رمان دلواپس توام

رمان دلواپس توام پارت 5

3.5
(2)

 

-طنازم
بعد مدتی درو باز کرد.لباس راحتی پوشیده بود.
با شیطنت و ناز گفتم:کادوهاتو باز کردی؟
لبخندی زدوگفت:نه بانو…
-چقدر بی ذوقی…بیام تو؟
کله تکون دادو گفت:گذاشتن تو اتاق سیاوش فکر کنم…بیا بریم اونجا
واز کنارم رد شد
مجبوری دنبالش رفتم.
شد من بخوام صحنه ی عاشقانه درست کنم این مردک نباشه؟
بعد مدتی سیاوش درو باز کرد.یه رکابی سیاه تنش بود
نیمچه لخته که…بپوشون من نامحرمم خیر سرم.
سیاوش-بله؟
سیامک-طناز میخواد کادوهارو باز کنه
بعدم خندید
سیاوش یه نگاه به من کردو آروم رفت کنار
وارد اتاقش شدیم.
سیامک رو تک مبل چرمی اتاق نشست و با خستگی گردنشو مالید
کادوهارو که دیدم همه چی یادم رفت.
یه عالمه بودن.
همرو گذاشتم روی تخت و خودمم نشستم روی تخت
سیاوش بی حوصله گفت:ببر اتاقت من خسته ام
کمی رو تخت جا باز کردمو گفتم:بیا بخواب …چیکار تو دارم؟
اگه قبول میکردم باس زود میرفتم اتاقم.خیلی ضایع بود
بی حرف ولو شد رو تخت.من پشتم بهش بود و فقط شکم به پایینشو میدیدم
بهتر…پسره ی بی حیا
کادوی خودمو از بینشون پیداکردمو با هیجان گفتم:سیامک بیا اینجا…این مال منه
بلند شد و اومد روبه روم نشست.
خودم کادوشو باز کردمو ساعت و دادم دستش.
منتظر واکنشش بودم.چشماش برقی زدوگفت:چه با سلیقه!
-قابلتونداره
سیامک-مرسی…خیلی قشنگه
منم که خر کیف بودم رفتم سراغ هر کادویی که به دستم میرسید.سه چهارتا باز کردم برای سیامک بود.عطرو کروات ماروکو…مجسمه و اینا
یه کادو باز کردم برای سیاوش نوشته بود روش
یه عطرفرانسوی بود.اینجوری کادوی من اصلا به چشم نمیاد.به درک نیاد
روش یه کارت تبریک بود نوشته بود دوست دارت گندم
رومو چرخوندم سمت سیاوش
چشماش باز بودو سقفو نگاه میکرد
کمی سمتش خم شدمو گفتم:نمیخوای کادوی “بلغور”جونتو ببینی؟
نگاهشو گرفت سمتم…ولی حرفی نزد
با شیطنت عطرو نشون دادمو گفتم:اینوداده(درشو بازکردم و بو کردم…یه بوی سروتلخ…تومایه های همینی که میزد)…چه بی ذوقی…پاشو ببین کادوهاتو
سیاوش-هه…
ونگاهشو گرفت.
بی توجه بقیه کادوهارو باز کردم.
چه ساعتهای مارکی هم به سیامک هم به سیاوش کادوداده بودن…همش ساعت بودبیشتر…حالا میون این همه ساعت…ساعتی که من براش گرفتمو دست میکنه؟بعیید میدونم
یه عالمه لباسای مارکوعطرهای ویتنامی و فرانسوی…ست های کمربندو…کادو خریدن برای مرد واقعا سخت بود.
کامیابم یکی یه ساعت چرمی خریده بود براشون.عین هم.چقدر ساعتتتتت
فقط یکی دوتا دیگه کادو مونده بود.یکیشون یه خودنویس برای سیاوش بود.
یکی مونده به آخری،روکادوهه اسم گندم بود…یه پولیور خیلی خوشکل برای سیامک کادو داده بود.کلیم روش عطر خالی کرده بود انگار
کارت تبریکشو بازکردم:برای عشقم سیامک
موردشورتو ببرن…بااونیکی لاس میزنه به این یکی میگه عشقم…نچایی دختر با این اشتها؟!
باحرص گفتم:خیلی دختر مزخرفیه
سیامک بلند زد زیر خنده و گفت:ولش کن طناز…چرا لج افتادی باهاش؟
-اصلا ازش خوشم نمیاد…نچسب
با چشمای شیطون نگاهم کرد.
کادوی آخری که مال خودم بودو آروم شروع کردم به باز کردن
سیامک-رامین چی میگفت راستی؟
موهامو دادم پشت گوشم…حالا وقتش بود نازو عشوه کنم
-میگفت کامیاب برای پسرش ازم خواستگاری کرده…
یهو سیاوش نیم خیز شدو چییی بلندی گفت
سیامک باچشمای گرد گفت:همین همسایه بغلیه؟
پلک آرومی زدمو گفتم:اوهوم…خودشه
سیاوش-یعنی چی؟
سرمو چرخوندم سمتش
-یعنی که قراره آخر این هفته بیان اینجا
اخماشو کشید توهمو بلند شد نشست
سیامک-این هفته؟
-اوهوم
نگاهشو تو صورتم چرخوند
سیامک-چیشد که قبول کردی؟
-رامین خودش قبول کرد…
سیاوش-هه…
-پوزخندت برای چیه؟
خیلی نزدیکم بود.برو بازوهاشم که ریخته بود بیرون با اون رکابی.منم که هیززززز
کادورو ول دادم تو بغلشو گفتم:بگیر…برای توإ
نگاهی به عطر کرد.اسمی روش ننوشته بودم.
سیامک-حالا یعنی حتما میان؟
-آره دیگه؟
نگاهشوتو صورتم چرخوندو نفسی کشید.اروم بلند شدو گفت:من برم بخوابم
همیننننننن؟
-صبرکن…کادوهات
همرو ریخت تو جعبه ی یکی از ست کمربنداوبایه لبخند محو شب بخیر گفت و رفت
مونده بودم تو عکس العملش.
اومدم بلند شم که سیاوش بازومو سفت گرفت کشید سمت خودش
-آآآیییی…چته باز؟
با یه اخم وحشتناک گفت:چرا قبول کردی اون پسره ی مزخرف پاش به این خونه باز شه؟
-رامینو الهه قبول کردن …من چی بگم آخه؟دستممممم
اینم خوشش اومده زورشو هی نشون بده ها
سیاوش-هه…عشوه ی مدل جدیده؟چی بهش میگفتی تو تراس؟چند تا چند تا؟…کس دیگه ایم هست؟
-ولم کن…به توچه مربوطه؟مگه به توام قول ازدواج داده بودم؟
نگاهشو تو صورتم چرخوند
سیاوش-ولی ادعا میکردی از سیامک خوشت میاد…
-خب؟!
سیاوش-میخوای بازی راه بندازی؟
-من هیچ بازی ای راه ننداختم…اصلا عجب غلطی کردم گفتم بمونی ها…باید میزاشتم با اون “بلغور”بری آآآپارتمانت
سیاوش-پس حسودیت شده؟
-به چی؟به گندم؟کم توهم بزن
دستمو بیشتر فشار داد
گریه ام داشت در میومد.تعادل روانی نداره
کمی وول خوردمو سعی کردم انگشتاش که مثل سنگ دوربازوم بودو باز کنم.
-سیاوششش…استخونم پودر شد…وحشیییی
سیاوش-چرا از بازی کردن خوشت میاد؟
-توچی میگی؟توکه از خداته با سیامک نباشم…باید از خدات باشه که…
سیاوش-الان که اینهمه جلو اومدی؟
-مطمئن باش سیامک مثل تو فکر نمیکنه…چرا اینقدر بی منطقی؟میگم من نخواستم بیاننننن…فارسی که میفهمی احیانا
صورتش خیلی نزدیک بود…وایییی…کار خاک برسری نکنه؟
صداش خیلی آروم شد…نمیدونم از فاصله ی کممون یاهرچی
سیاوش-باهاش بازی نکن میفهمی؟
قلبم تو دهم میزد.
این چرا هی میاد جلو؟
دستش دور بازوم شل شد.اصلا نفهمیدم چطوری اینقدر سریع پریدم بیرون از اتاق.
نفس نفس میزدم.
این بشر واقعا نامتعادل بود.
باصدای زنگ گوشیم بیدارشدم.دیشب اینقدر دیر خوابیده بودم لای چشمای پف کرده ام باز نمیشد
محدثه-کجایی پس دختر؟نمیخوای بیای؟
-کجا؟
محدثه-کلاس داریمااااا…یادت رفته؟
نفسی کشیدمو گفتم:حوصله ندارم محدثه
محدثه-چته تو؟
-دیشب دیر خوابیدم
محدثه-لنگه ظهره…
یه چشمی ساعتو دیدم…1:20بود
-هرچی
محدثه-ای بابا…تنها برم یعنی؟
-برو دیگه
محدثه-هم دیشب هم الان…2تا طلبت
-ببخش واقعا…دیشب خیلی گیج بودم
محدثه-عیب نداره…برای منم بد نشد…با محمد آشنا شدم
-کدوم خری هس؟
محدثه-همونکه باهاش حرف میزدم دیگه
-اوهوم
محدثه-خیلی جیگر بود.شمارشو بهم داد…البته هنوز زنگ نزدم بهش.
-خوبه
محدثه-نمیای اصلا؟
-نه…
محدثه-خیله خب من برم
-اُکی
محدثه-فعلا
-خداحافظ
قطع که کردم با وجودی که خوابم پریده بود اما بلند نشدم.
بعد یکی دوساعت رفتم پایین.
خدمتکارا تقریبا کارشون تموم شده بودواز پسرا هم خبری نبود.
الهه هم مثل من تاکی خواب بود
خلاصه ناهاری با الهه زدمو رفتم اتاقم.
حالاکه به سیاوش گفته بودم میخوام برم باید یه فکری برای تعمیر خونه میکردم.
به الهه گفتم میرم بیرونو یه راست رفتم خونه ی آتیش گرفته امون.
نگو رامین هیچ اقدامی برای تعمیر نکرده بوده.
از ملوک خانوم به سختی و پس از نیم ساعت دردو دلش تونستم شماره ی یه نقاشو بگیرم.
هماهنگ کردم بیان برای نقاشی و تعمیرات ساختمون.پولشم باید یه جوری از الی کش میرفتم.
خلاصه ساعت 7بود که رسیدم خونه.
همینکه میخواستم زنگ بزنم مهدی رو دیدم سوار ماشین مدل بالایی داشت میرفت توپارکینگشون.فقط یه سر تکون دادم اونم با لبخند همین کارو کرد
پسره ی دردسر ساز…به خاطرش بازوم کبود شده بود.
سیما درو باز کردو منم معطل نکردم و رفتم تو.
سیاوش روبه روی جسی واستاده بود.اینکه راحت تشخیصش دادم به خاطر ته ریشش بود…چون سیامک حسابی صافو صوف کرده بود…سیاوش بود که هنوز هپلی بود
منو دید.
یعنی اخم نکنه که سیاوش نیس
بی توجه اومدم برم که با صدای بلندی گفت:فکر میکنم هواتاریک باشه ها…
که چی مثلا؟میخواست بگه تا این وقت شب کجا بودی؟
زمستون بودو روزا کوتاه…ساعت 5هوا تاریک میشد
با حرص گفتم:داشتم مقدمات رفتنمو میچیدم
رومم گردوندمو رفتم سمت ساختمون
رامینو الهه هم بودن.اما سوال پیچ نکردن کجام.
لباسامو عوض کردموبرگشتم پایین.
سیامکم بعد مدتی اومد.مثل همیشه معمولی حالواحوال کرد.
منو بگوبه کی دل خوش کردم.اصلا براش مهم نیس
شام رو مثل فیل خوردم.حواسم به سیاوشم بود که از اول تا آخر باغذاش ور رفت.اون یه ریزه غذاییم که میخوره رو دیگه نخورد.با باد هوازنده است.
بعد از شام کنار سیما تو آشپزخونه نشستم و به کاراش کمی کمک کردم.
سیامکو سیاوش ریز ریز حرف میزدن
رامین با تلفن یه یه ساعتی مشغول حرف زدن بودو الهه هم رفته بود بالا
منم که امروز حسابی خسته شده بودم شب به خیری گفتمو رفتم بالا
لباس راحتی هامو پوشیدمو بعد مسواک رفتم تو تخت.
چشمام هنوز باز بود که دراتاقمو زدن.
دستی به موهام کشیدمو درو باز کردم.الهه بود
-جان؟
الهه-فردامیان ها…
-خیله خب
الهه-چی میخوای بپوشی؟
-یه چی میپوشم دیگه
الهه-میخوای چیکار کنی؟
-چی رو؟
چپ چپ نگاه کردو گفت:کامیابو میگم
-ردش میکنم بره
الهه-یعنی چی؟
-زیاد ازش خوشم نمیاد…به خاطر رامین موافقت کردم فقط
نفسی کشیدوگفت:ولی پسرخوبی به نظر میرسه ها
-ولش کن…نچسبه
الهه-چمیدونم…خودت میدونی…من فردا از صبح زود باید برم مزون
-روز جمعه ای؟
الهه-کار عقب افتاده دارم
-یکمم برام پول بریز…خرید دارم
الهه-اینقدر خرید نکن دختر…
-بریز دیگه،خسیس نشو
الهه-خیله خب…فردایه لباس خوب آماده کن بپوشی…نمیخوام آبرومون بره
-باشهههههه
الهه-شبت بخیر
گونه امو بوسید
-شب خوش
رفت.افتادم رو تخت…خوبه که الهه رو داشتما…
دوباره اومدم جا بیفتم تو تخت که در زد
ای بابا…اینم ول کن نیس حالا
درو باز کردم.چشمام گرد شد
سیامک-خواب بودی؟
-نه…
لبخندی زد
-بیا تو
سیامک-نه…کارم طول نمیکشه…امروز زیاد ندیدمت گفتم حالتو بپرسم
-خوبم.
لبخندی زد.این پاو اون پا کردوگفت:باشه…شبت بخیر
شب بخیر آرومی گفتم.کمی که دور شد درو بستم.هنوز توجام نخوابیده بودم که دوباره در زدن.
حالاقبلا اینقدر هواخواه نداشتما…خواستگار چه کرده
سیامک-مزاحم شدم باز
لبخندی زدمو گفتم:نه بابا…چه حرفیه؟
با انگشت پیشونیشو خاروندو گفت:فردا میان نه؟
سوالی نگاهش کردم
سیامک-خواستگارا
-آهان…آره فرداشب
کمی اینور اونورو نگاه کردو آروم گفت:خب…میخوای چیکار کنی؟
-چیو چیکار کنم؟
سیامک-خواستگاریو دیگه
-یه لباس شیک میپوشمو میشینم رو مبل…ترجیحا شیرینی هم میخورم
خنده ی آرومی کردوگفت:همین؟
-نه…شاید میوه ام خوردم
سیامک-طناز!!!
ای فدات شم با این صداکردنت
-بله؟
سیامک-جوابتومیگم
توچشمای عسلیش خیره شدم و حرفی نزدم
یه نگاه توصورتم چرخوندوگفت:امیدوارم نخوای جواب مثبت بدی
سر موهامو به بازی گرفتم.
لبامو گازگرفتم حرف بی ربط نزنم.سرشو نزدیک کردو با یه لبخند طناز کُش گفت:امیدوارم نخوای حرصم بدی…میدونی که…قلبم باتری خوره
نگاهم و انداختم پایین.بدجور سرخ شده بودم
باز با همون لحن گفت:شبت بخیر بانو
ورفت.
فلج شده بودم انگار
به زور دیوار خودمو نگه داشتم.اولین بار بود داشت بهم ابراز علاقه میکرد
درو بستمو تا تخت گیجوویج رفتم
اگه بگم تا صبح خوابم نبرد دروغ گفتم.
صبح که بیدار شدم خبری از سیامک نبود.سیاوشم همینطور
یه صبحونه زدم بر بدنورفتم تو اتاقم.
یکم آهنگ گوش دادم و با محدثه اسمس بازی کردم.
میگفت با محمده حرف زده و قرار گذاشتن همو ببینن
منم بهش گفتم خواستگاریه واونم کلی هیجانزده شد
ناهارو فقط منو رامین خوردیم …پسرا همچنان نیومدن
به اتاق الهه اینا رفتمو دوش گرفتم.
زود بود برای آماده شدن امادیدم موهام وقت میبره شروع به کار کردم.
تمام موهامو با دستگاه اتو کشیدم.لخت که شد.یه طرف روی شونه ام شُل بافتم
جلو موهامم کج ریختم رو صورتم.
اول خواستم کتو شلوار سفیدمو بپوشم دیدم خیلی سفید ضایع اس
برای همین یکی از کت و شلوارایی که الهه برام دوخته بود رو برداشتم.کاربنی بودو خیلی هم خوش دوخت،والبته جذب تنم
یه تاپ صورتی یقه گرد هم زیرش میخورد.
آرایش سرمه ای صورتی ای کردم.
ساعت از 7میگذشت.
خوب شد زودتر شروع کرده بودما…
یه نگاه به خودم کردمو گوشواره های دراز بدلمو انداختم گوشم.
فقط و فقط دلم میخواست به چشم سیامک بیام
دیگه به اومدنشون نزدیک بود.
از اتاق بیرون رفتم
سیما که تا منو دید پرید اسفند دود کرد.الهه ام که نیم ساعت پیش رسیده بودبا دیدنم کلی ذوق کرد.جوه دیگه…میگیره آدمو
رامین داشت آروم از تاریخچه ی کامیاب اینا میگفت…که باباش دکتره و خودش مهندسه و تک پسره و این حرفا
مدتی نگذشت که سیامکم اومد.
لبخند بهم زدو روبه رومون نشست.
وای من آب نشم خوبه.
باز رامین داشت واسه خودش حرف میزد که زنگو زدن
اصلا استرس نداشتم.فقط و فقط سیامک مهم بود.
همون مردوزن مسنی که دیده بودم اونبار به همراه مهدی که یه کت و شلوار قهوه ای تنش بود وارد شدن…
خیلی گرم برخورد کردنو ما هم همینطور
مهدی ام یه نگاه هیزی بهم کردودسته گلو داد دستم
خیلی خوش قیافه بود.اما اصلا بهش حس نداشتم.کس دیگه ای رو دلم میخواست که دیشب تو لفافه بهم ابراز علاقه کردش
همینکه رو مبلا نشستیم سیاوش هم اومد
سلام محکمی دادو تنها با کامیاب بزرگ دست داد.
رونزدیکترین مبل به من نشست کنار سیامک
از این سنت چایی آووردن بیزار بودم.برای همین با کلی غرزدن الهه رو راضی کرده بودم شربت بیارم کوفت کنن
زنه کامیاب که اسمش و فهمیدم فرشته اس با لبخند رو به من گفت:خوبی عزیزم؟
-ممنون
رو به رامین شدو گفت:ماشاله…سلیقه ی پسرم حرف نداره
رامینم یه لبخند از خودش در کردویه نگاهم به الهه کرد
الهه اشاره کرد برم شربت بیارم
منم که از قبل داده بودم شربتارو سیما درست کنه بذاره تو یخچال.
آشپزخونه به سالن دید نداشت.برای همین با خیال راحت از تو یخچال در آووردم.
دستی به موهامو کشیدمو به سالن رفتم
صحبتاشون حولو حوش سکه و ارز و سیاست بود…همون حرفای بیخود اولیه
اول جلوی کامیاب بزرگ خم شدم
کامیاب-مرسی دخترم
-نوش جان
بعدم برای رامین و بعدم مادر مهدی
فرشته-مرسی عروس خانوم
حالا نه به داره نه به باره ها…
جلوی مهدی خم شدم.اول یه نگاه به سرتاپام کردو با یه لبخند چندش آروم گفت:مرسی خوشکل خانوم
نوش جانو با حرص گفتم.
بعدم به الهه تعارف کردم
چه سخت بودا
روبه روی سیاوش خم شدم.موهای بافته شدم آویزون بود
نگاهشو با اخم مخصوص به خودش توچشمام دوخت و زیر لب گفت نمیخورم
به درک نخور…
اصلا من دیگه نمیگم این بشر اخم داره…خودتون بدونین مثل دماغو دهن جزوی از صورتشه این اخما…والا
برای سیامک گرفتم
با یه لبخند شیطونو دلنشین گفت:ممنون بانو
نوش جونتتتتتتت
با خجالت لبخندی زدمو رو مبلی که بودم نشستم
کامیاب-خب آقای فروزش…از هرچی بگذریم…اصل کاری واجبتره…در کار خیر حاجت استخاره نیس
رامین-درست میفرمایین
کامیاب-عرضم به حظورتون که…این شازده ی ما…دلش پیش خواهر خانوم شما گیره…(خنده ی کوتاهی کردو ادامه داد)منو کچل کردامروز بسکه گفت بریم بریم…
مهدی-إ؟بابا!!!
کامیاب-راس میگم دیگه…تونبودی از صبح کتتو پوشیدی جلوی در بست نشستی؟
مهدی با خجالت لبخندی زد.
چه هولهههههه
فرشته-اذیت نکن آقا مسعود
رو به الهه گفت:جوونن دیگه…
الهه نرم خندیدو تایید کرد
مسعود کامیاب-حالا یکم تعریفشم میکنم بعدانگه چه پدری هستی…والا این آقا پسرما مهندسی عمران خونده و در حال حاضر تو شرکت یکی از دوستان صمیمی من مشغول به کاره…از در آمد خودش و کمک نه چندان من هم تویه آپارتمان همین نزدیکی ها یه واحدخریده و البته الان با ما زندگی میکنه(روبه من ادامه داد)انشاله قراره با عروسش برن اونجا(دوباره سرچرخوند سمت رامین )…ماشین…در آمد خوب…چیزهای اولیه زندگی روداره…دیگه میمونه نظر طناز جان که ببینه اخلاقش هم مورد پسندشون هست یانه(تک خنده
ای کردو ادامه داد)البته هیچ ماست فروشی نمیگه ماست من ترشه اما من این پسرو تایید میکنم…دیگه بقیه اش میمونه با خودتون
رامین سری به نشونه ی تایید تکون داد
مسعود-حالا اگه موافق باشین…اجازه بدین این دوتا جوون برن سنگاشونو وابکنن ببینن به توافق میرسن یا نه تا ما هم یکم بریم جلوتر
رامین یه نگاه به الهه کرد.اونم سر تکون دادو لبخند زد.کشته مرده ی این احترام گذاشتن رامین بودم من…سیامکم قطعا به داداشش رفته اینقدر آقاست
رامین-اجازه ما هم دست شماست آقای کامیاب
همینکه دیدم همه با لبخند نگام میکنن هول شدم
الهه-طناز جان…آقامهدی روراهنمایی کن به اتاقت
هیییی…اتاقم؟حواسم نبود باید بریم اونجا…خیلی بهم ریخته بود که
بلند شدم.
الانه که آبروم بره
نگاهی به رامین کردم تا بفهمونم بهش یه جوری بگه نبرمش تو اتاق…دیدم اصلا تو باغ نیس…حالا مهدی هم بلند شده بود و منتظر
فرشته-چیزی شده عزیزم؟
-نه نه…چیزی نشده
دیدم خیلی ضایع است دلو زدم به دریاو گفتم:بریم حیاط؟من یکم هوای خونه گرفتتم…نیاز به هوای آزاد دارم
رامین ابرو بالا انداخت …یکی نمیگه تو این هوای سردو قندیل بسته هوا خوریت چه صیغه ایه
رامین-آره عزیزم…برید حیاط
منم سریع پاتند کردم که بریم بیرون.
شال اهدایی محدثه ارو هم از چوبلباسی جاکفشی برداشتمو زدم بیرون.
مهدی هم پشت سرم
هوا ناجوانمردانه سرد بود
کمی که بی حرف قدم زدیم گفتم:بریم آلاچیق؟
مهدی-بریم
روی نیمکت سرد آلاچیق نشستم.یه لبخند مکش مرگ مایی زدو گفت:شروع کنیم؟
-راستش…خب…
مهدی-اتفاقی افتاده؟
-نه نه…اتفاق خاصی نیست
مهدی-خب من شروع کنم یا شما؟
-خب…بهتره شروع نکنین
ابروهاش رفت بالا
-راستش من …نمیدونستم برای خواستگاری با آقارامین…هماهنگ کردید…خب من…فعلاقصدشو ندارم…یعنی قصد ازدواج ندارم فعلا
مهدی-خب…این چیزیه که همه ی دخترا میگن
بیشعورو ببیناااا
-ولی من جدا دارم میگم…خواهرم تازه ازدواج کرده و منم موقتا اینجا زندگی میکنم…اصلا قصد ندارم …به ازدواج فکر کنم
مهدی-خب میتونیم مدتی برای آشناییت وقت بذاریم…هم شما منو بهتر بشناسید هم من شمارو
چشمای اینم خوشکل بودا
-ولی من…راستش من…
مهدی-نکنه اون نامزدی ای که ازش حرف میزنین واقعیت داره؟…پای کسی وسطه؟
ساکت شدم.
لبهاشو از حرص به هم فشار دادو گفت:یعنی نمیخواید به موقعیت های دیگه فکر کنین؟
نه آرومی گفتم.
نفس حرصی ای کشیدوگوشیشو برداشت یه اسمس داد
با صدایی که تُناژ عصبانیت داشت گفت:به مادرم اسمس دادم که رفتیم تو بدون سوال تمومش کنه بریم…اینطوری بهتره
-نمیخواستم ناراحتت کنم
نگاهش و توصورتم چرخوندو با لحن آرومتر ی گفت:فکر میکردم بتونم نظرتو تغییر بدم…اونروز که سیاوش گفت نامزد برادرشی جدی نگرفتم…یه جورایی انگار تقصیر خودم بود
لبخند خجلی زدم.
هوا تاریک بود.
کله تکون دادو گفت:بهتره بریم تو…سرده
-اوهوم
به ساختمون برگشتیم.
همونطور که گفته بود مامانش اینا سوالی نپرسیدن که نظرم چیه و اینا.خیلیم خوش برخورد خداحافظی کردن و رفتن.

همینکه رفتن الهه با اخم گفت:نیشش زدی که پنچر شده بود؟
نگاهی به رامین کردم
رامین-چیکارداری الهه جان…طناز بایدخودش برای خودش تصمیم بگیره
الهه-این تصمیم گرفتن بلده آخه…اصلا میدونی چیه…پسره شانس آووردیه جورایی…
-معلوم نیس خواهر منی یا خواهر خواستگارام
الهه-فعلا که از بدشانسی خواهر توام
-کی بود میگفت خواهرمو نمیدم به کسی ،میخوام نگهش دارم
الهه-اون حرفا اصلا جدی نبود
هرهرم خندید
-کوفت
الهه-حالاچرا نبردیش تو اتاق اینقدر آبرومونو بردی دختر
-حواسم نبود…اتاقم بازار شامه…خیلی ضایع بود ببرمش تو اتاقم
الهه و رامین هر هرخندیدن.سیاوش هم نمیدونم کی رفته بود
نگاهی به سیامک کردم.دستشو زده بود زیر چونه اشو نگاهم میکرد.
منم هول کردمو سریع گفتم:میرم بالا
الهه-نرو بالا…شام بخور بعد برو دیگه…بذار دودقیقه با قیافه ی آدمیزاد ببینیمت
منم لبخند زورکی ای زدمو رویه مبل ولو شدم.
شام رو باکلی خجالت از نگاه سیامک خوردم.
سیاوش برای شام هم پایین نیومد.
از شانسم رفتنم به بالا همزمان با سیامک شد.به بالای پله ها که رسیدیم آروم شب بخیری گفتم که سریع گفت:وایسا
منتظر نگاش کردم
بهم نزدیک شد
سیامک-نمیدونم اگه جوابت منفی نبود …باید چیکار میکردم
قلبم تو دهنم میزدددددددد
-خب…غیر از اینم…نمیشد.ازش خوشم نمیومد
سیامک-در هر حال…
سکوت کرد
بعد مدتی کوتاه گفت:نفهمیدی سیاوش چشه؟
-نه…باهم حرف نزدیم
آهی کشیدو گفت:شام هم نخورد…
-بچه که نیس…گرسنه اش بشه میخوره دیگه
نگاهش باز گرفته شد.
سیامک-بهتره بخوابیم…فردامیبینمت.
-شب بخیر
سیامک-شب خوش
رفت.
پوفی کشیدمو به اتاق رفتم.
لباسامو عوض کردم،موهاموگذاشتم همونجور بمونه.
مدتی گذشت.بیخوابی گرفتتم.
یکم این دنده اون دنده شدم.
چند تااسمس متن به محدثه فرستادم که جوابی نداد.معلوم نیس سرش به چی گرمه
بی حوصله بلند شدم.
رفتم از پله ها پایین.سیما هنوز داشت جمع و جور میکرد .
یه راست رفتم آشپزخونه
سیما-چیشده مادر؟مگه نرفتی بخوابی؟
-خوابم نبرد.
یه چایی برام ریخت
-شما چرا نخوابیدین؟
آهی کشیدوگفت:گفتم یکم بیدار بمونم سیاوش اگه گرسنه اش شد براش غذا آماده کنم
-اووووه…چرا تو این خونه همه نگران سیاوشن؟
لبخند محزونی زدوگفت:بچه ام بی زبونه…
-سیاوش بی زبونه سیمی جون؟4متر زبون داره این پسر
سیما-به هارتو پورتش نگاه نکن مادر…تو دستای خود من بزرگ شده…
پشت میز آشپزخونه نشست
سیما-از یه بچه ام بی زبون تره…اینقدر غذا نمیخوره روز به روز لاغر تر میشه
کنارش رو صندلی نشستم.بهترین موقعیت برای فضولی بود
-سیمی جوووون؟!
سیما-جانم
-شما میدونین چرا اینجوریه نه؟شما از خیلی قدیم اینجا بودین…مطمئنا از خیلی چیزا خبر دارین
دوباره آه کشیدو نگام کرد
-من میخوام فقط بدونم…قضیه چیه آخه؟درسته که خودکشی پدرش سخت بوده براش…اما این همه تاثیر داشته تو روحیه اش؟
تناژ صدامو پایین آوورده بودم یه وقت کسی نشنوه
نگاهشو تو صورتم چرخوندو گفت:چی بگم مادر…این موضوع نیمی از قضیه اصلیه
با هیجان نزدیکتر شدمو گفتم:پس کل قضیه چیه؟
نگاهی به پله هاکردوگفت:آقادوست نداره از این موضوع کسی چیزی بدونه…اگه بفهمه من …
-سیمی جون به مرگ مامان بابام قسم من دهنم چفت و بست داره…فقط واسه خاطر خودم میپرسم…فقط میخوام بدونم همین…بخدااگه بخوام سواستفاده کنم…
سیما-میدونم مادر…میشناسمت…حتی تواین مدت کم متوجه ی قلب پاکت شدم
-پس بگو…قول میدم به کسی نگم
آهی کشیدو یه نگاه به پله ها انداخت و گفت:والا طناز جان…من اون موقع ها 25 26 سالم بود.تازه عروس بودمو برای آقا ی فروزش بزرگ کارمیکردم…آقا بعد مرگ همسرشون
-مگه مادرسیامک اینا مرده؟
سیما-نه مادر…زن اول آقا…مادر رامین خان
-یعنی از دوتا مادرن؟
سیما-بله…رامین خان از زن اول آقا بود…روحش شاد…فرشته ای بود برای خودش
-نمیدونستم…فکر میکردم سه تاشون…
سیما-اما الهه خانوم میدونه…آقا چیزیو ازش پنهون نمیکنه…منتها نمیخواستن در این مورد حرف بزنن
-خب!
سیما-داشتم میگفتم…آقا بعد مرگ همسرشون راحله خانوم…کتایون خانوم مادر سیامک و سیاوشو به این خونه آوورد…زن خوبو مهربونی بود…وقتی دوقولوها به دنیا اومدن این خونه خنده از رو لبای ساکنینش نمیرفت…منتها نمیدونم…چشمشون زدن…کدوم شیر پاک نخورده ای آرزوی بدبختی اشونو کرد…سیامک و سیاوش 8سالشون بود…سیاوش خیلی بیشتر از حد معمول پدر شو کتایون خانومو دوست داشت…از درو دیوار بالامیرفت…آقا سیامک هم که از همون بچگی آروم و سربه زیر بود…منتها سیاوش زلزله ای بود بچم…
به یه نقطه خیره بودو تو فکر
سیما-روزی نبود که از دستش آسایش داشته باشیم…عاشق و دیوونه ی مادرش بود،مادرش هم همینطور…وابستگی شدیدی هم به باباش داشت…منتها…
نگاهشو به من دوخت و گفت:یهو همه چی بهم ریخت…سالگرد عروسی آقا و خانوم بود…آقا هرسال جشن میگرفت و کلی مهمون دعوت میکرد…تمام شریک هاشو…همون عوضی های حروم خور
اشک تو چشماش جمع شد…
سیما-من وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود…سیاوش باباشو زور میکنه که ببرتش اتاق کارشو اون خودنویسی که قولشو بهش داده بوده بهش بده…یه خود نویس طلاکوب…وقتی میرن تو اتاق…(اشکش چکید)آقا خانوم رو میبینه که توی اتاق داره با شریکهای خودش …(ساکت شدو آروم هق زد)
بعد مدتی گریه گفت:سیاوش تو بدترین وضع ممکن مادرشو میبینه…اونام انتظار نداشتن که آقا سر برسه…میزنن به چاک…خانوم میمونه و روسیاهیش…آقا که نمیتونسته این ننگو تحمل کنه…بعد از کلی کتک کاری با کتایون خانوم به صورت هیستریک اون خودنویس طلاکوبو که سرتیزی هم داشته فرو میکنه تو قلبش
بهت زده بودم…چه صحنه ای…
سیما آروم هق میزد.
سیما-خانوم از ترسش میره از اتاق بیرون و فقط سیاوش میمونه و جسدنیمه جون پدرش…
پدرش جلوی چشماش جون میده…خانوم فردای اون روز خبر میرسه که رفته آلمان…سیاوش از اون روز لال شد…بچه ام اصلا نه غذا میخورد نه حرف میزد…فقط میخوابید رو تختش…حتی گریه هم نمیکرد…اینایی روهم که من میدونستم حرفایی بود که فقط یه بار به افسر پرونده ی مرگ پدرش گفته بود…بعد اونروز دیگه آقا…آقا سیاوش نشد…از همه دور شد…ساکت شد…بداخلاق شد…حتی با آقا سیامک…
آروم کمی هق زدوگفت:خودشونابود کرد…تاچند سال مدرسه نمیرفت…آقا رامین به زور تونست این خانواده ارو جمع کنه….اون موقع ها یه جوون 19ساله بود…فقط قیافه اش گول زنک بود…اونم زیر این درد کمر خم کرد…پای فامیل تقریبا از خونه اشون بریده شد…مگه اینکه تو عروسی ای چیزی دور هم جمع میشدن…حتی یکی از عمو ها و دایی هاشون نمیومدن سروقتشون…به قول معروف…دوری و دوستی
اون خونه ارو فروختن…آخه آقا سیاوش هرشب کابوسای بدی میدید و تشنج میکرد…به خواست دکترش خونه اشونو عوض کردنو اینجارو خریدن…حال آقا روز به روز بدتر میشدو سیامک هم وابسته به برادرش…بااون درد میکشید…چی بگم مادر که روزگار بدی بود…آقا بعد کلی دوندگی و پارتی بازی تونست سیاوشو به درس خوندن بکشه…ماشاله هوششون خوب بودولی درس نمیتونست بخونه…چندین سال گذشت…تا آقا 25ساله شدو خونه زندگیشو جداکرد…تواین چند وقته فقط گاهی به آقا سیامک سر میزد…(به من خیره شدو گفت)چند سالی بود که اینجا و پیش برادراش نمیموند…میبینی مادر…بچه ام روحش داغونه…اعصاب خراب و بد اخلاقیاشو بذار پای این اتفاق…خیلی سخته مادر…تو اوج بچگی بزرگ شدن خیلی سخته
هق هقش شدید تر شد.
کمی کمرشو مالیدم…واقعا حتی فکرشم نمیکردم اینجوری باشه
سیما-حالا بعد این همه سال…نمیگم عوض شده و اخلاقش خوب شده…اما از وقتی شماو الهه خانوم اومدین سیاوش بچه ام یکم بیشتر اینجا میمونه…حرف میزنه…شاید باورت نشه اگه بگم 3سال اصلا حرف نزد…ما فکرمیکردیم از شوک زیاد لال شده خدایی نکرده…خواست خدا بود که اینهمه صبر داشت و مثل اکثر این جوونا …زبونم لال بلایی سرخودش در نیاوورد…
حق با سیما بود.چه غم سختی و تحمل میکرد.
-سیامکم صحنه ی مرگ پدرشو دیده؟
سیما-نه مادر…آقا رامین اصلا نذاشت تامدتی حتی آقا بفهمه اصل قضیه چیه…آقا قلبش ناراحت بودو ضعیف…منتها اونم خبر دار شد…تنها این قضیه رو شنید از دهن رامین خان،آقا نمیخواست از دهن غریبه بشنوه…اونموقع خیلی حالش بد شدو کارش به بیمارستان کشید…برای همین آقا دیگه گذشته ارو پیش نکشید
-خیلی سخت بوده…منکه شنیدم اینقدر ناراحت شدم چه برسه یه بچه ی 8 ساله…
آروم اشک ریخت
-گریه نکن سیماجون…ایشاله که از این حالت در میاد…
سیما- خداکنه مادر
-غصه نخور
سیما-شام هم نخورد…میدونم نهارم نخورده…وقتی ناراحته …فقط ساکت میشه…
اشک ریخت.شونه هاش میلرزید
-گریه نکن سیماجون…بسه تروخدا…
نفس بلندی کشید
-من براش غذا میبرم به زور به خوردش میدم
نگاهشو به چشمام دوخت
سیما-دعواتون میشه مادر
با لبخند گفتم:عیب نداره…فوقش بزن بزن میکنیم دیگه
نگاهی به ساعت رودیوار آشپزخونه کرد
-بیدارش میکنم…تو فقط غذارو بکش کاریت نباشه
غذارو به سرعت داغ کرد.یه ظرف بزرگ برنج قیمه با کلی سیب زمینی سرخ کرده.که براش کنار گذاشته بود.یه ظرف ماستو لیوان دوغو آب گذاشت تو سینی.
ماچ محکمی از لپای سفیدو تپلش کردمو گفتم:شمام برو بخواب…خودم ظرفاشو میارم
نگران شب بخیر گفت و رفت تو اتاقکی که با یه راهروی طویل از پذیرایی جدامیشد…اونجا اتاقش بود
سینی به دست پشت در ایستاده بودم.نمیدونستم چیکار کنم.
بدون در زدن درو نیمه باز کردم.
خواب خواب بود…چراغ خواب قرمزشم روشن
با رکابی رو تخت دمر خوابیده بود.
به خودم جرات دادمو وارد اتاق شدم.ساعت 5دقیقه از 12گذشته بود.
سینی رو روی عسلی کنار تختش گذاشتم.عطرهاو ساعتهای تولدش همون رو عسلی ولو بود.حتی عطر من
لبه ی تخت خیلی آروم نشستم…
باورم نمیشد که اصل قضیه این بود…اصلا انگار هر حرفی زده بودو یادم رفت…انگار هیچ خاطره ی بدی ازش تو سرم نداشتم.
مژه های بلندو حالت دارش تو صورتش سایه انداخته بود.
نور قرمز عجیب خواستنی اش میکرد.
دستمو گذاشتم روی شونه ی داغشو تکون آرومی دادم
-سیاوش
پلکش تکون خورد
-سیاوش
کمی جابه جاشدو به زور چشماشو باز کرد.با دیدنم ابروهاش رفت بالا
سیاوش-اینجا چیکارمیکنی؟
صداش از خواب دورگه شده بود.
-شامتو نخوردی…(به سینی اشاره کردم)
سیاوش-کی گفت برای من شام بیاری؟
چهار زانو نشستم.پایین بافت موهاموبه بازی گرفتم
-هیچکی…پاشو دیگه
سیاوش-برش دار ببرش
سرشو فرو کرد تو بالشت
دوباره دستمو گذاشتم رو بازوش…خیلی تنش داغ بود…نکنه مریضه
-پاشو دیگه …برای تو آووردم یعنی چی ببرش
تکون نخورد.به سختی کمی بازوشو کشیدمو گفتم:پاشو غول تشن…اینقدر خوشمزه شده که نگو
سیاوش-نکن
-پاشوووووو
دستشم کشیدم…لامصب غولی بود برای خودش
با حرص چرخید سمتم…چشماش برزخی بود.
با شیطنت خندیدمو گفتم:این نگاهات رو من تاثیر نداره…پامیشی یا به زور بپاشونمتتتتت
سیاوش-بروخودم میخورم
-اهکی…زرنگی؟من خودم عالمو آدمو سیاه میکنم
سیاوش-اونوقت چرا باید غذا خوردن من برات مهم بشه؟
نیم خیز شدو تکیه داد به پشتی تخت
سینی رو از دوغو آب خالی کردم…بعیید نبود بخواد بپاچه تو صورتم
کمی به سمتش خودمو کشیدمو با لبخند گفتم:دیدم چند روز دیگه میخوام برم…دلم نیومد این شامهای شاعرانه امونو نخوریم
سیاوش-هه…
-کوفت…بگو آآآآآ
سیاوش-بدش خودم
-نچ…دهنو باز کن
سیاوش-این مسخره بازیرو تمومش کن
بیشتر حرفاش باعث میشدبه سمتش کشیده شم…مثل وقتایی که سیامک کنارمه…قدرت دافع اتو از دست دادی جناب.
-واکنننننن
اومد حرف بزنه قاشقو تقریبا تا ته کردم تو حلقش
-آفرین پسرم
به زور جویده نجویده قورت دادو با اخم غلیضش گفت:برو از اتاق بیرون طناز
-بخور میرم…
سیاوش-گفتم پاشو برو
موهامو از تو صورتم کنار زدمو با نهایت عشوه گفتم:بخور میرم
دندوناشو با عصبانیت بهم فشار داد.
قاشقو بردم بالاو گفتم:باز کن دهنو…مگه نمیخوای زودتر برم؟خب بخور دیگه
سیاوش-فکر کنم گفته بودی میری…اما اینطور نشون نمیدی
-دادم خونه امو رنگ کنن…یکم اثاث بریزم توش زحمتو کم میکنم
نگاهش با حرفاش همخونی نداشت.یه جورایی انگار حرف دلشو نمیزد.نگاهش شدیدا معصوم شده بود یا شاید من توهم میزدم
قاشقو کردم تو دهنش …اینبار بی حرف خورد
زیر لب جوری که بشنوه غر زدم-حالا انگار جای اینو تنگ کردم
سیاوش-مطمئنا
-اگه زن داداشت بشم چی؟
توچشمام زل زد
سیاوش-اینجا نمیمونم
قاشق بعدی رو با حرص فشار دادم بین لباشو بایه اخم ساختگی گفتم:کلابی مغزی
غذارو جویدو گفت
سیاوش-همین تو یکی داری کافیه
بی حرف 2 3 تادیگه قاشق به خوردش دادم
سیاوش-بسه
نیم بیشتری بشقاب خالی شده بود.
دوباره قاشقی پرکردم و گرفتم سمتش
سیاوش-گفتم بسه…حالا پاشو برو
شونه بالا انداختمو قاشقو گذاشتم تو دهن خودم.کلا از دهنی کسایی که میشناختم بدم نمیومد.
متعجب نگام کرد
با دهن پرگفتم:بخورم میرم
چشماشو تنگ کرد
منم بی توجه به اون چرخیدمو کنارش به بالای تخت تکیه دادم.بازوم به بازوش چسبیده بود.خودمم دلیل کارامو نمیدونستم.
شاید برای اینکه دلم میخواست در عین اینکه باهم دعواو کلکل داریم بهش نزدیک هم بشم…بلاخره اون دوقولوی کسی بود که دوسش داشتم
اونم حرفی نزد.حتی یه سانتم تکون نخورد
بعد مدتی که من به جرات میتونم بگم تا به حال اینقدر آروم غذا نخورده بودم…غذا تموم شد
سیاوش-تموم شد احیانا؟
سرمو چرخوندم سمتش
-کلا نچسبی ها سیاوش…خب نشستم دیگه
سیاوش-هه…بهتر نیس پاشی بری اتاقی که بیشتر دوست داری توش باشی ،تا اینجا پیش من؟
-نچ…راحتم
لیوان دوغ رو برداشتمو یه نفس خوردم
با پشت دست دور لبمو پاک کردمو گفتم:چه حال داد
سینی رو از روی پام گذاشتم رو عسلی و برگشتم سمتش.فقط نگاهم میکرد
ته موهای بافته شدمو کردم تو دماغش.
با اخم دستم پس زد.
خدایی از هیچ اذیت کردنی اینقدر لذت نمیبردم
دلا شدم و از رو عسلی عطر اهداییمو برداشتم.اول خودم بوش کردمو گفتم:به به…چه آدم باسلیقه و خوشکلی اینوبرات خریده…
سیاوش-خوشکلیشم مشخصه؟
دوتاپیس اول به خودم بعدم به گردن سیاوش زدم
-بله که مشخصه…هم خوشکله هم نازه هم تو دل برو…
سیاوش-بوی مزخرفی داره
-بو به این خوبی…دلتم بخواد
درشو بستمو سرجاش گذاشتم.دوباره ته موهامو زدم به بینی اش
سیاوش-ااااه…
ریز خندیدمو بلند شدم.
فقط نگاه میکرد
-خیله خب…ماموریت من تموم شد…حالابگیر بخواب
روشوکرد اونطرف و سرشو گذاشت رو بالشت.تخس.
بی اختیار پریدم رو تخت و کله امو نزدیک سرش کردم.لبامو محکم فشار دادم به گونه ی تیز تیزیش…ماچ صدا داری کردمو گفتم:ماچ یادم رفته بود عزیزم. …حالا بخواب
وقبل اینکه بلند شه از اتاق زدم بیرون.
مطمئنا بوسه ام فقط جنبه ی اذیت کردن داشت.والا من حتی یه درصد هم پی دلبری از سیاوش نبودم…سیاوش فقط و فقط برادر کسی بود که دوسش داشتم…کسی که امشب فهمیده بودم اونقدرام که فکر میکردم غیر قابل تحمل نیس…

کلاسمون تازه تموم شده بودو داشتیم با محدثه میرفتیم بوفه.
محدثه-پس تصمیمت الان چیه طناز؟برمیگردی خونه ات یا تو قصر فروزش ها میمونی؟
-راستش یه جورایی اصلا دلم نمیخواد از اونجا بیام بیرون…خودت بودی میومدی؟
محدثه-نه والا…مگه مغز خر خوردم مثل تو
-اما میدونی که…حرفیو که طناز بزنه پاش میمونه…مگراینکههههه
محدثه-مگراینکه سیاوش قبول کنه باهات کنار بیاد
-اوهوم…که بعیید میدونم،خیلی سرتقه…
محدثه-خب خرش کن دیگه دیوونه
-نمیخوام از کارام برداشت دیگه ای کنه…فکر کنه که واقعا به خاطر پولشونه که میخوام با سیامک باشم
محدثه-ولی طناز من هنوز نمیتونم باورکنم که تو از سیامک خوشت میاد…
لبخندی زدمو گفتم:توباهاش زیاد برخورد نداشتی…اگه بیشتر بشناسیش که البته غلط میکنی…عاشقش میشی
محدثه-اوهو…
-راس میگم مُحی…خیلی آقاست،مهربونه،درکت میکنه،میفهمتت،بهت احترام میذاره،برات ارزش قائله،خوشتیپه،جذابه
محدثه-باشه حالا…فهمیدم شیفته اش شدی
-کارم از شیفتگی گذشته…
محدثه-عاشقشی؟
-دوسش دارم…عشق یه تب تند زود گذره…آدما به عشقشون نمیرسن،اگرم برسن زندگیشون پوچو خالیه…به نظرم باید طرفتو دوست داشته باشی…عشق و هوس باهم میادو زودم تموم میشن
محدثه-چه غلطا…جمع کن بینم خودتو
داشتیم هرهر میخندیدیم که استاد ضیایی جلومون سبز شد.این ترم باهاش کلاس برنداشته بودیمو خب طبیعتا ندیده بودیمش چند وقتیه
-سلام استاد
لبخنددندون نمایی زدو یه نگاه به من یه نگاه به محدثه انداخت
ضیایی-سلام معترف…سلام خانوم شفیعی(محدثه)
محدثه-سلام استاد
ضیایی-کلاس دارید؟
-نه…میخواستیم بریم بوفه یه نسکافه بزنیم،کلاسمون یه ساعت دیگه است…شماکه این ترم هرچی چشم چشم کردیم درسی ارائه ندادین
ضیایی-بله…با سال اولیها کلاس برداشتم …
-خیلی حیف شد
بعد مکثی رو به محدثه گفت:خانوم شفیعی وقت دارید من یه عرضی داشتم
ابروهام رفت بالا
محدثه-بله استاد حتما
یه نگاه به من کرد.منم که دیدم هویج شدم وسطشون سریع گفتم:من میرم بوفه کارت تموم شد بیا
محدثه-باشه
خداحافظی ای کردمو به بوفه رفتم.
با محدثه چیکار داشت؟
یه نسکافه سفارش دادم که بیکار نباشم.
الهه اسمس داده بود که کی میای و منم جواب دادم سه ساعت دیگه دانشگاهم تموم میشه
اونم گفت هواتاریکه رامینومیفرستم دنبالت
منم نوشتم اونونگه دار واسه خودت لازم میشه سیامکو بفرست
یه شکلک عصبانی داد.
داشتم تو دلم میخندیدم که محدثه اومد
هیجانزده بود
-چتههههه؟
محدثه-وای طناز…ضیایی ازم خواستگاری کرد؟
بهت زده گفتم:چی کرد؟
محدثه-خواستگاریییییی
-دروغ میگییییی
محدثه-باورکن…
-توچی گفتی؟
محدثه-چی باید میگفتم؟هول کردم…اونم فهمید فقط گفت شماره ی پدرتونو میتونم داشته باشم؟منم دادم
-هیییییییییی…کثافتتتتتتتت…عشق دزدی میکنی؟
یه وشگون ازش گرفتم با حرص گفت:توکه میگفتی عشق بده…به درد نمیخوره…از کی عشقت شد؟
-ساکت باش بینم
محدثه-باخودت درگیریا
-الهه کوفتت شه…اصلا میدونی چیه؟الان میرم بهش میگم این دختردوس پسر داره…بعدم یه کاری میکنم عاشق خودم بشه و تمام
محدثه-چه بیشعوری هستی ها
-با محمد چیکار میکنی؟
محدثه-چمیدونم …حالاکه خبری نیست…اونم فقط پی خوش گذرونیه…همش میگه بیا بریم بگردیمو اینا…اگه ببینم قضیه ضیایی جدیه…با محمد سنگامو وا میکنم
-من باید این محمدو ببینم
محدثه-پسرخوبیه…شوخه…اما میگم که…همش پی گردش و خوش گذرونیه…نمیدونم باید چه تصمیمی بگیرم
-یه قرار بذاریم من ببینم اخلاقش چطوره بعد بهت کمک میکنم تصمیم بگیری
محدثه-کجابریم؟
-چمیدونم…پارکی کافی شاپی…
محدثه-محمد یه سری گفت بریم دربند من نرفتم باهاش…تنهایی حال نمیداد…بریم دربند
-اوووه…نه بابا…دربند همش باید از سربالایی و کوه و آب رد شی…حسش نیس
محدثه-بیا دیگه…سیامکم بیار…4تایی میریم
-سیامک اگه خودش میومد که خوب بود…دمشو اگه خواست بیاره چی؟
محدثه-عیب نداره…تازه اونم بیاد جمعیتمون بیشتر باشه بهتره
-چطوره به سیامک بگم اون بلغورم بیاره…سرشون گرم میشه منم به سیامکم میرسم؟
محدثه- نه بابا…از دخترای لوس خوشم نمیاد…روزمونو خراب میکنه
-راستی محمد چه نسبتی باهاشون داره
محدثه-نگران نباش…دوره…پسریکی از شریکهای رامین خانه
-حالا بهت خبر میدم…کی بریم؟
محدثه-فرداکه چهارشنبه اس…5شنبه بریم؟
-شلوغه ها
محدثه-عیب نداره
-خیله خب…پس هماهنگ میکنم باهات…محمد اکیه دیگه؟
محدثه-اون از خداشه،بریم تو کلاس تا استاد بیاد نه؟
-پاشو

کلاسمون که تموم شد ماشین سیاوشو دم در دانشگاه دیدم.داشتم عزامیگرفتم که متوجه شدم سیامکه…نگو با ماشین سیاوش اومده.
کلی هم سربه سرم گذاشت تو راه.خیلی بَشاش بود امروز انگاری
منم از فرصت سواستفاده کردمو قضیه دربندو گفتم
بی چون و چرا قبول کردو حرفی هم از سیاوش نزد
منم بحثشو پیش نکشیدم.
شب سیاوشو ندیدم.کسی هم حرفی نمیزد ازش که ببینم کجاست…اصلا هست خونه؟نمیخواستمم بپرسم…یه جورایی ضایع بود.همه میدونستن من با سیاوش مشکل دارم.
بیخیالش شدم.

صبح خیلی دیر از خواب بیدارشدم.صبحونه ارو تنهایی خوردم.سیماجون از اونشب بیشتر بهم توجه میکرد…حالا واسه چی نمیدونم…حتما برای غذا دادن بود دیگه
الهه و سیما توی تراس بودن.
منم بهشون ملحق شدم.از گوشیم آهنگ گذاشتم،گذاشتمش رومیز
-برای منم یه چایی میریزی سیمی جونم
سیما-چشم خانوم جان
نگاهی به مش صفر کردم.سرگرم گلکاری بود
-چشمت بی بلا جیگر…به شادوماد هم بده
سیما-وای خاک به سرم خانوم جان…
الهه-طنازززز…
-مگه دروغ میگم؟نگاش کن…الان به مش صفر به جای گل کلنگم بدی میکاره تو باقچه…بسکه چشمش اینجاس
الهه-بس کن
-از اینا دودی بلند نمیشه…باید خودم دست به کار شم
الهه-اون بخاره نه دود
-هرچی
سیما-خانوم جان…
نذاشتم حرف بزنه و بلند گفتم:مشهدی صفررررر
مش صفر-بله خانوم
-اون گلای قرمزو نزدیک ورودی بکار…
مش صفر-ولی خانوم…اینا آبیاریشون فرق داره…
-من نمیدونم والا…سیما جون میگه اون قرمزا برای جلوی در خوبه
نگاهشو دوخت به سیما که از خجالت لباشو گاز میگرفت.الهه هم ریز ریز میخندید
مش صفر-چشم خانوم جان…هرچی شما بگین
-من یا سیما جون؟حالا دیگه آبیاریش مهم نیس؟
سرشو پایین انداخت
الهه آروم گفت:ولش کن بیچاره ارو طناز
-هیس…خودم میدونم چیکار کنم
بلند تر گفتم:مشتی رامین خان امروز ساعت 6 میاد…گفتی کارش دااااارم…یادت که میاد احیانا؟
گیج نگام کرد.با چشم و ابرو به سیما اشاره کردم و گفتم:کارت دیگههههه
آهان آرومی گفت و به سیما نگاه کرد.
سیمام دستپاچه گفت:میرم کیک بیارم
همینکه رفت با خنده گفتم:از اینور قضیه حله مشتی…
لبخند زد.
منم همونجور غش غش بلند میخندیدم که ماشین سیاوش از در اومد تو.
سیامک هم کنارش بود.
روبه مشتی با خنده داد زدم:ساعت شیش یادت بره میام دم اتاقک یادت میندازما مشتی…دست دست کنی رو هوا میبرنش این “کارتو”.
سری به نشانه ی باشه تکون داد
الهه-واسه چی اذیتشون میکنی…شاید نخوان اصلا همو
-برو بابا…اینا فقط خجالت میکشن…توکه نمیدونی چه تلگرافایی به هم میدن که
الهه-کی درست میشی؟
-من درستم.
الهه-مگه اینکه خودت بگی
سیامک-سلام زنداداش…سلام بانو…به چی میخندی؟
با سیاوش پایین تراس ایستاده بودن.
سیاوش فقط یه سر تکون داد
دستمو گذاشتم رو نرده و کمی خم شدم
-یه عروسی افتادیم
سیامک-عروسی؟
وپر سوال نگام کرد
-اوهوم…دوتا مرغ عشق…که تو همین باغ پرمیزنن
سیامک-ازچی حرف میزنی؟
الهه-هیچی…خانوم زورکی داره سیماخانومو زن مش صفر میکنه
-زورکی نیس
با شیطنت گفتم:فقط یکم …ولی همو میخوان دیگه…خجالتی ان طفلی ها
سیامک با خنده کمی به سمتم اومدوگفت:باز که شیطنت کردی وروجک
ابرو انداختم بالاو گفتم:یکم که عیب نداره
سیاوش رفت به سمت در عمارت.
-توام بیاتو…چایی تازه دمه
سری تکون دادو رفت سمت در
ناهارو 4تایی بدون حرف خوردیم.
بعدشم الهه رفت یکم استراحت کنه…سیاوشم نشست پای تی وی و منو سیامکم نشستیم به تخته بازی کردن. از گوشیم آهنگ گذاشتم.
سیامک-اینجا میذاشتی بهتر بود
-شما بازی خودتو کن نبازی
خندیدو گفت:فرداسرجاشه؟
-اوهوم…محدثه ام تومهمونی با یکی از پسرای شریک رامین دوس شده…اونم میاره.
سیامک-4نفریم؟
-اگه رِی نکنیم بله
آروم خندید.
-چیه…کسیو میخوای بگی بیاد؟
سیامک-کسی و ندارم…سیاوشم گمون نکنم بیاد
ناچارگفتم:حالا اگه میخوای بهش بگو
سیامک-اذیت نمیشی؟
-نه
روبه سیاوش گفت:سیا…میخوایم بریم دربند…میای؟
منم که دیدم روش اونوره دوسه تا مهره خوردم
سیاوش-شما حواست به تخته باشه
سیامک با خنده ی آروم گفت:داشتیم طناز؟
خصمانه به سیاوش نگاه کردمو گفتم:واسه چی فضولی میکنی؟
شونه بالاانداخت
سیامک-حالا میای یانه؟
سیاوش-نه…
سیامک به من نگاه کرد.ای باباااااا
-بیا دیگه…نیای اصلااااا خوش نمیگذره
نگاهشو گرفت سمتم و سرد گفت:مطمئنی؟
زبونمو براش در آووردم.پوزخندی زدوگفت:پس حتما میام
روشو گرفت باز سمت تی وی
سیامک-این دست قبول نبودا
-نخیرم…بود
سیامک-تقلب کردی دختر…چی چی قبوله؟
-قبول میکنی یا مجبورم میکنی از راه زور وارد شم؟کدوم؟
خنده ی آرومی کردو گفت:باشه بابا…
-آفرین…شدیم 5 4 به نفع من…حرفی که نداری؟
سیامک-نخیر
-خوبه…
سیامک-روتو برم
-چیزی فرمودین؟
سیامک-نخیر بانو
-دیگه از این به بعدنبینم با من بحث کنی ها
لباشو گاز میگرفت نخنده.بلند شدم از کنارش با ناز رد شم که مچمو گرفت کشید سمت خودش…انگشتشو زد به پهلوم که اذیت کنه …منم که قلقلکیییی
با خنده گفتم:نکن
سیامک-قلقلکی ای؟
ودوباره زد
-نکن سیامک
هرکاری کردم ولم کنه نکرد.کار به اونجا رسید که دیگه قلقلکم میدادو منم از خنده ضعف کرده بودم
سیما-مادر سیامک گوشتش آب شد
همینکه حواسش پرت شد از زیر دستش با یه جیغ فرار کردم.
خبر خوش اون شب این بود که بلاخره حرکتم جواب دادو مش صفر سیمارو از رامین خواستگاری کرد.رامینم که گفت جواب خود سیماجون مهمه ومنم که اونجا بودم جای سیما باخنده بله ی کشداری گفتم…
ازدواج اینارو ببین چقدر راحت بود…من 3 4ماهه دارم خودمو میکشم تازه طرفم یادگرفته یه 4 تا نگاه عاشقانه بهم بنداره…که البته اونم ساخته ی ذهن خودمه
صبح زود از زنگای محدثه بیدار شدم.
بعد کلی بتون کاری و نقاشی یه دست مانتوشلوار اسپرت پوشیدم.سویی شرتمم برداشتمو کوله پشتی و کتونی به دست رفتم پایین.
سیماجون کلی ساندویج الویه ونون پنیر گردو و میوه گذاشته بود آماده
همرو چپوندم تو کوله پشتی ام.
مدتی بعد سیامک از پله ها پایین اومد.یه پیرهنو کاپشن سیاه…موهاش روز به روز بلند ترو خوشکلتر میشد
با لبخند نگاش کردمو گفتم:سلام…اون خوش اخلاق حاضر نشد؟
پوزخندی زدوگفت:باز که اشتباه گرفتی کوچولو!
سیاوش بود؟ای بابا…ته ریششو زده من باز قاطیشون میکنم
چپ چپ نگاش کردم که سیامک از پله ها اومد پایین.سویی شرت زرد خوش رنگی تنش بود.اینجوری که نمیتونم نگهت دارم پسر…تو دربند دختر هیز زیاده.
سیامک-سلام صبح بخیر بریم؟
-سلام…منکه حاضرم
سیاوشم یه سر تکون داد فقط
سوار ماشین سیاوش شدیم.
اینقدر با محدثه تلفنی زنگ زدیم هی اون میگفت تو کجایی من میگفتم تو کجایی که سیاوش یه داد زد:بسه…
منم از ترسم یه اسمس دادم گفتم و گفتم هرجا هستن بیان جایی که ما هستیم
توقسمت ورودی به دربند…به زور یه جا پارک کردیمو راه افتادیم
محمد پسرشوخی بود و هی زرت زرت میخندید.
پسر باس یکم سنگین باشه…والا
از همون اول که راه افتادیم یه ساندویج گرفتم تو دستموشروع کردم به لمبوندن.
اینا حرف میزدن من میخوردم و دهن پر هی کله تکون میدادم.مثلا حواسم هست.
کلا تو آسمون سیر میکردم.سیامک نبود همچینی قل میخوردم رو سنگا
هر یه ربعم جیغ میزدم “وایسییییم خسته شدم”…همرو هم نگه میداشتم که بشینن برای استراحت
خلاصه که محدثه کلی حرص خورد از دستمو جا داشت یه فس می زدتم
آی که نگم از این راه سخت و سر بالا…هرچی میخوردم میسوخت.
لطف کردم به بقیه ام یه ساندویج دادم اما بقیه اشو به تنهایی و با پشت کار خودم خوردم…سیاوشم نخورد…فکر کنم نگرانه هیکلش بهم بریزه…هوا میخوره کلا
خلاصه با لاکپشتی راه رفتن من سیامک نظر داد سنگین و رنگین بالاتر نریمو تو یکی از همین سفره خونه ها ولو شیم
البته من اصرار داشتم که تا خود قله بریما…قبول نکردن،واقعا که …به اینام میگن کوه نورد؟
روی یه تخت بزرگ همگی نشستیم.منم وسط سیامکوسیاوش بودم.
محمد درخواست چای و قلیون دادو رو به من گفت:طناز خانوم…میکشین دیگه؟
قیافه من شبیه این قهوه خونه ایهای سیبیلوإ،که زارتی از من سوال میپرسه؟
یعنی از همون اول که راه بیفتیم هی سوالای بی ربط میکرد
-نه…خوشم نمیاد…
محمد- تو این هوا میچسبه ها
-گوشت بشه بچسبه به تن خودتون
بلند خندیدو رو به سیامک حرفی زد که نشنیدم.
باهم حرف میزدن آروم آروم…محدثه ام که چسبیده بود به محمد…تو بحثشون یه 2 کلمه بلغور میکرد.
سرمو چرخوندم سمت سیاوش.
ساکت با گوشیش ور میرفت
کمی کله کشیدم سمتش
-نت داری احیانا؟
نگاه گذرایی کردو گفت:برای چی؟
وقتی دیدم علامت نتش روشنه گفتم:تو اینستا عکس گذاشتم…دیدی؟
قلیونارو آووردن.
محمد یکی اشو کشید سمت خودشو گفت:اون یکی با خودت سیاوش جان
سیاوشم بی حرف لوله ی قلیونو باز کردو گذاشت دهنش
به اصطلاح چاق کنه…من یه بار کشیدم،دیدم فشارم میوفته دیگه نکشیدم از اون بار
زیر لب با حرص گفت:مرتیکه مزخرف
آروم گفتم:کی؟
با چشم نامحسوس به محمد اشاره کرد
-چرا؟پسر بدی نیس
نگاهشو دوخت تو چشمامو گفت:از نظر شما بله
شونه بالا انداختم
-عکسامو دیدی؟
بعدم گوشیشو با پرویی تمام گرفتم ازش اونم حرفی نزد.
اینستاگرام داشت.اول رفتم تو مخاطب هاش ،اسممو سیو کردموبعدم تو اینستا خودمو “فالو”کردم…
گوشیش اصلا رمز نداشت….حالا مال من برای بازی های گوشیمم رمز گذاشته بودم
همینطور قلیون میکشیدو به روبه رو نگاه میکرد.
منم دیدم حواسش نیس اسم خودمو رفتم براش طنازجوووونم سیو کردموتو اینستام هرچی عکس داشتم از گوشیش لایک کردم.
از یکی ازعکسامم یه خوبشو برداشتم باگوشیش عکس از صفحه گرفتمو رفتم گذاشتم رو شماره ام…از این روش قبلا برای سیامکم استفاده کرده بودم منتها عکسم توگوشی سیامک خیلی خوشکلتر بود.
اصلا تو باغ نبود.داشت به پیرمرد تنهایی که روبه روش داشت قلیون میکشید نگاه میکرد.
گوشیشو گذاشتم رو پاشو برگشتم سمت سیامک.
ناهار جوجه زدیم و بعد یه چایی بلند شدیم.
میشه گفت محمد پسر باحالی نبود.خیلی اهل بگو بخند الکیه…چشماشم هرز میره…حتی رومن
آخر از همه با سیامک راه میرفتم
-مردم از خستگی…دیگه 100کیلومتری دربندم نمیام
سیامک-فکر میکردم اول از همه بری بالا
-چرا؟
سیامک-بیشتر به روحیه ات میخوره
-نه بابا…از کوه خوشم نمیاد اصلا…
سیامک-سیاوش تنهاس
وبهش اشاره کرد که دست به جیب و خونسرد تنهایی راه میرفت
-باس یکی رو براش جور کنیم
لبخندی زدو نگاهشو تو صورتم چرخوند
-میخوام برم آموزش و پرورش درخواست یه معلم بکنم…بیشتر به روحیه اش میخوره…با شیطنت که کنار نمیاد(به خودم اشاره کردم)از اون جو و گندمم که خوشش نمیاد…یه میمونه دبیر آموزش پرورشی…استاد دانشگاهی
سیامک-نه…یکی مثل خودتو براش جور کن
وآروم خندید.
-اولا مثل من پیدا نمیشه…دوما که مگه میخوای زندگشون بشه خروس جنگی؟
دستمو بیشتر دور بازوش پیچیدم.
-در ضمن…من…دارم برمیگردم خونه امون
از تعجب ایستاد
سیامک-چرا؟
-راه بیا عقب میمونیم
به زور راه افتاد
-برای اینکه بلاخره باید برگردم یا نه؟از اولم قرار نبود اینقدر بمونم
ساکت شد.
دیگه تا رسیدن به ماشینا حرفی نزدیم
با محدثه اینا خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیم.
چونه امو لبه ی صندلی سیامک گذاشتمو گفتم:به نظرتون محمد پسر خوبیه؟
سیامک-چطور؟
-محدثه خواست نظرمو بهش بگم…یه خواستگار خوب داره…میخواد بدونه محمد ارزش رد کردن خواستگارشو داره یا نه
سیامک-پسر بدی نبود.
نگاهمو کشیدم سمت سیاوش.جوابی نداد
-نظر سنجی دارم میکنم…جواب بده
فقط یه نگاه گذرا کرد.
-اصلا نظرت مهم نیس…ایششش…پس فردا که رفتم دلت برام تنگ شد عمرا اگه نگاتم کنم
فکر میکردم الان پوزخند بزنه.اما حرفی نزد
سیامک-میگه میخواد برگرده خونه اش
ومنتظر سیاوشو نگاه کرد
سیاوش-چرت میگه
-بی ادب
از تو آینه نگام کردو گفت:اون خونه سوخته ارو به اونجا ترجیح دادن چیزی جز چرت گویی نیس
-دهن منو باز نکنا
سیاوش-بازکن ببینم دقیقا چی میخوای بگی
-مگه این تو نبودی که میگفتی برو…ساقدوش آبجیتی و فلان…
سیاوش-فراموشش کن
ونگاهشوبه جلو دوخت.چشمام 8 تا شد.
سیامک-طناز…میشه دیگه حرفشم نزنی؟
-نخیر…من از اولم نمیخواستم بمونم…این آقام هی میگه ساقدوش آبجیتی و آویزونی و…درضمن…قرار نیس که برم گم وگورشم…میام باز
یهو سیاوش با صدای بلندی گفت:هی من میگم فراموش کن باز حرف خودشو میزنه
آب دهنمو قورت دادمو گفتم:تو نرمال نیستی…فردا یه چی دیگه میگی
سیاوش-نشونت میدم نرمال نبودن یعنی چی ها
-بروبابا
سیامک-بس کنین…طناز بس کن…تو هیچ جا نمیری…سیاوشم دیگه حرفی نمیزنه…تموم شد
ته دلم راضی بودما…هم سیاوش یه جورایی عذر خواهی کرده بود هم سیامک اصرار داشت بمونم…با این حال با اخم دست به سینه نشستم و حرفی نزدم.
یه اسمسم به محدثه دادم اگه بخوای با محمد بمونی خری…همین.اونم دیگه جوابی نداد

ازوقتی که سیاوش توماشین گفته بود حرفشو فراموش کنم و بمونم یه جورایی خوشحال بودم.البته نقاشهام کارشونو تموم کرده بودن.منم با محدثه رفتم خونرو موکت کردموگذاشتم بمونه که احیانا بازخواست حرف مفت بزنه اینبار جدی برگردم خونه ام.حتی یه درصدم دلم نمیخواست خودمو کوچیک کنم.اما بعیید میدونستم که سیاوش دیگه حرفی در این باره بزنه.
رفتارش یه جورایی عجیب غریب شده.
بیشتر حرف میزنه اما دیگه نه مثل قبل…مثل آدم.
سیامک این روزا از همیشه خوشحالتره.
این مش صفرو سیما ام که شده ان برامون فیلم هندی…کلی از دستشون با سیامک میخندیم.بسکه این زنومرد عاشقانه با هم رفتارمیکنن.از بعد عقدشون
ولشون کنی دلشون میخواد همش برن یه گوشه ویز ویز حرف بزنن.
خوب شد اینارو عقد کردیم والامصیبتی بودا…مگه میشد کنترلشون کنی
رابطه ام با سیامک عالی شده.دیگه ریز ریز بهم ابراز علاقه میکنه…تازه وظیفه ی خطیر مو شونه کنی هم به عهده گرفته.
سیاوشم دیگه به پروپام نمیپیچه…عجیب غریب شده.حتی رامین هم چند بار به الهه اینوگفته بوده.

تازه بیدار شده بودم ازخوابو کسل از پله ها پایین رفتم.به الهه بلند بالا سلام دادم …خیلی بی حال جواب داد
یه نگاه دقیق تر بهش انداختم.گوشیش تو دستش بودوتو فکر
-چت شده الی…رو فرم نیستی انگار
نگاهشو دوخت تو چشماموبا ناراحتی گفت:عمو ناصر دیروز فوت کرده..نگار زنگ زد گفت فردا سومشه
تعجب کردم.این عموم کسی بود که اول از همه ادعای طلب داشتن از باباموکرد.تومحل آبرومونو بردو یه بارم زد تو گوش الهه اون موقع ها…
نمیدونم چرا اصلا حسی نداشتم از شنیدن خبر مرگش
-خیله خب…خدابیامرزتش
الهه-همین؟
-نه په…دیگه باید چی بگم؟50 60سالش بودا…جوان ناکام نبود که
الهه-نگار کلی خواهش و تمنا کرد باباشو حلال کنم…گفت برای سومش بیایم…
-هه…دیگه چی؟یادت رفته همین مرد به جای حفاظت از برادر زاده های عزیزش…به جای اینکه جلو عالمو آدم برامون سینه سپر کنه و از ناموسش مراقبت کنه چیکار کرد؟یادت رفته اونشب زد تو صورتت و گفت یا پولشو میدی یا پولت میکنه؟
الهه-طناززز…این موضوع برای چند سال پیشه…آدما اشتباه میکنن…تازه اون بیچاره که الان دستش از دنیا کوتاهه…نزن این حرفارو…مامان یادمون نداد کینه ای باشیما
شونه بالاانداختموگفتم:خیله خب…می بخشم اما اومدن به ختمشو اصلا ازم نخواه
رفتم تو آشپزخونه پیش سیما که شاهد بحث ما بود
-صبح بخیر سیمی جون…یه صبحونه ی مشتتت بده که تا شب کلاس دارم یه سره
سیما-صبح بخیر مادر…خدا رحمت کنه عموتو
-خدارفتگان خودتم بیامرزه…به ما که خوبی نکرده بود
سیما-نزن مادر این حرفارو…ببخشش بذار بار گناهاش کمتر شه
پوفی کشیدمو گفتم:بخشیدمش…دیگه خودش میدونه و خداش
الهه باز داشت با تلفن صحبت میکرد.رامین بود.
وقتی قطع کرد دهن پرگفتم:نتیجه ی مذاکرات چی شد؟
آهی کشیدوگفت:رامین گفت باشه…خودشم میاد…گفت با هواپیمامیریم که به سومش برسیم…مطمئنی نمیای؟
-یِس
الهه-پس حواست به خودت باشه…احتمالافرداشب یا پس فرداصبح برگردیم.
-اوکی
باز آه کشیدو رفت بالا.
منم بعد خوردن صبحونه حاضرشدمو رو به سیما گفتم:سیمی جون…امروز سه شنبه اس من تا 7کلاسم…به سیا بگو اگه تونست بیاد دنبالم؟
سیما-آقا سیامک یا آقا سیاوش؟
-سیامک…اون اورانگوتان که برای من دست خیر نداره
ریز خندید
-تونفهمیدی چشه؟یه جوریه
یه نگاه خیره بهم کردو گفت:نمیدونم مادر
-ولش کن…من رفتم…چیزی لازم نداری؟
سیما-نه دخترم…خدابه همرات
بیچاره سیما نمیتونست بچه دارشه…کلا بچه ای نداشت.همیشه ماهارو پسرم دخترم صدا میزد.
گونه اشو محکم بوسیدم و رفتم به سمت دانشگاه.
ساعت 5بودو نیم ساعت دیگه کلاس آخرمون شروع میشد.از بوفه با محدثه زدیم بیرون یکم توهوای نیمه سرد اسفند قدم بزنیم مثل این دوس پسر دوست دخترا
-به کجا رسیدی؟
محدثه-چی رو؟
-محمد…ضیایی…
آهی کشیدوگفت:تو راست میگفتی…محمد خیلی هرز میره…فقط تو فکر خوش گذرونیه وآدمیه که اصلا بلد نیس ابراز علاقه کنه…خیلی مغروره…پای شوخی وسط نباشه و یهو جدی شه ،خیلی بهت بی محلی میکنه…بیشتر دوستیمون جنبه گشتو گذار داره…
-ضیایی چی؟
محدثه-با پدرم بلاخره تماس گرفت و برای آخر هفته وقت گرفت بیاد خواستگاری…دیروزم که تو نبودی تو دانشگاه دیدمش…خدایی آدم خوب و با شعوریه…از لحن حرف زدنش خوشم میاد.
-قرار بود عاشق من شههههه…کوفتت شه ایشاله…وای…صداشششش
محدثه-بیشعور حالا اگه من درباره ی سیامک اینجوری حرف میزدم آسمونو به زمین میاووردی
-بله که میاووردم…سیامک حالا دیگه ناموس منه
محدثه-والا منکه یه قدم از توجلوترم اینقدر ادعا ی مالکیت ندارم…نمیخواد بیاد خواستگاری ای چیزی؟
نفسی کشیدمو گفتم:نمیدونم…تابه حال مستقیم حرفی نزده…من فکر میکنم به خاطر اینکه دانشجوئه نمیخواد بیاد جلو…شاید میخواد مدرک دکترای عمومی اشو بگیره بعد…البته حدث میزنم
محدثه-اینجوری که خیلی دیر میشه
-چمیدونم والا…تا ببینیم چی پیش میاد…ول کن اینارو…بیا بریم تا قبل کلاس یه سر سایت دانشگاه…2تا عشوه شتری بیا مسئول سایت بذاره مفتی از نت استفاده کنیم…فیسبوکمو خیلی وقته نچکیدم
الهه –برو بابا…به من چه
-بیا ببینم…از تو خوشش میااااد
دستشم کشیدم به سمت سایت.بعد کلی غرغر راضی شد.
فیس و چک کردم.کلی کامنتو لایک داشتم…مشغله ی زندگی نمیذاره به قرطی بازیای گذشته ام برسما

بلاخره اون کلاس کوفتی آخرم تموم شد.
جلو در دانشگاه ماشین سیاوشو دیدم.نمیدونم سیامک اومده یا خود باباقوریش.
محدثه که خوابگاهش نزدیک بود با چند تا از دوستاش پیاده رفت.
منم رفتم سوارماشین شدم.
-سلام
حالا نمیدونم کردومشونه…باس با ماژیک یه علامت ضربدر روبازوی سیامک بزنم اینقدر با اون زرافه اشتب نگیرمش
دید سوالی نگاش میکنم خونسرد گفت:سیامک روبه راه نبود بیاد دنبالت
-چرا؟
ماشینو حرکت دادو گفت:نمیدونم
-توچی میدونی
رومو چرخوندم سمت پنجره
سیاوش-الهه میگفت عموت فوت کرده
-آره
سیاوش-فکر کردم میری توام
وپوزخندی زد.
-نخیر…کاروزندگی دارم
سیاوش-اوهوم…میتونی کلاساتو توی روز برداریا…کلی تو ترافیک موندم تا برسم
-کسی مجبورت کرده بود بیای دنبالم؟
سیاوش-سیامک ازم خواست
-خب توکه بلدی …میگفتی نمیرم
یه نگاه گذرابهم انداخت و گفت:ارزش بحث کردن نداشت
چشمامو تنگ کردم.
-جونت بالا میاد یعنی اگه محبت کنی ها
سیاوش-هه…محبت کردن؟چه سودی داره؟
-هیچی…شما نمیخواد حرکتی بزنی…
باز یه نگاه انداخت بهمو گفت:من سیامک نیستم
-نمیتونی هم باشی
فقط دندوناشو بهم فشار میداد.
رومو چرخوندم سمت پنجره.بعد مدت کوتاهی گفت:اینقدر روش حساب باز کردی، بهت اهمیت هم میده؟
حرفی بود که خودمم داشتم تازه بهش میرسیدم.سیامک هرچقدر بهم نزدیک میشد.از یه طرفم دور میشد.انگار واقعا فقط براش یه دوست به حساب میومدم.پس حرفاش چی؟توروز خواستگاری…حمایتاش چی؟همش کشکه؟
باحرص فقط گفتم:به توچه!
دیگه حرفی نزد.
یهو یادم اومد که پس فردا امتحان داریمو جزوه ام پیش محدثه است
-هیییی…سیاوش برگرد…جزوه ام امو یادم رفته
بااخم گفت:میذاشتی فردا میگفتی دیگه…نزدیک خونه ایم
-برگرد برگرد مهمهههه
سیاوش-من برنمیگردم…همینجوریشم کلی علافت شدم
-نگه داررررر…نگه دار خودم برگردم بیارمش
سیاوش-بشین سرجات
جیغ زدم:استادش همینجوری ام با من لجه…برگرد میفتم این درسو
جوابی نداد.
دوباره جیغ کشیدم که با حرص کنار خیابون ترمز کرد.بدون حرف جنگی کمربندمو باز کردمو پریدم بیرون.
هرچی گفت طناز طناز هم توجه نکردم.
از پل عابر پیاده رفتم اون دسته.
شماره ی سیاوش افتاد رو گوشیم ریجکتش کردمو به محدثه زنگ زدم.
محدثه-الو
-بیشعور تونباید جزوه ی منو بدی؟
محدثه-وا…مگه مریم بهت نداد
-نههههه
محدثه-من دادم بهت بده…بخدادست من نیس…دیروز دادمش به مریم
-خونه ی مریم میدونی کجاس؟شماره تلفنی کوفتی
محدثه-نه…ندارم…
-حالاچه غلطی بکنم؟
محدثه-صبرکن فرداصبح تو دانشگاه میبینمش
-اه
محدثه-چاره ای نداریم دیگه…کجایی؟مگه با سیاوش نیستی؟تا الان باس خونه باشی…
راه اومده رو برگشتم.خبری از ماشین سیاوش نبود.میمرد 5 دقیقه بمونه همینجا…
-گفتم برگردیم قبول نکرد
برای ماشین دست تکون دادم…نزدیک خونه بودیم تقریبا…پیکان درب و داغونی نگه داشت.آدرسو گفتم و عقب نشستم
-هی گفتم امتحان دارم بریم جزوه بگیریم گفت نه…منم لج کردم پیاده شدم
محدثه-خنگی دیگه…اول یه زنگ به من بزن
-باباتافردابتونم گیر بیارم جزوه امو شده لنگ ظهر…استاد روشن منو میندازه آخر…ای که ایشاله تاریک بشههههه
خندیدوگفت:حالااتفاقه دیگه
-آره دیگه….توکه قرار نیس دوباره این واحدکوفتی رو بخونی
با خنده گفت:خیله خب توام…من میخونم امشب یکم…فردایه مقدارشو برات توضیح میدم
ماشین هی کوچه به کوچه میشد…هوام تاریک بود.حتما داشت کوچه پس کوچه میرفت.
-باشه…کاری نداری؟
محدثه-نه برو بمیر…
-شما مقدم تری…فعلا
محدثه- خداحافظ
قطع کردم.هوای ماشین گرفته بود.اومدم پنجره رو بدم پایین دیدم دستگیره نداره…چه ماشین داغونی…یه لحظه متوجه شدم دستگیره ی در هم نداره…متعجب به اونیکی در نگاه کردم دیدم اونم همینطوره
بهت زده به بیرون نگاه کردم.چشم چشمو نمیدید
-کجا داری میری آقاااااا
یهو دیدم توقف کرد.خواستم حرفی بزنم که اصلا نفهمیدم چه طوری از بین دوتا صندلی اومد عقب.
جیغ کشیدم
-چیکار میکنی عوضییییی
مرد-جونم…جونم…هیس…صدات در نیاد
دستشو فشار داد روی دهنم.از ترس نمیدونستم چیکار کنم.هرچی تقلا کردم بی فایده بود.
مرد-واییی…هیس…حرف بزنی میکشمت…جانم…هیس…تکون نخور
مانتومو چنان کشید که دکمه هام پاره شد.
دستوپامیزدم.
خیلی گنده نبود اما عجیب زور داشت.
هرچی لگد زدم بی فایده بود.زبون کثیفشو کشید رو گردنم.
گریه ام دراومد.گلوم درد میکرد بسکه جیغ زده بودم.
احساس خفگی بهم دست داد.
سرشو هی میبرد پایین تر و من بی دفاعتر میشدم.
یکم که دستش شل شد روی دهنم با همه ی وجودم گاز گرفتم دستشو شروع کردم به جیغ زدن.
اونم هرکاری کرد باز ساکتم کنه نتونست.
دستاش روتنم بود.
حال بدی داشتم.
لباسامو داشت بیرون میکشید که یهو در ماشین باز شد.
مرد راننده از روم کشیده شد بیرون.
نفس نداشتم.
یارو تا میخورد مرد راننده رو زد.
من بی جون از ماشین خودمو پرت کردم بیرون.
یاروکه میزد دادو هوار راه انداخته بود.چیزی نکشید که چند نفر از خونه های دورو اطراف اومدن بیرون.
منو که دیدن بلافاصله چند تا از زنها اومدن سمتم.
زنگ زدن به 110 و یه خانومه ام منو سعی میکرد آروم کنه.
مثل ابر بهار اشک میریختم.وضعیتم اصلا خوب نبود.
زنه لباسامو مرتب کردو چیزی نکشید پلیس اومد.
لیوان آب قندی بهم دادن.پلیسه اول رفت پیش اون یارو ناجی امو ازش پرسید جریان چیه
اونم با لهجه ی ترکی غلیظی گفت:والا جیناب سروان …اومدم دم در مثل هرشب آشگال هارو بذارم چه…دیدم صدای جیغودادو فغان میاد…پیگیری چردم دیدم…ای داد بیداد…یارو داره دختر مردمو به خاک سیاه مینشونه…منم گرفتم تا میخورد زدمش
افسره تشکرکردو اومد سمت من
افسر-خوبین خانوم؟
کله تکون دادم
افسر-به بستگانتون زنگ میزنین؟انگار حالتون چندان مساعد نیس
با گریه سر تکون دادم یعنی باشه.
به کی زنگ میزدم؟
اولین کسی که به ذهنم رسید سیاوش بود
10بار تماس گرفته بود جواب نداده بودم
سیاوش-دختره ی احمق…چرا گوشیتوجواب نمیدیییی؟
داد میزد.
هق هقم بیشتر شد.
کاش از ماشین بیرون نیومده بودم.
سکوت که کرد متوجه ی گریه ام شد انگار
سیاوش-طناز؟طناز چی شده؟
-سیاوشششش
وبلند تر زدم زیر گریه.
نگران گفت:چیشده ؟کجایی؟
-نمیدونم…
افسر-توکوچه ی بنفشه خیابون( )
با هق هق برای سیاوش تکرار کردم
سیاوش-الان دارم میام نگران نباش…فقط بگو چی شده؟
گریه کردم.به افسره نگاه کردم
افسر-می خواین حالتون خوب نیس گوشیرو بدین به من
گوشیرو دادم دستش
زنه دوباره آب قند به خوردم داد.
مدتی نگذشت که ماشین سیاوشو دیدم.یادم نمیاد به عمرم اینقدر از دیدن سیاوش خوشحال شده باشم.
دوید سمتی که من رو زمین ولو شدم.منم که انرژی گرفته بودم بلند شدمو پریدم تو بغلش…
اون عطر سرو تلخ الان شده بود بهترین هوا برای نفس کشیدنم.
من هق میزدم اون هی میگفت آروم باش.
بلاخره یکم آروم شدم.
افسره گفت باید بریم کلانتری.
سیاوش رو به اون یارو ترکه ایستادو نمیدونم چی چی گفت.
من به کمک یکی از زنها سوار ماشین سیاوش شدم.
مدتی بعد اونم اومدو بدون حرف تا کلانتری روند.
از یارو شکایت کردیم.
چون وضعیت من خیلی مناسب نبود افسره گفت میتونیم بریم و اینا…بعدا باهامون تماس میگیره که چی به چیه
مانتوم دکمه هاش پاره شده بودو لباسمم جرواجر…با دستام لبه ی مانتوموگرفته بودم.
توماشین نشستیم.
کاش سیاوش حداقل دادو بیداد میکرد.میگفت چرا اینقدر لجبازی…فوش میداد…اما حرفی نزد.
تا خود خونه که مسیر زیادی هم نبوددست چپشو تکیه داده بود به لبه ی پنجره و موهاشو هی چنگ میزدو یه دستی رانندگی میکرد.
منم که اشکم بند نمیومد.
بلاخره رسیدیم خونه…ساعت 9بود.
همینکه رفتیم تو عمارت سیامک با دیدن من جاخوردو بهت زده گفت:طناز!!!
سیما محکم زد تو صورت خودش.و دوید سمتم.
اول فکرکردن منو سیاوش دعواکردیم…سیامک اومد بهش بتوپه که سیاوش سربسته موضوع رو برای سیامک تعریف کردو اونم اومد منو محکم بغل کرد.
تا میتونستم گریه کردم.
رفتیم بالا تو اتاقم.سیما کمک کرد لباس راحتی بپوشم.
سیما با گریه قربون صدقه ام میرفت
لباسامو که عوض کردم سیامک اومد تو اتاق.
قرص آرامش بخشی داد بهم و سیمارو فرستاد بره.
سیاوشم تو چهارچوب در دست به سینه ایستاده بود.و با اخم نگام میکرد
سیامک سرمو آروم رو سینه اش گذاشت و گفت:بسه طناز…آروم باش
آروم هق میزدم
سیامک-تروخداگریه نکن…من پدر اون عوضی رو در میارم…نمیذارم آب خوش از گلوش پایین بره…توفقط آروم باش خب؟
پیرهنشو چنگ زدمو آروم گفتم:اگه من احمق به حرف سیاوش گوش میدادم اینجوری نمیشد
سیامک-باشه…باشه…تموم شده طناز…چیزی نشده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا