رمان دلواپس توام

رمان دلواپس توام پارت آخر

3.8
(10)

 

-چرا هی حرف عوض میکنی سیاوش؟
سیاوش-من چند ساله که اینجا زندگی میکنم…خیلی عجیبه که برگشتم سر خونه زندگیم؟
صدامو کمی بالاتر بردمو با عصبانیت گفتم:عجیب اینه که قرار بود اونجا بمونی…اما یه دفعه غیبت میزنه ،میرم میام میبینم نیستی…در رفتی
سیاوش-کار داشتم
پلک زدم که اشکم نیاد پایین.باحرص سر تکون دادمو نفسی کشیدم
-خیله خب…باشه…اشتباه کردم که اومدم…به کارت برس
بلند شدمو به سرعت به سمت در رفتم.داشتم کفش میپوشیدم که دستمو محکم کشید سمت خودش.
اشکم بلاخره ریخت
-ولم کن…گفتم که…اشتباه کردم اومدم…اشتباه کردم که دلم برات تنگ شد…
دستامو از پشت گرفت.اشک توچشمام نمیذاشت ببینم صورتشو واضح
بلاخره چشمامو از اشک خالی کردم…نگاه اونم درمونده بود
سیاوش-آروم باش
-چیجوری آروم باشم سیاوش؟تو یه دفعه به خاطر هیچی گذاشتی رفتی…چند روزه خواب به چشمم نیومده…پیغاممومیبنی اما توجهی نمیکنی
باعصبانیت تقریبا داد زد:به خاطر هیچی نبود لعنتی…هروقت میام به این فکر کنم که دارمت و مال منی حقیقت آوار میشه روسرم…اینکه داداشم هروقت بخوادت باید دودستی تورو بهش تحویل بدم…انگار که امانت اون دستمه…نمیتونم بهت نزدیک شم…تمام سهمم شده تو تنهایی داشتنت…به خاطر هیچی نبود طناز…(باصدای تحلیل رفته تری گفت)وقتی افتادی دلم میخواست بیام جلو…بغلت کنم…بگم که هستم…اما حقیقت اینه که حقشو ندارم…اونی که هروقت تورو بخواد دارتت سیامکه نه من…نه تو نه من هیچکدوم نمیتونیم این قضیه رو پنهون کنیم…توقع داری روبه روی برادرم واستامو بگم تومال منی؟که دلشو بشکونم برای احساس لعنتی خودم؟اگه قلبش نتونه این دردو تحمل کنه و من از دستش بدم چی؟میتونم تا آخر عمر خوشحال کنارت بمونم؟
چشماش برق میزد.انگار که بخواد اشک جمع شه.
حقیقت محض همینی بود که ازش میترسیدم.
بدون فکرسرمو بردم جلو و بوسیدمش
بعد مدتی ، سرشو بین گردن و شونه ام گذاشت و نفس بلندی کشید
باصدای بمودورگه ای آروم کنار گوشم گفت:داری دیوونه ام میکنی طناز
-توهم
بعد مکثی سرشو بلند کردو با چشمای سرخش نگام کرد.
بعد مدتی به سختی کمی ازم فاصله گرفت
شالم روکه پرت کرده بود یه ور…دکمه های بالای مانتوم پاره شده بود
کمی خودمو صافو صوف کردم.آب دهنمو قورت دادموگفتم:یه لیوان آب میدی بهم؟
فقط میخواستم یه ثانیه نگام نکنه بتونم نفس بکشم
رفت و مدت طولانی ای گذشت تا بیاد.
لیوان آب و یه نفس خوردم.
رفتم سمت کاناپه و روش نشستم
چنگی محکم به موهاش زدوگفت:سرم درد میکنه…میرم یکم بخوابم
با کله تایید کردم یعنی برو
همینکه رفت مانتومو در آووردم.یه تیشرت صورتی تنم بود
نگاهی به در اتاقی که رفته بود کردم.
بلند شدمو یکم اینور اونور خونه اشو دید زدم
یه آشپزخونه ی مجهزداشت…مشخص بود رنگ غذارو به خودش ندیده.همه چی مرتب و تمیز بود
یخچالشم که مگس ام توش پرنمیزدو فقط بطریهای آب بود داشت
سالنش مرتب اما یکم وسایلاش خاک گرفته بود
به غیر اون اتاق که سیامک توش بود یه اتاق دیگه ام بود که توش یه میز بزرگ نقشه کشی و کتابخونه و یه دست کاناپه سیاه بود
کلا خونه اش خیلی ساده و سیاه سوخته بود
یه در باز کردم…دستشویی بود
رفتم توش و تو آینه یه نگاه به خودم کردم.
رژ لبم یکم دور لبم مالیده بود.لبمم یه خورده ورم داشت.
دستی به موهام کشیدم.بازشون کردم .
از دستشویی بیرون اومدمو به سمت اتاق خوابش رفتم.
آروم درو باز کردم.با همون لباسا طاق باز خوابیده و آرنجشم رو چشماش گذاشته بود
به سمت تخت رفتم.سینه اش آروم بالا پایین میشد
میگن کرم از درخته راس گفتن.
هی دلم میخواست انگولکش کنم…آخرم یه بلایی سرم میوورد.البته خب اینجوری دیگه مجبور بود بی چون و چرا منو بگیره…بد هم نبودا…
خاک توسر منحرفت طناز…آدم نمیشی
موهامو جمع کردم رو یه شونه امو لبه ی تخت نشستم
دستشو که رو سینه اش بود بلند کردم
مشخص بود که بیداره
آروم دراز کشیدمو سرمو روی سینه اش گذاشتم.روی قلبش
دستمم انداختم دور تنش
تکونی خورد اما حرفی نزد
سرمو کمی بلند کردمو به صورتش نگاه کردم
-خوابی؟
سیاوش-نه…
-دستتو برمیداری؟
بعد مکثی دستشو از رو صورتش برداشت …اما همچنان چشماش بسته بود.
کمی خودمو بالا تر کشیدمو چونه امو رو سینه اش گذاشتم
اینطوری بهتر تو دید بود
-برمیگردی عمارت؟
سیاوش- نمیدونم
-برگرد،خب؟
جوابی نداد.باز خودمو یکم بالاتر کشیدم.صورتمو روبه روی صورتش نگه داشتم
-خب؟
جواب نداد.منم با شیطنت چونه اشو بوسیدم.عکس العملی نشون نداد
یکم جابجا شدمو گونه اشو بوسیدم…اصلا تکون نمیخورد پسره ی سرتق
ریز خندیدمو اونور صورتشو بوسیدم،نوک بینی…پیشونی…چشماش…گلوش
یکم لای چشمای سرخشو باز کرد.
نگاهش خیلی خسته بود
-باشه باشه بخواب…اذیت نمیکنم
سرمو روی سینه اش گذاشتم.دستشو بلند کردو گذاشت روموهام
حرکت آروم دستش روی موهام همه چیرو از ذهنم پاک کردو چشماموگرم
باتک ویبره ی موبایلم که توجیبم بود بیدار شدم
سرمو بلند کردم.چشمای سیاوش هنوز بسته بود.
نگاهی به ساعت رو دیوار کردم…2ساعتی بود که خوابیده بودیم.
اومدم آروم بلندشم مثلا که بیدار نشه ،اماگوشیم شروع کرد به زنگ زدن.
حالا شلوارمم لی…مگه درمیومد از توجیبم
چشمای پف کرده ی سیاوشم باز شد
محدثه بود
-الو…الان چه وقت زنگ زدنه؟
محدثه-مگه وقتش چشه؟…چیکار میکردی که وقت مناسبی نبود؟
-داشتیم صحبت میکردیم
محدثه-کاملا از صدای گرفته ات معلومه…حالا نتیجه ی مذاکرات خوب بود؟خبر ندادی نگران شدم
به سیاوش که نیم خیز شده بودودستاشو از پشت ستون بدنش کرده بود نگاه کردم
-آره…مشکلی نیس
محدثه-خیلی خب…فقط مراقب باش زیاد گرم صحبت نشین…
-ساکت ببینم
محدثه-فعلا
-خداحافظ
گوشیرو قطع کردم
-ببخش بیدارت کردم
چنگی به موهاش زدوگفت:به اندازه ی کافی خوابیدم
بلند شدموگفتم:باید برم…الهه نگران میشه
به سالن رفتمو مانتومو از رو دسته کاناپه برداشتم.تنم کردم
اومد نشست رو کاناپه…
-نگران بشه 50بار زنگ میزنه…
رفتم سراغ کیفم.موهامو بستم .همینجور به این ور اونور رفتنم نگاه میکرد.
شالمو طوری انداختم که جای دکمه های پاره ام مشخص نباشه…حالا دکمه ها کجا پرت شده بود خدامیدونه
-سیاوش…میای دیگه
پوفی کشید.
-بهم زنگ بزن باشه؟
کله تکون داد.آروم گونه اشو بوسیدمو به سمت در رفتم
دنبالم اومد
-اگه باز به تلفنام جواب ندی باهات برخورد جدی میکنم فهمیدی؟
پوزخند آرومی زد.
سیاوش-واسه من دم در آووردی؟
-نخیر داشتم…من رفتم …خداحافظ
نفسی کشیدوآروم گفت:خداحافظ

از دربونشونم یه خداحافظی مشت کردم.رفتم سرخیابون و یه دربست گرفتم تا خونه…بدبخت الهه پیرشد با این خرج و مخارج من
تحدیدم کارساز بودو سیاوش وقتی بهش اس دادم گرچند تک و توک اما جواب میداد.
به الهه هم یواشکی گفتم که قضیه حله.

از صبح دارم به درو دیوار نگاه میکنم…سیاوش تنها یه کلمه گفته بود که”امروز میام”اما الان ساعت 5بعداز ظهره و هنوزم نیومده.
الهه هم مزون بودو سیامک هم کلاس.حسابی حوصله ام سر رفته بود
هی زارتو زورت تو اینستا و فیس بوک عکس از خودم میذاشتم تا وقت بگذرونم
دیگه از بس چرت و پرت هم گفته بودم سیما سرسام گرفت و رفت استراحت کنه.
منم که دیدم دیگه هم صحبت ندارم رفتم بالاتو اتاقم.
موهامومحکم بالاسرم بستم.جلو آینه عین مشنگ ها برای خودم قِرمیدادم که صدای ماشین اومد
پریدم جلوی پنجره.ماشین سیاوشو که دیدم یه جیغ کنترل شده کشیدم.
از ماشین پیاده شدوبه سمت ساختمون اومد.
بذار نرم استقبالش کنف شه.
برای خودم از خوشحالی باز قِر دادم.
یه نیم ساعتی گذشت.از در بیرون رفتم.یه نگاه به پایین انداختم از راه پله…کسی نبود
آروم دوتقه به درش زدم.جواب نداد.نکنه توهم زدم؟
درو باز کردم.نبود.خواستم برم پایینوبگردم که صدای شیر آب از حموم ،دستشویی اتاقش اومد.
دوتقه به درش زدم.آب رو بست و درو باز کرد.
صورتش کف مالی بود.داشت ریششو میزد انگار
با لبخند گفتم:سلام علیکم
دروتا ته باز گذاشت و رفت روبه آینه ایستاد.ژیلتشو گرفت دستش.
سیاوش-سلام
دیدم دمپایی اضافه نداره برای همین توچهارچوب ایستادم وگفتم:عجبه دلت اومد بزنیشون
ژیلتو رو صورتش کشیدواز تو آینه نگام کرد.
برگشت سمتمو مثل عروسک از کمرم بلند کرد گذاشت رو سنگ بزرگ روشویی و در رو بست.حالاقشنگ روبه روش بودم
دوباره ژیلتوگرفت دستش
یه رکابی سرمه ای پوشیده بود با شلوار ورزشی
همینجوری داشتم دیدش میزدم که گفت:به چی نگاه میکنی؟
-هیچی
سیاوش-اوهوم…قبلاچشم پاک تر بودی
پشت چشم نازک کردموگفتم:الانم هستم بی ادب
سیاوش-مشخصه
-تا اونجام که یادم میاد به این نگاها عادت داری…محض اطلاع استخرو میگم توشمال
سیاوش-اونی که باید نگاه میکرد نگاه نمیکرد.
به چشماش که عجیب شیطون شده بود خیره شدم.
نگاهشو گرفت و صورتشو با آب شست
حوله کشید رو صورتش
-خب فقط تو نبودی که نگاه کنم…کلی پسر بی عفت اونجا جولون میدادن
تو یه حرکت رکابی اشو در آووردو اومد روبه روم.دوتا دستاشودوطرفم رو سنگ گذاشت وگفت:خب!
-چرادر آووردی دیوونه؟
به در نگاه کردم
سیاوش-مگه نمیخواستی ببینی…ببین خب
آب دهنمو قورت دادم.حالا مگه میتونستم اون چشمای کوفتیمو ازش بگیرم؟
بیشتر بهم نزدیک شدو با صدای آرومی گفت:چیه؟موش شدی…تا 2دقیقه پیش خوب حرف میزدی که
واقعا هم موش شده بودم.
صدای سیما جون باعث شد کله ی هردومون به سمت در بچرخه
سیما-مادر سیاوش…اینجایی؟
سیاوش صاف ایستادو از در بیرون رفت و باز دروبست.
صداشون میومد
سیاوش-سلام
سیما-خوبی مادر؟ماشینتو توحیاط دیدم ذوق کردم که برگشتی…خوب کاری کردی مادر…میمونی دیگه
سیاوش جوابی نداد
سیما-فدات شم پسرم…من میرم مزاحمت نمیشم…شام غذایی که دوس داریو درست میکنم برات
سیاوش-ممنون
صدای در اومد یعنی رفت.درو باز کردمو از رو سنگ پریدم رو پاگردو اومدم بیرون
خاک به سرم…بدون پیرهن جلو سیما جولون داده؟
حالا عیب نداره…سیما جای مادرشه
با این حال گفتم
-یه چی تنت میکردی…زشته جلوسیم…
دیدم داره نزدیک میشه…یه قدم عقب رفتم
-جلوی سیما جون…نباید(یه قدم عقب تر)اینجوری بگردی
آب دهنمو قورت دادم.قلبم تو دهنم میزد.یه نگاه به در کردم و دویدم سمتش.
از پشت منو گرفت.وووی…
لبشو نزدیک گوشم آووردو آروم گفت:اینقدر واسه یه شیرگرسنه دلبری نکن…بدمیبینی
دستشو که شل کرد مثل فشنگ پریدم از اتاق بیرون.یه راست تو اتاق خودم
قلبم رو هزار میزد…
صدای خنده ی الهه و رامین که بلند شدمنم از سنگرم اومدم بیرون
ازپله ها پایین رفتم
سیامک و سیاوش کنارهم نشسته بودن.
ازطرزنشستنش شناختم کدوم سیاوشه
مثل سیرابی پخش مبل میشد.
آخه آدم کسی رو که دوسش داره سیرابی صدامیکنه؟دوست داشتنمم به درد خودم میخوره
رامین-به…رسیدن بخیر
همه نگاها اومد سمت من
-دیگه دیدم گلتون کمه نخواستم احساس کمبود بکنین
رامین-بله بله
اومد کنارمو دست انداخت دورشونه ام.هیچوقت نمیشدبگی رامین هیزو دله است…حتی اون روزا که زیاد ازش خوشم نمیومد و بهش میگفتم قاچاقچی دزد…واقعا حکم برادر و برام داشت
رامین-بیابشین یه میوه برام پوست بگیر عزیزم
ازتو بغلش بیرون اومدم گفتم:دیگه چی؟من برای خودمم از اینکارا نمیکنم
رامین خندیدو نشست رو مبل
رامین-خب میخوای سرش تخته بزنیم
-حنات دیگه رنگی نداره
الهه –بیا خودم برات میوه پوست میگیرم رامین…اینو ولش کن
-این به درخت میگن
روبه روی پسرها نشستم.انگشتامو تکون دادم به نشونه ی “سلام”
سیامک لبخندی زد اما سیاوش فقط نگاه کرد بچه پررو
الهه-چیشد بلاخره…عروسی محدثه 4شنبه اس؟
وای خدا…کاش نمیگفت…من خودم هنوز میخواستم یه جورایی بپیچم…بدموقعیتی بود.اگه الهه و رامین میومدن خوب بود …اما رامین گفته بود نمیتونه بیادو الهه هم کارو وسط هفته بودن و بهونه کرده بود
حالامن با کی برم؟
-آره…
الهه-خب خوش بگذره…
نفس صدا داری کشیدم
رامین-بایکی از بچه ها برو تنها نباشی
نگاهم به پسرا افتاد…وای خدای من…قسمت سختش
سیاوش با اخم روشو کرد اون طرف و گفت:من کار دارم…میتونی با سیامک بری
سیامک-4شنبه اس؟
-اوهوم…ولی…ولی من فامیلاشونو نمیشناسم…شاید نرم
سیامک-عروسی بهترین دوستته دختر…مگه میشه نری؟
قلبم تند میزد.چرا باز سیاوش پاسم داده بود؟
لبمو گاز میگرفتم و تو دلم به الهه فوش میدادم
سیامک-توهم برنامه اتو ردیف کن بیا سیاوش…سه نفری میریم…اونطوری منم تنها نیستم…
الهه-آره…سه تایی برین.
سیاوش-باشه برای بعد…سیما من شام نمیخورم…شب خوش
واز پله ها بالا رفت.
اصلا از لج توهم که شده با سیامک دوتایی میریم که بسوزی…پسره ی سرتق
سیامک درباره ی دامادو اینکه میشناسمش اینا سوال میکرد.منم باخونسردی جوابشو میدادم
وقتی الهه اینا خواستن برن بالا منم شب بخیری گفتم و رفتم اتاقم.
بدون اینکه حتی به گوشیم نگاه کنم تاوسوسه نشم…یه راست رفتم زیر پتو
به زور هم خودمو خوابوندم

کل صبحونه تمام سعیم این بود به سیاوش نگاه نکنم و مخاطبم بقیه باشن…اما نگاه سنگینش روحس میکردم.
به محدثه زنگ زدم.درگیر تدارکات عروسی هل هلکی اش بود.
مهراد اصرار داشت زودتر عروسی بگیرن بیان تهران که اینقدر تو رفت وآمد نباشن.مادر پدراشونم قبول کردن.
باباش چون خودش دبیر بازنشسته اس،تا فهمید مهراد دکترا داره و استاد دانشگاس…عاشقش شد.خدایی هم مرد محترمی بود.برای همین بود که اینقدر راحت دخترشو داد.یه چیز دیگه ام این بود که خانواده ی محدثه خیلی سنتی بودن…به عقدو نامزدی اعتقاد نداشتن.وقتی ام دیدن مهراد 1سال و نیمه با محدثه آشناییت داره تو دانشگاه…یه راست گفتن عقدو عروسی باهم.
اونروز با الهه به مزونش رفتم تا یه لباس از همونجا برام تدارک ببینه…اگه خودش میدوخت خیلی کمتر برامون درمیومد.
بین رگالهای پیشنهادیش پیرهن کله اردکی رنگی رو انتخاب کردم.
طرحش خیلی ضریف و دخترونه و صد البته پوشیده بود.
از لباسای لختی خوشم نمیومد.حالا مهمونیشون مثل ما ها قاطی نبودا.
سالن زن و مرد جدا بود.
بعد الگوزدنش همونجا موندم تابعد از ظهر به قول خانوم توکل آتیش سوزوندم.
یکی از لب تابا شونم ایراد داشت درستش کردم.
تروخدا ببین.اینهمه درس خوندم تا تعمیراتی بزنم واسه اینا
وقتی رسیدیم هوا تاریک بودوبقیه هم خونه.
سیاوشو سیامک تخته بازی میکردن و رامین فیلم میدید
رفتم سریع لباسامو عوض کردم و نشستم کنار رامین.طرح لباسمو براش توضیح دادم.
سیامک عروسی تهرانه دیگه؟
-اوهوم…یه درصد فکر کن شهر محدثه اینا باشه…منکه نمیرفتم این همه راهو
سیامک-کجایین؟
-اصفهانی…
سیامک-اوووم…مردم خوبی داره
-آره…لهجه هاشون بانمکه
سیاوش-تاسو بده
روموکردم سمت تلویزیون…هیچی بیشتر از بی محلی مردو حرص نمیداد
از من به بقیه نصیحت…بی محلی کنین آدم میشن
بعد از خوردن شام و یکم شب نشینی رفتیم بالا.
از سیاوش 2تا پیام باز نکرده داشتم
موهامو باز کردمونشستم روی تخت.
اولی”داری لج میکنی نه؟”
دومی”اعصاب منو بهم نریز طناز”
مال نیم ساعت پیش بود.
جواب دادم”اعصابت بهم ریخته هس…نیاز به تلاش من نیس”
سیاوش-میشه بگی چرا ناراحتی؟
-یعنی تو نمیدونی!
سیاوش-آهان از اینکه گفتم میتونی باسیامک بری؟که تصمیم گیریو برات راحت کردم؟مگه نمونده بودی تواینکه چیکار کنی؟
جواب ندادم.
سیاوش-بهتره موضوع رو کش ندیم…
-من میخواستم تو باهام بیای
سیاوش-مسخره اس سه نفری پاشیم بریم
-مسخره نیس…مردونه زنونه جداست اما من میخوام توهم باشی
سیاوش-بیا اتاقم
-اگه یهو یکی بیاد چی؟
سیاوش-قبلا هم اینقدر ملاحضه کار بودی؟
منظورش به اتاق رفتنای سیامک بود.بابا من اونموقع میرفتم سیامک کاری به کارم نداشت.نه توکه همش نزدیکمی
-اینقدر تیکه ننداز…اصلا نمیام حالاکه اینطور شد
سیاوش-نمیای دیگه؟
-نچ
دیگه جواب نداد.
ای باباااااااااااااا

بلندشدمو پاورچین به سمت اتاقش رفتم.
آروم درو باز کردم.اتاق تاریک تاریک بود.
چراغ اتاقو یه بار خاموش روشن کردم ببینم موقعیت چی به چیه…دمر خوابیده بودو با روشن شدن چراغ نیم خیز شد
چراغوکه خاموش کردم به سمت تختش رفتم
سیاوش-حداقل روحرفت میموندی
چراغ آباژور رو روشن کردموبراش زبون در آووردم
-بکش کنار ببینم
با اخم لنگ و پاچه ی پهن شده اشو جمع و جور کرد.
نشستم و تکیه دادم به بالای تخت
رو بازوی چپشو رو به من خوابید.یعنی نیم رخش روتخت بود
-خب!؟
سیاوش-خب چی؟
-چرا گفتی بیام؟
جوابی نداد.
یه رشته از موم رو دور انگشتم پیچیدمو گفتم:نمیای دیگه؟
سیاوش-میام
به چشماش خیره شدم
-میدونستم اومدنم اینقدر تاثیر داره قبل اونهمه نطق میومدم
سیاوش-قبل اونم میخواستم بیام
-پس …
یه مشت محکم به بازوی سفتش زدم
سیاوش-الان مثلا فکر کردی خیلی محکم زدی؟
-نره غول
توچشمام خیره شدوگفت:اگه مجبور بودی بایکی امون بری با کدوم میرفتی؟
-تو
سیاوش-حتی اگه مهمونی رو زهر مارت کنم؟که اخم کنم؟بداخلاق باشم؟
-اوهوم…حتی اگه باز بداخلاق بشی
سیاوش-ازته دلت حرف میزنی دیگه؟
-ازته تهش
یکم نیم خیز شدو خیره شد تو چشمام
سیاوش-طناز!
-جانم
سیاوش-بدون تو نمیتونم زندگی کنم میفهمی؟
-اوهوم
سیاوش-اگه روزی خواستی ولم کنی…بری…
-هیسسسس…هیچی نگو.
ساکت شد.
-نزدیک صبحه
بوسه ی کوتاهی روگونه اش زدم و بلند شدم
شب بخیر گفتم.طاق باز دراز کشیدوکف دستاشو گذاشت روچشماش
منم منتظر جواب نموندم و اومدم بیرون

موهامو باحوله خشک کردموصورتمو کرم زدم.
سرمیز نهار خیلی سعی کردم که نگاهام به سیاوش تابلو نباشه…اما نمیشد.همش نگاهم بهش بود.اونم خودش متوجه شده بودوچند بار ابرو انداخت بالاوچشماشوتنگ کرد.
ولی مگه میشد من دست از چشم چرونی بردارم؟آخرم رفتم چپیدم تو حموم و تا یه ساعت خودمو مشغول کردم
لباسامو که پوشیدم .گوشواره های حلقه ای ساده امو هم انداختم.گردنبند سیاوشم که مدتها بود به گردنم بودوجزئی از وجودم شده بود روی لباس انداختم
همه چی تکمیل شده بود.
موهامو خودم با سنجاق یه مدل بازو بسته پیچیده بودم.جلوی موهامو پف داده بودم به سمت بالا و یه آرایش سبز تیره.
مانتوی ریون بلندمو برداشتموبا شال سبزوکیف دستی ام از اتاق بیرون رفتم
داشتم از پله ها پایین میرفتم که سیاوش از اتاقش بیرون اومد.
یه کت و شلوارخوش دوخت نوک مدادی و پیرهن سرمه ایو یه کروات شُل
واقعا خوشتیپ شده بود
یه نگاه “اسکنی”به سرتاپام انداخت و به چهارچوب اتاقش تکیه داد.
منم با ناز ابرو بالا انداختمو لبخند شیطونی زدم.
چشماشو تنگ کردو یه قدم برداشت که منم از هولم تند تند پله هارو پایین رفتم
رامین که منو دید ابروانداخت بالاوگفت:اوهو…چه پرنسس زیبایی!
گوشه ی لباسمو گرفتم بالاو دلاشدم.
-پرنسسی از خودتونه آقا
آروم خندید.
سیاوش و پشت سرش سیامک هم اومدن پایین
سیامک یه کت و شلوار سیاه باپیرهن آبی و کروات آبی تنش بود.
جالبه یه نفرو تو دوحالت ببینی ها
خلاصه همه به جز سیاوش حسابی ازم تعریف کردن…که اگه تعریف میکرد جای تعجب داشت.
سوار ماشین سیاوش شدیمو رفتیم.
هرچی من غر زدم با ماشین سیامک بریم نمیتونم با این لباس راحت سوار شم آقا گوش نکرد که نکرد…کلا شترمرغش یه پا داره
همینکه وارد سالن شدمو محدثه رو دیدم کلی ذوق کردم.
آتیش پاره تیکه ای شده بود.
چقدر رقصیم و خدامیدونه.فکر کنم مهراد پشیمون شد عاشق من نشد بسکه جلوش قردادم…
بلاخره نیمه شب شدو عروسی هم تموم.با اینکه قرار نبود از هم دور شیم اما بغضم گرفت.کلی بغلش کردمو بی توجه به خواهرشوهرش که هی زر میزد آرایش عروس خراب شد آرایش عروس خرا شد،هی ماچش کردم.
-به درک که خراب شد.ما قصدمون انداختن محدثه به داداشت بود که به حمدالله به نیتمون جامه ی عمل پوشوندیم
اون نشنید اما محدثه فقط میخندیدو فوشم میداد.
کلی هم پشت سر عروس ،سیاوشو مجبورکردم بوق بوق کنه…حالاخودم سرسام گرفتم ها…ولی همچنان مصمم میخواستم بوق بزنه.
آخرم یه بشین سرجات با اخم گفت منم ساکت شدم
به خونه رسیدیم.
لیوان آبی از آب سرد کن خوردم
سیامک با لبخند گفت:شب خوبی بود…
-اوهوم…
سر تکون دادو آروم شب بخیری گفت.چشمم به قدمهای آرومش بودو خواستم به سیاوش حرفی بزنم که با افتادن سیامک رو سرامیک خشکم زد

پرستار-همراهای بیمار شمایین؟
رامین-بله…
پرستار-بردنش سی سی یو…اقدامات لازم روشون انجام شده…الان بیهوشه وتاوضعیتش نرمال نشه از ما کاری برنمیاد.
رامین-یعنی…یعنی…
پرستار-فقط میتونم بگم براش دعا کنین همین
ورفت.
رو صندلی تقریبا ولو شدم.الهه آروم اشک میریخت و رامین هم باوجود خودداری هاش از دیشب…آرومو مردونه اشک میریخت.
منم از پف چشم زیادچشمام باز نمیشد بسکه گریه کرده بودم
سیاوش اما ساکت وبدون حرف تکیه داده بود به دیوار
رگای روپیشونیش باد کرده بودو چشماش سرخ…حتی یه قطره ام اشک نریخته بود.انگار هنوز از دیشب تو شوک بود.
هیچکس دلش نمیخواست بره.
نمیدونم چند ساعت گذشت و چند تا پرستار بهمون اخطار دادن بریم خونه و خودشون خبر میدادن…خلاصه همچنان پشت در سی سی یو نشسته بودیم
که مردی با روپوش سفید اومدوگفت:بیمار بهوش اومد…منتها…
رامین-منتها چی دکتر؟
مکثی کردو سرتکون داد
دکتر-کاری از دست ما برنمیاد…طناز کدومتونه(به منو الهه نگاه کردومنم به خودم اشاره کردم)…بیمار خواستن بگم برید داخل
رامین-یعنی چی دکتر…من هرکاری لازم باشه برای برادرم انجام میدم…خارج…بهترین دکترها
دکتر دستشوروشونه ی رامین گذاشت و گفت:تصمیم با خودتونه…اما …وقت چندانی نداره…ضربان قلبش هر لحظه کند ترو دریچه قلبش بسته تر میشه…ریسک عمل اینقدر بالاست که…من اصلا پیشنهاد نمیکنم
رامین-یعنی صبرکنم و مردن برادرمو تماشا کنم؟
دکتر-برادر شما به صورت معجزه آسایی تونسته با این وضعیت دووم بیاره…نظر من اینه که رفتن رو براش سخت نکنین
شونه های رامین از گریه میلرزید
دکتر روبه من گفت:شمام بهتره برید داخل
به کمک همون پرستار لباسهایی که بهم دادوپوشیدم.
اشکم مثل رود سرازیر بود.حال هیچکس به پای سیاوش نمیرسید.
دیدمش.روی تخت باکلی دم و دستگاه دورش…لوله از بینی و سرم از دستش آویزون بود.
رنگ پریده.
هق هقم بیشتر شد.
آروم لای پلکاشو باز کرد
به زور لبخند زد.
سیامک-گریه نکن بانو…این چه کاریه با چشمات کردی؟
دستشو گرفتم و آروم اشک ریختم
اومدم حرف بزنم که آروم گفت:میشه به حرفم گوش بدی؟میدونم خیلی وقت ندارم….تا الانم خیلی خدابهم وقت داده
-این حرفو نزن
سیامک-چند روزی بود که …داشتم درد میکشیدم
-پس…پس چرا…
سیامک-دیگه بس بود…خسته شده بودم …طناز…میشه به حرفم گوش بدی؟(کله تکون دادم…نفسی کشیدوگفت)بهم قول بده کنار سیاوش میمونی…میدونم با نبودن من خیلی عذاب میکشه و… این حقش نیس…منتها تو اینکارو برام آسون کردی…رفتنو برام …راحت کردی…حالاکه تو کنارشی…میدونم میتونه تحمل کنه…دیگه …دلواپسش نیستم…میدونم از پسش برمیای
-سیامک…
سیامک-هیشش…فقط …گوش کن طناز…از وقتی دیدمت…تو عروسی…فهمیدم یه ورق جدیدی تو زندگیم باز شده…فکر میکردم میتونم…باهات زندگی کنم…آخه مگه میشه …تورو دیدودوست نداشت…که تورونخواست…توهمه ی اون چیزی بودی که میخواستم…اما رفته رفته متوجه شدم…خیلی طاقت نمیارم…به خودم قبولوندم…که تو برام فقط یه دوست بمونی…یه…دوست خوب…من…از نگاهای سیاوش فهمیدم …که بعد از این همه سال…اون هم دلش لرزیده…کاراش…حرفاش…اینا باعث میشد بیشتر …روی دوست بودنت تمرکز کنم…سیاوش خیلی سختی کشیده طناز…باتو روح گرفت…بعد سالها داره عشق و دوس داشتنو تجربه میکنه…حقش نبود این عشقو ازش بگیرم…من بارها خودمو سرزنش کردم…که چرا اونشب…به سیاوش اصرارکردم…بره و خودنویسی که باباقولشو بهش داده بود برای من بیاره…اگه من ازش نمیخواستم بره…شاید اینطوری نمیشد…این همه سال عذاب وجدان دردمو بیشتر میکرد
-تقصیر تو نبوده سیامک
سیامک-اما من توی اون جریان …من باعث شدم یه عمر کابوس شبهای سیاوش گریبانگیرش بشه…خودمو نمیبخشم…ولی حالا یکم خیالم راحتتره…چون اون تورو داره(لبخند محزونی زد)تو برای اون ارزش بالایی داری…پس کمکش کن…کمک کن کنار بیاد
هق هقم بلند شد…نفس بلندی کشیدوگفت:نمیخوام بگم بقیه هم بیان و منو تو این وضع ببینن….اما دلم طاقت نمیاره…میشه به رامین هم بگی بیاد؟
با سر تایید کردمو بوسه ی محکمی رو پیشونیش زدم.لبخند زدوخداحافظی آرومی کرد
به سختی نگاهمو گرفتمو زیر لب خداحافظ گفتم…
بعد از من رامین و الهه و بعد هم سیاوش…
سیاوش با رنگی پریده و چشمای پراز اشکش بهمون فهموند که همه چیز تموم شده.

سخت ترین کار دنیا رو دوشم بود…کنار اومدن با مرگ سیامک برای همه امون دشوار بود و برای سیامک از همه بدتر…
چه شبهایی که بی صدا فقط اشک میریخت ومن فقط میتونستم بغلش کنم …نه حرفی نه چیزی…یاد گرفته بود توخودش بریزه…اینم یه خصلت بی نهایت بد سیاوش بود.

***
9ماه بعد

تقریبا همه امون با مرگ سیامک کنار اومده بودیم.گرچند برای همه سخت بود…اما خب …
مرگ حق بود…حقی که به گردن همه هست.
رامین اون عمارت رو فروخت و عمارتی بزرگتر خرید.
اونجا پر از خاطرات سیامک بودو برای همه سخت میگذشت.
یه عمارت بزرگتر و بی در و پیکر تر…
الهه 2ماهه حامله بود
این شاید تنها خبری بود که بعد از مدتها خوشحالمون کرد.
وظیفه ی من یه جورایی سخت تر از همه بود.با وجود دردای خودم باید روحیه ی همه رو بهشون برمیگردوندم و سخت تر از همه سیاوش بود.
انگار باید از اول شروع میکردم.
اما خب شنیدین که میگن عشق معجزه میکنه؟
تونستم بلاخره با کلی مهرو محبت غمشو کمرنگتر کنم

***
سیاوش-طنااااااززززز
از دادی که زد برق از سه فازم پرید.فهمیدم شیرین کاریمو دیده…
خدانکشه منو با این راهکارام…الان قیمه قیمه ام میکنه…
همینکه صدای قدمهای محکمش روپله ها اومد ازجام پریدموبه سمت باغ جیغ کشون رفتم
همینکه مش صفرو دیدم با جیغ گفتم:مش صفر بگیییییییرششششش
نیازی به توضیح بیشتر نبود.
همینکه مش صفر منو در حال فرار میدید میفهمید که باز یه کرمی ریختم
صدای داد عصبی سیاوش عمارت و میلرزوند
سیاوش-مگه اینکه نگیرمت طناااااازززز…ببین با لباسام چیکار کردییییی؟
با خنده ای که از کنترلم خارج بود بلند گفتم:مشکی دوست ندارررررممممم
سیاوش-فقط وایسا
-مگه دیوونه ام
دور استخر میچرخیدیم
سیاوش لباس پاره پورشو بالاگرفت و گفت:این چیه؟یه دونه لباس هم نذاشتی دختره ی …
-آ آ آ…فوش ندیها…
سیاوش-فقط …وایسا…
سیما- مادر سیاوش آروم باش الان سکته میکنی
سیاوش-به درک…این دختر هر روز یه بلا سرمن در میاره…یه روز نقشه هامو میکنه دفتر نقاشیش…یه روزقرارای کاریمو کنسل میکنه…یه روز روصورتم با ماژیک نقاشی میکشه… صبح بلند میشم میبینم مو ندارم…وسط سرم یه جاده باز کرده
-خب میخواستم ببینم کچلی بهت میاد یانه…تازه توخیلی حرصم دادی والا اینکارو نمیکردم
سیاوش-این لباسا چییییی؟
-هی بهت میگم سیاه نپوش گوش نمیدی خب
من میخندیدم اون داد میکشید.بدون لباس یه شلوار ورزشی پوشیده بودو دور استخر میچرخید…بی حیا
سیاوش-فقط دعا کن دستم بهت نرسه
-ایشاله دستت قلم شه اگه بخوای منو بزنی…میرم پزشک قانونی شکایت میکنم پوستتو بکنن
سیاوش-جرات داشتی حتما این کارو بکن
-میکنم
سیاوش-وایسا تا خودم بهت نشون بدم پزشک قانونی کدوم طرفه
-خودم بلدم برم…سیاوش باورکن یه تارموم کم شه…میرم صیغه نامه ارو باطل میکنم
سیاوش-توبیخود میکنی
همچینی داد زد که از ترس پاهام جفت شد.
سیما-سیاوش جان تروخداکوتاه بیا…پس میوفتی مادر
-سیمی جون این هفتا جون داره نگران نباش
سیاوش همچین خیز گرفت سمتم یه همانند یوزپلنگ دویدم سمت اتاقک سیما اینا ته باغ…
توی این باغ هم خونه سرایداریش شده بود خونه ی مشتی و سیما جون
درو باز کردم و رفتم تو.هنوز درو نبسته بودم که سیاوش از اون طرف هول داد.
فقط جیغ میکشیدم.
اینقدر خر زور بود پرت شدم رو زمین.
قیافه اش بدجور برزخی بود.
اصلا نتونستم بلند بشم…رو زمین کشون کشون عقب میرفتم.حالاخنده امم گرفته بود
منکه میدونستم سیاوش فقط دادو بیداد میکنه…حتی یه بارم منو وشگون نگرفته چه برسه کتک
اومدم به اتاق کوچیکه در برم مچ پامو گرفت کشید.با خنده جیغ کشیدم.
از وقتی با موزر کچلش کرده بودم موهاش خیلی بلند شده بود.
بچم سه هفته ی تمام کلاه میذاشت سرش…تا یه سانت رشد کرد
-سیاوش تروخدا
سیاوش-تروخداچی؟
خندیدم
بدن سنگینشوانداخت روم که نتونم حرکت کنم.
-نکن سیاوش…بلند شو…این چه جور تنبیهیه
سیاوش-برای تو فقط این جواب میده
شیطون توچشمای عسلیش نگاه کردمو گفتم:دیگه چی؟
سیاوش-که صیغه ارو فسخ میکنی آره؟
-غلط کردم…
دوتا مچ دستاموبا یه دست بالای سرم گرفت
سیاوش-پزشم قانونی ام میخوای بری هوم؟
-نه نه …تروخدا…دارم له میشم
سیاوش-عادت میکنی
جیغی کشیدمو گفتم-پاشو گنده بک
سیاوش-میخوام تا قبل از اینکه بتونی صیغه نامرو فسخ کنی یه اقداماتی انجام بدم
چشمامو گردکردمو باخنده گفتم:خاک به سرم
سیاوش-ببینم جرات کدوم یکی از اون کارارو داری
شروع کرد به بوسیدنم.
همینکه یکم سرشو فاصله داد سریع گفتم:پاشو سیاوش…سیما جفتمونو میکشه
سیاوش-هیشششش
دوباره بوسید.
دست انداخت زیر لباسم که سیما هراسون درو باز کرد
سیما-مادر چیکارش کر…
همینکه مارو دید خشک شد.
از خنده و خجالت سرمو بردم تو سینه ی سیاوش.
سیما-خاک به سرم
صدای لخ لخ دمپایی اش نشون میداد که دویدو رفت
توچشمای هم نگاه کردیم.مثل کسایی که دارن فکرمیکنن لباشو یکم جلو دادو بعد مکثی گفت:
سیاوش-به نظرت تو روحیه اش تاثیر گذاشتیم
-سیاااااوش….میکشمت…آبرومو بردی
سیاوش-ساکت…بذار به کارم برسم
شروع کرد به بوسیدن گردنم
-پاشوووو….همین مونده تو دوران نامزدی برات بچه هم بیارم
سرشو آوورد بالاو با یه لبخند کمرنگ گفت
سیاوش-اتفاقا بد هم نیس…فکر میکنی به کی بره بچه امون
-مسلما به من میره
سیاوش-چرا اونوقت؟
-خب من مادرش میشم
سیاوش-به نظرت من عمه اش میشم؟
با خنده گفتم:باید به من بره …
سیاوش-بعدا در موردش بحث میکنیم…فعلا بذار به کارم برسم
-وایسا…اگه به سیماجون بره چی؟
ابرو بالاانداخت و گفت:چرا سیما؟
-آخه…اولین کسی که دیدیم اون بود….اینجام که خونه ی اونه…یعنی بچه ام شکل سیماجون میشه؟
لبهاشو بهم فشرد که خدایی نکرده،بلا به دور…چشمم اون روزونبیته…یه وقت نخنده
سیاوش-همچین بدم نیس…تپل مپل سفید
-هیییی…به مشتی میگم عیالشو به چشم خریدار نگاه میکنی
سیاوش-من فقط به عیال خودم نگاه میکنم…
لبمو گاز گرفتم
سیاوش-حالا میذاری به کارم برسم یا نه
-من میگم بریم تواتاق خودمون…اینجوری شکل خودمون میشه…هوم؟
یکم از روم کنار رفت که سریع از زیرش بلند شدمو فرار کردم.صدای خنده ام مهار نشدنی بود
پرحرص طناز گفتنش نشون میداد که الانه باز بیاد دنبالم…
خداپشت و پناهم باشه
پایان.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا