رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 53

4.5
(8)

جلو میاد … بازوم رو میگیره و به اتاق می بَره : چش نی ، گوشه … عوض میکنی میریم …
توی اتاق بازوم رو ول میکنه که میگم : مسیح زشته ؟
پوفی میکِشه و می دونم که می خواد خونسرد جوابم رو بده و می گه :
ـ بد نیست … زیادی خوبه … اونقدر زیادی که همچین داری با رگ غیرتم بازی میکنی … برو عوض کن خانومم ، برو…
نیشم شل میشه و میگم : خیلی هم قشنگه …
نیمچه لبخندی به این لوس بازیم میزنه و میگه : توله ، میام جِر می دم تو تَنِتا !
با خنده لباس عوض میکنم که باز رو به راه میشه و میگه ، می خنده … شوخی می کنه … شوخی هایی که رنگ به رنگ
میشم و بازم بهش میگم که بی حیاس ! ….
خوشحال میشم از این حساسیتش … از این گیر دادنش … از این که منو فقط برای خودش میخواد …
هر چقدرم دلت آزادی بخواد … هرچقدرم دوست داشته باشی که بی قید باشی … بازم تعصبی که عشقت خرجت میکنه…
زیر دندونت مزه میده … توی دلت قند آب میکنه و ته دلت می لرزه … احساست رو قلقلک میده …
به خونه ی حاج کمال که می رسیم پیاده میشیم … ابروهام به هم نزدیک میشه و سوالی می پرسم : مهمون دارین ؟
ـ خانواده ی یاشارن … یسنا جدا شده … امروز حکم طالقش رو دادن و بعدا صیغه ش رو می خونن … ماهی گفته بیان
تنها نمونن تو خونه حالش بگیره …
به سمت ساختمون می ریم و میگم : مامان ماهی با خانواده ی پدریت راحت تره تا با خواهرش خودش …
ـ سایه ی خواهرش رو با تیر می زنه … درسته که با برادر خواهرای کمال خوبه ، همون قدر که با اینا خوبه ، با خانوم
بزرگ که میشه مادر حاج بابا بَده …
صبر میکنم و سمت من برمیگرده … هنوز دستم توی دستشه که میگم : وا ، تو مادر بزرگت زنده س ؟ …
ـ آره بابا ، مادر بزرگ نگو ، فسیل بگو …
خنده م میگیره : نگو اینطوری گناه داره …
باز راه می افتیم و من ادامه میدم : پس چرا رفت و آمد ندارین ؟
ـ گفتم که ، مامان ماهی بدجور شاکیه ازش ….
ـ حاج بابا چی؟

اونم شاکیه ، خیلی وقته حتی مادرش رو ندیده دقیقا یادم نمیاد ، اما چند سالی میشه … اتفاقا دو هفته ی دیگه سالگرد
ختم آقا بزرگه … بابای حاج کمال … از اهواز میاد …. میره خونه ی اهورا اینا … بعد از حاجی، بابای اهورا بزرگه س …
اونجا میره تا با هم برن سرخاک … اهواز با عموی کوچیکم زندگی میکنه … مجرده اونم !
ـ من هیچی از زندگی تو نمیدونما ….
ـ نه که من می دونم !
بی مقدمه میگم : تورج داداشمه !
میخکوب میشه … با مکث سمتم برمیگرده که میگم : همون عزیزیه که گفتی داغش رو به دلم می ذاری …
زل میزنه به چشمام و وا می ره …. حس میکنم بازم از خودش و قضاوت عجوالنه ش دلگیره … لبخند میزنم … دست
دیگه م رو جلو میارم و روی دستش می ذارم … همون دستی که دستمو گرفته … میگم :
ـ گذشته ها رفته … بیا … بیا دیگه به روی خودمون نیاریم چی شده …
هر دو دستش رو بیرون میکشه و تنگ بغلم میکنه … بیخ گوشم میگه : گذشته گند زدم … خراب کردم …. آینده ت رو
… آینده مون رو می سازم … قول میدم نهان !
ـ اینجاااااارووو ….
از جا می پرم ، اما مسیح به روی خودش نمیاره و فقط زیر لب میگه : به وَاهلل شیطونه میگه ببرمش همون چهار راه خراب
شده ولش کنم !
خنده م میگیره و ازش فاصله میگیرم … کسری دو تا یکی پله ها رو پایین میاد و سوت میزنه و میرقصه : حاال یارُم بیا…
دلدارُم بیا ….
مسیح ـ چته تخم جِن ؟ عروسی نَنَتِه ؟
کسری ـ عروسی برج زهره مارمونه …. ) رو به من ( اخالقه تُخـ)( رو دوست داشتی یا اخمش زیادی قشنگه ؟
بلند قهقهه می زنم و مسیح تند سمت کسری میره که کسری با همون سرعت دو تا یکی پله ها رو باال میره …
مسیح اخمو مچ دستم رو می گیره و دنبال خودش می کِشونه ، غر میزنه : یکی نی بگه ساغر از جنگولک بازیای تو
خوشش اومده یا دلقک بازیت قشنگ تره …

نیم نگاهی به من میندازه : نیشِت شل شده ها !
با ته مونده های خنده داخل میریم … خنده م رو قورت میدم نگام که به مامان ماهی می خوره … حاج بابا مثل همیشه
خوشرو سالم میکنه ….
بعد از سالم و احوال پرسی با بقیه تنها صندلی خالی کنار یسنا رو نشونه میگیرم … جلو میرم و کنارش می شینم … مسیح
سرگرم سر و کله زدن با کسری شده که براش دست گرفته … یه بغل گرفتن ساده توی باغ بزرگ این خونه چه دردسری
شد …
یسنا: چی شده کسری این همه ذوق زده س ؟ …
می خندم : مرض داره ، چیزی نشده … تو خودت خوبی ؟
لبخند مالیمی می زنه : دلیلی برای بد بودن وجود داره ؟ …
شونه باال می ندازم : تا از چه دیدی بهش نگاه کنی …
ـ یاشار گفت بهم کثافت کاری نادر زندگی تو رو هم گرفته … معذرت می خوام !
ـ بابت کاری که هیچ ربطی به تو نداشته و تو باعثش نبودی معذرت می خوای ؟
یسنا پوفی میکِشه : خواستم با چنگ و دندون نگه دارم زندگیمو … نه از روی عالقه … از روی نخوردن مهر طالق توی
شناسنامه م … منتها تیر آخرو حرکت زشتی که با تو کرده بود رها کرد …
لبخند مالیمی میزنم … دستم رو روی دستش که روی زانوشه می ذارم و مالیم فشار میدم … می گم : پس خوشحالم
که اون اتفاق تونست قانعت کنه که از تالش دست برداری …. آدمی که از ریشه خرابه … میوه ی خوب نمیده … حتی
بعد از هزار سال که پاش آب بریزی و کود بپاشی ! … دیگه چنگ و دندونم به کار نمیاد !
خم میشه و بی هوا گونه م رو می بوسه : این جمله ت رو باید با آب طال نوشت !
ـ نهان …
جا می خورم و به عقب بر میگردم .. حواسه مسیحم به سمت من پرت میشه … برای اونم این صدا زدنه مامان ماهی
عجیبه … هولزده بلند میشم …
ـ بـ … بله ؟ …
ـ بیا میز شام رو بچینیم …

 

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫16 دیدگاه ها

  1. آرمین جان خواهشا دانلود کن از آدرسی که کوثرگفت وزود به زود پارت بزار. یه سال هست داریم یه این رمان دنبال میکنیم.

  2. باسلام وخسته نباشید
    امروز هم چند بار رمان دختر حاج آقا رو هم از اینجا وهم از گوگل امتحان کردم ولی پنجره مسدود میشد چطور میتونم پارت ۶۸رو بخونم؟ممنون میشم

  3. من چند بار از همینجا پارت ۶۷ رو زدم تا بخونم پنجره اش بسته بود.
    میخواستم رمان حاج آقا یاهمون رمان تینا رو دانلود کنم دانلود نمیشه میشه شما لینک دانلود رو بذارید ممنون میشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا