رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 37

5
(2)

-الانم خستم و میخوام استراحت کنم.

-فردا شب عمه خانوم همه رو دعوت کرده.

-خب به من چه؟

احساس کردم کلافه است. دستی به صورتش کشید و فاصله ی بینمون رو با یه گام پر کرد.

نگاهمو به پشت سرش دوختم.

-به من نگاه کن!

-می شنوم.

-امشب کم حرف بارم نکردی، پس بهم گوش کن.

به ناچار سرم و بالا آوردم و تو تاریکی شب نگاهم و به چشمهاش دوختم.

-میدونی، دارم عذاب می کشم.

حتماً از حرفهام ناراحت شده. دستهامو تو هم فرو کردم.

-با من یکی حداقل مثل یه غریبه رفتار نکن، می فهمی؟ به ولله اگه بفهمی انقدر عذابم نمیدی.

-خیلی داری عذاب می کشی؟ … من ازت خواستم حامی من باشی؟

با افسوس سری تکون داد.

-فردا شب آریا هم هست، گفتم بدونی.

از کنارم رد شد. مات سر جام موندم. انقدر بلا سرم اومده بود که فراموش کرده بودم آریائی هم هست؛

مردی که هنوز صیغه رو باطل نکرده. قلبم فشرده شد. عصبی موهای سرم و مشت کردم.

لعنتی، چرا فراموش کرده بودم؟ وارد اتاقم شدم. هاویر با دیدنم روی تخت نشست.

-خوبی؟

پوزخند تلخی زدم.

-آره عالیم … نمیبینی زندگی داره با ساز دلم می رقصه؟!

-ما هم از این وضعیت ناراحتیم اما نمیدونم چرا با ما کاری نداره؟

چی می تونستم بگم؟ اینکه بخاطر من جونتون در خطره؟ کنارش روی تخت نشستم.

-نگران نباش، حل میشه همه ی این روزها …

سرش و روی شونه ام گذاشت. آروم زمزمه کردم.

-این روزها تموم میشه اما مامانم دیگه بر نمی گرده … آه مامان، کاش نرفته بودی … کاش الان کنارم بودی … دلم آغوشت رو میخواد.

*

دخترها از صبح در تکاپوی آماده شدن برای مهمونی شب بودن.

هیچ تمایلی به رفتن نداشتم اما میدونستم پیرمرد مجبورم می کنه تا توی مهمونی باشم.

-نمیخوای آماده بشی؟
-اصلاً دوست ندارم بیام.

-اما مجبوری بیای وگرنه به زور می برتت!

سری تکون دادم. سرهمی مشکی که آستین داشت و یقه اش هفت بود پوشیدم.

پروانه ی اهدایی ویهان توی گردنم جلوه ی بیشتری داشت با این لباس.

آرایش ملایمی انجام دادم. کشوی میز آرایش و باز کردم. نگاهم به عطر دست ساز مامان افتاد.

درش و باز کردم. بوی عطر فضای اتاق و برداشت. کمی روی گردنم زدم. هاویر وارد اتاق شد.

-وای چه بوی خوبیه … این همون عطری نیست که عمه برات بهارها درست می کرد؟

سری تکون دادم.

-بریم؟

با هم از اتاق خارج شدیم. فرانک قرار بود همراه نامزدش بیاد.

ویهان کنار ماشینش ایستاده بود. سمت ماشین دایی رفتم اما سنگینی نگاه ویهان رو احساس می کردم.

روی صندلی عقب کنار هاویر جا گرفتم. پیرمرد روی صندلی جلو کنار ویهان نشست. هر سه ماشین پشت هم از کوچه خارج شدن.

کمی دلشوره داشتم از رویارویی با آریا. در ویلای عمه باز بود. ماشین ها پشت هم داخل حیاط شدن.

پیاده شدیم. هاویر سوتی زد.

-اینجا احیاناً کاخ شاهنشاهی نیست؟

-هیسس، الان یکی میشنوه!

-نوش جونش با این ویلاش لعنتی.

خنده ام گرفته بود. وارد سالن شدیم. همه ی فامیل های نزدیک جمع بودن. عمه فخری تو جایگاهش نشسته بود.

با همه احوالپرسی کرد. با دیدنم لبخند گرمی زو و کشیدم توی آغوشش.

-دلم برات تنگ شده بود، چه خوب شد که اومدی.

لبخندی زدم.

-ممنون.

نگاهش و به چشمهام دوخت.

-از روز اولی که دیدمت برق چشمهات خیلی کم شده!
-این برای دختری تو سن تو اصلاً خوب نیست. شرایط هر چقدر سخت، اما میگذره. برو پیش جوون ها عزیزم.

آرامش و خونسردی و محبت این زن برام عجیب بود. نگاهی گذری تو سالن انداختم. خبری از آریا نبود.

نفس آسوده ای کشیدم. سمت جائی که بقیه بودن راه افتادم. آرین با دیدنم پوزخندی زد.

-نمی دونستم توام هستی!

-مگه قرار بود نباشم؟

-آخه نه اینکه یه مدت غیبت زده بود، گفتم شاید رفتی.

هاویر: اسپاکو مدتی برای تفریح رفته بود خارج از کشور خونه ی یکی از اقوام.

-فکر کردم جز پدربزرگت کس و کار دیگه ای نداری.

-دفعه ی بعد خواستم برم جار میزنم تا شما از فضولی صورتت چروک نشه.

دندون قروچه ای کرد. الی همراه با مردی اومد سمتمون و با همه احوالپرسی کرد.

با دیدنم لبخندی زد.

-سلام … یه مدت نبودی!

-سلام.

-معرفی می کنم، باراد، نامزدم.

سؤالی نگاهم و به دخترا دوختم. هر سه ابرویی بالا دادن.

-خوشبختم … اسپاکو.

کنار فرانگیز نشستم.

-نگفته بودی این دختره نامزد کرده!

-خیلی یهوئی بود … چند ماهی میشه.

-پس عشقش به …

فرانگیز شونه ای بالا داد.

-والا مام همه تعجب کردیم چون آقاجون خیلی دلش می خواست ویهان با الی ازدواج کنه.

آرین رفت و رو دسته ی مبل ویهان نشست. لحظه ای نگاهش با نگاه الی گره خورد.

پوزخند پیروزی تو لبخند و چشمهای آرین برق می زد.

الی از آرین رو گرفت و دستش و دور بازوی نامزدش حلقه کرد. همه گرم صحبت با کناریشون بودن. بلند شدم.

در تراس باز بود. وارد تراس شدم. هوای خنک باعث شد کمی از التهاب درونم کم بشه.

صدای موزیک ملایمی از سالن به گوش می رسید.

نگاهمو به حیاط بزرگ و پر درخت ویلا دوختم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که حس کردم دستی آروم روی موهام نشست.

هرم نفس های گرمش بین گوش و گردنم و داغ کرد. صداش از فاصله ی یک وجبی به گوشم نشست.

-چه شبهایی حس کردم این بود در اطرافمه … هیچ زنی این عطر و این آرامش و نداشت.

قلبم بی امان به سینه ام می کوبید. دست آریا آروم از لاله ی گوشم سر خورد و روی قوس گردنم نشست.

-نمیدونستم انقدر ازم متنفری که بی هوا میذاری میری.

چرخیدم و به عقب برگشتم. حالا کاملاً تو آغوشش بودم.

نگاهمو آروم بالا آوردم و نگاه گذرایی به کل صورتش انداختم.

هیچ تغییری با آریایی که آخرین بار دیده بودمش نکرده بود. نگاهش و توی چشمهام دوخت.

-مثل یه خوابه برگشتت.

از اینهمه نزدیکی معذب بودم. در نگاه اول هر کی ما رو با هم می دید فکر می کرد آریا بغلم کرده هرچند، این فاصله ی کم چیزی کمتر از توی آغوشش بودن نداشت!

طره ای از موهامو توی دستش گرفت.

-خیلی دنبالت گشتم اما هیچ کجا نبودی.

-باید می رفتم.

-همه برای با من بودن حسرت می خورن اما من برای ذره ای توجه از سمت تو در حسرتم! … نفهمیدم چطور دلبسته ات شدم اما اینو میدونم که به هیچ قیمتی نمیخوام از دستت بدم.

با صدای سرفه ای ازم فاصله گرفت. نگاهم به ویهان افتاد که جلوی در تراس ایستاده بود.

نگاهش عجیب سنگین بود. آریا با دیدن ویهان ابروئی بالا داد و سمتش رفت.

-احوال پسرخاله؟ از کی ندیدمت؟

متعجب به ویهان و آریا نگاه کردم. پسرخاله؟!!! پس چرا من نمیدونستم این دو تا پسرخاله هستن؟ اصلاً چرا کسی چیزی نگفته بود؟

ویهان بی میل به آریا دست داد و رو کرد بهم.

-هاویر دنبالت می گشت.
نگاهی به آریا و ویهان انداختم و از وسطشون رد شدم اما حواسم پیششون بود.

-خوش گذشت؟

با چشم به تراس اشاره کرد اما نگاهم به پوزخند روی لبش بود.

-فکر نمی کنی زیادی داری تو زندگی دیگران سرک می کشی؟

با عشوه اومد سمتم و توی دو قدمیم ایستاد. نگاهی همراه با تمسخر به سر تا پام انداخت.

-اما دو تا برات زیادیه … گیر می کنه تو گلوت!

-تو نمی خواد نگران گلو گیر کردن من باشی.

ابروئی بالا داد.

-چیزی که من بخوامش باید مال من بشه، به هر قیمتی شده!

-آدمها لباس نیستن بخوای بخریشون.

-برای من کمتر از لباس هم نیستن!

آروم زدم سر شونه اش.

-خب، پس نگران چی هستی؟ الانم از سر راهم برو کنار …

تنه ای بهش زدم و سمت هاویر رفتم.

-چی بهت می گفت؟

-هیچی، چرندیات! تو کارم داشتی؟

هاویر شونه ای بالا داد.

-نه، چطور؟

نگاهم هنوز به در تراس بود.

-هیچی، همینطوری.

-راستی، آریا هم اومد.

-دیدمش.

-کجا؟

-توی تراس.

-حالا چی میشه؟

-چی چی میشه؟!

-اسپاکو خودتو به خنگی نزن … همه ی این فامیل فکر می کنن تو نامزد آریا هستی.

-لعنتی؛ کلاً یادم رفته بود.

-داره میاد این سمت.

نگاهی به آریا انداختم که داشت میومد سمت ما. با هاویر و بقیه احوالپرسی کرد.

ویهان کنار پنجره ی قدی سالن ایستاده بود.

آرین با فاصله ی کمی کنارش ایستاده بود و داشت چیزی براش تعریف می کرد اما نگاه ویهان انگار جائی دیگه بود.

با نشستن آریا کنارم، سعی کردم به دسته ی مبل بچسبم اما انقدر گنده بک بود که تقریباً چسبیده بهم نشسته بود.

دستش و رد کرد و روی پشتی مبل پشت سرم گذاشت. آشو ابروئی برام بالا داد و من چشم غره ای بهش رفتم اما چشمکی زد.

-دلم برات تنگ شده بود.

صورتمو سمت آریا برگردوندم.
نگاهمون به هم گره خورد.

-زنی به سرسختی تو توی زندگیم ندیدم!

-خانوم ها، آقایون، یه لحظه اینجا جمع بشید.

نگاه متعجب و سؤالی بین بچه ها انداختم. اونا هم شونه ای بالا دادن.

بلند شدیم و سمت جایی که پیرمرد همراه عمه فخری ایستاده بودن رفتیم.

-همه میدونین عمری از من و فخری گذشته … امشب میخوام اعلام کنم طی یک ماه آینده عروسی پسرم آریا به همراه نوه ام اسپاکو هست.

حس کردم زیر پاهام خالی شد. گوشهام انگار اشتباه متوجه شده بودن، این امکان نداشت.

این پیرمرد نمی تونست برای من و آینده ام تصمیم بگیره. صدای دست و سوت بلند شد.

دلم فرار می خواست؛ رفتن از بین آدمهایی که فقط به منافع خودشون فکر می کردن.

پیرمرد: و یه سورپرایز دارم؛ نامزدی نوه ی عزیزم به همراه تنها نوه ی دختر خواهر عزیزم!

ضربان قلبم بالا گرفت. با شنیدن اسم ویهان احساس کردم قلبم از تپیدن ایستاد.

با اشاره ی پیرمرد ویهان به همراه آرین به سمتش رفتن.

قدمی به عقب گذاشتم و محکم به کسی خوردم. دستش رو به بازوم گرفت. از بوی عطرش متوجه شدم آریاست.

دلم نمی خواست نگاهمو از صحنه ی رو به روم بردارم. نگاهم مات نگاه ویهان بود. از حالت صورتش چیزی مشخص نبود.

عمه جعبه ی کوچیکی رو به دست ویهان داد. ته دلم خالی شد و دستهام بی جون کنار بدنم افتاد.

آرین با شوقی توی نگاهش برگشت. لحظه ای خیره نگاهم کرد مثل کسی که پیروز شده باشه اما من نگاهم به جعبه ی توی دست ویهان بود.

لحظه ای یاد اون شبی افتادم که ویهان سربسته از عشقش گفته بود
با بغض سری تکون دادم.

-این اجازه رو بهش نمیدم تا با زندگی من بازی کنه!

-الان نگاه خیلی ها به توئه، مراقب باش کسی اشتباه برداشت نکنه این ناراحتی رو.

برگشتم و نگاهمو به آشو دوختم.

-منظورت چیه؟

عصبی دستی به پشت گردنش کشید.

-هیچی، مهم نیست. اگر بهتری بریم داخل.

سری تکون دادم و وارد سالن شدیم. آرین و ویهان کنار بچه ها ایستاده بودن. لحظه ای نگاهم به نگاه ویهان گره خورد.

نمیدونم چرا ازش دلخور بودم. نگاهش و از نگاهم گرفت. اون جمع رو نمی خواستم؛

خودخواه بودم. دست حلقه شده ی آرین دور بازوی ویهان رو نمی خواستم.

با قدم هایی که به سختی سنگینی وزنم رو تحمل می کردن سمتشون رفتم. هاویر نگاهم کرد. نگران دوستش بود، عجیب بود.

آریا سکوت کرده بود. هیچ واکنشی به حرف پیرمرد نشون نداد. کنار هاویر روی مبل نشستم. سرم و بالا آوردم.

لعنت به این شانس لعنتی، ویهان و آرین دقیقاً رو به روم نشسته بودن. نباید میذاشتم آرین خوشحال بشه.

به حد کافی برای همه سؤال ایجاد کرده بودم. به هر سختی لبخندی روی لبهام نشوندم و رو کردم به آرین و ویهان.

-تبریک میگم، خوشبخت بشین.

آرین لبخند دندون نمایی زد.

-به توصیه ی یکی از دوستان گوش کردم، آخه آدم ها لباس نیستن!

چشمکی زد. کنایه زد به اینکه گفته بود آدم ها برای من به راحتی لباس هستن و می تونم به دست بیارمشون فقط کافیه بخوام!

خم شدم که شربت جلوم رو بردارم که آویز پروانه رو هوا معلق شد. یادگاری که تو بدترین شرایط هم گردنم بود.

دیگه میلی به خوردن شربت نداشتم. کمر راست کردم. نگاه ویهان به پروانه ی توی گردنم بود.

ببخشیدی گفت و بلند شد. عمه همه رو برای صرف شام دعوت کرد.

همه انگار توی شوک بودیم. نه فرانک حرفی می زد و نه فرانگیز.

می تونستم بگم تنها فرد خوشحال زن دائی، پیری و آرین بود شاید هم ویهان.

بشقابی برداشتم تا کمی غذا برای خودم بکشم. آریا با دو بشقاب اومد سمتم.

-افتخار میدی شام رو با هم بخوریم؟

نمی خواستم قبول کنم.

-ازت خواهش می کنم.

نگاهم به پشت سر آریا و نگاه خیره ی ویهان بود. سری تکون دادم. آریا به میز دو نفره ی گوشه ی سالن کنار پنجره اشاره کرد.

پشت سرش راه افتادم. صندلی رو کنار کشید و روش نشستم. آریا روی صندلی رو به روم نشست.

-تو میدونستی؟

دستشو بالا آورد.

-بعداً بهت توضیح میدم. میخوام از این فرصت بودنت نهایت لذت رو ببرم و یه شام دو نفره بخوریم.

به ناچار کمی از غذای توی بشقاب رو خوردم.

نگاهی تو سالن چرخوندم.

هاویر و آشو همراه با فرانک و فرانگیز سر یه میز بودن. ویهان تو سالن نبود. بلند شدم. آریا نگاهم کرد.

-میرم آبی به صورتم بزنم.

-اما تو که چیزی نخوردی!

-ممنون.

از میز فاصله گرفتم و سمت راهروی سرویس های بهداشتی راه افتادم. وارد سرویس شدم و دستمو زیر آب گرفتم.

تو آینه نگاهم به چهره ام افتاد. از امشب باید از ویهان فاصله می گرفتم.

دستی زیر چشمهام کشیدم و از سرویس بیرون اومدم.

با دیدن ویهان که به دیوار راهرو تکیه داده بود تعجب کردم. با دیدنم از دیوار فاصله گرفت و اومد سمتم.

-اگر می خوای بری داخل …

و به سرویس اشاره کردم.

-کسی نیست، میتونی بری.

-منتظر بودم بیای بیرون.

-منتظر من؟

فاصله ی بینمون رو پر کرد. ضربان قلبم بالا رفت. سرش روی گردن و گوشم خم شد.

هرم نفس های داغش به پوست گردنم می خورد. با صدای مرتعشی گفت:

-برای چی این عطر و زدی؟

با تن صدایی که لرزش خفیفی داشت لب زدم:

-میشه بری اونور، الان یکی میاد.

ازم فاصله گرفت.

-فراموش کرده بودم، شاید برای آریا زدی!

-الان باید جواب پس بدم؟

آروم سرش و به طرفین تکون داد. خواستم از کنارش رد بشم که حرفش باعث شد سر جام بایستم.

-من فقط نخواستم از دستش بدم … همین که حوالی من نفس بکشه، همین که بدونم حالش خوبه، همین که جلوی چشمهام باشه برای من کافیه.

رو پاشنه ی پا به عقب برگشتم.

-پس برای همین نامزد کردی؟

حس کردم لبخندش تلخ شد. با صدای بمی گفت:

-برای یکبار بی دغدغه لمس کردنش رو این دنیا بهم بدهکاره!

از کنارم رد شد. از پشت سرش نگاهمو به قد بلند مثل کوهش دوختم.

چرا دو پهلو حرف زد؟ چرا ته صداش حسرت داشت؟ مگه به عشقش نرسید؟ پس چرا خوشحال نبود؟

تحمل آرین و نگاههای پیروزمندانه ی پیرمرد رو نداشتم. سمت آشو رفتم.

-بریم؟

-اما …

-خواهش می کنم.

نمیدونم ته نگاهم چی دید که بلند شد. چیزی به ویهان گفت.

ویهان خیره نگاهم کرد. حتی تحمل نگاههای ویهان رو نداشتم.

از همه خداحافظی کردیم. آریا هم بلند شد. نمی خواستم لحظه ای باهاش تنها باشم.

همراه آشو و هاویر از سالن بیرون اومدیم. آریا اومد سمتم.

-فردا وقت داری؟ میخوام باهات حرف بزنم.

-باشه.

-ساعتش رو برات مسیج می کنم.

سمت ماشینش رفت. رو صندلی عقب جا گرفتم.

-میشه یه جا جز خونه بری؟

آشو از آینه نگاهم کرد.

-من این درد و نفهمیدم … باشه.

بعد از نیم ساعت رو تپه ی خلوتی بودیم. تنها صدایی که به گوش می رسیذ صدای ضعیف …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا