رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 10

3
(2)

 

در آسانسور بسته شد و بالا رفت ولی من اینقدر گیج و منگ بودم که قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم و همش حرفای اون نیمای لعنتی توی سرم تکرار میشد

این که گفته بود یه شب باهام باش ، یعنی اینقدر من رو در دسترس و خراب دیده که به خودش جرات همچین پیشنهادی داده ؟؟

با حرص لبهام روی هم فشردم و با باز شدن در آسانسور به خودم اومدم و با قدمای آروم بیرون رفتم اینقدر گیج بودم که اصلا متوجه اطرافم نبودم و حالم خوش نبود

خواستم به طرف اتاقم برم ولی با دیدن اون جیک عوضی که با نیش باز به طرف اتاق میرفت و تکرار حرف های نیما توی سرم تصمیم گرفتم که برای همیشه برم چون دیگه جای من توی شرکت نبود !!

با این تصمیم در مقابل چشمای متعجب منشی عقب گرد کردم و با عجله از پله ها پایین رفتم تا هر چی زودتر از این مکان های نفرین شده فرار کنم

آره جای من اینجا نیست جایی که رئیسش به کارمندهای خودش چشم داره و مثل ابزار جنس…ی بهشون نگاه میکنه

با دست های مشت شده و عصبی از شرکت خارج شدم که یک دفعه مردی جلوی راهمو گرفت و با خشم گفت :

_ کار خودتو کردی و راحت داری در میری؟؟

سرتا پاشو با دقت از نظر گذروندم نمیشناختمش این دیگه کی بود ؟؟ با تعجب لب زدم :

_بله ؟؟

پوزخند حرص دراری زد و با خشم گفت :

_بایدم بدبختایی که از کار بیکار کردی رو به یاد نیاری !!

اوووه خدای من ….اینم یکی دیگه از نگهبانایی بود که بخاطر من از کار بیکار شدن ، چشمامو با درد بستم و با شرمندگی سرم رو پایین انداختم حالا باید چی بهش میگفتم خدایا ؟؟

با دیدن سکوتم دستشو به کمرش زد و شاکی خطاب بهم گفت :

_چیه ؟؟ لال شدی ؟؟

سرم رو با شرمندگی بالا گرفتم و درحالیکه دستپاچه دستامو روی هوا تکون میدادم گفتم :

_من….من واقعا شرمندم نمیدونم چی باید بگم؟!

سر تا پامو از نظر گذروند و با پوزخندی گفت:

_به تیپ و قیافت میاد بچه پولدار باشی

کیفمو توی دستم فشردم که یک قدم بهم نزدیک شد و با حرص ادامه داد:

_ببین دختر شرمندگی تویی که تو پول بابات غرقی و نمیدونی فقر و بدبختی و نگاه منتظر زن و بچه ات یعنی چی برام هیچ ارزشی نداره !!

از خجالت و شرم دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه واقعا من با این خانواده ها چکار کرده بودم حالا میخواستم چه خاکی تو سرم بریزم وقتی که چندین نفر بیکار کردم ؟؟ مسئولش هم فقط و فقط سر به هوایی و روحیه بچگانه ام که میخواستم پیش رییسم خودی نشون بدم بود

حس میکردم چطوری قطره های عرق از روی کمرم پایین میان و لحظه به لحظه تو حس بدی غرق میشم دستی به صورت عرق کرده از شرمم کشیدم و با بغضی که گریبان گیرم شده بود لرزون نالیدم :

_واقعا نمیدونم چی‌‌‌…..

درحالیکه دستش جلوی صورتم به نشونه سکوت میگرفت توی حرفم پرید و عصبی غرید :

_به جای شرمندگی و معذرت خواهی بیخود کاری کن تا برگردیم سرکارمون !!

با این حرفش خشک شدم و بی حرکت خیره دهنش شدم یعنی چه که من کاری کنم برگردن سر کارشون؟؟ اونم با وجود نیمایی که پیشنهاد مسخره قصد داشت من رو به تختش بکشونه

دستامو بهم چلوندم و درحالیکه نگاه گریزونم رو به اطراف میچرخوندم صادقانه لب زدم :

_باور کنید کاری از دست من ب….

توی حرفم پرید

_هه….کاری از دستت برنمیاد ؟؟

با انگشت اشاره به پشت سرش جایی که بچه ای مریض روی ویلچر که یه ماسک روی دهنش قرار داشت رو بهم نشون میاد عصبی ادامه داد :

_اون بچه رو میبینی ؟؟ بچه منه…که الان باید ببرمش بیمارستان برای چکاب و عوض کردن داروهاش و هر دفعه خرج بیمارستان و دوا درمونش سر به فلک میکشه و من مجبورم دو شیفته کار کنم تا بتونم خرجش رو دربیارم

نَم اشک توی چشماش نشست و با بغض ادامه داد:

_ولی بخاطر توی عوضی الان شرمنده بچه ام شدم

 

یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید بدون اینکه فکر کنم کارم درسته یا نه؟؟ دستم به سمت کیفم رفت و درحالیکه کیف پولم رو بیرون میکشیدم تموم مبلغی که داخلش بود رو بیرون کشیدم با دستای لرزون پولا رو به سمتش گرفتم و آروم لب زدم :

_اینا رو فعلا بگیرید میدونم کمه تا برم بانک بازم پ….

یکدفعه با دستش محکم زیر دستم زد که پولا از بین دستای سست و لرزونم بیرون ریختن و تا به خودم بیام جلوی چشمام توی هوا پخش شدن

هنوزم نگاهم توی هوا به دنبال پولا در گردش بود که با صدای عصبی اون مرد به خودم لرزیدم و یک قدم به عقب برداشتم

_ما گدا نیستیم خانوم محترم فهمیدی ؟؟؟

پرهای بینیش با حرص شروع کردن به تکون خوردن و با خشم ادامه داد :

_حالم از شما بچه پولدارهایی که فکر میکنید هرگندی که بالا آوردید میتونید با پول باباتون درست کنید بهم میخوره

خجالت زده دستی به صورتم کشیدم و درصدد کار اشتباهی که کردم با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد خفه لب زدم :

_م….من فقط خواستم بهتون کمک کرده باشم وگرنه قصد توهین نداشتم !!

پوزخند صدا داری زد و گفت :

_هه …. میخوای کمک کنی ؟؟

نیم نگاهی به اون بچه روی ویلچر انداختم و با حس عذاب وجدانی که گریبان گیرم شده بود مصمم لب زدم :

_آره …. هر کمکی که بخوایید !!

توی چشمام که نَم اشک توش جمع شد خیره شد و جدی گفت :

_اوکی …. پس هرطوری که شده ما رو سرکارمون برگردون

کلافه دستی به موهام کشیدم و بی حوصله لب زدم :

_ولی ‌آخه …‌

توی حرفم پرید و عصبی گفت :

_آخه و اما نداره ما فقط همین رو ازت میخوام

سرش رو پایین گرفت و همونطوری که نگاهش روی پولای کف زمین میچرخوند با پوزخند تلخی اضافه کرد :

_نه ….پولا و صدقاتت رو !!

من هیچ کاری از دستم برنمیومد و با این حرفا فقط داشتم اذیت میشدم و حالم بد میشد چون با شنیدن تک تک این حرفا این جمله توی ذهنم تکرار میشد که من باعث بدبختی این همه آدم شدم اونم فقط سر بچه بازی و نادونی !!

پوووف کلافه ای کشیدم و نگاه سرد و یخ زده ام رو به زمین دوختم چون هیچی برای گفتن نداشتم جز شرمندگی !!

به طرف بچه اش رفت و همونطوری که دسته های ویلچرش رو میگرفت ازم کنارم میگذشت بلند خطاب بهم گفت :

_امیدوارم به زودی خبرای خوبی ازت بشنویم چون منتظریم !!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه از کنارم گذشت و دور و دورتر میشد خدایا الان باید چیکار میکردم ؟؟

سرگردن چرخی دور خودم زدم و ناامید اسم خدا رو زیرلب زمزمه کردم ، بی حس و حال خم شدم و بعد از اینکه پولا رو از روی زمین برداشتم خواستم به طرف سر خیابون برم و تاکسی بگیرم

ولی با چیزی که به فکرم رسید عقب گرد کردم و با عجله وارد شرکت شدم و درحالیکه بالای سر منشی می ایستادم بی مقدمه لب زدم :

_شماره رییس رو میخوام !!

سرش رو از پرونده جلوش بالا گرفت و با دیدن من چشم غره ای بهم رفت و یه کلام گفت :

_ندارم !

میدونستم داره دروغ میگه …مگه میشه شماره رییس شرکت رو نداشته باشی اونم کی ؟؟؟ منشی شرکت ؟!

لب پایینم رو زیر دندون فشردم و کلافه غریدم :

_ببین هیچ حوصله کلکل و بحث باهات رو ندارم پس زود شماره رو رَد کن بیاد !!

نمیدونم چی توی صورتم دید که بی حرف شماره روی کاغذ نوشت و به طرفم گرفت با حرص از دستش کشیدم و با یادآوری ماشینم که هنوز توی پارکینگ بود

درحالیکه به طرف پارکینگ راه میفتادم کاغذ رو توی دستم فشردم و عصبی زیرلب زمزمه کردم :

_این چه بلایی بود که سرم اومد خدا !!

بعد از نشستن پشت ماشین پامو با تموم قدرت روی گاز فشردم و از پارکینگ شرکت بیرون زدم باید تا دیر نشده با اون نیمای احمق صحبت کنم

#توجه
عشقا لینک کانال رو هر روز باطل میکنم پس هرکی لفت زد دیگه برای لینک پی وی من نیاد که نمیدم قابل توجه اونایی که الکی لفت میدن

” نیمـــــــا “

به خونه که رسیدم عصبی ماشین توی حیاط پارک کردم و وارد شدم که امیلی رو درحالیکه حاضر و آماده در حال بیرون رفتن از خونه بود دیدم هیچ وقت ندیده بودم امیلی بدون اجازه من از خونه خارج بشه چون همیشه قبلش باهام هماهنگ میکرد

انگار دلم دنبال بهونه و دعوا باشه که حرصم روی سر کسی خالی کنم با ابروهای بالا رفته نگاش کردم و سوالی پرسیدم :

_کجا ؟؟

مضطرب دستی به لباس کوتاه و فانتزی تنش کشید

_میخوام برم تا سر خیابون یه خرید کوچیک دارم و زود برمیگردم

از اینکه داشت دروغ بهم میبافت چشم غره ای بهش رفتم

_آدم با این تیپ و آرایش میره خرید ؟؟

با این همه تیپ و اینهمه وقتی که صرف آرایشش کرده بود مگه خر بودم که نفهمم احتمالا با دوست پسرش قرار داره

با این حرفم آب دهنش رو قورت داد و دستپاچه نالید :

_نه میدونید چیه میخواستم بعدش اگه وقت بود برم پیش دوستم و برای همی…..

دروغ پشت دروغ !!
کتم رو از تنم بیرون کشیدم و همونطوری که روی مبل پرتش میکردم توی حرفش پریدم و بلند گفتم :

_اوکی هرجایی میخوای بری برو ولی …..

توی چشماش خیره شدم و ادامه دادم :

_دیگه به من دروغ نگو !!

روی مبل نشستم که با قدمای سست به سمتم اومد و درحالیکه رو به روم می ایستاد شرمنده سرش رو پایین انداخت و لرزون گفت :

_ببخ….ببخشید قربان !

سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم که صدای لرزونش بلند شد

_بخدا زود برمیگشتم دیدم خونه نیستید گفتم برم

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا