رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 51

4.3
(6)

 

تورج چرا نمیاد و مستقیم با مسیح حرف نمی زنه ؟… چرا از مسیح نفرت داره ؟ … از مسیح و خانواده ش …
دور هم شام می خوریم .. مسیح قول میده که خودش هوای سحر و یاشار رو داشته باشه و قرار می ذارن که خود یاشار
بره و با خواستگار سحرناز حرف بزنه تا درستش کنه …
*
باد مالیمی میاد و من دوست ندارم بهار تموم شه و تابستون جاش رو بگیره … من عاشق یهویی بارون اومدن و یهویی
آفتاب زدنم …
کسری داره با مسیحی که مشغول رانندگیه حرف میزنه و سحر کنارم نشسته … از وقتی ساغر براش تعریف کرده بهم
محبتای بی دریغی میکنه … دلش می سوزه برام ؟ نمی دونم …
صدای مسیح رو می شنوم : نهان شیشه رو بده باال عرق کردی مریض میشی …
تکیه م رو از پنجره میگیرم و می گم : خوبه مسیح … بذار باز باشه …
میبینه گوش نمیدم و خودش دست به کار میشه ، شیشه رو باال می ده و میگه : خوب شدی چشم !
نفس عمیقی میکشم که کسری میگه : شب اونجا بمونین …
مسیح : ماهی نهان رو بیرون کرده …
کسری : تو که می دونی اون لحظه ای عصبی میشه …
مسیح : آره ، منتها نهان انگاری دائمی عصبی شده !
چیزی نمیگم و من عصبی نشدم … دلگیر شدم فقط !
ماشین رو جلوی در ورودی نگه می داره و بوق میزنه … طبق معمول باغبون درو باز میکنه و داخل میریم …. ماشین رو
انتهای مسیر خاکی رو به روی ساختمون نگه می داره و پیاده میشن … فقط من می مونم …
مسیح ماشین رو دور میزنه و خم میشه و از پنجره ی ماشین منو نگاه میکنه :
ـ افتخار نمیدی ؟ …
ـ هستم تا بیای ..
جلو میاد و پیشونیم رو از همون پنجره می بوسه : بیا با هم بریم خانومم . زود سحر و می بندیم بیخ ریش ننه ش … با
هم برمیگردیم …
ناراضی پیاده میشم … لبخندی بهم میزنه و دستش رو با دستم پنجه میکنه … محکم دستم رو میگیره . خم میشه و بیخ
گوشم میگه : تو منو داری … تا وقتی هستم هیچ جا برای تو نا امن نیست . باشه ؟
صاف می ایسته و منتظر جوابم می مونه که میگم : مسیح ….
ـ جان مسیح …
گرفته میگم : مراقبم باش

 

-االن همینجا یه لقمه ت میکنم ….
ـ باشه ؟!
ـ من مخلصتم هستم … حاال رخصت می فرمایی ؟ …
لبخند گرمی بهش میزنم و انگیزه می گیره برای رفتن … هر دو کنار هم میریم و سحر با کسری کنار حاج کمال توی
باغ ایستادن و حاج کمال با دیدنمون نگاهش اول به سمت دستای پنجه شده بین همدیگه میره و بعد تا چشمامون باال
میاد و میگه : سالم …
مسیح : سالم حاجی …
سرم رو تا آخرین حد پایین میندازم و با صدای ریزی میگم : سالم !
توی این جمع به جز من سحرم با خجالت حرف میزنه … خجالت بابت فرار کردن از خونه ای که از دیشب بوده تا االنه
امشب !
کمال : برین داخل …
کسری : شما نمیای داخل ؟
کمال : ماهنوش خونه رو می ذاره روی سرش … حوصله ندارم … همین بیرون خوبه …
مسیح اول سمت خونه میره و منم دنبالش راه می افتم … سحر می ترسه و دو دل قدم برمی داره تا به ساختمون بیاد …
به محض ورود ما ماهنوش که روی مبل نشسته بود تند از جا بلند میشه و سمت مسیح میاد : چی شد ؟ مسیح سحر و
پیدا کردی ؟ ….
حتی منو آدم حساب نمیکنه … ماهرخ که رو مبل رو به رویی ماهنوش جا خوش کرده بود حاال سرپا شده و با چشمای
ریز شده منو زیر نظر داره …
مسیح میگه : آوردمش …
ماهنوش تند می خواد از کنار مسیح بگذره که مسیح آرنجش رو میگیره : دست بلند کردن و داد و بیداد نداریم … همون
اولشم گفتم می گردم ، میارم … منتها با شروطی !
سحر کنار کسری داخل میاد که ماهنوش می پره : کجا بودی گیس بریده ؟ … هان سلیطه ؟ … اونقدر بی خانواده شدی؟…
میخواد سمت سحر بره که مسیح مانع میشه … هنوز آرنجش بین انگشتای مسیح درگیره و با دست دیگه ش دست منو
گرفته و ول نمیکنه …

سروناز از آشپزخونه بیرون میاد و با دیدن سحر میگه : خاک به سرت ، منکه می دونستم تو عرضه ش رو نداری !
ماهنوش تیز به سروناز نگاه میکنه که سروناز میگه : خب عرضه داشت اینجا نبود ….
ماهنوش به اون محل نمیده و باز سمت سحر برمیگرده : کجا بودی این دو روز ؟ با اون پسره بودی ؟ …
کسری دست سحر رو میگیره و سمت مبل میبره ، همزمان میگه : خونه ی دوستش بوده . کم بیخ ریش یاشار وصلش
کن خاله ..
مسیح رو به ماهنوش میگه : عوض این کارا خدا رو شکر کن که برگشته و ختم بخیر شده … در عوض زورش نکن با
کسی که خوشش نمیاد ازدواج کنه …
ماهنوش : بذارم با اون پسره ی یالغوز بره ؟ …
ماهرخ : خجالت بکش ماهنوش ، اون یالغوز خواهرزاده ی کماله … تو با خانواده ی کمال مشکل داری ، دردت همینه …
چرا سنگ میندازی بین این دو تا جوون ؟ …
سحر بغض کرده میگه : مگه خانواده ی عمو کمال اشکالشون چیه ؟ ..
ماهی گرفته روی مبل میشینه و میگه : اشکالی ندارن … درد مادرت همین کمال بخت برگشته ی توی باغه … از اولم
دردش همین بود … حاال یه کم به من و خواهریمون حرمت می ذاره و می خواد به روی خودش نیاره …
مسیح آرنج ماهنوش رو ول میکنه که ماهنوش ناراضی و ناراحت روی مبل میشینه و میگه :
ـ انتظار داری یادم بره ؟ …
ماهرخ : پس باید از منم متنفر باشی !
ماهنوش به خواهرش خیره میشه و این نگاه خیره کم از نفرت نداره ، نگاهی که برق اشک توش موج میزنه ال به الی
چروک گوشه ی چشمش … ماهنوش سنش باالس ، اما نمیشه منکر زیبایی بی اندازه ش شد … زیبایی که بیشتر سروناز
اونو از مادرش به ارث برده بود .. صدای مسیح حواسمون رو پرت میکنه …
مسیح : یکی بگه چه خبره که مام در جریان باشیم !
ماهرخ : چیزی نیست مادر ، خودت رو درگیرش نکن …

 

کانال رمان من 

🆔 @romanman_ir

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. ادمین آگه با نویسنده در ارتباط هستی بگو خب رمان بده که تو بزاری
    رمانو داده به اون ادمین کانال تلگرامی که چی بشه مثلا
    اون ادمینه هم که عین احمقا میمونه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا