رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو پارت 10

0
(0)

تکرار مکررات… تکرار مکررات… ده سالی می شد که می شنید و دم نمی زد… ده سال بود که این مرد با هر بار دیدنش زخم می زد و او دم نمی زد… ولی این روزها تحمل این مرد برایش سخت تر شده بود و شاید آستانه ی تحمل او پایین تر آمده بود. نگاه از او گرفت و به دسته های طلایی مبل با سر شیر داد… از دیروز صبح که گلی را ترک کرده بود خبری ازش نداشت… در شرکت و خانه آنقدر درگیر بود که فرصت نکرده بود، تماسی بگیرد… حالش چطور بود؟
تمام شب را نخوابیده بود و هر بار که به او سر زده بود، گلی با زانوهای بغل کرده به دیوار خیره بود… چند بار رفته بود و سر صحبت را با او باز کرده بود ولی گلی محلش نداده بود و او دست از پا درازتر دم دمای صبح از خانه بیرون زده بود… کاش می توانست سری به او بزند و حالی بپرسد.
دستی روی دستش قرار گرفت. سر چرخاند و به ناهید نشسته در کنارش خیره شد.
ناهید با ابرو به پدرش اشاره کرد: بابا با توئه.
نگاهش را با بی میلی به طرف خسروخان حرکت داد. مرد مسن با صورت اصلاح شده و نگاه میشی اش درحالیکه پا روی پا انداخته بود و با چاقوی طلایی رنگش سیبی را پوست می کند، رو به او گفت: تنها عیبی که نداشتی حواس پرتی بود که اونم شکر خدا اضافه شد.
دست بزرگمهر روی پایش مشت شد و دوباره مهر سکوت بر لبانش زد… تمام حرف های پیرمرد بوی استهزا میداد.
خسروخان نیم نگاهی به دامادش انداخت و ادامه داد: چند روز پیش یه عکس از پوریا دیدم … سواحل میامی با زن آمریکایی و سه تا بچه اش… همه اشون رو کول هم سوار بودن و داشتن می خندیدن… این شادیا باید مال بچه های ما میشد نه یه خارجی… برادرزاده ی من باید بره یه آمریکایی رو خوشبخت کنه و سه تا بچه و قد و نیم قد بهش بده… اون وقت دختر من.
کمی سکوت کرد و پوست سیب سرخش را داخل بشقابش انداخت.
-البته این خوشبختی لیاقت می خواد که بعضیا نخواستن و حماقتو ترجیح دادن.
کم کم داشت کاسه ی صبر بزرگمهر لبریز می شد… خود این مرد باعث شد که او تیشه بردارد و به ریشه ی زندگیش بزند و بچه را نگهدارد. خسته بود از این حرف های همیشگی که تمامی نداشت و روز به روز حجم کینه و عقده ی او را بزرگتر می کرد.
ناهید نگاهی به صورت برافروخته ی بزرگمهر انداخت و صدای اعتراضش بلند شد: بابا!
خسروخان تکه ای سیب در دهانش گذاشت: چته تو؟! دو کلمه حرف حساب هم نمی شه زد.
بزرگمهر دستی به صورتش کشید. دلش می خواست دست مشت شده اش را بلند می کرد و محکم بر دهان آن مرد یاوه گو می کوبید ولی حیف به خاطر ناهید دست و پایش بسته بود…
دوباره ذهنش پرواز کرد… گلی الآن چکار می کرد؟ آنجا تنها جایی بود که کسی عیبش را به رخش نمی کشید… تنها جایی بود که مانند شیر نر می توانست در بیشه زار، یال هایش را تکان دهد و غرش کند و ماده شیر هم جلویش کم بیاورد و زانو بزند و او احساس خوبی داشته باشد… تنها قلمرویی بود که خسروخان نداشت و تنها ماده شیری با دلی مهربان بود که همیشه او را می بخشید و با نعره هایش می ساخت… گلی الآن چکار میکرد؟
فنجان قهوه روی میز جلوی او قرار گرفت: بفرمایید بزرگمهر خان.
از عالم فکر و خیالش بیرون آمد و سر بالا گرفت و به مادر ناهید خیره شد. تا خواست تشکری کند، دوباره خسرو خان پا برهنه میان آن دو پرید: خان؟!
صدایش بوی تمسخر میداد: اونم چه خانی! بی یال و کوپال… خان بی وارث.
این مردک امشب بد روی اعصابش بود. از جایش بلند شد و رو به ناهید گفت: پاشو بپوش بریم.
ناهید هم بلند شد و ناله کرد: بزرگمهر ناراحت نشو.
خسروخان باقی مانده سیبش را داخل بشقاب پرت کرد و با تحکم گفت: ناهید جایی نمیاد تا شام نخوره.
نگین به طرف شوهرش برگشت: خسرو کوتاه بیا.. دوباره شروع نکن.
خسرو خان بلند شد و با عصبانیت جواب داد: من نمی دونم این مرد به چیش مینازه که این همه ادعا داره.. بچه که نمی تونه به ناهید بده… نه زمینی به نام دخترمه نه ملکی… نه سرمایه ی درست و حسابی… یه نگاه به ناهید بنداز… روز به روز داره آب میره.
ناهید معترضانه در جواب بابایش گفت: بابا من از زندگیم راضی ام.
خسروخان با صدای بلندی گفت: سگ ___ تو اون زندگیت… به چی اون زندگی دل بستی که ولش نمی کنی؟ چی داره این پسر؟
و با دستش به بزرگمهر اشاره کرد.
قفسه ی سینه بزرگمهر سوخت… قلبش به درد آمد… ده سال حقارت به جانش ریخته بود… زخم پشت زخم.
صدای شاهرخ در خانه پیچید: چتونه شما دوباره؟ معرکه گرفتیدد.
خسروخان بدون نگاهی به پسر ایستاده روی پله ها، جواب داد: برو تو اتاقت… این مشکل باید حل شه.
شاهرخ همانجا روی پله ها نشست: مشکل شمایی بابا… ناهید نخواست زن پوریا شه و بزرگمهر و انتخاب کرد… بسه زخم زدن به این دوتا… ده سال بس نیست؟
بزرگمهر رو به ناهید گفت: نشنیدی؟ برو بپوش بریم.
خسرو خان دست به کمر زد و با تشر گفت: مثل اینکه تونشنیدی… این دختر تا شام نخوره از اینجا بیرون نمیره… که اگه بره دیگه جایی تو این خونه نداره.
نگاه ناهید رنگ التماس گرفت و به بزرگمهر خیره شد… بزرگمهر خسته بود… دلش کمی نفس کشیدن می خواست.
-پس تو بمون من میرم… شامتو که خوردی بیا.
خسروخان خودش را داخل مبل پرت کرد: به سلامت… خوشبختانه پدر داره که برسونش.
بزرگمهر راهش را به طرف در کج کرد و التماس های ناهید را نشنیده گرفت و از خانه خارج شد… سوار ماشین شد و راند… خسته بود ازاینکه برای داشتن زنش باید با پدرش می جنگید… از اینکه همیشه داشتن آن زن برایش سرکوفت بود… همیش به خاطر نقصش، ناهید بالا بود و او پایین… از اینکه همیشه باید ممنون او می بود که ده سال به پایش مانده بود… گاهی، فقط گاهی، دلش می خواست ناهید از او دل بکند… دلش جایی را خواست که خودش باشد… بزرگمهر واقعی… با داد و هوارش… با نازکشی اش… بی منت پدری… بی زخم زبانی… جایی که آرامش داشته باشد و کمی خودش باشد… بزرگمهر واقعی.
به خودش که آمد، آن سر شهر بود و جلوی یک ساختمان قدیمی ساختِ سه طبقه که دختری ریز جثه آنجا به تنهایی لحظاتش را سپری می کرد.
نگاهی به ساختمان انداخت. با دیدن چراغ های خاموش طبقه ی سه، چینی بین ابروهایش نمایان شد.
به ساعتش نگاه کرد: ده شب.
به این زودی خوابیده بود! از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفت. طبقه ی دوم را که رد کرد، در باز شد و سوده خانم و سپیده، آشفته بیرون آمدند.
-آقای مصطفوی؟
بزرگمهر روی پله ها به طرف آنها برگشت.
سوده خانم که مانتوی مشکی کرپ بلندی پوشیده بود، با چهره ای مشوش به او گفت: خدا شمارو از غیب رسوند! گلی یه اتفاقی براش افتاده!
ابروهای بزرگمهر به طرف بالا حرکت کرد و سرش را بالا گرفت و نگاهی به خانه ی گلی انداخت: تاریکی محض.
دوباره به زن صاحبخانه نگاه کرد، در حالیکه اخم بین ابروهایش نشسته بود: خوابه؟
سوده خانم و سپیده به طرف بالا دویدند و از کنار بزرگمهر عبور کردند.
سپیده گفت: بجنبید آقای مصطفوی… غروبی زد همه چیزو شکوند و از اون موقع صدایی ازش نمیاد.
استرس ونگرانی آنها به بزرگمهر هم منتقل شد و پله ها را چند تا یکی بالا رفت و پشت در خانه ایستاد. با کف دست به در خانه ای زد که هیچ روشنایی در آن دیده نمیشد: گلی… گلی.
جوابی نیامد. سپیده روسری سورمه ایش را کمی جلو کشید و گفت: جواب نمیده… تا حالا ما ده بار در زدیم… تازه به آقای رستاخیزم زنگ زدیم ولی…
سوده خانم با آرنجش به پهلوی سپیده کوبید که از دید بزرگمهر پنهان نماند. بزرگمهر نگاهی به هر دو انداخت و با اخم گفت: از این به بعد به اون آقا زنگ نزنید… شماره امو میدم با خودم تماس بگیرید.
دوباره در را کوبید: گلی… درو باز کن… گلی تو اون تویی؟
کلیدش را از جیب در آورد و وارد قفل کرد و چرخاند ولی نتوانست بازش کند. کلید از آن طرف داخل قفل بود که نشان از حضورگلی در آن خانه می کرد.
دوباره کوبید: گلی… گلی باز کن… چرا جواب نمی دی؟!
نگرانی اش بیشترشد. دستی به صورتش کشید. نگاهی به دو زن مضطرب کنارش انداخت. دوباره نگاهی به در. چکار باید میکرد؟ نگاهش روی طرح های هندسی در ثابت ماند، لوزی ، مربع، شش گوشه . چیزی به ذهنش رسید. کتش را درآورد و روی دستش انداخت و محکم به شیشه ی لوزی شکل تعبیه شده درون در کوبید.
خانم ها جیغ خفه ای کشیدند. بزرگمهر در حالیکه دستش را داخل می برد و کلید را از آن طرف می چرخاند، گفت: میدم درستش کنند، نگران نباشید.
در باز شد. خانه تاریک و سوت و کور بود. حس بدی در وجود بزرگمهر لولید. خوشش نیامد. خواست کفشش را دربیاورد که سوده خانم گفت: کفشتونو درنیارید… فکر کنم روی زمین پر شیشه باشه.
و این حرف اضطراب و نگرانی بزرگمهر دو چندان شد. وارد خانه شد. صدایش کرد: گلی.
و بازسکوت ترسناک خانه.
رو به سوده خانم گفت: کلید کجاست؟
حالا آن دو هم وارد شده بودند. سپیده کلید برق را زد و خانه روشن شد. هر سه به کف نگاه کردند. تکه های درشت شیشه کف پذیرایی دیده می شد. ضربان قلب بزرگمهر بالا رفت. نگاهی به طرف آشپزخانه انداخت و روی موکت قهوه ای کنار آن، رد قرمز خون را دید.
نفسش بالا نیامد. لب گزید. گلی چکار کرده بود؟! سوده خانم و سپیده رد نگاه بزرگمهر را دنبال کردند و سپیده وایی گفت.
بزرگمهر ترسان قدمی برداشت و در دل خدایی گفت. قدم بعدی و خدا گفتنی دیگر..
به اتاق رسید و روی فرش را نگاهی انداخت و دیدن قطرات خون، راه نفسش را بند آورد. نگاهش روی لکه ها ی قرمز راه گرفت و به طرف تختی رفت که دختری روی آن مچاله شده بود.
نگاهش کرد… نگاهش کرد… رو به دیوار در خودش جمع شده بود. کسی کلید برق را زد و نگاه او به پای گلی افتاد. قلبش از جا کنده شد. دستمال آبی رنگ بزرگی دور کف پایش پیچیده شده بود که قسمت زیرین آن از خون زیاد به رنگ قرمز روشن درآمده بود و ملحفه ی تخت را هم قرمز کرده بود.
قدم جلو گذاشت. جلوتر… جلوتر…
آرام زمزمه کرد: گلی.
و دخترک تکانی نخورد. قدمی جلوتر گذاشت و به تخت رسید. با ترس خم شد و دستش را روی بازوی گلی گذاشت. گرم بود. نفسش را با جان کندن بیرون داد و در دل خدا را شکر کرد.
لبه تخت نشست و موهای سیاهش را کنار زد و با صدای بلندتری گفت: گلی.
چشمش به جای انگشتانی روی صورت گلی افتاد. چهار خط کبود از کنار گوشش تا نزدیکی لبش. کسی به او سیلی زده بود؟! اخم هایش وحشتناک شد… در این دو روز که او را ندیده بود، چه اتفاقی برای او افتاده بود؟ محکم تکانش داد: گلی چشماتو باز کن.
روی صورتش خم شد… چشم های گلی لرزید.
دلش گرم شد و تکانی دیگر: گلی صدامو می شنوی؟ چشماتو باز کن.
لای چشمان گلی کمی باز شد و وقتی بزرگمهر را دید، آرام و بی رمق گفت: اومدی؟
منتظرش بود؟! وقتی داشت به چرندیات خسروخان گوش می داد، این دختر در این خانه منتظر حضور او بود؟! موهایش را دوباره کنار زد: با خودت چکار کردی؟!
ولی چشمان گلی بسته شده بود. نگاهی به کف پایش انداخت و دستمال را آرام باز کرد که گلی کمی پایش را کشید ولی او ادامه داد. دستمال را که برداشت از بریدگی اریب و عمیق کف پایش اخم به چهره آورد. دوباره با دستمال آن را بست. مانتو و روسری اش را از کمد برداشت و تن او کرد. آرام دست زیر سر و زانوهایش برد و بلندش کرد. تکانی به او داد تا خوب میان دستانش جاگیر شود. نگاهی به گلی انداخت که با چشمانی بسته، بی جان و رنگ پریده میان دستان او بود. از اتاق خارج شد و آرام گفت: گلی دستاتو دور گردنم حلقه کن.
هیچ عکس العملی از گلی نداد. از خانه خارج شد و پله ها رو پایین رفت: گلی حرف بزن.
نفسش را طولانی بیرون داد و از خانه خارج شد. گلی را روی صندلی گذاشت و کمربندش را بست و خودش هم سوار شد و به راه افتاد.
مرتب نگاهش را بین گلی و خیابان می چرخاند.
باز صدایش کرد: حرف بزن گلی… یه چیزی بگو…
گلی چیزی زمرمه کرد و او نشنید. کمی خودش را طرف او خم کرد: نشنیدم چی گفتی… یه بار دیگه بگو.
-مامانم.
نیم نگاهی به او انداخت: مامانت چی؟
با چشمانی بسته لب زد: میخوامش.
خوب این یک کار را می توانست برایش انجام دهد. این هوسش را می توانست برآورده کند. درست نشست و با صدای مطمئنی گفت: میارمش … میرم میارمش پیشت…
وارد حیاط بیمارستان که شد. ترمز کرد و پیاده شد و گلی را دوباره در آغوش کشید. از لختی گلی کمی ترسید. رنگ پریده اش و لب ترک خورده اش نگرانی اش را افزود.
آرام تکانی به او داد: گلی خانم.
سر گلی روی سینه اش افتاده بود. قلبش گرفت. قدم تند کرد و به سمت اورژانس دوید و مرتب او را صدا می کرد.
-گلی یه حرفی بزن.. داری منو می ترسونی لعنتی.
صدایی از گلی نمی آمد و ترس در دل بزرگمهر کمانه کرد… گلی … بچه اش… خدایا.
دوید… دوید… وارد اورژانس شد. سر گلی روی سینه اش و پاهایش آویزان ار دستانش. تنها امیدش گرمای تنش بود که زانویش را تا نمی کرد.
وارد اورژانس که شد، با صدای بلندی گفت: یکی کمک کنه.
پرستاری بیرون آمد و با انگشت اتاقی را نشان داد: ببرش اونجا و بخوابونش روی تخت.
وارد اتاق شد و گلی را روی تخت خواباند. سر گلی کج شد و قلب بزرگمهر در هم پیچید برای دخترک مظلوم.
پرستار با دستگاه فشاری داخل شد: چی شده؟
بزرگمهر نگاه از گلی نگرفت: پاش بریده.. خون زیادی ازش رفته…
پرستار دستگاه فشار را دور بازوی گلی پیچید و قبل از گذاشتن گوی در گوشش گفت: کی بریده؟
-سه چهار ساعتی فکر کنم بشه.
پرستار با اخم نگاهش کرد: سه چهار ساعته بریده اون وقت الآن میارینش! چه نسبتی باهاش دارید؟
از این سوال و جواب خوشش نیامد. گوشی اش را درآرود و دنبال اسم دکتر موسوی گشـت: حامله است… می خوام مطمئن شم بچه ام سالمه.
و با این حرف جوابش را داده بود و از اتاق خارج شد. بعد از دو بوق دکتر جواب داد: بله؟
-سلام خانم دکتر مصطفوی ام.
-مصطفوی؟!
پوفی کشید: بله… گلی رضایی از بیماراتون.
بعد از کمی مکث گفت: بله… چیزی شده؟
بزرگمهر به طرف اتاق نگاه کرد. حالا پزشکی هم داخل اتاق بود و در حال باز کردن دستمال و پرستار سرمی وصل می کرد و سر گلی همچنان کج بود.
-خوب گلی براش اتفاقی افتاده آوردمش بیمارستان… خواستم شما هم بیاین بهش سری بزنید تا خیال من راحت شه.
-چه اتفاقی؟
مهم بود چه اتفاقی؟ فعلا او باید می آمد سلامت پسرش و گلی را تایید می کرد.
-خانم دکتر… پاش بریده و خون زیادی از گلی رفته و الآن دارن بهش می رسن .
خوب پس به حضور من احتیاجی نیست.
بزرگمهر کفری شد: شما در برابر بچه ی من مسئولید… من می خوام شما بیاید اینجا و سلامتشو تایید کنید.
-فکر کنم اون بیمارستان به اندازه ی کافی دکتر داشته باشه واسه تایید سلامت هر دوشون… شما هم می تونید فردا بعدازظهر بیاین مطب تا من هر دو شونو ویزیت کنم.
چرا او نمی فهمید؟ اگر بلایی سر بچه می آمد؟
با تحکم گفت: بله من می تونم فردا بیارمش مطب ولی خانم دکتر عزیز من دارم بهتون می گم شما مسئولید در برابر بچه ی من و اگر امشب برای اون اتفاقی بیفته با توجه به اینکه من به شما گفتم بهش سری بزنید و سلامتشو تایید کنید ولی شما پشت گوش انداختید… مطمئن باشید همین فردا میرم، علیه شما شکایت می کنم که می تونستید جلوی حادثه رو بگیرید ولی کاهلی کردید… دیگه خود دانید.
بعد از مکثی، صدای دکتر به گوش بزرگمهر رسید: کدوم بیمارستان؟!
***
بالای سرش ایستاده بود، دست به سینه با چینی کوچک بین دو ابرویش. پای گلی را بخیه کرده بودند و دکتر موسوی در حال معاینه اش بود. گلی نیم نگاهی به دکتر و بعد به بزرگمهر اخم آلود انداخت. دکتر برگه ی سونو گرافی را نگاهی کرد و گزارش را خواند. برگه را لبه ی تخت گذاشت و چشمش روی کبودی صورت گلی ثابت ماند. با ابروهای درهم به طرف بزرگمهر نگاه کرد. گلی معنای این نگاه ستیزه جویانه را فهمید و قبل از هر قضاوتی گفت: کار اون نیست خانم دکتر… بزرگمهر تقصیری نداره.
نگاه خانم دکتر دست از دوئل بزرگمهر برداشت و به سمت گلی حرکت کرد. بزرگمهر هم به گلی خیره شد و باز هم حمایت او را حس کرد. گلی بی حال روسری را جلوتر کشید و نگاه دزید. بزرگمهر حدسی را که مرتب به ذهنش خطور می کرد را پس می زد تا به موقع مسئله را مطرح کند… وای به حالش اگر حدسش درست از آب درآید… وای.
خانم دکتر هم دستانش را محکم روی سینه اش چلیپا کرد که گوشت های تنش تکان خوردند و عینک بدون فرمش کمی پایین آمد: ضربه های بچه طوره؟
گلی آرام جواب داد: صبحی میزد ولی از غروب تا حالا چیزی احساس نکردم.
بزرگمهر نگاهش را میان آنها چرخاند و دستش را پایین انداخت و به لبه تخت گرفت. سرش را به صورت گلی نزدیک کرد و با تعجب پرسید: مگه ضربه می زنه؟!
گلی لب گزید و دکتر حیران به این زوج عجیب نگاه کرد و به صورت نمایشی برای آنها کف زد: آفرین.. آفرین… شوهری که نمی دونه بچه اش ضربه می زنه و زنی که یه طرف صورتش کبوده و همه چیز و از شوهرش مخفی می کنه… تبریک می گم… به این پدر و مادر تحصیل کرده و با شعور تبریک می گم.
اخم کرده، با تشر رو به بزرگمهر ایستاده کنار تخت گفت: آقای دکتر محترم… اونی که شما باید برید ازش شکایت کنید من نیستم… خودتونید آقا… خودتونید… چون قرار یه منگول به منگول های دنیا اضافه کنید.
بزرگمهر و گلی با چشم های بیرون زده به دهان خانم دکتر خیره شدند… منگول؟! بچه ی آنها؟! قلب بزرگمهر نتپید و مرگ خواست… نفسش بند آمد… با سری که کمی کج کرده بود و با چشمانی که اطرافش از اخم، پر از چین های ریز و درشت بود، زمزمه کرد: منگول؟!
دکتر چشم از بزرگمهرنگرفت: بله… با این روندی که شما دوتا پیش گرفتید و این استرس هایی که مادر باردار داره تحمل می کنه یا بچه عقب مونده ذهنی میشه یا یه روان پریش… یا یه پسر بچه بی قرار… بعید هم نیست به خاطر فشارهای زیاد، زایمان زودرس اتفاق بیفته و بچه ی شما نمونه .
بزرگمهر نگاه گرفت و نفس راحتی گرفت. چیزی تا سکته کردنش نمانده بود. دست به کمر شد و به گلی چشم دوخت که محو خانم دکتر بود. دخترک هنوز در شوک بود.
-این بچه به دنیا بیاد و مشکل دار باشه … خود من میرم از پدر و مادرش شکایت می کنم… پس به کاراتون ادامه بدید و در حق این بچه ظلم کنید.
از جایش بلند شد و کیفش را برداشت و روی شانه اش انداخت و مستقیم به بزرگمهر خیره شد: فعلا که از لحاظ جسمی مشکلی نداره ولی از لحاظ روحی قولی نمی دم آقای دکتر.
و با صدای قدم های محکمش از اتاق خارج شد و آنها را تنها گذاشت.
دقیقه ها به سکوت گذشت. سرم گلی رو به اتمام بود. بزرگمهر به جلو خم شده بود و دستانش را از آرنج به زانو زده بود، نگاهش به چرخ خاکی جلو تخت، ولی غرق درفکر. این همه دردسر تحمل نکرده بود که بچه ای عقب مانده نصیبش شود. هر بار که پرچم سفید را بالا برده بود، اتفاقی رخ داده بود و جنگی دوباره شروع شده بود… ولی این بار این رابطه را مدیریت می کرد… کمی به دل گلی راه می آمد… کمی که به هیچ جای دنیا برنمی خورد.
تلفنش به صدا درآمد. دست برد و از جیبش بیرون کشید: بانوی من.
از جایش بلند و قصد خروج کرد که گلی خوابیده به پهلوی چپ گفت: بزرگمهر.
به طرف او چرخید.
لبخند بی جانی روی لب گلی بود: داره ضربه می زنه… پس حالش خوبه نه؟!
چشم بست. بعد از ین همه اتفاق های پشت هم، دیگر نمی دانست با شنیدن این خبر زار بزند یا بخندد. نفسش را طولانی بیرون داد و اتاق را ترک کرد. وارد حیاط بیمارستان شد و به گوشی اش جواب داد: بله؟
-بزرگمهر کجایی؟
هوا خنک بود. آدم ها می رفتند و می آمدند. چند نفر با روپوش سفید… گاهی همراه مریضی با نایلون دارویی به طرف اورژانس می دوید… مردی گوشه ای نشسته بود و سیگار دود می کرد.
-شامتو خوردی؟
-بزرگمهر! تو که اخلاق بابارو می شناسی.
نگاه بزرگمهر به زنی افتاد که روی صندلی زیر درختی نشسته بود و سر به آسمان گرفته بود و زمزمه می کرد و گاهی با پرِ چادرش اشکش را پاک می کرد.
-اخلاق تو رو هم می شناسم.
-اون بابامه… نمی تونم تو روش وایسم.
حسرت پشت حسرت… ده سال خورد شدن و دم نزدن فقط به خاطر نقصش… ده سال چشم بستن و حرف درشت شنیدن به خاطر اینکه بچه ای نمی توانست به ناهید بدهد… نگاهش به چراغی افتاد که حشرات ریزی دورش می چرخیدند… کاش او هم یک چراغ روشن بود نه یک چراغ خاموش.
-منم شوهرتم… به خاطر منم که شده باید یه بار جلوی بابات دربیای و به این وضع خاتمه بدی.
-درنیومدم؟ من که همیشه طرف توام.
صدای خسروخان ضمیمه ی صدای ناهید شد: چی شد؟ چی میگه؟ کجاست؟
و صدای ناهید که کمی دور به گوش می رسید: داره میاد بابا… تو راهه.
بزرگمهر رو به آسمان پوفی کشید و حرصی گفت: خوشبختانه بابا که داری… بمونه پیشت تا من برگردم.
تماس را قطع کرد و گوشی را در جیبش گذاشت. نگاهش روی زن سر خورد. هنوز زمزمه می کرد و اشک می ریخت… خوش به حال کسی که زن اینگونه برایش مویه می کرد… افسوس پشت افسوس… او مردی بود پر از ای کاش ها… مردی به ظاهر قوی ولی از درون تکه تکه… راهی اورژانس شد. به اتاق که نزدیک شد، از لای در گلی را دید که با چشمانی بی حال همچنان به پهلوی چپ خوابیده بود و دیگر سرمی به دستش صل نبود. دست گلی روی شکمش. روسری اش افتاده بود و آبشار موهای مشکی اش روی شانه اش روان بود. به در تکیه داد و سرش را به چهارچوب چسباند و نگاهش کرد. گلی با پسرک حرف می زد.
-این همه زحمت نکشیدیم و دردسر تحمل نکردیم که تو عقب مونده شی… گوش میدی چی می گم؟ سالم و قوی به دنیا میای و باعث افتخار بابات میشی… پسر حرف گوش کنی باش… ببین حال باباییت خوب نیست… دلشو نشکونو سالم به دنیا بیا… منو باباتم قول می دیم دیگه ناراحتت نکنیم… قول قول… یکیش از طرف من… یکیش از طرف بابایی… ببین اینم انگشت کوچیکم به نشونه قول…ببین.
و انگشتش را روی شکمش گذاشت و چند بار تکانش داد… لبخندی واقعی روی لب های بزرگمهر نشست. از آن جمله اش خیلی خوشش آمد ” باعث افتخار بابات میشی”… با دل گلی راه می آمد، بی شک… تکیه از چهارچوب گرفت و وارد شد. گلی وقتی او را دید، دستش را انداخت: بریم؟
بزرگمهر سری به نشانه ی تایید تکان داد. گلی روسری اش را سر کرد و لبه تخت آمد و پاهایش را آویزان کرد. نگاهی به پایین تخت انداخت و دمپایی ندید. سرش را بالا گرفت و رو به او گفت: یه دمپایی می گیری؟
بزرگمهر رفت و با دمپایی برگشت و جلوی پایش گذاشت. گلی پای راستش را پایین گذاشت و میان دمپایی کرد.
بزرگمهر به دختر سرتقی نگاه کرد که یک پایش را در دمپایی بزرگی کرده بود که دو برابر پایش بود و پای دیگرش را از زانو به عقب خم کرده بود و آماده ی جهش های قورباغه ای. سرش را برگرداند و سعی کرد لبخندش را قورت بدهد. چند ثانیه بعد برگشت و با ته مانده ی لبخندش به قیافه ی متعجب گلی نگاه کرد: می خوای مثل قورباغه تا دم ماشین بپری؟!
چشم های گلی درشت شد. شوخی می کرد؟! تا حالا لبخند بزرگمهر را ندیده بود… دست به تخت گرفت و گفت: نخیر فکرکردم عقلت می رسه که ویلچر رو بیاری ولی ظاهرا اشتباه می کردم… منتظرم.
چشم های بزرگمهر هنوز می خندید. دست هایش را کمی از هم باز کرد و سرش را کمی خم: بغل چطوره؟
گلی سیخ ایستاد. نفسش را حبس کرد… حتی شوخی اش هم قشنگ نبود… اندازه درشتی چشمانش بزرگمهر را به خنده انداخت. دست هایش را پایین آورد و به سمت در رفت: چه جدی ام گرفت!
گلی دماغش را چینی داد و با خود فکر کرد که خوشمزگی به بزرگمهر نمی آید… لوس به نظر می آمد. بچه ضربه ای زد و دل او شاد شد. نگاهی به شکمش انداخت و زمزمه کرد: قول… قول.
بزرگمهر با ویلچری وارد شد و به گلی کمک کرد و او را در آن نشاند. دوباره چشمش به کبودی ها افتاد.
به گلی چشم دوخت: کار کیه؟
گلی با وجود این که منظورش را فهمیده بود ولی گفت: چی؟
بزرگمهر با سر به رد انگشت ها اشاره کرد: این جای انگشت ها.
نگاه گلی به باند سفید دور پایش.
بزرگمهر رفت و پشت ویلچر ایستاد و به جلو هلش داد: دعا کن که حدس من درست نباشه که وای به حالش گلی وای به حالش.
و گلی سر فرو افکند و دلش تنگ مردی شد که یک سیلی در برابر آن همه مهرش ذره ای بیش نبود و او با جان و دل قبولش داشت…
گلی به دنبال چاره ای بود تا دل وحید را دوباره به دست بیاورد و بزرگمهر ویلچرش را به جلو می راند و دنبال چاره ای برای بهبود روابطش با گلی.
***
همین که در باز شد و شیرین جون با چادر حریر سیاهش وارد خانه شد، گلی از تخت پایین پرید و درد پایش را به جان خرید و با جیغی گفت: مامان.
بزرگمهر هم در حالیکه نایلون بزرگی در دست داشت، وارد خانه شد و در را بست. گلی لنگان پا تند کرد و با خوشحالی و دستانی که برای آغوش باز کرده بود، جیغ کشید: شیرین جونم… شیرین جونم.
و به حرف بنفشه خانم گوش نداد که دنبالش قدم برمی داشت و با لبخند می گفت: آروم عزیزم… آروم.
چادر شیرین از سرش روی زمین افتاد و آغوش باز کرد و دوان، خودش را به گلی در اتاق خواب رساند: عزیز دلم… گلی نفسم.
دو هم نفس، دو بی قرار برای لحظه ی دیدار، همدیگر را در آغوش کشیدند.
آغوشی بی منت… آغوشی گرم از حس صداقت… آغوشی پر از بوی خوب ریحان… بوی جنت خدا…
مامان مراعات دختر باردارش را می کرد و نرم در آغوشش می فشرد و گلی با تمام وجودش دستش را دور شانه های مامان گره زده بود و فشار می داد.
شیرین جون دو دستش را قاب صورت گلی کرد و آن را عقب کشید و به طفلک معصومش نگاه کرد…
طاقت نیاورد و چشمانش را بوسید و قلبش به آتش کشیده شد… پیشانی اش را بوسید و قلبش از بی کسی دخترش زار زد… گونه اش را بوسید و بغض امانش را برید…
گلی دستش را دور گردن مامان حلقه کرد و محکم سرش را میان شانه و گردنش فرو کرد: عزیز دل گلی… چقدر خوبه که اومدی شیرین جونم… قلبم داره از جا کنده میشه مامانی.
مامان از کمرش گرفت که جدایش کند ولی گلی محکمتر خودش را به او چسباند… کمی بیشتر… کمی بیشتر… چند لحظه بیشتر از بهشت خدا سهم داشته باشد.
آرام زمزمه می کرد: شیرین جون… شیرین جون.
و مامان دست دور کمر دخترش انداخت و تابش داد: جانم… جانم.
سر که برداشت با بزرگمهر چشم در چشم شد. بزرگمهر با قلبی فشرده رویش را برگرداند و نایلونی را بالا گرفت و گفت: اینارو می ذارم تو یخچال… واسه ناهار جیگر گرفتم با مامانت درست کنید و بخورید.
و به طرف آشپزخانه رفت… از آغوش گرم مامان بیرون آمد و کناری ایستاد ولی دست او را محکم میان دستش گرفت. بنفشه خانم قدمی جلو گذاشت و دستش را جلو گرفت: خیلی خوش اومدید خانم… چه کار خوبی کردید که تشریف آوردید … گلی جان بی تابتون بود.
مامان نگاه پر مهرش را اول به گلی بعد به بنفشه خانم داد و دستش را فشرد: وظیفه امه زود به زود بهش سر بزنم ولی خوب با وضعیت آقاش نمی تونم.
بنفشه خانم با همان لبخند گفت: ان شاالله خدا شفاشون بده.
قبل از اینکه مامان جوابی بدهد، بزرگمهر کنار در اتاق ایستاد و رو به مادرش گفت: مامان جان شما هم آماده شو برسونمتون خونه یه استراحت کنید تا غروب که بیام خانم رضایی رو برگردونم کرج. منم برم شرکت به کارام برسم.
گلی غمگین مامانش را نگاه کرد و با هر دو دستش، دست شیرین جون را گرفت: می خوای بری؟
مامان دست پینه بسته اش را روی سر گلی کشید: اینم که تونستم بیام به خاطر پسرم بوده که اومده دنبالم.
گلی به بزرگمهر نگاه کرد که کنارش ایستاده بود و به آن دو چشم دوخته بود. لبخندی زد و گفت: ممنونم بزرگمهر… خیلی لطف کردی.
و بزرگمهر چشم بست و باز کرد و رو به بنفشه خانم گفت: بریم مامان؟
بعد از رفتن آنها مامان چادرش را از روی زمین برداشت و از وسط تا کرد و از گیره لباسی آویزان کرد. دست زیر بغل گلی گرفت و آن را کنار تخت برد و نشاند. گلی با لبخندی بزرگ، دستان زمخت مامان را در دست گرفت و آرام زمزمه کرد: مامانی.
-جان مامانی… چکار کردی با خودت گلی؟ چرا این حال و روزته عزیزم؟
گلی نگاه گرفت. مامان دست کنار صورتش گرفت و سرش را طرف خودش چرخاند: فهمیدن؟
نگاه گلی رنگ زرد غم گرفت: بزرگمهر و وحید همدیگه ارو دیدن… مامان نمیدونی چی شد… بزرگمهر بهش گفت که این زن باردار منه و تو باهاش چکار داری…
نم اشک در چشمانش برقی زد: مامان نمی دونی وحید با چه حالی رفت… هنوزم یادم میوفته قلبم آتیش می گیره.
مامان به صورت فرزندش و بعد پایش نظری انداخت و گفت: گلی من به این زودی ها نمیشکنه… تو بچه ی روزگار سختی… وقتی آقات ورشکست شد و زمین گیر شد… وقتی چیزی برای خوردن نداشتیم… وقتی اون بلا سرت اومد و به این روز انداختنت… دست گرفتی به زانوهاتو بلند شدی… رضا که رفت سربازی و زود ازدواج کرد و زیاد تو اون لحظات با ما نبود ولی تو بودی … پا به پای منو آقات… ولی هیچ وقت خم به ابروت نیومد… این دوتا بچه رو تو بزرگ کردی و منم که پای دار قالی بودم… تو شستی و رفتی و پختی و کنارش درس خوندی… تو سفره مینداختی و همه ی ما رو دورش جمع می کردی… گلی این بارم دست به زانوت بگیر و بلند شو… نشکن گلی که تو امید همه ی مایی… همین لیلا و محمد دلشون به تو قرصه رولَه نازِم… داداش می دونست شیر زنی که از اون خونه بیرونت کرد که روی پای خودت وایسی… پس بجنگ گلی… با سرنوشتت بجنگ مثل همیشه.
گلی دست دور شکم بزرگ مامان انداخت و سرش را روی سینه اش گذاشت: مامان این روزها خیلی بهت احتیاج دارم… همش دلم می خواد کنارم باشی… زود زود اشکم میاد… دل نازک شدم… نمی دونم چه دردمه ولی همش هوس تو رومی کنم.
مامان سر گلی را بوسید و گونه اش را روی آن گذاشت: امروز که بزرگمهر اول صبح اومد اونجا، قلبم اومد تو دهنم گفتم یه اتفاق بد واست افتاده… اومد تو و نشست… گفت اومده دنبال من… گفت سراغمو می گیری… قسمش دادم اگه اتفاقی برات افتاده بهم بگه ولی اون گفت که شیشه پاتو بریده و تو هم دلت خواسته که من پیشت باشم… زنگ زدم داداشتو و اونم اجازه داد به شرطی که غروب برگردم… بعد دیدم یه نایلون جلوم گذاشت و گفت سبزی و رشته آشی خریده تا برات آش رشته درست کنم… گفت هوس آش رشته دستپخت منو کردی.
صدای مامان می لرزید: گلی مامان شرمنده اتم همه این بلاها به خاطر منه.
گلی دستهایش را باز کرد و راست نشست.
اشک مامان چکید. با دست روی پایش کوبید و سرش را به طرفین تکان داد: اگه منِ مادر بهت اون شب زنگ نمی زدم و هولت نمی کردم… اون وقت شب ماشین نمی گرفتی بیای کرج و اون اتفاق برات نمیفتاد… خدا ازم نگذره گلی که باعث و بانی این اتفاق منم…
و همچنان با دست روی پایش می کوبید.
گلی اخم نمایشی کرد و دست مامان را گرفت و روی صورتش گذاشت و کمی سرش را کج کرد: نبینم دیگه از این حرف ها بزنی شیرین جون… اون اتفاق قرار بود بیفته تا شاید بزرگمهر بابا شه… به قول خودش منم باید صبر کنم تا سهممو از این ماجرا بگیرم… پس اینجوری نگو باشه… اصلا امروز فقط مال منو توئه شیرینم… فقط مال منو تو… بیا خوش باشیم… باشه؟ من به این آقا پسرم قول دادم که ناراحتش نکنم.
برقی در چشمان مامان درخشید و با ذوقی گفت: پسره گلی؟ کاکل زری؟
گلی خندید: آره کاکل زریه… مبارک صاحبش..
دست مامان را کشید و به طرف آشپزخانه برد: بیا از اون آش مامان پختت بده من بخورم که خیلی هوس کردم.
مامان هم دست دور کمر گلی انداخت و با هم وارد آشپزخانه شدند. گلی روی صندلی نشست ومامان قابلمه را از داخل یخچال بیرون کشید و مشغول کشیدنش شد.
گلی همچنان که کارهای مامان را با چشم دنبال می کرد، گفت: مامان این روزها خیلی یاد قدیما می افتم… یا اون روزایی که با صدای دفتینه ای که تو محکم روی دار قالی می کوبیدی و ما می فهمیدیدم شش صبح شده و باید بیدار شیم… یاد زمزمه هایی که موقع بافتن قالی می کردی، دُختِرِ دِهاتی، سُوزَه سُوزَه(سبزه سبزه)، حالو گَنِم حَرِی( آقایی که گندم می خری)… یاد اون روزهایی که میومدی بیدارمون میکردی و ما می گفتیم فقط پنج دقیقه ی دیگه… دوباره میومدی و ما می گفتیم یه دقیقه دیگه… یاد کارنامه گرفتنام که اگه یه درسی رو نوزده می شدم اونقدر با انگشتی که با زبون خیسش کرده بودم، روی نمره می کشیدم و بعد خودم یه بیست روش می نوشتم تا آقا رو خوشحال کنم و اون می فهمید و به روم نمی آورد… یاد آبگوشت خوردنامون سر ظهر باهم… یاد نامه ی داداش رو خوندن که از سربازی برامون می نوشت: اکنون که قلم در دست گرفتم ملالی نیست جز دوری دیدار شما که امیدوارم آن هم به زودی زود حاصل گردد…
و مامان برگشت و نگاهی به گلی انداخت و هر دو خندیدند.
مامان هم به پرده آشپزخانه خیره شد و ملاقه به دست به گذشته سفر کرد: می رفتم خیابونو وقتی میومدم خونه می دیدم با بدبختی نصف یه رجو برام بافتی و چشات پر خوشیه که من تا شب نصف یه رج باید کمتر ببافم… با هم می رفتیم خیابونو شیرینی کشمشی می خوردیم و می خندیدیم که چیزی واسه لیلا و محمد نذاشتیم… گلی یادته وقتی از خیابون دیر میومدم ساک خریدو با عصبانیت مینداختم وسط هال و می گفتم از صبح رفتم خرید خسته شدم و شما جیکتون درنمیومد؟
گلی با لبخند سرش را به پایین تکان داد و گفت: شیرین جون خشن می شدی بد… اژدها وارد می شود.
مامان کاسه ای دیگر برداشت و آش درون آن ریخت: می خوام راستشو بگم… خریدم زیاد طول نمی کشید ولی می رفتم با فرخنده خانم قلیون می کشیدم یواشکی و حرف می زدیم… وقتی میومدم خونه واسه اینکه تو و آقات چیزی نگید و نفهمید قلیون کشیدم داد و هوار می کردم که پیشم نیاید و دستم رو نشه.
صدای خنده ی گلی در آشپزخانه پیچید… مامان لبخند زد… پسرک لبخند زد و خدا هم خندید.
مامان دو کاسه آش روی میز گذاشت و با لبخند گفت: بخور عزیزم .. بخور.
گلی قاشق را برداشت و آش داخل کاسه را همی زد و گفت: مامان الآن می فهمم قهرت یعنی عشق…
غمت یعنی عشق…
خشمت یعنی عشق…
وقتی میخوردم زمین و تو راهتو میگرفتی و می رفتی و می گفتی خودت پاشو … اینجامو میدیدی و تو خود عشقی…
وقتی کنار دار قالیت دراز می کشیدم و تو گره هارو شونه می کشیدی و با سوز زمزمه می کردی و من همونجا خوابم می برد… نمی دونستم برای امروزم داری خاطره می سازی و تو خود عشقی…
تو اون دوران بی پولی وقتی مریض می شدم با هرچی که خونه بود سوپی درست می کردی و بهم میدادی و یادم دادی با هیچی هم میشه عشق ورزید و مامان تو خود عشقی.
مامان سر گلی را در آغوش کشید و بوسید.
-وقتی آقا از عالم و آدم به خاطر ورشکستگیش حرف می خورد و تو جلوی همه سینه سپر می کردی و از مردت دفاع می کردی، داشتی رسم زندگی رو یادم می دادی و مامان تو خود عشقی…
لبهای مامان لرزید و بغضش اشکی شد و در چشمانش نشست: نگو گلی … نگو و دردمو زیاد نکن.
-وقتی آقا تو رختخواب افتاد و تو با وجود داشتن دو پسر خودت حمومش می کنی و زیرشو تمیز می کنی… محبت کردن بی منت و یادم دادی و شیرین جون تو خود خود عشقی…
و شانه های مامان لرزید و لبش روی سر گلی بوسه باران راه انداخته بود.
-بخون برام مامان… بخون یکی از همونایی که موقع قالی بافتن می خوندی… یکیشونو بخون…
مامان با کف دست اشکش را پاک کرد و نشست و با لبخندی بر لب و بغضی در گلو خواند برای دل دخترکش:
هِه سُوزَه سُوزَه… سوزه گِیانَکَم… (آی سبزه سبزه، سبزه جانمی)
آخ دُت سوزه… شُو مهمانِکَم… ( آخ دختر سبزه امشب مهمانمی)
گلی شروع به دست زدن کرد با ریتم آهنگ.
بغض مامان وسیعتر.
خدا خدام بی… ا مال با نیه در ( خدا خدام بود از منزل بزنی بدر)
چارشو عروسی بکشی سر ( چادر عروسی بکشی به سر)
و حالا گلی هم با او هم نوا شده بود و هر دو دست می زدند و ترانه ای محلی را سر می دادند به یاد دوران با هم بودنشان… به یاد قدیم ها… به یاد دار قالی و سفره پهن وسط خانه… به یاد آقا… به یاد یک خانواده… به یاد روزهایی که چیزی نبودند ولی حسرت امروزشان بود… کجا و کی ناشکری کرده بودند؟!
گلی دستمالی از جعبه دستمال کاغذی برداشت و لنگان به وسط آشپزخانه رفت. دست چپش را از آرنج تا کرد و پشتش گذاشت و دست راستش را با دستمال سفید بالا برد.
پاشنه ی پای راستش را یک قدم جلو گذاشت و زانوی چپش را خم کرد و کمی نشست و دوباره بلند شد.
و صدای دو مادر پیچیده در فضای کوچک آشپزخانه با عشقی عمیق و حس دوست داشتنی به وسعت حس مادری… دو مادر غرق در شیرینی یاد دوران قدیم و لمس زبری لحظات دوری و فراق.
دوباره قدمی آنطرف تر و کمی پایین نشستن و تکانی به دستمال سفید بالای سر. مامان هم از جایش بلند شد و دست در حلقه ی دست دخترش انداخت و تکان بدن و حرکت پایش را با او هماهنگ کرد و محلی رقصیدند و خواندند و لحظات را در قلب و ذهنشان ثبت کردند برای فردایی دیگر… امروزشان را خاطره کردند برای لحظات سخت تر در آینده… پسرک خود را سهیم کرد و ضربه زد و پایکوبی کرد.
در خانه باز شد و سوده خانم و سپیده با سینی که بشقاب سوپی در آن بود، وارد شدند. سینی را روی میز گذاشتند و خندان، با ریتم آهنگ دست زدند و شریک لحظه های ناب مادر و فرزندی شدند.
فدای بالات بام… چی تیل چم یا نه… ( فدای تو شم که مثل ساقه نو خمیده ای)
چی لوکه بهار… تازه دم یانه… (همچون ساقه اول بهار، نورسیده ای)
***
دقیقه ها به سکوت گذشته بود و هیچ کدام حرفی نمی زدند… گلی تمام ماجرای این چند وقت را برایش گفته بود و او سکوت اختیار کرده بود و نگاهش را از روبرو نمی گرفت. او تنها و شاید بهترین گزینه برای این کار بود.
بلاخره سد سکوت را شکست.
-که چی؟
گلی نفسش را بیرون داد و نگاهی به بیرون انداخت. بعد از چند ثانیه دوباره رو به او گفت: یعنی نفهمیدی چی می خوام؟!
با انگشتش به املاک اشاره کرد: می خوام بری اون تو و باهاش حرف بزنی… راضیش کنی که بذاره براش همه چیزو بگم… اینو ازت می خوام.
باربد پوزخند صدا داری زد و چشم هایش را کمی تنگ کرد: یعنی اینقدر احمق به نظر میام که برم التماس یکی دیگه واسه تو؟! چرا باید برم اینکارو کنم؟!
گلی مستقیم به قهوه ی چشمانش نگاه کرد: واسه اینکه تو بودی که بهم گفتی حقمو بگیرم… منم حقمو از این دنیا می خوام.
یک دستش روی فرمان و بدنش کج به طرف گلی با ابرویی بالا رفته: مثل اینکه نتونستم منظورمو خوب بهت برسونم… حق تو اینه؟!
و با سر به املاک اشاره کرد.
گلی چشم بست. چرا کسی او را نمی فهمید؟ چرا کسی قلب او را نمی دید؟
چشم باز کرد و به باربد نگاه کرد: بزرگمهر حق من نیست… اون زن داره و منم زندگی خراب کن کسی نیستم… بمونم میشم جوش زیر خال که هیشکی نمی خوادش.. که حال همه ارو به هم می زنه …ولی اون مردی که تو اون املاکه… واسه یه عمر برام مردِ… اون کسیه که کنارش دلم شاده… گرمه… برو باهاش حرف بزن و ازش فرصت بخواه تا حرف بزنم…
باربد سری به تاسف تکان داد: میگم نفهمیدی نگو نه! حق تو اون بچه است… دو روز دیگه اتو ببین… روزی که وابسته ی پسرت میشی و مجبوری بین اون مرد و این بچه یکی رو انتخاب کنی… اون وقت گلی حال و روزت بدتر میشه که بهتر نشه.
گلی لب فشرد: این بچه مال من نیست… از اول هم قرارمون همین بوده.
باربد اندیشید که چرا این دختر چشم عقلش را باز نمی کند و همچنان با قلبش پیش می رود.
-یعنی تو هیچ حسی به بچه نداری؟
گلی بی معطلی جواب داد: نه.
باربد با لپ های باد کرده، نفسش را طولانی بیرون داد. صحبت کردن با آب در هاون کوبیدن بود، بی ثمر.
-غلط پشت غلط… این کارتم غلطه… میخوای التماسش کنی که برات بمونه؟! مرد جماعت بفهمن خاطرشونو می خوای دیگه خدا رو بنده نیستن گلی… اگه تو دنیای خودشون عددی هم نباشن، وقتی به تو می رسن تاج پادشاهی سرشون می ذارن و انتظار دارن جلوشون دولا راست شی… تا جایی باید براشون مایه بذاری که وهم برشون نداره که سهمی تو خدایی کردن دارن.
-من فقط می خوام اون تصویری که تو ذهنشون از من بوجود اومده رو درست کنم… حرفمو بزنم و باقی رو می ذارم به پای اونا که تصمیم بگیرن… من می خوام از خودم دفاع کنم و از تو میخوام برام فرصت بخری.. همین.
باربد به روبرو خیره شد و با انگشتانش به روی فرمان ضرب گرفت. گلی به او خیره.
سرش را کج کرد و با التماس گفت: خواهش می کنم باربد… همین یه بار… جز تو کسیو ندارم و کسی جز تو از پس اون برنمیاد.
باربد سرش را به طرف او چرخاند: چرا خودت نمی ری بهش بگی؟
گلی لب ورچید و دستی کنار صورتش کشید: چون سپرده منو راه ندن تو املاک… نمی خواد منو ببینه… میری دیگه نه؟
باربد از شیشه بغل نگاهی به املاک انداخت: ببین به کجا رسیدم که دارم تو حماقت های تو شریک می شم… چی بهش بگم؟
گل لبخند روی لب های گلی شکوفا شد. با ذوقی گفت: چیز خاصی نگو… فقط ازش بخواه به حرف هام گوش بده… بذاره از خودم بگم… از همه چیز.
باربد سرش را کمی نزدیک گلی کرد و با تعجب پرسید: همه چیز؟!
گلی سرش را به طرف پایین تکان داد: اوهوم… از اول میگم… اون باید بدونه و بعد تصمیم بگیره.
باربد نگاهش کرد… نگاهش کرد… به دختر احمقی که تصمیمش را گرفته بود.
-بشین اینجا تا من بیام.
و قبل از اینکه گلی تشکری کند، از ماشین پیاده شد و به طرف املاک رفت.
***
دو مرد نشسته روبرویهم … یکی با دستی در گچ و خسته از فکر و خیال… دیگری با چشمانی تیزبین و نگاهی عمیق، خیره به دیگری.
باربد تکیه داده به مبل، وحید را برانداز می کرد. پیراهنی سفید با یقه و سرآستین های سورمه ای که تا بالای آرنج تا شده بودند، با شلواری و کفشی سورمه ای. قدی بلند که به نظر دوبرابر گلی می رسید و خوش چهره. از لحاظ ظاهر مورد تایید باربد قرار گرفته بود، فقط باید دهانش را باز می کرد تا میزان شعورش هم مشخص می شد. وحید کلافه از این نگاه سنگین، رو به مرد جوان که ته چهره اش خیلی آشنا به نظر می رسید، گفت: نگفتید چه نسبتی باهاش دارید؟
ضرب انگشتان باربد روی لبه ی مبل.
با لحن مطمئنی گفت: برادر بزرگمهرم.
نگاه وحید روی او ثابت ماند. به حرفی که شنیده بود، اطمینانی نداشت. کار داشت به جاهای باریکتر می کشید. تا حالا خود مرد، و این بار برادرش.
با چشمانی تنگ شده و غرق در سو ظن پرسید: و اینجا چکار می کنید؟
باربد دست به سینه شد. لحنش قاطعانه بود: اومدم از گلی بگم.
وحید دستش را بالا آورد به نشانه سکوت: ببینید جناب… قرار نی چیزی بین منو خانم برادر شما باشه… من خودم به ایشون گفتم دیگه چیزی بین ما نی.
سکوت…
سکوت…
نگاه دلتنگ و پر درد وحید به میز و نگاه باربد در حال حلاجی مرد روبرویش.
-من کاری به برادرم ندارم… من اومدم از گلی بگم… من نیومدم التماس… اومدم روشنت کنم… اومدم از این دختر بگم تا بیشتر ازش بدونی… این دختر یه تیکه طلاست ولی عیبش اینه که زیادی دم دستیه… واسه خاطر اینه که نه تو قدرشو می دونی نه داداش من… شده توپ پینگ پنگ… داره هم از تو میخوره هم از اون.
وحید خم شده به جلو… آرنج هایش وصل به زانو و سرش افکنده: من که کشیدم کنار!
باربد نگاهش کرد: مشکل همین جاست… منم مثل خودت مَردَم… دردتو خوب می فهمم… اینکه فکر کنی فریب خورده ای… ولی یه فرق بزرگ با تو دارم… تو فهمیدی و بدون گوش دادن به حرف طرفت، کشیدی کنار ولی من میرم تا تهش.. میرم تا بدونم حقیقت چیه.
وحید سرش را بالا آورد و با ابروی راستی که بالا رفته بود، گفت: دونستن حقیقت توفیری تو اصل ماجرا نداره… قرار نی با شنیدن حقیقت اتفاقی بیفته.
پوزخندی همنشین لب های باربد شد: گلی راست می گه تو مردی… ولی راستشو بخوای تو زیادی مردی!
وحید کمر راست کرد و مستقیم به مرد تلخ و رک روبرویش خیره شد. حرفش طعم گزنده ی طعنه می داد. اخم کرد: منظور؟!
باربد به جلو خم شد و به چشمان رنگ شب وحید خیره شد و تن صدایش را کمی پایین آورد: منظورمو خوب گرفتی… اونقدر مردی که دلت نمی خواد کسی که قراره باهاش ادامه بدی زن باشه!
چشم وحید درشت شد. خشم در وجودش تنید. از جایش بلند شد و دست به کمر قدم زد… قدم زد… قدم زد… ایستاد و با ابرو های در هم گفت: این حرف توئه… بی خودی نکنش تو پاچه ی من.
باربد به مبل تکیه داد: من جنس خودمونو خوب می شناسم.
صدای وحید کمی بالا رفت: الآن حرف من این نی… می فهمی؟! حرف من یه چیز دیگه اس.
باربد فقط نگاهش کرد… وحید اندیشید این پسر جوان روبرویش زیادی نچسب است و گلی میدانست چه کسی را جلو بفرستد.
-حرف من اینه که اون یه زن متاهل و بارداره.
دستی به دور دهانش کشید… ایستاد… خیره به میز.
-نامردی تو مرامم نی… وقتی با گلی آشنا شدم این من بودم که ازش خوشم اومد… نشناخته دلم سرید… واس اولین بار.
سر بلند کرد و روی سینه اش زد: تو که هم جنس منی می دونی که بعد از سی و شش سال واس اولین بار دلت بسره دیگه کار تمومه… دیگه شناخته و نشناخته حالیش نی… بد قلق بود… سرش تو کار خودش بود… بهم اعتماد نداشت… رفتم و اومدم تا اعتماد کرد…
ساکت شد… دوباره نگاهش به میز چسبید. به یاد آن روزها، دلش پر از مرثیه شد برای عاشقانه هایشان، برای کمیاب ترین لحظات زندگی اش… آه همخانه ی سینه اش شد… دلش بوی فراق می داد… و چشمش رنگ هجرت گرفت… تیره ی تیره.
-اون اتفاق تو تعطیلات ما رو به هم نزدیک کرد و منم آوردمش تو خانواده ام… منتی نی… خودم خواستم… می خواستمش ولی اون تو دنیای خودش بود… آبجیم پیش قدم شد و باهاش عیاق شد و از خانواده اش پرسید… اونم گفت همه چیزو در مورد خانواده اش گفت الا اون چیزیو که باید.
نگاه باربد همچنان به وحید: دلش گیرت بود و نگفت؟
نگاه وحید از میز دل کند و به سمت باربد خیز برداشت… بود؟ نه نبود…
سری تکان داد: نه نبود.
باربد دست به سینه شد و پای راستش را از روی پای چپش رد کرد: پس انتظارت بی جا بوده که بیاد از اول همه چیزو بگه.
اخم بر چهره ی وحید نشست: ولی بعدش چی؟ بعدش نمی تونست بگه؟ وقتی فهمید دلم پی دلشه چی؟
باربد از جایش بلند شد و میز وسط را دور زد و کنار وحید ایستاد: بشین پی حرفاش و بشنو چرا نگفت… ببین حقیقت زندگیش چیه.
-من نمی خوام پی ناموس کسی راه بیفتم.
باربد از این مردِ یک کلام خسته شد… دست در جیبش کرد: یه شنیدن بهش بدهکاری… باید به حرف این ناموس مردم گوش بدی… باید بشنوی این ناموس مردم چکارکرده با زندگیش… واسه خاطر داداش عقیم من زندگیشو نابود کرد… می دونست اگه بچه ی بزرگمهرو نگه داره، آینده ای براش نیست… مثل همین الآن که تو تنهاش گذاشتی و کشیدی کنار واسه خاطر ناموس مردم… وقتی این دختر واسه خاطر یه مرد غریبه از زندگیش گذشت، هرچند که مردی تو زندگیش نیست ولی اگه بود گلی جونشو واسه خاطرش می داد… حیف.. حیف که ما مردا از دختر مورد علاقه امون چیزایی می خوایم که گلی دیگه نداره.
وحید دردش گرفت… بازوی باربد را گرفت و کمی کشید، خیره در چشمان قهوه ای و بُرانش گفت: ببین… یه بار دیگه این حرفو زدی و منم گفتم این درد من نی…
باربد سرش را کمی جلوتر برد و چشم دوخت در سیاه عصبانی مرد روبرویش: یعنی به این مسئله فکر نمی کنی که سختته طرفت یه شکم زاییده باشه و قبلا زن صیغه ای یکی دیگه بوده؟
وحید بازوی باربد را رها کرد و دست به کمر زد… نفسش تند شد و حرص میان رگ هایش لغزید: هست… هست… دردم هزار جاس… دِ لامصب نمی فهمی منو… با این سن بالا جایی واس اشتباه کردن ندارم… پام بلغزه و بیفتم زمانی واس جبران نی… چیز کمی نی… پای یه عمر زندگیه… به خودم که نمی تونم دروغ بگم… کنار اومدن با این مسئله سخته… عشقت زن صیغه ای باشه… عشقت زن باردار باشه… درد داره می فهمی… اینجام داره می سوزه…
و با انگشت شصت، پر غیض روی قلبش کوبید.
-بد دردی افتاده به جونم… درسته به اون دختر علاقه دارم… هنوزم این لامصب به خاطرش می زنه… ولی سخته… ترس داره… درد داره… روز و شبم یکی شده… حال خودمو نمی فهمم… می رم میام… پای قراردادو امضا می کنم…سرپام ولی ویرونم… گلی شده یه درد که با هیچ مسکنی خوب نمیشه… با سرکوبیدن تو دیوار، با مشت کوبیدن، با شب نخوابی، با هیچی…
نفسش هم آغوش آه… قلبش مامن آتش… کمرش خم از درد گلی.
-هر دقیقه، هر لحظه می پیچه تو وجودمو منو مچاله میکنه، خورد می کنه… هی تو سر خودمو دلم می زنم… ولی فقط دردمو بیشتر کردم…
با پشت دست، آرام روی سینه ی باربد ایستاده در کنارش زد: نشستی کنار گود و میگی لنگش کن! از مردی و نامردی میگی! نکشیدی ببینی اون وسط بودن چقدر سخته… هر حرکتی می تونه پشتتو به خاک بماله یا اینکه دستتو به عنوان برنده بالا ببره… نکشیدی مرد… نکشیدی.
نفسش را طولانی بیرون داد و دوباره قدم زد، شاید دردی که گلی به جانش ریخته بود، کمی آرام گیرد… دریغ… دریغ از لحظه ای آرامش و التیام.
باربد، دید غرور خوردشده وحید را… دید چگونه بر دلش سنگ می زد… دید چگونه جنگ نابرابر عقل و احساسش بر وجود مردانه اش شبیخون زده است…
وحید کلافه از هجوم واژه ی گلی، قدم میزد و دست سالمش را میان موهایش می کشید و حزن روی حزن تلنبار می کرد…
باربد از آرنج وحید گرفت و او از قدم زدن دست برداشت و چشم به او دوخت: تا وقتی داری اینجوری دور خودت می چرخی به جایی نمی رسی… درد تو رو فقط حرف زدن با خودش کم می کنه… گلی هم درده برات هم درمون.
کارتی از جیبش درآورد و روی میز گذاشت و باخودکاری چیزی روی آن نوشت: این شماره منو شماره مغازه است… پشتش شماره بزرگمهرم نوشتم شاید لازمت بشه.
***
وقتی داخل ماشین نشست، گلی خسته از انتظار، بی صبرانه پرسید: چی شد؟ چی گفتید؟
باربد دکمه استارت را فشار داد و خواست راه بیفتد که گلی یک دستش را روی داشتبورد گذاشت و دست دیگرش را روی صندلی او: تو رو خدا نرو… قبلش بگو چی شد؟
باربد با ابروهایی که سخت یکدیگر را در آغوش کشیده بودند، توپید: تو می دونی با اون مرد چکار کردی؟
گلی سرتقانه گفت: اینو که خودم می دونم… شما چی گفتید؟
باربد پوفی کشید و به روبرو خیرو شد و انگشت اشاره اش را روی لبش گذاشت: یه سری حرف های مردونه که به درد تو نمی خوره.
حرص وجود گلی را در برگرفت. ظاهرا از باربد نمی توانست چیزی بفهمد. دست به طرف دستگیره ی در برد که صدای بلند باربد او به جایش میخ کرد: بشین سر جات.
گلی برگشت و گردن کشید و با عصبانیت گفت: به چه حقی سر من داد می کشی؟!
باربد با همان اخم و با همان تن صدا جواب داد: به اون حقی که منو کشوندی اینجا و خواستی برم با اون مرد داغون حرف بزنم.
حال گلی به سرعت عوض شد. جای خشم، اندوه در وجودش لانه کرد. لب هایش آویزان گردید و غم سریع در چشمانش چمباتمه زد: خیلی حالش بده؟
باربد نگاهش را از زن روبرویش نگرفت. ظاهرا گلی تصمیمش را در مورد آن مرد گرفته بود و به قول همان مرد دلش سریده بود.
گلی محزون گفت: نمی خوای چیزی بگی؟ نتونستی کاری کنی نه؟
باربد نفس عمیقی کشید. چشم از گلی گرفت و به مردمی داد که در خیابان در حال رفت و آمد بودند، زنی که دست دخترش را گرفته بود و با احتیاط از خیابان رد می شد. مرد لحاف دوزی که جلوی مغازه اش، بالشی را می دوخت.
– من رفتم حرف زدم ولی تو هم نباید دلتو به بیشتر از یه گوش دادن خوش کنی…
نگاه از پیرمرد لحاف دوز گرفت و به زن بغل دستش با چهره ای درهم داد.
– گلی چه از اول، چه از آخر، چه تمام قصه اتو بگی، اون مردی که من دیدم قرار نیست برای تو آینده ای بسازه… نهایتش میاد و به حرفات گوش میده و تموم… پس بیخودی خیال پردازی نکن و به این زندگی که داری بسنده کنی..
-باربد؟!
-باربد چی؟! من امروز به خاطر تو رفتم و با اون حرف زدم… در حق برادرم نامردی کردم و در حق تو برادری… چون دیدم کسی نیست و کسی رو نداری که برات پیش قدم شه… ولی فقط همین یه بار بود و دیگه تکرار نمی شه… بچسب به داشته هات که فکر نکنم اون مرد سهمی در آینده ی تو داشته باشه.
قلب بیچاره گلی در گوشه سینه اش کز کرد… قلبی که قرار بود تا همیشه با تنهایی همخانه باشد… یار غار گلی.
-من..
باربد ابرویی بالا انداخت و کمی سرش را خم کرد و با تعجبی مصنوعی گفت: من؟! تو دیگه من نیستی گلی… تو مَنِتو فدا کردی… وقتی تصمیم گرفتی بچه ارو نگه داری مَنِتو از دست دادی… من بودنتو فراموش کن… تو فقط تویی بدون من.
بغض در گلوی گلی رقصید و نم اشک در چشمانش لرزید: با من اینجوری حرف نزن… داری دلمو میشکونی.
گفتن این حرف ها هم برای باربد با رنج عجین بود ولی باید این دختر را با واقعیت زندگی اش روبرو می کرد. باید به او می فهماند، جایگاهش کجاست و دیگران با چه دیدی به او نگاه می کنند. مستقیم در چشمانش خیره شد تا تاثیر حرف هایش را دوچندان کند.
-حقیقته… حقیقتی که باید قبولش کنی… تو خیالت، تو فکرت، تو هنوز یه دختری… ولی من امروز این لحظه، تو ماشین دارم بهت میگم تو فقط یه زنی… وحید یه مرد مجردِ … می فهمی چی می گم؟! تو چیزی کم داری که مرد جماعت نمی تونن راحت باهاش کنار بیان.
حقیقت کوبیده شده در صورت گلی، او را مبهوت کرده بود… سیلی پشت سیلی… درد پشت درد.
با بغضی گفت: تو می فهمی داری چی میگی؟! من یه آدمم… و اون چیزی که تو داری ازش حرف می زنی، فقط قسمت کوچیکی از وجود منه! همه ی من نیست.
دستهایش راباز کرد و ادامه داد: نگاه کن… اینی که نشسته کنارت منم… من! حالا چه زن! چه دختر!
باربد نفس عمیقی کشید. ماشین را به راه انداخت.
-من از دید مردونه دارم باهات حرف می زنم و تو از دید زنونه… وقتی یه پسر داره ازودواج می کنه، یه دخترو تمام می بینه نه یه زن… حالا هر چقدر می خواد دم از روشنفکری بزنه، امروزی بودن… حداقل مرد ایرونی اینه و تو یه تنه نمی تونی به جنگ این تفکر بری.
لب های گلی لرزید: تو هم اینجوری؟!
باربد نگاهش را از صحنه روبرویش نگرفت: من خدا نیستم… منم یه مردم.
نگاه گلی حرکت کرد، آرام آرام روی زانوهایش نشست. حقیقتی که باربد در جان او می ریخت، زهری بود که جانش را می گرفت: پس اونم به این خاطر داره منو پس می زنه؟!
-نمی دونم… وقتی تصمیمشو بگیره خودت می فهمی از چه زاویه دیدی به این جریان نگاه می کنه.
و گلی از خود پرسید که وحید درباره ی او چگونه می اندیشد؟ او را چگونه می بیند؟ زن یا دختر؟ دست خورده یا کامل؟
سر به شیشه چسباند… هیچ گاه فکر نمی کرد یک تصمیم، عواقبی با این طیف گسترده داشته باشد! آه کشید… من جدیدی که باربد به او نشان داده بود، برایش غریب بود و او دوستش نداشت… او خودش بود… او خودش بود؟! همان گلی؟! دیگر مغزش یاری نمی کرد.. هر روز به مجهولات زندگی اش اضافه میشد… یک ای کاش به ای کاش های قبلی.
مسیری که می رفتند، به خانه ی او نمی رسید.
سربرگرداند و گفت: کجا داریم می ریم؟
-اول میریم دفتر ثبت اسناد یه امضا بزن سند زمینو تحویل بگیر که سفارش باباست… بعد می ریم مغازه ما.
گلی با تردید نگاهش کرد: مغازه شما؟! اونجا چکار؟
آرنجش تکیه به شیشه… نگاهش به روبرو… انگشتش به لب: خوبه یاد بگیری کجاست… یه مواقعی به دردت می خوره.
گلی زمزمه کرد: یه مواقعی؟!
حس ناخوشایندی به قلبش چنگ زد. کامل به سوی او چرخید: اون تو چه خبری شد که تو می خوای مغازه رو نشونم بدی واسه روز مبادا؟! چی بهت گفت؟
باربد گوشه چشمی به او انداخت: چیزی خاصی نگفت ولی توجایی تو این شهر نداری… یه روز که از همه جا بریدی باید بدونی یه جایی هست که منو بابا می تونیم هواتو داشته باشیم… همین… پس بیخودی خودتو ناراحت نکن.
یعنی قرار بود روزی برسد که از همه کس رانده شود و آن مغازه و دو مرد پناهش شوند؟ باربد در آینه آینده اش چه میدید که او توانایی اش را نداشت؟!
بعد از تحویل سند، راهی یوسف آباد شدند. باربد ماشین را در کوچه ای پارک کرد و هر دو به سمت مغازه رفتند. کنار در ورودی ایستاد. سرش را بالا گرفت و به تابلو بزرگ سر در مغازه نگاه انداخت: جواهر فروشی مصطفوی.
مغازه ای دو بر با دو ویترین که از بیرون می شد تعداد زیاد مشتری ها را دید. کیفش را با هر دو دست گرفت و به باربد نگاهی انداخت: کاش یه چیزی می خریدم… دست خالی زشته.
باربد به جلو هلش داد و با ته مایه خنده گفت: برو جوجه.
وارد که شدند گلی نگاهی به مغازه بزرگ طلافروشی انداخت. مغازه ای به مساحت صد متر که در دو طرف آن چهار فروشنده ی جوان پشت پیش خوان های متفاوت ایستاده بودند و هر کدام با چند مشتری سروکله می زند. دو زن جوان… مردی با همسرش… پیرزنی چاق در مانتویی فاخر که تک پوشی را امتحان می کرد… یکی از فروشنده ها در حال وزن کردن جواهری در وزنه ی طلایی کوچکش… چشم چرخاند و نگاهش به سمت انتهای سالن کشیده شد. جایی که دختری جوان با لباس فرم و مقنعه ای ساده پشت کامپیوتر نشسته بود و پشت میز کناری اش بابا.
باربد به جلو هدایتش کرد. گلی سر بالا گرفت و نگاهش کرد. باربد با ابرو به سمت بابا که حالا از جایش بلند شده بود، اشاره کرد.
به همان طرف رفت، انتهای سالن. بابا با لبخندی منتظرش بود. به او که رسید خودش را به آغوش گرم و پدرانه اش سپرد و دلش گرم شد از اینکه هنوز آدم هایی در کنارش بودند که او را برای خودش می خواستند، فقط برای خودش نه پسرک در شکمش.
بابا بوسه ای بر سرش کاشت: دختر من چطوره؟
گلی به نگاه پر مهرش چشم دوخت: خوبم بابا… خوبم… شما و باربد که پشتم باشید خوبم.
و دست بابا پشتش را مالید… مالید… و گلی دلش تنگ آقا شد… پیرمردی افتاده در رختخواب، گوشه ی اتاقی تنگ.
-بیابشین تعریف کن ببینم شازده پسرمون چطوره؟
گلی در حالیکه به سمت صندلی کنار میز می رفت، جواب داد: خوبه… سلام می رسونه به بابابزرگش.
بابا خندید: پدر صلواتی…
و مهر پدرانه در قلب گلی سرریز شد. لبخند زد. هر دو نشستند و باربد هم صندلی آورد و کنار آنها نشست، دست به سینه.
-پات چطوره باباجان؟
گلی پایش را کمی بالا آورد و تکانی به آن داد و بعد با لبخندی کوچک جواب داد:بهتره… دو سه روز دیگه بخیه هاشو می کشم… ولی بدم نبود یک هفته است خونه امو و مرخصی استعلاجی گرفتم.
بابا دست گلی را در دستش گرفت و پشت دستش را نوازش کرد و با مهربانی گفت: بیشتر مواظب خودت باش باباجان. تو امانتی دست ما.
گلی سرش را روی سینه مرد روبرویش گذاشت که گنجینه ی محبت بود: چشم بابایی. چشم.
و دست بابا دور شانه ی دخترش حلقه شد و سکوت شان غرق در مهر پدر دختری گردید. گلی از آغوش بابا بیرون آمد و روسری عقب رفته اش را جلو کشید.
بابا به این کارش لبخندی زد:سندو گرفتی باباجان؟
-بله. نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. از اینکه به فکر منید. چه شما، چه باربد.
و نگاهی به باربد انداخت. دست به سینه با پاهای کشیده، به دختر پشت کامپیوتر خیره بود . از این نگاه ثابت، لبخند روی لب های گلی آمد. باربد سر چرخاند و با گلی چشم در چشم شد. گلی کمی سر خم کرد و به دختر نگاهی انداخت. دختری ساده بدون آرایش ولی به ظاهر قد بلند با پوستی سبزه. به نظر همسن او می آمد. شاید دختر سنگینی نگاه او را حس کرد که از کامپیوترش نگاه گرفت و با لبخندی به گلی نگاه کرد. گلی هم لبخندی زد و سر چرخاند و با اخم غلیظ باربد روبرو شد. گلی، متعجب، ابرو و شانه ای بالا انداخت و خواست دوباره به دختر نگاهی بیندازد که باربد با نوک کفشش به پای او کوبید. دردش گرفت. با لبهای چین خورده و چینی بر پیشانی به او نگاه کرد.
بابا با صدای بلند خندید که چند نفر برگشتند و به جمع آنها نگریستند. با دستش چند ضربه آرام به کتف گلی زد: واسه هم خط و نشون نکشید. پاشو گلی رو ببر، ببین چیزی می پسنده؟
گلی با تعجب پرسید: چیو بپسندم؟
باربد از جایش بلند شده بود: پاشو بیا. می فهمی.
گلی کیفش را روی میز گذاشت و از جایش برخاست. باربد ایستاد تا او جلو بیفتد. با شونیز مشکی که تن کرده بود و کمربندی که بسته بود، برجستگی کوچکی زیر کمربند خودنمایی می کرد. گونه هایش برجسته تر شده بود و صورتش کمی پرتر ولی دو گوی قهوه ای در آن چهره ی نمکین وجود داشت که تمام محیط آن را غم فرا گرفته بود.
چند قدم که برداشت به باربد نگاه کرد: جریان چیه؟
باربد هم نگاهی به او و بعد به پیش خوانها انداخت: جریان خاصی نیست. بابا دوست داره بهت هدیه بده. تو هم برو هر چی دوست داری انتخاب کن.
گلی ایستاد. باربد هم متعجب ایستاد. گلی چرخید و به بابا نگاه کرد. مردی با شانه های پهن و موهایی به رنگ زمستان و سبیل های تابیده شده به طرفین که در سینه اش قلبی از جنس مهربانی داشت و آن را بی هیچ چشمداشتی بخشش می کرد. بابا به صندلی تکیه داده بود و با ابروهای بالا رفته و چشمان پر مهرش به او نگاه می کرد. سرش را به جلو تکان داد که او به راهش ادامه دهد. گلی نگاهش کرد. نگاهش کرد. نگاهش کرد.
قدم برداشت. نه به طرف پیش خوان به طرف بابا. با گام های کوچک و تندش خود را به بابا رساند و با نمی در چشمش گفت: همین که هستید برای من کافیه. من نیازی به طلا ندارم. فقط باشید همین.
بابا دست دو طرف صورتش گذاشت و پیشانی اش را به بوسه ای پدرانه مهر کرد: می دونم. می دونم. ولی لطفی که تو به این خانواده کردی با هیچ طلایی نمیشه جبران کرد. ناهید عروسمه ولی تو دخترمی. دختر بابا که خاطرش خیلی عزیز.
دونگاه پر عشق به هم. یکی خیس محبت و دیگری بخشنده ی عشق پدری.
– ممنونم. خیلی زیاد.
بابا با لبهایی که تا گوش هایش کش آمده بود، دستش را دوبار به کتف گلی زد: برو بابا. برو انتخاب کن.
گلی چشم بست و باز کرد و با دلی شاد به طرف پیش خوانی رفت که باربد کنارش ایستاده بود و به جواهرات آن نگاه می کرد.
کنارش ایستاد. پیش خوان مخصوص زنجیر و آویزها بود. گلی هم نگاه کرد. قلب. سنجاقک. لاک پشت. گل. سنگ های رنگانگ پیچیده در حلقه های طلایی و سفید. مدال فرشته ای با بالهای باز.
مرد فروشنده با چرب زبانی گفت: در خدمتم باربد خان. برای خانم می خواید؟
باربد نیم نگاهی به او انداخت و بعد رو به گلی گفت:
-این چطوره؟
گلی از مرد قد بلند و خوش پوش که پیراهن چهار خانه سبز و سفید تنش بود و متجب به آن دو می نگریست، چشم گرفت. نگاهی به باربد و بعد به چیزی که او با انگشتش نشان می داد، انداخت: پروانه ای که سر و شاخک هایش و نیمی از بالهایش را بیرون آورده بود و باقی تنش در پیله اش بود. پروانه ای طلایی در پیله ای سفید.
نگاه گلی به آویز کنارش افتاد: چتری طلایی که قلبی از دسته هلالی شکل آن آویزان بود. وحیدش همان چتر بود، حمایتگر.
باربد دست در جیبش کرد و خیره به گلی گفت: این تویی.
و گلی دوباره به پروانه نگاه کرد. شاید روزی او هم از پیله ی زندگی اش بیرون بیاید و بال بگشاید. رها.
***
چای را که ریخت نتوانست سینی را در دست بگیرد. آنقدر اضطراب داشت که توانی در خودش نمی دید که سینی کوچک را به دست بگیرد و به پذیرایی ببرد. لب پایینش را محکم فشرد. چند نفس عمیق کشید، پشت هم.
سینی را برداشت، لرزان. لب بالایش را گاز گرفت و شکمش را تو کشید تا برآمدگی اش به چشم مهمانش نیاید. کاش پیراهن چسبان نمی پوشید. سینی را جلو داد و به شکمش خیره شد. لپش را پر و خالی کرد. فایده ای نداشت، پسرک ابراز وجود می کرد.
وارد پذیرایی شد. سرش را پایین آورد و نگاهش را به فرش دوخت. سینی را روی میز وسط گذاشت و آرام گفت: بفرمایید.
جوابی نشنید. بدون حتی نیم نگاهی به زن نشسته روی مبل، میز را دور زد و روبروی او، روی زمین نشست. نگاهش را دزدید. در خود این توان را نمی دید که به او نگاه کند. با دستش پیراهن آبی رنگ با طرح برگهای پاییزی اش را جلو کشید و عرق شرم روی تیره ی کمرش جا خوش کرد. سرش پایین، نگاهش چسبیده به پایه ی کرم رنگ میز. نفس های عمیق می کشید تا اضطرابش را خفه کند.
عالیه خانم بدون اینکه چادرش را از سر بردارد آن را روی شانه هایش انداخته بود و دست های قلاب شده اش را روی زانوهایش گذاشته و به دختری خیره بود که چانه به سینه چسبانده بود، دختری که پسرش را شبگرد کرده بود… دختری که با احساسات یک خانواده بازی کرده بود. نگاهش از چانه اش به پایین حرکت کرد… به سمت دستش که پیراهنش را جلو کشیده بود تا برآمدگی اش را از چشم او پنهان کند… پس واقعیت داشت! گلی باردار بود!
چشم فشرد. گلی دوست داشتنی آن روزها!
– بچه ات چیه؟!
گلی مرگ را احساس کرد. از این سوال غرور له شده اش زوزه کشید و خسته از تهاجم آدمیان زانو زد… چه دردی می کشید گلی.
سرش را بالا نگرفت و درد گردنش را به جان خرید.
جوابی نداشت. عالیه خانم چشم از او نمی گرفت. نفس را با آه بیرون داد.
-اگه اینجام اومدم بپرسم چرا به خاطر اینه که مامانت بهم زنگ زد، بیام و به حرفات گوش بدم.
سکوت کرد. این دختری که اینچنین در خود تا شده بود، می توانست فریبکار باشد؟! دختر ریز جثه ای که موهایش روی شانه هایش ریخته بود و صورتش را قاب گرفته بود و با دو گیره ی قلبی شکل و زرد رنگ، موهای از فرق جدا شده اش را ثابت کرده بود… این دختر به هر کسی شبیه بود به جز یک زن فریبکار.
عالیه خانم نفس عمیقی کشید: خوب می شنوم.
نگاه گلی از برگ های نارنجی رنگ پیراهنش به قهوه ای چای سرد شده روی میز حرکت کرد.
-من حرف می زنم ولی اجازه بدید وقتی همه حضور داشته باشند.
و عالیه خانم فهمید منظور از همه چه کسی است. ابرو در هم کشید: تو به من می گی و من به اون… پس شروع کن.
بلاخره چشم گلی در چشم عالیه خانم افتاد. گلی به زنی نگاه کرد که به او عزیز جان می گفت و دست نوازش بر سرش می کشید.. دست دور شانه اش به مهر حلقه می کرد و او با کتمان کاری اش آنها را از دست داده بود.
-چیزی که من می گم حرف ساده ای نیست… من قراره از اتفاقی بگم که باعث شد حامله بشم… زن صیغه ای شم و بعدش با پسر شما آشنا شم… چیزهایی که به من گذشته، چیزی نیست که شما بتونید برای پسرتون راحت تعریف کنید… حرف درده… حرف نامردی و مردی… حرف دختریه که ناخواسته زن شده… یه قربانی که به خاطر یه مرد، بچه ای رو نگه داشت و آینده اشو تباه کرد.
گلی گفت ولی رنگ نگاه عالیه خانم تغییری نکرد… او مجرم بود… و می خواست از خود دفاع کند… همین.
-و تو آینده ی پسر منو تباه کردی… من به اینکه چطور باردار شدی و چرا حالا زن صیغه ای هستی کاری ندارم… حرف من اینه که چرا پسر منو به این روز انداختی؟
غبار غم بر چشمانش نشست… او با دستان خودش طرح تنهایی بر لوح سرنوشتش کشیده بود… با دستان خودش… آسمان دلش ابری شد و رعد و برقی زد. نگاهش دوباره میل به تغییر جهت پیدا کرد… همان پایه میز بهتر بود تا چشمان پر خشم عالیه خانم.
-من می دونم که پسر شما داره درد می کشه… می دونم فکر می کنه باهاش بازی شده ولی این وسط منم کم نکشیدم… من یه دخترم که حسرت اینو داره که جلوی مادرش بشینه و اون موهاشو شونه بکشه…برادرش بیاد و بوسه روی موهاش بزنه… آقاش دور از چشم خواهر برادراش، آجیل توی جیب لباسش بریزه… مردش بیاد خونه و گرم در آغوشش بکشه… عشقش با چشمای پر از مهربونی سیرابش کنه… من به یه مرد گفتم باشه و بچه اشو نگه داشتم و برای خودم حسرت خریدم… گول زدنی درکار نبود و من وقتی به خودم اومدم دیدم…
شرم مانع از این شد که ادمه بدهد. هیچ کدام از این حرف ها توجیحی مناسب برای عالیه خانم نبود… گلی خطا کرده بود. نگاهش همچنان تیز و مستقیم.
-ولی تو زن یکی دیگه ای، چطور دل بستی به پسر من؟
چقدر دل بستن او هیاهو ایجاد کرده بود… چرا هیچ کس ندید او سرش به کار خودش گرم بود و وحید او را دلبسته ی خودش کرد و وقتی با خودش و دلش یک دل شد که آن مرد را می خواهد و خواست از رازش بگوید، آن اتفاق نحس افتاد.
-درسته من زن موقت یه مردم… ولی اون مرد گفته پایبندش نشم… گفته دلش مال من نیست… گفته در مورد اون برای خودم قصه نبافم… گفت که اون فقط بچه اشو می خواد و بس… گفت بچه که به دنیا بیاد و تاریخ صیغه تموم شه، من باید بچه ارو تحویلش بدم و برم دنبال زندگی خودم. توی اون گیرو دار من با پسر شما آشنا شدم… یه مرد که همه جوره حمایتم کرد… یه دختر طرد شده که وجود یه مرد دلشو گرم کرد… شاید عالم و آدم بهم بگن کارم درست نبوده و من متاهلم ولی همون مرد بهم گفت که فقط و فقط به خاطر بچه با من عقد کرده و دلش با من نیست… خودش یه جورایی به من گفت که هر کس زندگی خودش رو داشته بشه وگرنه اگه می گفت من زن زندگیشم اونقدر پست نبودم که دل به یه مرد دیگه بدم.
حرف های او چند جمله بیشتر نبود ولی هر جمله را که باز می کردی ماه ها درد در آن نهفته بود، کاسه کاسه اشک گلی و خانواده اش…
عالیه خانم دلش می خواست گلی از وحید بگوید… از اینکه وحید هم دستی در این ماجرا داشته است ولی این دختر تمام تقصیرها را به گردن گرفت… این دختر هر چه باشد، فریبکار نیست… کاش سرش را بالا می گرفت و مستقیم در چشمان او خیره می شد و می گفت شما هم باید جلوی پسرتان را می گرفتید ولی گلی این کار را نکرد… این گلی همان گلی بود ولی حیف…
– چرا فکر کردی که با شرایطی که داری پسر من باهات می مونه؟
گاهی کلمات وزن می گیرند… وزن می گیرند و بر سر آوار می شوند و آدمی زیر آنها جان می دهد و کسی مرگ آنها را نمی بیند… مرگی خاموش… مرگی با سلاحی به نام واژه ها.
و گلی مرد… سوال عالیه خانم چنان بر فرق سرش کوبیده شد که شکاف از سر به قلبش رسید و او خرخر کنان جان داد و کسی برایش مویه نکرد… مرثیه نخواند.
آه گلی… آه.
او یک زن بود… او زن بود نه دخترکی دلخوش به خیال مردی که می آید و با بوسه ای او را از طلسم جادوگر زشت سرنوشت می رهاند… تمام او هیچ شده بود… او یک زن بود.
اشک از گوشه چشم چپش چکید… او یک زن بود… زنی صیغه ای و باردار… او را چه به وحید!
سرش را بلند نکرد و پلک زد و اشکی دیگر غلتید… او ناخواسته یک زن شده بود… باردار شده بود!
اشک از گونه اش سر خورد و روی برگ زرد پیراهنش افتاد و عالیه خانم آن را دید و نگاه گرفت از زنی که روبرویش چهارزانو نشسته بود و بی صدا اشک می ریخت.
چادر روی شانه هایش را روی سرش انداخت و بلند شد: من همه چیزو به وحید می گم… دیگه لزومی نمی بینم که خودت باشی برای حرف زدن.
بی نگاهی به گلی از جایش بلند شد و قدم برداشت. گلی با صورتی نمناک، گوشه ی پیراهنش را از زیر پایش بیرون کشید و سرآسیمه برخاست و خود را به عالیه خانم رساند. چادر مشکی طرح دارش را در مشت گرفت. عالیه خانم ایستاد. گلی قدمی دیگر برداشت و حالا کنارش بود و با چشمانی خیس گفت: بذارید حرف بزنم… این اجازه ارو به من بدید… بعد هر چی شما بگید…
عالیه خانم به چشم های براق از اشکش خیره شد. دستی که گیر چادرش بود، همانجا متوقف شد. دو زن خیره به هم. عالیه خانم چشم از او نگرفت.
آرام گفت: هر چی من بگم؟
گلی سرش را کمی کج کرد و بغض تارهای صوتی اش را خراشید: هر شما بگید.
چشم در چشم.
-میری.
نفس گلی بند آمد.
قلبش مرد.
لبش لرزید: می رم.
عالیه خانم سرش را چند بار به معنای خوب است، تکان کوچک داد. سرش را برگرداند و دوباره چادرش را بالاتر کشید تا روی سرش قرار گرفت. دست گلی از چادر افتاد.
-بهت خبر می دم کی بیای اونجا.
و رفت.
و گلی ماند با قولی که داده بود.
و گلی ماند و یک دل ماتم گرفته.
و گلی ماند با یه حفره ی بزرگ و تو خالی در قلبش.
و گلی ماند و من جدیدش… یک زن و دیگر هیچ…
***
بزرگمهر کیسه ها را روی زمین گذاشت و کلید را از جیبش بیرون آورد. در که باز کرد، نایلون ها را برداشت و داخل خانه شد.
صدا زد: گلی.
جوابی نشنید. نگاهی به خانه انداخت و به آشپزخانه رفت. نایلون ها را روی میز ناهارخوری گذاشت و نفس عمیقی کشید. از آشپزخانه خارج شد و به اتاق خواب سرکی کشید ولی از گلی خبری نبود. کجا بود؟!
گوشی اش را از جیب کتش بیرون کشید و شماره ای را گرفت: رضایی.
-بله
کمی لب هایش را کج و کوله کرد… سلام بدهد؟! با معطلی گفت: سلام… کجایی؟
-سلام… شیفتم.. بیمارستان.
به آشپزخانه برگشت و نگاهی به نایلونها انداخت: با اون پا؟!
-دیگه خوب شده… یه هفته خونه بودم… باید میومدم… مرخصیم تموم شده.
لای نایلون ها را کنار می زد و نگاهی سرسرکی به داخل آنها می انداخت: من خونه توام… خرید کردم… چکارشون کنم؟
-بذار روی میز ..فردا میام مرتب می کنم.
یکی از صندلی ها را بیرون کشید و روی آن نشست: گوشت و مرغ هم هست.
صدای پوف گلی را شنید: تو که نمی شوریشون… پس نذار تو فریزر… بذار توی یخچال من فردا میام بهشون می رسم… من سرم شلوغه… کاری نداری؟
-نه… مواظب باش.
گوشی اش را روی میزگذاشت و کتش را درآورد و روی صندلی انداخت. در یخچال را باز کرد و نایلون میوه ها را در یکی از قفسه ها گذاشت. بازار تجریش رفته بود و میوه های نوبرانه خریده بود: توت فرنگی، چغاله، گوجه سبز، گیلاس، شلیل و ملون. بسته های گوشت و مرغ و ماهی را در قفسه ای دیگر گذاشت. بسته ای خرما، جعبه ای شیرینی، پاکتی آجیل. همه و همه را خودش خریده بود، هر آنچه دوست داشت به سلیقه ی خودش، بی خیال کلاس خسروخان. داماد عزیزش نایلون نایلون خرید کرده بود، آن هم از بازار محلی تجریش، میان مردمی از هزار قشر و ملیت. به او مزه داده بود. لواشک و آلوچه هم خریده بود. با لبخندی تکه ای از لواشک قرمز و ترش را کند و در دهانش کجاست و انگشت شستش را مکید.
در حالیکه آن را می جوید با صدای بلندی گفت: کجایی خسروخان؟! امروز حسابی با آبروت بازی کردم… بد جور بهم چسبید… کاری کردی با من که از خرید واسه یه غریبه لذت ببرم… ده ساله حسرت خرید و گشت تو بازار و به دل من گذاشتی… هر روز خدم و حشمتو می فرستی دم خونه که ناهید چیزی کم نداشته باشه… هیچ وقت به چشمت نیومدم.
پاکتی که حاوی پول کرایه بود را روی کانتر گذاشت. از آشپزخانه خارج شد و جلوی درگاهش ایستاد، دست به کمر. نگاهی به خانه انداخت. خانه ای ساده و بی تکلف. خانه ای که بدون حضور گلی سوت و کور بود. نگاهش به اتاق خواب افتاد، کنار آشپزخانه. تختی و کمدی چوبی و قهوه ای رنگ و یک داور پنج کشو، تمام وسایل آن بود. قدم داخل گذاشت. روی دراور آینه ای ساده با قاب چوبی به رنگ کمد بود و جلوی آن یک اسپری دویست و دوازده و چند رژ خودنمایی می کرد و برس مویی به رنگ بنفش. داشته های گلی چه ساده بود، خالی از هر رنگ و لعاب. لبخندی زد، درست مثل خودش که خودش بود، عاری از هر تظاهری.
روی تخت دراز کشید و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت. دو ماه و نیم دیگر نمایشگاه دام و طیور برگزار می شد و او از حالا سرش شلوغ شده بود. دعوتنامه فرستادن به نمایندگان شان در شهرهای مختلف، نظارت بر گروه گرافیک برای تهیه بروشور محصولات جدیدشان، هماهنگی با نمایشگاه بین المللی، دنبال مجری برنامه ها گشتن… امروز زودتر کارش بیرون از شرکت تمام شده بود و وقت کرده بود، خرید کند و به گلی سری بزند و حالا روی تخت خالی او دراز کشیده بود. مچ دستش را جلوی چشمش گرفت و به ساعت نگاهی انداخت: چهار بعدازظهر.
وقت داشت کمی بخوابد و بعد به آن سر شهر برود و به زندگی اش برسد… دستش را روی چشمانش گذاشت و سکوت و آرامش خانه او را به خوابی بی دغدغه دعوت کرد.
***
همه دور میز جمع بودند ولی دیگر مثل ماه پیش خبری از خنده و صحبت از کارهای روزانه نبود. هر کس قاشقی لوبیا پلوی خوشرنگ در دهانش می گذاشت ولی نه کسی طعم دارچین آن را می فهمید و نه کسی از لذیذ بودن گوشت حرفی به میان می آورد. غذا در دهان، نگاه به بشقاب سفید یا پارچ کریستال وسط میز و فکر، حول و حوش دختری در یک محله آن طرفتر.
-گلی فردا بعدازظهر قراره بیاد اینجا و حرف بزنه.
صدای قاشقی که توی بشقاب افتاد سکوت را شکست. عالیه خانم به پسرش نگاه کرد که با اخم چشم به او دوخته بود.
-چیه؟! تا دیروز می رفتی و میومدی می گفتی گلی محلت نمیده… حالا ابرو تو هم میکشی که چرا گلی می خواد حرف بزنه!
وحید از جایش بلند شد و میز را ترک کرد. هنوز به پله ها نرسیده بود که با شنیدن حرف های مامانش ایستاد: خوبه فرار کن! امروز صبح تو اون خونه زنی رو دیدم که مردونه حرف می زد… همه ی ما می دونیم این تو بودی که اون دختر بدبختو به خودت علاقمند کردی… همه می دونیم و اون دختر هم می دونه که تو بودی که اونو وارد زندگی ما کردی و تو هم، تو این جریان تقصیر داشتی… ولی امروز اون دختر تو حرفاش، فقط از مردیت گفت… از اینکه همه جوره هواشو داشتی… ولی نگفت تو هم مقصری… نگفت واسش دون پاشیدی.
وحید با عصبانیت برگشت: چیو داری به رخم می کشی؟! خبط کردم توش حرفی نی… حالا منظورت از این حرفا چیه من نمی دونم! قرار نی در آینده اتفاقی بیفته.
عالیه خانم هم از جایش بلند شد و صندلی را دور زد و دستش را روی پشت آن کجاست.
-تو چرا همش میگی قرار نیست اتفاقی بیفته؟! من دارم بهت میگم دقیقا همینه که داری میگی… اتفاقی نمیوفته و تصمیمی گرفته نمیشه.
وحید برگشت و به طرف پله ها قدم برداشت: تصمیمی گرفته نمیشه … خیال همه تخت.
عالی خانم هم از آشپزخانه بیرون آمد و بالای پله ایستاد: خیالم که راحته چون من نمیذارم تو تصمیمی بگیری… فهمیدی؟! بهت اجازه ی گرفتن تصمیم دوباره رو نمی دم.
وحید برگشت و دو پله بالاتر آمد و روبروی مادرش قرار گرفت. محسن در آشپزخانه مانده بود ولی راحله پشت سر عالیه خانم ایستاده بود.
وحید پر حرص انگشت شستش دست سالمش را روی سینه اش کوبید: مامان… من سی و شش سالمه… چیزی تا چهل سالگیم نمونده… فکر کنم اونقدری بزرگ شدم که راه و از بیراه تشخیص بدم.
عالیه خانم با خطی عمیق بین ابروهایش اجازه ی حرف زدن را از پسرش گرفت: پس چرا الآن ته چاهی؟! چرا ته چاه داری تو سر خودت می کوبی و حسین حسین می کنی؟! کدوم بیراهو راه تشخیص دادی و افتادی تو چاه؟!
-من نابلد … من نادون… شما که همجنس خودتونو می شناسین … شما که ادعا آدم شناسیتون میاد چرا منو نکشیدین تو راه؟
عالیه خانم پوزخندی زد: همجنس منو تو آوردی تو بیراه… اون دختر تو راه خودش بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا