رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 15

5
(1)

خب اهور …
پوزخند صدا داری میزنه و می گه : با اهورا بودی !
نمی دونم چرا نمی خوام ذهنش جاهای بدی بره و تند میگم : اومدم بیرون … خب گوشی نداشتم ، شماره ی تو رو هم
نداشتم … فقط شماره اهورا بود … زنگ زدم اومد دنبالم گفتم منو برسونه اینجا !
به حالت تمسخر جواب میده : خب دیگه چرا اینجا ؟ تشریفت رو می بردی همون خراب شده ی اهورا !
دلگیر میشم که به در و دیوار میکوبه تا بگه من هرز می پرم و من بدم ! دلگیر میشم اما نمی خوام بحث کنم و میگم :
ببخشید !
اونقدر مظلوم میگم که دل خودم برا خودم میسوزه و مسیح اما کلافه میشه ، انتظار دارم باز ادامه بده … اما میگه : چیزی
خوردی اصلا ؟ ماهی میگفت اونجا هیچی نخوردی !
نمی ذارم چشمام از تعجب این همه توجه مسیح به خودم گشاد بشه و میگم : نه … دستم رو روی شکمم می ذارم و لوده
میگم : غذای مسیح پَزِ خونم اومده بود پایین خووو …
کج لبخند میزنه و من نگاش نمیکنم … سمت آشپزخونه می رم و با خودم میگم : لبخنداش از کِی این همه قشنگه ؟!
به خودم دهن کجی میکنم و سمت کانتر میرم … دستام رو به لبه ش تکیه می دم و خودم رو بالا میکشم … پشت بند
من به آشپزخونه میاد و میگه : اونجا جای نشستنه ؟
معلومه که نه … ولی خب گشنگی به مغزم فشار آورده !
پوفی میکشه و سمت یخچال میره … نمی دونم چی برمی داره و من حواسم به کاسه ی بزرگ روی کانتر که توش پر
از پفک پرت میشه و دونه دونه دهنم میذارم … سعی میکنم تا برنگشتن مسیح تقریبا همه ش رو بخورم که بی هوا
برمیگرده … به سرفه می افتم که سمتم میاد و با حرص روی کمرم میکوبه : باس دسته کم یه دور سر و تهت کنم تا
حرف گوش کنی نیم وجبی ؟ …
انگشتای نارنجیم رو بلند میکنم و نشونش می دم : نزدیک نشیا !
با ابروهای بالا پریده ، تهدید وارانه نگام میکنه که مظلوم میگم : خو پفکی میشی … برا خودت میگم …
جلو میاد و شکمش رو به زانوهای من که لبه ی کانتره تکیه میده … خود به خود نیم تنه م رو عقب می برم که کف
دستش رو گودی کمرم میذاره و نمی ذاره عقب تر برم ….

به چشام زل میزنه و من بازم قلبم بنای بلند کوبیدن و بد کوبیدن به قصد رسوایی می ذاره ! اما با دست دیگه ش مچ
دستم رو میگیره و انگشت اشاره م رو دهنش میذاره و مِک میزنه !
اونقدر بهت زده م که نفس کشیدن یادم میره…. فقط خیره م به چشمای مشکیش که به من خیره س … بعید می دونم
که رنگ سرخ شده و حال دگرگون شده م رو نفهمیده باشه … بعد از اون سراغ انگشت بعدی میره و باز مِک میزنه …
زیر لبی با صدایی که از ته چاه میاد میگم : مسیح …
دستم رو ول میکنه و سر بلند میکنه : دیدم دلت شیطونی می خواست ، گفتم کم نیارم !
دست پاچه اخم میکنم : م .. من ؟!
لبخندش عمق میگیره و میگه : سرخ شدنت حال و هواییه برا خودش !
بی هوا دستم رو روی گونه م میذارم … داغه داغ ! چه بلایی داشت سرم می اومد ؟ … تموم مدت مسیح زیر نظرم داره و
آخرش میگه : دیگه نبینم پفک بخوری !
چیزی نمیگم که با همون خنده و نگاه موذی ازم دور میشه … دور میشه و مشکوک نگاش میکنم … یعنی صدای بلند
قلبم رو نشنیده ؟؟ … دستم رو بلند میکنم و به دو تا انگشتی که اثری از گرده ی نارنجی پفک روشون نیست نگاه
میکنم…
صدای مسیح رو میشنوم : بیا نیمرو بخور ، تا شام چیزی نمونده …
سر بلند میکنم و هول شده دستم رو روی پام میذارم و میگم : مامان ماهی گفت شب همه خونه ی عموت ایناییم ، گفت
تو خودت میدونی …
من نمی فهمم ، یکی که داره خودش رو بدبخت میکنه دیگه جشن گرفتنش چیه ؟
بدبخت چرا ؟
به سمت من نگاه میکنه و میگه : هرکی که پای یه موجود موذی مثل شماها تو زندگیش باز بشه ، یعنی بدبخت شده !
پشت چشمی نازک میکنم و میگم : خیلی هم دلتون بخواد !

بیا پایین ، کم قِر بیا … بخور برو آماده شو …
پایین میام و پشت میز میشینم . تموم مدت حواسم به مسیحه … یه پرونده دستشه و اونو می خونه … به مسیح نمیاد این
همه به فکر باشه … یعنی به فکر من باشه ! حال و هوام یه طوریه … دوست دارم به مسیح فکر کنم … خودم رو به اون
راه می زنم ، فکر کردن به مسیح رو از خود مسیح بیشتر دوست دارم !!!
خودم به مزخرفاتی که میگم باور ندارم !
*
روی ترمز می زنه که من نگام می خوره به پسرا که جلوی ساختمونن … با لبخند پیاده میشم و سمتشون میرم … بلند
سلام میکنم که یاشار توجهم رو جلب میکنه … کسری داره یقه ی کتش رو مرتب میکنه و اهورا داره تو موهای یاشار
دست میبره ….
چی شده ؟!
همین موقع مسیحم میرسه و هر سه انگاری دو دلن حرف بزنن و مسیح عصبی می گه : چه خبره ؟
اهورا کنار میکشه و کسری کنار من میاد : احواله خوشگل خانوم ….
با ناز میخندم و می گم : توپه توپ …
ابرویی بالا می ندازه که مسیح میگه : یاشار چه خبره اینجا ؟؟؟
اهورا دستی بین موهاش میکشه و میگه : چیزه … خب امشب خونه ی ما شلوغه …
به مسیح نگاه میکنم و حدس میزنم اونم خبر داره که خبراییه و فقط من بی خبرم … هر سه به مسیح نگاه میکنن که
مسیح میگه : ماهنوشم هست امشب ؟
کسری تند میگه : ببین مسیح ، تو الان برای خواهر اهورا اومدی … گور باباش …
اهورا کره خر ، باباش بابا ماهیه که میشه پدر بزرگ تو …
ریز می خندم و مسیح با اخم به سمتم برمیگرده که خنده م رو قورت میدم … باز به یاشار نگاه میکنه و میگه : سحر نازم
حتما هست !
سحر ناز کیه ؟

کسری دختر اون مادر فولاد زره س …
سروناز بود که …
مسیح نگام میکنه : جناب عالی از کجا می شناسیش ؟
یاد حرف مامان ماهی می افتم و لبم رو گاز میگیرم ، میگم : بریم تو دیگه ، زشته ….
می خوام بحث عوض بشه اما مسیح بی خیال نمیشه : همه الان می دونن کیا اون تو نشستن فقط من بیخبرم دیگه …
تند میگم : خب من ظهر اونجا بودم …
مسیح خب تو غلط کردی اونا اینجا بودن موندی …
یاشار مسیح داداش ، من زن بگیرم می خوای باهام رفت آمدم نکنی لابد !
مسیح مگه تا الان فکر کردی باهات رفت و آمد میکنم سحر ناز رو بگیری ؟ …
اهورا صدات رو بیار پایین …
مسیح داره شعر میگه ، نمی شنوی ؟
یاشار دلگیر به مسیح نگاه میکنه : به پیر به پیغمبر ، سحرناز فرق داره با اون مامانه انترش !
جلو میرم و دستم رو جلوی دهن یاشار میذارم : هیس … صدات میره تو …
همین موقع مامان ماهی میاد بیرون : وا … اونجا چیکار میکنین ؟ بیاین دیگه …
مسیح می خواد سمت ماشینش بره که پاتند میکنم و با دو تا دستام یه دستش رو میگیرم که نگام میکنه : چته عین کوآلا
آویزونه من شدی ؟
اخم میکنم و لوس میگم : عین فرشته های آسمونی !
برو کنار بچه ، بر میگردیم خونه …
به خدا مامان ماهی رو تو می خوای دق بدی …
حرصی میگه : نهان ، دستت رو بردار …
چشمام رو لوچ میکنم : تو رو خدا بریم … فردا عروسیه …
پوف کلافه ای می کشه و سمت پسرا بر میگرده که هر کدوم یه چیزی میگن …
کسری تو بیا نوکرتم ، من اگه اون حرف زد جفت پا میرم تو صورتش …

یاشار زود تموم میشه …
اهورا خدا وکیلی حاج کمال اصلا سراغت رو می گرفت …
به من نگاه میکنه : خوش ندارم با نادر بپلکیا …
هرچی تو بگی ، بریم ؟
دستش رو از دستم بیرون میکشه و داخل میره … به سمت یاشار که لبخند به لبش اومده برمیگردم و میگم : یکی طلبت!
یاشار مخلصتم …
اهورا با لبخند نگام میکنه و کسری مچ دستم رو میگیره … سمت راه پله ها منو میکشه و میگه : خودت جا موندی بچه
کسری خان به من نگو بچه …
چشم بچه … بچه ی کی بودی تو ؟!
خنده م میگیره … شب همه خوشحالن و هرکسی یه برنامه ای داره برای جشن عروسی که قرارش افتاده برای 2 هفته
ی دیگه …
دور ترین نقطه از سرونازی میشینم که حواسش زیادی به مسیحه … تموم مدت دنبال سحرنازم تا ببینمش … یاشار میگه
شبیه مادرو خواهرش نیست و منم زیاد امید ندارم که شبیه اونا نباشه … نگام رو دارم توی جمع دور میزنم که سینی پر
از لیوانای شربت آلبالو جلوم قرار میگیره و سر بلند میکنم .
یه دختر ملوس و بامزه با لبخند میگه : میل بفرمایید عروس خانوم…
لبخند میزنم : مرسی عزیزم …
صاف می ایسته و میگه : عروسمون زیادی تو دل بروعه !
ببخش اگه نمی شناسم !
لبخندش عمیق تر میشه و جواب میده : سحرنازم !
پر ذوق بلند میشم … تا نوک زبونم میاد بگم از اول این مجلس تا الانی که رو به روش ایستادم دنبالشم و زبونم رو گاز
میگیرم تا نگم … در عوض منم میگم : ساره !

با تواضع لبخندش رو حفظ می کنه و من تو ذوقم میخوره از ساره ای که می گم … ساره منو یاد همون دختر دمه ظهری
می ندازه که بیخود نگرانشم و بیخود تر ، ازش بدم میاد اگه با مسیح خوابیده باشه !!!
ازم دور میشه و با سروناز مقایسه ش میکنم … تو برخورد اول که زمین تا آسمون فرق هست بینشون … تا ببینم برخوردای
بعدی قراره چی بشه ! یاشار روی دختری دست گذاشته که بعید می دونم رسیدن بهش ساده باشه ….
از جابلند میشم و سمت یاشار و کسری میرم … با لودگی چشام رو ریز میکنم و به یاشار نگاه میکنم …
یاشار چی شده ؟
دیدمش …
لبخند پر ذوقی میزنه و می گه : وجدانا سلیقه م حرف نداره ؟!
مَرَض خونم بالا میره و جواب میدم : راستش یه ایرادی هست …
وا میره و کسری کنجکاو می گه : چه ایرادی …
هر دو به دهنه من زل زدن که می گم : زیادی از تو سَره …
بعد از جمله م نیشم رو باز میکنم و دندونای ردیف شده م رو به رخشون میکشم که چند ثانیه زمان می بره بفهمن دقیقا
من چی گفتم و یاشار میگه : زهره مار ….
کسری می خنده : دهنت دختر !
هر هر کر کرتون خونه رو برداشته …
سمت مسیح همیشه ی خدا اخمو میرم و میگم : من نذر دارم !
سوالی نگام میکنه : نذر چی ؟
اینکه اگه یه روز تو اخم نکنی ، من شیرینی میدم …
نیم قدم جلو میاد که تند به سمت دیگه ی سالن که خانوم ها هستن میرم و چون عقب رو نگاه میکنم ، نمی فهمم یهو
چی میشه که به یکی برخورد میکنم …
آخ …
برمیگردم و نگام به سحرناز میخوره : وای … تو رو خدا ببخشید …
میخندم : اشکال نداره بابا ، چیزی نشده که … داشتم فرار میکردم !

به پشت سرم نگاه میکنه و میگه : خداییش فرار کردنم داره ، نه که پسر خاله م جثه ی خیلی ریزی داره … از اون لحاظ…
ریز می خندم و منم به کنایه میگم : خییییلی ….
*
من کلا راننده ی شخصی جناب عالی شدم انگار ….
مامان ماهی گفته بهت منو صحیح و سالم برسونی …
لپم رو میکشه و میگه : زنداداش نیستی تو که ، سونامی ای …
هر دو پیاده میشیم و سمت ساختمون میرم . بلند سلام میکنم …
سلاااااام اهل خونه … من اومدم …
مامان ماهی طبق معمول توی آشپزخونه س و بیرون میاد : سلام مامان جان ، خوش اومدی …
حاج بابا کو ؟
ماهی تو باغه ، بشین تا برم آماده شم بریم …
نگاش میکنم و فکر میکنم کجا قراره بریم ، همین موقع کسری هم داخل میاد : اینم از ور وره جادویی که سفارش داده
بودین سالم برسه …
مامان ببینش …
مامان ماهی اخم میکنه و میگه : از توی خل و چل حداقل بهتره !
غش غش می خندم که کسری کوسن کنارش رو برام پرت میکنه … جا خالی میدم که پشت سرم پرت میشه و صدای
بابا کمال میاد : باز تو رَم کردی بچه ؟!
عقب رو نگاه میکنم ، کوسن خورده بود تو سر بابا کمال و جلو میرم : ببخشید تو رو خدا … ندیدم شما رو …
کمال سلام بابا جان ، خوش اومدی …
کسری قرار نبود جا خالی بده اخه ….
ماهی در حالی داره آخرین دکمه های مانتوی شیکش رو می بنده از پله ها پایین میاد و میگه : آقا کمال ، آماده نمیشی؟
کمال من کجا بیام خانوم ؟ خرید خانوماس …

ماهی به آخرین پله می رسه و آخرین دکمه ش رو هم میبنده ، سر بلند میکنه و میگه : خرید برای نوه ی توعه ، خودت
ذوق نداری بیای ؟
جا می خورم و کسری خنده از روی لباش می ره … هر دو همدیگه رو نگاه میکنیم و من سرخ می شم از خجالت … بابا
روی مبل لم میده و میگه : خودتون برین دیگه …
خ … خرید .. واسه کی ؟
مامان ماهی با محبت نگام میکنه : خانوم خانوما ، شما باید از الان تهیه کنین … منو سودابه خودمون یه اتاق جدا گذاشتیم
برای اتاق بچه … دیدیش ؟ همون اتاق خالیه …
من .. من نمی خوام … آخه لازم نیست ..
کسری اصلا الان زوده ، برین چی بگیرین ؟
را … راست میگه …
مامان ماهی دلخور میگه : وا ، یعنی من به عنوان مادر بزرگش این حق رو ندارم ؟ … تازه باید بریم … بریم …
حس میکنم بغض می کنه .. دلم میگیره و جلو میرم ، کنارش روی مبل میشینم و میگم : چی شد مامان ؟ ببخشید ، به
خدا منظو …
بابا اخمو به پارکت کف سالن زل می زنه و مامان میگه : نه نه .. به تو کار ندارم مامان جان ، فقط دلم برا پسرم تنگ
شد … امروز تولدشه !
بلند و بی حواس میگم : مسیح !؟!؟!؟
مامان و بابا با تعجب نگام میکنن و میدونم که فکر میکنن که چرا من نباید تاریخ تولد مسیح یادم باشه و در عوض این
همه متعجب بشم در حالی که شوهرمه … همین بین کسری بی خود می خنده و میگه : تو روحت دختر ، الان اینا فکر
میکنن تو نمیدونی تولد مسیح 20 ماهه دیگه س !
منم بیخودی میخندم و میگم : خ .. خب .. خب گفتم شاید تو رو میگه ، خودم برای همین اصلا تعجب کردم !
دروغارو پشت سر هم میگیم … من عذاب وجدان اعصاب رو به هم ریخته و آخرش مامان ماهی میگه : تولد پسر بزرگم

کمال ماهرخ !
ماهی نگیرم ؟ دلم آروم نمیشه که … پسرم زنده س ، من میدونم …
دلم میسوزه و در عین حال دوست دارم بدونم از کی حرف میزنه و میگم : کدوم پسرتون …
کسری یه داداشم خیلی سال پیش گم شده و نتونستن پیداش کنن … مامان هر سال براش کیک میگیره روز تولدش…
خب امسالم میگیریم….
ماهی نگام میکنه و میگه : بریم خرید برای کوچولوی تو …
لبم رو گاز میگیرم : مهم نیستم من حالا ! بریم کیک ، مامان ماهی میای دوتامون کیک درست کنیم ؟!
کسری می خواد کیک تولد بگیره ، نمی خواد آخرین کیک زندگیش بشه که !
کمال کسری ….
کسری دست پختش خیلی بده !
تو اصلا دست پخت منو خوردی ؟
کسری از قیافه ت معلومه که بده !
ماهی ساره به این خوشگلی …
قری به سر و گردنم میدم و میگم : گوش فرمودی ؟
می خنده : فدای تو فِنچ کوچولو …
به زور و اصرار من و کسری مامان مانتوش رو در میاره و سر خود سمت ضبط میرم و یه آهنگ شاد میذارم … دلم نمی
خواد مامان ماهی غصه بخوره … نمی دونم چرا تو این مدت کم ، این همه برام عزیز شده … اهنگ رو زیاد میکنم و حاج
کمال دستش رو روی گوشش میذاره ….
کسری از جا بلند میشه و قِر میده … همه قهقهه می زنیم که کسری که انگار اول دلقک بوده بعد کسری شده ! دست
مامان رو میگیرم و جلو میکِشم … خودم مشغول رقصیدن و قِر دادن میشم … با کسری گروه خوبی میشیم که حاج کمال
بخنده و مامان ماهی با همه ی ناشی بودنش بیاد وسط و قِر بریزه ! ….
نیم ساعتی می گذره که در ساختمون باز میشه و همه به مسیحی که با اخم به ما زل زده نگاه میکنیم و من خشک می
ایستم . پر از تب و پر از دونه های عرق روی صورتمه ! شک ندارم گونه هام الان صورتی رنگ خیلی غلیظه و به قول
گفتنی لپام گل انداخته …

کسری هنوز قر میده و مامان ماهی با خنده براش دست میزنه … مامان ماهی با صدای بلند رو به مسیح میگه : چرا
وایسادی ؟
مسیح به من نگاه میکنه و میگه : دوستان هستن جای ما !
حاج کامل ساره چرا وایسادی ؟
حاج کمالم اهله دله ها ! کسری مچ دستم رو میگیره و منو میکِشه تا رو به روش بایستم و کمی انگار یخم آب شده و باز
می رم رو دور قِر دادن …
یه جین یخی که تا چهار انگشت بالای مچ پام کشیده شده ، پابند ظریف و طلایی رنگم تو چشمه … یه تیشرت مشکی
فوق العاده ساده و بی طرح …
موهایی که کسری کِشِش رو باز کرده و دورم رها شده و صورتی که گل انداخته ! خودم می دونم این همه سادگی با این
موها توجه جلب میکنه و مرض میگیرم که عشوه قاطی رقصم میکنم …
مامان ماهی خسته میشه و به آشپزخونه میره … حاج کمال با خنده دنبالش روونه میشه و می دونم که می خواد حال
گرفته ی مامان ماهی رو روی فرم بیاره …
وااای ، خسته شدم کسری …
کسری با خنده و بلند میگه : چه خوردنی شدی نهان !
پر ذوق میخندم و تموم مدت مسیح روی مبل رو به رویی نشسته و کج لم داده … آرنجش رو روی دسته مبل گذاشته و
دست رو به چونه ش گرفته …
درنوع خودش ژست بی نظیری گرفته و تو حال و هوای مسیحم که دستی دور شونه م حلقه میشه و کسری صفحه ی
گوشیش رو سمت من و خودش گرفته تا سلفی بگیره و میگه : نهان خعلی باحال شدی …
میخندم که بلافاصله عکس میگیره و شاکی میگم : عاقا زشت شد ، من آماده نبودم …
می خوام گوشی رو بگیرم که از دستم در میره و از پله ها بالا فرار میکنه … قدم برمی دارم تا خودم رو بهش برسونم …
از کنار مبلی که مسیح روش نشسته می خوام بگذرم که مچ دستم رو می گیره و می کِشه …
از قصد این کارو میکنه تا من روی پاهاش بیفتم و کج روی پاهاش می افتم …

آخ … چرا همچین کردی ؟ …
بی از اندازه نزدیکشم و نفس های گرمش پوستم رو داغ میکنه و خیره به چشام میگه : راست میگه کسری !
انگاری از وادی خجالت و اینا در اومدم و اونقدری با مسیح تو این فاصله بودم که حالا به روی خودم نیارم و میگم :
کسری چی میگه ؟
خوردنی شدی !
با این همه لبم رو گاز میگیرم و هجوم خون تو صورتم رو حس میکنم اما لوس میگم : انقده بد مزه م !
ابروهاش رو بالا می ندازه و میگه : نچ !
سوالی نگاش میکنم که موذی و بدجنس میگه : زشتا خوشمزه ن !
پلک میزنم تا بفهمم از چی حرف میزنه و وقتی متوجه میشم اخم میکنم … با مشت به سینه ش میزنم و عصبی میگم:
من زشت نیستم …
زیادی لگد پرونی میکنم که از جا بلند میشه و بلندم می کنه … طبق معمول منو روی کولش می ندازه ، با مشت به
کمرش می کوبم و میگم : خودت زشتی … خودت ، با این بازوهای بیریخت پیچ پیچیت …
یه لحظه حس میکنم می خنده ، همین موقع مامان و بابا از توی آشپزخونه بیرون میان …
مامان ماهی خدا منو مرگ بده ، چی کار میکنی ؟ …
مسیح سمت اونا برمیگرده و اونا از دید من خارج میشن . صدای مسیح رو میشنوم : بچه رو باید ادب کرد …
کمال الان رو دل میکنه …
مامان ماهی مسیح ساره حامله س ، الان بدبختمون میکنی … بیارش پایین …
مسیح منو زمین میذاره که با اخم میگم : پسره ی زشت ، با اون ریشای بیریختت !
صدای قهقهه ی بابا رو میشنوم و سمتشون برمیگردم ، مامان ماهی با دهن باز نگام میکنه و تازه می فهمم چیکار کردم،
سرخ می شم و لبم را گاز میگیرم : خب .. خب میگم .. چیزه .. ینی …
ماهی کلا بچه های منو با خشت بیریخت خدا ساخته …
به آشپزخونه می ره و این بار منو حاج کمال قهقهه می زنیم که مسیح میگه : نخیر ، انگاری باید خوب حالت رو بگیرم
نهان …
سمتم میاد که جیغ میزنم و با عجله به آشپزخونه میرم …

*
نهان …. نهان با توام …
کتاب آشپزی به دست از آشپزخونه بیرون میرم . مسیح از توی اتاقش صدام زده و من فکرم پیش اینه که مقدار لازم
نمک یعنی چقدر دقیقا ؟ … داخل اتاق میرم و میبینمش که جلوی آینه داره موهاش رو مرتب میکنه ، همزمان میگه :
اون ماسماسک رو از رو تخت بردار …
بی تفاوت سمت تخت میرم که با دیدن تلفن همراه نیشم باز میشه و کتاب آشپزی رو می بندم ، روی تخت پرتش میکنم
و گوشی رو برمیدارم : برا منه ؟
نگام میکنه و باز با کراواتش درگیره : نهان خوب گوشاتو باز کن ، ینی خرخره ت رو می جوَم اگه باز بری جایی بیخبر
باشم ازت … حالیته ؟
پر ذوق جلو میرم … دستام رو بلند میکنم و کراواتش رو میگیرم ازش …. مشغول بستنش میشم و میگم : چشششم ،
هرچی شما بگی … به روی چششش …
دستاش رو دو طرف پهلوم حس میکنم و نطقم کور میشه ، نگام رو بالاتر تا چشماش میکِشم که خیره به چشمام میگه:
شیطنت زیاد کار دستت می ده نیم وجبی !
سرفه ی مصلحتی میکنم و می خوام عقب برم که نمیذاره و در عوض خم میشه … چشام گشاد میشه و تب میکنم …
دستام رو روی سینه ش می ذارم و میگم : چ .. چیکار میکنی ؟؟
اونقدری خم میشه که چونه ش رو روی شونه ام می ذاره … گرمم میشه و تب میکنم … بیخ گوشم زمزمه ی آرومش رو
میشنوم …
اونقدر زشتی ، نمی تونم نگات کنم !
خشکم میزنه … انگار یه پارجچ آب یخ ریختن روی مذاب چند دقیقه ی قبل و یهو فوران میکنم … جیغ میزنم … حرصم
گرفته و باید خودم رو خالی کنم …
با جیغ من از جا می پره و یه دستش رو جلوی دهنم و دست دیگه ش رو پشت سرم ، عصبی و اخمو میگه : چته روانی؟
…. چه خبرته ؟ … هیس بابا ، زشتی اینقدرا هم عصبی شدن نداره !

شیطنتش حسابی گل کرده و من اخمام حسابی توی هم میره … دستش رو برمیداره که میگم : خودت زشتی ، فکر
میکنی همه زشتن !
لبخند کجی میزنه و گره ی کراواتش رو درست میکنه : اتفاقا اونقدر جذاب هستم که الان دارم میرم سر قرار !
ساکت میشم … نگاش میکنم تا ببینم راست میگه یا دروغ ، اما چیزی نمیگه و در عوض میگه : شب شاید دیر بیام ، درو
قفل کن خودم کلید دارم … تو گوشیت خط انداختم … در دسترس باش همیشه … من برم دیگه !
بی توجه به من از اتاق و بعد از خونه بیرون میره … یه حسی دارم ، حسی شبیه به ناراحتی .. ناراحتی نداره ، مسیح آزاده
که با هر کسی که دوست داره باشه … من چی ؟ من آزادم ؟ … نه …
دارم با خودم فکر میکنم که نگام سمت تخت می افته و گوشی همراهم بدجور بهم چشمک میزنه … دیگه انگاری اون
ذوق سابق رو ندارم و فقط سمتش می رم .. اولین شماره ای که ذخیره میکنم شماره ی تورجه … به اسم عزیزم !
مامان حتی بدش می اومد که اونو عزیزم یا عشقم سیو میکردم … دلم براش تنگ شده …
بغض میکنم و دستم رو روی تماس میزنم … چند تایی بوق می خوره و آخرش صداش رو میشنوم : بله !
ایرانی حرف میزنه … شماره ای که بهش زنگ زدم حتما ایرانیه و منم ایرانی میگم : س … سلام !
بینیم رو بالا می کشم و بغض اذیتم میکنه … کمی مکث میکنه و آخرش میگه : یه لحظه گوشی ، الان ساعت جلسه و
روزش رو به شما اطلاع میدم …
مکث میکنم . می دونم که دنبال یه جای خلوت میگرده تا راحت حرف بزنه ….
نهان …
صدای گریه م گوشی رو پر میکنه و میگه : کجایی تو دختر ؟ … من مامور گذاشتم جلوی شرکت ، آدم گذاشتم که دیدنت
اطلاع بدن … کجایی ؟
آدرسش رو بلد نیستم … اما … اما جام خوبه …
این گوشیه کیه ؟
مسیح !
مکث میکنه و تکرار میکنه : مسیح ؟!؟!

-مفصله …
خودم آدرست رو در میارم ، خودم میام پیشت … چند روز یه بار بهم بزنگ … آدرست رو که پیدا کردم برات پول
میفرستم … مراقب خودت باش … پیش جهان با هرکوفتی که فکر میکنی جات خوبه نرو …
تورج …
جانه تورج … جان یکی یه دونه ی تورج …
بابا …
بازم مکث میکنه و فقط یه جمله می گه : آزاد شده !
بین اشک لبخند میزنم و میگم : بهش زنگ بزنم ، نگرانه حت …
صداش بالا می ره : نه … نه … ) صداش رو پایین میاره ( نهان .. نهان گوشت با منه ؟
چه خبره که من بی خبرم ؟
دور بمون فقط ، خودم برات یه جای امن پیدا میکنم …
من جام امنه …
باید از خیلی چیزا سر در بیارم ، به بابا هم زنگ نمیزنی … خب ؟
سکوتم رو که میبینه با لحن ملتمسی میگه : نهان …
جان …
بهم اعتماد داری ؟
از ته دلم میگم : خیلی …
به هیچکس زنگ نزن ، جز من … باشه ؟
می دونم منظورش از هیچکس بابا هم هست و نمی دونم چرا ؟ … قبول میکنم و تماس رو قطع میکنیم … نمی دونم
این جریان تا کی ادامه داره .. اما این ناراحت شدنم برای قرار گذاشتنه مسیح ، حسابی به همم ریخته و این طبیعی نیست.
*
ایناها …
لباس دستش رو روی زمین پهن میکنه و همه بهش نگاه میکنیم … بینیم رو لوچ میکنم : بد نیست …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا