رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 46

5
(3)

روزها می اومدن و می رفتن بدون اینکه متوجه بشم تنها چیزی که روز به روز قلبم و تهی می کرد یاد و خاطره ی دائی و ویهان بود.

دلم فراموشی می خواست؛ اصلاً دلم مرگ می خواست شاید اونطوری این قلب ناآرام، آرام می گرفت.

در اتاق باز شد. پرستار وارد شد و دستم رو باز کرد. متعجب نگاهش کردم.

-چیه؟ مگه نمیخواستی بری؟ مرخصی!

نگاهی به مچ هر دو دستم کردم که جای اون پارچه ها روش مونده بود.

-حوصله ی شوخی ندارم.

-منم باهات شوخی نکردم، می تونی بری.

از تخت پایین اومدم. آره باید برم، باید زودتر می رفتم.

پرستار با ترحم و رقت نگاهم می کرد اما برام مهم نبود. من باید می رفتم.

باید میگفتم من قاتلم؛ حتماً حکمم اعدام بود و اینطوری خیلی زود می مردم و از این عذاب خلاص میشدم.

با همون لباسهای بیمارستان بیرون اومدم. ماشینی جلوی پام نگهداشت.

بدون اینکه متوجه بشم ماشین شخصیه سوار شدم.

-اداره ی پلیس.

ماشین راه افتاد.

-آقا اداره ی پلیس!

اما راننده توجهی نکرد. خواستم دستگیره رو باز کنم که درها قفل شدن.

-داری چیکار می کنی؟ باز کن در و!

-آروم باش، الان می رسیم.

-چی چی و می رسیم؟ در و باز کن.

-چقدر نفهمی تو دختر … گفتم که آروم باش و کمتر خودتو و منو خسته کن!

ماشین وارد کوچه ای شد. نمیدونستم این آدم کیه و با من چیکار داره؟

جلوی دری نگهداشت و بعد از دو بوق در حیاط باز شد. ماشین وارد حیاط شد.

همین که قفل و باز کرد سریع از ماشین پایین پریدم و سمت در حیاط پا تند کردم.

تو دو قدمی در سگ بزرگی اومد سمتم. قدمی به عقب برداشتم. سگ پارسی کرد و به طرفم خیز برداشت.

با صدایی تو دو قدمیم نفس زنان ایستاد. به عقب برگشتم. آشو سری تکون داد و اومد سمتم.

-کلاً از دردسر درست کردن خوشت میاد!

-برای چی منو از اونجا بیرون آوردی؟

-میدونی چند وقت بخاطر یهو الکی رفتنت دنبالت گشتم؟ ببین اسپاکو، حوصله ی دردسر ندارم پس دردسر درست نکن!

-چرا نجاتم میدی؟

-چون میخوام عذاب بکشی.

-بذار بمیرم.

-مرگ؟ حرف خنده دار نزن … تو حالا حالاهاباید زنده باشی. بدو یه دوش بگیر بوی گند گرفتی! اون روانی خونه حموم نداشت یه آبی به بدنت بزنی؟ برو تو اون اتاق، حمومم هست. حواستو جمع کن، کوچیک ترین خطایی بکنی من میدونم و تو!

وارد حموم شدم. مرگ هم ازم فراری بود. انگار همه دست به دست هم داده بودن تا تو همین دنیا عذاب بکشم!

از حموم بیرون اومدم و بلوز شلواری پوشیدم و توی تخت خزیدم.

تو خواب و بیداری احساس کردم دستی صورتم رو نوازش کرد.

بوی عطر ویهان تمام اتاق رو برداشته بود!

چشم باز کردم و گنگ نگاهی به اطراف انداختم. هنوز اتاق بوی ویهان و میداد.

بغض گلومو چنگ زد. در اتاق باز شد و آشو وارد شد.

-توام این بو رو حس می کنی؟

-کدوم بو؟

-اتاق بوی ویهان و میده، انگار همینجا بود؛ تو چند قدمیم!

دستمو روی گونه ام گذاشتم.

-گرمی دستش هنوز روی گونه ام هست.

-توهم زدی! تو ویهان و نابود کردی … تو کل خانواده رو نابود کردی …

دستمو روی گوشهام گذاشتم.

-برو از اتاق بیرون!

-اینجا خونه ی منه پس من تصمیم می گیرم کجا باشم و کجا نباشم. یکی رو گفتم بیاد یه صفایی به صورتت بده بلکه آدم رغبت کنه ببینتت.

-لازم ندارم.

-گفتم که نظرت رو نپرسیدم.

-برای چی منو از اونجا بیرون آوردی؟

بدون اینکه به سؤالم جواب بده در اتاق و بست و رفت.

سرم و به تاج تخت تکیه دادم. لعنتی مرگ هم ازم فراریه!

بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد. زنی میانسال وارد اتاق شد.

-تو که نشستی! پاشو بشین رو این صندلی.

به ناچار از تخت پایین اومدم و رو صندلی نشستم. کارشو شروع کرد.

دستش فرز بود و خیلی سریع تموم شد. عقب ایستاد و نگاهی به صورتم انداخت.

لبهاش با لبخندی از هم باز شد.

-ماشاالله پوستت چه باز شد … صفا گرفت!

پوزخندی زدم. صورت اصلاح شده می خواستم چیکار وقتی دلم خونه؟

از اتاق بیرون رفت. از روی صندلی بلند شدم. نگاهم تو آینه به خودم افتاد.

زیر چشم هام هنوز گود بودن اما صورتم باز شده بود. نگاه از آینه گرفتم. در اتاق باز شد.

-بهتره بیای بیرون.

-تو اتاق راحت ترم.

-منم راحتی تو رو نخواستم، بیا یه چیزی درست کن.

-من؟

-جز تو کس دیگه ای هم تو این اتاق هست؟

نفسم و سنگین بیرون دادم و از اتاق بیرون اومدم. سالن بزرگ و آشپزخونه ی اپن.

-همه چی تو آشپزخونه هست. برای شب مهمون دارم، بهتره یه شام خوب درست کنی!

-اما …

-اما چی؟ نکنه فکر کردی اومدی دور دور؟ نه از این خبرا نیست.

از آشپزخونه بیرون رفت. بی حوصله روی صندلی آشپزخونه نشستم.

من حال و حوصله ی خودمم نداشتم اون وقت این دم از مهمون می زد!

صدایی با پوزخند تو سرم اکو شد:

“برو خدا تو شکر کن همین قدر تو این خونه رات داده!”

از روی صندلی بلند شدم. باید می رفتم و از گرشا همه چی رو می پرسیدم.

“هه، فکر کردی اونم حقیقت رو بهت میگه؟”

عصبی لگدی به پایه ی صندلی زدم.

-چیه، روانی شدی؟

متعجب به عقب برگشتم. هاویر تو چهارچوب آشپزخونه ایستاده بود. کامل وارد شد و نگاهی به سر تا پام انداخت.

-یه چایی برام بریز.

-هاویر …

-بار آخرت باشه اسم منو به زبون میاری چون من و تو هیچ فامیلیتی با هم نداریم! اگرم می بینی اینجائی از لطف بعضیاس.

-میخوام حقیقت و بدونم.

-هه، حقیقت! دقیقاً کدوم حقیقت که به مذاق خانوم خوش بیاد؟!

چائی رو جلوش گذاشتم.

-اما این حق منه.

-آره اما نه الان!

زد زیر استکان که با صدای بدی رو سرامیک ها افتاد.

-ببین، شکست؛ حالا جمع کن و مثل اول درستش کن، میشه؟ … نه نمیشه! حقیقتم تو باید اون شب که گذاشتی رفتی می پرسیدی نه الان!

-اما من پرسیدم … جوابی نگرفتم.

پوزخندی زد.

-تو فقط دوست داشتی اون چیزی که دلت می خواد رو بشنوی، همین! حالام بهتره به فکر شام باشی.

سمت در آشپزخونه راه افتاد.

-من خیلی تنهام!

مکثی کرد.

-خودت این تنهائی رو انتخاب کردی.

از آشپزخونه بیرون رفت. تا دیروقت تو آشپزخونه مشغول شام شدم. شامی که معلوم نبود چی از آب درمیاد!

از آشپزخونه بیرون اومدم. هاویر کنار آشو نشسته بود. نگاهم به دستهای حلقه شده شون افتاد.

بغض گلومو چنگ زد.

-شام آماده است، میرم اتاقم.

-بهتره یه دوش بگیری و از مهمون ها پذیرایی کنی!

-اما من نمیخوام حضور داشته باشم.

آشو: الاناست که مهمونا بیان، تو که نمیخوای با این سر و وضع حضور داشته باشی! میدونی که مجبورت می کنم بیای، پس بهتره خودت بری و آماده بشی.

بی میل سمت اتاقم راه افتادم. دلم تنهائی می خواست.

نگاهی تو کمد انداختم. چند دست لباس توش چیده شده بود. بی توجه بلوز و شلواری سرمه ای برداشتم و وارد حمام شدم.

گاهی چقدر آدم دلش می خواد زندگی یه دگمه ی برگشت داشت، اونوقت برمی گشتم به زمان قبل از تمام این اتفاقات.

درد بدیه که نتونی دردت رو به کسی بگی … درد بدیه که نفهمی چی درسته چی غلط …

اینکه کسی رو نداشته باشی تا این سوال ها رو ازش بپرسی … سوال پشت سوال مغزتو بخوره و تو نتونی کاری کنی

اونوقت بهترین پناهت میشه قرص های خواب آور؛ قرص هایی که تو رو از دنیای اطرافت دور می کنه.

از حموم اومدم بیرون. موهام هنوز نم داشت.

توجهی نکردم و ساده بالای سرم جمعشون کردم. از اتاق اومدم بیرون.

هاویر: برو چائی بریز الان مهمون ها میان.

به هاویر و نفرتی که ازم داشت حق میدادم که بخواد اینجوری باهام رفتار کنه.

صدای زنگ آیفون بلند شد و لحظه ای نگذشته بود که سر و صدا سالن رو برداشت.

صدای فرانک و فرانگیز بود. با شنیدن صداشون ضربان قلبم بالا رفت. از رویارویی باهاشون می ترسیدم.

با صدای آشو به ناچار سینی چائی رو برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون.

لبه های سینی رو محکم تو دستم گرفتم. هر دو با دیدنم از روی مبل بلند شدن.

-اسپاکو … تو اینجا؟؟ …

میدونستم از دیدنم تعجب کردن. سینی چائی رو روی میز گذاشتم.

فرانک: میدونی از کیه ازت خبر نداریم؟ … اصلاً تو یهو کجا گذاشتی رفتی؟!

نگاهی سوالی به هاویر و آشو انداختم. آشو رو کرد سمت دخترها.

-خب، بقیه چطورن؟

فرانک: تو که از وقتی با هاویر نامزد کردی ما دیگه شما دو تا رو نمی بینیم!

نگاهی به هاویر و آشو انداختم. یعنی این دو تا با هم نامزد کرده بودن؟ پس چرا هاویر هیچی بهم نگفت؟! پوزخندی زدم.

“تو باعث مرگ پدرشی اونوقت چی بیاد بهت بگه؟”

با تکون دست فرانگیز به خودم اومدم.

-تو حالت خوبه اسپاکو؟

سر بلند کردم.

-خوبم. میرم میز شام رو بچینم.

-راستی این خونه ی توئه؟

فقط سری تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم. میز شام رو چیدم. همه دور میز نشستیم.

فرانک: مطمئنم از خیلی چیزا بیخبری.

آشو: فرانک؟

فرانک: هووم؟ خب بذار بگم.

-بهتره شامت رو بخوری.

فرانک اخمی کرد و دیگه حرفی نزد اما فکر من مشغول شده بود که فرانک چی می خواست بگه؟

-اسپاکو، نمیخوای یه چایی برای ما بیاری؟

لبخندی مصنوعی زدم و سمت آشپزخونه راه افتادم. کمی طول کشید تا چایی دم کشید و تو فنجون ها ریختم.

از آشپزخونه بیرون اومدم. حس می کردم تمام سالن بوی عطر ویهان رو میده.

میدونستم این روزها دیوونه شدم. میخواستم فراموش کنم اما حس دلتنگی وقتی میاد سراغت که تصمیم گرفتی همه چی رو فراموش کنی و بری.

قدم اول رو هنوز کامل برنداشته بودم که در سالن باز شد. نگاهم به کفشهای چرم مشکیش افتاد.

شلوار راسته ی مردونه و سینه ی ستبر و پهنش.

قلبم ضربان گرفت و خون به یکباره هجوم آورد سمت گونه هام.

بدنم داغ شد و نگاهم مات مردی شد که آرزو داشتم یه بار دیگه ببینمش.

قدمی به جلو برداشت. قدمی به عقب برداشتم. صورتش سرد و سخت بود. ویهانی که میشناختم اینطوری نبود!

اصلاً ویهان بود یا بازم داشتم رویا می دیدم؟

سینی چایی از دستم سر خورد و با صدای بدی روی سرامیک افتاد.

بعد از مدتها چشمم پرید و قطره اشکی روی گونه هام چکید.

هوا کم و کمتر شد و خونه دور سرم چرخید.

همه جا سیاه شد و تاریک؛ یه تاریکی مطلق.

تنها چیزی که قبل از این تاریکی مطلق جلوی چشمهام جون گرفت …

چهره ی اطرافیانم بود و دیگر هیچ! سرم به شدت درد می کرد. انگار یه وزنه ی سنگین روی تنم گذاشته باشن، دست و پام رو نمی تونستم تکون بدم.

چشمهام رو باز کردم. نور مهتابی های بالای سرم باعث شد بی اراده چشمهام دوباره بسته بشن.

صدای دستگاههای کنارم بلند شد و بلافاصله اتاق پر از آدم شد.

یکی نور انداخت توی چشمم و اون یکی نبضم رو چک کرد.

توان مقابله با هیچی رو نداشتم. فقط صداها رو می شنیدم اما قادر نبودم دهنم رو باز کنم مثل کسی که لبهاش رو به هم دوخته باشن!

تنها چیزی که جلوی چشمهام بود چهره ی ویهان بود.

-یکساعت دیگه بعد از ریکاوری ببریدش بخش … علایم حیاتیش خدا رو شکر خوبه.

مگه چه اتفاقی افتاده بود؟ من که حالم خوب بود، چه علایم حیاتی؟!

ساعت به کندی می گذشت. دست و پاهام رو می تونستم تکون بدم اما سرم منگ بود.

بالاخره به اتاقی بردنم که توش فقط یه تخت و یه کاناپه بود.

پشت سر دکتر و پرستار کسی وارد اتاقم شد. نگاهم به هاویر افتاد. چهره اش نگران بود.

-آقای دکتر، حالش چطوره؟

-فعلاً که علایم حیاتیش خوبه و جای نگرانی نیست.

 

432

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا