه می رن… باز من می مونم و اون.
وحید از کلافکی دستی بین موهایش کشید و به دختر پریشانی که با چشمانی خیس و نگاهی غمگین به او خیره بود، نگریست. سر از حرفهای تکه تکه اش در نمی آورد… فقط چیزی را می دانست، از این جریان بوی خوبی به مشامم نمی رسید.
-جواب سوالمو بده.. چرا وقتی اون بیاد من تنهات می ذارم؟ چرا باید برم؟
گلی فقط شنونده ی ندای قلبش بود. کاسه ی چشمانش را پر از دانه های التماس کرد: تنهام میذاری؟
و جواب خودش را داد: آره میذاری… آره میذاری… چرا باید بمونی؟ همه رفتن… تو هم مثل بقیه… هر کی فهمید تنهام گذاشت.
وحید سر در گم بود… اون بیرون خبرهایی بود که دخترک را به این حال و روز انداخته بود… خبرهایی ناخوشاید… چرا به حرفهایش گوش نمی داد؟ چرا چیزی از حرفهایش را نمی فهمید؟ این پراکنده گویی بیشتر سردرگمش کرده بود… نفر دوم… تنفر… ترک شدن…
و گلی همچنان جمله ها را پشت هم قطار می کرد، ترسیده بود… دل نگران… آشفته: من ازش بدم میاد وحید… اون بیاد تو میری… راحله میره… عالیه خانم میره… من اشتباه کردم ولی چاره ای جز ساختن ندارم.
اشکش جاری شد. سرش را روی شانه اش کج کرد و با چشمان مظلومش، آرام گفت: وحید تنهام میذاری؟
این صدای ملتمس، این نگاه دردمند و اندوهگین از آستانه ی تحملش خارج بود. سرش را رو به سقف گرفت و نفسش را طولانی بیرون داد. قدم زد… جلو … عقب… دست به کمر.
به گلی نگاه کرد و او را در همان حالت دید.
گلی لب زد: میری، نه؟
حرص خورد. دستش را دوباره و این بار محکمتر بین موهایش کشید… دست خودش نبود ولی صدایش بالا رفت: دارم بهت میگم هستم… آخه لامصب درست حرف بزن ببینم چی به چیه؟ قرار نیس با اومدن یکی دیگه کسی تو رو ترک کنه گلی … خیالت تخت… وقتی میگم هستم تا تهش هستم.
گلی بنای گریه گذاشت: دورغ میگی … دروغ میگی… من شناختمت… تنهام میذاری… مثل همه.
دستش را دراز کرد و لبه کتش را گرفت و سرش را روی بازویش گذاشت و گریست.
وحید نگاهی به او انداخت و نفسش را بیرون داد. کلافه بود، سردرگم… حرف های گلی کمی ترسانده بودش… چه کسی قرار است بیاید که او ترکش خواهد کرد؟ این فرد کیست؟ چرا گلی نمی تواند به او نه بگوید؟ چرا این گونه زار می زند؟
قلبش به درد آمد. دستش را روی سر گلی گذاشت و گفت: گریه نکن گلی… گریه نکن خانمی… اگه اذیت میشی نگو… می ذاریم واس وقتی که حالت بهتر شد… گلی خانم من با شمام… میگم گریه نکن.
و سرش را نوازش کرد. دست گلی از کتش جدا شد. سرش را بلند کرد و کمی خودش را عقب کشید. وحید هم دستش را از روی سرش برداشت، همین که گلی خواست دستش را از میان دست وحید بکشد، نگاه وحید به کف دستش افتاد. کمی بالاتر آوردش و گفت: دستت چی شده؟
گلی دستش را سریع کشید و پشتش پنهان کرد. وحید با ابروی بالا رفته دستش را چند بار تکان داد: دستتو بده ببینم.
گلی جواب داد: چیزی نیست.
وحید قدمی جلو گذاشت و مچش را گرفت و کف دستش را نگاه کرد. چند خراش طولانی که قرمز بودند و قسمتی که پوستش کنده شده بود و قرمزی اش نشان از تازگی زخم می داد. در حالیکه انگشت شصتش را روی خراشها می کشید گفت: چی شده؟
صورت گلی کمی جمع شد: می سوزه، دست بهشون نزن.
وحید لبخندی زد و دوباره روی خراش ها کشید: نمی گی چی شده؟
گلی لبهایش را جلو داد و آب بینی اش را بالا کشید: خوردم زمین.
وحید نگاهش کرد، هنوز صورتش از اشک خیش بود. یاد گربه ی شرک افتاد وقتی برای درخواستی چشمانش را درشت می کرد، و حالا گلی با مظلومیت چهره اش، خواستنی تر شده بود: چجور خوردی زمین که پوست دستت کنده شده؟
گلی با سرتقی جواب داد: خوردم زمین دیگه… چه فرقی می کنه؟ می گم می سوزه، نکن.
و از گریه سکسکه ای کرد. با دست دیگرش اشکهایش را پاک کرد.
و لبخند وحید جمع نمی شد… خوب بود که بحث هایشان به لبخندی ختم می شد.
وحید سر خم کرد… سر خم کرد… سر خم کرد .
آرام لبهایش را روی آن خطوط گذاشت و نرم بوسید.
قلبشان ساز عشق در دست گرفت و نواخت… عاشقانه و دیوانه کننده…
دو قلب پر تلاطم… یکی درگیر رویا… یکی پنجه در پنجه ی حقیقتی سر به مهر و تلخ…
یکی نقش عشق می زد بر دل… یکی نقش شوم جدایی…
یکی در دل نغمه وصل سر می داد… دیگری مرثیه ی تنهایی…
آه زندگی… آه.
تمام وجود گلی نبض گرفت و تپید… دستش را پس کشید. نگاه وحید با تردید به سمت او راه گرفت و به صورتش رسید. گلی لب گزیده بود با چشمانی شرمگین.
گلی قدمی عقب گذاشت ولی تماس چشمی شان قطع نمی شد… وحید دستی میان موهایش کشید… گلی برگشت و به سمت در رفت که صدای وحید باعث شد بایستد: گلی.
سر چرخاند و با چشمانش به او فهماند که از او دلخور نیست… وحید نفس راحتی کشید و گلی وارد خانه شد و حرفشان نصفه ماند.
***
تا مرز دیوانگی فاصله چندانی نداشت… مرتب در پذیرایی قدم رو می رفت… ساعت ها بود که در خانه ی گلی منتظرش بودند و هنوز از او خبری نشده بود… ترس و نگرانی در دلش لانه کرده بود… از راه رفتن که به نتیجه ای که نرسید، روی مبل نشست کنار مادرش… دستانش را روی صورتش گذاشت و به جلو خم شد… کمی تاب خورد… دلش آرام نگرفت… اگر بلایی سر او و بچه آمده باشد چه؟ اگر حالش بد شده و در گوشه ای افتاده باشد؟ وای … وای…
دوباره بلند شد… دستانش را به کمر زد… قدم زد… ایستاد، خیره به فرش… دوباره دستش را روی صورتش گذاشت و سرش را بالا گرفت: خدا! خدا!
کجا مانده بود؟ تا الآن هر جا بود باید به خانه بر می گشت… نگاهی به ساعت انداخت: ده دقیقه به ده.
صحنه ی تصادف جلوی چشمانش مجسم شد… لب فشرد اگر مردک بی خیالش می شد، حتما به گلی می رسید و تصادفی رخ نمی داد… دستی به لب متورمش کشید… از درد صورتش جمع شد… اگر اتفاقی برایش افتاده باشد؟ وای وای … مگر او چه گفته بود؟ خیر سرش خواسته بود دل به دلش بدهد… ولی گلی رم کرده بود… کنار دیوار ایستاد و با نوک پا چند ضربه محکم به آن زد و حرصش تخلیه نمی شد… عصبانیتش فرو کش نمی کرد… گلی به خانه بر نمی گشت… گلی… گلی… مثل باد از او فرار می کرد… دل نگران بود برای پسرش… و… و… گلی… این کلمه را آرام در ذهنش تکرار کرد… شاید می ترسید از…
دیگر حال خودش را نمی فهمید… پیشانی اش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست ولی لحظه ای قیافه ی گلی وقتی روی زمین افتاده بود از جلوی چشمش کنار نمی رفت.
دستی روی بازویش نشست. سرش را چرخاند و به مادرش خیره شد: اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟ چه خاکی بریزم سرم؟ چه جوابی به داداشش بدم مامان؟
مامان دست پشتش گذاشت و نرم مالید: جایی رو نمیشناسی که بخواد اونجا بره؟
بزرگمهر چشمهایش را تنگ کرد… کجا ممکن بود برود؟ جایی را نداشت… کرج که نمی رفت پس کجا؟ کجا؟ دوستش … همان که چند شب پیش رفته بود.
به مامان نگاه کرد: اون دوستش که رفتین گذاشتینش دم خونه اشون… فقط اونجارو داره… شاید اونجا باشه… می دونی کجا بود مامان؟
مامان کمی فکر کرد: من که عقب نشسته بودم با گلی … باربد رانندگی می کرد… شبم بود… نه من آدرسو بلد نیستم… میخوای به باربد زنگ بزنم شاید اون آدرسو داشته باشه؟
دلش نمی خواست باربد از این جریان بویی ببرد… همین جوری هم هر بار همدیگر را می دیدند به هم تیکه می پراندند و حالا با این جریان تا ماهها باید متلکهایش را تحمل کند… اوووف… ولی چاره ای نداشت…دستش را با بی حوصلگی تکانی داد: یه زنگ بهش بزن ولی نگو چی شده.
مامان به سمت کیفش رفت و گوشی اش را درآورد و شماره را گرفت: الو…

سلام باربد جان… شبت بخیر.

عزیزم یادته اون شب گلی رو رسوندی دم خونه ی دوستش… آدرسو یادته مادر؟

برای بزرگمهر میخوام… کار داره.

یعنی هیچی یادت نیست؟

باشه مادر.. خدافظ.
بزرگمهر پوفی کشید. می دانست از این برادر آبی گرم نمی شود.
مادر نزدیکش آمد: میگه شب بوده و کوچه پس کوچه… گلی آدرس میداده… ولی میدونه کدوم محله بوده… محله ی______.
دستش به هیچ جا بند نبود… همانجا به دیوار تکیه داد و آرام آرام سر خورد و روی زمین نشست… تمام تماس های ناهید را بی جواب گذاشته بود… حالا باید به او هم جواب پس بدهد… هر روز کلاف زندگی اش بیشتر به هم می پیچید… سررشته زندگی از دستش در رفته بود.. آهی از سینه بیرون داد و دل مادرش را خون کرد… سرش را به دیوار تکیه داد و چند بار آرام، پس سرش را به دیوار کوبید… برگرد گلی… تو را به جان آقا جانت… برگرد گلی و رحمت به آدم های نگران این خانه بیاید… برگرد و بگو که سالمی.
زنگ خانه به صدا درآمد… مادر دکمه ی کنار آیفون را فشار داد و در را باز کرد و منتظر ایستاد… بابا بالا آمد و به جمع آنها اضافه شد.
***
همین که وارد سالن شد، ناهید را دید که روی مبل نشسته بود، خیره به او. گلی ناپدید شده یک طرف… حالا باید به ناهید هم جواب پس بدهد… با بی حوصلگی سلامی داد… جوابی نشنید و به جایش نگاه ناهید روی ساعت حرکت کرد: یازده و نیم.
و این حرکت یعنی تا حالا کجا بودی… آنقدر داغان بود که حوصله ی سوال و جواب نداشت. به سمت راهرو اتاق خواب ها رفت… پا که در راهرو گذاشت، صدای معترض ناهید را پشت سرش شنید: بزرگمهر.
بی آنکه بایستد، گفت: الآن وقتش نیست عزیزم.
بازویش کشیده شد و مانع ادامه ی حرکتش شد: کجا بودی تا الآن؟
بزرگمهر سر چرخاند و نگاهش کرد: بی حرف با چشمانی که خستگی و چیزی شبیه غم از آن می بارید.
چشم ناهید به لب پاره اش افتاد، نگرانی در قلبش پیچید: لبت چی شده؟
با حیرت ادامه داد: دعوا کردی؟ تو بزرگمهر؟
بزرگمهر به راه افتاد، خسته، دل آشوب… هنوز خبری از گلی نبود… سرش از درد در حال انفجار بود و به چشمانش فشار می آورد… به اتاق خواب رفت و کتش را درآورد و روی تخت انداخت و خودش هم دراز کشید… ساعدش را روی چشمانش گذاشت… دعا کرد خدا هر دو را صحیح و سالم به او برگرداند… هر دو را.
خنکی چیزی را روی لبش احساس کرد ولی دستش را برنداشت.
ناهید به مردی نگاه کرد که داغان بودنش قلبش را ریش می کرد… یخ پیچیده در نایلون و پارچه را روی لب متورمش نگه داشت: بزرگمهر چند وقته تو چته؟ خیلی به هم ریخته ای… کلافه… گیج… اون بیرون چه خبره که این حال و روزته؟
و بزرگمهر در دل دعا کرد که خدا سالم به او برگرداندشان فقط همین برایش کافی بود… فقط سالم.
-بزرگمهر می شنوی چی میگم؟ من نگرانتم.
بزرگمهر با همان ژست جواب داد: چیزی نیست عزیزم… یه مشکل کاریه.
ناهید حرص خورد و یخ را روی پاتختی پرت کرد: نمی خوای بگی نگو… فقط خر فرضم نکن بزرگمهر.
بزرگمهر نشست. دست به سرش گرفت. انگار در سرش سنج می کوبیدند… دَنگ… دَنگ.
-الآن وقتش نیست… سرم داره می ترکه… بذار برای یه وقت دیگه خانمم.
چند ماه بود داشت می دید و دم نمی زد، به امید روزی که خود بزرگمهر لب باز کند و حرف بزند ولی این مرد هر روز داغان تر از روز قبل به خانه می آمد و همچنان خاموش بود.
-چند ماهه که تو حال خودت نیستی… زود میری دیر میای… وقتی هم میای همش میری تو فکر… سرگردونی… منو خواب می کنی و میری تو سالن قدم می زنی… بیخواب شدی… فنجون فنجون قهوه میخوری و خیره میشی یه گوشه… بزرگمهر من حالتو می بینم ولی صبر کردم تا خودت یه چیزی بگی… اون بیرون چه خبره که تو رو به این روز انداخته؟ کاری کرده که مرد آروم من با یکی دست به یقه شه و دعوا کنه؟ از کی من برات غریبه شدم بزرگمهر؟ چرا این حال و روزته؟
حرف های ناهید مثل پتکی بود که بر سرش می کوبیدند… می دانست به زودی دستش رو خواهد شد… می دانست روزی ترکش خواهد کرد… ولی الآن زمان گفتن نبود… نگرانی برای گلی و پسرش تا مرز جنون او را برده بودند دیگر جایی برای رفتن ناهید نمانده بود… دستش را از درد پیچیده در سر و قلبش مشت کرد: میگم فدات شم… فقط الآن وقتش نیست.
بی اختیار دست به طرف کتش برد و گوشی اش را برداشت و نگاهی به آن انداخت. نه تماسی نه پیامی… همچنان بی خبری.
ناهید با حرص گفت: منتظر تماس کسی هستی؟
بس بود برای امروزش بس بود… تا خرخره پر بود از اتقاق و دلهره… دیگر جای نفس کشیدن نمانده بود. گوشی را روی کتش پرت کرد و با صدای بلندی گفت: بهت میگم الآن زمان درستی واسه سوال و جواب نیست… می بینی که داغونم و سرم هم داره از درد می ترکه… به جای مسکن آوردن نشستی اینجا مواخذه می کنی؟
ناهید دلخور شد… این بزرگمهرش بود که این گونه با او حرف می زد، با این تن صدای بالا… اون بیرون چه خبر بود؟
با بغض از جایش بلند شد و به طرف در رفت. بزرگمهر نفسش را طولانی بیرون داد و از جایش برخاست و خود را به او رساند. دستانش را دور شکمش پیچاند و چانه اش را روی شانه ی او گذاشت و چشمانش را بست: آخه چرا گوش نمی دی فدات شم… دارم میگم زمان درستی واسه سوال و جواب نیست… میگم بذار برای یه وقت دیگه… می بینی که حالم خوب نیست.
بوسه ای به گردن ناهید زد: معذرت می خوام صدامو بالا بردم عزیزم… این وسط فقط نمی خوام تو دلخور شی.
دوباره بوسید: بگو دلخور نیستی ناهیدم؟
نگاه ناهید به در: دلخوریه من از اینه که حس می کنم ازت دور شدم… دیگه مثل قبل حواست شش دونگ دنبال این زندگی نیست… انگار ذهنت یه جای دیگه هم هست… بزرگمهر من می شناسمت اونقدری که از هر حرکتت بفهمم چی می خوای یا چته… این نگفتنات منو ناراحت میکنه.
حرفهای عین واقعیت ناهید چنگکی شد که روی قلبش قرار گرفت و تا پایین خراشیدش… چه باید می گفت به زنی که خطر را احساس کرده بود و کاری از دست او بر نمی آمد. دستش را روی شکمش حرکت داد، نرم و نوازش گونه. با انتخاب پسرش ممکن بود، ناهیدش را از دست بدهد… دوباره یادش آمد گلی ناپدید شده است.. آهی از سینه اش بیرون داد.
ناهید دستان بزرگمهر را از هم گشود و در را باز کرد.
بزرگمهر پرسید:کجا؟
ناهید بدون اینکه برگردد جواب داد: مگه مسکن نمی خواستی.
لبخند کمرنگی روی لبان بزرگمهر نشست: پس قهوه هم لطف کن برام بیار… شاید سردردم زودتر افتاد.
جلوی قهوه جوش ایستاده بود و به اوضاع و احوال زندگی اش فکر می کرد. به رفتارهای جدید بزرگمهر… حواس پرتی هایش… ذهن درگیرش… بی خوابی های شبانه اش…
نگران بود و شاید… شاید… ترسیده.
همچنان خیره به قهوه جوش، ایستاده میان آشپزخانه با فکری مشغول و مسکنی در بشقاب.
این روزها خبر خیانت زیاد می شنید… لبخند زد… مسخره ترین چیز در دنیا این بود که به بزرگمهر شک کند… به بزرگمهر ایمان داشت… به اسمش قسم می خورد.
مشکل چیز دیگری بود… ولی چی؟ چه چیزی می تواند او را تا این حد داغان کند؟ چرا چند ماه است بزرگمهر حال و روز دیگری دارد؟ چرا حس می کرد میان عشق بازی شان، نوازش هایشان، درآغوش کشیدن هایشان، قسمتی از فکر بزرگمهر جای دیگری بود… دوستانش زیاد از خیانت شوهرانشان می گفتند… نه نه… بزرگمهر هر کسی نیست… نه محال است…
همچنان ایستاده خیره به قهوه جوش و مسکنی قرمز رنگ در بشقاب.
هر چه هست باید خیلی مهم باشد که بزرگمهر به خاطرش دعوا کرده بود… چی؟ یا شاید… کی؟ نه… بزرگمهر نه.
خسته از افکار جورواجورش قهوه را در ماگی ریخت و کنار مسکن گذاشت و به طرف اتاق خواب به راه افتاد… نزدیک در که شد صدای آرامش را شنید… ایستاد…
-نه هیچی… هیچی.
-شما هم اگه اتفاقی افتاد خبرم کنید.
-آره بیدارم… بیدارم شاید خبری شد.
-مامان ببخشید شما هم مجبور شدید امشبو اونجا بمونید… خدافظ.
دلهره ی ناهید بیشتر شد… کجا؟ خبر از چی؟ آن بیرون چه خبر بود که مادر شوهرش می دانست و در جریان بود ولی او نه؟ کمی بیشتر نگران شد… بیش تر ترسید… بشقاب را محکمتر در دستانش گرفت و وارد اتاق شد…
بزرگمهر لبه تخت نشسته بود با سری میان دستانش. بشقاب را کنار پاتختی گذاشت… بزرگمهر سر بلند کرد و نگاهی انداخت: ممنونم.
نگاهی دوباره به بشقاب انداخت و لبخند بی جانی زد: مسکنو باید با چی بخورم با قهوه؟
تشویش ناهید آنقدر بزرگ بود که عرصه را برای لبخند تنگ کرده بود: میرم بیارم.
هنوز به در نرسیده بود که گوشی بزرگمهر به صدا درآمد. بزرگمهر به سرعت آن را برداشت و صفحه را باز کرد: رضایی.
از جایش بلند شد…” من خونه ی دوستمم… حالم خوبه”.
همین؟ او را از نگرانی جان به لب کرده بود و حالا به چهار کلمه بسنده کرده بود؟ عصبانی شد… این دختر را سر جایش می نشاند… شماره اش را گرفت: مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
گوشی را پایین آورد و نگاهی به آن انداخت… خشم در رگ هایش دوید و او را به جنون رساند…
فریاد کشید: لعنتی.
و گوشی را پرت کرد که به آینه برخورد کرد و صدای شکستنش در خانه پیچید و جیغ ناهید را به همراه داشت… خم شد و سوئیچش را برداشت و از اتاق بیرون زد.
ناهید لرزان به دنبالش دوید: بزرگمهر.
بزرگمهر میان سالن جواب داد: توبخواب… من برمی گردم.
از خانه بیرون زد… برای امشبش کافی بود… باید می رفت و می رفت تا کمی آرام بگیرد… تا بیشتر از این به زندگی اش گند نزند.
***
با صدای سلام بلند و شادی وارد اتاق شد… تخت سیزده.
-به به شازده پسرمون چطوره؟
مرد روی تخت نگاه بی رمقش را از پنجره رو به رویاهایش رگفت و آرام به او داد.
گلی سینی را روی میز کنار تخت گذاشت و با لبخند گفت: تحویل نمی گیری! برم بگم یکی دیگه بیاد رگتو بگیره، قدر منو بدونی؟
دست به زانو گرفت و کمی خودش را خم کرد و با ابرویی بالا رفته و چشمانی تخس گفت: برم بگم خانم کیانی بیاد رگ بگیره ازت یا جواب سلاممو میدی؟
سینه ی مرد تند تند و با فاصله کم بالا پایین می شد و این خود حکایت از زحمت زیادش برای نفس کشیدن می کرد… نقاب خندان گلی سرپوشی بود برای دل دردمندش… برای مرد جوان روستایی با صورتی لاغر و پوستی آفتاب سوخته و چشمانی گود رفته.
مرد با صدایی آرام گفت: سلام… خانم… رضایی.
نوع نگاه او از جنس نگاه آقا بود… رو به افول.
گلی صندلی برداشت و کنار تخت گذاشت. با حفظ لبخندش، دستش را لبه تخت گذاشت: خوب آقا پسر دستتو بذار تو دستم ببینم.
و نگاه مرد همچنان بی فروغ.
گلی وسعت لبخندش را بیشتر کرد: بده اون دستتو بابا… نترس… می دونم نومزدنگ داری… به چشم برادری.
و رگه هایی از لبخند در چشم مرد نمایان شد و دل گلی کمی شاد.
گلی دست استخوانی مرد را گرفت و از تخت آویزانش کرد… نگاهی به آن انداخت… رگی نمی دید… دیگر خبری از پیچش های آبی رنگ مردانه روی پوستش نبود… گارو را محکم دور دستش بست و چند ثانیه صبر کرد… خبری نبود… چند بار روی ساعدش زد… بی نتیجه.
سر بلند کرد و با بیمار تخت سیزده چشم در چشم شد… نگاهش چیزی داشت… حسرت… امید… و شاید التماس.
گلی آرام آرام نگاه گرفت… هیچ رگی دیده نمی شد… هیچ چیزی…
-وقتی… از … اینجا برم… برات… از باغم… یه جعبه سیب میارم.
گلی بغضش را با آب دهانش فرو فرستاد… این مرد که روزهای آخر عمرش را دور از شهرستان و روستایش روی تخت بیمارستانی در پایتخت سپری میکرد، هنوز امیدوار بود… امیدوار به زندگی…
با نوک انگشتانش محل رگ های احتمالی را عمیق فشار داد: خوبه… ولی من همه جور سیب دوست ندارم… سیب پاییزی دوست دارم که بوی عطرش آب تو دهن آدم جمع می کنه و ترش مزه است… اگه داری … از اونا برام بیار.
گلی ندید و در حال کلنجار رفتن با دست مرد بود و مرد جوان روستایی در رویایش غرق شد… رویایی که روزی جزئی از زندگی روزمره اش بود و گاهی از کار زیاد باغ شکایت هم می کرد و نقی به جان خدا می زد و حالا گرفتن بیل و زمین را شخم زدن در ظل تابستان رویای امروزش بود… همه ی باغ را با دستان خودش بیل بزند و با دستمال قرمز یزدی اش عرق پیشانی اش را پاک کند. با کمک برادرانش سیب ها را بچیند و در جعبه بگذارد و با دلال سر قیمت فروش چانه بزند و اوایل پاییز عروسی اش را با ریحانه به پا کند…
با احساس سوزش در دستش، رویایش تکه تکه شد و به خود آمد و دید روی تخت بیمارستان است و دیروز کسل کننده اش رویای دست نیافتنی امروزش شده است.
گلی چسب های آنژیوکت ر ا چسباند و سرمش را وصل کرد: منو چشم انتظار نذاریا… هر وقت مرخص شدی تا ده روز مهلت داری که با جعبه سیب برگردی.
و این شروع گذر دوباره مرد به رویایش بود و لبخندی بی جان بر لبش جاری شد.
به استیشن برگشت و به اتاق دارو رفت و وسایل را سر جایش برگرداند… از اتاق خارج شد و به دستشویی رفت و دستانش را شست.
هر کس در استیشن مشغولی کاری بود و گلی هم پرونده ای را چک می کرد که سنگینی نگاهی را حس کرد. سرش را از پرونده بیرون آورد و به جلو نگاه کرد… درست آن طرف استیشن ایستاده بود… خیره به او… با اخم هایی درهم و دست هایی در جیب شوارش و کتی با لبه های کنار رفته.
کاسه ای از اضطراب در قلبش ریخته شده و در سراسر وجودش پمپاژ … خودکار آبی اش را لای پرونده گذاشت… لب زیرینش را به دندان کشید و بزرگمهر نگاه مستقیمش را نمی گرفت… سر بقیه هم به طرف مرد آن طرف استیشن چرخید و بعد به طرف گلی.
تعقیب و گریز دیروز و شماتت و سکوت امروز.
گلی دست به لبه میز گرفت و ایستاد… میلاد ایستاد… با کمی تعلل ایوب ایستاد و نگاه بزرگمهر به طرف آنها حرکت کرد و پوزخندی گوشه ی لبش را به بازی گرفت… و نگاه تمسخر آمیزش را به طرف گلی هل داد… مستقیم… بی لغزش… مطمئن.
گلی حرکت کرد… کمی می لنگید… نگاه بزرگمهر پی این حرکت لغزید… ترسید… بچه اش… لب گزید… این دختر… این دختر.
دم استیشن که رسید، بزرگمهر با آن نگاه برنده اش حرکت کرد و میلاد و ایوب هم حرکت کردند و پشت گلی ایستادند… بزرگمهر نگاهی دوباره به آنها انداخت و با همان پوزخند راهی اتاق استراحت شد. گلی سر چرخاند و با لبی که جلو آمده بود و بغضی که در گلویش جای گرفته بود، نگاه مچکرش را به آنها دوخت: نگران نباشید… نیومده که بخورم… قراره حرف بزنیم.
و نگاه منیژه به او… نگاهی که برای گلی قابل ترجمه نبود.
به طرف اتاق رفت. در را باز کرد و وارد شد… کنار پنجره ایستاده بود، پشت به او… پیش رفت و وسط اتاق ایستاد، منتظر.
-از همون اول از بازی خوشت میومد… تو بدو من بدو… قایم موشک… تو شدی بزبز قندی و منم آقا گرگه…
پشت به گلی… خم شد و دست به لبه ی پنجره گرفت… ضرب انگشتانش روی آن، ریز، مداوم.
-میگم صلح… خونه عوض میکنی…
صدایش بالاتر رفت…
-میگم می خوام از همه چیز باخبر باشم… شب میری خونه ی دوستی که از نا کجا آباد سبز شده، می خوابی…
تن صدایش بالاتر…
-میگم چی دوست داری برات بگیرم مثل یابو سرتو میندازی پایین و فرار میکنی.
به سرعت برگشت… صورتش از عصبانیت قرمز شده بود… نفسش تند… حرکت قفسه سینه اش سریع… نگاهش تیز و فرو رونده.
گلی لب پایینش را گاز گرفت… اگر چه جوابش را می داد ولی انفجار این مرد، همیشه برایش عواقب بدی داشته است… با دو دستش لبه ی مقنعه اش را به بازی گرفت، نگاهش در نگاه بزرگمهر.
فریاد کشید: کی آدم میشی گلی… کی؟
گلی میوه ترس را چید… این مرد آبرویش را می برد.
با چند قدم سریع خود را به او رساند و از یقه مانتوی سورمه ایش گرفت و او را کمی بالا کشید، صدایش همچنان بالا: کی بزرگ میشی کی؟
هراس همزاد لحظه هایش شد: بی آبرویی در محل کارش… نگاهی به در بسته انداخت، بیمناک. چشمان هراسانش را به بزرگمهر دوخت… چه فایده؟ این مرد برای تنبیه او آمده بود و خط نگاهش را نمی خواند .
بزرگمهر تکانی به او داد: داری منو خسته می کنی… چقدر باید بکشم… ها؟
تجربه به او ثابت کرده بود جواب دادن به او در زمان خشمش یعنی افزودن هیزم بیشتر به آن و کمک در شعله ور تر شدنش… و جنونش رابه چشم دیدن…
دو دستش را روی لبانش گذاشت و محکم فشار داد تا کلمه ای از لای لبان و انگشتانش به بیرون درز نکند.
دادی دیگر و تکانی دیگر به گلی: می فهمی دارم زن و زندگیمو به خاطر تو از دست میدم… به خاطر حماقتای تو که منو تا جنون می بره…
گلی به قهوه ای های خشگمینش چشم دوخت… به رد زخم روی لبش… حاصل فرار او.
او هم همه چیزش را از دست داده بود و حالا نوبت به خانواده رستاخیز رسیده بود… با خاطر حماقت های خودش… چیز جدیدی نبود… باربد به او گفته بود که حماقتش مثال زدنی است.
بزرگمهر صورت برافروخته اش را به او نزدیک تر کرد: چشم در چشم. مانتو گلی میان مشت های بزرگمهر، تن هایی که تا شده بود گلی به عقب و بزرگمهر به جلو: دارم از دستش میدم… بو برده… شک کرده لعنتی… نمیذاری مثل آدم زندگیمونو کنیم… نمی ذاری… اینو تو اون کله پوکت فرو کن با بچه تو شیکمت باید عروسک بازیتو بذاری کنار.
جهان چه بی رحم بود و این روزها مساوات را چه خوب رعایت می کرد… یک ترس برای گلی… یک ترس برای بزرگمهر…
نگاه بزرگمهر از چشمان گلی حرکت کرد و به دستان کوچکش رسید که محکم لبانش را می فشرد… پلک روی هم گذاشت… نفس عمیقی کشید و مانتویش را رها کرد… اخلاقش دست گلی آمده بود… قدم زد… قدم زد درآن اتاق دوازده متری با دو تخت در طرفینش… مشتش را آرام بر لب می کوبید… نیم نگاهی به گلی انداخت که به دیوار تکیه داده بود، خیره به او.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا