رمان تقاص

رمان تقاص فصل 5

5
(1)

دلم می خواست سرمو به دیوار بکوبم. باورم نمی شد که اینقدر ساده داریوش منو هم مثل یه تیکه آشغال از قلبش بیرون انداخته باشه. هنوز باورم نمی شد! کاش مرده بودم. زندگی دیگه معنایی نداشت. بدون داریوش؟ اینقدر منتظر بودم که زنگ بزنه و تاریخ خواستگاری رو معلوم کند، ولی حالا چی شد؟ من باید اینجا باشم، روی تخت بیمارستان و اون کجا؟ حتماً دنبال کارای ازدواجش. آخ خدا کاش مرده بودم!
این بار با صدای رضا به خودم اومدم:
– چرا حرف نمی زنی رزا؟ بگو دیگه. بگو! چرا اینکارو کردی؟
این قدر گیج و منگ بودم که نمی دونستم باید چی بگم؟ آخ کاش همه شون می رفتن گورشونو گم می کردن! می خواستم تنها باشم. می خواستم به حال بدبختی خودم خون گریه کنم! من بازیچه شدم! خدایا من له شدم! لهم کرد. داریوش بی شرف لهم کرد. خدایا طاقت ندارم. بابا که وضعیت منو دید به مامان و رضا تشر زد:
– الان چه وقت این حرفاست؟ نمی بینین حال این بچه خوب نیست. بعداً هم می شه در این روابط صحبت کرد.
حرفای بابا تلنگری بود به احساسات من. اشک از چشمام ریخت بیرون … مامان دستمو فشرد و زمزمه کرد:
– الهی قربونت برم مامان! چرا گریه می کنی؟!! چته؟ خوب حرف بزن …
همون لحظه دکتر اومد توی اتاق و با دیدن جمعیت و وضعیت من غرید:
– چه خبره! چرا اینقدر دور مریض رو شلوغ کردین؟!! بفرمایید بیرون لطفاً! این وضعیت اصلا براش مناسب نیست.
همه انگار منتظر این حرف بودن که رفتن بیرون، فقط مامان و بابا و سپیده موندن. دکتر با اخم ظریفی دفترچه پایین تختم رو برداشت و مشغول ورق زدن شد، همزمان به سمت دستگاه های بالای سرم اومد و مشغول چک کردم وضعیتم شد. بابا دستمو فشار می داد و با نگرانی به اشکایی که دونه دونه روی صورتم سر می خوردن و قصد بند اومدن هم نداشتن نگاه می کرد.دکتر بعد از چک کردن وضعیتم گفت:
– خوبه. همه چیز درست و به جاست! ولی بهتره امشب هم تحت نظر باشه، اگه تا فردا هم همه چی خوب بود می تونین ببرینش.
بابا و مامان با خوشحالی سرشونو تکون دادن، دکتر چرخید به سمت و گفت:
– خب خانوم خانما اول بگو بدونم دلیل این اشکا چیه؟!! نگو به خاطر شکست عشقی دست به خودکشی زدی که اونوقت خودم می کشمت!
اخمای بابا و مامان در هم شد. صدای دکتر تو ذهنم اکو بر می داشت! شکست عشقی! شکست عشقی!!! رزا! رزای مغرور و سرزنده فامیل! دختری که به زمین زیر پاشم فخر می فروخت! شکست عشقی … پسررقیب بابا … داریوش … له شدم! له! غرق خودمو و ضعیت اسف بارم بودم که صدای خودمو شنیدم:
– خودکشی؟!! نه دکتر خودکشی در کار نبود! سرم گیج می رفت، یه کم هم مشکل تنفسی داشتم، سرمو از پنجره بردم بیرون که نفس بکشم ولی بعد نفهمیدم چی شد! فقط می دونم ترسیدم … خیلی ترسیدم …
این من بودم؟!! رزا ! رزای بدبخت مفلوک! ببین کارت به کجا کشیده که برای جمع کردن ذره های شخصیت وجو بی شخصیتت مجبوری دروغ به هم ببافی. باید از درون بشکنی، نابود بشی، بی وجود بشی! اما از بیرون بخندی. بیچاره! تازه کارت در اومده! تا کی می خوای فیلم بازی کنی؟!! تا کی؟!!
صدای هق هق سپیده بلند شد و با گریه از اتاق خارج شد. مطمئناً فهمیده بود که دروغ می گم. سپیده تنها کسی بود توی این جمع که خبر از درون پر تلاطم من داشت! اون به حال من ترحم می کرد و من همیشه از ترحم متنفر بودم. خوش به حال سپیده! به عشقش می رسید. مامان با وجود مخالفت بابا و مامانش با عشقش ازدواج کرد. خاله با عشق ازدواج کرد. خاله کیمیا هم با عشقش ازدواج کرد! این وسط سرنوشت من شبیه سرنوشت خسرو بود! حالا احساس اونو به راحتی درک می کردم. اونم عشقشو باخت و میدان رو برای تاخت و تاز بابای من که رقیبش بود باز گذاشت، من هم باید میدان رو برای رقیب باز می ذاشتم. هرچند که رقیبی نبود. من توی زندگی داریوش عددی نبودم که بخوام خودمو رقیب دختر عموش بدونم! چرا توی اون حالت هیستریک مرگو انتخاب کرده بودم؟!! چرا؟!! من باید زنده می موندم و به دیگرونی که خبر از دل زارم داشتن، می فهموندم که من هنوزم همون رزای مغرور گذشته ام! چیزی تغییر نکرده بود، جز اینکه … تیکه ای از قلبم گم شده بود. می خواستم فریاد بزنم مامان من بزرگ شدم، به خدا دیگه بزرگ شدم ولی به چه قیمتی؟ به قیمت تیکه تیکه شدن قلبم. آخ که بزرگ شدن چه تاوان سختی برای من داشت!
مامان رو به دکتر که با بهت به رفتن سپیده خیره مونده بود گفت:
– دختر خاله شه دکتر از خواهر به هم نزدیک ترن طاقت دیدن این وضعیت رزا رو نداره.
دکتر سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد، بعدش هم با خونسردی چیزی توی دفترچه اش یادداشت کرد و گفت:
– می دونستم که دختری با خصوصیات تو خودکشی نمی کنه، ولی می خواستم مطمئن بشم. در هر صورت از یه مرگ حتمی نجات پیدا کردی چون می خواستم خودم راحتت کنم. با اجازه.
خواست از اتاق خارج بشه که بابا گفت:
– آقای دکتر!
دکتر به سمت بابا برگشت و گفت:
– بله؟
– می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
دکتر همین طور که از در خارج می شد گفت:
– بله خواهش می کنم.
بابا هم دنبالش راه افتاد. مامان نگاهی به من کرد و گفت:
– عزیز دلم چند دقیقه استراحت کن منم الان می یام!
بعد از این حرف سراسیمه دنبال بابا و دکتر دوید. وقتی مامان از اتاق خارج شد، فشار ریزش اشکام روی گونه هام بیشتر شد. مطمئنا همه دلیل این اشکا رو شوک بعد از حادثه می دونستن. اما خودم چی؟!! ای خدا من قرار بود بعد از این چطور زندگی کنم و روزامو به شب برسونم؟!! چطور باید هم رزا می موندم و خوددار و هم برای عشق از دست رفته ام عزاداری می کردم؟!! فقط یه چیز می دونستم، اونم اینکه نباید اجازه می دادم دیگرون شکست خوردن منو بفهمن. کسی که عشق براش بی معنی بود، حالا این طوری از درد جفای معشوقش روی تخت بیمارستان افتاده! همینطور که اشک می ریختم مشتای گره شدم مو هم روی تشک می کوبیدم، کاش می مردم! رزای احمق!!! چه راحت گذاشتی بازیچه ات کنن … تقاص عشق خسرو رو تو پس دادی … خیلی هم بد پس دادی …
توی فکرای عذاب آورم غوطه می خوردم که سپیده اومد تو … وقتی دید کسی توی اتاق نیست یه راست اومد به طرفم، صورتمو با خشونت گرفت بین دستاش و با صدایی که سعی می کرد خیلی بالا نره گفت:
– رزای احمق!!! چرا این کارو کردی؟!!! هان؟!!!
باز فشار روانیم زیاد شد، باز زد به سرم، مثل دیوونه ها زدم زیر خنده و گفتم:
– چند بار باید بگم؟ اومدم هوا بخورم …
فشار دستاش روی صورتم زیاد شد، پرید وسط حرفم و گفت:
– داری دروغ می گی! تو منو هم احمق تصور کردی؟ داریوش بهت چی گفت؟
سعی کردم دستشو پس بزنم، صورتمو به چپ و راست تکون دادم تا دست از سرم برداره. اما بیفایده بود، با چشمای سرخ و اشکی و خشم آلود خیره شده بود توی چشمام و جواب می خواست. مشتی توی مچ دستش کوبیدم و گفتم:
– ولم کن!
– بهت می گم چی گفت؟!!! چی گفت بهت رزا؟!!
– منم می گم ولم کن! هیچی نگفت، هیچ چیز به خصوصی نگفت.
نمی خواستم بفهمه. نمی خواستم بدونه داریوش خوردم کرده! بذار دلیل جدایی من و داریوش براش توی ابهام باقی بمونه. نمیخواستم از بازیچه شدنم خبردار بشه. دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و داد کشید:
– حرف می زنی یا خفه ات کنم؟ ازت پرسیدم چی بهت گفت که خودتو انداختی پایین؟ اون حق نداشته …
این بار من حرفشو قطع کردم و سعی کردم هر طور شده آرومش کنم و بحث رو تموم کنم، گفتم:
– بس کن سپیده! هر چی که بود تموم شد. من خودمو پرت نکردم پایین. هر چی که به دکتر گفتم حقیقت داشت. داریوش فقط چشم منو به روی حقیقت باز کرد. اون راست می گه، من خیلی ساده ام!
چونه اش لرزید، صورتمو ول کرد و صورت خودشو با دست پوشوند. صداش با گریه می لرزید:
– ای خدا!
آره خدا! بشنو!!! بشنو صداشو! اگه صدای منو نمی شنوی صدای اینو بشنو که از بدبختی من به ضجه افتاده. باز داشتم نفس کم می آوردم، ماسکی رو که دکتر از روی صورتم کنار زده بود رو چنگ زدم، ولی قبل از اینکه بذارمش روی صورتم گفتم:
– چته؟ چرا خدا رو صدا می کنی؟ من باید ناراحت باشم که نیستم. همین بهتر که اول کاری چشمام باز شد و از اون سادگی و خیالات خام بچه گونه بیرون اومدم. من نمی تونستم با یه پسر بوالهوس زندگی سعادت باری داشته باشم.
کاش حرفام حقیقت داشت. کاش از از دست دادن داریوش راضی و خشنود بودم. سریع ماسک رو گذاشتم روی بینیم که خفه نشم. سپیده با بغض نالید:
– ولی رزا تو اونو خیلی دوست داشتی اون … اون … یه روز بر می گرده. قول می دم!
از زیر ماسک به زور گفتم:
– چه برگرده … چه بر نگرده … دیگه به من ارتباطی نداره! … دار … یوش …. برای من …. مرده.
سپیده تو سکوت با ترجم بهم خیره شد. متنفر بودم از این نگاهش، چشمامو بستم که نبینم و تو دلم گفتم:
– چقدر سخته آدم حرفایی رو بزنه که توی قلب و دلش جایی نداره و همه دروغه! من … منی که عاشق داریوش بودم … منی که از دو هفته ندیدنش اینطور شیدا و بی قرار می شدم، چطور می تونم به راحتی فراموشش کنم؟!
دوباره اتاق شلوغ شد و همه دورم رو گرفتن به گمون خودشون می خواستن از ذهن من اون خاطره بدو پاک کنند. ولی زهی خیال باطل! این تازه اول درد و غصه و رنج من بود. من داریوش رو از دست داده بودم!!! داریوش رو به گذشته مامان و بابام باخته بودم. داریوش رو به دختری به نام مریم باخته بودم! کسی که به قول داریوش نجیب ترین بود! و من لابد نا نجیب ترین!
* * * * * *
فردای اون روز از بیمارستان مرخص و به علت شکستگی هر دو پا و دست راستم یک ماه از مدرسه محروم و خونه نشین شدم. تو این مدت همه دوستام به ملاقاتم می یومدن و درسایی رو که جزوه برداری کرده بودن، برام می آوردن. تابلوی داریوش به انبار منتقل شد، چون هر بار با دیدنش حالم حسابی بد می شد و ساعتها گریه
می کردم و ضجه می زدم. مامان فهمیده بود، خیلی سعی می کرد خودشو بهم نزدیک کنه اما هر بار با سری من مجبور می شد بیخیال بشه و از پیشم بره. هیچ وقت رک بهم نگفت از دردم خبر داره. منم سعی می کردم به روی خودم نیارم! یاد داریوش آتیشم می زد، قلبم پر بود، پر از نفت و پر از عشق و من میون این همه احساسات متضاد در حال روانی شدن بودم! چه راحت از دستش داده بودم.
اون سال سال سرنوشت ساز من بود، سال کنکورم، ولی اصلاً حوصله درس رو نداشتم. منی که همیشه عاشق درس خوندن و گرفتن معدلای بالا بودم تا بعدش بتونم از بابا جایزه های قلمبه سلمبه درخواست کنم از درس بیزار شده بودم. فقط دلم می خواست یه گوشه بشینم و به خاطراتم با داریوش فکر کنم و اونو حداقل تو عالم خیال داشته باشم. داریوش با من کاری کرده بود که هر لحظه از تصور مرد دیگه ای کنار خودم حالت تهوع بهم دست می داد. حس می کردم دیگه هیچ پسری روی کره زمین پیدا نمی شه که بتونه به اندازه داریوش همه چی تموم باشه! بالاخره این خیالات کار دستم داد و یه روز که تو خونه تنها بودم و مامان با خاله برای خرید بیرون رفته بودن و رضا هم دانشگاه بود، از سکوت و خلوتی اتاقم استفاده کردم. گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه پشیمون بشم شماره داریوش رو گرفتم. اصلاً دست خودم نبود. بی اراده به سمتش کشیده می شدم. چون هنوز هم باور اینکه دیگه اونو ندارم برام مشکل بود. بعد از چندتا بوق صدای ظریف و ملوس دختری روانم رو از هم پاشید …
گفت:
– بفرمایید.
جواب ندادم. چی می تونستم بگم؟!! فقط داشتم تند تند توی ذهنم شماره ای که گرفته بودم رو با شماره داریوش تطبیق می دادم که مطمئن بشم اشتباه نگرفتم. دختره دوباره گفت:
– چرا حرف نمی زنی؟
صدای مردی جا افتاده از اون طرف اومد که گفت:
– مریم جان کیه عمو؟
پس این بود! این مریم بود! دختر رویاهای داریوش، حتماً با هم ازدواج کرده بودند که گوشی اش رو اون جواب می داد! دوست داشتم قطع کنم و برم یه گوشه گورخودمو با دستای خودمو بکنم و بعدم خودمو چال کنم، اما نمی تونستم بدون حرف گوشی رو قطع کنم، از این رو گفتم:
– هیچ وقت نمی بخشمت مریم خانم!
بعدم بغضی که داشت خفه ام می کرد رو خیلی راحت شکستم و ارتباط رو قطع کردم. زد به سرم، با فریاد گوشی رو روی زمین کوبیدم و گفتم:
– آشغال عوضی! حالم ازت به هم می خوره! چرا منو بازیچه کردی؟ تو باید تقاص پس بدی. اگه تا امروز هنوز از تب عشقت می سوختم، حالا می گم تا بدونی، دیگه ازت متنفرم! دیگه واقعاً ازت متنفرم! تو روح منو پژمرده کردی. داریوش. داریوش نمی بخشمت! تو باید عذاب بکشی! تو باید جواب این همه ظلمو نسبت به من بدی! نامرد
بی شرف رذل! چطور تونستی با احساسات من بازی کنی؟ مگه من چی کارت کرده بودم داریوش؟ من که به قول تو کوچولو بودم. چرا کاری کردی که دیگه از عشق و دوست داشتن بیزار بشم؟ ای خدا …. من با این درد چی کار کنم؟
نشسته بودم روی زمین ، زار می زدم، مشت توی سرم می کوبیدم و داد می کشیدم. ملاجم داشت متلاشی می شد که دستام خسته و به حال افتادن کنارم، و خودم بی حال تر ولو شدم پایین تختم. همه انرژیم از بدنم رفته بود، همینطور که آروم هنوز هق می زدم،توی خودمو روی پارکت ها یخ کرده مچاله شدم! برای یه عاشق چه دردی سخت تر از این بود که عشقش رو در کنار دیگری ببینه؟
* * * * * *
دو ماه طول کشید تا کم کم تونستم با شرایط جدیدم خو بگیرم و با یاد و خاطراتش نوحه سرایی نکنم و طبیعی تر برخورد بکنم. امارزای قبلی مرده بود و به جاش یه رزایی اومده بود که مثل رباط فقط روزگارش رو سر می کرد. همین و بس! عشق داریوش رو کامل از دلم بیرون کرده بودم و به جاش تخم نفرت کاشته بودم و با یادآوری حرفاش و برخورد آخرش مدام اون تخم رو آبیاری می کردم تا ازش یه درخت تنومند بسازم و بتونم یه روزی ریشه داریوش رو هم باهاش بخشکونم. دیگر حتی با شنیدن اسمش هم حالم بد می شد. دیگه اصلاً احساس دل تنگی براش نمی کردم. امتحان های ترم اولمون شروع شده بود و من بازم سعی می کردم مثل قبل با جدیت فقط درس بخونم و افت شدیدم رو هر طور شده جبران کنم و خودمو به بقیه بچه ها برسونم. قبول داشتم که شکست خیلی سختی خوردم. شکستی که منو داغون کرده بود. اینقدر محکم زمینم زده بود که به سختی تونستم دوباره بلند بشم. اما بالاخره که چی؟!! این زندگی لعنتی جریان داشت و من باید باهاش سازگار می شدم وگرنه نابودم می کرد. دلخوشی اون روزام شده بود درس خوندن و وقت گذروندن توی کلاس پیانو دقیقا از وقتی که از شمال برگشتیم کلاس پیانو ثبت نام کرده بودم اونم به اصرار داریوش. چون اعتقاد داشت استعدادش رو دارم و این تنها چیزی بود که بعد از داریوش نتونستم بیخیالش بشم. خیلی دوست داشتم دیگه کلاس نرم و از خیرش بگذرم فقط و فقط چون داریوش دوسش داشت! اما علاقه خودم بالاخره مجبورم کرد تو این یه مورد کوتاه بیام. مامان و بابا از تغییراتم تعجب می کردن اما چندان هم ناراضی نبودن، دختر سرخوش و الکی خوش و لوسشون یه شبه بزرگ شده بود و دیگه خبری از اون رفتار های جفنگش نبود! یه بار هم که مامان خواست جدی در مورد داریوش باهام حرف بزنه فقط گفتم چیزی بین من و داریوش نبوده و دلیل جمع کردن تابلوی داریوش هم فقط و فقط این بود که حس خوبی بهم نمی داد. تا وقتی نمی شناختمش برام عزیز بود اما وقتی فهمیدم چه جونوریه از زل زدن بهش اذیت می شم. مامان میخواست قبول نکنه، اما جدیت من بالاخره قانعش کرد. اون روزها علاوه بر مشکلات روحی و روانی که داشتم یه مشکل دیگه هم گریبانگیرم شده بود و اون نفرت از همه مردا و پسرای دور و برم بود. غریبه ها رو که اصلا داخل آدم هم حساب نمی کردم، اما این وسط رضای بیچاره بدجور مورد اصابت ترکش های من قرار می گرفت. حالم از همه مردا به هم می خورد. رضای بیچاره اوایل خیلی سعی می کرد دوباره خودشو به من نزدیک کند، ولی وقتی دید هر بار با تندی جوابشو می دهم بالاخره یه روز عصبانی شد و گفت:
– رزا تو معلوم هست چته؟ چند وقته عین سگ پاچه می گیری! البته دور از جون سگ، تو از سگ هم بدتر شدی.
حساس و زودرنج داد کشیدم:
– آره آره من سگم! حالم از همتون به هم می خوره. حالم از هر چی جنس مذکره به هم می خوره برو گمشو از اتاق من بیرون. دست کثیفتو هم به من نزن!
رضا که انگار بالاخره یه چیزی دستگیرش شده بود، گفت:
– به من راستشو بگو رزا. تو اینجوری نبودی. کدوم نامردی این بلا رو به روزت آورده؟
چشمامو بستم و جیغ کشیدم:
– به تو ربطی نداره گمشو بیرون گمشو بیرون!
رضا با خونسردی روی تختم نشست و گفت:
– تا نگی کدوم الاغی باعث شده تو اینقدر بدبین بشی نمی رم بیرون. رزا چرا نمی فهمی؟ من برادرتم! دوستت دارم! نگرانتم! دلم می خواد تو رو مثل گذشته ببینم. شاد و خندون. کجاس اون رزایی که از در و دیوار بالا می رفت و اشک منو در میاورد؟
– مُرد! اون رزا مرد. به تو ربطی نداره. سیریش از اتاق من برو بیرون وگرنه جیغ می زنم.
– نیست که الان نمی زنی؟! در هر صورت هر کاری که می خوای بکنی بکن، من نمی رم تا بگی.
بعدش هم از جا بلند شد و به جای خالی تابلوی داریوش نگاه کرد.
چند لحظه ای حرف نزد، ولی آخر طاقت نیاورد و گفت:
– باید حدس می زدم!
دوباره با پرخاشگری هولش دادم و گفتم:
– چی رو باید حدس می زدی؟ هان؟ چیزی رو که من خودم هم نمی دونم.
با ملایمت وسط جفک پرونی های من دستمو گرفت و گفت:
– داریوش! آره؟
بازم اسم اون لعنتی! جیغ زدم و گفتم:
– خفه شو! اسم اونو نیار. حالم ازش به هم می خوره از تو هم همینطور.
با وجود مخالفت من بغلم کرد و گفت:
– فدای تو خواهر خوبم! بیا برام بگو و خودتو اینقدر عذاب نده. داریوش با روح حساس خواهر من چی کار کرده؟ هان؟
اینقدر آروم و با ملایمت حرف می زد که باعث شد، بغضم بترکه و بزنم زیر گریه. رضا در حالی که بغلم کرده بود، آروم آروم تکونم می داد. دو تایی روی زانو روی زمین نشسته بودیم. همینطور که زار می زدم، گفتم:
– رضا اون منو نابود کرد. اون منو کشت. رضا بهم گفت منو نمی خواد. گفت فقط می خواسته چند روز باهام خوش باشه، ولی رضا اون منو دوست داشت. عاشقم بود! اون به خاطر من حاضر بود هر کاری بکنه! رضا چطوری اون عشقش اینطوری از بین رفت؟ بهم می گه همشو بازی کرده. اصلاً همه مردا دروغ گو هستن. ما زنا رو ساده گیر
می آرن و تا می تونن ازمون سوء استفاده می کنن، بعد هم عین آشغال پرتمون می کنن یه گوشه!
یه دفعه رضا مثل شیر زخمی شد و با فریاد گفت:
– مگه اون عوضی با تو چی کار کرده؟ رزا؟
گریه امون حرف زدن بهم نمی داد. غیرت هم امون صبر کردن به رضا نمی داد:
– رزا با توام!
اصلاً قادر به حرف زدن نبودم و هق هق می کردم. رضا به ضجه افتاده بود:
– رزا … رزا جونم تو رو ارواح خاک باباجون بگو … دِ حرف بزن تو داری منو سکته می دی … بگو که خاک بر سر نشدیم … رزا!
با گریه به زور گفتم:
– عشق من و اون پاک بود رضا! به پاکی گلها، ولی اون منو زیر پاش له کرد و رفت.
رضا آروم شد. نفس عمیقی کشید و دوباره بغلم کرد. چند لحظه توی سکوت فقط کمرمو نوازش کرد و بعد گفت:
– گریه نکن عزیزم! گریه نکن خواهر گلم. اون قدر تو رو ندونسته. اون احمق بوده که از تو گذشته. تو یه جواهری. هزاران نفر حاضرن جونشونو بدن تا تو فقط بهشون نگاه کنی! رزا فراموشش کن. همه جا از این مردای عوضی پیدا می شه. وقتی مامان برام گفت، وقتی تعریف کرد که پسر خاله کیمیا دقیقا کپی خسروئه ترسیدم. برات ترسیدم رز … تو عاشق تابلوت بودی و ا زاین که عاشق خود واقعی نقاشین بشی ترسیدم. اون پسر خسرو بود! کسی که مامان ما بهش نارو زده بود. رزای عزیزم، مقصر منم که زودتر تو رو از این جریان دور نکردم. من احمق سرم گرم مهستی شده بود و تورو از یاد برده بودم. ولی رزا اگه تو بخوای می رم پدرش رو در می آرم. اگه این آرومت می کنه به خدا اینکارو می کنم. رزا اصلاً هر چی تو بگی! تو بگو چی کار کنم که گریه نکنی؟ من طاقت گریه های تو رو ندارم!
با این حرفش یاد حرف داریوش افتادم و گریه ام شدت گرفت. اون روز کلی با رضا درد و دل کردم، ولی این چیزی از نفرتی که نسبت به مردا پیدا کرده بودم کم نمی کرد. اون روز، روز آخری بود که با رضا اینقدر راحت درد و دل کردم. اگه از رازداریش مطمئن نبودم هرگز حرف های دلمو بیرون نمی ریختم. از اون روز به بعد، رضا خیلی هوای منو داشت و نمی ذاشت زیاد با خودم خلوت کنم. پشت سر هم مهمونی می گرفت و دختر پسرای فامیل رو دعوت می کرد. یه لحظه نمی ذاشت توی خودم باشم. اینقدر با سام سر به سرم می ذاشتن که دادم رو در می آوردن. همه فامیل فکر می کردن آروم شدن من فقط به خاطر اون حادثه است و من چقدر خوشحال بودم که کسی خبر از راز من نداره. البته به جز رضا و سپیده و بعدها مهستی … تو تموم مهمونی هایی که رضا می گرفت مهستی هم حضور داشت. دختر خیلی خوبی بود و حسابی منو جذب خودش می کرد. بهد از گذشت یه مدت وقتی خیلی پیله رضا شده بود و دلیل غم توی چشمای منو پرسیده بود رضا جریان رو سربسته براش تعریف کرده بود. البته قبلش به خودم گفت و وقتی گفتم برام مهم نیست مهستی هم بدونه جریان رو به مهستی گفت. برای همین مهستی هم به اکیپ رضا و سام و سپیده پیوسته بود و اینقدر سر به سرم می ذاشتن که دوست داشتم سر به بیابون بذارم. اوایل از دستشون کلافه می شدم و پرخاشگری می کردم، ولی کم کم عادت کردم. مهستی تقریباً هر روز به خونه ما می یومد و کلی با هم حرف می زدیم. از هر دری به جز داریوش! تو این اومد و رفت ها داریوش کم کم کمرنگ شد و من یه درجه یه درجه به سمت رزای قبل متمایل شدم. عید هم اومد و رفت و بعد از دید و بازدید های عید من به کل افسردگی و ناراحتی هامو از دلم بیرون ریختم و به قول معروف دلمو خونه تکونی کردم. پیش می یاد شبایی که با یادآوری یه خاطره از داریوش تا صبح اشک بریزم اما دیگه مثل قبل زندگیم مختل نشده بود و روزها زندگی آروم خودمو داشتم. یه روز بعد از تعطیلات عید داشتم از مدرسه بر می گشتم که ماشین عمو فرشاد جلوی پام زد روی ترمز. با دقت که نگاه کردم دیدم ایلیاست. شیشه رو کشید پایین و با خنده گفت:
– بفرما خانوم در خدمت باشیم.
خیلی وقت بود که ایلیا رو ندیده بودم، و خیلی وقت هم بود که حرفای اون شبش تو مهمونی رضا رو از یاد برده بودم. برای همین هم ابرویی بالا انداختم و با لبخندی کج شبیه زهرخند گفتم:
– برو در خدمت زنت باش.
– اونو که ندارم، هر وقت گرفتم چشم رو چشمم! حالا شیرین زبون افتخار بده و بیا بالا.
از تملق شنیدن بیزار بودم، کاش می شد هر طور شده دکش کنم، گفتم:
– نمی دم آقا، برو پی کارت.
همه داشتن نگامون می کردن.
ایلیا که متوجه این موضوع شده بود گفت:
– بیا بالا دیگه رزا آبروم رفت! همه دارن نگامون می کنن.
با نگاهی به همکلاسی هام که با خنده های پر طعنه بهم خیره شده بودن با حرصو لج در ماشین رو باز کردم سوار شدم. چاره ای نبود! تاکسی مفتی بود دیگه. ایلیا گفت:
– حال عمو فرهاد چطوره؟ زن عمو جون و رضا چطورن؟
– یکی یکی بپرس تا جوابتو بدم. چه خبرته همه رو با هم می پرسی؟ می ترسی خسته شی؟
– خیلی خوب خانم گل. ناراحت نشو. عمو چطوره؟
تو دلم گفتم خانوم گل و زهرمار! اما به زبون گفتم:
– خوبه ولی سلام نمی رسونه. چون خبر نداشت که تو امروز می یای دنبال من.
صدای قهقهه اش توی ماشین پیچید. با دست چپ فرمون رو گرفت و با دست راستش آروم دماغم رو فشار داد که باعث شد یه کم تو خودم جمع بشم. بی توجه به حال من گفت:
– دیوونه! حالا سوال دوم. زن عمو جونم چطوره؟
اخمام یه کم درهم رفته بود. از تماس فیزیکی با مردا بیزار بودم، گفتم:
– اونم خوبه. رضا هم خوبه دیگه زحمت نکش.
لبخند زد وگفت:
– آخ رزا نمی دونی چقدر دلم برای این چرت و پرت گفتنات تنگ شده بود. خیلی وقت بود که تو هم بودی.
رومو برگردوندم و گفتم:
– دستتون درد نکنه. حالا دیگه من چرت و پرت می گم پسر عمو جون؟
از عمد پسر عمو رو با غیظ گفتم، اصلا به روی نامبارکش نیاورد و گفت:
– نه بابا ببخشید. حرفای شما خیلی هم شیرینه و به دل می شینه.
دیگه داشت حرصمو در می آورد، گفتم:
– خوب منظور؟
لبخند مرموزی زد و گفت:
– منظور خاصی نداشتم. همینطوری گفتم که بدونی.
پوفی کردم و گفتم:
– خیلی خوب دونستم. حالا بگو ببینم امروز اینطرفا چی کار می کردی؟
– دم خونه یکی از دوستام کار داشتم، گفتم سر راهم تو رو هم سوار کنم یه خورده بخندم از دستت.
– اِ؟ وقت گریه ات هم می رسه. حالا که اشکتو در آوردم می فهمی
نچ نچی کرد و گفت:
– تو نباید این کارو با من بکنی!
تو دلم پوزخند زدم، ابرومو انداختم بالا و گفتم:
– مثلاً چرا؟
– حالا…
– مرضو حالا. ببین یه کاری می کنی که یادم بره از من هشت سال بزرگ تری.
– تو با من راحت باش هر چی هم که دلت می خواد دری وری بگو. مهم نیست.
باز زهرخند زدم و گفتم:
– مگه من چه فرقی با بقیه دارم؟
داخل خیابونمون پیچید و گفت:
– یه فرق اساسی!
می خواستم اگه زری می خواد بزنه همین جا بزنه تا آب پاکی رو با تشتش با هم بکوبم تو سرش خیالش رو از هفتاد جهت راحت کنم. پس گفتم:
– خوب بگو می خوام بدونم.
جلوی در خونه مون ایستاد، چرخید به طرفم، لبخند محوی زد، دست راستشو گذاشت روی قلبش و گفت:
– ببین قلب من خیلی بزرگه، یه عالمه آدم هم توش هستن که یک یکشون برام عزیزن. اما نکته مهمش اینجسات، این قلب بزرگ برای همه آدمایی که توش هستن یه جایگاهی تعیین کرده. جای همه آدمای این تو …
ضربه ای روی قلبش زد و ادامه داد:
– توی گوشه کنارای قلبمه … اما قلب من یه حاکمم داره که به کلش فرمانروایی می کنه و قسمت اعظمشو هم اشغال کرده. تو … رزا … تو حاکم قلب منی …
آب دهنمو قورت دادم. باز حالت هیستریکم داشت عود می کرد، الان بود که ایلیا رو با شیشه پشت سرش یکیکنم. نسبت به هر گونه حرف عاشقونه ای آلرژی داشتم.
با تمام توانم سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و خونسرد باشم، از این جهت خودمو به کوچه علی چپ زدم و گفتم:
– به عنوان خواهری دیگه؟
به من من افتاد و گفت:
– نه به عنوان …
– به عنوان چی؟
– به عنوان … به عنوان … رزا شاید بهتر باشه این حرف توسط بزرگترا مطرح بشه.
نفسم به شماره افتاده بود. می خواستم حرفش رو بزنه تا بکوبمش. از اینرو با خشم گفتم:
– ترجیح می دم خودت بگی.
سرش رو به طرفم برگردوند. توی چشمام زل زد و گفت:
– حالا که اینطور می خوای باشه … به عنوان همسری!
بعد هم بدون توجه به من و چشمای سرخم و دستای مشت شده ام تند تند ادامه داد:
– خونه دوستم بهونه بود، امروز از قصد اومدم سروقتت که حرفامو بزنم. نمی خوام از دستت بدم رزا … می خوام بابا و مامانو بفرستم خونه تون که درخواستمو رسمی مطرح کنن … احساس منم احساس یکی دو روزه نیست که …
وسط حرفاش با تموم خشمم در ماشین رو باز کردم و در حالی که پیاده می شدم گفتم:
– ایلیا ببند دهنتو! دیگه نمی خوام از این حرفا بشنوم، وگرنه کلاهمون توی هم می ره، می فهمی؟
خیلی جلوی خودمو گرفتم که با مشت نرم توی صورتش و فحشش ندم! با غیظ رفتم سمت در خونه، ایلیا سریع از ماشین پیاده شد و دنبالم راه افتاد و سردرگمی گفت:
– ولی … آخه چرا؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، چرخیدم به طرفش و تقریبا با داد گفتم:
– محض اِرا! گفتم بار آخرت بود. حالم از این حرفای آبگوشتی به هم می خوره! نمی خوام از هیچ جنس نری این حرفا رو بشنوم.
انگار نمی فهمید من حالم خرابه که ادامه داد:
– ولی رزا تو بالاخره یه روز ازدواج می کنی.
تازه بدتر انگشت گذاشت روی نقطه ضعفم! صدام شبیه جیغ شد:
– نــــــه! نـــــــه! فهمیدی؟!!! من تا زنده ام مجرد باقی می مونم! حالا از اینجا برو. بـــــــرو و دیگه از این چرت و پرتا نگو!!! بــــــــــــرو گفتم!!!!
خیلی جلوی خودمو گرفتم که نگم گورتو گم کن. ایلیا با ناراحتی عقب گرد کرد، دلخور شده بود اما به اندازه ارزنی ناراحتیش برام اهمیتی نداشت. سوار ماشین شد و با سرعت از اونجا دور شد. اندوهگین و عصبی با بدنی لروزن، در رو باز کردم و وارد خونه شدم. مامان و رضا تو هوای پاک بهاری روی ایوون نشسته بودن و روی میز جلوشون پر از میوه و تنقلات بود. با بی حالی سلام کردم و وارد خانه شدم. قبل از اینکه برم تو صدای رضا رو که آروم از مامان پرسید:
– چشه؟
رو شنیدم. مامان هم درحالی که با تعجب نگام می کرد، شونه هاشو بالا انداخت. بی توجه با حالی گرفته رفتم تو یه رسات رفتم سمت پله های مارپیچ که خودمو به غار تنهاییم یعنی اتاقم برسونم. روی اولین پله بودم که رضا یک دفعه دستم رو گرفت:
– هی خانم! کجا با این عجله؟
دستمو کشیدم و گفتم:
– ولم کن رضا حال ندارم. می خوام برم بخوابم.
رضا با نگرانی گفت:
– چی شده رزا؟
– هیچی بابا ولم کن.
دستمو محکم تر چسبید، اومد ایستاد روی پله بالایی من و گفت:
– رزا تو تازه خوب شده بودی. دوباره چت شده؟
عصبی و لای دندونای به هم فشرده ام غریدم:
– من چیزیم نیست.
– داری دروغ می گی. یه چیزیت هست چشمات داره داد می زنه.
– خیلی خوب بهشون می گم داد نزنن.
– یا می گی یا …
پا کوبیدم روی زمین! ول کن نبود این بشر! اه!
– خیلی خوب بابا می گم پسره سمج!
خندید و گفت:
– آفرین دختر خوب.
بدون مقدمه گفتم:
– ایلیا ازم خواستگاری کرد.
چهره رضا درست شبیه یک علامت سوال شده بود. که هی به شکل علامت تعجب در می یومد و بعد دوباره علامت سوال می شد. هر بار دهن باز می کرد چیزی بگه، ولی انگار پشیمون می شد و دوباره دهنشو می بست.
دست آخر با صدایی دورگه گفت:
– ایلیای عمو؟
– بله ایلیای عمو!
دستی توی صورتش کشید و گفت:
– ای … لا اله الا الله من دیگه عقلم به جایی قد نمی ده. پای خواستگارای توی خونه رو بریدم، می یان جلوی راهت، به خودت می گن. رزا تقصیر خودته که اینقدر خوشگلی!
با بغض گفتم:
– تو هم خوشگلی! اینقدر همه می یان توی خیابون ازت خواستگاری کنن؟
رضا از حرف کودکانه من خنده اش گرفت و گفت:
– ببین خره من که دلم می خواد و از خدامه کسی برام نمی یاد، اونوقت تو که نمی خوای از آسمون برات می باره!
– شوخی نکن رضا حوصله ندارم.
– چشم عزیزم جدی می شم. تو خیلی حساس شدی رزا! یه خواستگاری که اینقدر عصبانیت نداره. جواب رد
می دادی بره.
– نه پس می گفتم بیاد همین امشب بریم محضر!
قیافه ای متفکر به خودش گرفت و گفت:
– خب اینم فکر خوبیه.
با جیغ گفتم:
– رضـــــــــا!!!!
خندید و گفت:
– حالا که جواب رد دادی پس دیگه دردت چیه؟ هان؟
ولو شدم روی پله و گفتم:
– هیچی من با خودم مشکل دارم.
اونم نشست کنارم، دست انداخت دور شونه ام و گفت:
– پس اگه با خودت مشکل داری با خودت هم حلش کن و توی جمع بروزش نده، که بخوای همه رو درگیر کنی.
دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم:
– چشم آقای واعض.
– چشمت بی بلا. حالا برو لباساتو عوض کن بیا بیرون پیش ما.
سرمو کج کردم و گفتم:
– بازم چشم.
رضا دستشو روی سرم کشید و بعدم خم شد و روی مقنعه مو بوسید. لبخندی بهش زدم که جوابمو داد و گفت:
– بدو برو لباس عوض کن بیا بیرون پیش ما …
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم و از جا بلند شدم رفتم از پله ها بالا … واقعاً که داداش خوب داشتن غنیمته! اگه رضا نبود من تا یک هفته حالم گرفته بود، ولی رضا باعث شد که زیاد توی خودم نمونم. بعضی وقتا فقط حرف زدن در مورد مسئله ای که باعث ناراحتی می شه درد رو تسکین می ده. حتی اگر راه حلی هم برای اون درد نداشته باشیم و رضا خیلی راحت منو مجبور می کرد که حرف بزنم. لباسمو تند تند عوض کردم و پیش اونا رفتم. مامان یکی از پاهاشو روی پای دیگه اش انداخته بود و به پشتی مبل تکیه داده بود. رضا هم دستاشو تو هم قفل کرده و اندکی به سمت جلو خم شده بود. روی یکی از صندلیها کنار مامان نشستم. هر دو شون زل زده بودن به من، اخم کردم و گفتم:
– آدم ندیدین؟
مامان خندید و گفت:
– آدم بداخلاق ندیدم. تو این خونه فقط تو خوش اخلاق بودی که چند وقته معلوم نیست چته!
رضا زیر لبی گفت:
– مامان بیخیال …
مامان هم آهی کشید، پاهاشو جابه جا کرد و یه دفعه بی مقدمه گفت:
– یه خبر دارم رزی.
با خونسردی و بی تفاوتی گفتم:
– چه خبری مامان؟ خوب یا بد؟
دونه ای انگور از ظرف جدا کرد، توی دهنش گذاشت و گفت:
– نمی دونم اونش دیگه به تو بستگی داره!
– یعنی چی؟
– برای سپیده خواستگار اومده.
یه دفعه احساس کردم جلوی چشمام سیاهی رفت. دستههای صندلی رو چنگ زدم. داشتم حسادت رو با جز جز بدنم حس می کردم. چرا سپیده بازیچه نشد؟!! خوش به حالت سپیده! خوش به حالت! مامان بی توجه به حال من گفت:
– حالا بگو کی؟
نیازی به پرسیدن نبود، فقط سرمو تکون دادم که یعنی کی؟ مامان اصلاً متوجه وضعیت اسفبار من نبود.
علاوه بر من چشمای رضا رو هم می دیدم که هی به مامان اشاره می کرد، ولی مامان اینقدر هیجان زده بود که رضا رو هم ندید و گفت:
– آرمین، دوست داریوش، پسر کیمیا! یادته؟ من نمی دونم این دوتا چطور از هم خوششون اومد؟ چون سپید هم جواب مثبت داده!
با بغضی کشنده در گلو گفتم:
– مبارکش باشه.
سپیده حتی به من نگفته بود! بازم ترحم! ترحم! ترحم! قیافه ام لحظه به لحظه داشت درهم تر می شد، چه روز کوفتی بود امروز! خدایا من چرا نمی میرم؟!! مامان تازه متوجه حال من شد، به چهره ام دقیق شد و گفت:
– خوب حالا ببینم خوشحال شدی یا ناراحت؟
برای اینکه دلیلی برای ناراحتی ام داشته باشم، گفتم:
– ناراحت شدم. چون اگه سپید ازدواج کنه من خیلی تنها می شم.
بازم دروغ! بازم لاپوشونی! بازم حفظ این غرور لعنتی حال به هم زن! رضا وسط حرفم اومد و گفت:
– دشمنت تنها باشه! پس من کی هستم؟
لبخندی که به رضا زدم تلخ بود، خیلی تلخ، حتی تلخ تر از فنجون قهوه ای که برای خودم ریختم و با مزه مزه کردنش سرم رو گرم کردم. اون روز توی تنهایی خودم و به دور از چشم بابا و مامان و رضا خیلی گریه کردم. سپیده چه آسون داشت به آرزوش می رسید، ولی من بیچاره باید تا آخر عمر بنا به تاوان یه اشتباه می سوختم!
* * * * * *
کنکور نزدیک بود و من سخت مشغول مطالعه و تست زنی بودم. با غرق شدن توی درس خودمو از مشغولیت های فکری رها می کردم. تنها چیزی که باعث می شد به زندگیم ادامه بدم توی اون روزای کوفتی که حسادت از سپیده منو به مرز نیستی می کشوند این بود که درسم رو ادامه بدم. باید دانشگاه قبول می شدم. باید به سپیده و آرمین و رضا و حتی داریوش می فهموندم که ضربه ای که داریوش به من زد اصلاً قابل توجه نبوده. ولی برای اینکه به اونا ثابت کنم اول باید به خودم ثابت می کردم. برای همینم حسابی غرق کتابام شده بودم، سپیده هم مشغول خوندن بود. آرمین یه پاش اصفهان بود و یه پاش تهران، خیلی وقتا توی درسایسپیده به دادش می رسید و سپیده ازم می خواست درسای مشترکمون رو برم با اونا بخونم. اما من اصلاً دلم نمی خواست خلوتشون رو به هم بزنم. از طرفی هم دیدن سپیده و آرمین با هم فقط و فقط منو یاد حماقت خودم می انداخت. برای همین به تنهایی خودم چسبیدم و هر بار به بهونه ای پیشنهادش رو رد کردم. نامزدی سپیده نزدیک بود. اصلاً باورم نمی شد که سپیده اینقدر راحت ازدواج کنه. اول می خواست نامزدی رو بندازه برای بعد از کنکور ولی وقتی رفت و اومدهای آرمین رو دید تصمیم گرفت هر چه زودتر جریان رو رسمی بکنه تا خیال آرمین هم راحت تر بشه. برای مراسم نامزدیش مامان و رضا بیچاره ام کردن. مامان چند تایی ژورنال خریده بود و با رضا می خواستن از داخل اونا برای من لباس سفارش بدن. دو تا سلیقه کاملاً متفاوت! مامان لباسای سر و سنگین رو می پسندید و رضا لباسای عجق وجق امروزی! آخر سر مامان از دست رضا خسته شد و رو به من گفت:
– تو چرا لال مونی گرفتی؟ خوب خودت یکی رو انتخاب کن دیگه. همش که نمی شه ما برات بپسندیم.
با خنده گفتم:
– آخه مامان جون شما مگه مهلت می دید؟
در همین حین رضا که هنوز با هیجان ژورنال رو ورق می زد هیجان زده گرفتش به سمت من و گفت:
– ببین رزا این لباس محشره! به تو هم خیلی می یاد.
بعد با لحن خاصی رو به مامان گفت:
– در ضمن جلف هم نیست.
ژورنال رو گرفتم و با دقت به لباس خیره شدم. لباس بلند قهوه ای رنگی بود که سرتاسر پر از پولک و منجوق بود. تلالوی زیبایی داشت. از بالا تا سر زانوها تنگ تنگ بود و از زانو به بعد چین می خورد و گشاد می شد. یه کم هم دنباله داشت. بالای لباس هم به صورت دکلته بود و شالی از جنس خود پارچه برای پوشوندن گردن و بازوها قرار داده شده بود. برام خیلی هم مهم نبود چی بپوشم، برای همینم سرم رو تکون دادم و گفتم:
– همین خوبه!
مامان گردن کشید و گفت:
– ببینم …
ژورنال رو دادم دست مامان و خودم پا روی پا انداختم. هنوزم نگاه رضا بهم همراه نگرانی بود. از وقتی جریان ازدواج سگیده و آرمین پیش اومده بود باز داشتم توی یه افسردگی خاص فرو می رفتم. و رضا می خواست بازم جلوشو بگیره اما خیلی هم موفق نبود. مامان گفت:
– خوبه! شیکه … همین رنگ رزا؟!!
رضا قبل از من گفت:
– آره … به رنگ موهاش خیلی می یاد.
مامان از جا بلند شد ژورنال رو برداشت، رفت پشت سر مرضا یکی یواش زد پس گردنش و در حالی که ادشو در می آورد گفت:
– خاله زنک! تو رو چه به این حرفا؟!!
قبل از اینکه رضا بتونه چیزی بگه مامان رفت سمت اتاقش تا سوئیچ ماشینش رو برداره و بره برای خرید پارچه.
به محض اینکه مامان، من و رضا رو تنها گذاشت رضا گفت:
– رزا بیا اتاق من کارت دارم.
– چی کار داری رضا؟ حوصله ندارم.
چشماشو گرد کرد و گفت:
– می گم بیا کارت دارم.
به دنبال این حرف از جا بلند شد، دستمو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد. با بی حالی در حالی که زیر لب غر غر می کردم، همراه رضا به اتاقش رفتیم. رضا در رو بست و من روی یکی از مبل های راحتی اتاقش نشستم. سر کشوی میزش رفت و بعد از در آوردن پاکتی کنارم نشست. گفتم:
– چی کارم داری؟ این چیه؟
کله شو با انگشت اشاره اش خاروند و گفت:
– رزا قول می دی که عصبانی نشی؟
– چی شده رضا؟
– باید قول بدی.
پوفی کردم و گفتم:
– خیلی خوب سعی می کنم.
– قول بده.
دستمو تو هوا تکون دادم و با عصبانیت گفتم:
– لا اله الا الله خیلی خوب قول می دم!
پاکت رو به سمتم گرفت و گفت:
– بیا این مال توئه.
پاکت رو گرفتم و با تعجب نگاش کردم. رضا گفت:
– چته جن دیدی؟
پاکتو تکون تکون دادم و گفتم:
– این چیه رضا؟
قیافه اش رو کج و معوج کرد و گفت:
– یه نامه اس.
– دارم می بینم، ولی از طرف کیه؟
– از طرف … خوب بخون می فهمی دیگه.
– تا نگی من در این نامه رو باز نمی کنم.
– خوب از طرف … از طرف …
اعصابم خیلی ضعیف شده بود طاقت صبر کردن نداشتم، داد کشیدم:
– مرگو از طرف … دِ جون بکن دیگه!
– اِ ببین از بس بد اخلاقی می ترسم بهت بگم دیگه! بی تربیت.
از جا بلند شدم و گفتم:
– رضا یا حرف می زنی یا …
رضا دستاشو بالا آورد و گفت:
– خیلی خوب می گم می گم. چرا عصبانی می شی؟
بعد چشماشو بست، دستاشو رو به آسمون دراز کرد و گفت:
– خدایا خودمو به خودت می سپرم … از طرف ایلیاس.
با عصبانیت داد کشیدم و گفتم:
– کی؟
رضا با حالتی خنده دار پرید پشت صندلی و گفت:
– هیشکی به خدا تقصیر من نیست! این ایلیا پدر منو در آورد از بس که اومد دم دانشگاه.
با تمسخر گفتم:
– هه هه دلمون خوشه داداش داریم و داداشمون هم غیرت داره!
رضا از پشت مبل بیرون اومد و با جدیت، طوری که مشخص بود بهش برخورده گفت:
– چی داری می گی رزا؟ این ربطی به غیرت نداره. اون که نمی خواد باهات دوست بشه! ایلیا تو رو از من خواستگاری کرد! هزار بار از من خواهش کرد. نمی تونستم باهاش با خشونت رفتار کنم. البته خیلی هم اون اوایل تحویلش نمی گرفتم، ولی بعد کم کم دلم به حالش سوخت.
باز اعصابم تحریک شده بود، چشمامو بستم و جیغ کشیدم:
– تو دلت باید به حال من بسوزه! تو باید به حال من که خواهرت هستم خون گریه کنی! اونوقت …
قبل از اینکه بتونم حرفمو کامل کنم، بغلم کرد و گفت:
– رزا می دونم با این حالی که تو داری نباید این حرفو می زدم، ولی من عملم و عقلم یه کم با هم تاخیر داره. تو باید منو ببخشی! حالا هم اگه نمی خوای اینو بخونی بده برم پسش بدم. من گفتم گرفتن نامه اش و دوباره جواب رد بهش دادن می تونه از رو ببرتش. وگرنه محال بود تو رو اذیت کنم … رزایی … خواهری آروم باشه دیگه … اینقدر نلرز عزیز من … اصلا گور بابای ایلیا هم کرده!
فین فین کردم، کم کم داشتم آروم می شدم. خشمم لحظه ای بود و بی اراده.
خودمو از تو بغل رضا بیرون کشیدم و در حالی که به نامه نگاه می کردم، گفتم:
– از دست تو من نمی دونم چی کار کنم! خوبه می بینی حال منو!
لبخندی زد و گفت:
– حق داری! ببخشید … بده من نامه رو می برم پسش می دم بهش هم می گم دیگه مزاحم تو نشه. خوبه؟
باز به پاک توی دستم خیره شدم. داشتم وسوسه می شدم بخونمش، از اینکه حرفای دروغا پسرا رو بشنوم حرصم می گرفت، اما همین که تجربه تلخ گذشته ام باعث می شد به دروغاشون پی ببرم آروم می شدم. دیگه محال بود گول بخورم. برای همین گفتم:
– حالا که دیگه دادی می خونم چه زری زده! ولی بار آخرت باشه رضاها!
رضا وقتی دید آروم شدم، با خوشحالی، تند و سریع گفت:
– باشه باشه قول می دم.
اشکامو پاک کردم و از جا بلند شدم. می خواستم برم توی اتاق خودم نامه رو بخونم رضا هم جلومو نگرفت . ته دلم خوشحال بودم که ایلیا به جای رضا با مامان یا بابا حرف نزده. اصلا حوصله نداشتم برای رد کردن ایلیا برای بابا و مامان دلیل و منطق بیارم. وارد اتاقم که شدم، روی تخت نشستم و بی حوصله پاکتو باز کردم. باز که نه! تقریباً پاره کردم. نامه خیلی خودمونی نوشته شده بود :
به نام آنکه باعث شد عاشق بشم
رزای عزیزم سلام هیچ نمی دونم از کجا شروع کنم و چی بنویسم اصلاً نمی دونم
حرف حسابم چی هست تنها و تنها اینو می دونم که عاشقت شده ام به حدی که
قابل بیان نیست. رزای عزیزم هیچ میدونی اسم قشنگت برام معنای عشق میده
چون اسم گلیه که بیان عشقه ودلدادگیه هیچ نمیدونم چرا اون روز از حرف من
اینقدر عصبانی شدی شاید من حرف بدی زده باشم ولی باور کن که من جز حرف
دلم چیزی نگفتم اون روز تا شب تو خیابونا پرسه زدم و خودم رو سرزنش کردم
حتماً فکر می کنی که دیوونه شدم خوب شاید هم حق با تو باشه و من واقعاً
دیوونه اون دوتا چشم تو شده باشم همیشه خدا رو شکر می کنم که چشمای منو
با تو یه شکل و یه رنگ آفریده این باعث می شه که دلم زیاد برات تنگ نشه رزا
می دونم که زیاد از حد چرت و پرت می گم ولی باور کن دست خودم نیست همین
که میدونم تو قراره این نوشته ها رو بخونی دست وپامو گم میکنم رزای قشنگم
من از همون روزای اولی که به دنیا اومدی عاشقت شدم ولی این رازو تو دلم نگه
داشته بودم تا عشقم که تو باشی بزرگ بشه خانم بشه فکر می کنم که حالا دیگه
وقت این رسیده باشه که به تنها آرزوی زندگیم که ازدواج با تو باشه برسم رزا اگه
بگی نه منو از آسمون به زمین پرت میکنی ولی اگه جوابت مثبت باشه پرواز کردنو
به من یاد میدی امیدوارم با عشقت یه پرنده بشم نه یه بند باز مرده
فدای تو همیشه خاک پای تو ایلیا
بعد از خوندن نامه کاغذ رو مچاله کردم و داخل سطل آشغال انداختم و با غیظ گفتم:
– آره جون خودت! همتون اولش از این چرت و پرتا می گین، ولی بعد از یه مدت همه اونا یادتون می ره. از هر چی عشقه متنفرم! زندگی منم شده شبیه زندگی تو قصه ها، هیچیش به واقعیت نمی خوره. همه دروغ و ریا!
ایلیای احمق مثل بچه های دبیرستانی برام نامه عاشقونه نوشته بود! کارش به جای اینکه به نظرم قشنگ بیاد مسخره بود و حرص در بیار. اما خیلی زود فراموشش کردم، مثل همه حادثه های دیگه زندگیم … ضربه ای که بهم خورده بود اینقدر بزرگ بود که این ضربه های کوچیک خیلی زود کمرنگ و بعد محو می شدن …
دقیقا یه هفته بعد لباسم آماده شد، و نامزدی سپیده فردای همون روز بود. تو طول این مدت خریدهاشون رو با آرمین انجام داده بودن. و تموم مدت یا سپیده یا آرمین به اصرار ازم می خواستن که همراهیشون کنم. ولی من نمی تونستم. چون مطمئناً با به یاد آوردن بلایی که به روزم اومده بود گریه ام می گرفت و روز اون دوتا رو هم خراب می کردم. لباس اماده شده، درست شبیه طرحی بود که دیده بودم. پارچه اش هم شبیه همون بود. رنگ قهوه ای که به قول رضا بدجور به رنگ موهای حنایی من می یومد. یه جفت کفش قهوه ای رنگ هم خریده بودم که حدود هشت سانت پاشنه داشت. به قول رضا دراز که بودم، حالا دیگه نردبون دزدا شده بودم. نمی دونم چرا هیچ ذوقی نداشتم. اگه تو شرایط دیگه ای بود از کنار سپیده تو این چند روز تکون نمی خوردم و کلی سر به سرش می ذاشتم، ولی حالا دیگه دل و دماغ گذشته رو نداشتم. حتی دلم نمی خواست که فردا به مراسم برم و آرزو می کردم خیلی دیر فردا بشه. چون می دونستم که خونواده های عمو فرشاد و فرزاد هم دعوت دارن، پس مطمئناً ایلیا هم بود. اصلاً دلم نمی خواست باهاش روبرو بشم. حوصله اش رو به هیچ عنوان نداشتم. ولی مثل همیشه بازم کاری از دستم بر نیومد و فردا از راه رسید. مامان از صبح بال بال می زد که هر چه زودتر خودشو برسونه اونجا، اون از من بیشتر ذوق داشت! همینطور به من و رضا و بابا تشر می زد که عجله کنیم. ما هم که یکی از یکی خونسردتر بی توجه به داد و هوارهای مامان با خونسردی آماده شدیم، وقتی سوار ماشین می شدیم که راه بیفتیم مامان بیچاره دیگه نا و قدرتی برای حرف زدن نداشت از بس جیغ جیغ کرده بود. مراسم از ساعت شش عصر شروع می شد، ولی ما زودتر دعوت داشتیم. یکی از روزای آخر ماه اردیبهشت بود. هوا یه کم گرم تر شده بود و سبزی درخت ها از همیشه سبز تر … اردیبهش عروس ماه ها بود! خونه خاله زیاد با خونه ما فاصله نداشت. چند خیابون پایین تر بود. بالاخره رسیدیم و وارد خونه شدیم. سرتاسر باغ رو چراغونی کرده بودن و میز و صندلی چیده بودن. البته مراسم توی خونه برگزار می شد اما برای اینکه افرادی که حوصله موسیقی رو ندارن راحت باشن حیاط رو هم آماده کرده بودن. اون روز قرار بود خطبه ای هم خونده بشه. با دیدن حیاط و ریسه های لامپ آهی از ته دل کشیدم. رضا که کنارم راه می یومد گفت:
– چی شده رزا؟
فقط کم موند رضا بفهمه من حسودیم شده! برای همینم سریع لبخندی نیم بند زدم و گفتم:
– هیچی
– هیچی که خیلی زیاده.
به لبخندم عمق دادم و چیزی نگفتم. رضا با احتیاط گفت:
– رزا …
– بله؟
– راستش از دیشب تا حالا یه سوال برام پیش اومده که داره خفه ام می کنه.
– بپرس.
– اون، دوست آرمین، شوهر سپیده اس مگه نه؟
می دونستم که منظورش از اون داریوشه! برای رعایت حال من اسمش رو نمی آورد. آخ که چقدر رضا خوب و مهربون بود. خیلی آروم گفتم:
– آره.
– رزا به نظر تو ممکنه که … امشب … اونم بیاد اینجا؟
برق سه فاز از کله ام پرید و خشک شدم سر جام. نگام تو نگاه رضا میخ شده بود و انگار منتظر بودم هز آن بگه شوخی کردم! اه! چرا این قضیه به فکر معیوب خودم نرسید؟ مگه نه اینکه داریوش دوست صمیمی آرمین بود؟ پس حتماً امشب هم تو مراسم عقد دوستش شرکت می کرد! باز من باید می دیدمش! لابد کنار همسرش … خدایا چرا این عذابی که من می کشم تموم نمی شه؟!! یه دفعه سردم شد و لرز کردم. از شدت سرما دندونام به هم می خورد. رضا دست پاچه شد و گفت:
– رزا چت شد؟ من احمق باز نسنجیده حرف زدم! رزا چته؟
به زور گفتم:
– چیزیم نیست. فقط بذار یه کم بشینم.
مامان و بابا که جلوتر از ما می رفتن، به ساختمون رسیدن و وارد شدن. بی حال و جون روی یکی صندلی های کنار دیوار نشستم. آفتابی که تو حیاط تابیده بود، باعث گرم شدنم می شد و از به هم خوردن دندونا و سرمای درونم کم می کرد.رضا داشت کنارم بال بال می زد و هی حالمو می پرسید. اما نمی شنیدم، نمی خواستم که بشنوم. شب پیش چشمم پر رنگ و پر رنگ تر می شد. باید با داریوش چشم تو چشم می شدم، باید دست حلقه شده زنشو دور بازوش می دیدم. باید می رفتم جلو بهش تبریک می گفتم و خونسرد لبخند می زدم. باید به روی خودم نمی اوردم. باید می رقصیدم. باید می چرخیدم. باید می خندیدم … باید … باید … دستای رضا شونه هامو فشرد و صداشو بالاخره شنیدم:
– رزا … رزا جان … خوبی؟ رزا داری سکته م می دی! من می رم مامانو صدا کنم …
صدا کردن مامان مصادف بود با خبردار شدن همه اونایی که تو خونه بودن و می دونستم که کم نیستن! پس سریع مچ دستشو گرفتم و گفتم:
– من خوبم! خوبم رضا لازم نیست قشون کشی کنی …
دستمو محکم گرفت، نشست کنارم و گفت:
– بدنت یخ زده دختر!
آهی کشیدم و گفتم:
– فقط یه لحظه شوکه شدم! اصلا یادم نبود … بالاخره … باید با حقیقت روبرو بشم. مهم نیست …
رضا دستمو فشار داد و سرمو چسبوند به سینه اش. داشتم از وجود برادرم انرژی می گرفتم که صدای داد آرمین و سپیده از روی ایوون بلند شد. اومده بودن دنبالمون و حالا هم داشتن فحشمون می دادن که عین عاشق و معشوقا نشسته بودیم کنار هم. اونا چه خبر داشتن از درد من؟!! از جا بلند شدم ، دست رضا رو کشیدم و گفتم:
– بریم تو داداشی … الان برامون حرف در می یارن …
لبخندی رضا هم تلخ بود … مثل خودم…
همه با هم وارد خونه شدیم، سعی می کردم در جواب تیکه ها و مسخره بازی های سپیده و آرمین جوابی بدم که خیلی هم با رزای گذشته فرقی نداشته باشم. زندایی و صدف و خاله و سپیده و آرمین و پدر مادرش، سام و عمو پیمان و مینو و دایی شهرام هم اومده بودن. حوصله هیچ کسو نداشتم، اما کاملا با ظاهری معمولی با تک تکشون دست و روبوسی کردم و روی یه صندلی جدا نشستم. رضا رفته بود تو اتاق سام و من مجبور بودم تنهایی سر کنم. داشتم با انگشتای بلند دستم بازی می کردم که آرمین و سپیده اینطرف و اون طرفم نشستن. آرمین گفت:
– رزا خانوم کم پیدا شدی؟
سپیده سریع گفت:
– مردشور برده کلاس می ذاره.
با دلخوری گفتم:
– من کلاس می ذارم؟ برای کی؟
– نمی دونم والا! اینو باید تو بگی. ببین من چقدر بهت زنگ زدم و التماست کردم که با من برای خریدام بیای تا یه خورده از اون سلیقه ملیحه بگومیت استفاده کنم، ولی تو همش گفتی نه نمی تونم، سرم درد می کنه، پام گرفته، دیسک کمرم عود کرده!
بی جون خندیدم و گفتم:
– گمشو سپید من کی از این حرفا زدم؟
– وقت گل نی. تو اینقدر برای من ناز نکردی؟
آرمین با ملایمت دست سپیده که روی پشتی مبل من گذاشته بود گرفت و گفت:
– ببین سپید حالا یه کاری بکن که بره.
نگام رو دستاشون خشک شد، خیلی از چشمم فاصله نداشت … دیدم … دیدم و سوختم … دیدم و یاد اخرین شب با داریوش بودنم افتادم … شبی که به درخواستش احترام گذاشتم و بعد اون خیلی راحت منو متهم به نانجیبی کرد … شبی که درخواست عشقم شد درخواست خودم و نفهمیدم با این کار دارم خودمو شخصیتمو زیر سوال می برم! صدای پر ناز سپیده همراه با ضربه ای که به بازوم کوبید از افکارم جدام کرد:
– خیلی خوب دیگه دعوات نمی کنم، ولی اگه یه بار دیگه…
انگشت سبابه اش رو که به نشونه تهدید تو هوا تکون می داد، گرفتم و گفتم:
– خیلی خوب مامان بزرگ دیگه تکرار نمی شه. خوبه؟
پاشو رو پاش انداخت و با لودگی گفت:
– بله. حالا پاشو برامون برقص.
می دونستم شوخی می کنه، برای همین هم اخم کوچیکی کردم و گفتم:
– اِ باز تو چرت و پرت گفتی؟
سپیده غش غش خندید و گفت:
– مگه بده؟ برا من نرقصی برای کی می رقصی پس؟! اصلا بیخیال اینو می خواستم بهت بگم، بعدازظهر تو هم با من می یای آرایشگاه دیگه؟
با تعجب گفتم:
– من؟ من دیگه برای چی؟
– وا خوب معمولا زنا برای چی می رن آرایشگاه؟
مسلما نمی رفتم، حوصله این بزک دوزک کردنا رو نداشتم. وقتی حوصله خودمو هم نداشتم دیگه بقیه اش معلومه بود! خشک و بی حوصله گفتم:
– نه من دیگه کجا بیام؟ خودت برو …
چشمای قهوه ای روشنشو گرد کرد و گفت:
– شما غلط می کنی! باید بیای. برات وقت گرفتم.
اینبار نوبت من بود که چشمامو گرد کنم:
– آخه واسه چی؟ من خودم می تونم موهامو درست کنم. آرایشم که نمی کنم، پس دلیلی نداره …
– اگه خودت درست کنی به قول رضا شبیه شعبون بی مخ می شی. تو جای خواهر منی بیشعور! باید همراهم باشی، تو نباشی من کیو با خودم ببرم؟ سامو؟ باید بیای، می خوام امشب غوغا کنی!
پوزخندی زدم و گفتم:
– به چه مناسبت؟!! این تویی که باید امشب نگین مجلس باشی.
ابرو بالا انداخت و گفت:
– برای اینکه من یه چیزی می دونم که تو نمی دونی.
اعصابم خورد شد:
– سپیده مثل آدم حرفتو بزن اینقدر لقمه رو دور سرت نچرخون لطفاً.
– اِ چقدر تو خنگ شدی رزا! امشب قراره یه نفری بیاد اینجا که دلم می خواد جلوش ستاره باشی.
می دونستم کیو می گه، اون تو چه فکری بود و من تو چه فکری! من تو فکر فرار بودم و اون تو فکر ستاره کردن من … بازم سعی کردم خونسرد باشم … بازم سعی کردم لرزش لعنتی بدنمو قطع کنم:
– کی؟
عصبانی شد و گفت:
– سرخکی! عمه من!
برای اینکه عصبی ترش کنم تا از این مقوله پرت بشه، گفتم:
– خوب عمه تو چه ربطی به من داره؟
سپیده نفسشو به نشونه عصبانیت با صدا بیرون داد و گفت:
– بیشعور! امشب داریوش و خاله کیمیا قراره بیان اینجا.
چشمامو بستم، بازم شنیدن اسمش تو دلم غوغا به وجود اورد. وقتی خودم تو ذهنم یادش می کردم اینقدر که دیگرون اسمشو می بردن عذاب نمی کشیدم. کاش سپیده زودتر بهم گفته بود اونوقت هر طور شده بود از زیر مهمونی امشب در می رفتم و نمی اومدم. حتی اگه همه دلخور می شدن، حتی اگه سپیده باهام قهر می کرد. چشمامو باز کردم و با صدایی که می لرزید و هیچ جوره نمی تونستم لرزششو قطع کنم گفتم:
– چرا زودتر به من نگفتی؟
حال خرابمو می فهمید، دستمو گرفت توی دستش و گفت:
– چون می دونستم اگه بفهمی بیست کیلومتری خونه ما هم پیدات نمی شه.
اقت موندن نداشتم، واقعا طاقت دیدنش رو نداشتم. به درک بذار هر کی هر چی می خواد پشت سرم بگه، فقط می خواستم برم. می خواستم فرار کنم. سپیده گفت داریوش و خاله کیمیا ، نگفت با زنش می یاد! اما اگه زنش رو هم دنبالش می دیدم دیوونه می شدم. سپیده لابد مراعات منو کرد، از جا بلند شدم و گفتم:
– الان هم دیر نشده. من ترجیح می دم برم خونه.
سپیده با عصبانیت دستمو کشید و در حالی که می شوندم سر جام، گفت:
– بگیر بتمرگ سر جات!
آرمین که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت:
– ببین رزا این داریوش به سرش زده! اون تو رو خیلی دوست داشت. من حاضر بودم روی عشق اون قسم بخورم. نمی دونم چرا یه دفعه پشت پا زد به همه چیز! ولی تو هم اینو بدون که اگه بخوای جا بزنی نه تنها داریوش، بلکه خونواده ات هم می فهمن موضوع از چه قراره!
به زور جلوی بالا رفتن صدامو گرفتم و گفتم:
– یعنی چه آرمین؟ چی رو قراره بفهمن؟ اصلا بذار بفهمن … همه بفهمن بهتر از اینه که با دوست عوضی و تو زنش چشم تو چشم بشم …
سپیده با تعجب به من نگاه کرد و خواست چیزی بگه که آرمین پیش دستی کرد و با کلافگی گفت:
– هنوز زنی در کار نیست رزا … داریوش با مامانش می یاد. بعدش هم من یه سوال ازت می پرسم … صادقانه جوابمو بده …
سپیده پرید وسط حرفش و گفت:
– آرمین … زن چیه؟!!! یعنی چی؟!!!
آرمین دست سپیده رو گرفت و با چشماش بهش اشاره کرد یعنی فعلاً هیچی نگو، بعد چرخید سمت من و گفت:
– رزا … تو هنوزم داریوش رو دوست داری؟
خندیدم، هیستیریک، بلند، بریده بریده و گفتم:
– جوک می گی؟!!!
– جدی پرسیدم رزا!
خنده م بند اومد، دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
– معلومه که نه! حالم ازش به هم می خوره. موجودی به آشغالی اون ندیدم!
خیلی خونسرد پا روی پا انداخت و گفت:
– خیلی خوب پس اگه نظرت اینه باید بمونی تا بهش بفهمونی هیچ ارزشی برای تو نداشته و تو خودتو به خاطر اون عقب نکشیدی. باید بهش بفهمونی که این موضوع هیچ ضربه ای به تو نزده. خوب؟
به فکر فرو رفت. آرمین بد نمی گفت، اگه توان انجام این کار رو پیدا می کردم خیلی خوب می شد. که بمونم، که از بالا نگاش کنم، که بهش پوزخند بزنم و بهش نشون بدم من خیلی هم آرومم. که برام پشیزی ارزش نداشته و نداره! ولی اگه می تونستم!!! من اگه از اونجا می رفتم همه اونایی که جریان رو می دونستن فکر می کردن که من هنوزم داریوش رو دوست دارم و طاقت دیدن اونو در حالی که به یه نفر دیگه تعلق داره رو ندارم. من که تا اینجا این همه زجر کشیده بودم، اینم روش! با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:
– خیلی خوب می مونم.
سپیده دو کف دستشو به هم کوبید و گفت:
– عالیه باید با من بیای بریم آرایشگاه.
فکری از ذهنم گذشت که باعث شد بی اختیار لبخند بزنم. گفتم:
– باشه می یام!
آرمین خودش ما رو تا دم آرایشگاه رسوند. وقتی که از ماشین پیاده می شدیم گفت:
– هر وقت که کارتون تموم شد یه زنگ به من بزنید تا بیام دنبالتون.
سپیده ساک لباساشو برداشت و گفت:
– باشه عزیزم.
آه کشیدم، دوتایی با آرمین خداحافظی کردیم و وارد سالن بزرگ آرایشگاه شدیم. به جز من و سپیده مشتری دیگه ای اونجا نبود. وسایلمونو به دختر بیست و سه چهار ساله ای دادیم و سپیده همراه خانوم مسنی که مدیر آرایشگاه هم بود به اتاقی دیگه رفت، چون تقریباً حکم عروس رو داشت و ما تا تموم شدن کار نباید می دیدیمش! همون دختری که وسایلمون رو تحویل گرفته بود رو به من گفت:
– اینجا بشینین …
و به صندلی گردانی جلوی یکی از آینه ها اشاره کرد. مانتومو در اوردم، شالمو هم برداشتم و نشستم روی صندلی.
دستی زیر موهای بلند و پر پشتم فرو کرد و گفت:
– چه مدلی دوست دارین خانم؟
– راستش نمی دونم، ولی خوب یه مدلی می خوام که یه جورایی خیلی خاص و منحصر به فرد باشه!
با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
– اوکی … می دونم باید چی کار کنم.
بعد تند تند شروع به پیچیدن موهام با بیگودی های سایز متوسط کرد. یه ساعتی کار پیچیدن موهام طول کشید، بعد از اون کلاه پلاستیکی روی سر باد کرده ام کشید و زیر سشوار داغ نشوندم. همه حواسم پی شب و حوادثی بود که ممکن بود رخ بده. شاید اگه داریوش نمی خواست بیاد می تونستم خودمو راضی کنم که یه کم خوش بگذرونم. اما حالا چی؟! همه اش نگران این بود که بغضم با دیدنش بترکه و بزنم زیر گریه. یا کنترلم رو از دست بدم برم تا می خوره بزنمش! دوست داشتم زل بزنم تو چشماش بگم نا نجیب تویی نه منی که فقط با تو بودم! امشب یه جورایی شب نامزدی رضضا هم محسوب می شد چون مهستی و خونواده اش هم به درخواست بابا می یومدن و حضور مهستی کنار رضا رابطه شون رو رسمیت می بخشید. نمی دونستم استرس روبرو شدن با خونواده مهستی رو داشته باشم، چون بالاخره برخورد اول خیلی مهمه! یا استرس روبرویی با داریوش و خاله کیمیا … خوبه زنش نمی یومد! حدود یه ساعت زیر سشوار نشسته بودم. گوشواره هام حسابی داغ شده بود و پوستمو می سوزوند. وقتی سشوار رو خاموش کرد شروع کرد به باز کردن بیگودی های سرم. موهام حسابی فر خورده بود. موی فر خیلی به صورتم می یومد. موها رو ژل می زد و بالای سرم با گیر سر کوچکی محکم می کرد و ادامه اونو از طرفین صورتم آویزون می کرد. بینش هم یه قسمتایی از موهامو صاف کرد و سیخ سیخ ژل زد که صاف و فر در هم قاطی بشه. مدلش محشر بود! خیلی خوشم اومد. بعد از اتمام موهام سراغ آرایش صورتم رفت. آرایشی ملیح و دخترونه روی صورتم زد که زیباییم رو بیشتر کرد. بعد از اتمام آرایش سراغ ویترین وسط سالن رفت و تاجی کوچیک و خیلی ظریف طلایی رنگی ازش بیرون آورد ، روی میز وسط سالن گذاشت و بعدش به سمت تلفن رفت و با نگهبان ساختمان تماس گرفت:
– مش باقر قربون دستت از گلفروشی پایین پنج شاخه رز نارنجی بخر و بیا.
بعد از اون گوشی رو قطع کرد و گفت:
– امشب حسابی باید مواظب خودت باشی وگرنه به خونه نرسیده می دزدنت!
جوابش فقط یه لبخند جمع و جور بود. همین قر و فر و مسخره بازی ها رو کم داشتم فقط با این حالم! پنج دقیقه بعد زنگ در به صدا در اومد. خانم آرایشگر که اسمش مونا بود، در رو باز کرد و گلا رو از نگهبان تحویل گرفت. سپس با دقت تمام گلا رو کامل از شاخه جدا کرد و با سیم های باریکی به تاج وصل کرد. وقتی کارش تموم شد تاج رو گرفت به طرفم و گفت:
– خوب شد؟
واقعا قشنگ شده بود! گفتم:
– عالیه مونا جون مرسی.
تاج رو با دقت روی سرم البته به صورت کج و روی قسمت راست سرم قرارش داد و با چند تا گیر سر محکمش کرد. تو آینه خودم رو با دقت بر انداز کردم. خوشگل بودم. خودم اینو خوب می دونستم، اریوش چطور تونست از من بگذره؟ درسته که همون دو سه نفر دوست دخترشو هم که من دیدم خیلی خوشگل بودن و چیزی از من کم نداشتن، اما بازم حق نداشت با من چنین معامله ای رو بکنه. داریوش باید عقوبت کاراشو پس می داد. باید می فهمید از چه لعبتی گذشته! لباسمو از داخل کاورش در آوردم و تو اتاق پرو پوشیدم. مونا با پدر براق کننده ای بالا تنه برهنه امو و قسمتی از پامو که از چاک پیرهن بیرون می زد رو براق کرد. دیگه حرف نداشت! ساعت هفت بود. مهمونی از ساعت هشت شروع می شد، ولی کار سپیده هنوز تموم نشده بود. به در اتاق زدم و گفتم:
– سپید تموم نشد؟
خانم آرایشگر گفت:
– تا نیم ساعت دیگه تمومه.
بعد از اون صدای سپیده اومد که گفت:
– یه زنگ بزن به آرمین بگو بیاد.
– باشه.
به دنبال این حرف با تلفن اونجا شماره آرمین رو گرفتم. بعد از چند بوق پی در پی آرمین با صدایی ناراحت گوشی رو جواب داد:
– بله؟
– سلام آرمین منم رزا.
– سلام کارتون تموم شد؟
– آره زنگ زدم که بیای دنبالمون.
– راستش رزا…
لحنش طوری بود که کاملا مشخص بود یه اتفاقی افتاده! نگران شدم و گفتم:
– چی شده؟
نفسشو فوت کرد و گفت:
– من نمی تونم بیام.
با تعجب گفتم:
– نمی تونی؟ یعنی چه که نمی تونی؟ پس ما چی کار کنیم؟ چی شده آرمین؟
آرمین خندید و گفت:
– بابا یکی یکی بپرس. خودم نمی تونم بیام، ولی یه نفر دیگه رو الان می فرستم بیاد دنبالتون. بذار یه نفرو پیدا کنم که بیکار باشه.
– خودت چرا نمی تونی؟
– راستش چیزه … به سپیده نگی ها. داشتم از گلفروشی می اومدم که یه موتور پیچید جلوم. برای اینکه به اون نزنم، زدم به یه درخت و ماشین داغون شد. حالا سعی می کنم یه نفرو پیدا کنم یا سام یا رضا رو می فرستم بیان سراغتون.
با نگرانی گفتم:
– حالا خودت خوبی؟ چیزیت نشد؟
– نه من خوبم. فقط رزا به سپیده نگی ها! الکی نگران می شه فقط …
– خیلی خب نمی گم.
– یه خورده صبر کنین تا من بفرستم بیان دنبالتون. نیاین پایین ها!
– باشه فقط زودتر. اگه کسی نیست هم زود خبر بده تا ما با آژانس بیایم …
– خیلی خوب فعلاً خداحافظ.
– خداحافظ.
بعد از قطع کردن تلفن روی یکی از مبلا لم دادم. مونا هم جلوی یکی از آینه ها مشغول آرایش صورت خودش بود.داشت گرمم می شد، اسمش اردیبهشت بود اما رسماً تابستون شده بود. یکی از ژورنال های روی میز رو برداشتم و مشغول تماشا شدم. هنوز ژورنال رو کامل ندیده بودم که در اتاق باز شد و اول الهه خانم همون آرایشگر سپیده و به دنبالش سپیده با لباس سفید ساده ولی زیبایی که مخصوص امشب دوخته شده بود، بیرون اومدن. خیلی خوشگل شده بود. ابروهای پیوسته و کمونیش، نازک تر از قبل شده بود و دیگه هم پیوسته نبود. همین قیافشو از این رو به اون رو کرده بود. با برداشتن موهای زاید صورتش، پوستش هم سفید تر شده و از تمیزی برق می زد. جلو رفتم و در حالی که گونه اش رو می بوسیدم، گفتم:
– قربونت برم چقدر ناز شدی!
با ناز اخم کرد و گفت:
– تا تو باشی من اصلاً به چشم نمی یام. ورپریده حتی امشب هم از من خوشگل تری.
– غلو نکن دیگه.
هنوز حرفم تموم نشده بود که از نگهبانی تماس گرفته و گفتن که به دنبال من و سپیده اومدن. تند تند برای سپیده گفتم که مشکلی برای آرمین پیش اومده و اون نمی تونه به موقع خودش رو برسونه. با تعجب گفت:
– پس کی اومده دنبالمون؟
– نمی دونم یا رضا یا سام.
– آرمین کجاست؟ چرا نمی تونه؟!
– مثل اینکه ماشینش بین راه خراب شده بود. رفته ماشینو درست کنه، گفت زود خودشو می رسونه.
سپیده با نگرانی گفت:
– طوریش که نشده؟
خندیدم و گفتم:
– نه بابا ، گفتم ماشینش خراب شده خودش که خراب نشده.
سپیده قانع شد، اما تو صورتش هنوزم نگرانی موج می زد. با تشکر از الهه خانم و مونا از آرایشگاه خارج شدیم. به محض باز کردن در به دنبال رضا یا سام چشم چرخوندم اما با دیدن فردی که به ماشین تکیه داده بود و سیگار دود می کرد نفس بریده خشکم زد! نفس تو سینه ام حبس شد و یه قدم رفتم عقب. سپیده که پشت سرم بود غر زد:
– اوی! چته؟!! پامو لگد کردی! برو بیرون دیگه …
باورم نمی شد که خودش باشه، ولی بود! داریوش بود با همون ظاهر اغوا کننده! سرش پایین بود و به ما نگاه نمی کرد. زل زده بود به دود سیگارش … اولین چیزی که اومد تو ذهنم این بود:
– داریوش که سیگار نمی کشید!
دومین چیز:
– چقدر خوش تیپ شده!
کت شلوار مشکی پوشیده بودف با پیرهن مشکی و کروات مشکی. درسته که تیپش سرتا پا مشکی بود اما خیلی بهش می یومد. سپیده که دید از جام تکون نمی خورم، از کنارم رد شد و یه دفعه سر جاش ایستاد. اونم داریوش رو دیده بود، اما داریوش هنوز متوجه ما نشده بود. سپیده چرخید به طرفم و گفت:
– این اینجا چی کار می کنه؟ مگه نگفتی سام یا رضا؟
نمی تونستم چشم از داریوش بدارم. قلبم ازش دلگیر بود چشمام ولی نافرمانی می کردن و می خواستن مدتی که ندیده بودنش رو جبران کنن … یه دفعه سرشو اورد بالا و ما رو دید. نگاش روی من میخ شد، آخرین پکو به سیگارش زد … انداختش روی زمین و زیر پا لهش کرد … سپیده کمرمو گرفت و یه کم فشار داد:
– به خودت مسلط باش رزا … بیا بریم …
بعد از این حرف دستمو گرفت و دنبال خودش کشید … داریوش چشم ازم گرفت، ولی من هنوزم داشتم با نگام می خوردمش! چرا از رو نمی رفتم؟! چرا دست از سرش بر نمی داشتم؟ چرا با نفرت نگاش نمی کردم؟ چرا این شیفتگی لعنتی از نگام پر نمی زد؟ چرا با دیدنش یادم رفت چقدر ازش بیزار بودم؟ چرا هنوزم باورم نمی شه یه بازیچه باشم؟! صداشو شنیدم، معذب از نگاه خیره من سر به زیر شده و همونجوری که نگاش خیره آسفالت کف خیابون بود زیر لب سلام کرد. سپیده بلند جوابشو داد، ولی من جواب ندادم. می خواستمم نمی تونستم جواب بدم! چه برسه به الان که اصلا نمیخواستم باهاش هم کلام بشم!
داریوش به روی خودش نیاورد، به ماشینش اشاره کرد و گفت:
– بفرمایید سوار بشید.
سپیده زودتر از من در عقب رو باز کرد و سوار شد. حیف که نمی شد با اون ظاهر آراسته ام با تاکسی برم، وگرنه حتماً از اونجا فرار میکردم. چیزی که ازش می ترسیدم از همین لحظه اول به سرم اومد. بالاخره نگاه افسار گریخته ام رو به زنجیر کشیدم و رفتم که سوار بشم. محال بود جلو بشینم پس در عقب رو که اسیر دستای سپیده بود باز تر کردم و خواستم کنارش بشینم که آروم گفت:
– خوب نیست دو تا زن عقب بشینن. برو جلو.
دیگه داشتم از کوره در می رفتم. با اخم در حالیکه هنوز از شوک دیدن داریوش صدام لرز داشت گفتم:
– به من چه که خوب نیست؟
– اِ الاغ می گم زشته! تو برو جلو بشین.
صدامو بردم بالا، برام مهم نبود بشنوه، گفتم:
– من نمی رم، اگه خیلی ناراحتی خودت برو.
بی توجه به خشم و حال خراب من، چشمکی زد و گفت:
– شرمنده من شوهر دارم. اگه جلو بشینم سرمو از دست می دم. ولی تو آزادی، پس بپر جلو.
به دنبال این حرف در رو از دستم بیرون کشید و بست. داریوش معذب کنار در ایستاده بود، وقتی این صحنه رو دید در جلو رو برام باز کرد و با التماس خیره شد توی چشمام. براق نگاش کردم، طاقت نیاورد، سرشو انداخت زیر. دستش روی دستگیره در میلرزید. این دیگه چه مرگش بود؟!! این که مرگ رو انداخته بود به جون من، پس خودش چش بود؟ وقت برای کل کل نبود، زمان داشت از دست می رفت، پایین لباسمو جمع کردم و سوار شدم. در رو آروم به هم زد، چند لحظه ای سر جاش پشت به شیشه مکث کرد و بعد ماشین رو دور زد و سوار شد. واقعاً چه وضعیتی بود! حتی تو فکرم هم نمی گنجید که توی چنین موقعیتی قرار بگیرم. دوباره سوار ماشین داریوش بشم، دوباره بشینم کنار دستش! نوار غمگینی توی ضبط می خوند. هر کی نمی دونست فکر می کرد مجلس ختم و عزاداری می ریم. داریوش تموم حواسش به رانندگی بود. چقدر این حالتشو دوست داشتم! در حالی که شش دونگ حواسش به جلو بود، اخمی نازک چهره ش رو مغرورانه تر و دلنشین تر می کرد. تقریباً روی صندلی لم می داد و دست چپش رو دراز کرده روی فرمون می ذاشت. دنده رو با انگشت سبابه دست راستش عوض می کرد. دل لعنتیم با دیدنش توی سینه بی قراری می کرد، دوست داشتم با دو دست گلوی دلمو بگیره اینقدر فشار بدم تا خفه بشه . تا توی دستام جون بده تا دیگه این موجود عوضی رو نخواد! نگامو ازش گرفتم و به مناظر بیرون خیره شدم. نباید فکرم رو مشغول اون می کردم. چند دقیقه ای تو سکوت گذشت که داریوش خیلی آروم درست مثل زمزمه گفت:
– خیلی خوشگل شدی!
باز دلم تکون خورد و باز من سرش داد زدم، دستمو مشت کردم. نباید خودمو می باختم، با خونسردی ظاهری، بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
– من خوشگل بودم!
سکوت کرد، اما بعد از چند ثانیه آروم گفت:
– بر منکرش لعنت …
طاقت نداشتم باهام این جوری حرف بزنه، دیگه نداشتم! نمی خواستم بازم بازیچه باشم، نمی خواستم بذارم باز به ریشم بخنده! وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم:
– حالم از این حرفا به هم می خوره! لطفاً تمومش کن.
انگشتای داریوش که دور فرمون محکم شده بود محکم تر شد و سکوت کرد. قلبم بدجنسی می کرد، شایدم داشت نوحه سرایی می کرد. کنجکاو بودم که بفهمم امشب تا چه حد بدبختی رو به چشم می بینم، پس پرسیدم:
– مریم خانم رو با خودتون نیاوردید؟
پرسیدم اما به این فکر نکردم که شاید جواب داریوش ریشمو خشک کنه! اخم صورتش عمیق تر شد و گفت:
– نه مریم کار داشت، نتونست بیاد.
به جواب دقت نکردم، سوختم وقتی اسم مریم روی لباش جاری شد. آتیش گرفتم، ذره ذره خاکستر شدم. دلم می خواست خرخره اش رو بجوم. دست خودم نبود، نمی تونستم ببینم جلوی من اسم کس دیگه ای رو به زبون بیاره. مسیر برام طولانی تر از همیشه شده بود، ولی بالاخره رسیدیم. تموم مکالمه من و داریوش تو همون چند تا جمله خلاصه شد و همون چند تا جمله نصف عمر منو گرفت. سپیده هم که کلا روزه سکوت گرفته بود! داریوش، جلوی در خونه خاله شیلا ترمز کرد و من و سپیده پیاده شدیم. آرمین کنار در منتظر بود. از اونجا به بعد سپیده با آرمین همگام شد. دیگه طاقت موندن کنار داریوش رو نداشتم. خیلی سریع خودمو داخل خونه کشیدم و به دو به طرف سالن رفتم. همینطور که حدس می زدم از قبل کسی توی حیا ننشسته بود و همه سالن رو ترجیح داده بودن. جمعیت زیاد بود و کولر کفاف خنک کردن خونه رو نمی داد. داخل سالن هوا خیلی گرم بود و دختر و پسر توی هم وول می زدن. بوی اسفند و عطر در هم مخلوط شده و معجون خوش بویی ساخته بود. مامان با دیدنم به طرفم اومد و بعد از بوسیدنم و تعریف از آرایش آراییشگره، با دست به سمتی اشاره کرد و گفت:
– کیمیا اومده. برو جلو سلام کن. خوبیت نداره.
زیر لب چشمی زمزمه کردم و با اینکه اصلاً دلم نمی خواست با اون همکلام بشم به سمتش رفتم. انتظار داشتم بازم ازش تیکه و کنایه بشنوم. اما تو دلم قسم خوردم اگه حرفی زد جوابشو بدم، دیگه داریوش وجود نداشت که باه خاطرش دندون سر جیگرم بذارم. اما بر خلاف تصورم، خاله با محبت گونه مو بوسید و حالمو پرسید. انگار حالا که دیگه خیالش راحت شده بود مهربون شده بود. تازه بیشتر لجم گرفت! چقدر از آدمای دو رو بیزار بودم. یه کم کنار خاله نشستم اونم به اجبار و در جواب سوالاش جوابای کوتاه زوری دادم. داریوش هنوز نیومده بود تو و همون توی حیاط مونده بود.از چشمای خاله رضایت رو می شد خوند. می دونستم هنوزم دوست نداره من و پسرش روبرو بشیم، هرچند که دلیلی براش پیدا نمی کردم. پسر جونش که با شخص مورد نظر مامان باباش نامزد کرده بود. دیگه چه فرقی داشت براشون؟! وقتی دیدم دیگه طاقت کنار خاله بودنو ندارم بلند شدم و مثلاً برای کمک راهی آشپزخونه شدم. ظاهراً کمکی از دست من بر نمی یومد و همه کارا انجام شده بود. پذیرایی رو هم که مستخدما داشتن انجام می دادن. اون وسط مونده بودم چی کار کنم! نه حوصله بیرون رفتن و دیدن هیاهوی دختر پسرا رو داشتم، نه می شد برم توی حیاط، چون داریوش بیرون بود. نه تو این شلوغی می تونستم سپیده رو گیر بکشم و بشینم کنارش. تو آشپزخونه هم که کمکی از دستم بر نمی یومد، به ستونی که وسط آشپزخونه بود تکیه دادم و به تکاپوی مستخدما خیره شدم. کاچی به از هیچی! تو فکرای فرسایشی خودم فرو رفته بودم که درست کنار گوشم از جا پروندم:
– نبینم سر گردون باشی عزیزم!
به طرف صدا برگشتم، ایلیا بود. با لبخند در حالی که لیوانی شربت رو بین انگشتاش گرفته بود، کنار به کنارم ایستاده بود. از دیدنش احساس سرما کردم، ولی با خونسردی ظاهری گفتم:
– حوصله ام سر رفت. هیچ کاری نیست من بکنم.
نگاش عوض شد، چرخید، لیوان شربتش رو روی میز وسط آشپزخونه گذاشت و گفت:
– چرا یه کاری هست!
– چه کاری؟
اومد نزدیکم، قبل زا اینکه بتونم جلوشو بگیرم، دستاشو حلقه کرد دور کمرم و گفت:
– با من برقص عزیزم …
نمی دونم چرا ازش می ترسیدم. با بی میلی و دستپاچگی هولش دادم عقب و گفتم:
– نه حوصله اشو ندارم. بعدم خوشم نمی یاد بچسبی به من …
ایلیا خندید و گفت:
– عاشق همین جفتک انداختناتم! خیلی خب! بیا بشینیم یه جا یه کم صحبت کنیم، خیلی وقته دنبال یه فرصتم برای حرف زدن با تو … رقص بهونه بود!
چیزی که ازش می ترسیدم داشت سرم میومد، اصلا امادگی حرف زدن با ایلیا رو توی خودم نمی دیدم، چشممو دوختم به جمعیت سالن، داریوش رو دیدم، پس اومده بود تو … کنار خاله کیمیا نشسته بود، اما حسابی تو فکر بود و اصلا توجهی به دور و برش نداشت. با صدای ایلیا به خودم اومدم:
– بریم یه جا بشینیم؟ اصلاً بریم تو حیاط خلوت تره راحت تر می شه حرف زد، خیلی حرفا باهات دارم رزا …
نفسمو فوت کردم و گفتم:
– من حرفی با تو ندارم ایلیا …
قیافه اش در هم شد و گفت:
– تو چت می شه رزا؟ چرا اینقدر تلخ شدی؟!!
چی بهش می گفتم؟ می گفتم منو تلخ کردن؟ ایلیا چی کم داشت که من باهاش اینجوری برخورد می کردم؟!!! واقعاً هیچی کم نداشت … خوشگل … خوش تیپ … جذاب … تحصیلکرده … آرزوی هر دختری بود … همیشه اگه می خواستم تو فامیل کسی رو به خوشگلی مثال بزنم دست می ذاشتم روی رضا و سام و ایلیا … اما حالا دیگه خوب می دونستم همه چی ظاهر نیست … و گذشته از اون دیگه نمی تونستم به مرد جماعت اعتماد کنم. مگه من چند سالم بود؟ همه اش هجده سالم بود! اما تجربه ای که به دست آورده بودم به اندازه کل زندگیم ارزش داشت. اگه می تونستم دوباره به یه مرد اعتماد کنم و اگه می تونستم ایلیا رو تی قلبم جانشین داریوش کنم قطعاً خوشبخت می شدم، اما نمی تونستم. از احساس پر از کینه و نفرت خودم هم که چشم پوشی می کردم، یه عمر ایلیا رو به چشم برادرم نگاه کردم. مثل سام! کلا هیچ وقت چشم و نظری روی پسرای فامیل نداشتم. با صدای ایلیا چشم ازش گرفتم و آه کشیدم:
– رزا نامه منو خوندی؟ مگه نه؟
چرا ایلیا خفه نمی شد؟ چرا دست از سرم بر نمی داشت؟ من یه تنه چقدر فشار رو می تونستم تحمل کنم مگه؟ داشتم کم می اوردم. دوست داشتم دستامو بذارم روی گوشام بگم تو خفه شو! بعدم برم جلوی داریوش و جیغ بزنم توام از جلوی چشمام گمشو! می دیدمش که با خاله کیمیا هر از گاهی پچ پچی می کنن و بعد دوباره سرشو می اندازه پایین. یه لیوان خالی گرفته بود دستش و باهاش بازی می کرد…. رزا حواست کجاست؟ تو هپروت سیر می کنی؟!!!
با کلافگی چشم از داریوش گرفتم و گفتم:
– چی می گی ایلیا؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ آره نامه ات رو خوندم … جوابمم همونیه که بوده …
اخماش بیشتر در هم شد، بازومو گرفت بین دستاش و همینطور که فشار می داد با صدای ناراحت و عصبی گفت:
-دِ …آخه چرا؟
زل زدم توی چشماش و گفتم:
– من با تو خوشبخت نمی شم. توام با من خوشبخت نمی شی!
پوزخند مسخره ای زد و گفت:
– اوه ببخشید شما خدا هستین؟ این چه حرفیه؟ مگه تو علم غیب داری؟
– نخیر من علم غیب ندارم. نعوذبالله خدا هم نیستم ولی می دونم با تو خوشبخت نمی شم چون من تو رو به چشم برادرم می بینم. نمی تونم به عنوان شوهر آینده ام بهت نگاه کنم.
دستش شل شد و گفت:
– ول کن این مزخرفاتو! من که برادر تو نیستم! تو فقط یه داداش داری اونم رضاست …
– بس کن ایلیا … من حرفمو زدم … نظرمم عوض نمیشه. از بچگی به تموم پسرای فامیل به چشم برادرای بزرگترم نگاه کردم و با همین دید بزرگ شدم. تو نمی تونی نظر منو عوض کنی … فهمیدی؟
– ولی …
– دیگه ولی و اما نداره.
– رزا…
– خواهش می کنم ایلیا! بذار مثل همیشه با هم خوب باشیم. درست مثل یه خواهر و برادر!
فکش منقبض شد و گفت:
– این حرف آخرته؟
– حرف اول و آخرمه.
– کسی رو دوست داری؟
گوشم سوت کشید، نه من کسی رو دوست نداشتم! من هیچ وقت حماقت نکردم! من هیچ وقت شکست نخوردم، زبونم به حرف اومد:
– معلومه که نه!
– ولی من نمی تونم به این راحتی ازت بگذرم.
از کوره در رفتم و با خشم گفتم:
– باید بگذری. همینه که من می گم! نه نه نه.
– اینو بدون رزا من تا وقتی که مجردی منتظر می مونم. شاید نظرت تغییر کنه.
– نظر من تغییر نمی کنه.
در حالی که با ناراحتی از من جدا می شد گفت:
– از این ستون به اون ستون فرجه.
پامو با خشم روی زمین کوبیدم و زدم از آشپزخونه بیرون. می خواستم یه گوشه بتمرگم! حسابی پاهام درد گرفته بود. روانمم که کلا نابود شده بود! همینطور که دنبال یه صندلی می گشتم که بشینم، نگاه سرکشم بی اختیار سر خورد به سمت داریوش. در کمال تعجب دیدم فارغ از زمان و مکان به من خیره شده. گویی اصلا تو این دنیا نبود! با عصبانیت نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم تموم خاطراتی رو که باهاش داشتم تو گورستون ذهنم دفن کنم تا شاید بتونم زندگی کنم. بتونم عادی باشم! مثل همه آدمای دیگه. ولو شدم روی صندلی و همینطور که با پوست لبم ور می رفتم، مشغول تماشای رقص و پایکوبی بقیه شدم. آرمین و سپیده داشتن وسط می رقصیدن، دورشون رو همه جوونای فامیل گرفته بودن و وضعی شده بود دیدنی. کاش حوصله قبل رو داشتم و برای سپیده می ترکوندم! اما حیف! حسابی توی خودم بودم که صدای رضا منو از فکر خارج کرد. با هیجان گفت:
– رزا اومدن!
با تعجب نگاش کردم، توی اون کت شلوار خاکستری رنگ حسابی خواستنی شده بود!
گفتم:
– کی؟
– اِ چقدر پرتی! مهستی و خونواده اش دیگه.
از جا بلند شدم و گفتم:
– آهان کجان؟
– تازه رسیدن. هنوز وارد سالن نشدن.
– خیلی خوب من می رم استقبالشون، به مامان هم بگو.
– گفتم، رفته دم در.
حسابی دلم برای مهستی تنگ شده بود. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. با خوشحالی به پیشوازش رفتم. کت و دامن سفیدی پوشیده بود که بدنش رو کامل از دید نامحرم پوشونده بود. با دیدنم از خونواده چهار نفری اش جدا شد و به طرفم اومد. هیجان زده، همدیگه رو گرم بغل کردیم. مهستی در حالی که چشمای درشت مشکیشو درشت تر کرده بود، گفت:
– چقدر خوشگل شدی بلا! چه خبره؟
– بابا این حرفا چیه؟ من همونم که بودم … خودت هم خوشگل شدی زن داداش …
با اومدن مامان و بابا و برادر مهستی حرفم نیمه تموم موند. تازه می خواستم بهش بگم که داریوش هم اینجاست چون می دونستم که حسابی مشتاق دیدن این تحفه است! مهستی با سرمستی دست خانم مسنی رو که تقریباً شبیه خودش بود گرفت و گفت:
– بیا با مامانم آشنا شو. مامان جون این رزاس، خواهر رضا.
مامانش به گرمی گونه مو بوسید و گفت:
– خوشبختم دخترم. تعریفای مهستی از شما چندان هم بیراه نبود! واقعاً ملوس و دوست داشتنی هستی …
لبخند زدم و گفتم:
– ممنون نظر لطفتونه.
بعد از مامانش نوبت بابش بود. مردی قد بلند، چهار شونه با سبیل های تاب دار سفید و موهای جو گندمی. از اون چهره هایی که اصولاً خانما عاشقشون هستن! صدای کلفت و مردونه ای هم داشت. باهاش دست دادم و از دیدارشون ابراز خشنودی کردم. بعدش نوبت رسید به برادرش … اینطور که از مهستی شندیه بودم برادرش بیست و هفت سالش بود و تازه از آمریکا برگشته بود. مهستی می گفت برای تحصیل ده سال آمریکا بوده از پونزده سالگی تا بیست و پنج سالگی، بعدش برگشته ایران، اما هفت ماه پیش دوباره برای انجام کارایی از جمله گرفتن مدرکش رفته بود امریکا. برای همینم من تاحالا ندیده بودمش و توی مهمونی هایی که می گرفتیم مهستی تنها می یومد. ولی رضا دیده بودش و بعضی وقتا ازش یه چیزایی تعریف می کرد. حالا با دیدنش به این نتیجه رسیدم که واقعا هم تعریفیه! مهستی دست دور شونه برادرش انداخت و گفت:
– حالا آقا گله رو می خوام بهت معرفی کنم. داداش جون من مهندس راه و ساختمان، آقای باربد شفیعی.
قبل از اینکه من حرفی بزنم، باربد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
– خوشبختم خانم.
دستش رو فشردم و گفتم:
– به همچنین! از اینکه اومدید ممنونم. امیدوارم امشب بهتون خوش بگذره.
باربد در حالی که با اون چشمای قهوه ای درشتش براندازم می کرد جنتل مآبانه یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
– قطعاً همینطوره رزا خانم.
مشغول آنالیزش شدم، باربد بیشتر شبیه پدرش بود تا مادرش. قد بلند، هیکل درشت و چهارشونه، صدایی گیرا و مردونه، چشمای درشت قهوه ای تیره، پوست گندمی و موهای قهوه ای روشن و لخت. حالت موهاش تقریباً شبیه موهای داریوش بود. تیکه تیکه و بلند که تو بعضی از قسمت ها روی پیشونیش ولو شده بودن. روی هم رفته قیافه اش جذاب و دخترپسند بود. یه جورایی جذبش شده بودم. دلیلش برای خودمم نامعلوم بود، شاید دلیلش صدای بمش بود، چون خانوما از راه گوش عاشق می شن و صدای باربد واقعاً مردونه و بم بود. شایدم شباهت موهاش به موهای داریوش بود، البته فقط تو حالت، وگرنه موهای داریوش طلایی بود و موهای باربد قهوه ای! صدای سرفه باربد و بعدم لبخند جذاب و کجش باعث شد به خودم بیام و بفهمم کلی وقته زل زدم بهش! خاک بر سر من! آبروم رفت تو همین برخورد اول … سری براش تکون دادم و سریع رفتم پشت مامان ایستادم که داشت با مامان مهستی حرف می زد و دعوتشون می کرد که بشینن. بابا هم داشت با بابای مهستی حرف می زد و از برق چشمای هر دوشون معلوم بود که حسابی از سلیقه رضا راضین. رضا هم که دیگه سر از پا نمی شناخت و بین مهستی و باربد وایساده بود و داشت باهاشون حرف می زد! یه لحظه نگام چرخید سمت سپیده و آرمان که سر جاشون نشسته بودن، با اشاره سپیده سر به زیر از خونواده شفیعی عذر خواهی کرده و پیش سپیده رفتم.
سپیده نشگونی از بازوم گرفت و گفت:
– ناقلا اینا کی بودند؟
اخمامو در هم کردم و همینطور که بازومو ماساژ می دادم با قیافه ای در هم رفته از درد گفتم:
– سپیده حالت خوبه؟
– وا سوال من چه ربطی به حالم داشت؟
– یعنی تو مهستی رو نمی شناسی؟ دوست رضا!
چشماشو گرد کرد و گفت:
– آهان. اِ این مهستی بود؟ چه ناز شده. سفید بهش می یاد، یه لحظه نشناختمش. اونا کی بودن باهاش؟
– خونواده اش. بابا مامان و برادرش.
با نگاهی خریدارانه باربد رو برانداز کرد و با ابروهای بالا پریده گفت:
– برادر خوشتیپ و جذابی داره!
باز یاد نگاه خیره خودم به باربد افتادم و اعصابم خورد شد، سپیده داشت با نگاش باربد رو می جوید. مشتی زدم تو بازوش و گفتم:
– اینقدر نگاش نکن خوب! می فهمه داریم در موردش حرف می زنیم! اسکل!
نگاه ازش گرفت و گفت:
– لامصب عین این مانکنای ایتالیایی می مونه! تیپشو نگاه! آدم آب از لب و لونچش راه می افته!
زیر چشمی نگاهی به تیپ باربد انداختم، حسابی مشغول صحبت با بابا بود و حواسش به ما نبود. کت و شلوار قهوه ای پوشیده بود با پیراهن کرمی و کروات قهوه ای. حق با سپیده بود. خوش تیپ بود و جذاب. با صدای سپیده افکارم به هم ریخت:
– حس می کنم یه رقیب واسه داریوش پیدا شد، تا الان حواس همه دخترا به داریوش بود، حالا نصفشون دارن می یان سمت این آقا خوش تیپه، گفتی اسمش چی بود؟
از لای دندونای به هم چسبیده ام غریدم:
– باربد!
بعد با خشم گفتم:
– آدم نمی شی تو؟! شوهر کردی خیر سرت! هیز گیری می کنی هنوز؟ خاک بر سرت کنم من! خوردی پسر مردمو!
لجم گرفته بود که باز یادم اورد داریوش معرکه بود! باز یادم اورد چیو از دست دادم! هر چند که … من توی این از دست دادن کاره ای نبودم … من اگه نجابت هم به خرج داده بودم باز هم بازیچه بودم … شک نداشتم! قبل از اینکه سپیده بتونه حرفی بزنه، آرمین گفت:
– چیه دارید در مورد چی حرف می زنید؟ فکر منو نمی کنید که یه وقت حسودیم می شه.
سپیده زود گفت:
– حرفای ما زنونه اس!
آرمین هم با بدجنسی گفت:
– وای از اون حرفای …
من و سپیده هم زمان حرفش رو قطع کردیم و گفتیم:
– آرمین واقعاًَ که!
آرمین قهقهه ای سر داد و گفت:
– به من چه؟ خودتون هم خوب می دونین چقدر بی تربیتین! وگرنه من که چیزی نگفتم …
هر سه خندیدم و نگام افتاد به داریوش هم چطور با حسرت به ما زل زده. خاله کیمیا هم نگاشو دنبال کرد و بعد با نگرانی دستشو گرفت توی دستش … نگامو ازش گرفتم … لعنتی! یه لحظه هم نمی تونستم شاد باشم! بدون اینکه حرفی به سپیده و آرمین بزنم ازشون دور شدم و به آشپزخونه رفتم. لیوانی آب خنک خوردم. وقتی یه کم احساس آرامش کردم، از آشپزخونه بیرون و اومدم و یه نقطه خلوت تو سالن پیدا کردم و تنها رفتم نشستم. بازم تو خاطراتم گم شده بودم. کل خاطراتم سه ماه هم نبودف ما می تونست یه عمر زندگیمو مختل کنه. خودمم از این نوسانات روحی و احساسی خودم به تنگ اومده بودم. یه روز از عشق داریوش پر می شدم و دلم براش پر می زد یه روزم به خاطر بلایی که به روزم آورده بودم حالم ازش به هم می خورد و تا حد مرگ ازش متنفر می شدم. نمی تونستم یکی رو به اون یکی غالب کنم، همیشه یا مغلوب بودم یا غالب. بستگی به موقعیت داشت.
با صدایی دوباره از فکر خارج شدم. انگار امشب نمی شد یه کم با خودم خلوت کنم:
– عذر می خوام رزا خانم. می شه من اینجا بشینم؟
به بالا که نگاه کردم، متوجه باربد شدم. لعنتی بو عطر تلخ و س*ک*س*ی*ش مست کننده بود! به قدری که بی اختیار آدم هوس می کرد تو لبه کتش رو بگیره و سرشو فرو ببره توی سینه اش و هی بو بکشه! چه فکرا!!! داشتم خل می شدم! سریع یه کم خودمو کنار کشیدم و گفتم:
– خواهش می کنم بفرمایید.
کنارم روی صندلی نشست و پای چپشو انداخت روی پای راست، پوفی کرد، دست به سینه شد و گفت:
– آدم توی این همه سر و صدا سرسام می گیره.
وای صداش داشت عصبیم می کرد. چرا اینقدر از صداش خوشم اومده بود؟!! به لبخندی مصنوعی اکتفا کردم و حرفی نزدم. چون حرفم نمی یومد، جیغم می یومد! دوست داشتم سر خودم جیغ بکشم! دوباره گفت:
– می تونم ازتون در خواست کنم با هم بریم داخل باغ؟ سر و صدا اون قسمت کمتره! از چشمای شما هم می خونم که از صدا خسته شدین …
درست عین یه خرگوش اسیر هیپنوتیزم چشمای مار از جا بلند شدم و گفتم:
– اوه بله … خواهش می کنم!
باربد از جا بلند شد، دستشو گذاشت توی کمرم و به نرمی منو به سمت در حدایت کرد. از برخورد دستش با کمرم حس بدی نداشتم. یعنی اصلاً احساس نکردم قصد سو استفاده داره. به خودم تشر زدم:
– خوب بیشعور! ده سال آمریکا بوده! فرهنگ اون با تو کلی فرق داره!
آهی کشیدم و بدون اینکه به دور و بریام نگاه کنم، همراه باربد زدم بیرون. حیاط خلوت بود و تک و توک افراد مسن روی صندلی های ولو شده بودن و از خودشون پذیرایی می کرد. باربد به سمت آخر باغ که خلوت بود و کم نر تر اشاره کرد و گفت:
– بریم اونجا … فکر کنم دنج تر از اونجا جایی گیر نمی یاد …
رفتم همون سمت … چرا به فکر خودم نرسیده بود زودتر از خونه بزنم بیرون؟!! مغزم داشت از اونهمه گوم گوم منفجر می شد. روی صندلی ولو شدم و بی اختیار گفتم:
– آخیش …
نشست کنارم، باز همون لبخند کج جذابشو تحویلم داد و گفت:
– با اینکه فقط بیست و هفت سالمه نمی دونم جوونای دیگه این همه انرژی رو از کجا می یارن؟ احساس پیری
می کنم.
باهاش احساس صمیمیت می کردم، زود برای این حس … اما انگار باربد برام غریبه نبود. هیچ حس بدی نسبت بهش نداشتم. خندیدم و گفتم:
– مشکل از ماست! شادی و نشاط اونا طبیعیه.
ابروش رفت بالا و گفت:
– شما هم احساس منو دارین؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
– تقریباً، ولی خوب نه همیشه! بعضی وقتا پایه جمع خود منم و اگه دو دقیقه مثلاً برای آب خوردن برم انگار همه جا سکوت و خاموشیه، ولی بعضی وقتا هم مثل الآن اصلاً حوصله ندارم.
اونقدر باهاش راحت نبودم که بگم یکی از همجنسات نشاط منو کشت! با لحنی که خنده توش موج می زد گفت:
– شاید حضور ما باعث این کسالت شما شده.
هول شدم و گفتم:
– نه اصلاً! خواهش می کنم این حرف رو نزنید. اصلاً منظورم این نبود …
لحنش صمیمی شد و با لبخند گفت:
– راحت باش! متوجه شدم … مزاح کردم!
نفسمو دادم بیرون و گفتم:
– ترسیدم بد برداشت کنین، آخه شما خیلی برای ما عزیزین …
با ترفندی زیرکانه گفت:
– من؟
حتی شوخی هاش هم دل ادمو نمی زد. یه جوری بود! یه جوری که هیچ کدوم از مردای دور و بر من نبودن! انگار بلد بود چطور باید از یه زن دل ببره! بلد بود چطور همه حواس یه خانوم رو معطوف به خودش بکنه. شایدم تو ذاتش بود! در هر صورت با اخمی ساختگی گفتم:
– منظورم کل خانواده شما بود.
خنده ای کوتاه کرد و دستشو توی جیب کتش فرو برد و گفت:
– اگه سیگار بکشم ناراحت می شی؟
یاد داریوش افتادم … داریوش که سیگاری نبود!!! با حس نگاه منتظرش داریوش رو به شدت پس زدم و گفتم:
– نه خواهش میکنم، راحت باشین …
جعبه ای فلزی از داخل جیبش بیرون آرود، سیگار این شکلی ندیده بودم تا حالا … حالا انگار چند مدل سیگار دیده بودم تاحالا!!! نه بابام سیگاری بود نه داداشم نه عموهام نه شوهر خاله ام نه داییم … پسرای فامیل هم اگه برای شیطنت هر از گاهی سیگاردود می کردن تو جمع این کار رو نمی کردن که من سیگارشون رو ببینم … با این وجود از جعبه سیگارش خوشم اومد … سیگاری گوشه لبش گذاش، با فندک فلزی مستطیلی شکلش روشنش کرد، دود غلیظی از دهنش بیرون فرستاد، سیگار رو گرفت بین دو انگشت شست و سبابه اش و گفت:
– چه رشته ای می خونی رزا جان؟
جان؟ من کی شدم رزا جان؟!!!! لا اله الا الله! چرا از دست این مرتیکه عصبی نمی شدم پا شم گورمو گم کنم برم تو؟ این آرامش یهو از کجا پیداش شده بود؟ زبون باز کردم:
– تجربی.
چشماش گرد شد، دود توی دهنش موند، چند لحظه مکث کرد، دود رو از دهنش خارج کرد و گفت:
– اوه! دبیرستانی هستی؟!!
پس چی فکر کرده بود؟!! چقدر جا خورد! سرمو تکون دادم و گفتم:
– بله …
پک محکم تری به سیگارش زد و گفت:
– فکر می کردم بزرگتر باشی، مثلا سال دوم سوم دانشگاه … اما با این وجود، کاملا مطمئن بودم هر رشته ای که بخونی مربوط می شه به تجربی … شاید پزشکی … شاید هم پرستاری …
مشغول بازی با ناخن های لاک زده ام شدم و گفتم:
– چرا؟
– بهت می یاد، شبیه خانوم دکترای ایده آلیسم هستی. که البته مخلوطی از فمینیسم هم توی تو هست …
یا پنج تن! این چی داشت می گفت؟!! بابا زیر لیسانس حرف بزن مرتیکه! از نگاهم شیاد فهمید هیچی نفهمید که لبخندی زد و گفت:
– کاملاً از چشمات مشخصه که هر چیزی رو درحد کمال میخوای ، مغروری و غرورت از کمال گرایی تو نشات گرفته. فمنیسم بودن هم که کلا توی تموم زن ها هست … کم و زیاد داره … اما وجودش غیر قابل انکاره …. همه تون به نوعی دنبال زن سالاری هستین و اینکه سر تو همیشه رو به بالاست این رو ثابت می کنه …
حرفاش که تموم شد خیره شد توی چشمام و گفت:
– غیر از اینه خانوم دکتر فمنیسم بعد از این؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
– چی بگم … خوب … شاید …
باز خندید، در حد دو سه ثانیه صدای خنده اش رو شنیدم، بعد قطع شد، پک آخر رو به سیگارش زد، زیر کف چرم قهوه ای رنگش خاموشش کرد و گفت:
– بگذریم، سال چندم هستی رزا جان؟
اینقدر جلوش کم اورده بودم که حرف زدن عادی خودمو هم یادم رفته بود! چی می شد چهار تا کلمه قلمبه سلمبه یاد میگرفتم و الان به خوردش می دادم تا منو احمق فرض نکنه؟!!!
من … اومم … پیش دانشگاهی هستم.
دستشو گذاشت پشت صندلی من، اما بازم فاصله رو حفظ کرد و گفت:
– قصد ادامه تحصیل که داری؟
– خب … مطمئناً.
– امیدوارم موفق بشی.
باز داشتم تو آرامش فرو می رفتم و استرس لحظاتی قبلم رو از یاد می بردم. لبخند زدم و گفتم:
– خودم هم همینطور. ممنون از لطفتون.
صدای موسیقی گوش خراش از داخل قطع شد، به دنبالش صدای موسیقی لایت بلند شد و چراغ ها هم خاموش شد. آخ که چقدر به این آرامش نیاز داشتم، آخیش! صدای باربد روی حوض آرامشم موج انداخت، پی در پی و دنبال هم … اما از بینش نبرد …
– افتخار می دی؟
نگام توی چشمای قهوه ایش گره خورد، چشماش یه قدرت جاذبه عجیبی داشتن. تو دلم اعتراف کردم حتی بدتر از داریوش! اصلاً نفهمیدم چی شد که سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. دستمو گرفت بین انگشتای کشیده اش و گفت:
– بریم داخل پرنسس … رقصیدن بین چهار تا پیرمرد صفا نداره …
خنده ام گرفت و دنبالش کشیده شدم … چراغ ها خاموش بود، اما به جاش شمع های پایه بلندی که روی میزای پذیرایی بود رو روشن کرده بودن. داریوش از یادم رفته بود … آرمین و سپیده و دو سه تا زوج دیگه داشتن می رقصیدن. می دونستن الان همه منو کنار باربد می بینن اما برام مهم نبود. دستاشو دور کمرم پیچید و حس کردم کمر بارکیم بین دستای بزرگش گم شد، لبخند زدم و لبخند تحویل گرفتم، یه دستشو سر داد از روی کمرم به سمت دستم و انگشتاشو فرد کرد بین انگشتای دستم. ناچار اون یکی دستمو گذاشتم روی شونه اش … آهنگی که پخش می شد آهنگ مورد علاقه آرمین بود که همیشه برای سپیده می خوند، اما اون لحظه دل منو خون می کرد … برام عجیب بود که باربد هم زمزمه وار هم صدای داریوش شد …. هه! حتی اسم خواننده هم می خواست یادم بیاره چه به روزم اومده … سعی کردم توی کلمات شعر گم بشم و به هیچی فکر نکنم …
– کـجــای ایـن جــنـگـل شــب
پنهون می شی خورشیدکم
پشـت کدوم ســد ســکـوت
پـر مـی کــشــی چــکـاوکم
چرا بـه من شک می کنی
مـن کـه مـنـــم بـرای تــو
لبـریـزم از عـشــق تــو و
سـرشــارم از هــوای تــو
دسـت کدوم غزل بـدم
نـبــض دل عـاشـقـمـو
پشت کدوم بهانه باز
پنهون کنم هق هقـمو
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
سفر نکن خورشیدکم
ترک نکن منو نرو
نبودنت مرگه منه
راهییه این سفر نشو
نزار که عشق من وتو
اینجا به اخر برسه
بری تو و مرگ منم
رفتن تو سر برسه
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
نـوازشــم کــن و بـبـیــن
عشق می ریزه از صدام
صدام کــن و ببـین که باز
غنچه می دن تـرانه هام
اگر چه من به چـشـم تو
کمـم قـدیمی ام گمـم
آتشـفشـان عـشـقـمـو
دریـــای پــر تـلاطــمــم
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
تموم طول اهنگ محو صداش بودم … دیگه به این فکر نمی کردم که چقدر کلمه به کلمه این شعر وصف حال منه! دیگه به داریوش فکر نمی کردم، فقط غرق زمزمه باربد بودم که یه دستش دور کمرم بود و یه دستش توی دستام. نگاش تو نگام و بدون لبخند برام می خوند … شایدم برای دل خودش می خوند، اما این خوندنش بدجور به دل من نشسته بود. آهنگ تموم شد … قبل از اینکه زوج ها وقت کنن از هم جدا بشن چراغ روشن شد و صدای دست و سوت بلند شد … ذهنم به سمت باربد کشیده شده بود اما دلم هنوز پا برهنه دنبال داریوش می دوید … باربد ازم جدا شد و دستمو محکم گرفت و کشید که بریم بشینیم. نگام رفت سمت داریوش … اما نبود … خاله کیمیا تنها بود … دور تا دور سالن رو نگاه کردم … خبری از داریوش نبود … بیخیالش شدم و با راهنمایی باربد روی صندلی نشستم، باربد هم کنارم نشست و گفت:
– تجربه شیرینی بود … به جرئت می گم شیرین ترین تجربه ام بود …
جوابش بازم فقط یه لبخند نیم بند بود. عجیب جلوش احساس کمبود داشتم و نمی دونستم چرا؟!!
خندید و گفت:
– سنگینی نگاه مامان بابا رو هنوزم روی خودمون حس می کنم، نگاشون نمی کنم چون مطمئنم با دیدن دهن باز مونده شون خنده ام می گیره!
بی اراده من به جای اون به بابا ومامانش نگاه کردم، حق با باربد بود. داشتن با بهت به ما دو نفر نگاه می کردن، نگاشون طوری بود که از خجالت رنگ عوض کردم و سریع نگامو دزدیدم. از دیدن عکس العمل من خنده شو جمع کرد و گفت:
– معذب نباش رزا جان … مشکل اونا با منه! خیلی سعی کردن توی ایران سر منو به شکلی گرم کنن … اما موفق نشدن … دلیل بهتشون هم اینه که برای اولین باره دارم توی کشورم با دختری که هم وطنمه می رقصم!
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
– جدی؟!!
سرشو تکون داد و گفت:
– بله … و هیچ وقت تصورش رو هم نمی کرد رقصیدن با یه دختر ایرانی اینقدر شیرین باشه برام …
لبخندی زدم و گفتم:
– پس امیدوارم از این به بعد هم پارتنر شما کسی باشه که این حالت خوب رو ازتون دور نکنه.
دستم رو که هنوز هم توی دستش مونده بود و اصلا متوجهش نبودم رو فشرد و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای ایلیا و دیدنش روبرمون سکوت کرد.
– رزا جان یه لحظه می یای؟
بالاخره یه اتفاقی افتاد که من یه ذره از این باربد دل بکنم! لامصب چه جاذبه ای داشت! نمی شد ولش کرد! از جا بلند شدم و بعد از عذر خواهی از باربد با ایلیا همراه شدم. ایلیا با خشم منو کشید یه گوشه خلوت و گفت:
– این مرتیکه کی بود؟
از دهنش بوی تند الکل حس می شد. فهمیدم چه غلطی کرده! خیلی وحشت کردم. از اینکه بی آبرویی راه بندازه وحشت کردم! آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– اِ ایلیا درست صحبت کن! اولاً مرتیکه نه و جناب مهندس باربد شفیعی! دوماً اون تقریباً می شه برادر زن رضا در آینده.
– اُه و شاید بشه شوهر دختر عموم نه؟
– ایلیا منظورت از این حرفای نیش دار چیه؟
– تو اونو مثل برادرت نمی دونی؟ فقط من در به در رو مثل برادر خودت می دونی و نمی تونی به درخواستم جواب مثبت بدی؟ خیلی خوب من داداشت باشم. قبول. اگه من داداشت هستم بهت اجازه نمی دم با هر کس و ناکسی برقصی! شیر فهم شد؟ من غیرت دارم!
دستمو از دستش کشیدم بیرون، خواستم ازش فاصله بگیرم و گفتم:
– ایلیا تو حالت خوب نیست.
باز دستمو گرفت، محکم کشید و گفت:
– کجا؟ من خیلی هم خوبم. چرا بد باشم؟ امشب محبوبم بهم گفته که تو مثل برادرمی! چرا بد باشم؟ توپ توپم!
چون تقریباً داشت داد می زد، گفتم:
– ایلیا تو رو خدا آروم باش!
– نمی تونم رزا. نمی تونم دارم دیوونه می شم. هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم. علت جواب منفی تو رو نمی فهمم. من همه چیز دارم. خونه، ماشین، پول، تحصیلات، قیافه، تیپ از همه مهم تر عاشقتم! ولی نمی دونم چرا تو چشمات کور شده و اینا رو نمی بینی؟
با عجز گفتم:
– من می بینم ایلیا، ولی نمی تونم! باور کن نمی تونم.
– می تونی! باید بتونی! مجبورت می کنم.
کم مونده بود گریه ام بگیره، تقریباً التماس کردم:
– ایلیا تو رو خدا دست از سر من بردار.
– چی داری می گی؟ من از بچگیم عاشق تو بودم. این چیزی نیست که یه روزه اومده باشه. حالا چطور انتظار داری به این راحتی فراموشش کنم؟ تو باید زن من بشی! می فهمی؟ باید!
– ایلیا …
مچ دستمو که محکم گرفته بود و فشار می داد رو به طرف در سالن کشید. نمی خواستم باهاش برم بیرون خیلی می ترسیدم. اما هر کاری کردم دستمو ول نکرد و منو کشون کشون با خودش برد از خونه بیرون. جیغ و داد هم نمی شد بکنم! بدجور آبروریزی می شد. همین که رفتیم توی باغ تازه تونستم حرف بزنم و با عجز گفتم:
– منو کجا می بری؟
هیچ جوابی نداد. دیگه طاقت نیاوردم و دستمو محکم از دستش خارج کردم و گفتم:
– ایلیا تو دیوونه شدی؟
رخ به رخم ایستاد، چشماشو کوبوند توی صورتم و گفتم:
– بودم!
دستمو تو هوا تکون دادم و عصبی گفتم:
– خیلی خوب پس برو خودت رو به یه دیوونه خونه معرفی کن. اینجا جای دیوونه ها نیست. بی شرف تو به دختر عموت هم رحم نمی کنی؟ تو ادعای عاشقی داری؟ تو هیچی نیستی. چه برسه به عاشق! تو پستی … تو رذلی.
دستش رو بالا برد، ولی قبل از اینکه بتونه روی صورتم فرود بیاره، دستش میون زمین و هوا گرفته شد. دستامو که برده بودم بالا تا از صورتم محافظت کنم رو آوردم پایین و با تشکر به ناجی ام نگاه کردم. اون کسی جز داریوش نبود! داریوش بی توجه به نگاه بهت زده من، با عصبانیت به ایلیا گفت:
– چی کار می خوای بکنی عوضی؟
ایلیا حالت طبیعی نداشت، با خشم غرید:
– به تو مربوط نیست!
– درسته به من مربوط نیست، ولی تو هم حق نداری دست روی یه زن بلند کنی. کسی که از تو ضعیف تره. حالا لطف کن گورتو گم کن تو، وگرنه من می دونم و تو!
ایلیا اول نگاهی به قد بلند داریوش که حدود یه وجب از خودش بلند تر بود، انداخت و بعدش به من. بعد از اون دستشو از دست داریوش کشید بیرون، روی زمین تف کرد و در حالی که پاهاشو می کوبید روی زمین رفت از خونه بیرون … وقتی در رو پشت سرش بست، تازه داریوش برگشت به طرف من و گفت:
– حالت خوبه؟
نمی خواستم جلوش کم بیارم، نمی خواستم فکر کنه بهش مدیون شدم و دیگه چیزی نمی گم. با پرخاش گفتم:
– چرا دخالت کردی؟
انتظار اون برخورد رو نداشت چون با تعجب گفت:
– رزا!
قیافه م رو با نفرت جمع کردم و گفتم:
– اسم منو نیار که حالم بد می شه.
یه قدم بهم نزدیک شد و با حالتی عجیب غریب که برای این داریوش سنگ دل بعید بود گفت:
– یعنی تا این حد از من بدت می یاد؟ دیگه از من متنفر شدی؟ آره رزا؟
صداش درست مثل گذشته بود پر از عشق و علاقه! ولی من دیگه گول نمی خوردم. خوب می دونستم که چون مریم نیست، می خواد حوصله اش سر نره. و چه خر احمقی ساده تر از من؟
با پرخاش گفتم:
– بیشتر از اونچه که فکرش رو بکنی!
نگاه بهت زده اش، صدای پر عشقش، دستشا لرزونش حالمو داشت خراب می کرد، اونقدر که نفهمیدم چی شد و با بغض و جیغ جیغ گفتم:
– چی فکر می کنی؟ که هنوز عاشق و دیوونه ات هستم؟ کور خوندی! تو منو شکستی. تیکه تیکه کردی بیچاره کردی. تو باعث شدی همه به من بگن دیوونه. چرا؟ چون به خاطر توی آشغال خودمو از پنجره اتاقم پرت کردم پایین. کاش مرده بودم، ولی نمردم! فقط دست و پام شکست. تو دل منو، دست و پای منو، غرور منو شکستی. گناهت خیلی سنگینه. ازت متنفرم. متنفر! تو باعث شدی از واژه عشق بیزار بشم. حالا هم که زن گرفتی. اصلاً برو راحت باش. چهار تا زن بگیر! به من هیچ ربطی نداره. بهتر که شناختمت.
اینقدر سست بودم و شکننده که حتی نمی تونستم برای حفظ غرورم سرم رو بگیرم بالا و ادعا کنم هیچ اتفاقی نیفتاده! شکستم و گذاشتم این شکستنم رو داریوش با چشم ببینه! فکر می کردم الان به ریشم می خنده و می گه بهتر! یه عاشق بیشتر! اما داریوش شقیقه هایش رو به شدت فشار داد و در حالی که سرش پایین بود، تلو تلو خوران لب باغچه نشست. بی توجه بهش عقب گرد کردم و وارد سالن شدم. سر خودم هم به شدت درد می کرد. بغض تو گلوم داشت خفه ام می کرد. اما جلوش رو گرفته بودم که نشکنه. اینجا جاش نبود! دلم می خواست به جایی پناه ببرم که هیچ کس مزاحم نباشه. هیچ کسی ادعای عشق و عاشقی نکنه. صدای داریوش نباشه. جایی که اصلاً صدای مرد نباشه! روی یکی از صندلی های آخر سالن نشستم و سرمو میون دستام گرفتم. داشت منفجر می شد. توی همین حالات به سر می بردم که یه دفعه از یک طرف سالن صدای جیغ بلند شد. با تعجب به اون طرف نگاه کردم و دیدم که سه تا دختر جوون که نمی شناختمشونم، کنار پنجره ایستاده ان، جیغ می زنن و به بیرون اشاره می کنن. بعد از چند لحظه یکیشون از حال رفت و اون سه تا هم نشست کنار اون و شروع کردن به گریه کردن! زن و مرد کنار پنجره رفتن و همه با هم یه دفعه به بیرون هجوم بردن. سریع خودمو کنار پنجره رسوندم. چیزی جز جمعیت نمی دیدم. صدای آرمین رو شنیدم که با فریاد می گفت:
– بذاریدش توی ماشین من.
بعد از اون جمعیت به طرف ماشین آرمین رفتن. خاله کیمیا هم در حالی که روی دست یکی از زن ها از حال رفته بود، داخل ماشین گذاشته شد. سپیده و رضا هم سوار شده و ماشین به حرکت دراومد. دیگه کسی به داخل برنگشت و همه از همون جا به خونه هاشون رفتن. مات و مبهوت مونده بودم که چی شده؟ کسی به من چیزی
نمی گفت. مامان هم تقریباً مثل من چیزی نفهمیده بود. وقتی ازش پرسیدم، شونه بالا انداخت و گفت:
– می گن یکی چاقو خورده! نگران کیمیا اینام …
با بهت به مامان خیره شدم! چاقو؟!!! اما مامان هم چیز بیشتری نمی دونست، لباس پوشیدیم و رفتیم خونه چون اونجا کسی نمونده بود. خاله شیلا هم که مثل ما مبهوت مونده بود چی شده با سردرد رفت توی اتاقش که استراحت کنه. کم فشار روش نبود از صبح تا حالا! مراسم هم که به این شکل به هم خورد! توی خونه با مامان انواع و اقسام حدس ها رو زدیم. ذهنم به هر شکلی که بود می خواست داریوش رو پس بزنه، نمی خواستم باور کنم که شاید برای داریوش اتفاقی افتاده باشه. رضا حتی جواب گوشیشو هم نمی داد که بفهمیم چی شده! دیگه داشت می زد به سرم که مامانو راضی کنم بریم بیمارستان. بابا با خیال راحت رفته بود خوابیده بود! خدا اگه یه اپسیلون از خونسردی مردا رو به زنا می داد دنیا بهشت می شد! هر چی مامان سکوت می کرد ذهن من دیوونه وار دلایل و شواهد رو می چسبوند به داریوش، داریوش توی حیاط بود … داریوش برای خداحافظی نیومد. خاله کیمیا حالش به هم خورد … خاله رو هم بردن بیمارستان … تو این قضیه داریوش دخیل بود … اما چاقو؟!! کی بهش چاقو زده بود؟!!! شایدم یکی رو با چاقو زده بود! وای خدا داشتم خل می شدم! ساعت شش صبح بود که بالاخره رضا اومد. خسته و کوفته. اصلا اجازه ندادم حتی برای لباس عوض کردن به اتاقش بره و از همون جلوی در آویزونش شدم. مامان هم دنبال من افتاده بود و دوتایی با سوالاتمون بیچاره اش کردیم. خسته و کوفته، اول لیوانی آب خورد و در حالی که با بی حالی روی یکی از مبلها می افتاد، گفت:
– چیزی نبود بابا! شلوغش می کنین! داریوش از حال رفته بود!
من که رسماً لال شدم اما مامان گفت:
– یعنی چی که داریوش از حال رفته؟ مگه داریوش صرع داره که یهو از حال بره؟!! بعدش هم اونجا چو افتاده بود که یه نفر چاقو خورده!
رضا چند لحظه با تعجب نگامون کرد و بعد خندید، خنده اش هم بی جون بود، دستی روی سرش کشید و گفت:
– امان از یه کلاغ چهل کلاغ! نه بابا این خبرا نبوده! چند هفته پیش داریوش سرما می خوره، یه سرما خوردگی شدید. بعد از اون دچار میگرن می شه. امشب هم میگرنش عود می کنه و از حال می ره و چون درحال قدم زدن بوده و یک دفعه می افته، اون دخترا خیلی می ترسن و شروع می کنن به جیغ زدن. بقیه هم همینطور. قضیه چاقو هم از این قرار بود که داریوش می افته روی یکی از میزای توی حیاط، روی میزم چاقو بوده دیگه ، بازوشو بریده … وقتی میخواستن ببرنش بیمارستان از بازوش خون می رفت، همه فکر کردن چاقو خورده.
نفسی که سینه ام بیرون فرستادم پر از آرامش بود. پس زنده بود! همین برای من بس بود! بقیه اش دیگه بهم مربوط نمی شد.
مامان کفت:
– حالا خوب بود؟!! کیمیا چطور بود؟ می خواستم بیام بیمارستان اما اینقدر هول هولش شد که نفهمیدم کجا رفتین!
رضا از جا بلند شد که به اتاقش بره و تو همون حالت گفت:
– خوب بودن …
من و مامانم که دیگه خیالمون راحت شده بود از جا بلند شدیم و برای خواب به اتاقامون رفتیم. حالا که خیالم راحت شده بود یه جورایی با بدجنسی فکر می کردم حقش بود! به جهنم که میگرن گرفته، تشنج می کنه! به جهنم که دستشو نابود کرده! هر چی سرش بیاد حقشه، اون منو خورد کرد. این بلاها همه اش حقشه! باید تا زنده بود عقوبت پس می داد.
***
فردای اون روز به سپیده زنگ زدم. نگرانش بودم، بالاخره نامزدیش به هم خورده بود و حالا می دونستم روحیه اش داغونه. بعد از احوالپرسی متوجه صدای گرفته اش شدم و با ناراحتی گفتم:
– سپید! چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟ به خاطر نامزدی؟
فین فین کرد و گفت:
– نه بابا، نامزدی که آخرش بود! همه داشتن می رفتن دیگه، فقط یه خورده سرما خوردم.
آهی کشیدم و گفتم:
– از داریوش چه خبر؟
– هنوز بیمارستانه. منم می خوام برای عیادت برم، ولی حالش دیگه خوب شده. قراره فردا با خاله برگردن اصفهان.
– آرمین چطور؟ نمی ره؟
– چرا آرمین هم می ره، ولی حالا یه دو هفته ای پیش من تلپه، بعد می ره.
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آرمین بلند شد:
– سپیده بیا پس. من رفتم، دیر شد!
با خنده گفتم:
– آقا داماد کارت داره. برو تا منو نکشته.
اونم خندید و گفت:
– پس فعلاً بای عزیزم.
– خداحافظ .
گوشی رو گذاشتم، ولی دیگه خودم نبودم. از تنهایی خودم دلم گرفته بود، بازم داشتم به سپیده حسودی می کردم و توی دلم فحش نثار داریوش می کردم که منو به این روز انداخت. آدم تا وقتی مزه یار داشتن رو نچشیده باشه تنهاییش عذابش نمی ده، اما همین که یه بار طعمشو بچشه این تنهایی براش می شه مثل قفس! منم اون لحظه حس می کردم که توی یه قفس زندونی شدم و نفس کم آوردم! من تا خوشبختی چندان فاصله ای نداشتم، ولی همه چی خراب شد و من به دره بدبختی سقوط کردم. از اتاقم رفتم بیرون تا یه کم برم پیش رضا و از این فکرای کسل کننده ام کم کنم. می خواستم یه کم در مورد باربد فضولی کنم بلکه ذهنم از داریوش فاصله بگیره. اما همین که رسیدم به اتاق رضا دیدمش که لباس پوشیده و آماده داره به خودش عطر می زنه. با قیافه ای درهم گفتم:
– داری می ری بیرون؟!
نگام کرد و گفت:
– آره عزیزم … زود بر می گردم … کاری داشتی باهام؟!
صدای مامان از پشت سرم بلند شد:
– بریم رضا …
همزمان با رضا به عقب نگاه کردم، مامان هم لباس پوشیده و اماده بود. کجا داشتن می رفتن دوتایی با هم؟! رضا اخمی کرد و گفت:
– مامان شما کجا؟
قیافه مامان متعجب شد و گفت:
– میخوام بیام دیدن داریوش دیگه … زنگ زدم به کیمیا بنده خدا حالش اصلا خوب نبود. زشته من نیام …
رضا من منی کرد و گفت:
– ولی مامان … خسرو هم هستا!
چشمای مامان گرد شد و گفت:
– چی؟!
– خسرو توی بیمارستانه، دیشب خاله کیمیا خبرش کرد … فکر نکنم دوست داشته باشی باهاش روبرو بشی، اونم بدون بابا!
باد مامان خالی شد، افتاد روی مبلای اتاق رضا و گفت:
– این کجا پا شده اومده دیگه؟! می خواستم بیام کیمیا رو ببینم …
رضا رفت سمت در اتاق و گفت:
– باباشه بالاخره … من زود می یام … به خاله هم می گم می خواستی بیای بیمارستان …
مامان اخم کرده گفت:
– سلام بهش برسون …
– حتما …
از کنار من که رد می شد گونه م رو کشید و گفتک
– میام با هم حرف می زنیم خواهری … فکر کنم کاریم داشتی …
دست به سینه شونه بالا انداختم و گفتم:
– نه دیگه برو …
رضا خم شد گونه مو بوسید و رفت … مامان دوباره با خاله کیمیا تماس گرفت و خودش جریان رو تعریف کرد. می دونستم خاله هم چندان مایل نیست مامان و خسرو با هم روبرو بشن … وقتی گوشی رو قطع کرد راه افتاد سمت اتاقش و گفت:
– اگه این گذشته دست از سر من برداره خیلی خوب می شه!
پشت سر مامان راه افتادم، نمی خواستم تنها بمونم. حالم خوب نبود … گفتم:
– چطور بود حالش مامان؟
– کیمیا می گفت خوبه … عصر بر می گردن اصفهان …
مامان حوصله حرف زدن نداشت، باز غرق خاطراتش شده بود. ولی منم نمی تونستم ولش کنم و برم توی اتاق خودم. پس رفتم توی اتاقش و گفتم:
– مامان یه چیزی بپرسم؟!
مامان همینطور که مانتوشو در می اورد گفت:
– بگو …
– چرا از خسرو بدت می یاد؟
مامان پوزخندی زد و گفت:
– بدم نمی یاد …
– پس چرا نرفتی بیمارستان؟
آهی کشید و گفت:
– ازش بدم نمی یاد … اما ازش خجالت می کشم … اگه خسرو به من فحش داده بود، اگه کتکم زده بود … حتی اگه ازم پرسیده بود چرا این کار رو کردی؟! الان اینقدر شرمنده نبودم … اما اون فقط رفت … رفت و غیب شد … تا مدت ها می ترسیدم سر و کله اش پیدا بشه و یه طوری ازم انتقام بگیره … اما هیچ وقت نیومد! هیچ وقت … همین منو شرمنده کرد … فرهاد هنوز که هنوزه منتظره که یه روز خسرو بره سر وقتش … برای همینم روزی که فهمید کیمیا رو پیدا کردم فکر کرد کیمیا از طرف خسرو اومده … میخواد راه برگشتشو هموار کنه و بعد بیاد سروقتمون …
– پس اگه اینجوری فکر می کنه چرا می ذاره باهاش بری و بیای؟
– چون پای خسرو هنوز وسط نیومده … فرهاد فقط نمی خواد که من با خسرو روبرو بشم … وگرنه کیمیا دوست من بوده …
خاطرات داریوش به سختی برام کمرنگ شد. البته هیچ وقت پاک نشد، ولی تا جایی که در توانم بود اون و خاطراتشو به گوشه ای ترین نقطه های مغزم تبعید کردم. فقط یه ماه تا کنکور وقت برام باقی مونده بود و به هیچ عنوان نمی خواستم این همه زحمتی که کشیدم به فنا بره. سفت و سخت مشغول تست زنی بودم، امتحانای پیش دانشگاهی هم شروع شده بود و دیگه وقت سر خاروندن هم نداشتم چه برسه به فکر کردن به داریوش. توی اون گیر و دار وارد شدن باربد به زندگیم یه موهبت بود! یه شب خونواده مهستی ما رو به صرف شام دعوت کردن خونه شون، اول تصمیم داشتم نرم، اما دیدن دوباره باربد اون مانکن خوش اشتسل خوش صحبت واقعا تحریکم کرد و رفتم … اون شب هم با تیپ محشرش بدجور منو تحت تاثیر قرار داد. یه تی شرت آلبالویی پوشیده بود با یه شلوار کتون مشکی … مثلا تیپ تو خونه اش بود! اما صد تا پسر تو خیابون رو می ذاشت توی جیبش. به خصوص که هیکلش هم زیاد از حد بی نقص بود!با استقبال خوبشون که مواجه شدیم یخ های من هم وا رفت و خیلی صمیمی باهاشون مشغول شوخی و خنده شدم. بین گپ زدنامون مامان بحث کنکور و امتحانای منو وسط کشید و باربد خیلی ریلکش پیشنهاد کرد که توی تست زنی بهم کمک کنه. بابا از خدا خواسته قبول کرد و نظر خودمو پرسید. منم از خدام بود یه نفر که تو این مورد تجربه داره کمکم کنه. پس از فردا کلاسای خصوصی من و باربد شروع شد. هر بار هم یه جا برگزار می شد … یه روز خونه ما … یه روز خونه خودشون … یه روز هم توی شرکت مهندسی فوق العاده های کلاسش! توی درس فوق العاده جدی بود و وقتی یه نکته رو می گفت از ترس اینکه مبادا دعوام کنه خیلی زود یاد می گرفتم. همین باعث شد سرعتمون حسابی بره بالا و طبیعتا بازدهی هم خوب بشه … امتحانای پیش دانشگاهیمو با موفقیت پشت سر گذاشتم. اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که بتونم با این نمرات عالی قبول بشم. کمترین نمره ام هجده و نیم بود! این نمره های خوب رو بیشترش رو مدیون باربد و سخت گیری هاش بودمف برای همین هم همون روزی که کارنامه م رو گرفته با یه سبد گل رفتم دفترش و از خجالتش در اومدم. از بعد از امتاحانا فقط دو هفته تا کنکور وقت داشتم و اون دوهفته اوج فشار من بود … همه دروس رو یه بارخونده بودم و زمان مرور رسیده بود. باربد مرور رو به خودم سپرده بود، اما سوالات کنکور سالهای قبل رو برام تهیه کرده بود. هر شب بعد از شرکتش می یومد پیش من، یکی از کنکور ها رو اجرا می کردیم، تصحیح می کرد درصد می گرفت و یه رتبه تقریبی هم بهم می داد. روز به روز رتبه ام داشت بهتر می شد و من روز به روز بیشتر مدیون باربد می شدم و محبتش. بالاخره روز نهایی از راه رسید. روزی که باید کنکور می دادم. اینقدر هول داشتم که فقط قبل از امتحان سه بار دستشویی رفتم و باربد و رضا به من می خندیدن. هر دوشون اومده بودن که منو سر جلسه ببرن. متاسفانه سپیده حوزه اش با من فرق می کرد و نمی تونست همراه من باشه. سام مسئول بردن اون شده بود. اگه با هم بودیم می تونستیم برای هم قوت قلب باشیم ولی حیف … هرچند که سگیده با داشتن قوت قلبی مثل آرمین که از همون اصفهان روزی شش بار بهش زنگ می زد چه نیازی به من داشت؟ جلوی در حوزه که رسیدیم، باربد با اطمینان گفت:
– اگه درسایی رو که بهت دادم خوب فهمیده باشی، امروز همه سوالا رو راحت جواب می دی.
راست می گفت. همه قسمتای کتاب ها رو برام توضیح داده بود. حتی قسمتایی هم اضافه تر گفته بود. پس مشکلی نبود، چون منم همه رو بلد بودم. سرمو تکون دادم و خواستم پیاده بشم که رضا گفت:
– رزا حواست به نمره منفی باشه، در ضمن اصلاً هم عجله نکن. با توجه به وقتی که داری، ببین برای هر سوال چقدر می تونی وقت بذاری؟
باربد هم گفت:
– راست می گه. زمان بندی یادت نره، برای هر مبحث عمومی یه ربع! یه ربع که تموم شد برو سر مبحث بعدی، وقتو تلف نکن! حالا بهتره بری هر وقت کارت تموم شد یه زنگ به من بزن. ما همین دور و برا هستیم.
قبول کردم و با عجله خداحافظی کردم و سر جلسه رفتم. روی صندلی فلزی کوچیکی که اسم و شماره من روش نوشته شده بود نشستم. بعد از چند دقیقه معطلی پاسخنامه ها و بعدش هم دفترچه های سوال بینمون تقسیم شد. از دیدن سوالات به قدری ذوق زده شده بودم که حد نداشت. همه رو بلد بودم. اونقدر تند تند حل می کردم که دستم درد گرفته بود. دقیقاً همزمان با تموم شدن وقت آزمون، سوالای منم تموم شد! با خوشحالی، پاسخنامه ام رو تحویل مسئول دادم و از جلسه خارج شدم. نیازی به زنگ زدن نبود، چون ماشین باربد همونجا جلوی در پارک شده بود. با ذوق در رو باز کردم و سوار شدم. رضا و باربد همزمان پرسیدند:
– چی شد؟
برای اینکه کمی سر به سرشون بذارم گفتم:
– خیلی سخت بود. خیلی! بعضی از سوالاشو اصلاً تا حالا ندیده بودم.
قیافه باربد حسابی در هم شد، و نفسشو با خشم فوت کرد. رضا با ناراحتی گفت:
– یعنی قبول نمی شی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم و بغ کرده یه گوشه صندلی نشستم، باربد دستاشو توی موهاش فرو کرد و گفت:
– اصلاً مهم نیست رزا. حالا انشاالله سال دیگه قبول می شی. بیشتر با هم کار می کنیم. امسال زیاد وقت نداشتیم.
داشتم از خنده منفجر می شدم.
در حالی که سرمو زیر انداخته بودم، گفتم:
– خوب آره، اما می دونین چیه؟
رضا که هنوزم پکر بود گفت:
– چیه؟
– شنیدم اگه آدم قبول بشه ولی نره دانشگاه دو سال از کنکور محروم می شه … می ترسم اگه بخوام سال دیگه دوباره کنکور بدم محروم بشم ….
باربد چشماشو ریز کرد و گفت:
– یعنی چی؟!!
دیگه نتونستم بیشتر از این قیفاه در همم رو حفظ کنم و با غش غش خنده گفتم:
– یعنی اینکه امسال صد در صد قبولم!
باربد و رضا هر دو فریادی از شادی کشیدند و باربد با خوشحالی گفت:
– دختر پس چرا اذیت می کنی؟!! داشتم از خودم نا امید می شدم!
رضا هم خندید و گفت:
– این وروجک اذیت کردن تو خونشه! کاملاً طبیعیه باربد جون!
باربد نفسشو با خوشحالی اینبار بیرون فرستاد و گفت:
– آخیش راحت شدم … خوب اگه گفتین حالا چی می چسبه؟!
همراه رضا با تعجب نگاش کردیم، خودش گفت:
– یه جشن جانانه سه نفره!
رضا زود بل گرفت و گفت:
– مهمون باربد جون دیگه؟
باربد هم با خنده گفت:
– چون خوشحالم قبول می کنم، ولی یکی طلبت باشه آقا رضا!
اون روز سه تایی با هم ناهار رو توی یه رستوران درجه یک خوردیم و کلی خوش گذروندیم. باربد واقعاً پسر خوش مشرب و امروزی بود. اونقدر هم همه رفتاراش شیک و سانی مانتال بود که آدم کنارش احساس غرور می کرد. تو این اخلاقش برعکس داریوش بود، داریوش همه رفتاراش ساده و بی شیله پیله بود. آدم کنارش راحت بود، اما کنار باربد باید مدام حواست رو جمع می کردی که آبرو ریزی نکنی. وقتی که جشنمون به بهترین شکل سپری شد، باربد ما رو جلوی در خونه پیاده کرد، بوقی زد و رفت … همینطور که داشتیم وارد خونه می شدیم رضا گفت:
– این باربد پسر خیلی خوبیه. ولی یه بدی داره!
– چی؟
– زیادی امریکایی شده … تقصیر خودش هم نیست … از پونزده سالگی تا بیست و پنج سالگی اونور بوده … دقیقا سالایی که شخصیت آدم شکل می گیره … الان یه جورایی فرهنگ گریز شده … دقت کردی از همه چی ایراد می گیره؟! چرا قاشق مخصوص سوپ خوری ندارن؟ چرا چنگالاشون این مدلیه؟ چرا قاشقشون گودیش کمه؟ دستمالشون رو چرا این مدلی پیچیدن؟ چرا لباس گارسوناشون این مدلیه؟! چرا گوشت خوک سرو نمی کنن؟ و هزار تا بهونه بنی اسرائیلی دیگه … نمی دونم چرا برگشته؟!! اون نمی تونه توی ایران دووم بیاره … پسریمثل باربد جاش همونوره …
این چیزایی که رضا می گفت اصلاً به نظر من عیب نبود! باربد خیلی هم پسر خوبی بود. هر چه که بود، حداقل از داریوش نامرد بهتر بود. با رضا وارد خونه شدیم. مامان که طاقت نداشت، سوال بارونمون کرد و مدام می پرسید، چی شد؟ چی شد؟ رضا زودتر از من جواب سوال مامان رو داد و خیالش رو راحت کرد. شب هم خبر به گوش بابا رسید. خوشحالی اونها قابل وصف نبود. از همه بیشتر رضا خوشحال بود. تو موقعیتی مناسب با سپیده هم تماس گرفتم. اون برعکس من ناراحت بود و می گفت کنکورش رو خیلی خوب نداده. شاید چون کسی رو مثل باربد نداشت و بیشتر حواسش پی نامزد بازی بود این اتفاق براش افتاده بود. با بدجنسی تو دلم گفته حقشه! می خواست اینقدر نچسبه به آرمین جونش … فردای اون روز بابا حسابی غافلگیرم کرد. ژورنالی از جدیدترین ماشینای خارجی جلوی روم گذاشت و گفت:
– هرکدوم رو که دلت خواست انتخاب کن.
با حیرت گفتم:
– بابا ولی این ماشینا خیلی گرونه! تازه توی ایران اصلاً نیست!
تو کاری به این چیزا نداشته باش. هر کدوم رو که خوشت اومد، انتخاب کن. دیدی که برای رضا هم ماشین گرفتم. ماشین اون هم خیلی گرون تموم شد. پس راحت باش.
با خنده گفتم:
– ولی بابا شما از کجا می دونین که من حتماً قبول بشم؟ یه وقت نشدم، اونوقت چی؟
– اولاً که اطمینانی که تو به من می دی، از هر روزنامه و سند و مدرکی با ارزش تره. دوماً اگه قبول نشدی هم اصلاً مهم نیست. بالاخره من باید یه ماشین برای تو بگیرم.
شاید همین سهل گیری های بابا بود که منو اونقدر لوس بار اورد تا یه ضربه عشق کامل از پا بندازتم! کاش بابا منو قوی بار می اورد. کاش اینقدر لی لی به لالام نمی ذاشت! با این وجود بابا رو خیلی دوست داشتم و واقعاً که می پرستیدمش. با ذوق شروع به ورق زدن ژورنال کردم. به هر ماشینی که می رسیدم با هیجان می گفتم:
– همین خوبه همین عالیه.
ولی وقتی ورق می زدم، ماشینی قشنگ تر از قبلی پیش روم نمایان می شد. به آخرین صفحه ژورنال که رسیدم، خشکم زد … ماشین داریوش بود … خود خودش بود … آب دهنم رو قورت دادم، انگشتم رو روی ماشین گذاشتم و گفتم:
– اینو می خوام بابا …
رضا خم شد روی ژورنال و گفت:
– این یه کم مدلش قدیمی شده ها! الان بی ام و ماشین داده بیرون باقلوا!
آهی کشیدم و گفتم:
– نه همینو می خوام … سفیدشو …
ماشین داریوش مشکی بود … می خواستم همون شکل باشه اما یه رنگ دیگه … خودمم نمی دونستم چرا میخواستم ماشینم شبیه ماشین اون باشه … یه میل وسواس گونه بود … بابا ژورنال رو گرفت و خرید همون ماشین تصویب شد … دو ماه بعد رتبه های کنکور اعلام شد. با دیدن رتبه خوبم از خوشحالی داشت گریه ام می گرفت. رضا هم به محض فهمیدن، همه جا جار زد. همه مطمئن بودیم که بعد از انتخاب رشته، رشته مورد علاقه مو اونم تو خود تهران قبول می شم. این خبر مثل بمب ترکید. همه فامیل از طریق تلفن تبریک گفتن. رو ابرا سیر می کردن رسیدن به آرزوهام بار سنگین غم روی شونه هامو سبک می کرد. باز به باربد زنگ زدم و کلی تشکر کردم. اونم متواضعانه می گفت که همه اش حاصل تلاش خودمه، علاوه بر خوشحالی یه غمی رو توی صداش حس می کردم که نمی فهمیدم دلیلش چیه. خیلی هم با باربد راحت نبودم که آویزونش بشم بپرسم چشه! سپیده همونطور که خودش حدس می زد رتبه اش چندان تعریفی نداشت، ولی بد هم نبود. جالبی کار اینجا بود که اصلاً ناراحت نبود و می گفت:
– من که نمی خوام برم سر کار … فقط می خوام یه مدرک بگیرم حالا هر رشته ای باشه مهم نیست.
عاشق این عقایدش بودم! بابا به مناسبت قبولی من، جشن بزرگی ترتیب داد. درست مثل جشنی که برای رضا گرفته بود. قرار شد همه کارای جشن زیر نظر خودم باشه و همه چیز هم به سلیقه من باشه. لیست مهمون ها رو به کمک مامان و رضا تهیه کردیم. تقریباً همه رو دعوت کردیم. هم از تهران و هم از اصفهان. به اصرار رضا حتی داریوش و همسرش رو هم دعوت کردیم. خاله کیمیا هم که روی شاخش بود! دوست داشتم بفهمه من چه شاخ غولی شکستم چشمش در بیاد! برای همه کارت نوشتیم و با پست پیشتاز همه رو پست کردیم. فقط کارت دعوت باربد رو خودم شخصاً به دفترش بردم. با دیدن کارت لبخندی زد و گفت:
– تبریک می گم خانوم دکتر فمنیسم!
پشت چشمی نازک کردم و با ناز گفتم:
– مرسی آقای مهندس نمی دونم چی چی ایسم!
غش غش خندید و گفت:
– بیسواد کوچولو! خوب ببینم حالا می خوای توی کدوم رشته درس بخونی؟
خیلی وقت بود که به این قضیه فکر می کردم. شاید اگه داریوش دندونپزشک نبود، حتماً دندونپزشکی
می خوندم. ولی دوست نداشتم هم رشته اش باشم، می خواستم جراح بشم تا چشمش در بیاد! به خاطر همینم با رضایت بقیه اهل خونواده پزشکی رو انتخاب کردم.
رو به باربد با اخم گفتم:
– اولا که بیسواد خودتی، دوماً پزشکی.
– اون که پر واضح بوده خانوم دکتر! منظورم این بود که توی چه رشته ای می خوای تخصص بگیری؟
سوتی زدم و گفتم:
– حالا کو تا تخصص!
باز با ژست دختر کشش ابروشو بالا انداخت و گفت:
– یعنی تصمیمتو نگرفتی؟
دستامو تو هم تاب دادم و گفتم:
– خوب چرا به احتمال زیاد قلب.
لبخند زد، چند لحظه سکوت بینمون حاکم شد، با چشماش انگار داشت منو می بلعید، بعدش لبخندی عمشق گرفت و گفت:
– اتفاقاً خیلی هم خوبه! هم به پرستیژت می یاد، و هم به درد آینده من می خوره!
– آینده تو؟!! چه ربطی به تو داره؟
گردنشو کج کرد و دستاشو روی میز تو هم قلاب کرد … پا کوبید روی زمین و گفت:
– چون شاید بتونی قلب منو هم درمون کنی.
با چشمای گرد شده و ترسیده گفتم:
– واه! مگه تو بیماری قلبی داری؟
سرشو به پشتی مبل چرمی که روش نشسته بود تکیه داد، خمار نگام کرد و گفت:
– آره بعضی وقتا احساس می کنم که قلبم به شدت تیر می کشه.
– تا حالا دکتر نرفتی؟
پوزخند زد و گفت:
– نه چون می دونم که دردم درمون نمی شه.
با غیظ گفتم:
– یعنی چی؟ باربد بیماری لاعلاج که نداری!!!
خندید و گفت:
– چرا اتفاقاً این بیماری لاعلاجه!
– چی می گی تو؟ من که سر در نمی یارم.
– حالا بذار وقتی تخصصت رو گرفتی میام دردم رو بهت می گم. شاید تو بتونی درمونی براش پیدا کنی.
– تو … واقعاً که!! یعنی می خوای تا هشت نه سال دیگه تحمل کنی؟
لبش کج شد و گفت:
– آره تحمل می کنم. مجبورم دیگه!
نفسمو فوت کردم، دست به سینه نشستم و گفتم:
– باربد خیلی ببخشیدها. ولی واقعاً که خلی!
خندید ، نرم و مردونه :
– مرسی نظر لطفته.
با غیظ خودمو پرت کردم جلو و گفتم:
– خوب دیوونه تو باید بری دکتر. شاید خطرناک باشه.
دستشو تو هوا تکون داد ، انگار خسته شده بود از این بحث، گفت:
– نترس درد من جسمی نیست. روحیه.
با حیرت گفتم:
– روحی یعنی چه؟
– وقتی تخصص بگیری می فهمی.
فهمیدم دیگه دوست نداره در این مورد حرف بزنه، در حالی که هنوز تو بهت فرو رفته بودم، از جا بلند شدم و کیفمو برداشتم. دیگه باید بر می گشتم خونه … خیلی از کارای جشن مونده بود …
صاف نشست و گفت:
– می خوای بری؟
– آره باید برم خونه امیدوارم روز جشن ببینمت.
مشغول صاف و صوف کردن کاغذای روی میز جلوش شد و گفت:
– فکر نمی کنم بتونم بیام.
با تعجب و ناراحتی گفتم:
– اِ چرا؟
– خوب یه خورده کار دارم. از قبل مونده و باید تمومش کنم …
با اخم و ناراحتی گفتم:
– یعنی کارت از جشن من مهم تره؟
با دیدن حالت من لبخند زد، دست از سر کاغذای روی میز برداشت، ایستاد کنارم و گفت:
– مسلماً نه، ولی مجبورم انجامش بدم.
سعی کردم اصلا نشون ندم ناراحتم، می خواستم فکرکنه برام مهم نیست، گفتم:
– خیلی خوب مجبورت نمی کنم، ولی خوشحال می شم اگه بیای.
باربد آدمی نبود که به این آسونیا گول بخوره، خندید و گفت:
– تا ببینم چی می شه.
راه افتادم سمت در و باربد هم تا دم در بدرقه ام کرد.
برای روز جشن لباسی از ساتن صورتی و آبی روشن سفارش دادم که کامل پوشیده بود و حتی ذره ای از بدنم رو هم نشون نمی داد. کلاه صورتی رنگی ست لباس رو سرم گذاشتم که روش گل های درشت آبی رنگ کار شده بود. دامنش پف دار و بلند بود و کم از لباس عروس نداشت! خودم مدلش رو خیلی دوست داشتم. هم پوشیده بود هم شیک و چشم در بیار … اون شب باربد همونطور که گفت نتونست بیاد، ولی مهستی و بابا و مامانش اومدن. مهمونای اصفهانمون هم نیومدن و من بی جهت خوشحال شدم. از روبرویی با داریوش و مریم خیلی می ترسیدم، مطمئن بودم اینبار اگه بیاد بدون مریم نمی یاد. همون بهتر که کلا نیومدن! خاله کیمیا روز قبل از جشن با مامان تلفنی صحبت کرده و از بابت نیامدنشون عذر خواسته بود. شب جشن کلی به من خوش گذشت! حتی از جشن رضا هم بیشتر، بماند که چقدر با سپیده دور از چشم آرمین آتیش سوزوندیم و هر هر و کر کر راه انداختیم. آخر جشن هم بابا سوئیچ ماشینم رو از طرف خودش و مامان به من هدیه کرد. از خوشحالی فریادی کشیدم و گفتم:
– کجاس بابایی؟
بابا که از هیجان من خنده اش گرفته بود، گفت:
– توی باغ. زیر سایه بون کنار ماشین رضا پارکش کردم.
با ذوق به باغ دویدم. چند نفر دیگه از جمله سپیده هم همراه من به باغ اومدن. با دیدن ماشین سفید رنگ که مثل ستاره تو باغ می درخشید، زبونم بند اومد. همه انگشت به دهن مونده بودن! با دزدگیر قفل در رو باز کردم. علاوه بر رنگ یه فرق دیگه هم با ماشین داریوش داشت اونم این بود که شیشه هاش دودی بود و باعث می شد راننده پیدا نباشی البته اگه سقفش رو جمع نمی کردی … رضا همون شب ازم قول گفت که سقفش رو وقتی که تنهام برندارم. همه با حیرت اطراف ماشین می چرخیدن و هر کدوم یه چیزی می گفتن:
– ایول چه با حاله!
– جون می ده واسه خیابون ما.
– ای خدا چی می شد یکی از اینا هم از آسمون واسه من می افتاد پایین؟
– رزا بببین چقدر واسه بابا مامانت عزیزی که این ماشینو واست خریدن.
– نه عزیزم خدا باید شانس بده! مگه من عزیز نیستم؟
– جداً هم که خدا شانس بده. مگه ما دانشگاه نرفتیم؟ کسی برامون یه خط موبایل هم نخرید. دیگه چه برسه به ماشین!
– حالا اسمش چیه؟
– جون دوتایی درش رو باز کن توشو ببینیم.
– اجازه هست باهاش یه عکس بگیریم؟
بابا ببین! باید برای منم بخری.
– نخیر این ماشین به هر کسی نمی خوره.
– آره راست می گه. باید به صاحبش بیاد. رزا خودش از همه لحاظ تکه. ماشینش هم مثل خودشه.
– دستتون درد نکنه دیگه. یعنی ما چون خوشگل نیستیم، پزشکی هم قبول نشدیم، دل نداریم و باید بریم بمیریم؟
دیدم کار داره بالا می گیره. پا در میونی کردم و گفتم:
– بچه ها جشن تو خونه اس نه اینجا. بهتره برگردیم تو.
با این حرف من همه رفتیم تو. اما قیافه اکثر جوونای جمع درهم شده بود، تا ساعتی حرف از ماشین من بود که چشم همه رو خیره کرده بود و مامان باباها هی چشم غره تحویل می گرفتن. سپیده هم کنار گوش من مسخره بازی در می اورد و من روده بر می شدم از خنده. حول و هوش ساعت دوازده بود که مهمونی تموم شد و بعد از خوردن شام کم کم همه قصد رفتن کردن. ساعد دوازده نیم خونه خالی از جمعیت شده بوده و خودمون چهار تا مونده بودیم. بعد از اینکه آخرین مهمان رو بدرقه کردیم، همگی از خستگی روی مبل ها ولو شدیم. رضا زود گفت:
– دیدین چشم همه داشت در می یومد؟
مامان با اخم گفت:
– اِ رضا هنوز از این خونه بیرون نرفتن، بساط غیبت رو پهن کردی؟ از قدیم می گفتن غیبت مال زناس، ولی انگار تازگی دنیا بر عکس شده!
رضا اخمی کرد و گفت:
– وا یعنی چه خوب؟ مگه دروغ می گم؟ این که غیبت نیست. مگه خودتون ندیدین که دخترا می خواستن رزا رو تیکه تیکه کنن. پسرا هم که انگار ماشاالله حیا رو سر کشیدن آبرو رو قی کردن. انگار نه انگار که رزا یه داداش و یه بابا داره که بالا سرش هستن. با اون چشماشون می خواستن قورتش بدن! دیگه کم کم داشتم از کوره در می رفتم. یه جوری حسادت از همه شون چکه می کرد، که من جرئت نکردم کادومو بهش بدم ….
به دنبال این حرف جعبه کادو پیچ شده ای رو که دستش گرفته بود و من میخش شده بودم رو گفت طرفم و گفت:
– بیا فنچ کوچولو … چیز بهتر از این به ذهنم نرسید برات بگیرم … گذاشته بودم تو اتاقم که کسی کش نره، همین الان رفتم آوردم …
با ذوق کادو رو گرفتم و تند تند بازش کردم … با دیدن موبالی خوشگل صورتی رنگ داخل جعبه جیغی از شادی کشیدم و شیرجه رفتم توی بغلش … محکم گونه مو بوسید و گفت:
– فکر کنم دیگه وقتشه که موبایل داشته باشی …
بابا و مامان هم با سر تایید کردن … تند تند مشغول ور رفتن با موبایل شدم تا زود همه کاراشو یاد بگیرم … سپیده هم جدیدا موبایل خریده بود که راحت تر با آرمین در ارتباط باشه … می خواستم اول شماره ام رو به اون بدم … شماره ای که خودمم نمی دونستم چنده … رضا که هنوزم دق دلیش خالی نشده بود گفت:
– اما خیلی لجم گرفت … اینقدر ندید بدید بازی در اوردن از فک و فامیل ما بعید بود والا!
بابا با ملایمت گفت:
– نه باباجون. تو باید حق رو به اونا بدی. کدومشون ماشین اینجوری زیر پاشون دارن؟ خوب به هر حال یه خورده بهشون بر می خوره که با اون سنشون اینقدر نمی تونن واسه ماشین خرج کنن، ولی الآن یه دختر نوزده ساله باید همچین ماشینی سوار بشه!
رضا که یه کم آروم تر شده بود گفت:
– این درست، ولی حرف من چیز دیگه ایه. اون پسرایی که خودم خبر دارم، هر کدوم دویست تا دوست دختر دارن، به چه حقی اینطوری زل می زنن به رزا؟ حالا خوبه لباسش هم پوشیده بود، وگرنه درسته می بلعیدنش!
بابا دستی سر شونه رضا زد و گفت:
– این دیگه تقصیر توئه.
رضا دیگه نزدیک بود از تعجب پس بیفته، گفت:
– من؟! مگه من چی کار کردم؟ اصلاً به من چه مربوطه؟ من رفتم بهشون گفتم زل بزنین به خواهرم؟
بابا با خنده گفت:
– صبر کن تا بگم. تقصیر تو اینه که به مامانت رفتی، خوب رزا هم به تو رفته دیگه. هر جفتتون مثل ستاره
می مونین. خود تو امشب همه حواست به رزا بود و متوجه نشدی دخترا چه طور نگات می کردن! باهات شرط
می بندم که بیشتر دخترای این جمع دیوونه تو هستن. می گی نه ازشون بپرس. من همیشه باید به خاطر داشتن بچه های به این زیبایی نگران باشم که نکنه خدای نکرده این زیبایی براشون دردسر ساز بشه.
ذوق مرگ شدم! بار اولی بود که بابا مشتقیما از خوشگلی من و رضا تعریف می کرد. رضا لبخند تلخی زد و گفت:
– یه روزی فکر می کردم که جذاب تر از من رو خدا خلق نکرده، ولی چند وقتیه که فهمیدم یه نفری وجود داره که دست منو از پشت بسه! من در کنار اون هیچی نیستم.
بعد به من نگاه کرد. توی نگاهش غم عظیمی وجود داشت. خوب می دانستم منظورش کیست. منظور رضا داریوش بود. همون آدمی که با من بازی کرد. وقتی دوباره یاد اون روزا افتادم از خشم دل پیچه گرفتم. از جا بلند شدم و گفتم:
– من می رم توی اتاقم دیگه ، خیلی خسته شدم، خوابم می یاد.
رضا هم برای فرار از سوالای بابا، زود بلند شد و گفت:
– منم همین طور.
با هم به رسم بچگی گونه مامان و بابا رو بوسیدیم و بعد از شب به خیر به طرف اتاق هامون رفتیم. همینطور که از پله ها بالا می رفتیم گفت:
– ببخشید رزا که دوباره باعث شدم یادش بیفتی، ولی دست خودم نیست! جذابی اون همیشه توی ذهن منه.
لبخندی تلخی زدم و گفتم:
– مهم نیست. من دیگه حالم از اسمش هم به هم می خوره.
رضا با تعجب پرسید:
– یعنی دیگه دوسش نداری؟!
از تعجب رضا منم تعجب کردم و گفت:
– معلومه که دیگه دوسش ندارم! انتظار داشتی چی بشنوی؟ اصلاً مگه اشکالی داری که من دیگه اونو دوست نداشته باشم؟
رضا با تته پته گفت:
– نه نه چه اشکالی؟
بعد از این حرف به سرعت شب بخیر گفت و به طرف اتاقش رفت. هیچ از کارش سر در نیاوردم، ولی نمی دونم چرا هر بار که بحث داریوش پیش می یومد بر عکس همیشه ازش طرفداری می کرد! شاید داریوش مهره مار داشت و رضا هم از اون خوشش اومده بود.
* * * * * *
تو چشم به هم زدنی یه سال از دانشگاهم تموم شد. واقعاً که دانشگاه محیط فوق العاده ای داشت. عاشقش بودم و هر روز با شوق سر کلاس ها حاضر می شدم. هر چند که رضا عقیده داشت همچینم آش دهن سوزی نیست. اما من دوسش داشتم! رشته من واقعاً سخت بود، بعضی وقتا اشکم در می یومد از سختی دروس، اما به خاطر علاقه شدیدم هر طور که شده بود خودمو به اساتید و دانشجوهای ممتاز می رسوندم. تازه سال دوم شروع شده بود و من حسابی تو درسام غرق شده بودم. رابطه ام با باربد خیلی صمیمی شده بود، ولی تجربه ثابت کرده بود تا وقتی که من از اون سراغ نگیرم اونم سراغ من نمیاد. از رفتار خنثی ای که داشت خوشم می یومد. نه اینقدر بهت می چسبید که حالتو بد کنه نه ولت می کرد به امان خدا.
تقریباً دو سه هفته ای بود که خبری ازش نداشتم. شاید به خاطر غرورش بود که حاضر نبود هیچ وقت پیش قدم بشه اما هر بار هم که من سراغی ازش می گرفتم با روی باز ازم استقبال می کرد. برای همین هم هیچ وقت از پیش قدم شدن اسحسا بدی بهم دست نمی داد. توی همین مدتی که باهاش دوست بودم، تقریباً اخلاقیاتش رو شناخته بودم، بی اندازه مغرور بود، اما من غرور رو لازمه یه مرد می دونستم. برای همین هم این شده بود یه پوئن مصبت برای باربد ، از لوس بازی و زن های لوس بیزار بود و من چقدر سعی می کردم جلوش لوس نباشم! اهل ناز کشیدن به هیچ عنوان نبود! کوتاه نمی یومد و غد و یه دنده بود! با این موضوع یه کم مشکل داشتم، اما بازم شخصیتش طوری بود که همیشه مجبور می شدم من کوتاه بیام. همین اخلاقیات منحصر به فردش داشت منو کم کم جذبش می کرد، از نگاهش نسبت به خودم یه چیزایی فهمیده بودم ولی همیشه یم خواستم خودم رو گول بزنم. اصلاً امادگی یه عشق جدید رو نداشتم! هر چه من بیشتر با باربد صمیمی می شد فاصله رضا باهاش بیشتر می شد و من دلیلش رو نمی فهمیدم. چیزی به من نمی گفت، اما هر از گاهی بدش نمی یومد بد باربد رو پیش من بگه و زیر آبش رو بزنه. بدگویی هاش هم همیشه خلاصه می شد توی غد بودن و مغرور بودن باربد که من خیلی هم دوست داشتم. جالب تر اینجا بود که سپیده هم از باربد بدش می یومد و همیشه می گفت:
– نه به مهستی که اینقدر خاکی و مهربونه، نه به این داداش از دماغ فیل افتاده اش! آقا فکر کرده رئیس جمهور آمریکاس. شاید هم احساس آلن دلونی بهش دست داده.
نمی دونستم چرا باهاش بدن وقتی من هیچ بدی از باربد ندیده بودم. با من همیشه خوب بود، مهربون بود، کلاس می ذاشت اما حالمو بد نمی کرد! معقول بود! دوست داشتنی بود1 توی یه کلمه باربد یه جنتلمن واقعی بود!
اون روز تصمیم گرفتم از دانشگاه به کتابخونه برم. چند تایی کتاب لازم داشتم که حتماً باید برای ترم جدید مطالعه می کردم. پشت چراغ قرمز که توقف کردم، طبق معمول همیشه چند تایی نگاه خیره رو روی ماشینشم حس کردم. برام طبیعی بود، همین که منو نمی دیدن باعث می شد معذب نشم. سرم رو چرخوندم تا ماشینای دور و برم رو دید بزنم که بغل ماشینم، ماشین باربد رو دیدم. یکی دیگه از اخلاقیات باربد این بود که توی چراغ خطرها یا کلا هر وقت دیگه عادت نداشت کله شو بچرخونه و به دور و بریاش نگاه کنه! یکی دوباری هم که مچ منو در حین این عمل گرفته بود دعوام کرده بود! باربد زیاد از حد غیرتی بود، خودش برای پرستیژش کله شو نمی چرخوند، اما بدش می یومد من پسرای دیگه رو دید بزنم! بارها اینو بهم گفته بود اما تو گوش من فرو نمی رفت … از بازی کردن با غیرتش خوشم می یومد … شیشه ماشین رو پایین کشیدم، باربد هنوزم نگاهش به جلو بود. چون فاصله دو ماشین خیلی کم بود دستم رو بیرون بردم و به شیشه اش سمت راستش ضربه زدم. سریع سرش رو بر گردوند. به محض دیدنم چشماش گرد شد. شیشه اش رو پایین داد و گفت:
– خودتی؟
با خنده گفتم:
– سلام عرض شد جناب آقای مهندس باربد شفیعی.
– سلام خانوم دکتر کم پیدا … حلال زاده داشتم بهت فکر می کردم! تو کجا اینجا کجا؟!!
تقریباً توی محله باربد اینا بودم، برای همین تعجب کرده بود، گفتم:
– شما که سایه اتون سنگینه به ما سر نمی زنین، خواستم چوب کاریت کنم بیام خونه تون.
خندید و گفت:
– هیچ کس هم نه و تو! تو بخوای منو ببینی می یای شرکت …
منم خندیدم و گفتم:
– داشتم می رفتم کتابخونه … تو این محله است …
– باریک الله! خانوم اکتیو … حالا می تونم ازتون تقاضا کنم امروز رو به خاطر من بیخیال کتابخونه بشین و اجازه بدین یه قهوه در خدمتتون باشم؟!
از خدا خواسته گفتم:
– ممنون می شم.
صدای بوق ماشینای پشت سرمون نشون از سبز شدن چراغ داد، باربد با دست به خیابون روبرویی اشاره کرد و راه افتاد … حدود دویست متر بعد از چهار راه جلوی کافی شاپ شیکی ایستاد. منم ماشینم رو پشت ماشینش پارک کردم و پیاده شدم. همزمان با هم در ماشین ها رو قفل کردیم و رفتیم توی پیاده رو، بهم لبخند زد، در کافی شاپ رو باز کرد تا اول من برم داخل … نور ملایم قرمز رنگی اونجا رو روشن کرده بود. زنی با چادر مشکی پشت یکی از میزها نشسته بود و مشغول خوراندن آب میوه به دختر بچه ای سه چهار ساله بود. دختر و پسر دیگه ای هم پشت یکی دیگه از میزا مشغول صحبت بودن. باربد میزی رو تو گوشه ای ترین نقطه انتخاب کرد و روی یکی از صندلیای پشت اون نشست. دیگه خوب می دونستم نباید انتظار داشته باشم باربد مثل داریوش صندلی برام عقب بکشه … از خوش خدمتی جلوی خانوما بیزار بود … جنتلمن بود اما به قول خودش نمی خواست خانوم ذلیل باشه! با اینکه برام گرون تموم می شد اما به این رفتارش خو گرفته بودم … زیاد توی ذهنم با داریوش مقایسه اش می کردم ولی همیشه هم با این فکر که کارای داریوش ریا و تزویر بوده، اما باربد حداقل به قول خودش آنسته! دلمو خوش می کردم. پیش خدمتی جلو اومد و بعد از تعظیم کوتاهی منویی رو جلوی من گذاشت، قبل از اینکه فرصت کنم منو رو بردارم، باربد سریع تر از من گفت:
– دو فنجون قهوه اسپرسو لطفاً.
خوب بله دیگه، دعوت شده بودم به صرف قهوه! دندون سر جیگرم گذذاشتم و به پیش خدمت لبخند زدم یعنی همینو می خوریم … بعد از رفتنش باربد غرید:
– لبخندت واسه چی بود؟!
اخم کردم و گفتم:
– اخم کنم خوبه؟
– نخیر خوب نیست … برای چی دل و دین این ببنده خدا رو به بازی می گیری … شما دیگه یه خانوم متشخصی … نباید به یه گارسون لبخند بزنی …
به این رفتارش هم عادت داشتم … پس فقط خندیدم و گفتم:
– بگذریم …
نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم:
– تا حالا با هم کافی شاگ نیومده بودیم باربد …
سرشو تکون داد و گفت:
– آره … مسیرمون همیشه ختم می شد به رستوران … عصر بیرون نیومده بودیم خوب …
– درسته … ولی من کافی شاپ خیلی دوست دارم …
دستش رو روی میز سر داد سمت دستم … انگشتامو توی انگشتاش گرفت و فشار داد … یه لحظه احساس خاصی بهم دست داد که از چشمای تیز بینش دور نموند و لبخند زد … باربد توی دست گرفتن و رقصیدن و این گزینه ها با من خیلی ریلکس بود … برعکس داریوش! اما هیچ وقت هم پاشو از گلیمش دراز تر نمی کرد و همین احتراممو نسبت بهش زیاد می کرد … علی رغم اینکه می دونستم توی آمریکا چقدر آزاد بوده، اما همین که اینجا به من احترام می ذاشت برام خیلی ارزش داشت … خیلی پیش خدمت دوباره برگشت، قهوه ها رو آماده شده روی میز گذاشت و قبل از رفتن با لبخند به من نگاهی کرد و گفت:
– دستور دیگه …
باربد مچ پر رو که روی میز بود گرفت بین دستاش ، با ترس بهش نگاه کردم … می خواست چی کار کنه، پسره با تعجب به دستش و بعد هم به باربد نگاه کرد … باربد دستشو پس زد و گفت:
– دستور دیگه هم باشه من صادر می کنم… کاری داری به من بگو!
پسره سرشو تکون داد و تند گفت:
– بله آقا … شرمنده …
بعد هم سریع جیم زد … با ناراحتی به باربد نگاه کردم و گفتم:
– باربد جان این کار از تو بعیده …
تلخ نگام کرد و گفت:
– اینم جواب لبخندت بودا! حرف گوش کن یه کم …
باز حرف رو عوض کردم و گفتم:
– قهوه ت رو بخور …
بدون شیرین کردنش شروع کردم به مزه مزه کردن … داغ بود اما می چسبید … تازه اول مهر بود، اما هوا به طور عجیبی سرد شده بود … باربد با تعجب نگام کرد و گفت:
– رزا … تلخ می خوری؟!!
باز نقطه ضعفم … باز سلایقم … دوست نداشتم کسی به سلیقه م گیر بده … اخم کردم و گفتم:
– آره … عادت همیشگیمه …. بعد از یه سال نمی دونی؟
قیافه اش رو در هم کرد، چند بار سرشو به نشونه مشمئز شدن تکون داد و گفت:
– اوف ! قهوه تلخ که خیلی بد طعمه. غیر قابل خوردنه. دقت نکرده بودم به این قضیه … چه جوری این زهرمار رو می خوری؟
با ناراحتی گفتم:
– باربد واقعاً که! من می خوام اونو بخورم. اونوقت تو اینجوری می گی؟ دستت درد نکنه.
باربد از دیدن قیافه من خنده اش گرفت و گفت:
– ناراحت شدی؟ خوب من نمی خواستم ناراحتت کنم، فقط نظرم رو گفتم. آخه می دونی من یه خورده زیادی رکم!
می دونستم! پس فقط قیافه در هم کردم و بازم مشغول مزه مزه کردن قهوه ام شدم.
باربد خدنه اش شدت گرفت و گفت:
– لوس نشو رزا! حالا که طوری نشده تو اینطور اخم کردی. طوری شده؟ الکی برای من ادا در نیار …
باز به اسب شاه گفتن یابو بهم بر خورد و گفتم:
– من نه لوسم نه ادا در میارم. مگه من میمونم؟
باربد زد زیر خنده و گفت:
– نه اصلاً… تو خیلی بهتر از میمون هستی!
میدونستم داره شوخی می کنه، اما دیگه طاقت نیاوردم. فنجونمو کوبیدم روی میز، کیفمو برداشتم و خواستم برم بیرون که دستمو گرفت و گفت:
– بگیر بشین رزا. شوخی کردم.
ناز کشی تو مرام باربد نبود، انتظار داشتم هر آن بگه برو خوش اومدی! اما اینکه جلوم رو گرفت برام خیلی ارزش داشت، پس نشستم و بدون اینکه خودمو از تک و تا بندازم گفتم:
– شوخی لوسی بود! باربد باز یه لبخند مکش مرگ ما تحویلم داد و گفت:
– خیلی خوب قبول خانوم دکتر. بشین بذار مثل دو تا آدم بالغ با هم صحبت کنیم …
فنجون قهوه م رو برداشتم، پشت چشمی برای باربد نازک کردم و مشغول خوردن شدم … باربد هم خندید و مشغول شیرین کردن قهوه اش شد. چند لحظه تو سکوت سپری شد تا اینکه باربد پا رو پای انداخت، و یه کم پاهاشو کج کرد تا راحا بتونه بشینه … در همون حالت غر هم زد:
– اینقدر میزهاشون کوچیکه پای آدم جا نمی شه …
نگاهی به پاهای بلند باربد که سمت چپ میز روی هم انداخته بود کردم و با خنده گفتم:
– قد تو همچین یه ذره زیادی بلنده … چنده قدت؟
باربد سری تکون داد و گفت:
– آخرین بار که اندازه گرفتم حدوداً یک و نود بود …
خواستم سوتی بزنم اما سریع جلوی خودم رو گرفتم … قد داریوش یک و هشتاد شش بود … از دست ذهنم خسته شدم و قیافه ام در هم شد! تا کی می خواستم این دو نفر رو باهم مقایسه کنه؟
– چه می کنی با درسات رزا؟ سخته نه؟
فنجونم رو توی دست چرخوندم و گفتم:
– سخت واسه یه لحظه شه … اما دوستش دارم … سختیش برام اهمیتی نداره نیاز به تلاش بیشتر داره …
– تو می تونی … اراده توی چشمات تحسین برانگیزه …
لبخندی زدم و گفتم:
– امیدوارم بابت این اعتمادت جوابی داشته باشم … وگرنه آبروم می ره …
– مسلما می تونی … راستش رزا … می خواستم امروز در مورد یه جریانی باهات جدی صحبت کنم …
صاف نشستم، جدی حرف زدن با باربد کار سختی بود. وقتی می افتاد رو دور جدی بودنش واقعاً جلوی احساس بچگی بهم دست می داد و ترجیح می دادم سکوت کنم. اون لحظه هم سکوت کردم و با نگام نشونش دادم که می شنوم:
– در مورد همون جریان معالجه منه … اگه یادت باشه در موردش باهات صحبت کرده بودم …
سریع گفتم:
– آره! در مورد بیماری قلبیت …
با خودم فکر کردم الان می گه که می خواد از ایران بره! اما با لبخندی شوخ گفت:
– هنوز نمی تونی منو درمان کنی؟!! درد قلبم خیلی زیاد شده!
از دستش حرصم گرفت! پسره احمق! اینهمه دکتر متخصص عالی توی تهران بود، گیر داده بود به من! باید بمیره تا بفهمه … اما برام عجیب بود که هیچ کدوم از اعضای خونواده اش خبری از بیماریش نداشتن!
– باربد خیلی ببخشید ولی تو احمقی!
لبخند تلخی تحویلم داد و گفت:
– می دونم!
– چرا نمی ری دکتر؟
به من اشاره کرد و گفت:
– اومدم دیگه!
– اه!!! من کجام دکتره؟!! تازه سال دومم … پنج سال دیگه یه پزشک عمومی می شم ! خجالت بکش … می میری!
– و می تونم این امید رو به خودم بدم که برای تو مهم باشه؟!
با لج گفتم:
– نخیر برام مهم نیست، اصلا اینقدر صبر کن تا بمیری …
خندید و گفت:
– خیلی زود عصبی می شی …
– خودت که بدتری …
– بیخیال این حرفاف الان می خوام در مورد بیماریم حرف بزنم … در مورد دردی که خیلی تلاش کردم خودم درمانی براش پیدا کنم اما موفق نشدم … می خوام بهت بگم … اما …
آهی کشید و گفت:
– حس میکنم جلوی تو باربد همیشگی نیستم! دل و جرئتم کم می شه …
– می ترسی؟!!! مگه چی می خوای بگی؟ لابد می ترسی بگم باید عملت کنم! فک کن من بخوام عملت کنم!
اینو گفتم و خندیدم، باربد ولی لبخند هم نزد و در ادامه حرفاش گرفت:
– اگه تو بخوای منو درمان کنی، برات از آب خوردن هم راحت تره! نیاز به عمل و درسای سنگین پزشکی هم نداره …
یه بوهایی داشت به مشامم می رسید … تو سکوت بهش خیره موندم و باربد همراه با آه، به نگاه خیره به روی میز ادامه داد:
– حس می کنم دلباخته یه دختر شدم … یه دختری که از نظر من معمولی نیست … علاقه منم معمولی نیست … یه دوست داشتن عمیق و وسواس گونه … شرایطم مناسب عشق و عاشقی نیست … برای همینم هیچ وقت نخواستم عاشق بشم … الان هم … نمی دونم اسم احساس من عشقه یا دوست داشتن! اما هر چی که هست … آزاردهنده شده …
قلبم داشت تند تند می کوبید … باربد عاشق یه دختر شده بود … گفت یه دختر … نگفت من … من … یه حس تندی داشت قلبمو می سوزوند … چیزی شبیه حسادت … باورم نمی شد! اما به دختری که باربد عاشقش شده بود حسادت می کردم … علاقه اون به من نبود … گفت یه دختر! نگفت تو … من لایق باربد نبودم … هیچ وقت …
وقتی سکوتش رو دیدم فهمیدم باید یه چیزی بگم، اون نباید می فهمید حالم دگرگون شده، نمی خواستم دوستی که دشاتیم از بین بره. نمی خواستم پیش خودش یه فکر دیگه بکنه … با سرفه ای صدای خش دار شدمو صاف کردم و گفتم:
– خوب اینطور که از شواهد امر پیداست، قضیه خیلی ریشه داره … اما باربد جان، کاری که نداره. توی چیزی کم داری که نگران باشی، مرد و مردونه برو باهاش حرف بزنه و از علاقت بگو … اون نظرش در مورد تو چیه؟ یعنی می گم از نگاهاش نفهمیدی که دوستت داره یا نه؟
بعد زا این سوال کنجکاوانه به باربد خیره موندم تا جواب دلخواهمو بگیرم، باربد آهی کشید و بعد از چند دقیقه بالاخره نگام کرد و گفت:
– نمی دونم! اون خیلی بی تفاوته.
اینبار نوبت من بود که نگامو ازش بدزدم، فنجونم رو توی نعلبکیش سر و ته کردم و گفتم:
– قصدت چیه؟
با تعجب گفت:
– یعنی چی؟ چه قصدی؟
نعلبکی رو روی میز کشیدم اینطرف اونطرف و گفتم:
– منظورم اینه که می خوای ازدواج کنی یا دوستی؟
– خوب معلومه! ازدواج.
لعنتی! این دختر کی بود که به این راحتی دل باربد رو قاپ زد؟!!! چه باربد راحت بود! چرا من احمق فکر می کردم باربد به من علاقه داره؟ چرا حس می کردم نگاهاش بی منظور نیست؟ اما خوب همین که هیچ وقت ازم خبر نیم گرفت نشون می داد که اون تو فکر کس دیگه بوده … صدام داشت آروم می شد:
– پس برو خواستگاری.
پوفی کرد و گفت:
– می خوام، ولی فکر نکنم بشه. آخه داره درس می خونه. هدف دیگه ای هم جز این نداره …
سرمو گرفتم بالا، باید کنار می یومدم دیگه! اینقدر احمق بودم که به شباهت اون دختر با خودم پی نبرده بودم هنوز! گفتم:
– این چه ربطی داره؟
با لبخندی مارموذ دستمو گرفت توی دستش، فشاری داد و گفت:
– خودتو بذار جای اون. اگه یه خواستگار با شرایط من برات پیدا بشه و تو هم همین اوایل درست باشی، قبول می کنی؟
نمی دونستم! بعید هم نبود! باربد هیچ کمبودی نداشت، یه مرد ایده آل برای هر زنی بود. باید یه چیزی می گفتم، اگه می گفتم نه که می گفت چرا دو ساعته زر می زنی پس؟! اگه می گفتم آره … باربد دوستم بود باید برای خوشبخت شدنش هر کاری می کردم، حتی اگه شده، هولش بدم به سمت یه نفر دیگه، پس برای اینکه مطمئنش کنم گفتم:
– معلومه که قبول می کنم. اگه دوسش داشته باشم، صد در صد قبول می کنم!
نگاه باربد روشن شد، گوشه لباش چال افتاد و گفت:
– جدی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
– جدی جدی.
چشماش رو بست. در همون حین دستشو فرو کرد توی جیب سوئی شرت مشکیش، جعبه مخمل سورمه ای رنگی بیرون کشید، چشماشو باز کرد، در جعبه رو باز کرد، گذاشتش رو میز، حلقه ظریف با یه نگین درشت بهم لبخند زد. داشتم با بهت بهش نگاه میکردم، چی کار داشت می کرد؟!!! نفس عمیقی کشید و با همون لبخند کنج لبش گفت:
– خودت گفتی جدی، پس آره؟!!!
با بهت نگاهی به باربد کردم و نگاهی به حلقه ظریف خوشگل … هی دهن باز می کردم یه چیزی بگم هی یادم می رفت. آخر سر به طور گفتم:
– یعنی چی؟!!
باربد خندید و گفت:
– تو ولایتی که من بزرگ شدم، وقتی یه پسر به یه دختر حلقه می ده یعنی داره ازش تقاضای ازدواج می کنه! ولایت شما رو نمی دونم!
نفس تو سینه ام گره خورد، سریع دستمو گذاشتم روی سینه ام و اون یکی دستم رو هم گذاشتم روی دهنم. نگاهم لحظه ای روی حلقه و لحظه ای روی باربد میخ می شد … باربد از من خواستگاری کرد؟ دختری که دوسش داشت من بودم؟!!!! به زور گفتم:
– من … تو ….
نگاش مهربون شد، دستمو فشار داد و گفت:
– عزیزم چرا تعجب کردی؟!! من که چیزی نگفتم! فقط ازت درخواست ازدواج کردم!
سرم رو بین دستام گرفتم. باورم نمی شد، این همه صغری کبری چیدن به خاطر خواستگاری از خودم باشه! هر چند که اگه اینقدر احمق نبودم از همون اول می فهمیدم! باربد … مرده ایده آل از دید هر زنی … عاشق من شده بود! از من خواستگاری کرده بود … صدام گنگ و نا مفهوم به گوشش رسید:
– چرا باربد؟ چرا من؟
با صدای جدی گفت:
– می شه دستاتو برداری بذاری ببینمت؟!!
نا خوادآگاه دستامو برداشتم و نگاش کردم، گفت:
– خیلی وقت بود که می خواستم یه طوری بهت نشون بدم که فراتر از بقیه هستی و بدجوری توی قلبم خودتو جا کردی، ولی راستش نمی تونستم. هم شرایط خودم جور نبود، هم نگران بودم که از دستم ناراحت بشی. چون دیده بودم که یکی دو تا از خواستگاراتو چطور با ترش رویی رد کردی. نمی خواستم به این زودیها بهت بگم، ولی خوب راستش نتونستم جلوی خودمو بگیرم. من از جو دانشگاه ها خبر دارم … دانشگاه چطوریه. نمی خوام وقتی به خودم بجنبم، ببینم از دستم رفتی …
من هنوز هم توی بهت فرو رفته بودم. البته اصلاً نمی تونستم منکر ذوقی بشم که پیشنهاد باربد توی دلم ایجاد کرده بود. گفتم:
– من … راستش من خیلی غافلگیر شدم!
خندید و گفت:
– ببخشید خیلی یک دفعه ای گفتم، ولی خوب من زیاد حوصله مقدمه چینی ندارم، زود حرفمو می زنم.
خنده ام گرفت و گفتم:
– و این اصلا خوب نیست آقا …
فنجون قهوه مو برداشتم و گرفتم به سمتش تهدید وار گفتم:
– بپاشم بهت؟!!
خندید و گفت:
– نیازی به این کار نیست … فقط اگه راضی هستی حلقه رو دستت کن …
نگام روی حلقه خوشگل وسط میز قفل شد … کار درست چی بود؟ درست بود که دیگه هیچ احساسی نسبت به داریوش نداشتم، ولی نمی دونستم بعد از عشق تندی که نسبت به اون داشتم می تونم دوباره عاشق مرد دیگه ای بشم یا نه؟
دوباره صدای داریوش توی ذهنم پیچید:
– تا چند هفته دیگه می خوام با دختر عموم ازدواج کنم. دختری که از نجابت تکه!
باز یادم افتاد که بازیچه اش شدم، باز یادم افتاد انتقام باباشو از من بدبخت گرفت! یه دفعه ای گر گرفتم، داریوش از ذهنم کنار رفت و پر رنگ تر از اون باربد جاشو گرفت … مهربونی های این مدتش تو ذهنم اومد … خوبی هاش … این که از هر نظر کامل بود … ان که کنارش واقعا احساس امنیت داشتم … نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم:
– باربد می خوام چند تا سوال ازت بپرسم ، جواب منو که بدی منم جوابت رو می دم. باشه؟!
جدی نگام کرد و گفت:
– حتماً!
زل زدم تو چشماش و گفتم:
– تا حالا چند تا دوست دختر داشتی؟
اول خوب بر و بر نگام کرد، بعد هم زد زیر خنده و گفت:
– دیوونه! ترسیدم گفتم می خوای چه سوالی بپرسه! حسادت از همین الان شروع شد؟
– حسادت نیست باربد! می خوام بشناسمت! اینا چیزائیه که هیچ وقت در موردش حرف نزدیم …
ابرو بالا انداخت و گفت:
– توی آمریکا دو سه نفر بودن … البته نه خیلی جدی … اما توی ایران هیچ کس … فقط خودت بودی …
– مطمئنی که بعداً دوباره هوس نمیکنی؟!
– رزا جان … من که بچه نیستم! این چه حرفیه؟! من دلم آرامش داشتن یه خونواده رو می خواد … اونم با دختری که خودم انتخابش کردم …
باز مشغول بازی با فنجون مادر مرده شدم و گفتم:
– یه سوال دیگه که جوابش برام خیلی مهمه … به نظر تو … من دختر نجیبیم؟!
با نگاهی عمیق به چشمام، گفت:
– برای چی داری این سوالا رو می کنی؟
نمی شد بهش بگم چون از همین طرق یه بار بدترین ضربه رو خوردم. مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه … فقط شونه ای بالا انداختم و گفتم:
– محض اطلاع …
– معلومه که نجیبی! رزا چرا به خودت توهین می کنی؟! این طرز سوال پرسیدن نه تنها توهین به خودته که به من و انتخابم هم هست … تو دختری فوق العاده ای هستی .. خونواده سرشناس و اصیلی هم داری … من مدت ها در موردتون تحقیق کرد … با چشم باز انتخابت کردم … دوستت دارم و همه جوره هم قبولت دارم …
– خوبه! پس نمی خوای که یه روز عوضم کنی …
– تا جایی که عقایدم زیر سوال نره هرگز قصد عوض کردن نه تنها تو که هیچ بنی بشری رو ندارم …
زل زدم توی چشماش … چشمای تیره اش برق خاصی داشت که می تونست منو به زانو در بیاره … مطمئن بودم که بعد از داریوش دیگه هیچ وقت عشق رو تجربه نمی کنم … اما به باربد وابسته بودم … دوستش داشتم … از گرفتن دستش گرم می شدم … شاید اگه باربد رو از دست می دادم دیگه هیچ وقت نمی تونستم همین یه کم حس رو هم نسبت به مردی پیدا کنم … پس تصمیمم رو گرفتم، دستم رو جلو بردم، حلقه رو از داخل جعبه برداشتم و توی انگشتم فرو کردم …
صورت باربد درخشید، با چشمایی پر از احساس گفت:
– قبول کردی رزا … آره؟!!
لبخندی زدم و انگشتر رو توی دستم بهش نشون دادم و گفتم:
– توی ولایت ما وقتی یه دختر حلقه اهدایی یه پسر رو دستش کنه یعنی پیشنهاد ازدواجشو قبول کرده …
خندید … از ته دل قهقهه زد، دستشو جلو آورد و دستمو گرفت … بالا برد و به نرمی همون انگشتی که حلقه رو توش کرده بودم رو بوسید … باز گرم شدم و نگاه ملتهبمو دوختم بهش … باربد پسر با تجربه و سرد و گرم چشیده ای بود خیلی زود پی به حالم برد و چشمک زد … از شرم سرخ شدم و سریع دستمو از دستش بیرون کشیدم … بلند شدم و گفتم:
– خوب بریم دیگه … دیره مامان نگرانم می شه …
باربد پول میز رو حساب کرد، دنبالم راه افتاد و گفت:
– من به مامانم می گم خیلی زود با مامانت تماس بگیره … از همین امشب منتظر باش عزیزم …
لبخندی به چشمای مشتاقش زدم و گفتم:
– باشه ، بابت قهوه هم ممنون …
– خواهش می کنم … نوش جان …
باربد به جای اینکه بره سمت ماشین خودش دنبال من راه افتاد، در ماشین رو باز کردم و گفتم:
– من برم دیگه … سلام به مهستی و مامانت و بابات برسون … مال مهستی مخصوص باشه …
دستشو تکیه داد به سقف ماشین و گفت:
– حتما …
سوار شدم و منتظر نگاش کردم، تا دستشو برداره در رو ببندم. با همون حالتش سرشو یه کم پایین آورد و گفت:
– از حالا به بعد دیگه شیشه ماشینتو پایین نمی کشی خانوم! چون نمی خوام توی چشم باشی.
خنده ام گرفت و گفتم:
– بذار پای غیرت یا حسادت؟!!
– هر دو عزیزم … من یه مرد آبانیم! حسود و مغرور …
چشمامو گرد کردم و گفتم:
– نگو به این خرافات ها اعتقاد داری …
در جوابم فقط خندید و در رو بست، شیشه مو دادم پایین و گفتم:
– با من کار نداری؟
پلک زد و گفت:
– نه برو به سلامت … در ضمن اینو هیچ وقت یادت نره که …
وقتی دیدم حرفشو تموم نکرد گفتم:
– یادم نره که چی؟
سرشو آورد پایین، روی صورتم خم شد، چشمکی زد و گفت:
– خیلی دوستت دارم.
و قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم گونه م رو بوسید، گیج و گنگبهش خیره شدم، صورتش حالت عجیبی داشت، حالتی که داست به منم سرایت می کرد، بی اراده دستمو روی جای بوسه اش گذاشتم. لبخندی زد و گفت:
– بقیه اش باشه طلب جفتمون … به زودی!
از شیطنتش خنده ام گرفت. بعد از زدن این حرف، دستشو نزدیک پیشونیش تکونی داد به معنی خداحافظ و رفت سمت ماشین خودش و سوار شد. این تماس ها برام جالب بودن، حس خوبی داشتن. از دست باربد ناراحت نمی شدم، چون تا قبل از اینکه منو نامزد خودش بدونه هرگز منو نبوسیده بود، الان هم به نظرم حق داشت. اما تازه داشت یه پسرده هایی از جلوی چشمم کنار می رفت .. من و باربد؟ زن و شوهر؟ آیا آمادگیشو داشتم؟ خودمم نیم دونستم دارم چه غلطی می کنم … ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. دیگه نه حوصله شو داشتم نه وقتشو که برم کتابخونه. برای همینم یه راست و با سرعت رفتم سمت خونه. هنوزم نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه! یعنی باید به یه علاقه صرف اعتماد می کردم؟ آیا بابا و مامان و رضا با این ازدواج موافقت می کردن؟ چرا که نه؟! مگه باربد چی کم داشت؟! رضا که باید از خداش هم باشه، برادر زنش می شد شوهر خواهرش و این صمیمت ها رو بیشتر می کرد. می دونستم دلشوره م بی دلیله و باربد می تونست برای من همسر بی نظیری باشه. وارد خونه که شدم فقط می خواستم با رضا حرف بزنم، هیچ کس توی ساین نشیمن نبود و با پرسیدن از یکی از خدمتکارها فهمیدم که رضا توی اتاق خودشه. با سرعت پله ها رو بالا رفتم. جلوی در اتاقش که رسیدم، توقف کردم و در زدم. حالا که کار داشتم باهاش در می زدم! وگرنه منو چه به این غلطا؟! صدای رضا اومد که گفت:
– بله؟
گفتم:
– منم رضا می تونم بیام تو؟
– از کی تا حالا اینقدر مودب شدی؟بیا تو.
در رو باز کردم و رفتم تو. کف زمین نشسته بود و چند کتاب جلوی روش باز بود.
گفتم:
– مثل اینکه مزاحم شدم. می خوای برم یه وقت دیگه بیام؟
صاف نشست و گفت:
– نه خوب کردی. بشین ببینم چی تو رو اینقدر مودب کرده که در میزنی؟!!!
جلوش روی زمین نشستم، نمی دانستم از کجا باید شروع کنم؟ یکی از کتابهای قطورش رو برداشتم و گفتم:
– باید سخت باشه نه؟
خیلی مختصر و مفید گفت:
– آره مشکله. دو روز دیگه امتحان دارم، به خاطر همینه که دارم می خونم … رزا من تو رو می شناسم یه چیز مهمی می خوای به من بگی! نه؟ پس مقدمه چینی نکن و برو سر اصل مطلب.
رضضا خیلی تیز بود و دیگه نمی شد از دستش در برم. وگرنه همون لحظه فرار می کردم. نمی دونم چرا اینقدر خجالتی شده بودم! همینطور که با بند های انگشتام رو هی باز و بسته می کردم و بهشون خیره مونده بودم، گفتم:
– رضا تو اینو قبول داری که بالاخره یه روزی من باید ازدواج کنم! حالا نه فقط من، بلکه هر دختر و یا پسری یه روز از مجردی خارج می شه. مگه نه؟
خنده ای کرد و گفت:
– خوب معلومه!
– نمونه اش خود تو که قراره به زودی با مهستی ازدواج کنی.
چشماشو ریز کرد و گفت:
– خوب که چی؟
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
– خوب من دوست دارم بدونم که اگه خواستم ازدواج کنم عکس العمل تو مامان و بابا چیه؟
هنوز پی به منظورم نبرده بود، چون با لبخند و مهربون گفت:
– خوب می گیم مبارکت باشه. دیوونه این حرفا چیه که می زنی؟
دلمو به دریا زدم و گفتم:
– خوب پس اگه حرفی ندارید، باید بگم که من قصد ازدواج دارم!
بعد از این سرمو آوردم بالا و توی چشماش خیره شدم، با بهت بهم خیره مونده بود. نه به اون مقدمه چینیم نه به این یهویی حرف زدنم! خسته نباشم! رضا چشماشو گرد کرد و گفت:
– تو می خوای چی کار کنی؟
باز سر به زیر شدم و گفتم:
– می خوام ازدواج کنم.
رضا با یه حرکت خودشو کشید سمت من، سورتمو با دستش بالا آورد و در حالی که موشکافانه و با اخم نگام می کرد گفت:
– با … با کی؟
از حرکت رضا جا خورده بودم، همینطور که با تردید نگاش میکردم، گفتم:
– خب … با باربد.
انگار ضربه ام خلی کاری بود که رضا رنگ لبو شد ، دستشو عقب کشید و با خشم فریاد کشید:
– باربد؟! اون پسره مغرور از خود راضی؟
من که اصلاً از عصبانیت رضا سر در نمی آوردم، گفتم:
– وا چته رضا! همین الان گفتی تبریک می گی؟!! من نمی دونم تو چه پدر کشتگی با باربد داری؟! دوست ندارم در موردش با این لحن حرف بزنی.
رضا نفس عمیقی کشید، لحنش اینبار پر از التماس شده بود، گفت:
– رزا من جنبه ندارم. بگو که داری شوخی می کنی!
از روی زمین بلند شدم، نشستم روی مبل و گفتم:
– شوخی چیه؟ خیلی هم جدی دارم می گم. باربد امروز از من خواستگاری کرد و گفت که می خواد بیاد با بابا حرف بزنه، ولی اول نظر منو خواست. منم قبول کردم.
رضا اومد به طرفم، نشست کنارم، شونه هامو محکم چسبید و گفت:
– بدون هیچ شناختی قبول کردی؟
دستاش رو پس زدم و گفتم:
– من روی اون شناخت کافی داشتم. بیشتر از یک ساله که میشناسمش … ریز و درشتش رو می دونم. اما در هر صورت نیازه که در موردش تحقیق کنیم … خواستم به تو بگم که قبل از مراسم خواستگاری این کار رو تو بکنی …
رضا کلافه و آشفته دست توی موهاش کرد، با همون حالت آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت و به جلو خم شد، صدا شبیه ناله بلند شد:
– رزا می فهمی داری چی می گی؟ تو …تو اونو به داریوش ترجیح می دی؟
خشکم زد! اصلاً فکر نمی کردم بعد از این همه وقت درست توی چنین شرایطی اسمی از داریوش ببره! باز بغض کردم، باز یادم افتاد به بدبختیم … وقتی شروع کردم به حرف زدن صدام می لرزید:
– اسم اون آشغال عوضی رو نیار. حالم ازش به هم می خوره. دیگه اگه بیاد دست و پامو ببوسه هم حاضر نیستم حتی نگاش کنم. باربد سگش می ارزه به اون پست فطرت. اون یه پسر هوس بازه، ولی باربد خیلی آقا وار از من خواستگاری کرده. چطور می تونی این دونفر رو با هم مقایسه کنی و داریوش رو ترجیح بدی؟!!!
رضا بدون اینکه حالتش رو عوض کنه، گفت:
– من … من نمی تونم تو رو وادار به کاری بکنم، ولی… ولی بهتره قبلش با آرمین و سپیده هم مشورت کنی. خوب؟
پوفی کردم و گفتم:
– مگه اونا چقدر تجربه اشون از من و تو بیشتره؟
رضا سرشو آورد بالا، زل زد توی چشمام و با التماس گفت:
– ازت خواهش می کنم رزا! باهاشون حرف بزن، شاید اونا بتونن تو رو سر عقل بیارن.
دیگه داشتم شک می کردم، گفتم:
– من سر عقل هستم رضا. کسی هم نمی تونه نظر منو عوض کنه، نمی فهمم تو چت شده!!!
– من هیچیم نشده! فقط همین یه بار به حرف من گوش کن، قول می دم دیگه هیچ وقت هیچی ازت نخوام …
نفس عمیق کلافه ای کشیدم و گفتم:
– حالا که اصرار داری باشه. فردا یه سر به سپیده می زنم، ولی آرمین متاسفانه اصفهانه، اینجا نیست که بخوام نظر اونو هم بپرسم.
– آرمین امروز می یاد تهران. دیشب به من زنگ زد و برای امروز قرار گذاشت که همه با هم بریم بیرون. ولی من الان باهاش تماس می گیرم و می گم که بیان اینجا.
باز شوک زده شدم و گفتم:
– رضا! تو چرا اینجوری شدی؟ یعنی اینقدر مهمه؟
رضا از جا بلند شد و در حالی که به سمت گوشی تلفن هجوم می برد، گفت:
– آره آره مهمه. خیلی هم مهمه!
کاملاً گیج شده بودم. نمی دونستم چرا رضا اینقدر اصرار داره که آرمین و سپیده هم حتماً با خبر بشن. با تعجب نگاش می کردم، شماره آرمین رو گرفت و بعد از چند لحظه وقتی ارتباط وصل شد با همون حال عجیبش شروع به حرف زدن کرد:
– الو سلام آرمین جان حالت خوبه؟
– …
– آره آره همه خوبن. آرمین گوش کن ببین چی می گم.
– …
– فعلاً لازم نیست که نگران بشی. فقط گوش کن!
– …
– آرمین. تو کی می رسی تهران؟
– …
– ببین وقتی که رسیدی، برو دنبال سپیده و یه راس بیاین اینجا. از پشت تلفن نمی تونم توضیح بدم. باید حتماً اینجا باشی .
– …
– هر چی زودتر بهتر.
– …
– آره آره در همون رابطه اس.
– …
– باشه پس منتظرم.
– …
– قربانت سلام برسون. خداحافظ.
بعد از قطع مکالمه از جا بلند شدم و گفتم:
– واقعاً که! د رضا حرف بزن خوب! چی شده؟!!! چرا می خوای منو شهره عام و خاص کنی؟
رضا در حالی که با کلافگی طول و عرض اتاق رو طی می کرد، گفت:
– رزا نمی دونم نمی فهمی یا خودتو می زنی به نفهمی؟
– من چی رو نمی فهمم رضا؟ تو چرا نمی فهمی من شاید نمی خواستم این ماجرا رو الان آرمین و سپیده بفهمن. هنوز که چیزی معلوم نشده.
طوطی وار و هذیون گونه گفت:
– تو نمی دونی رزا. تو هیچی نمی دونی.
رفتم ایستادم جلوش و گفتم:
– خوب بگو تا بدونم.
– نمی شه. یعنی اگه دست من بود همین الان بهت می گفتم، ولی نمی شه. اجازه ندارم!
دیگه چشمام از اون بیشتر گرد نمی شد، گفتم:
– از کی؟
رضا چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
– ببین رزا من نمی تونم هیچی به تو بگم. ولش کن خوب؟ حالا سپیده و آرمین هم می یان. بعد یه کاریش
می کنیم.
دیگه مطمئن شدم که هیچی نیست، رزا فقط از روی کینه ای که نسبت به باربد داشت می خواست این بازی ها رو در بیاره تا من همه چیزو به هم بزنم. مسلماً چیزی غیر از اون نبود که اگه بود رضا به من می گفت. خنده ای از روی تمسخر کردم و گفتم:
– واقعاً که خیلی جالبه! باورم نمی شه که قضیه ازدواج من برای تو اینقدر لاینحل باشه که بخوای همه رو خبر کنی.
رضا این بار با ملایمت گفت:
– لاینحل نیست رزا. این قضیه خیلی هم حل شده است. تو هر وقت که بخوای می تونی ازدواج کنی، ولی شخصش برای من مهمه.
باز عصبی شدم و گفتم:
– یعنی چی؟ مگه باربد چشه؟ برای اینکه مغروره؟ باشه. مگه بده؟ اتفاقاً مرد هر چی مغرورتر باشه بهتره. تازه اون قراره برادر زن آینده ات باشه. این چه طرز حرف زدنه؟ فکر می کردم خیلی برات ارزش داره.
– معلومه که ارزش داره. ببین! اون برادر مهستیه؟ قبول. برادر زن منه؟ قبول. ولی اینکه بخواد شوهر تو بشه رو قبول ندارم. من نمی تونم اونو به عنوان شوهر خواهر قبول کنم.
– من نمی فهمم! آخه چرا؟ مگه اون چه هیزم تری به تو فروخته؟ ببینم مگه چیز بدی ازش دیدی؟
– نه نه به خدا. مگه قراره چیزی ازش ببینم؟ همین که گند دماغه خودش خیلی بده! نیست؟
– اگه قراره شوهر من بشه، خودم می تونم درستش کنم.
نمی تونی.
– می تونم. من هر کاری که بخوام می تونم بکنم!
– خیلی خوب باشه. می تونی. ولی آیا نظر من برات مهم نیست؟
چند لحظه مکث کردم، سپس گفتم:
– چرا خوب. خیلی مهمه! اگه نبود که ازت نظر خواهی نمی کردم.
– پس اگه مهمه یه خورده دیگه هم صبر کن.
خنده ام گرفت و گفتم:
– جوری حرف می زنی انگار من همین الان سر سفره عقد نشستم. اونا حتی هنوز خواستگاری هم نیومدن.
صدای تلفن همراهش باعث شد از ادامه دادن بحثمون صرف نظر کنیم. با سرعت گوشی رو از روی میز کنار دستش برداشت و جواب داد:
– بله بفرمایید.
– …
– سلام چی شد؟
– …
– خوب خیلی خوبه. پس تو و سپیده تا سه چهار ساعت دیگه اینجایین درسته؟
– …
– باشه منتظریم. زود بیاین خداحافظ.
بعد از قطع کردن ارتباط گفتم:
– چی شد؟
– گفت پروازشو جلو انداخته و داره می یاد. تا برسه و بره دنبال سپیده یه کم طول می کشه. ببین رزا ازت خواهش می کنم، عجولانه تصمیم نگیری.
نمیتونستم رضا رو درک کنم! به هیچ عنوان نمی تونستم درکش کنم! این که به خاطر سلیقه خودش بخواد منو از ازدواج منصرف کنه برام خیلی عجیب بود. با این وجود من تصمیم خودم رو گرفته بودم و برام مهم نبود نظر بقیه چیه، علاوه بر اینکه یم خواستم با باربد ازدواج کنم، همه اش به این هم فکر می کردم که اگه داریوش بفهمه من ازدواج کردم چه عکس العملی نشون می ده؟ مسلما از طریق آرمین می فهمید. چقدر دوست داشتم قیافه اش رو اون لحظه ببینم. اونم باید می فهمید که خاطرخواهای من کم نیستن و من هر وقت اراده کنم می تونم ازدواج کنم. اونم نه با آدمای معمولی با پسرای همه چی تمومی مثل باربد. رضا روی تختش دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود. خیلی آروم از اتاقش خارج شدم و به اتاق خودم رفتم. چهار زانو روی تختم نشستم. چند لحظه بدون اینکه به چیز خاصی فکر کنم، به یه گوشه خیره شدم و بعد یه دفعه از خودم پرسیدم:
– رزا تو عاشق باربدی؟
جداً چه سوالی سختی از خودم پرسیدم! جوابش رو نمی دونستم. من عاشقش نبودم ولی دوسش داشتم. اونقدر دوستش داشتم از تصور ازدواجش با یه نفرر دیگه حسودی کنم. یعنی یه دوست داشتن ساده می تونست باعث خوشبخت شدنم بشه؟ من تنها با خوشبخت شدنم می تونستم انتقامم رو از داریوش بگیرم. من یه روزی عاشق داریوش بودم. حاضرم قسم بخورم که حتی یک هزارم احساسی رو که نسبت به داریوش داشتم، نسبت به باربد نداشتم. باربد مغرور و خودخواه کجا و داریوش مهربون و خاکی کجا؟ از طرفی ثروت باربد هم در برابر ثروت داریوش هیچی نبود … داریوش ماشین آخرین سیستم زیر پاش بود، اما ماشین باربد یه پارس معمولی بود. اما من اینقدر ثروت دور و برم بود که دیگه دنبالش نبودم. من دنبالم یه تکیه گاه محکم بودم، تو این مورد داریوش لنگ می زد، داریوش تکیه گاه محکمی نبود اما باربد مثل کوه استوار بود و می شد یه عمر بهش تکیه کرد. روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم. خیلی خسته بودم، خیلی زیاد … اونقدر که به محض بسته شدن چشمام خوابم برد …
پریدم توی اتاق سپیده و نق زدم:
– حالم داره به هم می خوره!
سپیده که در حال مرتب کردن لباساش بود، با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
– وا! از من؟
با حرص گفتم:
– نخیر از تو نه. از این هوا! از این روز مزخرف! از صبح تاحالا نشستیم داریم دونه های بارونو می شماریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا