رمان دلواپس توام

رمان دلواپس توام پارت 2

5
(2)

 

با اون لحجه ی شیرین شمالیش تند وریز ریز حرف میزد.
باخنده اشاره ای به باغبون جدید کردمو گفتم:اینو بچسب سیمی جون…تیکه استا
همچین لپاش گل انداخت که نگو…
با خجالت سرشو پایین انداخت و گفت:از ما گذشته دخترم
-پس چرا لپات گلی شده کلک؟
الهه-إإإإه…طناز برو سر به سر سیما خانوم نذار…(روبه سیما)ببخش سیما خانوم…این بچه یه نموره که چه عرض کنم…کلا حیا نداره
-بیخیال الی…حیا چیه؟باغبون خوشتیپ دم بختو عشقه(روبه سیما ادامه دادم)خودم برات جورش میکنم خیالت تخت
باهمون خجالت گفت:وای نه خانوم
انگار دختر 14 ساله است اینقدر خجالت میکشه
-وای آره سیمی جونم…توکارت نباشه…امسال لباس عروستو خودم تنت میکنم
ریز ریز خندید.
منم رفتم به سالن…الهه داشت ازش عذرخواهی میکرد بابت رفتار من.
بیخیال رفتم بالا ولباسامو عوض کردم.
خواستم برم پایین که بی اختیار نگام رفت سمت اتاق سیامک…
خونه که نبود…امروز کلاس داشت.بد نبود کمی فضولی کنم نه؟
در اتاقو با احتیاط باز کردم.
از دیدن اتاق کمی شکه شدم.
با تصوراتم خیلی فرق میکرد.
یه اتاق که حتی سطل آشغالشم سیاه بود.پرده های کشیده ی سیاه اتاقو تاریک کرده بود.
متعجب از به هم ریختگی اتاق دور خودم چرخیدم.
اتاق بزرگی بودو همه چی توش پیدا میشد.
یه دراور سیاه گنده و کمد دیواری بزرگ کنارش.تخت دونفره ای با روتختی سیاه مات.فرش مربع وسط اتاق که یه دست سیاه بود.هیچ گونه تابلو یا وسایل تزئینی نداشت.حتی یه قاب عکس
چه بد سلیقه.
آدم و یاد این اتاق خوناشاما میندازه اتاقش.
از همه جالبتر کیسه بکس سیاه بزرگی که از سقف آویزون شده بود
یعنی بکس هم کار میکرد؟بهش نمیومد هااااا…
تاره فهمیدم خیلی چیزا از شوهر آینده ام نمیدونم.
خیلی دلم میخواست تک تک کشوهای دراورشوبکشم بیرون و ببینم توشو،کمدشو زیرو رو کنم و خیلی گشت و گذارای دیگه…اما الهه صداشو انداخت سرشو داد زد:طناززززز بیا عصرونه
خلاصه که بذاریم باشه واسه یه دفعه دیگه
با مش صفرم آشنا شدم.قرار شده بود تو خونه ی قدیمی توباغ سکونت کنه تا باغ سروسامون پیدا کنه.واقعا حیف بود این همه دارو درخت .
سیامک هم به عصرونه رسید.
منم کلی حال و احوال کردم که نگه بیشعورم.
رامین به همراه الهه به مزون رفتن .
منم که دیدم بیکارم چسبیدم به مش صفرو کلی سوال بیخودی در مورد دارو درخت پرسیدم
اونم در کمال مهربونی جوابمو میداد.سیامکم بعد رفتن به حموم اومد تو باغ.
مش صفر داشت علف هرز هارو میکند منم جو گیر شدم یه دست دستکش دستم کردم و شروع کردم به کمک.
بماند که سیامک چقدر بهم خندید.آخه هر یه دونه علف هرزی که میکندم از مش صفر میپرسیدم هرزن دیگه؟اینم بکنم؟اینام علفه؟
خلاصه که مخ پیرمرد بیچاره رو تیلیت کردم.
آخرم سیامک بازومو کشیدو گفت:بیا بریم ول کن باغبونی رو
دستکشامم با غر غر در آووردم.کلی ام حق به جانب بودم که یعنی از خداش باشه کمکش کردم.
سیما برامون تنقلاتو میوه اوورد که بشینیم پای تی وی…
منم کنار خودم نشوندمش.اول کلی غر زد که نه خانوم جان و اینا…ولی به زور قبول کرد.
سیامک آروم زد به پهلومو باچشم و ابرو به سیما اشاره کرد…
حسابی قیافه اش خنده دار شده بود.داشت تند تند تخمه میشکست.
فیلمه از این اکشن پلیسی ها بود.
با سیامک ریز ریز خندیدیمو به جای فیلم سیمارو نگاه کردیم که با هر صحنه از فیلم واکنشش دیدنی بود.
رامین زنگ زد به سیامک و گفت شام منتظرشون نباشیم و به قول معروف رفتن نامزد بازی.
پیشنهاد دادم سیما استراحت کنه یه امشب رو و من با سیامک غذا درست میکنیم.
وحالام چاقو به دست مثل خر تو گِل موندم.با این تِز های مسخره ام…یکی نمیگه تو غذا بلدی بپزی آخه؟
سیامک با لبخند گوجه و چاقوی تو دستمو گرفت و گفت:چیه ؟
-چی بپزیم؟
شونه بالا انداخت و گفت:هرچی بلدی
دقیقا قیافه ام جوری بود انگار یه کفگیر خورده بود رو صورتم.
خودش فهمیدو باخنده گفت:توکه بلد نیستی پیشنهاد واسه چی میدی آخه؟
باحرص گفتم:خب چیکار کنم…جو گرفت دیگه
اون میخندید من حرص میخوردم.
سیما دادزد:بیام کمککککک؟
خواستم بگم بیا که سیامک سریع گفت:نه سیما خانوم…خودمون داریم درست میکنیم
-چی چی و خودمون درست میکنیم؟
سیامک-هیششش…من ماکارونی بلدم زودم حاظر میشه…کمک کن با هم میپزیم
نفس پرحرصی کشیدم.
خلاصه اون پیاز خورد کرد من گوجه، اون سرخ کرد من سالاد…اون دم کرد من نگاه کردم…بلاخره باهم سرشو هم آووردیم.
همشم نیشش شل بودو میخندید.به ترک دیوارم میخندید این بشر…
وعجیب اینکه خنده خوشکلترشم میکرداااا
اون شب سه نفری ماکارونی بی نمک رو تا ته خوردیم…سیمام کلی بهمون خندید.
عیب نداره،همینکه یه شب بهش استراحت دادیمم خوبه،بیچاره همش در حال بپز بشوره تو این خونه.
شب هم سرمو گذاشتم رو بالشت رفتم ملاقات پادشاهام

من نمیدونم این محدثه خیر ندیده چه کرمی ریخته این ضیایی همش نگاش به اونه…خیر سرم امروز قد یه عروسی به خودم رسیدم بلکه ضیایی چشمش منو بگیره محض رضای خدا یه خواستگار پیدا کنم اما تنها “پویا درست فکر”که یکی از اوشکولترین پسرایی هست که دانشگاه به خودش دیده…اومد و با اون دندونای سیمی اش یه لبخند مکش مرگ مایی زدو ازم جزوه خواست…
منم به بخت نداشته ام لگد زدم، گفتم کامل نیست وپیچیدم به قضیه

رسیدم خونه .با اینکه یه دونه کلاس داشتم امروز اما خیلی خسته شده بودم
رامینو الهه،باسیامک داشتن دور هم جدول حل میکردن.یعنی من کشته مرده ی این “فان “اشونم…لامصب کلی هیجان داره این جدول حل کردن
لباسامو عوض کردم .
مثل این دختر ژیگولانبودم که هر روز میرن حموم.البته کرکثیفم نیستمااااا…اما حوصله حموم نداشتم…از وقتی یادم میاد از حموم بیزار بودم…دلیلشم مادر بزرگ پدریم بود که وقتی بچه بودیم مارو حموم میکرد.لامصب دق و دلی مرگ شوهر اول و دوم و سومش و سر من و الهه خالی میکرد…رسما با لیف و کیسه مارو یه فَس میزد تو حموم…اینه خاطره ی خوبی ندارم دیگه
رفتم پایینو از اونجایی که اطلاعات عمومی ام در حد سفید پوستی بلال حبشیه خفه خون گرفتم و واسه خودم از قهوه جوش قهوه ریختم
دیدم خیلی کسل کنند ه است بی حوصله گفتم:بابا جدول چیه حوصله ام پکید…مگه پیرزن پیر مردین شماها…
رامین با لبخند تکیه داد به مبل و گفت:ظاهرا که هستیم
-توپ دارین بریم وسطی ای والیبالی…چیزی بازی کنیم؟احیانا باغ به اون بزرگی فقط پارکینگ ماشیناتون که نیس
سیامک-توپ؟
-نه خمپاره…توپ دیگه
سیامک-نداریم که
-پس برو یکی بخر چون من نرم تو حیاط بازی کنم مو روی سرتون نمیذارم
الهه-بشین طناز
-از من گفتن بود
ورفتم به سمت باغ.
سیامک بیچاره رفت بیرون و یه ربع بعد با توپ والیبالی برگشت.
از اونجا که رامین به الهه زیر زیرکی گفته بود هیجان و بدو بدو برای سیامک خوب نیست اینه که تصمیم گرفتیم والیبال بازی کنیم
اونم هروقت دید خسته میشه بره بشینه
از سیماجون پرده ی توری قدیمی ای رو گرفتیمو با کمک رامین از دوطرف به درخت بستیم.
میشه گفت شبیه تور والیبال شد منتها گُل گُلی اش
منو سیامک یه طرف.رامین و الی یه طرف.بازی رامین خیلی خوب بود منتها الهه بچه ام یکی در میون توپارو میفرستاد تو حیاط همسایه…
ومنو سیامک از خنده روده بر میشدیم وقتی رامین با اون ابهت میرفت در خونه همسایه اشون توپی رو که زنش انداخته پس بگیره.
الهه ام کلی خجالت کشیدو وسطاش رفت.
هرکاری کردیم دیگه باز ی نکرد.رفت کمک سیما که به خواست من داشت بساط جوجه کبابو ردیف میکرد کمک کنه.
سیامک فقط از تیکه های من به رامین میخندیدو عملا منو رامین فقط بازی میکردیم
-آباریکلا جَوون…
سیامک-طناز من دیگه نمیتونم دختر خسته شدم
-نه که تا الان بازی رو تو میچرخوندی…برو کنار تور داوری کن
بالبخند یه دستشو به قلبش گرفت و کنار درخت ایستاد.اون لباس طوسی جذبش حسابی خوشکلش کرده بود.
دیدم نگاه رامین به سیامکه نامردی نکردم یه اسپک خوابوندم سمتش که رفت تو شیکمش و با آخ بلندی دلا شد
الهه از تراس جیغ زد:شوهرمو چیکار کردی خیر ندیده
منم غش غش میخندیدم.
اومدیم باز شروع کنیم که تو یه حرکت رامین هُل شدومحکم زد زیر توپ، باز توپ شوت شد تو حیاط همسایه
نفس زنان گفت:من نمیرم دیگه دنبالش…بیخیال
-یعنی چیییی…داری میبازی اینو میگی نه؟
دستاشو بالا آووردبه نشونه تسلیمو گفت:کوتاه بیادختر…
-سیامک…بیا بریم منو تو بیاریم
سری به نشونه باشه تکون دادو منم دیدم همین ساختمون بقلیه کوچشونم خلوته با همون لباسا که یه سوییشرت و شلوار سرمه ای بود،یه شال الکی ام از الی گرفتم انداختم سرمو مثل اردک دنبال سیامک راه افتادم
سیامک-ولی ضایعس ها…این سومین باره
-خب حفاظ دیواراتون جواب بازی حرفه ای داداشو زن داداشتو نمیدن به من چه؟
سیامک-بریم یکی دیگه میرم میخرم
منم که شیطنتم گل کرده بود ابرو بالا انداختمو گفتم:الا و بلا همین…
سیامک-خسته نشدی تو آخه؟بریم ولش کن
-میخوام داشته باشمش برای بعدا باز خواستیم بازی کنیم….سیامککک اینقدر بحث نکن زنگو بزن
سری با تاسف تکون دادو اومد زنگ بزنه در باز شد.
حتما مارو دیده بودن خودشون باز کردن.
رفتم پشت سیامک قایم شدم و ریز ریز خندیدم که صدای مردی از نزدیکی اومد:کاری داشتین؟
سیامک بعد از مکثی گفت:شرمنده …من فروزش هستم…همسایه دیوار به دیوارتون
انگار داشتن دست میدادن
مرد-منم کامیاب هستم از آشناییتون خوشبختم جناب…اتفاقی افتاده؟
حالا من نمیتونستم ببینمشون.ضایع بود خودمو نشون میدادم.
سیامک-راستش…یکی از بچه ها توپش افتاده تو حیاطتون گفتم بیام که…
یارو مردونه تک خنده ای کردوگفت:آهان …بابامیگفت توپ افتاده تو حیاط همسایه بغلی برای گرفتنش میاد.
سیامک-شرمنده این بچه امون یکم شیطونه…گوش به حرف نمیده
بی تر بیت…منو میگفت؟
یه حالی ازت بگیرم
مرده با سرخوشی گفت:میخواید من باهاش صحبت کنم؟چون داریم میریم اینبار بیفته نیستیم که پس بدیما
سیامک-یه خورده سرتقه…فکر نکنم قبول کنه.
وشگونی از پهلوش گرفتم که صدای آخش بلند شد
مرد-اتفاقی افتاده جناب؟
سیامک-نه…این سرتق بهش برخورده.
سکوت کردن دیدم ضایع است دیگه.از پهلوی سیامک گردن کشیدم تا مرده منو ببینه…
مرد که چه عرض کنم یه پسر بود.
از این فیتنسیا…قد متوسط وچشم ابرو مشکی…میشه گفت جذاب بود
همینکه منو دید ابروهاش رفت بالا و رو به سیامک گفت:ایشون همون بچه ی سرتقن؟
-نخیر…بنده مادر اون بچه ام ،خودش روش نشد بیاد بچه ام
وکامل از پشت سیامک اومدم بیرون.
شونه هاش از خنده میلرزید.
چشم غره ای بهش رفتمو رو به کامیاب گفتم:حالا اجازه میدین برم توپوبردارم یا خودتون زحمتشو میکشین؟
کامیاب که متعجب و میخ شده بود با دست به داخل اشاره کردو گفت:بفرمایین
موهای جلو صورتمو کنار دادمو با اعتماد به نفس از کنارش رد شدم.میشه گفت تقریبا مثل ویلای رامین اینا بود منتها نه به سر سبزی اون باغ
نگاهی اجمالی به حیاط کردم.
همینکه گوله ی زردی رو شناور رو آب استخرشون دیدم آه از نهادم بلند شد.
روبه سیامک غر زدم:نکنه انتظار داری شنا کنم…اون قد درازتوبیا به کار بگیر درش بیار دیگه
همونجور که به سمت استخر میرفت گفت:باید یه چی بیاریم بشه تکونش بدیم
روبه کامیاب گفت:بیلی چیزی دارین؟
کامیاب-فکر میکنم اونجا باشه
وبه سمتی که یه مشت بیلو کلنگ بود اشاره کرد.
سیامک بیلی گیر آووردورو به من گفت:واستا رو به رو من هلش میدم سمتت برش دار
زیر لب غر زدم :انگار طرح نقشه جنگی میریزه…میخوای سینه خیز برم تا اونجا کسی شک نکنه؟خب با بیل بکش سمت خودت دیگه
با همون خنده گفت:بابا بیلش بلند نیس…تو برو اونطرف من میفرستم سمتت دیگه
رفتم روبه روش ایستادم.حالا کامیاب انگار فیلم سینمایی میدید.دستاشو کرده بود تو جیبش و به پت و مت بازیمون نگاه میکرد
سیامک توپو با فشار هل داد سمتم.کمی خم شدم تا بگیرمش .دستم تو 5 سانتی اش بود که با صدای جیغ مانند زنی که گفت:مهدییییییییییییی
از هُل افتادم تو آب.
چون بی هوا بود یه قلپ آب نوش جان کردم .لامصب آبشون پر آشغال برگ بود
خلاصه اومدم روی آب.مثل این فیلمام ناجی نداشتم لباس بکنه بپره نجاتم بدن که.واستادن ببینن خودم کی میام رو آب…بابا شاید من شنا بلد نبودم بیشعورا…
خاکبر سر بدشانسم.
جیغ زدم-سیامک بمیری با این نقشه ات
سیامک پهن شده بود رو زمین از خنده.کامیاب هر هر میخندید.یه زن و مرد مسن رو هم دیدم دارن میان نزدیکمون
باحرص توپ و که نزدیکم بود پرت کردم سمت سیامک و مرضی گفتم
کرال زدم تا پله ی استخر
واقعا قیافه ام خنده دار بود.
زنو مرد مسن هم رسیدن.
کامیاب رفت که بگه قضیه چیه .منم دستی به شال دور گردنم افتاده کشیدمو صافش کردم رو سرم.
سیامک بلند شد بره سمت زن و مرد منم خودمو رسوندم
سیامک-واقعا عذر میخوام آقای کامیاب
کامیاب که یه پیر مرد خوش قیافه بود با لبخند به من نگاه کردو گفت:خوبی دخترم؟
-اگه به این وضعیت بگن خوب بله خوبم
کامیاب کوچیک با خنده گفت:واقعا صحنه جالبی بود
چپ چپ نگاش کردمو آروم گفتم:ایشاله قسمت خودتون
همه اشون هر هر میخندیدن و منم از سرما میلرزیدم
زنه با مهربونی گفت:بفرمایید بریم تو سرده
-نه نه…ممنون …بریم دیگه سیامگ جااااان
همچین خسمانه گفتم که بفهمه قیمه قیمه اش میکنم.
سیامک-بله بله …بااجازه
کامیاب کوچیکه هم یه نگاه هیزی بهم انداخت و آروم خداحافظی کرد.
بازوی سیامکوکشیدموخداحافظی کردم.
آروم گفتم:کوفت بگیری سیامک با این نقشه های کوفتی ات
خندیدوگفت:تازه قیافه اتو ندیدی….
با وحشت گفتم:ریملام؟
کله اشو تکون داد یعنی آره
منم هرچی جون داشتم ریختم تو مشت و لگد و داشتم میزدمش که از گوشه چشم کامیاب کوچیک رو دیدم.
دیدم دست به سینه واستاده نگاه میکنه
شیطونه میگه جیغ ننه اشو سرش در بیارما
با خشم نگاش میکردم که سیامک بازومو کشید گفت:بیا بریم بابا یخ کردی
بلاخره از اون خونه کذایی بیرون اومدیم
الهه بادیدنم کپ کرد.منم یه توضیح مختصر دادمو رفتم بالا همونجور آب چکون
جوجه رو سیامک و رامین درست کردن.
باکلی شوخی و خنده های منو حرص خوردنای الهه شب خوبی تموم شد.
حالافرض کن اگه به اینا بود هنوز تو افق محو بودن دور هم ،ببینن کشور تازه تاسیس5 حرفی افقی چی میشه
ومن به این نتیجه داشتم میرسیدم که رامین حق داشته عاشق الهه بشه…خب به خاطر داشتن خواهر زنی چون من دیگه…همه که مثل الهه این شانسو ندارن…یکی اش خود من…با داشتن این خواهر چپرچلاغ کی میاد خواستگاریم هان؟
هیچکی والا

امروز کلاس نداشتم.سیامک هم نداشتو از صبح بعد صبحونه تو اتاقش بود…حالش خیلی میزون نمیزد.رامین نبود و الهه هم از صبح باسیما جون مشغول یادگیری قلاب بافی بود.
روز از این کسل تر نبود واقعا.
الهه که بعد ناهار گفت با رامین تو مزون قرار دارن رفت میزان پیلی کنه.سیامکم که یه خنده بی حال تحویل من دادو رفت باز چپید تو اتاقش.
سیمام خسته وکوفته بعد از ظهر ها معمولا میخوابید.
منم گفتم چی کنم چی نکنم یه لقمه بزرگ شکلات صبحونه با نون سنگک مونده از صبح گرفتم ،مثل این دختر بچه ها که برای خاله بازیشون آذوقه میبرن ،برداشتم رفتم تو حیاط یه چرخی بزنم.
حیاط بزرگ خونه اشون با اونهمه دارو درخت رو فقط میشد تو لفظ باغ توصیف کرد.
مش صفر رفته بود تو اتاقکش انگار چون نمیدیدمش.
از دور دیدم که الی رفت
یه یه ساعتی ول چرخیدم و مثل این هندی ها روچمنا قل خوردم.
برای خودم آهنگ هندی هایی که بلد بودمو بلند بلند میخوندم وچه غلط چه درست کلی حال میکردم.
که چشمم به درخت تنومند گردویی افتاد.
با دیدن گردوهای روی شاخه تو ذهنم دنبال این بودم مگه فصل گردوإ الان؟
نبود که الان فصلش.نکنه توهم زدم از گشنگی؟!
ولی حقیقتا گردو بود.
منم که خوراک بالا رفتن از درو دیوار مثل فرفره ازش بالا رفتم.
سه چهارتا گردوی تپل مپل بود رو یه شاخه…رسیده نه از این کالها…انگار که خیلی وقته رو شاخه موندن.
کندمشونو انداختم پایین
اومدم برگردم که چشمتون روز بد نبینه هلو دیدم.
نه هلو خوردنی ها…یه پسر هلو دیدم
چشمامو تنگ کردمو با یه ذره دقت فهمیدم اینکه کامیاب کوچیک خودمونه.
با یه شلوارک ورزشی سیاه بدون لباس .هنس فری گذاشته بودو دنبل میزد
هی وای من…نکن این کارو پسر…هییییی…
حالا شاخه ارو سفت چسبیده بودم انگار اونو بغل کردم.نیشمم که گفتن نداره
جونم هیکل …
همینجور هیزی میکردم که دیدم داره یه حرکت میزنه که سرشم تکون میخوره.
هیچی دیگه…منم میدید دیگه نور علی نور میشدمنو این بالا ببینه.
به زور نگامو گرفتم تا هل هلکی بیام پایین…اینقدر عجله کردم پام رو شاخه سُر خوردو بولوپ…مثل رخت از درخت آویزون شدم.
قیافه ام دیدنی بود.
با اون دامن و اون ساپورت گُل گُلی زیرش روهوا معلق بودم.
این ساپورته رو محض احتیاط پوشیده بودم.آخه نه که خیلی خانومم دامن هوس کردم بپوشم…بعدش دیدم با یه حرکت شرفم به باد میره اینه که یه ساپورتم زیرش تنم کردم.از کجا باس میدونستم اینجوری میشم؟
دستمو کمی رو شاخه سفت کردم.فاصله ام تا زمین زیاد بود.
به زور صدای گرفته امو بلند کردم و گفتم:کسی اینجا نیس؟؟مش صفررررر
صورتم از فشارو هیجان سرخ شده بود.
باز با همون صدای دو رگه گفتم:کمککککککککک دارم میفتم
تند تند نفس میکشیدم.نخیر هیچ کی نبود…حتی کلاغ هم پر نمیزد
ای که ایشاله اون گردو رو بزارن تو خرماهای سر قبرت طناز با این هوسونه هات…الان میفتی پات میشکنه
همونجور که غر میزدم تو این فکر بودم هرچی بادا باد دیگه میپرم
که صدای سیامک اومد
سیامک-اون بالا چیکار میکنی؟
-واییییی سیامک دارم میفتم تروخدا منو بگیر…الانه که دستم ول شه.
حرفی نزد.
از حرص جیغ زدم:سیااااامک….الان وقت شوخی نیس ،پیچو مهره های دستام باز شد …بیا کمکم کنننن
بعد مکث کوتاهی گفت:خیله خب دستاتو ول کن میگیرمت
-بخدااگه دستو پام بشکنه دستو پاتو میشکونم
با یه لحن عصبی گفت:ول میکنی یا برم؟
-نه نه نه…وایسا…خواهش میکنم.
نفسی کشیدمو گفتم:بگیریااااا
حرفی نزد.منم متعجب از این رفتار دستامو آروم ول کردم.
با یه جیغو بنفش پرت شدم تو بغلش.
تکون سختی خورد اما تعادلشو حفظ کرد نیوفته.
-آخییییششش…خیر ببینی پسر داشتم سکته میکردم
وچشمای بسته امو باز کردم.
صورتم یکم بالاتر از صورتش بود.چقدر چشماش از نزدیک خوشکل تره.بلا نگیری پسر
یه اخم غلیظ کردو منو گذاشت زمین.
این چشه؟
کله اشو انداخت و راه افتاد به سمت خونه.
منم بهت زده گردوهامو برداشتم وکمی سرو وضعمو درست کردم
به ساختمون برگشتم.
هیچ صدایی نمیومد.
یه راست رفتم آشپزخونه وگردوهارو رو اپن گذاشتم.رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم.
داشتم عوض میکردم که از پنجره دیدم سیامک داره میره بیرون.چش بود این؟
حیف عشوه هایی که خرجت کردم کچل
لباسامو باحرص پوشیدم.حالا که کسی نیس برم یکم فضولی کنم تو اتاقش
درو با احتیاط باز کردمو اول کله امو کردم تو…اما با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بودو عین وزق منو نگاه میکرد خشکم زد
مگه این نرفته بود همین 5 دقیقه پیش؟
به آنی اخماشو کشید تو همو گفت:بهت یاد ندادن در بزنی؟
-اینجایی؟
سیامک-نه پس
آب دهنمو قورت دادم.بدجوری ضایع شده بودم و همانند خرِ تو گل میموندم
-خب…خب…
سیامک-برو بیرون درم ببند
فکر کنم ابروهام رفت تو موهام بسکه رفت بالا.باشه ای زیر لب گفتمو کله امو کشیدم عقب
درو بستم و راهم و کج کردم سمت پایین.
با کلی فکرو خیال گردوهارو شکستم.
صدای تلویزیون که بلند شد فهمیدم اومده پایین.
از رو اپن سرک کشیدم.زده بود یه کانال فیلم بزن بزن داشت پخش میکرد.
حتما از اون حرفم تو باغ ناراحت شده بود.
برای اینکه از دلش در بیارم پوست گردوهارو کندمو رفتم سمتش
بالا سرش ایستادم.موهاش داشت بلند میشدا…دقت نکرده بودم.
با دستم گردو رواز یه طرف سرش بردم سمت دهنشو از اون طرف سرشم با عشوه شتری سرمو نزدیک کله اش کردمو با حداکثر ناز گفتم:دلخوری؟
یه نگاه به گردو یه نگاه به کله و موهای بلند آویزونم کردو با یه اخم غلیظ که تا به حال ازش ندیده بودم دستمو پس زد
صدای سردو عصبی اش تو گوشم پیچید:برو عقب
وا؟سگ گازت گرفته مگه؟
این یعنی حتما خیلی دلخوره…سیامک مگه از این کارام بلد بود؟والا من غیر نیش بازش چیزی ازش ندیدم…میگن ظاهری قضاوت نکن همینه ها…یه هفته پیششون بودم دارن ذات اصلیشونو نشون میدن
صاف ایستادمو نگاهی به تلویزیون کردم.
طناز…باید از الان یاد بگیری…یه مرد خشمین فقط با یه زن خوشکل و خانومی مثل تو میتونه آروم بشه…اگه ببینه بلدی باهاش کنار بیای ممکنه بگیرتتا…اونوقت میتونی تا آخر عمر بیمه باشی که نترشیدی
قری به گردنم دادم و خرامان خرامان رفتم رو مبل کنارش نشستم.
نکبت نگاه هم نکرد.
آب دهنمو قورت دادمو گفتم:سیامک!!!ناراحت نباش دیگه…منظوری نداشتم از اون حرفا
سرشو گردوند چنان چشم غره ای رفت که نزدیک بود خودمو خیس کنم
-خیله خب بابا…(زیر لب آروم گفتم)معلوم نیس از کدوم دنده بلند شده
رومو کردم سمت تلویزیونو با فکری درگیر گردو خوران فیلم تماشا کردم.
صدای چرخای ماشین که بلند شد.یه نگاه به سیامک کردم.
دیدم تکون نمیخوره.
گفتم بذار قبل اومدن الهه قضیه ارو جمعش کنم.با این رفتار ضایع اش الی میفهمید بحثمون شده و اونوقت کلی حرص میخوردو غر میزد
هیکلمو چرخوندم سمتشو با یه لحن خواهشی گفت:الی اینا اومدن
همچنان با اخم فیلمشو نگاه میکرد.
صدای خنده ی الی میومد.
هل هلکی گفتم:سیامک خواهش میکنم دیگه…الی منو ریز ریز میکنه بفهمه ناراحتت کردم(لبامو گذاشتم رو گونه اشو بوسه ی نرم و عجله ای زدم)ببخش دیگه
با همون ابروهای گره زده برگشت سمتم.
قیافه ام مثل گربه ی شرک شده بود.
اومدم حرفی بزنم که الی اینا اومدن تو و من خشکم زد.
یه نگاه به اون یه نگاه به سیامک کردم.
ایناچرا دوتان؟
چشمامو یه بار محکم بازو بسته کردم.
سیامک هم جلو در بود هم کنار من؟
از بهت زدگی نفسم بالا نمیومد.که سیامک جلو در با لبخند گفت:سلام سیاوش خان…رسیدن بخیر
الهه-سلام سیاوش
بهت زده به اینی که کنارم بود نگاه کردم…
2سیاوش؟؟؟؟؟؟قلو بودن یعنی؟
هنوز هنگ بودم که رامینم اومد.اینی که کنار من بود و به عبارتی سیاوش سری تکون دادو آروم سلامی گفت.بعدم با همون اخم خیره شد به تلویزیون
سیامک زد رو شونه ی سیاوشو گفت:کی اومدی پسر؟
سیاوش-قبل اینکه بری اومدم…
سیامک-إ؟متوجه نشدم…(کله اشو گرفت سمت منو گفت)خوبی بانو؟
-هان؟…آ… آره توخوبی؟
با ابرویی بالا رفته نگام کرد.کمی از سیاوش فاصله گرفتمو بلند شدم.
بمیری الهه…نمیتونستی بگی اینا دوقولوأن؟
نگاهمو چرخوندم سمتشون.مو نمیزدن با هم.
فقط رنگ لباساشونوشاید یکم موی سیاوش بلندتر بود
خاکبر سرم کنن…یعنی اونی که منوگرفت سیاوش بوده؟چه بداخلاقم هست…وایییی…ماچشم که کردممممم…رسوایی از این بدتر؟
حالا الهه گور به گوری مگه میومد؟با شوهرش چپیده بود تواتاق
همینکه دیدم رامین از اتاق اومد بیرون شصت تیری از پله ها بالا رفتم
رامین در حالی که دکمه ی بالاشو میبست گفت:خوبی طناز؟
-خوبم خوبم…ببخشین من برم با الهه کار دارم
متعجب سر تکون داد.
پریدم تو اتاق
الی که سکته کرد
الهه-چته دختر؟مگه سر آووردی؟
-چرا نگفتی اینا 2 تان…یعنی دوقلوان؟
ابرو داد بالا و گفت:وا…مگه چی شده حالا؟
کمی از سرتاپامو نگاه کردو گفت:چه گندی زدی طناز؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم:هی..هیچی …فقط تعجب کردم…باید میگفتی بهم
شونه بالا انداخت و گفت:چه فرقی میکنه اخه؟!
سرمو به معنی درسته تکون دادمو گفتم
-چه قدر شبیه ان
الهه-آره…2قلو های یکسانن
-از کجا بفهمیم کدوم کیه؟
الهه-رامین میگه فقط از اخلاقاشون میشه فهمید …هیچ تفاوتی ندارن
-وا!!!!
الهه-والا
-یعنی باس صبرکنیم حرف بزنن بعد ببینیم چی به چیه؟
با خنده سر تکون داد.
-الی یه کم ترسناک نیس؟تعدادشون زیاد شده…من یکم
با اطمینان گفت:طناز…من مدتیه میشناسمشون…اگه نگاهشون هیزو بد بود فکر میکنی قبول میکردم اینجا بمونم تو هم بگم بیای؟
وقتی الهه مطمئن بود دیگه جای حرف نبود
سری تکون دادم و رفتم اتاقم.با اون سوتی آفتابی نشم بهتره
نمیدونم چرا دلشوره داشتم.اگه سیاوشم اخلاقش مثل اینا خوب بود خیالم راحتتر بود.
شب خودمو زدم به خواب و نرفتم برای شام.
اینقدر فکرم مشغول بود که جلو میز توالت یه نیم ساعتی زل زده بودم به خودم.آخرم دیدم کمرم خشک شد بلند شدم.فکر کردنمم مثل آدمیزاد نیست
از اتاق بیرون رفتم.هنوز پا رو پله اول نذاشته بودم که الهه منو دیدو گفت:پسرارو هم صدا کن صبحونه تو تراس چیدم.
ورفت.وا به من چه…مگه من ساعت گویام بیدارشون کنم؟
آهان امروز جمعه بود راستی…
راهمو کج کردم سمت اتاقا…
ابروهام رفت بالا…حالا کدوم به کدومه؟سیامکو سیاوشو من تو اون اتاق سمت چپیه دیدم…
خیر نبینی سیامک که آدمو گیج میکنی.بین دوتا در گیر کرده بودم.
باخودم فکر کردم سیامکو صدا کنم.از هر دری بیرون اومد یعنی اتاق اونه دیگه
-سیامکککک…سیامکککک
صدای تقی اومد.
بعد مدتی در اتاق چپیه باز شدو سیامک با اخم تو چهارچوب سبز شد…البته فکر کنم این اخم جای بحث نذاشت…سیاوش بود.
پس این اتاق سیاه سوخته واسه این اخلاق قشنگه اس…کاملا برازنده اشه.
با عشوه دوتقه به در اتاق روبه رویی زدم و گفتم:سیامک جاااان…بیا پایین صبحونه
صدای باشه ی آرومشو شنیدمو
بعدم بی توجه به اخمای اون باباقوری از کنارش رد شدم
انقدر اخم کن تا ابروهات گره بخوره.اول صبحی سگ گازش گرفته
از پله ها پایین رفتم اونم با تفاوت چند پله پشتم راه افتاد.
به تراس رفتمو سلام بلند بالایی دادم.
رو صندلی کنار الهه نشستم .
اون اخمو خانم زارت نشست روبه روی من، یه صندلی با رامین فاصله داشت
هی سعی میکردم نگاش نکنم اما وقتی ام که برحسب اتفاق میدیدمش با همون اخم داشت صبحونه میخورد.
فکر کردی اخم خوشکلت میکنه؟زرششششک
بیریخت
سلام بلند سیامک منو از فکرو خیال کشید بیرون.
واقعا چقدر آدم میتونه تفاوتو حس کنه…با این لبخند خوشکلش دل و دین آدمو میبره این گل پسر
منم یه لبخند زدم و سلام گفتم.بین رامینو اون باباقوری نشست.
نگاه خوشکلشو دوخت به چشمامو گفت:برنامه ات چیه امروز بانو؟
-برنامه خاصی ندارم
با همون لبخند گفت:نظرتون چیه بریم ناهار دربندی جایی؟
رامین-خوبه…منکه این هفته حسابی خسته شدم از فشار کارها
الهه-آره.
منم که از قیافه ام رضایت داد میزد.
روشو گردوند سمت سیاوشو گفت:توچی سیاوش؟
سیاوش بااخم نگاهی به من کردو گفت:کار دارم
تو دلم بههههتر کشداری گفتم
سیامک که حالش گرفته شد بچه ام سری تکون دادو باشه آرومی گفت.
یه لقمه بزرگ کره عسل گرفتم که بچپونم تو حلقم دیدم این باباقوری هنوز داره نگاه میکنه.
لقمه رو پایین آووردمو حرصی گفتم:ببخشین شرمنده همرام نیس ایشاله دفعه بعد
یه ابروشو داد بالا یعنی چی میگی؟
رامینم کنجکاو نگام کرد
-ارث باباتو میگم…
تازه فهمید منظورم چیه.ابروشو برگردوند سرجاشو بلند شدورفت
به درک.برو بذار راحت بخورم اشتها کور کن
منم پر رو شدما…دارم نون اونارو میخورم طلبکارم هستم
نون اون نه نون رامینه …اونم که راضیههههه
آرنج الهه بود که رفت تو پهلوم.
-إإإإه؟پهلوم سوراخ شددد
الهه-نمیتونی جلو دهنتو بگیری؟هیچی نخورد .ادبت کجا رفته؟
-همینجاست…خیلی اخم کردن دوست داره بره واسه درو دیوار اخم کنه نه واسه من…اگه ام از حظورم ناراحته بگه.
رامین-نه طناز جان…سیاوش با همه همین برخوردو داره…باتوبرای چی باید مشکل داشته باشه آخه دختر
-چمیدونم…
سیامک لبخند تلخی زدو گفت:ناراحت نشو تو دلش هیچی نیس
شونه بالاانداختموگفتم:واضحه تو کله اشم هیچی نیس
رامین آروم خندید.الهه باز باآرنج زد توپهلوم
-یه بار دیگه بزنی دیه کلیه امو ازت میگیرما
الهه-ساکت باش طناز
چند تا لقمه گنده خوردم.سیامک هم تو فکر بودوبا نون ورمیرفت.
بترکی باباقوری که اشتهای دوست پسر آینده امو کور کردی
خلاصه الهه و من رفتیم بالا تا حاضر شیم.
قرار بر این شد بریم کن سولوقون.
تیپ طوسی صورتی ای زدمو حسابی ام بتونه کاری کردم.گرچند اینا هر روز بدون آرایش منو میدیدن…منتها من مُدی بودم…یه روز تا خرخره آرایش میکردم واسه دل خودم یه روزم نه…بستگی به حالم داشت.البته الانم قصدم جلب توجه سیامک بود.
نگاهی به خودم کردم.همه چی عالی بود.چشمای کشیده ی سیاهی داشتم.بامژه های بلند.دماغم قبلا خیلی ضایع بود اما به لطف عمل الان عروسکی شده .لبای جمع و جور خوش حالتی ام داشتم.خودم که قیافه امو میپسندیدم…هرکی ام نمیپسنده خره…تموم شد رفتتتت.
سوار ماشین رامین شدیم.یه ماشین شاستی بلند هم تو حیاط بود که عجیب آشنا میزد….
هیییی…
اشتباه نکنم اون روز آتش سوزی من سیاوشو دیدم نه سیامکو…پس بگو چرا نکبت الدوله منو نشناخت.

منو الهه عقب نشستیم.
یعنی اگه این افتخاری الان دم دستم بود دستمال زمین پاک کنی سیمارو میکردم تو حلقش این چه چه اش قطع شه…بسکه این رامین افتخاری گذاشت …تا خودِ کَن سولوقون یه نفس ها ها ها کرد.
بلاخره اون راه کش اومده تموم شدو رسیدیم به یه سفره خونه سنتی.
همگی روی یه تخت نشستیم.
رامین سفارش چایی داد.
-من بشین نیستماااا گفته باشم…منو سیامک میریم دور بزنیم اگه میاید بلند شید
الهه با لبخند گفت:شما برین…منو رامین برنامه امون با خودمونه
با صورت جمع شده لبخندی زدمو گفتم:برنامه؟
سیامک با لبخند گفت:باشه…ما یه ساعت دیگه برمیگردیم
-چایی بخوریم بعد حالا
سیامک-بیا بعدا میخوریم
این از منم هول تره که…من میخواستم تنها خفتش کنم یکم عشوه بیام عاشقم شه.
رامین سری تکون دادو گفت:راحت باشین
چون کفشامو در نیاوورده بودم بلند شدم و دنبال سیامک راه افتادم.
-کجا بریم؟
سیامک-بیا بریم از این پشت مشتا یه راه به رودخونه پیدا میکنیم.
-میگما…چرا اینقدر داداشت عنقه؟
با لبخند محوی گفت:کدومشون؟
-همون باباقوریه
سری تکون داد
-عنقه دیگه
سیامک-از دستش ناراحت نشو
-نه بابا…من اصولا ناراحتی تو اخلاقم نیس…بشم هم میگم ،به قول محدثه زیادی رُکم
سیامک-خیلی خوبه(اشاره به زیر پام کرد)اینجارو بپا
-از بچگی همینجوری بوده؟
سیامک-با هرکسی نمیجوشه
-یعنی با شماها خوبه؟
سیامک-تقریبا
-پس عنقه دیگه.
خنده آرومی کردو گفت:دلت پرِ ازش ها
-خب یه جورایی…از اینجور آدما خوشم نمیاد
نگاه عسلیشو تو صورتم یه دور چرخوندو با لبخند گفت:باید کمی باهاش راه بیای تا بتونی بشناسیش…پاتو بزار رو این سنگه
با نازو عشوه موهای تو صورتمو کنار دادم و پامو گذاشتم رو سنگ.یکم لق بود .نزدیک بود بیفتم.بیخیال بابا عشوه به ما نیومده.
والا
تعادلمو حفظ کردمو گفتم:اونو بیخیال…خودت چطوری؟!
لپش که چال میرفت از خنده آدم ضعف میکرد
سیامک-خوبم توخوبی؟
-ای …بگی نگی…هواسرده ها
سیامک-دِی نزدیکه دیگه
-دی، و یلدا…
کله تکون داد یعنی آره
-برنامه ای ندارین؟جایی نمیرین؟
سیامک-نه الان خیلی ساله که یلدا نمیگیریم…رامینو من …
-اوهوم،یعنی پیش فامیلاتون جمع نمیشین دور هم؟
سری به معنای نه تکون داد
-ما اون سالا که مامان بابام زنده بودن حسابی میترکوندیم…بعد اونم حتی شده با الی دوتایی بیدار میموندیم…شمام از این خانواده بی حالا اینا
بلند خندیدو گفت:آره…میدونم…بده دستتو به من نیوفتی
دستمو تو دستای داغ و بزرگش گذاشتم.تقریبا منو بلند کرد گذاشت یه ور دیگه.
این زورش زیاده یا من پر کاه شدم؟
قطعا گزینه اول…چون من اینقدرام سبک نیستم
رسیدیم به رود خونه.روی سنگ بزرگی نشستم .سیامکم رو به روم ایستاد نزدیک آب
-اون اتاق سیاه سوخته هه واسه شازده است نه؟
سیامک-اوهوم
-رفتیم خونه منو میبری اتاقتو ببینما…گفته باشم
سیامک-حتما بانو
-بیا چند تا عکس بندازیم
اومد نزدیکم.گوشیم بعد زدن 50تا رمزو قفل و زنجیر باز کردم و تنظیم کردم رو دوربین.کنارم رو سنگ نشست و چسبید ه به هم عکس انداختیم.عین این دوس پسر دوس دخترا…خب بیا منو بگیر دیگهههههه
تو 60تا پوزیشن عکس گرفتیم.تکی، دوتایی …
هیچی نمیگفت.تو همه عکسا من مثل میمون ادا در میووردمو این چشم عسلی با اون خنده قشنگش دلبری میکرد.فقط یه عکس خانومانه انداختم بقیه اش قابل عرض نیس که چه شخصیتی برای خودم رو کردم جلو سیامک
یکمم آب بازی کردیم.منم از ترس خراب شدن مکاپم گفتم سرده و پیچیدم به قضیه که خیسم نکنه.
همون راهو برگشتیم
دیدم الهه و رامین مثل دوتا کرگدن عاشق از جاشون تکون نخوردن و محو چشای هم ریز ریز حرف میزنن.
این دوتا عجیب حس حالت تهوع به آدم میدن
منوسیامک زارتی نشستیم که حسشون پرید
-تکون نخوردین نه؟
رامین-گرم صحبت شدیم
-توخونه کم صحبت میکنین؟کی این صحبتاتون تموم میشه دقیقا؟بابا مگه 50ساله این…پاشین برین دم رود خونه…کمتر از 40تا عکس هم قبول نمیکنم
و به زور الهه رو بلند کردم.
رامینم خیلی حرف گوش کن بلند شدو دست الهه رو که زیر لب غر میزد گرفتنو رفتن
-جیگر
سیامک متعجب گفت:با منی؟
-مگه غیر تو کسی ام هس اینجا؟
ابروهاش و داد بالا.با شیطنت گفتم:بابا جیگر میخوام کجاش اینقدر تعجب داره؟
سیامک-آها…جیگر…الان میگم بیارن
به خدمه اونجا سفارش 20 تا سیخو داد.
-ترمه چندی الان؟
سیامک-ترم دوم عمومی
-اوهوم…چقدر مونده دیگه؟
سیامک-هنوز خیلی…
-تخصص هم میگیری؟
سیامک-حتما
ای بابا…پس کی میای منو بگیریییییییی
-موفق باشی…میشه بپرسم چند سالته؟
سیامک-27
5سال اختلاف خوبه
کله تکون دادم.
مدتی بعد جیگرارو آووردن.منم که مادر زاد قحطی زده ام نصف بیشترشونو خوردم.
تموم که شد. دستای کثیفمو یه نگاه کردم.از رو تخت بلند شدمو گفتم میرم دستشویی.
یعنی من طناب هم به این بشر بدم نمیفهمه…باید عشوه بیشتر بیام براش.
توفکر بودم .نفهمیدم کی دستامو شستمو برگشتم
سیامک داشت با گوشیش حرف میزد.
نمیدونم چقدر و چرا اینقدر ناراحته…نکنه قلبش اذیت میکنه؟
نرم نشستم رو تخت
سیامک-کی برمیگردی؟…شب یلدام نمیای؟
با اشاره و لب زدن گفتم:کیه؟
حالا بگه به توچه خوبه؟
سیامک-سیاوش
ایش آرومی گفتم
سیامک-بیا دیگه پسر…میخوایم دور هم جمع باشیم…یعنی نمیای؟
من که عمیقا دلم نمیخواست بیاد .گردن کشیدم سمت دهنه گوشی و گفتم:بهترین کارو میکنی نیا…
نفهمیدم چی گفت اما سیامک لبخند محزونی زد.
دوباره بلند گفتم:نیای خیلی خوش میگذره جاتم اصلا خالی نیس مِستر
سیامک-بشین دختر…مثلا میخواستم راضی اش کنما
-ولش کن خودم جاشو برات پر میکنم عزیزم…این مجسمه ابولهول بیاد میخواد هی اخم کنه
سیامک-خیله خب سیاوش…برنامه اتو جور کن سعی کن بیای باشه؟…خداحافظ
الان پیش خودش میگه دختره دو روزه اومده ادب و شخصیت حالیش نیست.
چیکار کنم خب؟
من از همون بچگیمم زود پسرخاله میشدم.همیشه جوری با اطرافیانم اخت میشدم انگار از بچه گی تو یه شیشه شیر ،شیر میخوردیم.
الهه هم همیشه گوشزد میکرد این کارم همه پسند نیس…اما خب ذاتمو که نمیشد عوض کنم میشد؟
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:از قصدی گفتم…که لج کنه بیاد.
با خنده ی آروم سری تکون داد.
رامین و الی اومدن.طبق تحدید منم کلی عکس انداختن و صورتاشونم خیس بود.
اونام جیگر سفارش دادن و مام دوباره یه سری با اونا خوردیم باز.سیرمونی نداشتم که
بعد کلی خوردن و شوخی و خنده بلند شدیم.
یعنی فکر اون آهنگ افتخاری هم اشکمو در میوورد.
حالا کمی هم تو ترافیک جاده ای مونده بودیم از شانس من
کله ام و از کنار صندلی سیامک کمی جلو بردمو گفتم:پیسسس…پیس پیس
کمی سرشو گردوندو از تو آینه نگاه کرد:جان؟
-تو رو جون عزیزت این ها ها ها ها رو عوض کن سرم رفت
یه نگاه به رامین کردو باخنده گفت:داداش آهنگ دیگه نداری ؟
رامین-خوبه که
سیامک-راضی نیستن
رامینم با لبخند گفت:من فقط افتخاری دارم.
-اونو قطع کن من از گوشیم بذارم
الهه-آهنگای تو همه آبرو برن طناز…بذار همین افتخاری خوبه
-نخیرم…قطعش کن آقا رامین…این کابل ماشینتم بده من گوشی رو وصل کنم به ضبط
همینکه ضبط ساکت شد آهنگه انرژی هلن رو پلی کردم.خودمم صدامو انداختم سرم باهاش همخونی کردم.اینقدر صداشو بلند کرده بودم که حد نداشت…
خلاصه تا برسیم هرچی آهنگ جدیدو شاد بود گذاشتم.کسی ام جرات نداشت صداشو کم کنه…
هوا تاریک شده بود تقریبا که رسیدیم.
شام حاضری ای خوردیم …
سیما گفت یه ساعت پیش سیاوش گورشو گم کرده رفته.منم خوشحال از نبودش رفتم خوابیدم.

3 روزی از رفتنمون به کَن میگذشت.
تو این سه روز سیامک گرچند محزون اما میخندید.
وچیز واضحی که فهمیده بودم این بود که اون باباقوری تاثیر زیادی روی سیامک داره.البته طبیعی بود.هم برادر بودن هم دوقولو…
ولی خب من زیاد باهاش حال نمیکردم…
حالا انگار به دلخواه منه.انگاری اگه سیامکو میخواستم باید اونم تحمل میکردم.اینجور که شواهد نشون میداد سیامک بدجوری رو سیاوش حساس بود.درسته مراعات منو میکرد اما واضح بود ازش حمایت میکنه…حالا به چه دلیل…من نمیدونم…حتما همون حس برادرانه است دیگه

کلاس استاد کاووش رو به بهونه ی اینکه امشب شب یلداست استادوکلی مهمون داریم و اینا پیچیدیم…
با کلی اصرار محدثه ارو راضی کردم بیاد.
البته از بس از سیاوش بد گفتم پیشش کنجکاو شده بود ببینتش.
لباس پلنگی خوشدوختمو تنم کردم.
این لباس خیلی آدمو خوش هیکل نشون میداد.البته من هیکلم خوب بود به خودی خود…اما یه نموره قد یه نلبکی اضافه بر سازمان شکم داشتم…که خوب اونم با توجه به خوردو خوراکم طبیعی بود.نداشتم جای تعجب داشت
موهامم یه جوری بستم بالاسرم که شونه زدن نخواد.
یه آرایش همه چی تموم دودی کردمو با محدثه رفتیم پایین.اونم حسابی به خودش رسیده بود.
الهه یه کتو شلوار یاسی پوشیده بود.خوشکل کرده بود حسابی.
داشت با کمک سیما جون وسایلارو روی میز جلوی مبل ها میچید.
-سیمی جون رفتی به مش صفر خبر بدی؟
لبشو گاز گرفت و گفت:آره دخترم
جوری که رامین نشنوه گفتم:آباریکلا جیگر…باس یواش یواش جا باز کنی…شاعر در این زمینه میفرماید…عاشقت شدم ریزه ریزه…(قر نامحسوسی ام اومدم)
با خجالت خندیدو گفت:بلا نگیری دختر…برای من داستان درست نکن سر پیری
-سیمی جون سر پیری چیه؟تازه اول عشقو حاله این سنی که تو داری…میبینم که حسابیم رسیدی به خودت…آفرین آفرین
با خنده دور شد.
الهه-اینقدر این زنو اذیت نکن طناز
پشت چشمی نازک کردمو گفتم:شما لازم نیس بگی چی کنم چی نکنم…
سری تکون دادو رفت
محدثه با چشم ابرو به پله ها اشاره کرد:کدوم سیاوشه کردوم سیامک؟
سرچرخوندم سمت پله ها…به فاصله ی 3 تا پله از هم میومدن پایین.
یکی اشون تیشرت سبزی تنش بودو یکی پیرن مردونه ی سرمه ای…آستینشم داده بود بالا.
سیامک چون معمولا همه جور لباسی تنش دیده بودم سخت بود بتونم تشخیص بدم کدومه
محدثه-مو نمیزننا…
آروم گفتم:هرکدوم دیدی ابروهاشو به هم پیوند زد سیاوشه
که همینم شد.سیاوش همون لباس سرمه ایه بود که با اخم سلام آرومی دادو رو کاناپه نشست.
من نمیدونم این پسرچه جوری راضی شد بیاد.
سیامک با خوشرویی سلام احوال پرسی کرد با محدثه…یه نگاه اِسکنی هم از سرتا پای من کردو با لبخندگفت:ماشاله طناز هردفعه یه جوری
منم با یه لحن پر ناز گفتم:حالا این خوبه یا بد؟
سیامک-مطمئنا خوبه…
از هیجان نمیدونستم چیکار کنم.چه خوبه یکی ازت تعریف کنه هاااا
همه دور هم نشستیم الا سیاوش که همون رو کاناپه چپیده بود.نگاه سیامکم پی اون.
ای حناق بگیری که شوهر آینده ام به خاطر تو به من بی توجهی میکنه.
دیگه خیلی حرصم گرفت بلند گفتم:بینم آقا سیاوش افتخار همنشینی نمیدین؟
فقط یه نگاه گذرا کردو باز مشغول دیدن راز بقایی که داشت پخش میشد ،شد.
بیشعور
الهه چشم غره رفت.بیخیال بلند شدم رفتم سمتش…اینجوری نمیشد.
رو دسته ی کاناپه ای که روش بود نشستمو گفتم:خب بیا اونور دیگه…
با لحن سردی گفت:مثلا اونور چه خبره؟
-دور همیم همین
بایه پوزخند حرص در آر گفت:راحتم
-حالا 2 ساعت ناراحت باش
سرشو کمی بالا گرفت.چه اخمیم میکنه
-کسی بهت گفته با اخم دلبربلا میشی؟
بی حرف نگام کرد.منم شونه بالا انداختمو گفتم:هرکی گفته خواسته مسخره ات کنه
سیاوش-عادت داری زود صمیمی بشی؟
لبهامو با حرص به هم فشار دادم تا فوش بارش نکنم.هنوز همونجور نگام میکرد.
-آره…اما مطمئن باش اگه به خاطر بقیه نبود یه دقیقه ام تحملت نمیکردم
سیاوش-بهتره به بقیه توجه نکنی و کارتو بکنی
-حتماااا…
و با حرص بلند شدم .به درک که نمیاد.
سیامک کنجکاو نگام کردو لب زد چی شده؟
شونه بالاانداختموکنار الی نشستم.
مش صفر هم اومد…بنده خدا خیلی مظلوم یه گوشه نشست.از هر دری حرف میزدیم.من بیشتر با مش صفر شوخی میکردم یخش باز بشه…از دارو درخت گرفته تا آخرین ورژن کود حیوانی رو مورد بحث قرار دادم…سیماروهم به حرف میگرفتم تا مش صفر متوجه ی شیرین زبونیاش بشه…
الهه از مزون میگفت و طرح های پاییزی جدیدشو سیامک و رامینم با هم آروم حرف میزدن .
بعد کلی آجیل و باسلق و میوه ای که ریختم تو خندق بلا…حافظ رامینو باز کردمو برای همه از دم فال گرفتم
حتی مش صفرو سیما…
چقدرم فال سیامکو محدثه ارو مسخره کردم…آخه فالشون عاشقانه بود.برای خودمم یه فال گرفتم.
نیتم سیامک بود.ولی فالش خیلی بی ربط بود.هی میگفت سختی و مشکل زیاد داره زندگی و به دیگران خوبی و وفا کن و این حرفا…
نگاهی به سیامک کردم.
حقیقتا از این ناراحتی اش ناراحت بودم.آخه اون گند دماغ چی داره این انقدر هواخواهشه…حالا خوبه سیاوش اصلا محلش نمیده…یعنی کلا محل هیچکی نمیده
پوفی کردمو با صدای بلند طوری که بشنوه گفتم:هی مِستر …شما نمیخوای بیام فالت ببینُم؟
سرشو گردوند سمتم.
همه آروم شدن ببینن جوابش چیه…
جالب بود که فقط من اصرار داشتم بیاد تو جمع ما…انگار برای سیامک و رامین این قضیه خیلی عادی بود که حتی حرفشم پیش نمیکشیدن در حد تعارف
با صدای سردو بیخیالش گفت:همین واسه خودتون گرفتین و آینده اتون رقم خورد کفایت میکنه
بیشعور داشت مسخره میکرد.درسته فال گرفتن و زیاد قبو ل نداشتم و فقط از روی سُنت میگرفتم…اما دلم نمیخواست توسط این از دماغ فیل افتاده ضایع شم…
برای همین زدم تو کانال شوخی تا یه وقت بحثمون نکشه به دعوا…نمیخواستم ببینم سیامک طرفداری اونو بکنه
-بیا دیگه بد اخلاق…اخمتو بذار واسه فردا …آسمون به زمین نمیاد یه شب ها…
سری تکون دادو روشو کرد اونور.
کتابو گذاشتم رو پامو روش ضرب گرفتم تا یه آهنگ بخونم…همیشه همه میگفتن صدام جلب توجه میکنه…خیلی تریپ خوانندگی نبود اما صدام خوب بود.
-مست مستم کن ،جامو ببر بالا…بزن به دست ما…
می، پرستم کن
تو عالم مستی ،امشب شب یلداست…
میزنم هی پشت هم پیمونه ،پیمونه…
امشبو جا میکنم تو کنج می خونه…
لبریز کن جام را….
هم پایه ی ساقی منم…
باده اگه یاری کنه ،تا صبح هم می میزنم
لبریز کن ،جام را همپایه ی ساقی منم باده اگه یاری کنه…
تاصبح هم می میزنممممم…
-بزنین به افتخار خواننده ی محبوب دلهاااااااا طناز
بعدم بلند شدم تعظیم کردم.همه ریز ریز میخندیدن.
-من متعلق به همه اتونم…
رو به سیاوش که سر گردونده بود سمتم گفتم:شما راز بقاتو بپا جا نمونی…
همچین اخم کردو رو گردوند که نگو.
به سیامک که آروم میخندید چشمکی زدم
سیما بلند شد تا میز شامو بچینه.
منم محدثه ارو بلند کردم بریم کمکش.اونو فرستادم سمت آشپزخونه و خودم رفتم سمت سیاوش…من امشب اینو از رو نبرم طناز نیستم
در یه حرکت سریع کنترل و از بغل دستش کش رفتم و زدم pmc
-دی دی دی دینگ….زنگه تفریحه پسرم…شیرو پلنگا رفتن شام…اگه نمیخوای کوفتشون کنی دست از نگاه کردن بردار پاشو بیا کمک
دیدم توجه نکرد همونجور داره تلویزیون میبینه…
سرمو از پشت آووردم کنار سرش…اگه اخلاقش گند نبود اینقدر سربه سرش نمیذاشتم ها
-از بچگی اینقدرگند دماغ بودی؟
سرشو کمی گردوند سمت صورتم…چشماش مو نمیزد با سیامک…اما عجیب سرد نگاه میکرد
سیاوش-این دلبری های مسخره اتو خرج یکی کن که براش مهم باشه
نگاهمو تو صورتش چرخوندم…
واقعا چیزی جز سردی و بی تفاوتی توش دیده نمیشد.
چرا از اینکه حرصشو در بیارم لذت میبرم؟خوبه اینجوری ضایع ام کنه؟دلت خنک میشه طناز؟این عین خودت بی چاکو دهنه…جلوی همه خیطت کنه خوبه؟…برو بابا…برای من مهم نیس …خیط کنه خیطی میبینه…من از این دخترای لوس و تیتیش مامانی نیستم…از بچگی مامانم یادم داد نذارم کسی ناراحتم کنه…همیشه از خودم دفاع کردم…کسی بهم نمیگفت بالاچشمت ابروئه…حالا این دماغ فیل فکر کرده چون تو خونه اشونم میتونه منو خورد کنه و شخصیتمو زیر سوال ببره؟
لبخندی اومد رو صورتم.پلک آرومی زدم وگفتم:راس میگی…بیخودی وقتمو دارم حروم میکنم…بشین میمون ببین که فقط همونا به دردت میخورن
ودوباره زدم کانال قبلی و صاف ایستادم.
از مبل دور شدم.
رامین با لبخند دستشو رو بازوم گذاشت و گفت:سعی کن حرفاش ناراحتت نکنن…سیاوش عادت داره با حرفاش همرو از خودش دور کنه
آروم گفتم:دیوونه اس دیگه
تک خنده ای کرد
-بیخیال…منو نمیتونه ناراحت کنه…من به این زودیا از کسی عصبانی نمیشم…حرف بزنه جواب میشنوه
سری تکون داد.
به کمک الهه و سیما رفتم.
میز قشنگی رو چیدیم.
مش صفر رو هم به زور نگه داشتم برای شام.پیرمرد تنها میرفت تو اون خراب شده که چی بشه؟
شامو سیاوش بدون نگاه به بقیه یکم خوردو رفت
من موندم تو کار این بشر
تا به حال داغونتر از این به پستم نخورده بود
شبم زود رفت کپه مرگشو بذاره…ما هم تا نیمه های شب بیدار موندیم.
فرداش تعطیل بود و نیاز نبود بزممونو بهم بزنیم.
منکه به شخصه اینقدر خوردم ،میتونم بگم کمِ کم، 2 کیلو وزن آووردم
مش صفر هم که آخراش راه افتاده بود و زیر زیرکی سیمارو میپایید…دلش گیر کرده گمونم.
اونام میذارم سرِفرصت پرونده اشونوحل میکنم.
سیامک که خسته شده بود شب به خیری گفت و رفت بالا…منم پر از انرژی بودم اما دیگه کسی نبود براش عشوه بیام اینه که حوصله ام سر رفت.
دیگه همرو بلند کردم برن بخوابن.
کمی کمک سیما جمع و جور کردیم و رفتیم به اتاقامون
محدثه هم تو اتاق من خوابید ومن هم هرچی بین خودمو سیاوش بود رو مخفی کردم…تنها گفتم خیلی بیخوده اخلاقش…هرچی پرسید چیشد چی گفت؟پیچیدم…

نیمه شب کورمال کورمال تو تاریکی رفتم آشپزخونه.
لیوان آبی ریختمو رو صندلی اپن نشستم…
نخیییررر…خبری نیس.
این فیلما و کتابا همش دروغ میگن اگه نصفه شب بری تو آشپزخونه پسر رویاهات میاد و همزمان تشنه اش میشه…بعدم تورو میبینه و تمام…دروغه محضه…من الان ده دقیقه است نشستم یه پشه ی نَر هم از جلوم رد نشده…تازه 2 تا پسر مجرد واجد شرایط هم توخونه است…
ای بابا…به ما از این عشق و عاشقیای آشپزخونه ای نیومده…برم کپه مرگمو بذارم

نمیدونم دعای نیمه شب من بود یا کائنات حال دادن…
آخه صبح که بیدار شدم رفتم برای صبحونه رامین گفت سیاوش با دوستاش رفتن شمال.
اون خوش اخلاق دوستم داره مگه؟
خلاصه که از نبودن انرژی منفی اش خوشحال شدم

امتحانای پایان ترم نزدیک بودومنم که حوصله دوباره گذروندن این واحدارو نداشتم…حسابی میخوندم که یک بار برای همیشه تموم شن
دروغ چرا…بهم خوش میگذشت…
این خونه ی درندشت کجا و اون واحد نُقلی کجا…
رفتار رامینو سیامک هم اینقدر گرم و خودمونی بود که حرفی نمیذاشت.برای همین تصمیم گرفتم فعلا حرف رفتن نزنم تا به وقتش
امتحانارو به خوبی میدادمو نسبت به قبل بیشتر با الهه وقت میگذروندم.

نور تومخی خورشید از تو پنجره خوابمو زهرمار کرد.
به زور بلند شدم.دستامواز دوطرف کشیدمو خمیازه صداداری که بیشتر شبیه غرش شیر بود کشیدم.
آخیش…تعطیلات میان ترمممممم
الهه رفته بود مزون.سیامک هم خواب بود.
با سیما یه صبحونه ی تپل زدیم
-وای سیمی جون دستت طلا…ترکیدم
با لبخند گفت:نوش جونت دختر جان…توچرا اینقدر میخوری یه پره گوشت نمیگیری؟
-همچین لاغر مردنی هم نیستمااا…عضله رو داشته باش
وبراش بازو گرفتم.
ریز خندیدوگفت:پاشو دختر …برو ببین آقا بیداره بگو بیاد صبحونه بخوره…چند روزه خوب غذا نمیخوره بچه ام…معلوم نیس چیشده باز
-سیماجون… این سیاوش گند دماغ حال بچه اتومیگیره.
لبخند محزونی زد.چرا حرف سیاوش میشه همه غصه میخورن؟
سیما-نه دخترم…من ایناروبزرگ کردم…همچینم گند دماغ نیس…منتها دیر جوش میخوره با آدما
-هروقت در باره اش یه چی میگم همه دفاع میکنن ازش
روشوگردوند و حرفی نزد
-میگما..شاید عاشق شده اصلا
وخیره شدم ببینم چه واکنشی نشون میده.برگشت سمتم و با لبخند گفت:تا اونجا که من اطلاع دارم دختری تو زندگیش نیس مادر…خیالت جمع
شونه بالا انداختموگفتم:چرا خیال من جمع؟من سر پیازم یا…
سیما-برو وروجک…منکه میدونم چشمت دنبال آقاست…
چشمام گرد شد
-سیمی جوووووون!!!!
با خنده روی موهامو بوسیدوگفت:پاشو برو صداش کن مادر…راضیش کن کمی به خودش برسه
-میرم ولی من بهش نظر ندارماااااا
فقط آروم خندید.خاکبرسر شدم.وقتی سیما فهمیده بقیه ام فهمیدن دیگه
با همون ذهن مغشوش رفتم بالا.
اول صبحی اون آهنگ همیشگیشو گذاشته بود…آخه چی داره این آهنگ؟
شاید تو گوشیش به غیر این آهنگ نداره مجبوره هی گوش بده…یادم باشه 3 4 تا جواد یساری براش بریزم روحش جلا بیاد.
دوتقه به در زدم.
صدای آهنگ قطع شدودر هم باز شد.
یه تیشرت لیمویی پوشیده بود که آدم میخواست …استغفرالله
-سلام…بیداری؟پس چرا نیومدی صبحونه؟
لبخند خوشکلشو زدوگفت:سلام صبح بخیر،میل نداشتم…
از روی شونه اش سعی کردم اتاقشو ببینم اما نمیشد
سیامک-بیا تو
و رفت کنار.من میگم این پسر باشعوره میگید چرا!
از خداخواسته رفتم توی اتاق.
الحق که بهش میومد همچین اتاقی…همونی که تصور میکردم.
تمام وسایلا مخلوط خردلی و کرم بود.
یه کاری کرده به چشماش بیاد اتاقش.
کلی هم تابلوهای شعرونقاشی به دیوار بود.رو عسلیش پر قاب عکس.
خیلی با سلیقه چیده شده بود همه چیز…به نظر پسر مرتبی میومد.
نه به اون آشغال دونی سیاه سوخته نه به این
-یه ذره به اون داداش اُمُلتم یاد بده…اتاقش آدمو یاد شب اول قبر میندازه
لبخند زدو لبه ی تخت نشست.
منم از کنار وسایلا رد میشدموحسابی فضولی میکردم
-امتحانا خوب بود؟
سیامک-میشه گفت تقریبا…
اگه جور میکردم بریم یه مصافرت به احتمال 90%عاشقم میشد نه؟تو همه کتابا دخترو پسره میرن مصافرت ، ترجیحا شمال…عاشق هم میشن و تماااام…
بسکه این شمال خاطره ی عشقی درست میکنه رد خور نداره.
اصلا خود من…هر بار شمال میرم ساحل و که میبینم احساس میکنم عاشق شدم…ولی چون همیشه تنها میرفتم اینه که توهم میزدم عشقم ولم کرده کلی تریپ افسردگی واسه خودم بر میداشتم…
بریم شمال ببینم میتونم راضیش کنم عاشق چشم و ابروی نداشته ام شه یا نه
-میگماااا…بریم مصافرت؟
آه آرومی کشیدو گفت:راستش چندان حوصله اشو ندارم
کنارش روتخت نشستم
-چرا؟
سیامک-شما برید…رامین و الهه خانوم یه تفریح اساسی لازم دارن
ای بابا…من میخوام تو عاشقم شی.اون دوتا جارودستی رو میخوام چیکار
-بیا برنامه بریزیم بریم دیگه…تنها بمونی اینجا که چی بشه؟
حرفی نزد.با انگشتاش ور میرفت.
-به خاطر سیاوشه؟
روشو گردوند سمت مخالفو گفت:امکان داره این هفته بیاد…نمیخوام اینجا تنها بمونه
-خب بابااون خودش هی زرتی زرتی میره مصافرت…نگران اون بچه غول نباش
تک خنده ی آرومی کرد
دیدم حرف نمیزنه با اکراه گفتم:خب اونم میبریم حالا
سیامک-میدونم که قبول نمیکنه
-یادت نمیاد کشوندمش شب یلدا…بسپرش به من…راضی اش میکنم
سرشو بالاگرفت و با اون چشمای عسلی اش خیره شد تو چشمام.
از من خوشت اومده بگو هاااا
سیامک-ممنون طناز.
با عشوه موهامو از صورتم دادم کناروگفتم:اول بذار راضیش کنم بعد تشکر کن
سیامک-میدونم که به خاطر من میخوای راضی اش کنی…همین کافیه
اینم فهمیده ازش خوشم میاد یعنی؟رسوای عالممممم طناز
-بلاخره تو دوست من محسوب میشی(که ایشاله بشی شوهرم)من هر کاری برای خوشحالی دوستام میکنم
یهو دیدم نه گذاشت نه برداشت بوسه ی نرم و سطحی ای رو پیشونی ام زدوممنون آرومی گفت
یعنی بگم کل خون بدنم رفت تو صورتم دروغ نگفتم.
احساس گرماو هیجان باعث شد مثل فنر بلند شم
-من برم تو باغ…صبحونه اتو خوردی بیا
همچینی از پله ها پریدم پایین که نگو.
حالا تو باغ چیکار کنم ؟الکی هول کردم …منکه کاری نداشتم تو باغ سر صبحی
یه نگاه به جیسون که داشت ورجه وورجه میکرد کردم.
آها یافتم.
منو که دید پارس های کوتاهی کرد.منم محض خالی نبودن عرضه یه دستی به کله ی بی ریختش کشیدم.
همینجور باهاش ور میرفتم که سیامکم با لبخند اومد بیرون از ساختمون.
-سیامک بازش کنیم هار میشه؟
سیامک-نه…بازش کن
-نپره بهم
سیامک-نه بانو نگران نباش
با نازو عشوه ی خرکی مخصوص خودم زنجیر قلاده ارو باز کردم.
همینکه ول شد پرید اونور دور سیامک یه چرخی زد.
نگاهی به دورو بر کردم.
از شاخه هایی که مش صفر یه گوشه جمع کرده بود بریزه دور یه شاخه ی نسبتا کلفت برداشتم.
تو فیلما دیده بودم سگا بازی کردن دوست دارن.
-پیشت…جسی…جس…اینو ببین
توجهی نمیکرد.هنوز داشت برای سیامک خودشو لوس میکرد خرس گنده
سیامک-جیسون فقط دنبال توپ سیاوش میره…
-چیشش…مثل صاحبشه دقیقا…
چوبو پرت کردم سرجاش
-توپش اینجاس؟
سیامک-میرم بیارم
نگاهی به قیافه ی زشت سگ کردمو گفتم:زود برگرد
سیامک که رفت.جیسون شروع کرد به این ور اون ور رفتن.
موهامو یه دور دیگه محکم با کلیپس بستم.
حالا انگار قرار بود من برم دنبال توپ
سیامک توپ کوچیک فسفری رنگی دستش بود.سوت کشداری زدو پرت کرد اونور باغ.
جیسون مثل کش تنبون در رفت سمت توپ
اومدم برم دنبالش یکم بچرخم.الهه از در اومد تو.
الهه-سلام…
-سلام چرا برگشتی؟
الهه-کار خاصی نداشتم.طرح هارو دادم و اومدم…اینجا چیکار میکنین؟
سیامک-با جیسون بازی میکردیم
نگاهی به جای خالی جیسون انداخت و گفت:پس من برم…ترجیح میدم این سگو فقط از دور ببینم
الهه ام مثل من رابطه ی خوبی باسگا نداشت.
رفت تو عمارت.
جیسون با توپ برگشتو داد دست سیامک.اونم دوباره شوتش کرد.
دوبار دیگه اینکارو کرد.
الهه و سیما اومدن توی تراس نشستن.
اومدم سربه سر سیما بذارم.آخه مش صفرم داشت میومد سمت ما…
که سیامک بی هوا توپو پرت کرد سمتم و گفت:تو پرت کن
میخواستم پرت کنم اما جیسون که فکر میکرد باید توپو باز بگیره بده سیامک دوید سمت من.
منم از ترس جیغ کشون شروع کردم دویدن.حالا ندو کی بدو
-سیامککککک بگیرشششش
فقط صدای خنده هاشون میومد.توپو پرت کردم هوا بلکه دست از سرم برداره دیدم نخیر همونجور داره دنبالم میدوئه…
چنان جیغ میزدم که هنجره ام داشت پاره میشد.
-سیامککککککککککککک
سیامکم هرچی سوت میزد مگه وای می ایستاد
سیامک-طناز ندو…اینجوری جری ترش میکنی
راهم کج کردم سمت سیامک.
یعنی تو مسابقه دو ماراتون شرکت میکردن انصافا نفر اول رو شاخش بود.
-بگیرش این وحشیرووو
پشت سیامک سنگر گرفتم.اونم به زور دست انداخت تو قلاده اشو نگه اش داشت.حالا داشت پارس میکرد.
منم با ترس و لرز از تراس بالا رفتم.
سیامک باز قلاده اشو بست.
نفسم بالا نمی اومد.
سیما- بیا آب بخور مادر…
به زور لیوان آبی خوردم.من بمیرم با این حس سگ دوستی اول صبحم
الهه پهن صندلی هنوز میخندید.
-رو آب بخندی…اگه گازم میگرفت هاری میگرفتم چی؟
الهه-خیلی…قیافت…دیدنی بود…وای…مردم از خنده.
-کوفت
وبه حالت قهر رفتم تو سالن.

سر ناهار قضیه مصافرتو گفتم.الهه ام تایید کردو گفت به رامینم میگه شب ببینه نظرش چیه…منم رو مخش کار کردم نهااایت سعی اشو بکنه تا راضی شه…منظورم همون راضی کردن های با عشوه خرکی هاشه.
سیمام گفت اگه شما برید منم میرم پیش خواهرزاده امو اینا…گرچند من دلم میخواست اینجا بمونه شاید از نبود ما یه صحنه عاشقانه با مش صفر بزنه اما خب دلم نیومد بگم نرو…صحنه عاشقانه باشه واسه بعد.
شب که رامین اومد طبق حدسیاتم عشوه ی الهه گرفت و قبول کرد.
منتها پس فردا باشه که بتونه کاراشو جمع و جور کنه.
منم که دیدم همه موافقن به سیامکم قول داده بودم سیاوشو بیارم تصمیم گرفتم یه حرکت بزنم.اگه سیاوش نمیومد سیامکم میپرید…شمال و صحنه و عاشق شدن سیامک هم میپرید.
یعنی سرنوشت من به تو بنده گند دماغ؟
خشک سالی بزنه این شانس من.
رفتم در اتاق سیامک.
بعد مدتی درو باز کرد.
حوله دستش بود.ووووی…میخواست بره حموم؟
خفه طناز…هیز چشم چرون…پسرا باید نگران عفتشون باشن باوجود امثال تو تو این جامعه
برو بابا حالا این پسرا اینقدر هیزی میکنن عیب نداره،هیزی من عیب داره؟
سیامک-جانم
جانت بی بلا گل پسر
-ام… چیزه…میخواستم…یعنی …
دیدم منتظر داره نگاه میکنه نفس صدا داری کشیدم و دست از هول شدن برداشتم
-میخواستم شماره ی سیاوشو بگیرم
ابروهاشو بالا داد یعنی برای چی
-برای اینکه راضی اش کنم بیاد دیگه…با دود که نمیتونم بهش علامت بدم…کفتر نامه بر هم ندارم…
خجالت زده خندیدو گفت:الان میارم صبر کن
شماره خودتم بدهههههههه
مدتی بعد با گوشی اش برگشت.کمی با تاچش ور رفت و گفت:بگم؟
-بگو
توگوشی ام سیو کردم شمارشو.
یه کله تکون دادم اونم ممنونی زیر لب گفت و درو بست.
پوفی کشیدم…حالا چیکار کنمممم؟؟؟؟؟؟
با حرص در اتاق سیاوشو باز کردمو رفتم توش.
اینقدر سردو سیاه بود که چراغو روشن کردم.رفتم کنار پنجره ی بزرگ اتاقش.
پرده ی سنگینشو کمی کنار زدم.5 لایه پرده داشت…انگار میترسید خدایی نکرده اتاقشو نامحرم ببینه اینقد لایه کِشی کرده.
اوووهَه…از اینجا چه راحت میشد خونه کامیاب رو دید زد…
قشنگ حیاطو تراسشون پیدا بود.چه بی خودکی رفتم از درخت هیزی کردما…
نگاهی به شماره اش کردم.
هی خواستم بگیرم هی گفتم نه…خلاصه تو درگیری بودم که تماس بر قرار شد
6 تا بوق خورد بر نداشت.آخیششش…الان قطع میکنم به سیامک میگم برنداشت و 4تا عشوه میام بی خیال هم قولش شه و بیاد بریم شمال عشق و حال و تمام…
همینکه خواستم قطع کنم صدای سرد سیاوش بلند شد
سیاوش-الو…
از هول ام جواب ندادم .اینبار عصبی تر گفت:الووو
آب دهنمو دادم پایینو لرزون گفتم:الو…سلام.
مکثی کردو بعد گفت:شما؟
-من؟…چیزه…من طنازم.
سکوت کرد.ای بمیری پسر نطقم کور شد
بعد مدتی طولانی سرد گفت:شماره منو از کجا آووردی؟
از 118…آخه نه که خیلی معروفیییی
-از سیامک گرفتم…
سیاوش-میشنوم…
من فکر کردم کری نمیشنوی
-چیزه…چیز…من…یعنی ما…یعنی همه امون…
با یه لحن کلافه گفت:میخوای چرت و پرت بگی قطع کنم
بی تر بیتِ زشت
-یه کم ادبم خوب چیزیه ها…خب اگه کارت نداشتم که زنگ نمیزدم…خداروشکر عاشق چشم و ابروتم نیستم
با کنایه گفت:مطمئنی؟
پررو
-شک نکن.
سیاوش-شک دارم
من نمیدونم…مگه الهه نمیگفت این کم حرف و به عبارتی لاله؟چرا به من میرسه بلبل زبون میشه؟
-یه دقیقه به حرفم گوش کن
خفه خون گرفت.صدای نفس هاش آروم بود.انگار یه جا تنهای تنهاست…این مگه مصافرت نبود؟برگشته؟
-میخوایم بریم شمال…خواستم بهت بگم تو ام بیای
پوزخندی زدو گفت:فکر نمیکنم ندونی که تازه شمال بودم.
-خب…این فرق میکنه…داریم خانوادگی میریم
سیاوش-کار دارم
-چه کاری؟…تا اونجا که من میدونم همش این ور اون ورو مصافرتی…
سیاوش-نیازی نیس تو همه چی رو بدونی
-ای بابا…چیزی ازت کم نمیشه یه بارم با ما بیایا…اگه تو نباشی سیامکم نمیاد
نفس بلندی کشیدو گفت:پس بگو…قضیه همون عشوه و دلبریه
با حرص دندونامو به هم فشار میدادم فوش بارش نکنم.
سیاوش-متاسفانه باید بگم کار دارم و نمی تونم تو نقشه هات کمکی بهت بکنم.
جوابی ندادم.اونم بدون حرف گوشیرو قطع کرد.
بمیری که از دستت راحت شم.
با حرص رو تختش نشستم.
رفتم توی گالریمو یکی از عکسای تکی سیامک که تو کَن انداخته بودیم رو بردم تو برنامه اِدیت…
با یه رنگ سیاه…بین ابروهاش یه پاپیون کشیدم پر رنگ…یه سیبیل پرپشت سیاه هم براش کشیدم…خخخخ…با سیبیل چه جیگری میشد…البته یه کم ته ریش داشتن جفتشون…جالبه که حتی اصلاح مو و صورتشون عین همه تقریبا…یا اگه هم کمی فرق میکرد به چشم نمیومد…
برای اتمام کار یه خال گنده سیاهم رو گونه اش گذاشتم.
آخیییی…دلم خنک شد…چه جیگری ساختم ازش
سیوِش کردمو یه راست گذاشتم روی شمارش…اسمشم سیو کردم(کله پوک)
حالا به سیامک چی بگم؟
ولش کن…تا قبل رفتن میپیچمش دم رفتن میگم نمیاد.

سیامک هی منتظر نگام میکرد ببینه بهش میگم یا نه…منم هی لبخند ژوکوند تحویلش میدادم.
رامین رفتن به شمال رو کنسل کردو گفت شمال تکراریه و بریم سرعین اردبیل…
هیچی دیگه…چشمم به شمال بود اونم منتفی شد… من چی جوری سیامکو عاشق وجناتم کنم حالا که از ساحل و دارودرخت و بارون و غروب آفتاب خبری نبود…هاننننن؟
بخشکی شانس.

بعد از ظهر آخرین روزی بود که به مصافراتمون مونده بود.
دیگه باید به سیامک میگفتم قرار نیس سیاوش بیاد.
دیدم چی کنم چی نکنم …بهتریت راه این بود برم تو باغ یکم سر صدا کنم و بکشونمش …باغ فضاش برای عشوه اومدن بهتر بود.
موهامو کمی مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین…
این پله هام برای صحنه عاشقانه خوب بودا…یادم باش یه بار خودمو دوسه تا پله قِل بدم پایین تا سیامک بگیرتم…نه بابا…من شانس ندارم،نمیتونه بگیره تا پله آخر میرم دستو پام میشکنه…معلولم میشم حالا بیا درستش کن
خلاصه که رفتم به باغ و کمی چشم چشم کردم.
خب چی جوری بِکشمش باغ؟
یکم چرخ زدم …داشتم فکر میکردم چیکار کنم که گوله ی سیاهی بین درختا دیدم.
کمی که دقت کردم.هیییی بلندی کشیدم…جیسون و کدوم خری باز کرده؟
از صدای من سرش چرخید سمتم…
دوقدم عقب رفتم که واکنش نشون داد.
دوتا نفس بلند کشیدم…حالتش جوری بود انگار باز میخواد بیاد دنبالم…بابا مگه من پدر مادرتو کشتم کینه به دل گرفتی؟؟
همینکه دوتا قدم دیگه عقب رفتم دیدم داره میاد سمتم.
جیغ بنفشی کشیدمو از ترس مخالف عمارت دوییدم سمت ته باغ.
حالا کفشمم تا حدودی پاشنه دار بود.تو اون سنگو کلوخ ها یکی در میون پام پیچ میخورد.
همونجور میدوییدم که پرت شدم زمین.
جیسون رسید بالا سرمو پارس های وحشتناکی کرد…این چش بود آخه؟مگه سیامک نگفته بود دیگه کاری به کارم نداره
ازترس رنگم پریده بود.دیگه داشتم اشهد امو میخوندم، تیکه پاره شم…که صدای سوت کشداری بلند شد و تو یه لحضه پارس کردنش قطع شدو ازم دور شد.
نگاهمو چرخوندم.
سیامک بود
برای بهتر شدن حالم نفس بلند کشیدم.فکر کنم یکم دیگه ادامه میداد خودمو خیس میکردم
سیامک نزدیکم شد
اخمی کردو گفت:اگه از سگ میترسی چرا پاتو گذاشتی تو باغ؟
چشمامو تنگ کردم.بی شک سیاوش بود.اون اینجا چیکار میکرد؟کی اومده بود که من نفهمیدم؟
با یه نگاه حرصی گفتم:سگه تو هاره…کی گفته بازش کنی؟
گوشه لبشو داد بالاو گفت:نمیدونستم اجازه اش دست شماست
بی توجه به زانوم که میسوخت نگاه کردم.وقتی افتادم حسابی سابیده شده بود.زانوی شلوار لی ام به کل پاره شده بود.
کف دستامم با سنگ ریزه سوراخ شده بود.موهای جنگلیمم باز شده بوددورم.کلیبسمم به نوک موهام آویزون بود.
کف دستامو کمی مالیدم.
یه دو قدم نزدیکتر شد ولی حرف نمیزد
با اخم گفتم:حداقل تاوقتی من اینجام بازش نکن…انگار منو میبینه مثل صاحبش ارث باباشو طلب داره
سیاوش-اونوقت میشه بگید خانوم تا کی اینجا هستن؟
لحنش پرکنایه بود.
نفسی کشیدم.سرمو بالا گرفتم و تو چشماش خیره شدم
-اگه حظورت اینجا دائمی باشه مطمئن باش زیاد نمیمونم
با همون اخم ابرو بالا انداخت.
به سختی بلند شدم.
نگاهی گذرا به پام کردو روشوکرد اونور رفت.
زیر لب پروویی گفتم که خونسرد گفت:شنیدم
-منم گفتم بشنوی
با فاصله ازش راه افتادم.بین راه دیدم داره میره سراغ سگ بیریختش منم لنگون لنگون رفتم سمت ساختمون.
خوبه الهه منو ندید.
رفتم تو اتاقو به دستو پام یکم کرم زدم،لباسامم عوض کردم.
به بهونه ی کار دارم و اینا تا شام پایین نرفتم.
یکم با محدثه اسمس بازی کردم.اونم میخواست چند روزی برگرده شهرشون.
ساکمو چیدم.لباسای فردامم آماده کردم
دیگه دیدم خیلی چپیدم تو اتاق رفتم پایین.
حالا نمیدونستم سیاوشم قراره بیاد یا میخواد دوباره خودشو بگیره بگه:کار دارم…
رامین جلوی تی وی بودو الهه میوه پوست میگرفت.
سیامک یا سیاوش هم رو یه مبل دیگه با گوشیش ور میرفت.
به احتمال قوی سیامک بود.چون اون عنق تو جمع نمینشست.
کنارش نشستم.لبخندی زدو آروم گفت:فکر نمیکردم بتونی راضی اش کنی
یه لبخند مثل سکته ای ها زدم
رامینم با شیطنت گفت:راضی شد؟
یه کله تکون دادم که خودمم منظور خودمو نفهمیدم اما اونا به علامت تایید برداشت کردن
رامین-خوبه…وسایلتونو جمع کردین؟صبح زود میریما
الهه تکه سیبی داد دستشو گفت:آره…(روبه من ادامه داد)میخواستی لباس گرم برداری
-برداشتم
الهه-یه کاپشن هم بیار
رامین-اینقدرام سرد نیس
الهه-از ایناییه که بد مریض میشن…بپوشه بهتره(روبه سیامک گفت)میخوای توجمع کردن ساک کمکت کنم؟
اونم با لبخند مهربونی گفت:نه زنداداش…کار خودمه.
الی ام کله تکون داد.هنوز تو فکر بودم که سیاوش اومد پایین.
یه راست رفت رو اون کاناپه محبوبش نشست.
رامین رو بهش گفت:ماشین میاری سیاوش؟
نگاهشو اول رو رامین بعدم گرفت سمت من.یعنی کاملا گربه شرکی شده بودم واسه خودم.
منتظر بودم ضایع ام کنه منم هرچی از دهنم در میاد بگم که آروم کله تکون داد یعنی آره بعدم روشو کرد اونور
خودمم تعجب کردم از موافقتش.
الهه با لبخند گفت:فکر کنم شام حاضره
رامین-آره بیار بخوریم زود بخوابیم…
شامو هل هلکی خوردم و شب به خیر گفتم رفتم بالا.
تا نیمه های شب فکروخیال کردم.مطمئنا میخواست سفرو زهرمارم کنه که راحت قبول کرده بیاد

چمدون به دست بالای پله ها بودم که رامین چند پله بالا اومدو بعد سلام صبح به خیر چمدونمو گرفت برد.
اهل کیف و اینا نبودم.گوشی رو گذاشتم تو جیب شلوارم، عینک ری بن قلابیموداشتم میذاشتم رو موهام که در اتاق سیاوش باز شد.
یه پیرهن آبی نفتی تیره پوشیده بودو آستیناشم بالازده
همینطور که ساعتشو میبست از کنارم با یه پوزخند رد شد.
ایشاله لبات همینجور سکته ای بمونه
خواستم برم پایین دیدم سیامک اومد.با اون تیشرت سفیدش جیگری شده بود.
با دیدنم لبخندی زدو چمدونو سویی شرتشو با یه دست گرفت،در اتاقشو بست
سیامک-سلام بانو
منم از لج اون ایکبیری با صدای بلند گفتم:سلام…صبحت بخیر
سیامک-صبح شمام بخیر…چمدونت کو؟
یعنی چقدر بین این دوتا فرق بود
-رامین گرفت برد بذاره تو ماشین
سری تکون داد و دست آزادشو گذاشت پشت کمرم و به سمت پایین هدایت کرد.
به سمت ماشینا میرفتیم که الهه گفت:طناز میای تو ماشین ما یا سیاوش؟
فهمیدم سیامکو سیاوش قراره با یه ماشین بیان و الهه رامینم با ماشین رامین
منم نخودی محسوب میشدم
وای …افتخاری؟نه نه نه…
-من با سیامک میام الی…
اونم سر تکون دادو سوار شد…گمونم اونم بدش نمیومد من خودمو به سیامک غالب کنم
سعی کردم به سیاوش که تکیه داده بود به ماشینشو پوزخند بارم میکرد توجه نکنم و با سیماو مش صفر خداحافظی کنم.

از ماشین غولتشنش بالا رفتم و وسط صندلی نشستم که به جلو دید داشته باشم.
سیامکم کمربندشو بستوگفت:کمربندتو ببند طناز
-عقب نشستم دیگه…جلویی ها باس ببندن
سیامک-جاده است
به اجبار کمر بند وسطو بستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا