رمان به خاطرخواهرم

رمان به خاطرخواهرم پارت 13

5
(1)

 

 

✅ راوی داستان مجدد ستاره هست

شایا:آماده ای
سرم را بالا گرفتم و به مردم چشم دوختم…به مردی که می خواستم تمام خواسته هایم را به او بسپرم و حقیقتی را بگویم که روح را از تنم جدا کرد و خنده هایم را از من گرفت…خنده ای که برای او زندگی بود برای او آرامش بود …
لبخند تلخی به لب آوردم …خیلی وقت بود آماده شده بودم … خیلی وقت بود که انتظار یک موقعیت را داشتم که از نو شروع کنم …از قسمتی به او بگویم که برایمان رقم خورده بود …لبخند تلخم بر روی لبهایم عمیق تر شد …دستم را بر روی جای خالی حلقه کشیدم…و آن را لمس کردم …و به آرامی گفتم
-جای خالیش اذیتم می کنه
سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به چشمان مغرور و به غم نشسته اش دوختم
-بهم برش می گردونی
لبش به لبخندی کج شد ..دستش را بالا آورد و دست مشت شده اش را بر روی میز گذاشت و با ابرو اشاره کرد
شایا:بازش کن
لبخندی زدم و دستم را جلو بردم… به آرامی دست مشت شده و مردانه اش را باز کردم و با لبخند شیرینی که بر روی لبهایم نشسته بود نگاهم را به دو حلقه ی کنار هم دوختم و نگاهم را به چشمانش دوختم …چشمانش همانند لبهایش خندید و به ارامی گفت
شایا: من و تو با هم یکی شده ایم ، من و تو دو عاشقی شده ایم که به زندگی خواهیم گفت همیشه با همیم!
لبخندم بازتر شد … دستم را بر روی دستش بر روی آن دو حلقه گذاشتم و همانند او به آرامی گفتم
-همیشه با همیم…
دستم را در دستش گرفت و حلقه ی مهتاب را بالا آورد و آن را در انگشتم جایگزین کرد و به آرامی بوسه ای بر روی آن نهاد و با محبت گفت
شایا:برات بهترین هاشو می خرم
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد …سرم را کج کردم و حلقه اش را بین انگشتانم گرفتم و همانند خود او حلقه را در دستش گذاشتم
-من بهترین ها رو نمی خوام شایا …من همینی می خوام که حالا هست …نه قبلش نه بعدش ..حالاش برای من مهتره
نگاهش را بالا آورد و خیره شد در چشمانم و لبخندی زد … لبخندی گرم و مردانه …لبخندی از مردی که قلبم برایش در سینه می تپید و آماده ی شنیدن حقیقتی بود که پیش می دانست …اما گفتنی هایش را باید از آنجایی شروع می کردم که پایانش داده بودن و خط قرمزی بر دور آن کشیده بودن …
شایا:ستاره
-جون دلم
انگشتش را نوازش گونه بر روی دستم که در دستش بود کشید و گفت
شایا:اگه هنوز امادگیشو ن…
اجازه ندادم حرفش کامل شود و دستش را فشردم و گفتم
-نه باید بگم …بگم که این کابوس برای همیشه از بین بره
دستم را به عقب بردم و از پشت کمرم ملفی(پوشه) آشنایی را خارج کردم …ملفی را که روزی در خواب در ماشین مهتابی دیدم که برای همیشه تنهایم گذاشت ..تنهایم گذاشت به دلیل دانستن حقیقتی که زندگی اش را از او گرفت …حقیقتی که هیچکس نباید آن را می دانست …اما مهتاب فهمیده بود و حالا من…
شایا دستش را دراز کرد و ملف را در دست گرفت که شروع کردم …شروع به گفتن حقیقتی که آنطور به زانو درم آورد ..منه ستاره ای که هیچ وقت نمی شکستم …آهی کشیدم و گفتم
-برای آمادگی اول می خوام چیزهایی رو بگم ….خیلی چیزها که حقه توئه که بدونی … داستانی که باید گفته بشه….برای همین از اول برات شروع می کنم به گفتن ..از اون اولاش من بچه بودم و تو هم بچه..دوران اون بچگیهایی که همه چی آسون بود ..همه چی راحت …اما سختر از حالایی که مفهموم همه چیز را می دانیم
لبخندی زدم و نگاهم را به ملف دوختم
-دوران بچگیم بهترین دوران بودن ..دختر پنج …شش ساله ای که هیچ غمی نداشت ..هیچ دردی نداشت جز غیرتی که بر روی خواهرش داشت..بر روی خانواده اش داشت
خنده ای کردم و با یاداوری آن دوران ادامه دادم
-با داشتن پسر توی خانواده باز مهتاب به من تکیه می کرد … نه به خاطر اینکه خواهرم بود …بلکه به این دلیل که همونقدر که من روی اون حساس بودم اون هم بود … هیچ غمی نبود من بودم و خواهر دوقلویم که عزیز کرده ی همه بودیم…..از عمو گرفته تا عمه همه یکجورای خاصی دوستمون داشتن …خدا هیچوقت به ما خاله یا دایی نداده بود ..خیلی بارها از خودم سوال پرسیدم …. که چرا مامان خواهر برادر نداره…اما حالا به جوابش رسیدم….

سرم را بالا گرفتم و تلخ لبخندی زدم و گفتم
-وقتی از خانواده ی پدری خیری نبود چه بسا از خانواده ی مادری
دستانم بین دستان گرم و مردانه اش جا گرفت …نگاهم را به دستانم دوختم و ادامه دادم
-از همون بچگی ها دوتا همبازی داشتیم ..دو همبازیه همیشه همراه اما نیمه راه … همبازی هایی که حالا که به اونها نگاه می کنم می گم چرا بزرگ شدیم بزرگ شدیم که به اینجا برسیم …به اینجایی که یاد آور خاطرات شیرین باید اینقدر تلخ باشه که دلت نمی خواد به یاد بیاری…به یاد آن دوران خوب و تلخ بچگی ها
تلخ پوزخند زدم و نگاهم را به ملفی که از زرین خاتون گرفته بودم دوختم و گفتم
-میلاد بختیاری …تک برادر رضاعی من وتک پسر شاهین بختیاری عموی بزرگم بود که خیلی زود عمرش رو داد به پسرش..و حالا پسرش داره عمرش رو میده به ما
شایا پر تعجب و مات نگاهم کرد … لبخندی زدم و ادامه دادم
-ما چهار نفر بودیم ..دو پسر دو دختر …من مهتاب …میلاد خیلی به هم نزدیک بودیم به جز پسر عمه ام … پسر عمه ای که …. نمی دونم از خوبی هاش بگم یا بدی هاش …حالا که می بینمش می گم …خدایا چرا اون زمان بیشتر باهاش نبودم که بگم برام عزیزی اما حالا….
دستم را از دستش خارج کردم و آستین لباسم را بالا زدم … زخمی از همان زمان را لمس کردم و گفتم
-اولین زخمی که از پسر عمه ام خوردم همین بود …دوازده بخیه خورد اونم به دلیل اینکه اجازه ندادم دست کثیفش خواهرم رو لمس کنه…خواهر معصوم و خجالتی ام …اما حالا چیزی رو لمس کرد …چیزی رو زخمی کرده که نه می شه بخیه خورد و نه می شه درستش کرد
چشمامو بستم و به همان روز برگشتم و گفتم
-هنوز سرو صداها توی گوشمه …گریه های مامان و مهتاب و دست نوازش گونه ی بابا که روی سرم می کشید و می گفت
“دختر قویی من مرده گریه نمی کنه”
آره اون زمان برای خودم مردی شده بود …مردی که توی اون حالت خم شد و اشکهای میلاد را پاک کرد و مادرش را در آغوش گرفت و گفت …تو غم نخور مامان من خوب می شم …اما منه بچه بی خبر از اون نگاه های نفرت انگیز عمه و پسرش خوشحال بودم که پدرم من رو مرد خطاب کرده
آهی کشیدم
-همین زخم باعث خیلی چیزها شد …از خیلی ها می شنیدم که می گفتن پسر عمه ام حرمزاده است معلوم نیست پسر کی هست …باباش کیه…. آزار و اذیتهاش از همون روزها شروع شد ..آزار جسمی که نه فقط به تن و بدن ما وارد می کرد بلکه پدربزرگم هم از رفتارهای ضد نقص اون عاصی شده بود و شبها صدای سر و صداهای عمه و پدر بزرگم را از کتابخونه می شنیدم اما حتی یک قدم جلو نمی رفتم تا بدونم چه اتفاقی داره می افته …بچه بودم و نادان همه رو می سپردم به بی خیالی
چشمانم را باز کردم و به او خیره شدم و گفتم
-اون روز رو درست یادمه اون روزی که خان عموم بهترین عموی دنیا اومد …مثل همیشه شاد پریدم توی بغلش و از گردنش آویزون شدم …اما با دیدن دختر بچه ای هم سن و سالهای خودم که بابا دستش رو توی دست گرفته نگاهم خیره به اون موند و از بغل عمو جدا شدم …خان عموم با دیدن حالت پر تعجب من دو زانو کنارم نشست و لپم رو بین دو انگشتش گرفت و به آرامی اشاره به همون دختر بچه گفت
” با دخترم آشنا نمی شی شیطون عمو “
توی همون زمان بچگی با چشمان گرد شده نگاهم رو به دختر بچه دوختم …دختر عمو من بودم پس این کی بود که وارد شده بود و خودش را دختر عمو معرفی می کرد …مهتاب روابطش بهتر از من بود …زود با همه صمیمی می شد بر عکس مینی که فکر می کردم همه با مقصدی به ما نزدیک می شن….مهتاب با دیدن دختر بچه و اینکه خواهر جدیدی نصیبش شده ذوق زده جلو رفت و نگاهی به بابا که دست دختر بچه رو در دست گرفته بود گفت
“بابا این آبجی کوچیکمونه”
بابا خیلی راحت اون زمان گفت آره آبجی کوچیکه ی شماست بدون انکه توجهی به منی که با شعله های حسادت با کینه نگاهم به دختر بچه بود …من مهتاب را برای خودم می خواستم ..خان عمو فقط مال من بود … خانواده ام فقط از آن من بودن ….وقتی دست مهتاب به طرف دختر دراز شد ..با خشمی نگاهم را به دختر دوختم که با صدای به بغض نشسته به آرامی گفت
“سلام من آناهیتام”
وقتی مهتاب محکم در آغوشش گرفت …حسادتم چندین برابر شد …غیرت داشتم به روی خواهرم همه حق در آغوش گرفتنش رو نداشتن …بخصوص آناهیتای تازه وارد ….آناهیتا خیلی زود توی قلب همه جا باز کرده بود …حتی پسر عمه ام که جز صدمه زدن به من و مهتاب کار دیگری نداشت…دیگه روی زبون همه یک تعریف از آناهیتا بود و دیگری از مهتاب …دیگه این وسط ستاره ای نبود …همبازی هامم دیگه کنارم نبودن ….خان عمو هر وقت می اومد دیگه نمی گفت ستاره شیطون عمو بلکه می گفت
“آناهیتا دختر خوشگل بابا”

-رفتم خان عمومو دیدم ..خیلی حقیقت هارو فهمیدم… حقیقتی که مهتاب رو از من گرفت ..خانواده ام را از من گرفت ..خنده های شادم رو از من گرفت …حقیقتی که نفرین شده بود برای دانستن …نفرین برای انتقام … همه چی نقشه بود شایا ..همه محبت ها فرستادن خواهرم به اینجا تجاوز ..همه ی اینا نقشه بود …حتی گرفتن عشق میلاد و مجبور شدن آتوسا و ازدواج با یوسف ..همه نقشه ی انتقام بود …
دستش نوازش گونه بر روی سرم کشیده شد … چشمانم را بستم و باز گفتم
-توی راه برگشت بودیم ..همون راهی که اومده بودیم …اما ترمز کار نکرد ..هر چی می زدم روی ترمز باز کار نکرد …درست مثل خوابم …مثل همون خوابی که مهتاب هر چی سعی کرد اما نتونست ترمز کنه … درست مثل همون خواب ماشین با خوردن به ماشینی دیگه چپ شد …همونطور که ماشین مهتابم توی خواب چپ شد… سینه ام محکم به فرمون خورده بود و نفسم بالا نمی اومد …آناهیتا از حال رفته بود …اما میلاد … میلاد بیرون افتاده بود .. خونین بیرون افتاده بود… و نگاهش به من و آناهیتا بود که بدونه سالمیم..حتی توی اون حال هم توی فکر ما بود
شایا:ستاره داری می لرزی
بی توجه به صدا زدن او و لرزش بدنم ادامه دادم
-در ماشین رو به رویی باز شد و از ماشین پیاده شدن …کفشهاش آشنا بودن … قدم هاش به طرف میلاد نزدیکتر می شد …که ماشه رو کشید … ماشه رو کشید و صدای آشناش به گوشم رسید …صدای آشناش با او خنده های نفرت انگیزش رو کرد به میلاد و گفت
“از اینجا تو برای همیشه محو می شی”
و صدای تیر پیچید …میلاد …میلادم داداشم بی حرکت موند … بی حرکت ..خون ..خون می اومد ازش خون همه جا ریخته بود … اون دو نفر هم قهقه می زدن ..بی خبر از جایی که داشتم می دیدمشون …می خندیدن نمی دیدن که میلاد داره زیر پاشون جون می ده
شایا من را از خود فاصله داد و با چشمان پر از نگرانی به حالت شوکه ام نگاه کرد …دستان لرزانم را بالا آوردم و جلوی او گرفتم…
-اون …اون انتقام گرفت …انتقام یک کینه ..انتقام یک بچه بازی… انتقام حرمزاده بودنش رو گرفت …انتقام اربابیتش رو گرفت
نفسم به سختی از گلویم خارج می شد …دیدگاهم تار شده بود و چیزی را به درستی نمی توانستم ببینم …دستان گرمی بر روی قفسه ی سینه ام نشسته بود و سعی در بالا آوردن نفسم بود ..نفسی که از خواهرم گرفتن از میلاد با گرفتن عشقش گرفتن و از من هم با گرفتن خیلی چیز ها گرفتن

با ضربه ی سیلی که به صورتم خورد …نفسم به آرامی خارج شد و دیده ی تارم واضح و واضح تر شد …اما صحنه ی بی جان شدن دستان میلاد هیچ از نگاهم پاک نمی شد … هیچ نمی توانستم آن لحظه را از یاد ببرم …با صدای هق هق آناهیتا و جا گرفتنم در آغوش آشنای عشقم …دستم را دور کمرش حلقه کردم و آرام با حالتی شوک زده نالیدم
-شایا سردمه
شایا من را به خود فشرد و به آرامی در گوشم گفت
شایا:خودم گرمت می کنم ستاره ام خودم گرمت می کنم
سرم را در آغوشش پنهان کردم و همانطور که بی حال چشمانم را می بستم به آرامی گفتم
-مهتاب رو کشت …آتوسارو کشت …نذار میلاد رو بکشه نذار باز داغ ببینم شایا نذار..نذار آروین رو.
با سوزشی که در دستم پیچید چشمانم را به آرامی بستم …حس انکه حرفی دیگر بزنم را نداشتم …حس آنکه به شایا بگویم … که بگویم اماده ام…آماده ام برای گرفتن حقی که برای دیگری بود نه او ..نه کس دیگری …حقی که ازان من بود ..ازان شایا بود و حتی ازان میلاد بود…

 

✅ راوی این بخش از داستان مجدد شایا می باشد.

بوسه ای بر روی پیشانی اش نهادم و از ستاره فاصله گرفتم … نگاهی به سرمی که به دستش وصل شده بود دوختم و آهی کشیدم …و از تخت فاصله گرفتم … به طرف در راه افتادم اما نصف راه مکثی کردم و به طرفش برگشتم …به طرف اویی که به خواب عمیقی فرو رفته بود بی خبر از منی که برای دیدن آن چشمان بی قرار بودم و بی قرار تر از همه برای دانستن شخصی بود که او را به آن روز انداخته بود …پسر عمه ای که تمام مجهولات را برایم واضح می کرد!
سرم را برگرداندم و با عجله از اتاق خارج شدم …من ستاره ی محکمم را می خواستم ستاره ای که همانند یک تکیه گاه کنار همه محکم و استوار ایستاد ..نه ستاره ای که حالا با این حال روی تخت افتاده بود..
با قرار گرفتن دستی بر روی شانه ام به طرف ساشا برگشتم و غمگین نگاهش کردم
-حمله ی عصبی…چقدر حماقت کردم ..چقدر ساشا
ساشا سرش را به زیر انداخت و تکیه اش را به دیوار داد و به آرامی گفت
ساشا:مقصر تو نیستی شایا
پوزخندی زدم و غمگین به حلقه ام چشم دوختم و به آرامی گفتم
-ستاره هم همینو گفت …توی چشمام زل زد وگفت مقصر نیستی ..اما خودم کردم که لعنت بر خودم باد
ساشا:با قسمت نمیشه جنگید شایا نمیشه روی حکمتی که در نظر گرفته شده حرفی زد
سرم را بالا گرفتم و به رو به رو چشم دوختم …به آرامی گفتم
-اشتباه رفتم ساشا…اشتباه زندگی کردم …باید می رفتم دنبال حقیقت
ساشا آهی کشید و همانند من به آرامی گفت
ساشا:شایا می خوام یک اعترافی بکنم …
تکیه ام را به دیوار دادم و نگاهم را به رو به رو دوختم و گفتم
شایا:منم می ترسم ساشا …همونطور که تو اینقدر از سکوت آناهیتا می ترسی منم از دونستن حقیقتی که ستاره رو اینطور شکوند می ترسم
ساشا:برای همین ملف رو باز نکردی
سرم را تکان دادم و چشمانم رو بستم
-نه بازش نکردم …امروز ستاره توی دستام لرزید …احساس می کردم داره جون میده ..بدنش سرد شده بود ..سرد سرد مثل بدن آروین که آوردمش بیمارستان…مثل تن آتوسا که توی آغوشم جون داد ….اگه پویا …اگه اون کاری نمی کرد حالا ستاره ام…حالا باید برای ستاره …
آهی کشیدم… نمی تونستم ادامه بدم …حتی فکر کردن بی ستاره ضربان قلبم را کند می کرد…دستش را بر روی شانه ام نهاد و آن را فشرد
ساشا:به موقعه آوردینش بیمارستان
غمگین نگاهم را به نوک کفشم دوختم و نالیدم
شایا:ستاره برای من زندگیه ساشا…ستاره برای من دنیامه اون نباشه دیگه منی هم نیستم…وجودی از شایا هم نیست …دیگه تحمل نمی کنم.
ساشا رو به رویم ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و به آرامی گفت
ساشا:شایا تو…
آهی کشیدم و لبخند تلخی به لب آوردم…چقدر تلخ بود آن زمان …اینطور از عشقم جلوی برادرم حرف بزنم …
-آره منه ارباب شایا جلوی این دختر به زانو در اومدم …منه ارباب شایا عاشق شدم ..عاشق خواهر زنم ..عاشق کسی که فکر می کردم خواستنش گناهه …اما هیچوقت نفهمیدم عبادتم عشقشه ..ایمانم بودنشه …آرامشم نفس کشیدنشه …
تلخ خندیدم و با ناله گفتم
-من عاشق دختری شدم که خودش شکست اما اجازه نداد بشکنم …خودش به پایان رسید اما از من می خواست که از نو شروع کنم و دوباره خودم رو بسازم..دوباره بخندم و زندگی ببخشم
ساشا:پس از نو بساز…از اول زندگی کن
سرم را بالا گرفتم و به چشمانش دوختم …به آرامی گفتم
-بدون اون نمی تونم قدم از قدم بردارم…بدون اونی که روی تخت بیمارستان افتاده نمی تونم نفس بکشم
ساشا:پس ملف رو باز کن تا بدونی چی اونو شکونده که بتونی از نو بسازیش همون کاری که اون کرد…نذاز زندگیت شروع نشده از هم بپاشه
کلافه دستی در موهایم کشیدم و تکیه ام را از دیوار گرفتم ..نگاهم را به دو نگهبانی که به دستورم کنار در اتاقش ایستاده بودن دوختم …دیگه اصلا نمی تونستم ریسک کنم… کلافه دستی در موهایم کشیدم و بدون آنکه به طرف ساشا نگاهی بیندازم گفتم
-حالا نه ..اول باید یک دیداری با یکی داشته باشم ..تا بعد..تا بعد همه ی سوراخ ها دنبال اون عوضی بگردم..تا باعث بانیه تباهی زندگیم رو پیدا کنم.

دست ساشا را که بر روی شانه ام نشسته بود کنار زدم و به آن دو مرد نزدیک شدم ..بی توجه به ساشای غمگینی که نگاهش به من بود با اخمی رو به آن دو کردم و با خشمی گفتم
-از اینجا تکون نمی خورین تا من برگردم
هر دو نگهبان سرشان را را تکان دادن …نگاهم را به در بسته ی اتاقش دوختم و با لبخند غمگینی و اخمهایی که درهم رفته بود راهم را کج کردم و به طرف راهروی بیمارستان راه افتادم ..به طرف اتاقی که جواب را از شخصی می خواستم که عشقش متعلق به خواهرم بود ..خواهری که بی گناه از این دنیا رفت …خواهری که حق انتخابش اجبازش بود.
به نزدیکی های اتاق که رسیدم …بختیاری را نگران و منتظر پشت در دیدم …قدم هایم را تند کردم و بی توجه به بختیاری که روی صندلی نشسته بود …وارد اتاق آی سی یو شدم ….دکتر با دیدنم سرش را با تأسف تکان داد و لباسهای مخصوص را به طرفم پرت کرد
دکتر:لجباز یکدنده …
لباس ها بر روی لباسهای دیگرم پوشیدم و به دکتر بی روح چشم دوختم
-چرا من …
دکتر با تعجب نگاهم کرد و شانه اش را بالا انداخت
-درد زیاد داره ..تیر درست کنار قلبش خورده…
هیچ حسی آن زمان نداشتم …هیچ حسی که همانند ستاره آرومم کنه …خوشحالم کنه نداشتم…همانند یک مرده ی متحرکی بودم که راهی برای خلاصی می خواست راهی برای پایان خیلی چیزهایی که با کینه و انتقام شروع شده بود …انتقامی که خود نمی دانستم گناه چه کاری بود ….وارد اتاق شدم …دکتر کنارم ایستاد و به آرامی گفت
-از وقتی هوشیاریشو به دست اورده اسم تورو صدا می زنه …می تونه حرف بزنه اما خیلی خسته اش نکن …تیری که به سینه اش خورده نزدیک به دریچه ی قلبش بوده برای همی…
وسط حرف دکتر پریدم و با سردی گفتم
-خودم می دونم دکتر
دکتر سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد … نگاهی به دستگاهای اطرافش کردم و به او نزدیک شدم ..به مردی که وسط آن دستگاها وصل شده بود….نزدیک کسی که او را باعث بانی قدمی که آتوسا برداشته بود می دونستم …او را که نامزادش را رها کرد که آتوسا برای آبروی خانواده مجبور با ازدواج با یوسف شد …چرا حتی از او نپرسیدم… چرا با کینه به سلاخی بستمش
بالای سرش ایستادم و نگاهش کردم … به آرامی و منظم نفس می کشید …نگاه به مردی که حالا برایم نا آشنا بود و احساسم به او کینه نبود …بلکه یک حس همدردی و گنگ بود..یک احساسی که حالا قلبم را به آتیش می کشید
میلاد:نگاهت خیلی سنگینه
حرفهایش از دردی که می کشید کش دار و سنگین شده بود …چشمانش را باز کرد و با نگاهی خسته زل زد به من و لبخند تلخی زد …
میلاد:نگاهت درست مثل نگاهش می مونه ..سنگین اما برعکس تو پر از مهر و محبت بود نگاهش ..حتی اون زمان که رهام کرد و رفت بدون اینکه به من بگه چرا
نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست …
میلاد:روزهای خوبی بود…می دونم خیلی حقیقت هارو فهمیدی …برای همین اینجایی .. می دونم به خاطر ستاره و حقیت اینجایی…یعنی انقدر تو کینه ات به من زیاده که پیشم نمی اومدی..حتی نیومدی بپرسی که چی شد که عشق تو آتوسا از هم پاشید..اون عشق افسانه ای چطور از هم پاشید
نفس عمیق دیگری کشید و چشمانش را باز کرد و با همان خستگی نگاهم کرد
میلاد:تو مرد خوش شناسی هستی شایا …خیلی خوشانس که لحظه ی آخر کنارش بودی …لمسش کردی ….حالا هم ضربان قلبت برای عشقی می زنه خوش شانس تری
چشماشو بست و به آرامی گفت
میلاد:بشین روی صندلی
-راحتم …
میلاد چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ..لبخند خسته ای زد و با چشمان به غم نشسته اش گفت
میلاد:آخرین بار که دیدنم اومد همین حرف رو به من زد وقتی که گفتم بیا روی صندلی بشین ..برای اولین بار با لحن سردی بهم گفت که “راحتم”… اما راحت نبود می شناختمش…می دونستم راحت نیست .چون صداش می لرزید و چشمای شادش پر بود از سردی و غم …یخ کردم اون زمان
آهی کشید و چشمانش رو بست
میلاد:آتوسا …آرزوم بود ..بهونه ی برای لبخند زدن هام ..برای من رسم و رسوم مهم نبود …تنها بودن اون مهم بود …برای همین به عشقم اعتراف کردم …اعتراف کردم که داشته باشمش …برای همین همه استقبال کردن …و ما یکی شدیم….شاید برای رسم و روسوم مسخره دو خانواده …یا شاید هم فقط برای دل شاد دو جوون

میلاد چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد
میلاد:آتوسا برای من معجزه بود شایا چطور می تونستم از این معجزه بگذرم..چطور می تونستم از هستیم بگذرم؟
-پس چی شد …چرا اینطور شد …چرا از هم پاشیدین؟
میلاد:حسودا نذاشتن ..نذاشتن عشقمون پا برجا بمونه …داغ کینشون اینقدر زیاد بود که به راحتی همه چیز رو از هم پاشیدن…تن زندگیمو به بازی گرفتن و از من گرفتنش ..همونطور که مهتاب رو از تو و ستاره گرفتن …همونطور که مهتاب زجر کشید و دم نزد ..خواهرت اونم برای آبروی من ..برای آبروی تو …رفت و تن به ازدواجی داد که خودش خواهانش نبود اما مجبور بود…برای سلامتی آروین مجبور بود.
-مجبور چرا …میلاد کی اجبارش کرد؟
پوزخندی زد
میلاد:اجبار از خودش ..از جنین در بطنش برای بی آبرو نشدن…برای بی پدر نشدن اون بچه ای که آتوسا می خواست از زندگیش انتقام بگیره
با تعجب نگاهش کردم و با خشمی که سعی در کنترل آن داشتم با دندانهای ساییده شده غریدم
-کی با خواهرم همچین کاری کرده میلاد … کی می خواسته با زندگی هامون بازی کنه؟
میلاد:یکی به خودم نزدیکتر ..یکی به تو نزدیکتر …یک آدم پر کینه شعله ور در آغوش انتقام…پسر عمه ای از خون من و حتی آروین!
به قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد چشم دوختم و نالیدم
-کینه از چی ..انتقام برای چی؟!
میلاد:اینقدر درد داره …اینقدر می سوزه وقتی یکی که از خونته به خودت نزدیکه این بلا رو سرت بیاره…از همه بیشتر درد اینه که زندگیتو ازت بگیره ..اونو ذره ذره آب کنه و تو نتونی کاری کنی
نگاهم کرد و پوزخندی زد
-کینه ی اونا از من یا تو نبود …کینه ی اون به پسوند اربابی بود که چسپیده بود به اسمت ….کینه ی اونا به داشتن چیزی بود که نسل به نسل به تک تک اعضای خانواده می رسید …انتقام از نداشته هایی که داشتی… کینه از سقفی که بالا سرت بود…از لبخندی که بر روی لبها بود …کینه اش از قانون گرم خانواده بود
به تختش نزدیکتر شدم و به او که از درد اخمهایش جمع شده بود چشم دوختم و نالیدم
-بگو میلاد ..بگو تا از این درد بیام بیرون .. بگو به سر خواهرم چی اومده …چرا تو به این روز افتادی…چرا همه چی اینطور با تکرار داره از هم می پاشه ..اون کیه ..بگو میلاد
به سختی چشماشو باز کرد و خیره شد در چشمانم و نالید
میلاد: من با دونستن حقیقتی که مهتاب توی ملف پیدا کرده بود به این روز افتادم ..فقط با دونستن حقیقت…با حقیقتی که ویران کرد هر لبخند و زندگی را
-با دونستن چه حقی….
هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاق با سرعت باز شد و به دیوار خورد … نفسهای میلاد کند شد … صدای بیب بیب تند دستگاه و چشمان نگران بختیاری که کنار در ایستاده …ضربان قلبم را تند کرد …قدمی به طرف بختیاری برداشتم … دکترها با سرعت در اتاق ریختن …اما تنها نگاه من به چشمان آشنای بختیاری بود که با نگرانی و ترس نگاهم می کرد …چشمانی که همیشه پر بود از غرور و تکبر …اما حالا پر شده بود از ترسی که در جانم بر پا شده بود ….لبهایش تکان خورد …خیره به لبهایش شدم که به آرامی گفت
بختیاری:ستاره
دیگر چیزی نفهمیدم ..برایم مهم نبود که دکتر ها سعی در زنده نگه داشتن میلاد دارن….همین اسم کافی بود نفس سنگینم را از سینه ام خارج کنم و با پس زدن او …به طرف اتاق ستاره بدوم … به اتاقی که می دانستم به راحتی آنجا خوابیده …لباسهای مخصوصم را ازتنم خارج کردم و بی توجه به درد زانویم و به تنه های که به همه می زدم خودم را به اتاقش رساند … با نبودن نگهبانها زانوهایم شروع به لرزیدن کرد و در باز اتاق و ملافه ای که از در اتاق خارج شده بود …چشم دوختم….ضربان قلبم شروع به کند زدن کرد ..
با همان قدم های لرزان…قدمی برداشتم و نگاهم را به در اتاق خالی و خونی که بر روی ملافه ریخته بود دوختم …قدم دیگری برداشتم و نگاهم را به تخت خالیش دوختم … با دیدن سرم افتاده و خونی که بر روی ملافه بود دانستنش مشکل نبود که او را با همان سرم به دست با زور با خود برده بودن …
گوشی ام شروع به زنگ خوردن کرد …اما بی توجه به زنگش قدم هایم را برمی داشتم که ستاره از گوشه کناری خارج شود ..این بازی مسخره را دوست نداشتم ….این بازی که زندگی ام را از من بگیرد دوست نداشتم ..من فقط..
بختیاری:بردنش
“بردنش”چه کلمه ی راحتی بود بیانش …بیانی که از دهان او خارج شود … دستانم را مشت کردم و با خشمی به طرف بختیاری که پشت سرم ایستاده بود برگشتم و او را محکم به دیوار زدم و با خشمی غریدم
-کجاست …

بختیاری غمگین نگاهم کرد …غمگین و پر از ترس …این چشمها را در چشمان او دیده بودم …چشمانی که همانند عشقم بود ..همانند کسی که حالا کنارم نبود … یقه اش را گرفتم و اور ا محکم به دیوار کوبیدم و بلندتر غریدم
-می گم اون کجاست
بختیاری بی حرف نگاهم می کرد ..بی آنکه حرفی بزند … دستم را با عصبانیت بالا بردم …اما با دیدن آن چشمها صدای مهربانه ستاره یاداوری تمام حرفاهایش شد” خان عمویی که برای من الگوی همه چیز بود…یک معلم خوب ..یک حامی خوب و حتی یک پدر خوب”…دستم پایین و پایین تر آمد …با دلخوری و خشم عقب رفتم …عقب و عقبتر و نالیدم
-بردنش …بردنش …اما چر…
تکیه ام به دیوار دادم و با دست لرزانم را در موهایم فرو بردم
-چطور بردنش …پس اون نگهبانها تو اینجا چیکار می کردی…
نگاهش کردم که همانند من با قدمی لرزان به طرفم قدم برداشت..و با صدایی که نگرانی در آن هویدا بود به آرامی گفت
بختیاری:نمی دونم ..نمی دونم اما باید هرچی زودتر بریم
نگاهش کردم و دستم را بر روی قلبم که ضربانش را احساس نمی کردم گذاشتم و نالیدم
-کجا برم …کجا باید دنبالش بگردم …من حتی نمی دونم اون پس..
هنوز حرفم تموم نشده بود که باز صدای زنگ گوشی ام بلند شد … غمگین بودم و بی فکر …حتی نمی تونستم افکارم یک جا جمع کنم … بی حال دست در جیب بردم و به گوشی که زنگ می خورد از جیب خارج کردم و کنار گوشم گذاشتم …صدای خنده هایی با صدای فریاد ستاره در گوشم پیچید …یخ کردم ….نفس کشیدن را از یاد بردم ..سرم را بالا گرفتم که بختیاری لبخند تلخی زد و گفت
بختیاری: باید بریم…
باز صدای فریاد ستاره همراه با صدای فریاد ساشا در گوشم پیچید و صدای آن شخص را که هیچوقت فکر نمی کردم آنقدر به من نزدیک باشد در گوشم پیچید که گفت
-منتظرتم ارباب که بیای عروست رو ببری و جشنی راه بندازی!

✅ راوی از اینجا ستاره می باشد

خون هایی که توی دهانم جمع شده بود را روی زمین تف کردم وچشمانم را با بی حالی باز کردم و نگاهم را به ساشا که روی صندلی بسته بودنش چشم دوختم … چشمانم را بستم و بار دیگر باز کردم .. نگاهی به اطراف کردم …که همان کفشهای واکس زده ی آشنا به طرف ساشا نزدیک شد …قدم هایی که به طرف میلاد نیز برداشته شده بود ….
با مشتی که به ساشا زد صدای فریاد او را بالا برد
-بگو آنـــاهیتا کـــجاست
صدای پوزخند ساشا به گوشم رسید و صدای پر از خشمش که با درد همراه بود غرید
ساشا:آرزو به گور ببری که بهت بگ…
با مشت دیگری که به صورتش زد ..ساشا همراه با صندلی بر روی زمین افتاد …چشمانم را بستم تا شاهد …افتاده شدن بهترین دوست و حامی ام نباشم ..تا شاهد اون شخصی که همبازی بچگی هایم بود نباشم که آنطور حامی ام را به باد کتک می گرفت… لبم را محکم به دندان گرفتم تا نشنوم ..نشنوم صدای داد و فریاد های ساشا را که حرفی از آناهیتا نمی زد …
چرا آنقدر نفرت انگیز شده بود همبازی ام که او را آنطور پر کرده بود از کینه و انتقام … انتقامی که خواهرم را در زیر خاک فرو برد و اون را پر حرص تر و پر کینه تر از همیشه کرد … نفرت انگیز شده بود آن خاطرهایی که با عزیزترین کست در حال خنده بودی و دشمن از پشت منتظر خنجر زدن بود …انتقام برای چی …برای کی ..برای حرمت داشتن یا ارباب بودن …
دیگه صدایی شنیده نمی شد .. صدایی که فریاد در اون باشد و مشت هایی که در صورت ساشا فرود می آمد …چشمانم را به آرامی باز کردم و نگاهم را به ساشا که با صورتی خونین به زمین افتاده بود چشم دوختم … بغض راه گلویم را سد کرد و خیره شدم به اویی که به گناه نکرده آنجا بود …شانه ام با دیدن خونی که از بینی اش خارج می شد لرزید و اشکها پشت سر هم راه باریدن را باز کردن
ساشا:گ..گــر..یــه ..ن..نــکن ســتاره… هیچو..هیچوقت جـــلوی ایـــن عو..عوضیا گر..گریه نکن
با شنیدن صدایش اشکهایم بی فرمان خارج شدن و بی توجه به دردی که در تمام بندم پیچده بود …خودم را به طرفش کشیدم اما با دردی که در پهلویم پیچید فریادم به هوا رفت و نفسهای ساشا را تندتر کرد
ساشا:تکون نخور ستاره ..تکون نخور… تو رو به ار..ارواح مهتاب تکون نخور

صدای هق هقم بالا رفت و با بغض گفتم
-درد دارم ساشا …درد تن و بند زخمی ام نیست …درد قلبمه …درد قلبی که باز هم با دونستن حقیقت نخواست حرمت شکنی کنه ..نخواست رسواش کنه…نخواست بگه اینا گناهکارن
بینی ام را بالا کشیدم … مزه ی شور و تلخ خون را در دهانم احساس کردم …چشمم را به ساشا دوختم و پر از غم نالیدم
-ببین بی وجدانا چیکارت کردن
خنده ی تلخی با درد کرد
ساشا:فـــ..فدای ..یک …تار موت
چشمانم را بستم و از درد به خود نالیدم و به آرامی گفتم
-خدا کنه شایا نیاد …
ساشا آهی کشید و تکانی به خود داد
ساشا:میاد ..مطمئنم…ک..که می آد
دوست نداشتم شایا بیاد ..نمی خواستم با درد شایا رو جلوی چشمام خار کنند ….از سرمایی که به پاهایم وارد شد …خود را جمعتر کردم …اما به دلیل ضربه هایی که به تنم وارد شده بود…ناله ای کردم و به سختی خودم را در آغوش گرفتم…تا سرمایی در بدنم نپیچد …اما دردم بدتر از قلبم بود که در سینه ام می کوبید …از کدوم کینه آنقدر با بی رحمی زیر مشت و لگدش خوردم کرد …از کدوم انتقام بچگی ها بود آنطور با بی رحمی از بیمارستان خارجم کرد …آهی کشیدم و با درد با تلخی گفتم
-پسر عمه ی منو دیدی ساشا..این همبازی های بچگی منه که اینطور دشمن خونیم شده!
صدایی از ساشا خارج نشد اما سنگینی نگاه پر تعجبش رو بر روی خودم احساس می کردم
-این پسر عمه ی منه بعد از چند سال دیدی چه استقبالی از من کرد …خواهرم رو فرستاد سینه ی قبرسون و من رو هم میخواد بذاره کنار اون تا تنها نمونه ….استقبال شیرین و پر از خاطره ایه
با صدای باز شدن در چشمانم را باز کردم و حرفم را نیمه رها کردم …. نگاهم را به نوری که وارد اتاق شده بود دوختم… قدم هایش به طرفم نزدیک شد و صدای نفرت انگیز یوسف در گوشم پیچید که با حالتی مسخره ای گفت
یوسف:زنده ای جنازه …
پوزخندی زدم و خون هایی که در دهانم جمع شده بود را کنار پایش تف کردم و غریدم
-تا تورو به خاک سیاه نشونم مرگ رو برای خودم واجب نمی دونم
خنده ای عصبی کرد و بی توجه به دردی که در پهلو و دستم پیچیده بود بلندم کرد و صدای فریادم را از درد بالا برد …لذت می برد از درد کشیدنم …از ناله هایم از دردی که خودش وارد کرده بود..ساشا با عصبانیت تکانی به خود داد و فریاد کشید ..
ساشا:ولــش ..کــن
یوسف نگاهی به ساشا کرد و ابروهایش را بالا برد ..نگاهی به من سرش را تکان داد
یوسف:نه بابا طرفدارته
موهایم را در دستش گرفت و دست زخمی ام را فشرد …که ناله ام از درد بلند شد
یوسف:آره داد بزن ..ناله کن عشق ارباب..ناله که اربابت بیاد
چشمایی که از درد بسته شده بود را باز کردم و نگاهش کردم ..پوزخندی زدم … لبخند عریضی زد و کنار گوشم زمزمه کرد
یوسف:می خوام ببرمت پیش عشقت عزیزم…می خوام امروز برای همیشه این نسل رو تموم کنم
با حالت چندشی خودم را عقب کشید که نفسهایش به گوشم نرسد و با خشمی گفتم
-آرزو بر جوانان عیب نیست ..
پوزخندی همانند خود او زدم و ادامه داد
-بی خود نیست که به کسی پسوند اربابیت نمیدن ..لیاقت می خواد ارباب شدن که اون داره..اینقدر لیاقت داره که جلوی چشمات مرگ رو بیاره
یوسف خنده ای سرداد و بار دیگر خودش را به من چسپاند
یوسف:اگه تا اون موقعه زنده بمونه حتما لیاقت خیلی از چیزهارو نشونش می دم
با عصبانیت من رو از اتاق بیرون برد …اما مکثی کرد و محکم با پایش به شکم ساشا زد که او از درد فریاد کشید و یوسف با لذت لبخند رضایت بخشی به لب آورد و از اتاق خارج شد … راهروی آشنایی به چشم خورد … نگاهی با چشمان نیمه باز به اطراف کردم و نالیدم
-اینج..اینجا چرا آشناست
یوسف خنده ی دیگری کرد و نگاهی به اطراف و گفت
یوسف:اینجارو نمی شناسی …اینجا جای لذت بخشیدن به روح روانمه …هر وقت پامو اینجا میذارم می دونی یاد چی می افتم
نگاهش را به چشمام دوخت و کنار گوشم با حالت چندش اوری گفت
یوسف:ناله های خواهرت …
با تعجب و خشمی نگاهش کردم .. در دیگری باز کرد و من را محکم بر روی زمین پرت کرد … به میز پشت سرم خوردم و با درد بر روی زمین افتادم …فریادم از درد بالا رفت و نگاهم خیره به تخته سیاه ماند …تخته سیاهی که در خوابم حکم یک کابوسی را برایم داشت …اینجا همان جایی بود که تن عریان مهتابم را به بازی گرفتن …همان مقدس گاه خواهرم بود که به لجن کشیدن…
…یوسف کنار تخته سیاه ایستاد و تکیه اش را به آن داد و با لبخندی که بر روی لبانش بود گفت
یوسف:این مدرسه یا اتاق به این کوچلویی رو می بینی …

یوسف:این مدرسه یا اتاق به این کوچلویی رو می بینی …
نگاهی به اطراف کرد
یوسف:اینجا مقدس گاه خواهرت بود …مدرسه ای که شب و روز می نشست به این مردمای بی سر و پا درس می داد..درس زندگی …همدلی
خنده ای کرد
یوسف:درس عشق …اما حیف عمرش قد نداد که درسهای دیگه به ما بده
خنده ای دیگری سر داد …بی آنکه توجهی به نگاه پر کینه ی من داشته باشد خندید …
-چرا مهتاب…
شانه اش را بالا انداخت و با لبخندی دستی به لبهایش کشید
یوسف:نمی شد از اون لعبت دست کشید
-عــــــوضـــی
خنده ی بلندی از عصبانیتم سر داد …دهانش را باز کرد که حرفی بزند اما با شنیدن صدای پاشنه ی کفشهایی که به گوش رسید…سکوت کرد و با همان لبخند مسخره بر روی لبهایش نگاهم کرد …نگاه بی رحمی که هیچوقت از یاد نمی بردم …صدای پاشنه ی کفش ها نزدیکتر و نزدیکتر می شد … پوزخندی زدم و چشمانم را بستم ..کابوس دیگری از خوابم ..زنی که مهتاب ملف را به طرفش پرت کرد … زنی که اسم مادر بر روی او گذاشتن نفرین به مادران دیگر بود…او لیاقت اسم مادر را نداشت
یوسف با همان خنده ای که بر روی لبانش بود خودش را خم کرد و نگاهش را به زن دوخت
یوسف:هیس آروم تر مهمونمون اذیت می شه
هر دو خنده ای کردن صدای قدم های بلند تر شد و منی را که بر روی زمین افتاده بودم را بلند کرد و تکیه ام را به دیوار داد …لبخندی زد و موهایم را که بر روی صورتم ریخته بود را به پشت گوشم برد …دستی به صورتم کشید و به آرامی گفت
-ستاره بختیاری …دختر پر غرور شهرام بختیاری ..برجه استحکام خاندان بختیاری
پوزخندی زد
-دختر سرمه بختیاری و خواهر مهتاب بختیاری که هر سه تاشون زیر خاکن و منتظر تو…خیلی دوست داشتم فقط تورو ببینم که همه ازش تعریف می کنن …اما با دیدنت همه ی حرفارو باور کردم..اون غرور اون تکبر رو باور کردم
دستش را به صورتم کشید ..
-غرور نفرت انتقام رو می تونستم به راحتی از این چشمای خوشگلت بخونم ..آتش خشمش هنوز هم شعله وره
دستش را پس زدم و نگاهم را از او گرفتم …نفرت داشتم از او ..از اویی که با زندگی همه بازی کرد ..از اویی که نفرت و کینه رو ریشه کرد بین تمام خانواده …و خودش به آرامی تماشایشان کرد
چانه ام را گرفت و سرم را به طرف خودش برگرداند … نگاهش را در تک تک اجزای صورتم دوخت و لبخندی زد …لبخندی که پر بود از محبت دروغین ..از کینه ی پنهان خیلی خواسته ها …پوفی کرد و گفت
-چرا وارد این بازی شدی ستاره ..تو که داشتی زندگیتو می کردی… داشتی شاد واسه خودت می گشتی …حیفم می آد بکشمت… خیلی حیفم میاد
دستی به چتریهایم کشید و با لبخند دیگری گفت
-تو که باعث لبخند تک پسرم شایا بودی …
با غم خیره شدم ..خیره شدم در چشمان فرح بانویی که نام یک مادر را یدک کرده بود …مادری که هیچوقت برای فرزندش مادری نکرد …پوزخندی به چشمان خندانش زدم و نگاهم را به پاهای سالمش دوختم و با نفرت گفتم
-از همون تک پسر حرف می زنی که می خواستی بکشیش
خنده ای کرد و نوچ نوچ کنان راست ایستاد و با چشمکی که به یوسف گفت
فرح بانو:من هیچ وقت نمی تونم دست به قتل شایا ببندم
-اما می تونی به یکی دیگه بسپری که شایا رو بکشه
فرح بانو ابروهایش را بالا داد و با لبخندی نگاهم کرد
فرح بانو:تو حیفی …خیلی حیفی …چندباری سعی کردم تورو به طرف خودم بکشم اما نشد دیگه …
با بی حالی چشمانم را بستم …صدای قدم هایش را که نزدیک می شد می شنیدم ….قدم هایش رو به رویم ایستاد ودستش را بار دیگر به صورتم کشید ..با جانی که در تنم مانده بود دستش را پس زدم که گفت
فرح بانو:من این کارارو برای خودش کردم ستاره ..همه ی این بدبختیا فقط برای شایاست
پوزخندی زدم و چشمانم را باز کردم ..خیره شدم در چشمانش و تلخ با تأسف گفتم
-هـــه …بذار فک کنم براش چیکار کردی…بچگیشو ازش گرفتی …خندهاشو ازش گرفتی … زندگیشو به جهنم کشوندی …خواهرش رو که جونش بهش بسته بود رو ازش گرفتی …چی بهش دادی جز نفرت …چی بهش دادی هــــان …چی
با خشمی چانه ام را گرفت
فرح بانو:مقام بهش دادم …مقام این اربابیت …مقام برتری بهش دادم می فهمی..بهش زندگی دادم که هرکس می تونست آرزو کنه
با بی حالی به سینه اش زدم… پوزخندی زدم و با نفرت گفتم
-مگه اون از تو چیزی خواست …همه این کارارو کردی جز مادری فرح بانو جز مادری
با سیلی که به صورتم زد …خنده ای کردم و چشمانم را بار دیگر بستم
-حقیقت تلخه …خیلی تلخ

فرح بانو:تلخ تر هم می شه فقط صبر داشته باش ف…
هنوز حرفش به اتمام نرسیده بود که صدای فریادی به گوشم رسید …فریاد آشنای کسی که در این مکان در آن لحظه فقط برایم دلگرمی بود …خواستن بود ….همچی طبق نقشه پیش می رفت …اما ساشا این وسط نباید وارد این بازی می شد
زانویم را بالا آوردم و چشمانم را باز کردم و چشم دوختم در چشمان نفرت انگیزش که با لبخندی به فریادش گوش می داد و با لبخندی که بر روی لبهایم ظاهر شده بود گفتم
-تلختر از حقیقتی که پنهان می کنی نمی تونه باشه می تونه…تلختر از فریادهایی که از درد می کشه می تونه باشه
در با سرعت باز شد و شایا کنار پاهای یوسف افتاد …به چشمان ترسیده ی فرح بانو لبخندی زدم و با غم نگاهم را به شایا که بر روی زمین با دهانی خونی افتاده بود چشم دوختم … سرش را بلند کرد و با دیدن من …خودش را به طرفم کشید …اما با ضربه ای که یوسف به کمرش وارد کرد بار دیگر بر روی زمین افتاد و نگاهش را با تعجب و غم به مادرش دوخت …به مادری که با تن و پاهای سالمی..کنار من نشسته بود
شایا:مامان!!
فرح بانو راست ایستاد و نگاهش را به شایا که با تعجب نگاهش می کرد دوخت و با لبخندی رو به پسرش گفت
فرح بانو:جانم مامان اوخ شدی عزیزم
شایا با مردمک چشم لرزانش نگاهش را به پاهای سالم مادرش دوخت … چشمان سخت و مردانه اش پر از اشک شد …فرح بانو با دیدن نگاهش چرخی زد و بار دیگر رو به روی او ایستاد
فرح بانو:چطورم خوبم
شایا:چـــرا؟
فرح بانو صندلی بیرون کشید و بر پشت آن نشست …لباسش را مرتب کرد و گفت
فرح بانو:داستانش طولانیه از کجا شروع کنم…بذار از اونجا شروع می کنم که بعد از به دنیا اومدن تو هیچ دوست نداشتم دوباره یک توله ی دیگه ای برای شاه ارباب به دنیا بیارم و به همین دلیل خودم تصادف کردم و خودم فلج شدم
لبخند دندون نمایی زد و ابرویی برای شایا بالا انداخت …
فرح بانو:من از تویی که به دنیا اومده بودی نفرت داشتم چه برسه به بقیه
پوزخندی به حرفاهای تلخش زدم و نگاهم را به شایا دوختم …با غم نگاهش به زیر افتاده بود …می دونستم چقدر سخت بود چقدر سخت بود مادر خودت ..مادری که تورو نه ماه در بطنش نگه داشته بود این حرفارو بزنه..اینکه توی چشمات زل بزنه و بگه تورو هیچوقت نخواستم
سرفه ای کردم و با بی حالی و درد نگاهم را به شایا دوختم که با ناباوری هنوز به مادرش نگاه می کرد …ناباوری که حتی منم باور نداشتم …ناباوری که با دیدن آن ملف نفرت و دلخوری در من ریشه دوانده بود …سرفه ی دیگری کردم که مزه خون را در دهانم احساس کردم …شایا غمگین نگاهم کرد و با صدای لرزانی نالید
شایا:چیکارش کردین …
مهربان نگاهش کردم ..صورتش کبود شده بود ..صورت زیبا و سختش … صورتش که آن لحظه دوست داشتم دستم را دراز کنم و مرهمی بر روی خمهایش باشم
-من خوبم ش…
سرفه اجازه ی ادامه ی حرف را نداد … و نگاه او را غمگین تر از همیشه کرد …یوسف خنده ای کرد و به من نزدیک شد …رو به شایا کرد و گفت
یوسف:یک گوشمالیه کوچلو بهش دادیم که دیگه توی کار ما دخالت نکنه..مثل خواهرش
پوزخندی زدم و آب دهان خونی ام را به روی زمین تف کردم …می دونستم حالا وقتش بود ..وقتی برای پایان همه این چیزها …هیچوقت نمی خواست پای شایا به اینجا باز شود که خورد شدنش را ببینم …اما اون نیز باید حقیقت را می دانست…چشمانم را برگردانم و افکارم را پس زدم با تلخی گفتم
-به رییست بگو زمین و زمان رو یکی کنی هیچوقت نمی تونی آناهیتا رو پیدا کنی
یوسف لبخندی زد و به طرفم خم شد …دستش را به طرف صورتم دراز کرد
شایا:بـــــهش دست نزن
فریاد شایا دست دراز شده ی یوسف را پس کشید و خنده ی مسخره ی هر دوی آنها را بالا برد…یوسف نگاهی به فرح بانو کرد که می خندید ..گفت
یوسف:این غیرتش به کی رفته توی این موقعیت
فرح بانو خنده اش را جمع کرد و با لبخندی نگاهش را به پسرش دوخت
فرح بانو:به من که نرفته اما فکر کنم به پدرش رفته.

باز هر دوی آنها خندید..و صدای خنده ی آنها کل کلاس را پر کرد …بی توجه به خنده ی آن دو غمگین نگاهم را به مردم دوختم … به مردی که غیرتش را می توانستم در چشمانش بخوانم …لبخند تلخی زدم و خیره شدم در عمق نگاهش …مقصر او نبود ..مقصر هیچکس نبود جز انتقام ..انتقامی که سایه ی سیاهش تا عمق فاجعه پیش رفت….خیلی چیزها را از هم پاشید ..حتی کانون گرم یک خانواده را…
شایا با نگرانی نگاهم کرد ..نگرانی که دلم را آتش می زد .. می دونستم هیچوقت از این در سالم خارج نمی شم …همونطور که مهتاب منتظر لحظه ی مرگش شده بود …من هم بودم …اما دل کندن از این مرد …کار سختر از هر حقیقتی بود…. برای سلامتی او خانواده ای که برایم مانده بود مهمتر از هر چیزی بود …مهم تر از جانم
چشمانم را به آرامی بستم و مرور کردم …مرور کردم حقیقتهایی که امروز باید تمامش می کردم ..همان حقیقتی که مهتاب را به قتل رساند …به قتلی که با درد همراه بود ..دردی که قرار بود بر آنها وارد کنم …
دست زخمی ام را بالا بردم و بر روی حلقه کشیدم …خنده های هر دوی انها را هنوز کنار گوشم می شنیدم …خنده ای از نفرت بود ..از کینه ای بود که خود آنها نمی دانستن در دام نقشه ی مادر و پسری افتادن که انتقامشان برتر از هر چیزی بود.
با صدای زنگ گوشی یوسف …چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ..یوسف با چیزی که شخص پشت گوشی گفت … اخمهایش درهم و درهم تر می شد و لبخند بر روی لبانم را پر رنگ و پر رنگتر می کرد …نگاه پر تعجب شایا را احساس می کردم … اما بی آنکه نگاهم را به او بیندازم خیره شدم به یوسف که با اخمی نگاهم می کرد …. با فریادی گوشی را از گوشش فاصله داد و محکم به دیوار کوبید … به طرف من خیز برداشت و یقه ام را گرفت و محکم به دیوار زد که ناله ام با صدای فریاد شایا بلند شد
شایا:عوضی چیکار می کنی ؟!
فرح بانو به شایا نزدیک شد و با پاشنه محکم به کمر شایا زد …شایا با عصبانیت به زمین افتاد و تکانی به خودش داد ..اما باز فرح بانو با خشم به کمرش زد … با همان عصبانیت و خشم نگاهش را به طرف یوسف برگرداند و فریاد کشید
فرح بانو:چــــه خبرتـــه یوســـف
یوسف بار دیگر من را محکم به دیوار زد و غرید
یوسف:از این هرزه بپرسین …بپرسین که آروین و آناهیتا کجان ..
پوزخندی زدم و نگاهم را به فرح بانو دوختم که با خشمی نگاهش را از یوسف گرفت و به من دوخت … پوزخندم به خنده ای تبدیل شد و محکم و بی جان تخت سینه ی یوسف زدم و او را از خود فاصله دادم و گفتم
-رو دست خوردین نه …نقشه هاتون نقشه بر آب شد …نتونستین پیداشون کنین..حالا همه چی اونطور که من می خوام پیش می ره…روی نقشه های من
یوسف کلافه دستی در موهایش کشید و باز غرید
یوسف:دیونه اون بیاد که زنده ات نمیذاره …اون دل رحم نیست بفهم… بفهم که نفرتش بیشتر از این حرفاست.. بخصوص نفرتش به تو
خنده ای کردم و تکیه ام را به دیوار دادم …از درد اخمی کردم اما خنده را از لبهایم پس نزدم ..نگاهی به شایا کردم که از درد اخمهایش در هم رفته بود و گفتم
-چه فرقی می کنه …آخرش که به مردنمه می دونم سالم از اینجا بیرون نمی رم همونطور که مهتاب بیرون نرفت…همونطور که خیلی ها بیرون نرفتن
شایا نگاهش را به چشمانم دوخت … قطره اشکی از کنار چشمم پایین چکید…نگاهم را از چشمانش گرفتم و به آن دو چشم دوختم …در چشمان هر دوی آنها و پوزخندی زدم … با تأسف سری تکان دادم
-فکر نمی کردین رو دست بزنمتون مگه نه …
دستم را بالا بردم و اشاره ای به سرم کردم و با همان لبخند گفتم
-اینو از همون پسر عمه ام به ارث بردم … برو بهش بگو زمین و زمان رو یکی کنه هیچوقت دستش به اونا نمی رسه…هیچوقت نمی تونه پیداشون کنه …

یوسف با فریادی از خشم به طرفم خیز برداشت اما با دستهای بسته ی دراز شده ی شایا …او محکم به زمین خورد …فرح بانو متعجب زده از افتادن ناگهانیه یوسف نگاهی به شایا کرد و با اخمهای در هم رفته محکم به کمر شایا زد … یوسف از جایش بلند شد و به طرف شایا خیز برداشت و فریاد کشید
یوسف:قبر خودتو کندی ارباب…
بر روی شایا خم شد … مشتش را بالا برد… که برصورت کبود او فرود بیاورد …بی توجه به دردی که داشتم با سرعت خم شدم و محکم به زیر پای یوسف زدم که با صورت به طرف میز خم شد … شایا از فرصت استفاده کرد با همان دستان بسته شده محکم به شکمش زد اما با کشیده شدن موهاشیش توسط فرح بانو فریادی کشید ….یوسف با صورتی خونین از جایش بلند شد ..مشتی به صورت شایا زد و به طرف من خم شد و محکم به دیوار زد که در با صدای محکمی باز شد .
نگاهم را به چهارچوب در به اویی که از خشم نفس نفس می زد دوختم و با لبخندی تلخی نگاهم را به شایا دوختم که با خشم و عصبانیت به او چشم دوخته بود …
با همان کفش های تمییز و واکس زده اش وارد اتاق شد و قدم هایش را با خشم به طرف یوسف که یقه ام را گرفته بود برداشت
-اینجا ..چه خبره
یوسف یقه ام را رها کرد و با آستین لباسش صورت خونینش را پاک کرد و رو به او غرید
یوسف:از این سلیطه و این عوضی بپرس
نگاهش را با خشم به من و شایا دوخت … پوزخندی زدم و نگاهم را به طرف شایا برگرداندم که با خشم و تعجب نگاهش به اویی که با اخمی ایستاده بود دوخته بود
-شایا
نگاهش را برگرداند و به من دوخت … لبخند غمگینی زدم و با بی حالی نالیدم
-آماده بودم شایا …خیلی وقته که اماده شده بودم …که بهت بگم دست راستت پسر عمه ی منه …پسر عمه ای که با نفرت و خشم وارد زندگیت شد و همه چیز رو به آتیش کشید …همه چیز رو به لجن نفرتش کشید
سرم را به طرف او که با خشمی نگاهم می کرد دوختم و تلختر از قبل گفتم
-به اون پسر عمه ای که به دختر دایی خودش رحم نکرد … اونی که حتی به زن برادر خودش رحم نکرد …به اونی که به خواهرت رحم نکرد
قدم های پر شتاب اون به طرفم برداشته شد که نگاهم را به یوسف دوختم و بلند فریاد زدم
-پسرعمه ای که بچه ای حرمزاده ای رو که تو می گی توی بطن زنت ک….
با مشتی که به صورتم خورد حرف در دهانم ماسید و فریاد شایا به هوا رفت…
شایا:نـــــویـــــد…
با صورت به زمین افتادم … خنده ای از درد کردم …از درد صورتم بود یا قلبم نمی دانستم اما خندیدم و خیره شدم در چشمان نوید … نویدی که در نقاب بهترین دوست فرو رفته بود و امروز نقابش را پس زده بود
نوید:خفه شو ..فــقط خفه شو
نگاهم را به شایا دوختم با عصبانیت سعی در خارج شدن از زیر پای فرح بانو داشت دوختم.. می دانستم اگه حالا آنطور در حصار مادرش نبود نوید را به باد کتک می گرفت …. غمیگن نگاهش کردم و با غم گفتم
-درست ببینش شایا…گول ظاهرش رو نخور…این توی باطنش پر شده از نفرت کینه بخصوص از انتقام … انتقامی از حرمزاده بودنش..
نوید یقه ام را گرفت و با خشونت از روی زمین بلندم کرد و محکم به دیوارم زد…پهلو کمرم از درد تیر کشیدن …خیره شد در چشمانم و در میان دندان های ساییده شده اش غرید
نوید:خـــفه شو ستاره ..فقط خــفه شـــو..تا کاری نکردم پشیمون بشی
نگاهم را در تک تک اجزای صورتش گرداندم …کسی که زندگی ام را به جهنم تبدیل کرد …کسی رو که انتقام واژه ی خانواده را از یادش برده بود ..خیره شدم در چشمانش ..چشمانی که خواهرم را با لذت نگاه کرد …خواهرم را به مرگ دعوت کرد…کسی که حتی به آتوسا هم رحم نکرد
-بازی تموم شد نوید …خیلی وقته تموم شده ..چرا بهشون نمی گی ..چرا به برادر ناتنیت حقیقت رو نمی گی…نمی گی که سر عشقش چه بلایی اومد که به یوسف بیمار پناه آورد
یوسف قدمی به طرفمان برداشت
یوسف:چه حقیقتی
نوید گلویم را گرفت و با خشمی به یوسف نگاه کرد و با عصبانیت گفت
نوید:به جای گوش دادن به حرفا چرت این برو اونارو پیدا کن …ببین این بختیاری کجا غیبش زده ..هر جا اون باشه دخترش هم هست
سرفه ای از خفه شدنم زیر دستش کردم …با درد چشمانم را بستم که شایا باز از خشم فریادی زد
شایا:ولـــــش کن عوضی تو که مشکلت با منه
مچ دست نوید را با دست سالمم گرفتم و همانطور خیره در چشمانش بودم ..پوزخندی زدم و گفتم
-چرا نمی گی بهشون که دشمنیت فقط با اربابیتت نیست …چرا نمی گه توی حرم….
اجازه حرف را به من نداد و محکمتر گلویم را فشرد…یوسف مشکوک نگاهمان کرد …قدمی به طرفمان برداشت که باز نوید فریاد کشید

نوید:گــــمشـــو برو یوسف…اون دوتارو پیدا کن…همــــین حالا
با فریادی که کشید من را محکم به زمین پرت کرد …جلوی پای فرح بانو رو به روی شایا افتادم … با دیدن صورت زخمی اش و دستان بسته شده اش لبخند تلخی زدم و به ارامی گفتم
-منو ببخش شایا..نباید بازی رو ادامه می دادم …اما مجبورم ..به خاطر خون ریخته شده ی خواهرت و خواهرم مجبورم اینارو تا پای دار ببرم
شایا:نکن ستاره ..هرکاری که می خوای بکنی حالا نکن..فرصت بده..عموت با پلیس حالا می رسه
لبخند تلخی به لب آوردم و به آرامی گفتم
-نمی تونم شایا …خواهرم با درد مرده ….خواهرم جوون مرگ شد… شایا جوون مرگ

شایا با غم نگاهم کرد …چشمانم را باز و بسته کردم …با کشیده شدن موهایم از درد ناله ای کردم …که شایا فریادی زد
شایا:دستامو باز کن عوضی…
نوید خنده ای کرد ..اما من بی توجه به دردی که در سرم پیچیده بود ..نگاهی به یوسف که طرف در می رفت کردم و با همان ناله گفتم
-یکی به آتوسا تجاوز کرد یوسف … به عشقت تجاوز کرد ..قبل از اینکه عروس خونه ات بشه … اون میلاد نبود …آروین بچه ی میلاد نیست
فریاد شایا به سکوتی دعوت شد ….نگاه پر تعجبش را احساس می کردم …بدون آنکه نگاهش کنم به یوسف خیره شدم … قدم هایش ایستاد و قدم های نوید به طرفم برداشته شد … یوسف به طرفم برگشت …اما ضربه ی نوید که به کمرم وارد شد فریادی از درد کشیدم…شایا با خشمی از جایش بلند شد …فرح بانو که پایش بر روی کمر او بود و در سکوت و اخمهای در هم رفته نگاهمان می کرد با بلند شدن ناگهانیه شایا به زمین افتاد … شایا به طرف نوید خیز برداشت و با همان دستهای بسته شده مشتی به صورت نوید زد و بر روی افتاد..
چشمانم را از درد باز و بسته کردم و بی توجه به آن دو که گلاویز شده بودن رو کردم به یوسفی که شوکه نگاهم می کرد و از درد همانطور که می نالیدم فریاد زدم
-ابله با خودت نگفتی چرا آتوسا با جنینی که توی بطنش بود اومد پیشت …با خودت نگفتی چطور از عشقش به میلاد گذشت…اونا که می خواستن ازدواج کنن چرا باید میلاد بهش تجاوز می کرد و با یک بچه می فرستادش پیش تو…بچه ای که تو گردن گرفتی ماله توه …چون ازت خواستن همین حرف رو بزنی
لرزیده شدن مردمک چشمش را احساس کردم …یوسف با قدمی لرزان جلو آمد و با شوکی که در صدایش بود گفت
یوسف:اون ..اون بچه ی میلاد بود ..میلاد بهش خیانت کرده بود…برای همین اومد پیش من تا از بچه اش محافظت کنم …برای همین همیشه کنار آروین توی اون ویلای لعنتی بود که به پسرش نزدیک باشه….مگه نه نوید
خنده ای کردم از ان همه خیانت خنده ای کردم .. شایا محکم کنارم افتاد و نوید شوت دیگری به کمرم زد که از درد پهلو به خود پیچیدم اما باز رو به یوسف کردم و نالیدم
-خیانت…خیانت به تو شده نه به آتوسا …خیانت به..باورهایی که بهت رسیده … خیانت به مربض بودنت ابله
با احساس سردی اسلحه ای بر روی شقیقه ام لبخندی زدم و نگاهم رابه نوید که با ترس نگاهم می کرد چشم دوختم … ترس نگاهش را دوست داشتم …همان ترسی که در چشمان آروین دیده بودم …چشمان آروینی که آنطور با دیدن نوید از ترس خودش را جمع می کرد و به خود لرزید…همان آروینی که در خواب اسمش را آورده بود ..همان بچه ی پنج ساله ای که شاهد یک تجاوز از این دو مرد بود …تنها شاهدی که دلم نمی خواست دستشان به او برسد
یوسف:خیانت به من چطور ؟
نوید سرش را بالا گرفت و به برادرش چشم دوخت..خنده ای کردم …که نوید محکم با اسلحه به شقیقه ام زد و رو به برادرش فریاد کشید
نوید:یـــوسف بهت گفتم برو ..مگه نگفتم
یوسف بی توجه به حرف برادرش قدم دیگری برداشت و رو به من گفت
یوسف:منظورت از تجاوز چی بود…از جنین در بطن آتوسا… خیانت
نگاهم را از یوسف گرفتم و به نوید که با خشم نگاهم می کرد چشم دوختم و با نفرت با آرامی که بشنود گفتم
-نگفتی بهش نوید خان ..نگفتی چیکار کردی پسر عمه که آتوسا زنش شد …
نوید با تلخی و اخم نگاهم کرد …پوزخندی زدم و با یاد آوری دستان بی جان شده ی مهتاب در دستانم با نفرت گفتم..
-کاری می کنم با درد بمیره ..همونطور که خواهر من مرد …کاری می کنم زره زره آب بشه ..همونطور که عفت خواهر منو زره زره ازش گرفتی …بهش حقیقت رو نگفتی …نگفتی که آروین بچه ی کیه …نگفتی که توی حرمزاده باز یکی رو مثل خودت حرمزاده کر…
با اسلحه به صورتم زد… صدای ماشه ای کشیده شد … سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به یوسف دوختم که کلتش را پایین آورد و به طرف نوید گرفت … نوید با تعجب بار دیگر اسلحه را بر روی شقیقه ام گذاشت…
نوید:داری چه غلطی می کنی یوسف …

همین را می خواستم …دعوای بین دو برادر ..برادر هایی که زندگیمان را برای یک انتقام آنطور از هم پاشیدن …نگاهی به شایا کردم که نگاهم می کرد…به آرامی یکی از دستانم را جلو بردم و بر روی بازویش گذاشتم که پاشینه ی کفش فرح بانو بر روی دستم نشست …از درد نگاهی به او کردم …فرح بانو با خشمی نگاهم کرد بر روی آن دو فریاد کشید
فرح بانو:داریــــن چه غلطی می کنین هر دوتاتون
یوسف نگاهی به نوید کرد و با غمی که در صدایش ایجاد شده بود بی توجه به فرح بانو گفت
یوسف:تو ..تو که می دونستی من عاشق آتوسا بودم درسته ..می دونستی مگه نه…اولین نظر عاشقش شدم ..برام مهم نبود که نامزادی کرده درسته…تو که بهش صدمه ای نرسوندی نوید آره…تو که بهش دست نزدی که مجبور بشه باهام ازدواج کنه
نوید کلافه سرش را تکان داد و اسلحه را از سرم فاصله داد و قدمی به طرف یوسف برداشت
نوید:آره دادشم می دونستم ..هنوزم می دونم دوستش داری برای همینه که می خوایم باعث و بانی همه این بدبختیارو بکشیم … مگه نمی خوای حق آتوسا رو بهش برگردونی …
یوسف همانند پسر بچه ای سرش را تکان داد و بدون آنکه اسلحه اش را پایین بیاورد با صدای پر از بغضی گفت
یوسف:نوید تو که کاری باهاش نکردی درسته .. تو که دست به آتوسای من نزدی
نوید اسلحه اش را تکانی داد و کلافه نگاهی به یوسف کرد …با دیدن ترددش خنده ای کردم …خنده ای از نفهمی یوسف که یک عمر با آن زندگی کرده بود …راست نشستم و تکیه ام را به پایه ی صندلی دادم … به دردی که در پهلویم پیچیده بود نگاهم را به یوسف دوختم و به گفتم
-آتوسا هیچوقت ماله تو نبود …هیچوقت مال توی روانی نبود … شماها میلاد رو فرستادین بیمارستان روانی … شماها بودین که با رفتن آتوسا اون رو رونه ی اون چهار دیواریه دیونه خونه کردنین ..ولی بی خبر از اینکه
اشاره ای به یوسف کردم و با خنده گفتم
-توی دیوونه رو باید می بردن اونجا…تویی که عقل و هوشت به جایی نمی رسه
نوید با خشمی اسلحه اش را به طرفم برگرداند و فریاد کشید …
نـوید:خـــفه شــــو ستاره
شایا:چرا خفه شه..
شایا تکانی به خود داد و همانند من نشست و نگاهی به مادرش و یوسف کرد …پوزخندی زد و با اخمهای درهم رفته ..رو کرد به یوسف و گفت …
شایا:آتوسا سایه ات رو با تیر می زد ..چه برسه که باهات زیر یک سقف باشه ..پس فکر می کنی چرا آروین رو به من سپرد …چرا نفس های آخرش رو به جای آغوش تو توی آغوش من تموم کرد …اگه فکر می کنی دروغ می گم …از همین زن بپرس..
اشاره ای به فرح بانو کرد و گفت ..
شایا:زنی که برای همه مادری کرد اما به فرزند خودش…
فرح بانو سیلی به گوشش زد …سرم را با نفرت برگرداندم تا شاهد آن سیلی نباشم و خیره شدم به یوسف که کلت در دستش می لرزید و با پوزخندی رو به نوید گفتم
-نگو بهش نگفتی با آتوسا چیکار کردی …نگو که این رو مخفی کردی …
نوید خشابه ی اسلحه اش را کشید و غرید
نوید:خـــفــه شـــو سلیطه
خنده ای از درد کردم و به سختی نفس کشیدم ..درد پهلویم بدتر از آنی بود که تصور می کردم …
-با خودم می گفتم ..خدایا ..چرا اینطور شد ..چرا آتوسا که اینقدر افسانه ای میلاد رو می پرستید چرا اینطور از عشقش گذشت …بعد که عکس هارو دیدم …درست همون عکسهایی که از مهتاب دیدم ….همون عکسهایی که برای شایا از مهتاب فرستادی ..همون عکسهایی که برای نابودیه میلاد فرستاده بودی..همون عکسهای عریان دو دختر بی گناه در چنگال توی بی وجدان
با اخمی نگاهم را به هر سه ی آنها که ایستاده بودن دوختم و گفتم
-یک اشتباه این وسط کردین …یک اشتباه بزرگ …شما یک نقشه رو یک بار دیگه تکرار کردین … یک نقشه ای که با خواهر من تکرار کردین …شماها بار دیگه تکرار رو شروع کردین…شماها از اول شروع کردین
نگاهی به نوید کردم و پوزخندی زدم
-از توی عکسها شناختمت پسر عمه ..همونطور نیمرخ برادرت که جونت براش می ره …خیلی وقته که شناخته بودمت …اما داستان آتوسا برای من مبهم شده بود …بعد که دوباره عکسهارو دیدم و اون دست آشنا و عکسهای آتوسا که از زرین خاتون گرفتم …شناختمت …تو بودی که به آتوسای زرین خاتون تجاوز کردی که همچین بلایی سر بچه ات بیاره و شایا رو وارد نفرت کنه …وارد دیوونگی که نقشه اش رو کشیده بودی…

 

زانوهای یوسف لرزید … زانوهایش خم شد و کلتش از بین دستانش سر خورد …همین را می خواستم ..درد کشیدنش را …ذره ذره آب شدنش را …نگاهی به نوید کردم که به برادرش خیره شده بود و با نگاهی به غم نشسته نگاهش می کرد و ادامه دادم
-می دونی چرا آتوسا اومد پیش تو ..
نوید اخمی کرد و نگاهم کرد …لبخندی به صورتش زدم و با نفرت و تلخ گفتم
-برای اینکه جلوی چشمای برادرت بتونه جنین در بطنش رو بزرگ کنه …برای اینکه این نامرد نتونه بلایی به سر بچه ی خودش بیاره …برای اینکه …
نوید با سرعت به طرفم قدم برداشت و اسلحه اش را بر روی سرم گذاشت و گفت
نوید:اگه فقط یک کلمه ی دیگه حرف بزنی خلاصت می کنم
نرگس:تو همیچن غلطی نمی کنی
لبخندی تلخی زدم و نگاهم را به بهترین عمه ام که با اخمی نگاهم می کرد دوختم …..مهره ی اصلی این بازی…عمه ای که تمام این نقشه ها را از قبل کشیده بود…درست به موقع رسیده بود ..نوید اسلحه ای را بیشتر به سرم فشرد و غرید
نوید:نه مامان بذار اینو خلاصش کنم که به خاطر این همه چی بهم ریخته
قدمی به جلو آمد و خیره با تلخی نگاهم کرد …دستی بر شانه ی نوید نهاد و گفت
نرگس:حالا وقتش نیست نوید ..هنوز خان دادش نیومده…هنوز اون مردی که برادر نام داره نیومده
چشمانم را بستم و پوزخند پر صدایی زدم …
-:خان دادش…لیاقت بردن این اسمم ند…
با خوردن سیلی بر روی صورتم حرفم را خوردم و با خنده …خون در دهانم را بیرون تف کردم و نگاهم را به عمه ام که با خشم می لرزید دوختم…اولین سیلی از عمه ای که این همه سال دردمون داده بود …دردی از بی اصل و نصب بودن
-بهت برخورد عمه آره …
اخمی کردم و خیره شدم در چشمانش و با نفرت گفتم
-می خوام ادامه بدم که بیشتر از اینا بهت بر بخوره …خیلی وقت بود بهت شک کرده بودم …خیلی وقت بود که دیگه برای من همون عمه نبودی …از وقتی که پامو توی این روستا گذاشتم همه چی برعکس شده بود …حرفای تو تغییر می کرد ..روزی شایا برات خوب بود و روزی نه …از اون موقعه ها بهت شک کرده بودم که می گفتی شایا با زور با مهتاب ازدواج کرده …برعکس اینکه تو مهتاب رو مجبور کردی ..که با شایا ازدواج کنه …از اون موقعه ها بهت شک کردم که هر کاری رو می خواستم بکنم ..یک راه دیگه جلو روم می گذاشتی و یک حقیقت دروغین دیگه که من رو توی این روستا نگه داری که وقتش برسه.
نرگس و فرح بانو به خنده افتادن و نگاهشان را به یکدیگر دوختن …نرگس سرش را تکان داد و با همان خنده گفت
نرگس:نگفته بودم دختر باهوشیه ..
فرح بانو:برعکس خواهرشه .
نرگس لبخند عریضی زد و نگاهش را به چشمانم دوخت و با مهربانی در صداش گفت
نرگس :دوقلوهای شهاب تک بودن ..بخصوص به این دخترش خیلی ایمان داشت ..می دونست که بهترین تکیه گاه می شه برای خواهر هاش …می دونست که هر چی بشه سخت و محکم می ایسته و نمیذاره خانواده اش صدمه ای ببین
نگاهی به شایا کرد و لبخندی زد و گفت
نرگس :برای همین مهتاب رو کشتم …چون ستاره به راحتی می تونست انتقام خواهرش رو بگیره اونم از تو..کشتمش که ستاره رو وارد بازی بکنم
شایا با خشمی نگاهش کرد برعکس منی که با غم نگاهش می کردم … نرگس راست ایستاد و بر روی صندلی نشست و نگاهش را به یوسف که به کلتش نگاه می کرد دوخت
نرگس:نوید فقط به خاطر خودت این کارو کرد یوسف..تو که می دونی نوید چقدر دوستت داره …اون نمی خواست آتوسا ازان دیگری باشه ..بخصوص میلاد..برای همین ..
یوسف:برای همین بهش تجاوز کرد؟
یوسف سرش را بالا گرفت و به نوید که نگاهش می کرد چشم دوخت ..نوید قدمی به طرف برادرش برداشت
نوید:تو که می دونی چقدر دوستت دارم یوسف من همه این کارهارو فقط به خاطر تو کردم…
یوسف بار دیگر نگاهش را به کلتش دوخت …با تکان آرامی که شایا خورد نگاهم را به او دوختم که دستش را باز کرده بود و سعی در انجام دادن کاری بود …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا