رمان به خاطرخواهرم

رمان به خاطرخواهرم پارت 11

5
(1)

 

 

در پاکت نامه را باز کرد ..پوزخندی بر روی لبهای هر دوی ما نشست
آناهیتا:چه کثیف هم بوده این شخص که با آب دهانش چسبونده
نفسش را بیرون داد و نامه را به طرفم گرفت …لبخند تلخی زد و خیره به پاکت نامه گفت
اناهیتا:تو بازش کن
نگاهم را به نگاه غمگینش دوختم …اشک در چشمانش جمع شد …نگاهی به عکس های اطرافش کرد …دستم را بر روی شانه اش گذاشتم
-آنی
آناهیتا نگاهش را از عکسها گرفت نگاهم کرد ..لبخندی زد ..قطره اشک از چشمش سرازیر شد و نامه را به طرفم گرفت
آناهیتا:این حق توئه که بدونی ..
لبخندش تلخ شد و به ارامی ادامه داد
آناهیتا:فقط تو
همانند او لبخند زدم …دستم را دور شانه اش حلقه کردم و به آرامی همانطور که نامه در دست هر دوی ما بود با بوسه ای بر روی گونه اش گفتم
-حق هر دوی ماست
مهربان خواهرانه به هم خیره شدیم ..بی توجه به عکسهایی که دلمان را خون می کرد ..هر دو به یکدیگر لبخند زدیم و نامه را باز کردیم … آناهیتا آرام دستش را بر روی نوشته های مهتاب کشید و همراه با بغض زمزمه کرد
آناهیتا:دلم واسش تنگ شده ستاره
غمگین نگاهش کردم و همانند او زمزمه کردم
-منم دلتنگم آنی به تمام اون روزهایی که من شاد بودم و مهتاب اینجا غمگین …دلتنگم
سرش را بالا گرفت …شرمنده و متأسف نگاهم کرد
آناهیتا:مقصرم مگه نه
لبخندی زدم … نامه را بر روی زمین گذاشتم و صورتش را میان دستانم گرفتم … پیشانی اش را بوسیدم و آرام گفتم
-هیچکی مقصر نیست ..نه من ..نه تو
نگاهم را از او گرفتم و به نامه دوختم… نمی خواستم از چشمانم بخواند که حرفم برای خودم واقعیت ندارد… من خودم را مقصر می دانستم … مقصر این بلاهایی که به سر مهتاب آمده بود … اگر نمی رفتم … اگر کنار مهتاب می موندم …هیچوقت مهتاب را از دست نمی دادم … هیچوقت داغش به دلم نمی نشست…دستم را دراز کردم … دراز کردم به نامه ای که هیچوقت فکر نمی کردم ممکنه زندگیم رو عوض کنه و من را به طرف واقعیتی بفرسته که هیچ انتظارش نداشتم ..واقعیتی که تلختر از هر واقعیت دیگر می توانست باشد.نگاهم را به نامه دوختم و آن را باز کردم…با اشتیاق نگاهم را به نوشته های مهتاب دوختم و زمزمه وار برای خودم و آناهیتا شروع به خوندن کردم
“شایا….نمی دانم این نامه را باید به عنوان چه کسی بنویسم؟ شوهرم، دوست، هم اتاقی یا هر چیز دیگر.. تو خودت هر چه دوست داشتی، بگو. اما فقط خواهش می کنم نامه را تا انتها بخوان… نمی دانم این نامه به دست تو می رسد ..یا کسانی که قصد جان من یا حتی تو را دارند …اما از صمیم قلبم می خواهم که این نامه به دست تو برسد تا بدانی دنیا دست چه کسی است…می دانم تو هم مثل من اگر پایش بیفتد با دیدن این عکسها خودت را به آب و آتش می زنی تا بگردی ..تا بگردی دنبال آن یار بی معرفتی که زندگی ات را به آتش کشید و زندگی من را از هم پاشید…و چشمانم را پر از نفرت کرد می دانی دوست مهربانم ..شایا…آدم بعضی وقت ها دوست دارد سرش کلاه برود… کلاه گشادی که تا چشم هایش را بپوشاند …..تا فقط برای این که دنیا را نبیند. وقتی زن و شوهرهای جوان و خوشبخت را می بینم، لااقل تا یک هفته مثل دیوانه ها هستم…چون من برایت جز یک هم اتاقی …جز یک دردسر چیز دیگری نبوده ام ….چون همسری را که می خواستی برای تو ای مهربانم نبوده ام …من آن نبوده ام که در آغوش گرمت قرار بگیرم و به آرامش برسم ..بلکه شخصی بوده ام که حراص داشتم از اغوش مردی که زندگی اش را به پایم ریخت … ترس داشتم از خوابهایی که زندگی ام را از هم پاشید از مردم شنیده ام که تو هم گاهی همین حس را داری، نپرس که از کجا شنیده ای؟! کلاغ ها همه جای دنیا پرواز می کنند… دیشب وقتی مثل همیشه روی مبل خواب بودی و نگاهم به اخمهای درهمت در خواب بود با خودم فکر می کردم که شاید اگر این جا نباشم، همه راحت شوند. شاید پیش پای تو هم راهی به سوی آسایش و خوشبختی گشوده شود….شاید دیگر خوابهایت خراب کابوسهای شبانه ام در آغوش مرد دیگری نباشد ……برای این که با توجه به شرایط کنونی من برای تو جز مزاحمت و مغشوش کردن وضع زندگی ات هیچ حاصلی ندارم. من قدرت تحمل خوبی ندارم. از حق شناسی لبریز شده ام. می خواهم توی خیابان ها فریاد بزنم که به مردی بد کرده ام که مثل فرشته ها بود. لب های من خاموش است و نمی توانم به تو بفهمانم که چه قدر در مقابل تو خودم را حقیر و کوچک می بینم. دلم می خواهد معنی حرف هایم را بفهمی. من هنوز هم دوستت دارم. نه به این خاطر که به من کمک می کنی، نه به این دلیل که دورا دور مراقب ام هستی و من این را می دانم، نه به این خاطر که گناه دیگری را به گردن گرفتی و تحملم کردی …

نه به خاطر اینکه تمام شایعات را به دوش گرفتی تا ثابت کنی پاکم …بلکه به خاطر اینکه دوستت دارم هر چند هیچ وقت عادت نداشتم که این حس را به زبان بیاورم و می دانم که تو چه قدر رنج کشیدی. چه قدر انتظار کشیدی در شنیدن یک دوستت دارم که من نگفتم و من بد کردم..من به تو به زندگی ام بد کردم … اطرافیان از باهام بودنمان بد کردن… ببخشید. این نامه نه منت کشی است…نه تحقیر کردن توی بهترین.. فقط یک اعتراف نامه است. یک دریچه رو به احساسات زنی که شوهرش را دوست داشت اما قدرش را ندانست… و اجازه نداد شوهرش حامی اش باشد … اجازه نداد هم اغوشش باشد یک خواهش نامه است برای مراقبت از خودت …برای مراقبت از حسادتهای اطرافیان به خودت… اعتماد نکن شایا … به آن کسی که کنارت هست .. به ان کس که کنارت هست اعتماد نکن …دنیا پر از بی اعتمادی شده است چه می شد آن اشتباه ها را نمی کردی یا من آن اشتباه ها را نمی کردم؟!… چه می شد هر دو اشتباه نمی کردیم …کاش هیچوقت بین راهت قرار نمی گرفتم … اما این ملاقات برنامه ریزی شده ی من و تو …زندگی هر دوی مان را از ما گرفت چقدر سخت است اعتماد کردن به کسانی که آخر می دانی زندگی ات راخانواده ات را از تو گرفته ان .اما من باز اعتماد کردم .اعتماد کردم به مردی که تو از آن سخت متنفری .اعتماد کردم به مردی که همیشه آرزوی من بود او را بار دیگر ببینم و بشناسم . اما تو ترسیدی ..مثل همیشه ..مثل هر وقت ترسیدی که بلایی به سرم بیاورند و تو باز بشکنی اما من به عموم ..به عمویی که همانند پدرم بود …اعتماد کردم مهربانم خیلی از حقیقتها هست ..خیلی از حقیقتهایی که هیچ انتظار نداشتم ..هیچ انتظار آن را نمی توانی داشته باشی .دنبال آن حقیقت برو .نمی خواهم مردی که به من زندگی داد را گناهکار بدانند . می خواهم بروی تا بدانی که تو مقصر مرگ هیچکس نیستی ..تو هم بازیه جدیدی هستی برای آنهایی که از بودنت حسادت می کنن..تو هم بازیچه ی دستانی هستی که من را بازیچه قرار داد شایا..دوست مهربانم ..همدرد شبانه ام خواهشی از تو دارم …مراقب خواهر هایم باش ..مخصوصا مواظب ستاره ام .اجازه نده که بداند .اجازه نده که بداند که مهتابش درهم شکسته است ..نداند که کسی را که غرورش می داند با دانستن حقیقتی آنطور از هم پاشیده است .چون می داند او می آید ..او می آید که حق خواهرش را بگیرد ..اما نمی دانم که حقیقت می شکندش ..که حقیقت او را نیز همانند من نابود می کندچقدر دلم برای او تنگ است همسفرم .برای حامی بودنش. برای آن خونسردی اش .می دانم او بهتر از من از آناهیتا مواظبت می کند .چون او قویی است .قویی مانند یک حمایتگر .مواظبش باش همانند من نشکند شایا.مواظبش باش همانطور محکم استوار بماند. حقیقت را در جایی پنهان کرده ام که فقط تو می دانی …آنجا من و تو آرام بودیم ..آنجا من و تو بی دغدغه .بی حرفی از مردم .بی اخمهای اطرافیان آرام بودیم.حقیقت را به تو می دهم که بدانی تو بزرگوارترین همسر.بزرگوارترین دوست.حتی برادر هستی. آخرین آرزویم ،آخرین خواسته ام ، خوشبختی ات است زندگی کن و زندگی کردن را بیاموز مرد من . نامه تمام شده بود و من نگاهم خشک شده بود به نوشتهای مهتاب .نوشته هایی که از اشکهای مهتاب خیس و خشک شده بود … آه چقدر دلم تنگش بود … حتی در نامه اش نگرانی اش را به من و آناهیتا می گفت … خواهرم مظلوم بود ..مهتابم مهربان بود ودلشکسته با صدای هق هق آناهیتا نگاهش کردم … بینی اش سرخ شده بود و صورت معصومش خیس از اشکهای غم دیده اش برای از دست دادن مهتاب … دستش را در دست گرفتم ..محکم در دستم فشردم …مهتاب من را محکم شناخته بود …من را حمایتگر دانسته بود …نمی تونستم ..حالا توی این موقعیت نمی توانستم …ضعیف باشم ..نمی تونستم از حقیقتی که مهتاب را شکانده بود کنار بکشم و چشم ببندم به آن چیز که برایش به اینجا امده بودم از جایم بلندش شدم و آناهیتا را با خود بلند کردم … اشکهایم را با پشت دست پاک کردم و با اخمی های درهم نگاهی به نامه و عکسهای بر زیر پایم کردم و پر قدرت گفتم
-ازت می خوام ضعیف نباشی آنی
آناهیتا:ستار…
وسط حرفش پریدم و آرام گفتم
– آناهیتا …من باید برم دنبال حقیقت ..حقیقتی که مهتابم را از من گرفت آناهیتا دستم را فشرد و آرام زمزمه کرد.
آناهیتا:تا آخرش هستم.. با هم می ریم
نگاهش کردم …نگاه او نیز آرام شده بود … نگاهی که حالا بعد از خوانده نامه سخت شده بود ….نگاهم را از او گرفتم و به عکس مچاله شده به کنار پایش دوختم …همان عکسی که نیمرخ آن مرد نزدیک به همه ی ما را نشان می داد …پوزخندی زدم و همانطور که نگاهم به عکس بود آرام گفتم
-اینو مطمئنم که هیچ مدرکی دست این بی وجدانها نیست…

سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به آناهیتا دوختم …با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت
آناهیتا:میریم دنبال حقیقت ..اگه حقیقت پیش اینا نیست ..ما پیداش می کنیم
دستی به چتریهایم کشیدم و نگاهم را به عکس مهتاب و شایا که کنار هم ایستاده بودم دوختم … حالا به بزرگواری شایا رسیده بودم .. به بزرگواری ارباب مارموزی که هیچکس ..از غمش نمی دانست جز ..هم اتاقی اش ..همسفرش ..یا حتی همسرش …روی زمین چهار زانو نشستم و عکس را در دست گرفتم و به آرامی گفتم
-باید بدونم که چه اتفاق هایی داره می افته
صدای آناهیتا را که مشغول جمع کردن عکس ها بود از کنارم شنیدم که گفت
آناهیتا:چطور می خوای بری دنبال حقیقت؟
عکس بختیاری و مهتاب را بلند کردم و به طرف آناهیتا گرفتم و زمزمه کردم
-بعد از ملاقات با خان عمو
نگاهی به آناهیتا کردم که خیره به عکس شده بود و آرام زمزمه کرد
آناهیتا:اون نگاهای آشناشناش ..اون…
غمگین نگاهش را از عکس گرفت … کنارش نشستم و دستم را بر روی شانه اش گذاشتم
-آنی سرش را بالا گرفت …غمگین لبخند زد و به ارامی گفت
آناهیتا:بازم می خوان دورم کنن ستاره …
-آنی ..آناهیتا دستش را بر روی دستم گذاشت و غمگین تر از قبل گفت
آناهیتا:هنوز طعنه هاشون تو گوشمه ستاره ..هنوز نگاهی تحقیر آمیزشون یادمه
دستم را بر روی دهانش گذاشتم گونه اش گذاشتم و آرام گفتم
-نه من ..نه تو ..اون دختر بچه های پنج ساله نیستیم
آنی قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد … با انگشتم ..اشکش را گرفتم
آناهیتا:می ترسم ستاره..از اینکه دیگه نب….
میان اشکهایش خنده ای کردم و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباندم و آرام گفتم
-هستم آنی ..هیچ وقت پشتتو خالی نمی کنم کنارتم تا آخرش
آناهیتا:مثل همیشه میان آن همه غم و درد خنده کردم … به زمان بچگی هایمان … به زمان بچه بودنمان و با اطمینان گفتم
-مثل همیشه خواهری ..مثل همیشه اناهیتا نیز میان غم خندید … خندید و هر دو نگاهمان را به عکس دوختیم …به عکسی که آناهیتا از آن حراص داشت …اما من برای دیدار به او لحظه شماری می کردم …می دانستم …خان عمو نیز حقیقتی می داند که باید به من بگوید … حقیقتی از این ملاقات که مهربانانه دستش بر روی گونه ی مهتاب بود …حقیقتی که عمویم به من مدیون بود !

خمیازه ای کشیدم و تکیه ام را به نیمکت دادم و نگاهم را به آناهیتا که با آروین بازی می کرد دوختم … خنده های بلندشان لبخندی را بر روی لبانم ظاهر کرد … خوشحال بودم می خندید ..بعد اون شب نفرت انگیز که عکسها را دیدیم و نامه را خواندیم … خوشحال بودم که از حالت افسرده اش بیرون آمده و در حال خندیدن بود …دست به سینه نشستم و پایم را بر روی پای دیگری گذاشتم … هنوز می ترسیدم ..می ترسیدم عکسها و نامه را به شایا بدهم … شایایی که در این یک هفته حتی نگاهم نمی کرد … لبخند تلخی بر روی لبم نشست و نگاهم را به آن دو دوختم سخته مردی که انطور قلبم برایش می زند بی توجهی کنم ..سخت تر از اون چیزیه که آن مرد نخواهد جواب سلامت را هم بدهد …به چه دلیل …به دلیل عاشقی …یا به دلیل گناهی که می خواستیم انجام بدیم ..نفسم را به سختی بیرون دادم و به آسمان خیره شدم نامه ی مهتاب هنوز جلوی چشمام بود …نامه ی به اشک نشسته اش … نمی دونم از کی گله کنم ….از کدوم قست …از کدوم بی معرفتی گله کنم که خواهرم را گرفت …مهتابم را از من گرفت …اما شایا را به من بخشید ..شایایی که از من فرار می کرد … شایایی که حالا دوست نداشت نگاهم کند با انگشت شصتم حلقه را لمس کردم و چشمانم را بستم … اون چه جایی بود که مهتاب و شایا احساس آرامش می کردن … اون حقیقتها کجاست که مهتاب نتونسته بود توی نامه ازش حرف بزنه … با صدای خروسی …اخمهایم در هم رفت و چشمانم را باز کردم …نگاهم را از آسمان گرفتم و به آناهیتا که ریز ریز می خندید دوختم و پر حرص گفتم
-زهر انار…مگه بهت نگفتم دست به گوشی من نزن
آناهیتا خنده ی بلندی کرد و همانطور که آروین را بر روی تاب می گذاشت بلند و پر خنده گفت
آناهیتا:جان تو آبجی اگه من به اون گوشیت دست زده باشم
با صدای کر کننده ی زنگ گوشی بدون آنکه جواب آناهیتا را بدهم …با اخمی گوشی را کنار گوشم گذاشتم و صدایم را صاف کردم …صدای آشنایی در گوشم پیچید
-همیشه گفتم قبل از جواب دادن صداتو صاف کن دختر
با تعجب گوشی را فاصله دادم و بار دیگر آن را کنار گوشم گذاشتم و با دلتنگی ..اسمش را پر احساس صدا زدم
-پویا!!
صدای نفسش را که بیرون داد به وضوح شنیدم … و صدایش را که گفت
پویا:اینطور صدام نکن ستاره ..هواییم نکن
لبخندی زدم …لبخندی از شنیدن صدای آشنا و لحن صمیمی اش …-فک…فکر نمی کردم دیگه صداتو بشنوم پویامکثی کرد .. باز نفسش را بیرون داد و گفتش
پویا:وقتی بد از دو ماه بهم زنگ زدی دلم می خواست هر چی توی دلم سنگینی می کنه رو بارت کنم …اما وقتی صدای پر از بغضت که از من خواست کمکت کنم …دلم نیومد… دلم نیومد قید کمک کردن کسی رو که همیشه کمکم می کرد بزنم
نگاهی به آروین کردم که با آن صورت رنگ پریده اش در حال خنده بود و گفتم
-می دونم تو تنها کسی هستی که می تونم اعتماد کاملی بهش داشته باشم
پویا:خوشحالم که مثل همیشه بهم اعتماد داری
-منم خوشحالم که زنگ زدی
آهی کشید و با صدای نگرانی گفت
پویا:نمی تونستم بی خیال باشم ستاره ..وقتی داستان رو برام گفتی و اتفاقهایی که افتاده نتونستم دلخور باشم ازت …بعد از شنیدن پیامت دست به کار شدم و متأسف شدم برای از دست دادن مهتاب
آه تلخی کشیدم ولبخندی به لب آوردم و آروم گفتم
-گفتن رفتی مسافرت …مجبور شدم پیام صوتی برات بذارم
پویا:بی معرفت تو که می دونی من برای هر کس وقت نداشته باشم برای تو دارم
نفسم را به سختی بیرون دادم …می دونستم ..می دونستم که همیشه برای من وقت داره ..اما قدرت اینکه همه ی حقیقت رو بگم را نداشتم …قدرت شنیدن بی معرفت بودن را از دهان او نداشتم ..آه دیگر کشیدم و غمگین گفتم
-کمکم می کنی?
پویا صدای خنده اش …خنده ای را بر روی لبانم ظاهر کرد
پویا:من اینجام ستاره …همونجایی که تو هستی
خنده از روی لبهایم ماسید ..با مرور حرفش خنده ی گیجی کردم و با لحن مسخره ای گفتم
-یعنی چی ..شوخی می کنی
پوفی کرد و با ناله گفت
پویا:اوووف نمی دونی ستاره …از فرودگاه مهرآباد تا حالا فقط توی ماشینم …. می دونی با چه زوری یک ماشین گیر آوردم تا رسیدم به این روستا …چقدر این ساشای بدبخت رو کچل کردم به خاطر رسیدن به اینجا ..تا بیام خانوم رو ببینم …اون وقت تو داری می گی شوخی می کنی …نفسم در سینه حبس شد .. لبخندم به لبخند پهنی تبدیل شد و با اشتیاق گفتم
-پویا?!
صدای خنده ی پویا در گوشم پیچید و صدایش که پر احساس گفت
پویا:جون دل پویا
-کجایی دیوونه
صدای خنده اش با صدای خنده ام هماهنگ شد … آناهیتا با تعجب نگاهم کرد …با خنده از جایم پریدم و راست ایستاد … بلندتر گفتم
-کجایی پویا
پویا:بیا کنار دری که من رو به تو برسونه ستاره

صداش پر بود از احساس ..پر از صمیمیتی که از من دور رفته بود … گوشی را به طرف آناهیتا که نگاهم می کرد پرت کردم و خودم شروع به دوویدن کردم .. بی آنکه توجهی به “ستاره..ستاره” کردن آناهیتا بکنم ..به طرف مقصدی که گفته بود به راه افتادم … به طرف کسی که… توی آن زمان ..در پنج سال قبل و حال …کنارم بود … مونسم بود … از در اهنی خارج شدم … صدای خنده هایش به گوشم رسید دیدمش … مردی که همیشه خندان بود … مردی که غمم را به او می گفتم … دوستی که برای من به زانو در امده بود … سخت نفس می کشیدم .. سینه ام از دویدن ..از اشتیاق بالا و پایین می رفت .. با دیدنم ..عینک دودی اش را از چشمانش برداشت و با شوق نگاهم کرد
پویا:ستاره!!
دستانش را برای در اغوش کشیدنم باز کرد … خندیدم ..همراه با اشکی که از چشمانم سرازیر می شد خندیدم و به طرفش دویدم … دویدم که در حصار دستانش گیر کنم … ساشا از پویا فاصله گرفت …خودم را در آغوشش انداختم ….صدای خنده ام با صدای خنده اش سکوت آنجا را پر کرده بود دستانش را دور کمرم حلقه کرد و محکم من را به خودش فشرد … بو کشید عمیق و پر صدا
پویا:آخ …ستاره ..ستاره
حلقه ی دستش را تنگتر کرد و خندید … خندید به یاد آن روزهایی که التماس می کرد در اغوشم بگیرد …اما من اخم کرده از او فاصله می گرفتم … بغض دار سرم را به کنار گوشش بردم
-دلم برات تنگ شده بود پویا …دلم تن…
بغضم با فشاری که دور گردنش وارد کردم را خوردم …پویا لبش را نزدیک گوشم آورد زمزمه وار گفت
پویا:خیلی منتظر این روز بودم ..خیلی …اما طور دیگه تصورش می کردم ستاره ..طور دیگه
من را از خودش فاصله داد و صورتم را بین دستانش گرفت ..غمگین گفت
پویا:چیکار کردی با خودت ستاره ..این بغض تو ص…
لبخندی زدم و دستم را بر روی لبش گذاشتم …
-حالا که هستی همه چی خوب می شه …حالا که اومدی باری از دوشم کم می شه
اشکی را که از چشمم سرازیر شده بود را با انگشت سبابه اش پاک کرد و بوسه ای بر روی پیشانی ام گذاشت… پر احساس …پر از شوق خواستن …پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و با خنده و حالت شوخی گفت
پویا:حالا که تو احساسات غرقیم کاش لباتو می بوسیدم
خنده ای کردم و مشتی به سینه اش زدم
-شما خیلی بی جا می کنی عزیزم
پویا:جون عزیزمت توی حل..
شایا:مزاحم نباشیم با شنیدن صدای پر از خشم شایا …پویا حرفش را خورد و هر دو به طرف شایا که با اخمی نگاهمان می کرد برگشتیم ….

ساشا با خنده سرش را به زیر انداخت و به شانه ی شایا زد …پویا دستش را دور شانه ام حلقه کرد و قدمی به طرف شایا که برزخی و پر از خشم نگاهمان می کرد …دستش را دراز کرد
پویا:باید شایا باشی
شایا بدون انکه اخمهایش را از هم باز کند …بدون آنکه توجهی به پویا داشته باشد …لبخند عصبی زد …و خیره در چشمانم شد …به راحتی می توانستم ..دلخوری را در چشمانش ببینم …دلخوری که در چشمان من نیز بود …همانند خودش پوزخندی زدم و نگاهم را از او گرفتم …اما با کشیده شدن دستم با تعجب نگاهم را برگرداندم و به چشمان خشمگینش خیره شدم من را به خودش چسباند و نزدیک گوشم گفت
شایا:حق نداری ستاره…حق نداری
با تعجب او را پس زدم و نگاهش کردم …حق چه چیزی را نداشتم … از کدام حقی شایا حرف می زد …حقی که نداشتم …آهی کشیدم و پوزخندی زدم….دستم را بین مشتش گرفت و با همان اخمها به پویا چشم دوخت و گفت
شایا:شما هم باید پویا باشین ..شریک و دوست ساشا و ستاره
بر روی شریک و دوست تأیید کرد که لبخندی بر روی لبانم نشست ..شایای حسادت می کرد …حسادت می کرد از نزدیکی ام به پویا..همانطور که دستم در مشتش فشرده می شد …نگاهم را به ساشا و پویا دوختم که با لبخندی خیره به ما بودن ….پویا با همان لبخند سرش را تکان داد و گفت
پویا:بله برای همین ..برای رفع دلتنگیم به بعضیا اومدم
اشاره ای به من کرد و با خنده نگاهی به شایا کرد که با اخم و عصبانیت نگاهش می کرد … خنده ایی کردم … با فشرده شدن دستم در مشت شایا …با اخمی بازوی شایا را گرفتم و زیر لب زمزمه وار نالیدم
-شایا
بدون انکه اخمهایش را از هم باز کند نگاهم کرد
شایا:هوووم
اخمی کردم و آرام گفتم
-دردم گرفتم
پوزخندی زد و فشار دیگری به دستم وارد کرد … با لبهای بهم فشرده شده نگاهش کردم ….
آناهیتا:سلام
با صدای آناهیتا ..با تقلا دستم را از دست شایا خارج کردم و محکم با پا به پایش زدم …صورتش از درد درهم جمع شد …لبخندی به آن همه بی توجهی که به من در این یک هفته کرده بود زدم و به طرف آناهیتا برگشتم …با خنده ساختگی بی توجه به شایا رو به پویا اشاره ای به آناهیتا کردم و با ذوق گفتم
-پویا اینم آناهیتا
پویا خنده ای کرد و با ابروهای بالا رفته …با آن چشمان آبی اش قدمی به طرف آناهیتا برداشت
پویا:پس شما اون آناهیتایین که همه ازش تعریف می کردن
با گفتن آخرین کلمه اش نیم نگاهی به ساشا کرد و دستانش را از هم باز کرد و به طرف اناهیتا قدم برداشت
پویا:سلام آنی خانوم
هنوز قدمی به آناهیتا نزدیک نشده بود تا آناهیتا را در آغوش بگیرد…که ساشا با دست یقه ی لباسش را گرفت و او را نگه داشت … با اخمی نگاه به پویا کرد و گفت
ساشا:پویا جان کنترل کن خودتو
پویا دست ساشا را پس زد و با خنده ای که بر روی لبهایش نشسته بود باز به طرف آناهیتا راه افتاد و با مسخرگی گفت
پویا:بذار سلام دوستانه بکنم …
ساشا:بیا وایسا سرجات اینجا ایرانه از این سلام دوستانه نمی کنن
پویا اخم کرده ایستاد و گفت
پویا:ااا پس چطور ستاره دوستانه بغلم کرد؟
شایا با اخمهای درهم نگاهم کرد … بی توجه به اخمش اخمی کردم و به ساشا چشم دوختم که به پویا چشم ابرو می آمد ….
ساشا:پویا جان گیر نده
پویا دست ساشا را از یقه اش پس زد و با چشمان گرد شده گفت
پویا:کجاشو گیر دادم …ستاره رو بغل کردم دیگه
لبخند دندون نمایی زد و با چشمکی به من ادامه داد
پویا:اونم چه بغل کردنی
از این همه شیطنتش خنده ای کردم وسرم را با تأسف برایش تکان دادم …ساشا با نیم نگاهی به اخم شایا کرد و با پشیمونی گفت
ساشا:ستاره فرق می کنه
پویا خنده ای کرد و به طرف آناهیتا قدم برداشت و با ذوق گفت
پویا:پس انی خانوم هم فرق نمی کنه.
دستانش را از هم باز کرد که باز ساشا…یقه اش را گرفت و او را به کنار خودش کشید و با حرصی گفت
ساشا: آنی خانوم نه … آناهیتا خانوم
پویا:جون؟
ساشا مشتی به بازوی پویا زد و زیر لب غرید
ساشا:ای کوفت و جون
خندیدم … از بحث آن دو بعد از یک هفته از دل خندیدم و آناهیتا همراهم خندید … با دستان شایا که دور شانه ام حلقه شد … با لبخندی نگاهش کردم … ابروهایش با خشم در هم بود …اما نگاهش …نگاهش شیرین بود … نگاهی که بعد از یک هفته به من می دوخت …نگاهی که منتظرش بودم …

دستم را بر روی دستش که بر روی شانه ام بود گذاشتم و با خنده اشاره ای به اخمهایش گفتم
-چته؟
شایا کلافه دستی در موهایش کشید و حرفی نزد … دوست داشتم از او بپرس …چرا بی توجه بود …چرا نگاهم نمی کرد ..اما سکوت کردم … من توجهی حالایش را قبول داشتم … گذشته مهم نیست ..مهم الانش است که آن طور همانند حامی دستش را دورم حلقه کرده است … شایا با احساس سنگینی نگاهم …نگاهم کرد و همانطور اخم کرده گفت
شایا:چیه؟
لبخندی زدم ..و بعد از یک هفته دستم را جلو بردم … با انگشتانم اخم هایش را باز کردم … لبخند کمرنگی روی لبش نشست ..با محبت گفتم
-اینطور بهتره
لبخندش عمیق تر شد و خیره شد در نگاهم… دروغ بود اگر نگویم دلتنگشم بودم … حاضر بودم هزار گناه را به دوش بگیرم …اما باز دلتنگ این نگاه این لبخند نایاب بر روی لبهایش باشم …دست شایا بالا آمد …و بر روی گونه ام نشست … آرام چیزی زیر لب زمزمه کرد…نگاه دیگری در چشمانم کرد و از من فاصله گرفت … با فاصله گرفتنش ….نگاهم غم گرفت ….نگاهش غم گرفت …هم خوشحال بودم که از من فاصله گرفته است هم ناراحت … نمی دانستم قلبم چه می خواهد … نزدیک بودنش را یا دور بودنش را … شایا پشتش را به من کرد …همانطور که قدم های بلند بر می داشت با صدای لرزانی گفتشایا:باید با نوید ..برم به چند زمین سر بزنم ..مهمونو ببرین داخل رفت بدون انکه به نگاه دلتنگم نگاهی بندازد و ببیند که ستاره همیشه در برابرش ضعیف است … با صدای اعتراض پویا به طرفش برگشتم و نگاهش کردم
پویا:ای بابا این داداشت چرا گفت مهمون؟
دستش را بر روی شانه ای ساشا گذاشت
پویا:نمی دونه که من صاحب خونه ام!؟
ساشا خنده ای کرد و او را کنار زد … چمدان کوچک پویا را که کنار ماشین گذاشته شده بود را برداشت و رو به پویا گفت
ساشا:خیلی پرویی پویا …گمشو برو داخل
پویا شانه اش را بالا انداخت و همانطور که به طرف آناهیتا قدم برمی داشت گفت
پویا:حالا من گفتم تو باور نکن من که حقیقت می گم
ساشا باز خندید ..پویا شانه ی آناهیتا را که با خنده نگاهش می کرد گرفت و به راه افتاد … ساشا با اخمی نگاهش کرد و با تأسف سرش را تکان داد و غرغر کنان کنارم ایستاد و گفت
ساشا:گفتم خوشم نمی آد ها ببین چطور دستشو روی شونه اش گذاشته
با خنده ی روی لبم نگاهش کردم و دستم را دور بازویش حلقه کردم و گفتم
-تو که می دونی هیچی تو دلش نیست همه اش به خاطر عادت خارجیشه
هر دو به راه افتادیم …ساشا همانطور اخم کرده به آن دو که جلوتر راه می رفتن نگاه می کرد گفت
ساشا:می دونم می شناسم …اگه چیزی تو دلش بود که خفه اش می کردم
با صدای بلند خنده ی اناهیتا ساشا قدم هایش را تندتر کرد و با حرص گفت
ساشا:نگاه …نگاه باز داره مزه می ریزه
خنده ی پر صدایی کردم و نگاهش کردم … لبخندی بر رویم زد و نگاهم کرد … همان نگاه برادرانه … دستم را از دور بازویش کنار زد و ان را در دست گرفت و به آرامی گفت
ساشا:چند وقتی بود که صدای خنده های هر دو تون رو نشنیده بودم
اشاره ای به خنده هایم کرد و مهربانه ادامه داد
ساشا:مخصوصن خنده های تو
لبخند غمگینی زدم و سرم را به زیر انداختم …به آرامی گفتم
-فهمیدن بعضی از چیزها ..بعضی از احساسا ..کار دست آدم میده
ساشا:چه اتفاقی افتاده ستاره … چرا اینقدر آروم شدی ؟
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم … می تونستم بهش اعتماد کنم … به دوستی که هیچ وقت پشتم را خالی نکرد … اما ..اما مهتاب گفته بود به نزدیکترین کس هم اعتماد نکن … پس چرا من اعتماد داشتم به این شخص که مادرش خواهرم را به باد کتک گرفته بود.. آهی کشیدم و نگاهم را از او گرفتم
-هیچی نشده ساشا بزرگ شدم
نگاهی به ساختمان کردم و ادامه دادم
-آدما این اتفاقها ستاره ی بی خیال رو بزرگ کرد
فشاری به دستم وارد کرد و مجبورم کرد که نگاهش کنم… خیره شدم در چشمانش ..لبخندی به لب آورد و گفت
ساشا:شایا نگرانته … از خونه خودش فراری شده که تو راحت باشی
نگاهش را از من گرفت …به آناهیتا و پویا که منتظر ایستاده بودن چشم دوخت و گفت
ساشا:نمی دونم چی شده … نمی دونم چه اتفاقی بین تو و شایا افتاده ..نمی پرسم ..سوال هم نمی کنم چرا تو آناهیتا اینقدر آروم شدین … اما فقط یک چی بهت می گم
بار دیگر نگاهم کرد و لبخندی زد و آرام ادامه داد
ساشا:هستم ستاره ..حتی اگه بخوای بزرگترین گناه رو انجام بدی ..یا انجام دادی کنارت هستم ..همینطور که شایا کنارت هست
پشت پرده ی اشک زل زدم به او ..به اویی که قول یک تکیه گاه را به من می داد و به آرامی گفتم
-کمکم کن برم … کمکم کن شایا بذاره من برم.

ساشا کلافه نگاهش را از من گرفت و به زمین دوخت و آرام گفت
ساشا:ریسکش زیاده ستاره ..نمی تونم بذارم شما دوتا حتی پاتونو توی خاک بختیاری بذارین.
رو به رویم ایستاد و دلخور گفت
ساشا:این یک هفته شایا خواب نداشت ستاره … از اینکه لجبازی کنی بی خبر بری پیش بختیاری ..خواب و خوارک نداره … دیدمش چطور داره خودش رو مجبور می کنه تا نگاهت نکنه … از خونه فرار می کرد خودش رو سرگردم چیز های بی خود می کرد ..
نگاهم را از او گرفتم و به تابی که تکان می خورد دوختم …ساشا چانه ام را گرفت و به طرف خودش برگرداند و گفت
ساشا:یک چیزی داره هر دوتونو داغون می کنه ستاره … من امروز از چشمای مشتاق هر دوتون خوندم
پوزخندی زدم و سرم را به زیر انداختم و آرام گفتم
-اون داره از من فرار می کنه ساشا ..داره از من فاصله می گیره
ساشا سرش را زیر گرفت تا درست بتواند صورتم را ببیند و با لبخندی گفت
ساشا:اون از خودش داره فرار می کنه … رفتن سر زمین بهونه بود ..اون باز می خواست بره جایی که همیشه می ره
با تعجب سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم …
-کجا ؟
لبخندی زد …شانه ای بالا انداخت و به طرف آناهیتا و پویا به راه افتاد و بلند گفت
ساشا:از خودش بپرس ستاره …خیلی چیزهارو باید از خودش بپرسی
از پشت نگاهش کردم …لبخندی بر روی لبم نشست … آرامم کرده بود ..با پرسهایش …با چیزهایی که می دانست اما نمی پرسید … کنار آناهیتا و پویا رسید و با همان لبخند به طرفم برگشت
ساشا:چرا ایستادی؟
پویا اخم کرده نگاهم کرد و همانند ساشا بلند گفت
پویا:بیا دیگه مردم از خستگی
خندیدم .. بی خیال و با خیالی راحت خندیدم و به طرفشان قدم برداشتم … به طرف آن سه نفری که نگاهشان …رفتارشان … برایم صادق بود … و مرهمی بود برای قلبم که هیچوقت تنها نیستم … هیچوقت .پویا دستم را گرفت و غر غر کنان وارد ساختمان شد … با دیدن ساختمون سوتی کشید .
پویا:اااا اینجارو …برای خودش کاخیه
با اخمی به طرف ساشا که در گوش آناهیتا چیزی می گفت برگشت و غرید
پویا:توی خر اینقدر پولدار بودیو به من هیچ نگفتی؟
آناهیتا با اخمی ساشا را کنار زد و با پرویی رو به پویا گفت
آناهیتا:در خر بودن ارباب ساشا که شکی نیست
اخم های ساشا درهم رفت و نگاهی به آناهیتا کرد … پویا با تعجب نگاهی به من و ساشا کرد و گفت
پویا:به ساشا می بینی آنی خانوم هم تورو شناخته
ساشا با همان اخم چمدان پویا را به طرفش پرت کرد و با حرص گفت
ساشا:آناهیتا خانوم!!!
و بدون آنکه منتظر جوابی از پویا باشد جلو تر راه افتاد … پویا خم شد و چمدانش را برداشت و با تأسف گفت
پویا:بی ادب رسم مهمون نوازی رو از یاد برده
دست آناهیتا بر روی شانه ای پویا نشست …اناهیتا لبخند کمرنگی به او زد
آناهیتا:شما که مهمون نیستی صاحب خونه ای آقا پویا
پویا با ابروهای بالا رفته با تعجب نگاهش کرد
پویا:جان!؟
آناهیتا شانه ای بالا انداخت و بدون جواب به او وارد سالن شد … پویا به طرف من که ریز ریز می خندیدم برگشت و با تعجبی که در صدایش بود گفت
پویا:این دوتا چشونه؟!
دستش را گرفتم و همانطور که او را به طرف سالن می کشیدم با خنده گفتم
-ما هم توی کار این دوتا موندیم
پویا خنده ای کرد . دستم را در بین دستش فشرد و هر دو وارد سالن شدیم … با دیدن همه که انجا نشسته بودن …لبخندی زدم … پویا چمدانش را کنار پایش گذاشت و بلند و با شوق گفت
پویا:سلام بر اهل خانه
با صدای بلند او ..دستم را از دستش خارج کردم و از او فاصله گرفتم … نزدیکی ام با پویا ممکن بود برای آنها پر سوال باشد … نگاهم را برگرداند و به دنبال آروین چشم دوختم … با دیدنش که کنار پدرش آنطور در صندلی اش فرو رفته بود لبخندی زد… با دیدن لبخندم ..از صندلی ازش جدا شد و با دوو به طرفم دوید … به زانو نشستم و دستم را برای در آغوش کشیدنش باز کردم … خنده ی شاد و سر مستی کرد و با یک پرش خودش را در آغوشم پرت کرد … خنده ای کردم و او را بلند کردم و به آرامی گفتم
-مگه نگفتم بده این کارا می کنی؟
قلب ضعیفش تند می زد .. تند همانند گنجشکی …او را به خود فشردم …و گونه اش را بوسیدم … با احساس سنگینی نگاه پویا به طرفش برگشتم … پویا نگاهی به چشمانم انداخت و قدمی نزدیک شد و دستش را بر روی سر آروین کشید و به آرامی گفت
پویا:این آروینه؟
سرم را برایش تکان دادم … چشمان آبی اش رنگ غم گرفت و زمزمه وار برای خودش گفت
پویا:چطور دلشون می آد
لبخند تلخی زدم و به آروین که از دیدن یک غریبه من را به خودش چسبانده بود …بوسه ای زدم …ساشا به پویا نزدیک شد و دستش را بر روی شانه ای او گذاشت و رو به جمع که به پویا خیره شده بودن گفت
ساشا:این دوستم پویاست که گفتم
نگاهی به پویا و خانواده اش کرد
ساشا:پویا این اینم خانواده ام

پویا با لبخند گشادی نگاهی به جمع کرد … خنده ای از لبخندش زدم و همانطور که از کنارش می گذشتم آرام گفتم
-ببند نیشتو می فهمن مشنگی
پویا لبخندش را جمع کرد که خنده ی من و ساشا به هوا رفت … ساشا دستش را بر روی سر آروین کشید و بوسه ای بر روی سرش نهاد … نگاهی به من کرد و گفت
ساشا:داره چرت می زنه
نگاهی به آروین کردم که با چشمان خمار شده به دایی اش خیره بود و با لبخندی گفتم
-تا پویا با همه آشنا می شه من آروین رو می خوابونم
ساشا و پویا سرشان را تکان دادن … با لبخندی با اجازه ای زیر لب گفتم و از سالن خارج شدم … به طرف پله ها به راه افتادم .. همانطور که در گوش آروین پچ پچ می کردم و او را می خندادم ..قدمی بر روی پله ی اول گذاشتم …با کشیده شدن دستم به عقب …آخی به دلیل زخم بازویم گفتم و به طرف شخصی که دستم را کشدیده بود برگشتم … با دیدن پوزخند زرین خاتون …اخمهایم درهم رفت و نگاهش کردم ….

با دیدن پوزخند زرین خاتون …اخمهایم درهم رفت و نگاهش کردم …
-فرمایش
پوزخندی به لب آورد و اخمی میان ابروهایش نشست و گفت
زرین خاتون:بیا کارت دارم
آروین از ترس خودش را در آغوشم پنهان کرد …همانند زرین خاتون پوزخندی زدم و دستم را از دستش به شدت بیرون کشیدم
-فعلا” وقت ندارم
دستی پشت آروین کشیدم و بی توجه به زرین خاتون …قدم اول را بر روی پله گذاشتم که باز دستم را گرفت …نفسم را پر صدا بیرون دادم و نگاهش کردم
زرین خاتون:بهتره با من بیای
با خشونت دستش را پس زدم و زیر لب غریدم
-بایدی در کار نیست
قدمی به جلو امد … موهای جلوی چشمانم را کنار زد و با آرامشی که از او بعید بود آرام گفت
زرین خاتون:بهتره بیای چون
دستش را دراز کرد که بر سر آروین بکشید …دستش را با خشونت گرفتم و نگاهش کردم
-چون…
دستش را از دستم بیرون آورد و با همان آرامش قبل و اخمی به چهره گفت
زرین خاتون:چون فکر نکنم بخوای به خواهرت صدمه ای برسه
دستم نیمه راه از حرکت ایستاد و با خشم و نفرتی نگاهش کردم .
-با خو…
وسط حرفم پرید و با اخمی گفت
زرین خاتون:اینجا جای حرف زدن نیست
اخم هایم عمیقتر شد و شدت نفس کشیدنم از حرص بیشتر… لبخندش را به لبش حفظ کرد و گفت
زرین خاتون:بیا با هم حرف می زنیم
دستم را مشت کردم و با چشمانه پر از کینه زل زدم در چشمانش .. چشمانی گرچه همانند چشمان ساشا بود ..اما بویی از مهربانی نبرده بود… پوزخندی زدم
-باشه …
سرش را تکان داد
زرین خاتون:می بینم باهوش شدی … همرام بیا
راه افتاد…پشت سرش راه افتادم ..اما با فشرده شدن تیشرتم در دست آروین ..قدم هایم ایستاد و نگاهم را به او دوختم ..که با ترس عرق کرده بود …دستی به سرش کشیدم و آروم گفتم
-چی شده عزیزم ؟
آروین سرش را به سینه ام چسباند ..و با صدای لرزان
نالید
-نریم…آروین رو می زنن
سرم را بالا گرفتم و به زرین خاتون که ایستاده بود چشم دوختم… با دیدن نگاهم نگاهش را از آروین گرفت و نگاهم کرد … لبانش به لبخند عمیقی تبدیل شد و با افتخار نگاهم کرد …سرم را با تأسف برایش تکان دادم و دستی بر روی سر آروین کشیدم
-نترس عزیزم تا من هستم کسی نمی تونه اذیتت کنه
اما آروین بی توجه به لحن تسکین دهنده ام بیشتر به خودش لرزید و با ترس گفت
آروین:آروین می ترسه ..نمی شه ..آروین از این اتاق می ترسه
دستم را مشت کردم و به زرین خاتون چشم دوختم …گوشه ی لبش کج شد ….شانه اش را بالا انداخت و پشتش را به من کرد و گفت
زرین خاتون:این توله رو ببر هر جا می خواد …خودتم بیا طبقه پایین …سمت چپ…اتاق خودم
بدون حرف راهش را کج کرد و وارد سالن دیگری از خانه شد … عصبی دستی بر پشت آروین کشیدم و از پله ها بالا رفتم … نفسهایم عصبی خارج می شد … آروین دستش را دور گردنم محکمتر کرد که آروم گفتم
-آروم باش عزیزم
قلب کوچکش محکم به سینه اش می کوبید … دستی به سرش …کشیدم … از اینکه به آروین توله گفته بود عصبی بودم … عصبی از اینکه آناهیتا را می خواست وارد بازی کثیفش بکند … ..در اتاق را باز کردم… به طرف تخت رفتم … آروین را بر روی تخت گذاشتم و دستان حلقه شده اش دور گردنم را باز کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم … قطره اشکی از چشمان مشی اش سرازیر شد ….با انگشتم اشکش را گرفتم و آروم گفتم
-وقتی من هستم از هیچی نترس
بوسه ای بر روی پیشانی اش نهادم و او را بر روی تخت خوابندم …ملافه را بر روی او کشیدم
آروین:همیشه پیش آروین می مونی؟
غمگین ..همانطور که سعی در پنهان عصبانیتم داشتم …دستی به موهای لختش کشیدم و با لبخندی گفتم
-آره عزیزم …من همیشه پیش اروین می مونم
بوسه ی دیگری بر روی سرش نهادم و با قدم های بلند از اتاق خارج شدم …با بسته شدن در اتاق تکیه ام را به آن دادم و به زمین خیره شدم …نگاهی به دستهای لرزانم کردم … هنوز آن نیمرخ آشنا جلوی چشمانم بود …نیمرخ آن مرد نفرت انگیزی که خواهرم را بی عفت کرد و زندگیمان را ویران
نرگس جون:ستاره!!
نگاهم را از دستانم گرفتم و به نرگس جون چشم دوختم … با نگرانی نگاهم می کرد …باز نوشته مهتاب در نگاهم جان گرفت … به نزدیکترین کس هم نباید اعتماد کرد …
نرگس جون:ستاره چی شد !!
خیلی چیزها شده بود … خیلی اتفاقها افتاده بود …اما چرا پنهان کاری …چرا این همه بی اعتمادی…. دستی به موهایم که جلوی چشمانم را گرفته بود کشیدم و از در تکیه ام را گرفتم … جواب همه سوالها را داشتم و نداشتم … دست نرگس جون بر روی شانه ام نشست … لبخند تلخی زدم و دستم را بر روی دست او گذاشتم
-هیچی نیست نرگسی
با همان نگرانی همیشگی اش در چشمانم خیره شد
نرگس جون:اینطور به نظر نمی آد
لبخند دلگرمی به لب آوردم و دستش را فشردم
-هیچی نیست نرگسی فقط از اینکه حال آروین اینطوره ناراحت شدم

لبخند شیرینی به لب آورد … دستش را نوازش گونه بر روی صورتم کشید …
نرگس جون:دلم روشنه عزیزم هیچیش نمی شه
بوسه ای بر روی گونه اش نهادم و قدمی از او فاصله گرفتم و با همان لبخند به لب گفتم
-آره حق با شماست هیچیش نمی شه
پشتم را به او کردم و اخمهایم را درهم بردم … مطمئن بودم که هیچ صدمه ای به آروین نمی رسه … اما باید او را از اینجا از این روستا …حتی از این کشور دور می کردم …چه قانونی ..چه با شکایت و کشیدن پلیس به این خانه ی نفرت انگیز دور می کردم…با قدم های بلند به طرف پله ها رفتم …با دیدن آناهیتا که از پله ها بالا می آمد … به قدم هایم افزودم و همانطور که از پله ها پایین می رفتم گفتم
-آنی مواظب آروین باش تا بیام
آناهیتا با تعجب برگشت و نگاهم کرد
آناهیتا:کجا می ری؟
پایین پله ها ایستادم و به طرفش برگشتم … چشمانش معصومانه می درخشید … چطور ممکن بود به زرین خاتون اجازه بدهم که به او صدمه ای برساند … به تنها کسی که برایم مانده بود و جانم به جانش بسته بود …لبخندی به لب اوردم … شالم را به پشت بستم و گفتم
-میرم یکی رو سر جاش بشونم
چشمکی به دهان نیمه باز او زدم و به راهی که زرین خاتون رفته بود رفتم … سالنی که کسی در ان رفته آمد نمی کرد … و راهش به طرف خروجی راه داشت … از کنار خروجی ساختمان رد شد و به سمت چپ پیچیدم … دستم را در جیب بردم و همانطور که برای خودم تک تک اتاق ها را نگاه می کردم …قدم هایم با دیدن اتاقی ایستاد … اتاقی با دری مختلف …با دستگیره ی گرد … اتاقی آشنا و نیمه باز … باز خواب مهتاب در نگاهم جان گرفت که اشاره اش را به اتاق می کرد و شخصی موهایش را می کشید … به طرف در قدمی برداشتم … باز خواب در نگاهم جان گرفت که مهتاب چیزی را در جلوی شخصی انداخت …به در نزدیک شدم و از در نیمه بازش نگاهی به داخل اتاق انداختم … شخصی که پشت میز در اتاق نشسته بود … تصویرش واضح و واضح تر شد …زیر لب با دیدن آن صورت دلنشین و فریبنده زمزمه کردم
-این ممکن نیست
قدمی از در فاصله گرفتم … فاصله گرفتم تا نبینم ..نبینم آنچه را که حقیقت داشت … آنچه را که برایم واضح می شد … همیشه لبخندش مهربان بود … همیشه در نگاهش دلگرمی بود …اما چطور ممکن بود …چطور ممکن بود او که نمی توانست … نمی توانست با آن حالش کاری انجام بدهدنگاهی به پاهایم کردم …نگاهای دلسوزش را به آروین به یاد آوردم و سرم را بالا گرفتم و به در نیمه باز چشم دوختم … باز نوشته مهتاب در نگاهم جان گرفت … به اطرافیان نباید اعتماد کرد …حتی به نزدیکترین کست ….هنوز در شوک بودم …در شوک آن چهره ی دلنشین که پشت میز نشسته بود … دستی بر روی شانه ام نشست …به عقب برگشتم …با دیدن میلاد …نیمرخ مرد در نگاهم جان گرفت … اخمهایم در هم رفت و با خشمی دستش را پس زدم … میلاد با لبخند غمگین نگاهم کرد… در نگاهم نفرت را خواند و آرام گفت
میلاد:اینجا چیکار می کنی؟
دستانم را مشت کردم و صورتم را برگرداندم
-فک نکنم به تو ربطی داشته باشه؟
قدمی به طرفم برداشت ..قدم آمده را به عقب برداشتم ….دستم را بالا بردم و او را نیمه راه متوقف کردم … تمام نفرتم را در چشمانم ریختم و نگاهش کردم … نگاهش پر شد از تعجب پر شد از ترس …باید هم می ترسید … چون بازی را که اینها شروع کرده بودن را می خواستم به پایان برسونم … به پایان خط…پوزخندی به لب آوردم و خیره شدم … خیره شدم به چشمانی که حرف از معصومیت نگاهش می زدم
.میلاد:مهت…
هنوز حرفش کامل نشده بود که در اتاق باز شد … زرین خاتون و بعد از آن رخساره خدمتکار شخصیه فرح بانو خارج شد …با دیدن رخساره که به طرف میلاد رفت ..پوزخند بر روی لبم عمیق تر نشست …
رخساره:میلاد خان چند لحظه میاین باهاتون کار دارم
پوزخند پر صدایی زدم … چه لفظ قلمی می اومد … میلاد باز غمگین نگاهم کرد … سرم را با تأسف برایش تکان دادم و نگاهم را از آن دو معشوق گرفتم و به زرین خاتون دوختم که مشکوفانه نگاهمان می کرد…

اخمی کردم و با عصبانیت گفتم
-اگه حرفی نداری من برم
نگاه زرین خاتون به اخمی تبدیل شد
زرین خاتون:دیر کردی
-فک نکنم باید توضیح بدم
لبخند عصبی زد …نگاهی به رخساره و میلاد که نگاهمان می کردن …اشاره ای به اتاق کناریه اتاق آشنا کرد و عصبی گفت
زرین خاتون:بیا تو این اتاق
بی حرف پشتش را به من کرد و وارد اتاق شد … برگشتم ..نگاهی به میلاد و رخساره کردم و باز پوزخند زده پشتم را به آنها کردم و با قدم های بلند خودم را به اتاق رساندم و وارد آن شدم
زرین خاتون:در رو ببند
در اتاق را بستم و نگاهی به او کردم … اتاق مجلل و شاهانه که یک طرفش تخت و طرف دیگرش همانند پذیرایی بود … نگاهم به شومینه افتاد که حکیمه با انبر در حال کنار زدن هیزم های در شومینه بود … خیلی وقت بود حکیمه رو ندیده بود … شالم را محکم کردم و نگاهم را از حکیمه گرفتم و به زرین خاتون دوختم
-فرمایش؟
زرین خاتون بر روی مبل نشسته پایش را بر روی پای دیگری گذاشته نگاهم کرد و اشاره به رو به رویش کرد
زرین خاتون:بشین
لبخندی زدم و به طرف شومینه رفتم و تیکه ام را به کنار آن دادم
-شما بفرمایین
زرین خاتون پوزخندی زد دستش را بر روی کوسن کنارش گذاشت و خیره در چشمانم شد
زرین خاتون:خودت که می دونی برای چی اینجایی
نگاهی به حکیمه کردم که بی خود در آن اتاق بود… با همان لبخند خونسرد بر روی لب گفتم
-نه منتظرم تو به من بگی اینجا چیکار می کنم
زرین خاتون نگاهی به حیکمه کرد و سرش را تکان داد …حکیمه که منتظر این حرکت بود بلند شد و از کشوی کنار تخت ..پرونده ای را بیرون آورد و به زرین خاتون داد …زرین خاتون با عصبانیت پرونده را گرفت و بر روی میز انداخت
زرین خاتون:این چیه ؟
نگاهی به پرونده انداختم و شانه ای بالا انداختم و گفتم
-ماشالا سواد دارین بگین این چیه
زرین خاتون با عصبانیت پایش را از روی پای دیگری برداشت و محکم بر روی میز زد
زرین خاتون:انگار تشنه ی اون شلاقها و کمربندهایی
برای کنترل عصباینتم ..همان لبخند خونسرد را زدم و دست به سینه نگاهش کردم … نگاهی که اگر چه خونسرد بود اما پر بود از نفرت …پر بود از ناله ی مهتاب و جسم کبود شده اش …
زرین خاتون:تو یه الف بچه رفتی برای من پرونده ی پزشک قانونی آوردی؟
محکمتر بر روی میز زد و ادامه داد
زرین خاتون:توی عوضی رفتی از من شکایت کردی؟!
لبخندم عمیق تر شد و با همان خونسردی نگاهش کردم … دروغ چرا لذت می بردم … لذت می بردم از چشمان ترسیده و پر از خشمش …پای چپم را بالا بردم و به دیوار تکیه دادم و خیره در چشمان زرین خاتون گفتم
-بهت گفتم آروین رو وارد این بازی نکن
دستی به موهایم کشیدم
-نگفتم زرین خاتون ؟
دستانش را مشت کرد و با نفرت در چشمانم زل زد … نگاهم را به پرونده دوختم و به یاد اوردم ..به یاد آوردم آن روزی را که آروین در آغوشم بی جان افتاده بود … به یاد آوردم آن روزی را که یک قدمی تا مرگ رفته بود … به یاد آن تن لرزان و کبود شده اش … چشمانم را به موهای رنگ شده اش دوختم
-گفتم اگه کاری کنی بلایی به سرت در میارم که به عزا بشینی
نگاهم را به چشمانش برگرداندم
-گفتم مگه نه؟!
زرین خاتون:پس مواظب خواهرت باش
دندانهایم را بهم فشردم … می دانست ..او می دانست چطور باید عصبی ام کند … سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به قاب عکس بزرگی از ساشا.. سوسن و اتوسا کنار هم دوختم …. عصبانیتم فروکش کرد … نگاهم را به زرین خاتون دوختم و گفتم
-به جای من یکی دیگه ازش مواظبت می کنه
زرین خاتون:پس یادت رفته اون یکی که می گی از خونه منه
لبخند عمیقی زدم
-اینم می دونم که از جنس تو نیست
زرین خاتون با عصبانیت از جایش بلند شد …تکیه ام را از دیوار کنار شومینه گرفتم و کنار شومینه دو زانو نشستم و نگاهی به زرین خاتون گفتم
-بهتره بشینی با هم معامله کنیم
زرین خاتون:شکایتت رو پس بگیر
انبر را برداشتم و شروع به دست بردن در شومینه کردم ….
-نه هیچ وقت
زرین خاتون:مهتاب نذار که زندگیت از اینی که هست بدتر بشه
نگاهم را از شومینه گرفتم و نگاهش کردم
-اما من به همین زندگی قانع ام
زرین خاتون:نیستی ..من خودم می دونم نیستی اما تو حق نداری ..حق نداری که ای…
با خشمی بلند شدم و نگاهش کردم …اخمهایم از نفرت در هم بود …از آن بدن های کبود شده … غریدم
-از کدوم حق حرف می زنی …هان …از کدوم …از قلب اون بچه که بعد از دو ماه اگه قلبی گیرش نیاد میوفته سینه قبرستون مثل دخترت … ها از اون حق!
زرین خاتون با قدم های بلند خودش را به من رساند و رخ به رخم ایستاد
زرین خاتون:اسم دختر منو روی زبون کثیفت نیار
پوزخندی زدم و خیره شدم در چشمانش و با نفرت گفتم
-پس اسم خواهر منو روی اون زبون نجست نیار

محکم بر روی سینه اش زدم و او را پس زدم …به لبه ی مبل خورد و بر روی آن افتاد ..با خشمی بالا ی سرش ایستادم و غریدم
-گفتم این بچه رو وارد این بازی نکن که به خاک سیاه می نشونمت نگفتم؟؟
حکیمه:دخ…
با خشمی به طرف او برگشتم و بلندتر از قبل غریدم
-تو یکی خفه شو
خشمگین بودم و پر از نفرت پر از نفرتی که با فهمیدن چیزهایی که نباید می فهمیدم فهمیده بودم ..با همان خشم به طرف زرین خاتون برگشتم و انگشتم را با تهدید به طرفش گرفتم
-دور خواهر من و بخصوص آروین خط سرخ می کشی
پوزخندی زد و راست بر روی مبل نشست و گفت
زرین خاتون:قول نمیدم
اشاره ای به پرونده کردم و با همان خشم زل زدم در چشمانش و گفتم
-پس منتظر منم باش مادر شوهر عزیز
راست ایستادم و نگاهش کردم … به اویی نگاه کردم که از خشم می لرزید …درست مانند زمانی که خواهر من زیر دستهای او از درد می لرزید و کسی نبود که به او بفهماند اونم آدم بود … نگاهم را از او گرفتم و به شومینه دوختم
-می خوام باهات معامله کنم
صدایی از زرین خاتون شنیده نشد .. به شومینه نزدیک شدم و نگاهم را به بالا ی شومینه به عکسهایی که از ساشا و سوسن و اتوسا بود چشم دوختم …می خواستم به چه چیزی معامله کنم … معامله ای از زندگی خودم ..یا او
زرین خاتون:چه معامله ای؟
-معامله ی زندگی اروین
به طرف زرین خاتون برگشتم و چشم دوختم به او که با تعجب نگاهم می کرد
زرین خاتون:یعنی چی؟
-خیلی مسخرست اما به شرطی می تونم شکایت رو پس بگیرم که بذاری آروین بره
از جایش بلند شد و با اخمهای در هم رفته نگاهم کرد
زرین خاتون:کجا بره؟
-جایی که متعلق به اونجاست …بین انسانها
زرین خاتون:درست حرفاتو بزن دختر
نفسم را پر صدا بیرون دادم و با لبخند خونسردی نگاهی به شومینه کردم و گفتم
-اینجا هم من هم تو می دونیم که از آروین خوشت نمیاد …از آروینی که خون خودته …یا هم نیست
زیر چشمی نگاهش کردم …رنگش پریده بود و منتظر نگاهم می کرد
-دارم باهات معامله می کنم ..معامله زندگی آروین و حق سکوت من
زرین خاتون:حق سکوت در برابر چی؟
سرم را بلند کردم و نگاهی به قاب عکس آتوسا کردم
-در برابر اتفاقی که برای آتوسا افتاده
صدای قدم های بلندش را از پشت که به من نزدیک شد شنیدم …. بازویم را گرفت …و من را به طرف خودش برگرداند
زرین خاتون:چی می خوای بگی دختر هیچ اتفاقی برای آتوسا نیوفتاده.
پوزخندی زدم
-مطمئنی؟
بازوی زخمی ام را در مشتش فشرد …از درد اخمهایم در هم رفت و چشم دوختم در چشمان پر از نفرتش
زرین خاتون:خفه می شی و هیچی نمی گی
-قول نمی دم
بازویم را با خشونت از دستش خارج کردم و زل زدم در چشمانش … درست شده بود عین خود او …همان شخص بی احساس و مخفی کار … لبخندی به چشمان ترسیده اش زدم
-چی می گی وارد معامله می شی یا نه؟

لبخندی به چشمان ترسیده اش زدم
-چی می گی وارد معامله می شی یا نه؟
سرش را به طرف حکیمه برگرداند که با اخمی نگاهم می کرد و آرام گفت
زرین خاتون:قبوله
حکیمه :خانوم جان…
زرین خاتون دستش را بالا برد و حکیمه را به سکوتی دعوت کرد …
زرین خاتون:باید چیکار کنم ؟
سرم را تکان دادم … تکیه ام را به کنار شومینه دادم
-تا وقتی که اروین رو از اینجا نفرستادم …مواظبش باش ..هم مواظب اروین هم آناهیتا
پوزخندی بر روی لبش نشست …اخمهایم را در هم بردم و نگاهم را به انبر که بین هیزم ها بود دوختم و گفتم
-اگه ببینم غمی توی چشمای هر دوی اونهاست ..یا حتی صدمه ای بهشون رسونده ..قول نمیدم که شایا حقیقت رو ندونه … حقیقت آتوسا …حقیقت بچه ام رو که کشتی و بچه ی اتوسا که می خوای بکشیش
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم
-حالا فکر کن…شایا به حرف من گوش میده یا مادر خونده اش که تن همسر و خواهر زاده اش رو کبود کرده
زرین خاتون رنگ پریده و ترسیده نگاهم کرد … قدمی به عقب رفت و بر روی مبل نشست …نفسهای عصبی و تند حکیمه را به راحتی می شنیدم … نگاهی به او کردم … خوابهایی برای او نیز داشتم …لبخند دندون نمایی به حکیمه زدم …با اخمی صورتش را برگرداند و نگاهی به زرین خاتون کرد و گفت
حکیمه:خانوم جان شما که نمی خواین به حرفای این دختر گوش بدین
-چرا که نه..
حکیمه قدمی به طرفم برداشت و انگشتش را با تهدید به طرفم گرفت
حکیمه:تو چطور جرئ…
-هیس آرومتر باز داری پاتو از گلیمت دراز تر می کنی
نگاهی به حکیمه کردم که از خشم می لرزید و لبخند خونسردی زدم …دستی به چتریهایم کشیدم و نگاهم را به زرین خاتون دوختم …او نیز می لرزید اما از خشم نبود …از ترسی بود که از رنگ پریده اش می توانستم به راحتی ببینم … به خود حرکتی دادم و به طرف در راه افتادم
-درست فکراتو بکن … خیلی حقیقتها هست که شایا باید بدونه …اما می سپرم دست خودت که وارد معامله می شی یا نه لبخندی زدم و بی آنکه به عقب برگردم …دستگیره را در دست گرفتم و آروم گفتم
-شما که نمی خواین اون اتفاقی که به گل سر سبدتون افتاده برای ساشا نیز بیوفته؟
در اتاق را باز کردم و از آن خارج شدم … با دیدن ساشا که با اخمهای درهم به طرف اتاق می امد لبخندی زدم و با ابرو ی بالا رفته نگاهش کردم ….به طرفش رفتم و رو به رویش ایستادم …ساشا از بالا تا پایین نگاهم کرد …ابروهایم با این کارش بالا پرید
-هوووم قابل پسندم یا نه
ساشا:توی اون اتاق چیکار می کردی؟
شانه ای بالا انداختم
-یک گپی با مادر شوهر عزیزم داشتم
او را پس زدم و از کنارش گذشتم که پشت سرم راه افتاد
ساشا:شما دوتا سایه همدیگرو با تیر می زنین …
-خوب که چی؟!
ساشا:که اینکه تو توی اتاق اون چیکار می کردی ستاره؟
ایستادم و به طرفش برگشتم … نگاهی به اطراف و به او کردم و با اخمهای درهم رفته گفتم
-اولا” ستاره صدام نکن تو مکان عام بعدشم قدمی به طرفش برداشتم
-مگه نه اینکه تو آناهیتا سایه همو با تیر می زنین پس چطور اون چغولی منو کرده
ساشا دستی در موهایش کشید و کلافه گفت
ساشا:یعنی چی؟
شانه ای بالا انداختم و باز پشتم را به او کردم
-یعنی اینکه وقتی تو و آناهیتا می تونین توی دو دقیقه همدیگرو تحمل کنیم منو مادرشوهرم چرا که نه؟
ساشا نفسش را صدا دار بیرون داد و همانطور که به طرف خروجی می رفت گفت
ساشا:با تو حرف زدن فایده نداره
همون شایا بهتر می تونه باهات کنار بیاد
-یعنی چی؟
ایستاد و به طرفم برگشت که دست به کمر زده نگاهش می کردم
ساشا:یعنی اینکه خواهرت نگرانت بود و از اروین شنیده بود که می خوای بری پیش مامان من
-نگرانیش بی دلیله
ساشا قدمی به طرفم برداشت
ساشا:از چه نظر میگی ستاره …مگه تو نبودی که می گفتی اون بلا رو سر خواهرت اورده پس حتما با…
حرفش را ادامه نداد و صورتش را برگرداند …به طرفش رفتم و دست بر روی شانه اش گذاشتم … صدای خنده های بلند آناهیتا و پویا را از بیرون می توانستم بشنوم …می دونستم باز پویا معرکه گرفته … شانه ی ساشا را فشردم و همانطور که ارام از کنارش می گذشتم گفتم
-اینو می دونم که اون زنی که مادر توئه …هیچ وقت بی دلیل کاری نمی کنه
ساشا:یعنی چی ؟دستی به موهای جلوی دیدم کشیدم و نگاهش کردم … نگاه مهربانش غمگین شده بود … می دانستم خیلی سخت بود که فکر کنی مادرت …کسی که هیچ بدی در حقت نکرده …به دیگران بد کند …لبخندی زدم
-یعنی اینکه خیالت بابت مادرت راهت باشه.

بی آنکه حرف دیگری بزنم به بیرون رفتم از ساختمان خارج شدم و به طرف آن دو که کنار آلاچیق دوره کرده بودن نزدیک شدم … پویا همانطور که ستون را گرفته بود با خنده گفت
پویا:اوهکی آنی خانوم نمی دونین که در به دری به خاطر این آبجیت یعنی چی
آناهیتا:یعنی چی؟
پویا:یعنی سرت رو بکنی تو گل و خودت رو ندیده بگیری
هر دو با صدای بلند خندیدن … سرم را با تأسف برای پویا تکان دادم و با پس گردنی که به آناهیتا زدم …رو به پویا گفتم
-کم مزه بریز بی نمک حرفت که خنده نداشت
پویا چشمکی به آناهیتا زد
پویا:مهم خنده ی آنی خانوم بود که خندید…مگه نه آنی خ…
هنوز حرفش تمام نشده بود که با پس گردنی که ساشا به سرش زد با خنده بر روی صندلی نشستم و با چشمک شیطونی رو به پویا گفتم
-خوب پویا چی می گفتی
پویا همانطور که پش گردنش را می مالاند با اخمی نگاهی به ساشا کرد
پویا:ای بمیری که با این ستاره گشتی دستت هرز رفته
من و ساشا خنده ای کردیم و نگاهمان را به پویا دوختیم …آناهیتا کنارم بر روی صندلی نشست و نگاهش را به تک تک اجزای صورتم دوخت … زیر چشمی نگاهی به آناهیتا کردم و با تعجب گفتم
-چته ..چرا اینطور نگاهم می کنی
آناهیتا سرش را نزدیکتر آورد … نگاهی به پویا و ساشا کردم که در حال سرکله زدن با یکدیگر بودن به طرف اناهیتا برگشتم …یک تای ابرویم را بالا دادم
-آنی داری منو بو می کنی؟
اهیتا خنده ای کرد و مشتی به بازویم زد
آناهیتا:گمشو دیونه داشتم نگاه می کردم سالمی یا نه
-مگه باید سالم نباشم؟
اناهیتا شانه اش را بالا انداخت
آناهیتا:نمی دونم زیاد نمی شه به این زن اعتماد کرد.
دست به سینه نشستم و نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم
-نکنه به خاطر اعتماد نکردنت به این زنه که اینطور با شایا برخورد می کنی؟
آناهیتا-من برخوردی با این پسره ندارم
چشمانم را ریز کردم
-پس این بد اخلاقیت مال چیه ؟
بار دیگر شانه اش را بالا انداخت و گفت
آناهیتا:دیدم منفیه به اون
نفسم را سخت بیرون دادم و به آرامی گفتم
-چرا اینقدر از ساشا بدت میاد ؟
آناهیتا:بدم نمی آد
-ولی زیاد از اون خوشتم نمی آد …چرا؟
آناهیتا نگاهش را از من گرفت و به ساشا که با خنده در گوش پویا چیزی می گفت چشم دوخت …شانه اش را بالا انداخت
آناهیتا:احساس می کنم همه کاراش تظاهره ..ریاست
-برای همینه هروقت از چیزی می ترسی پشت او قایم می شی ؟
آناهیتا نگاهم کرد و با پوزخندی زد
آناهیتا:مسخره است نه …کسی که ازش خوشم نمی آد اون رو محکمترین حامی می دونم … دیواری که هیچوقت اجازه نمی ده صدمه ای به من برسه
نگاهی به ساشا کردم … حق را به آناهیتا می دادم …احساسم به شایا همینطور بود … ان زمانی که او را باعث بانی بلایی که برای مهتاب افتاده بود مهتاب می دانستم … درست احساسم همانند اناهیتا بود … دست اناهیتا را در دست گرفتم و همانطور که نگاهم به ساشا بود گفتم
-مرد خوبیه آنی …همراه و حامی خوبیه… ریا توی کارش نیست ..با قلبش جلو میره ..
نگاهم را به اناهیتا دوختم که نگاهش به دستانمان بود و ادامه دادم
-من با این شخص…با این دوست چهارسال زندگی کردم … هم دوست خوبی بود هم همراه … اشتباه مادر رو پای فرزندش نذار … خودت توی این موقعیت بودی آنی .یادت نیست؟
آناهیتا سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد … با دیدن نگاه غم گرفته اش از گذشته ..دستی به گونه اش کشیدم و آروم گفتم
-همونطور که تو دختر اون مادری که همه می گفتن نبودی …پس اون هم نیست … تا حالا به جز مهربونی ازش چیزی دیدی؟
آناهیتا سرش را به نه تکان داد
-پس به راه دلت گوش کن
اناهیتا:مغزم نا فرمانی می کنه
لبخندی زدم
-اونی که قدرتش بیشتره به اون اعتماد کن ..ببین به جدال مغز و قلب کدوم یکی پیروز می شه
آناهیتا:اگه مغزم برنده شد چی؟
-اون موقعه همه چی دست خودته … اما آنی
دستم را بر روی قلبم گذاشتم و با لبخندی گفتم
-می دونم که قلب برنده است
آناهیتا:از کجا می دونی؟
-از چشمات
خم شدم و چشمانش را بوسیدم …لبخندی بر روی لبش نشست و به فکر فرو رفت … از جایم بلند شدم …نگاه آن دو به من دوخته شد … خمیازه ای از خستگی کشیدم و گفتم
-میرم بخوابم خیلی خستمه
پویا:خوبه به تو اجازه خواب میدن
-مگه از تو این اجازه رو گرفتن
پویا اشاره ای به ساشا و آناهیتا کرد
پویا:اوضاع بد خرابه این دوتا رو تنها بذارم تیکه پاره می شن
خنده ای کردم و نگاهی به آناهیتا و گفتم
-نه اوضاع بر وقف مراده باید فرصت داد
پویا:واقعا؟
چشمکی زدم و همانند او گفتم
-واقعا
ساشا با تعجب نگاهم کرد ..خنده ای کردم و پشتم را به آن ها کردم و به طرف ساختمان راه افتادم ..

احساس می کردم که باری از دوشم خالی شده بود … اما خیلی کارها بود که باید انجام می دادم … وارد ساختمان شدم و راه پله ها را در پیش گرفتم که زرین خاتون را ایستاده کنار دخترش دیدم … لبخندی به هر دوی انها زدم و سرم را برایشان تکان دادم …هر دو اخم کرده برگشتن ….با خونسردی و لبخند به لب پایم را بر روی پله اول گذاشتم نمی دانستم چطور فکر حقیقت اتوسایی که نمی دانستم چه به سرش آمده بود را بیان کرده بودم … اما هر چه بود زرین خاتون از گفتن حقیقت به شایا می ترسید… و این برای من بهترین بهانه بود برای اویی که باید وارد معامله اش می کردم.. … نگاهی به اتاق ها کردم و وارد اتاق شایا و مهتاب شدم …با دیدن آروین که به خواب عمیقی فرو رفته بود …لبخندی زدمبالا سرش رفتم و با نوازشی که بر سرش کشیدم ..لبخند به لبخند تلخی نبدیل شد و آرام زیر لب زمزمه کردم
-نمی دونم چه بلایی سر آتوسا اومده ..اما این رو می دونم که تقدیر مامان تو عین خواهر من به بن بست خورده بوسه ای بر پیشانی اش نهادم و کنارش دراز کشیدم … نگاهم را به سقف دوختم و اجازه دادم که اشک راه خود را برای سرازیر شدن باز کند … هیچ وقت نمی توانستم آن عکسها ..حتی نامه ی مهتاب را از یاد ببرم … چطور اون بی وجدان جسم مهتابم را انطور به بازی گرفته بود آهی کشیدم و به پهلو خوابیدم … نگاهم را از پنجره به آسمان دوختم … خدا گناه مهتابم چه بود …مهتابم رو به تو سپردم ازش اونجا محافظت کن …اینجا که کسی از او محافظت نکردن … انجا هوایش را داشته باش …چشمانم را از خستگی بر روی هم گذاشتم و خودم را به دست خواب سپردم…

——————
✅ تغییر فصل رمان

به طرف نور قدم برداشتم … دستم را بر روی قلبم گذاشتم … آه باز سوزشش بیشتر و بیشتر می شد و نور کمرنگتر می شد …نگاهی به نور کردم و نالیدم
-دارم کم میارم مهتاب نمی تونم برسم
دستم در دستان سردش جا گرفت و با صدای لرزانی همراه با ترس گفت
مهتاب:نه ستاره من می دونم تو می تونی
-اما قلبم داره می سوزه ..تپشش رو احساس نمی کنم
مهتاب با همان ترسش رو به رویم ایستاد و بازوهایم را در دستش گرفت
مهتاب:نذار از تپش بایسته … به ارامش فکر کن ..به همون آرامشی که من و شایا می رسیدیم
-چطور مهتاب .. آخه چطور ؟
سرش را نزدیک آورد …بوسه ای بر روی پیشانی ام نهاد و کنار گوشم آرام گفت
مهتاب:همون جایی که شایا بیشترین وقتش رو می گذرونه
بازوهایش را از دست خارج کردم و به زانو نشستم … دستم را از روی قلبم برداشتم و نگاهی به دست خونینم انداختم
-مهتاب صدای تپش قلبم رو نمی شنوم!
کنارم زانو زد و نگاهش را به نگاهم دوخت… باز همان لبخند تلخش را زد و همانطور که نور دور تر می شد آرام گفت
مهتاب:گوش کن ستاره ..دارم صدای تپش قلبت رو می شنوم …گوش کن
با صدای کوبیده شدن ملودی قلبی در گوشم چشمانم را بستم …سوزش کم شده بود و صدای تپش بلندتر شده بود …با فشرده شدن بازویم در دست شخصی که تکانم می داد .. از درد چشمانم را باز کردم ….نگاهم خیره در چشمان میشی رنگش خیره ماند
شایا:ستاره؟!
قفسه ی سینه ام از نفسهای بلندم با سرعت بالا و پایین می رفت و نگاهم خیره به چشمان نگرانش بود … دستش را دراز کرد و موهایم را کنار زد و آرام گفت
شایا:داشتی کابوس می دیدی باز
-کابوس ؟!
سرش را تکان داد … راست نشستم و دستی بر روی موهایم کشیدم و نگاهی به مهتابی که وارد اتاق می شد چشم دوختم ….دستی بر روی قلبم کشیدم و نگاهی به دستم کردم …
-ولی عین حقیقت بود
شایا کنار پایم نشست و موهایم را که باز بر روی صورتم ریخته بود را به پشت گوشم بود و لبخند نایابش را به لب آورد و ارام گفت
شایا:نگاه من اینجام تو اینجایی
دستش را جلو آوردم و گونه ام را نوازش کرد
شایا:می تونم لمست کنم
دستم را بالا آورد و بر روی گونه اش گذاشت ..چشمانش را بست و به همان آرومی گفت
شایا:می تونی لمسم کنی …پس تو بیداری ..منم بیدار

لبخندی روی لبم نشست و چشم دوختم به مردی که سعی در آرام کردن نفسهای بلندم داشت …به مردی که هر لحظه برای آرام کردنم پیش قدم می شد…. شایا ارام چشمانش را باز کرد و خیره در چشمانم شد …چطور یک هفته این نگاه را از من گرفته بود ..چشمانی که اگرچه درد داشت … اگر چه غم داشت …اما پر بود از خواستن …وابستگی … مهربونی دستش نوازش گونه بر روی گونه ام کشیده شد… دستم را بر روی دستش گذاشتم…. کاش این چشمها ..این نگاه خواستن و وابستگی مال من بود ..برای من بود … دستان شایا بر روی گونه ام شل شد … نگاه پر از غمم را دید و پس کشید … لبخند تلخی به لب آوردم و نگاهش کردماز من فاصله گرفت … ایستاد … کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهم کرد .. نگاهش را برگرداند و به قاب عکس خودش و مهتاب که بر روی میز بود چشم دوخت … نگاهش را دنبال کردم و همانند او چشمم را به قاب عکس دوختم … عذاب وجدان گرفته بود همانند من …همانند منی که آنقدر به او نزدیک شدم که اجازه ی ان بوسه را به او دادم و هر دو در آتش گناه سوختیم … با آهی که شایا کشید نگاهم را به طرفش برگرداندم که او را خیره به خود دیدم
شایا:باید با هم حرف بزنیم
سرم را تکان دادم
-آره باید حرف بزنیم
لبخند تلخی به لب آورد و همانطور که نگاهش را به قاب عکس می دوخت آرام گفت
شایا:مثل تو نمی تونم با شعر یا حتی داستان منظورم رو بهت برسونم که فکر دیگه ای نکنی
نفسی کشید
شایا:خیلی فکر کردم ستاره … نمی دونم کجای کارم اشتباه بود…نمی دونم این راه رو که می خوام برم درسته یا اشتباه …اما می خوام این راه رو انتخاب کنم.
از روی تخت بلند شدم و نگاهش کردم
-چی می خوای بگی شایا؟!
شایا:نمی دونم .. نمدونم گفتنش درسته …می تونم مفهومم رو برسونم یا نه ….
نزدیکش رفتم و نگاهش کردم … نگاهش را از قاب عکس گرفت و به من دوخت
-چی داره اینقدر اذیتت می کنه؟
شایا:تو …نگاهت … این لبخندا …حرفی که می خوام بزنم … همه چی اذیتم می کنه
غمگین نگاهش کردم و پوزخندی زدم
-می خوای چه حرفی رو بزنی؟
دستانش را مشت کرد و نگاهش را از من گرفت و به طرف پنجره رفت
شایا:نمی دونم ستاره … نمی دونم چطور منظورم رو برسونم که فکر نکنی که دا…
وسط حرفش پریدم و گفتم
-برو سر اصل مطلب شایا
نگاهم کرد غمگین و پر از سوال .. لبخندی به لب آوردم و به او نزدیک شدم
-چی شده شایا؟
شایا:نمی دونم … هنوز هم نمی دونم
-همون ندونم رو بگو
شایا:اما…
سرم را کج کردم و با اطمینان نگاهش کردم
-برو سر اصل مطلب شایا
رو به روی شایا ایستاده بودم … نفسش را به سختی بیرون داد
شایا:باشه خودت می خوای برم سر اصل مطلب
کلافه دستی در موهایش کشید
شایا:باید بهم محرم بشیم
صدای پوزخندم پر صدا شد
-متوجه نمی شم
نگاه شرمنده اش را از من گرفت و سرش را به زیر انداخت و گفت
شایا:باید محرم بشیم ستاره …هیچ چیز درست نیست ..باید وقتی توی اتاقیم محرم بشیم
-بازم متوجه نمی شم.
سرش را بالا گرفت و اخمی کرد
شایا:متوجه چی نمی شی؟!
-متوجه این بایدی که به کار می بری نمی شم
شایا:منظورت چیه؟
همانند او اخمی کردم و گفتم
-منظورم خیلی واضحه بایدی در کار نیست
شایا:تو متوجه حرف من شدی چی گفتم … این همه حرف رو ولش کردی چسبیدی به بایدی که گفتم
-آره چون بایدی که به کار بردی یعنی حتما باید این کار رو بکنم
اخمهایش درهم رفت و در میان دندان های فشرده شده اش گفت
شایا:پس چی ستاره ..انتظار نداری که من و تو …توی یک اتاق بسته باشیم
-این همه روز بودیم چرا حالا نه؟!
شایا:ستاره خودت رو به اون راه زدی یا منو خر فرض کردی؟!
دست به سینه ایستادم و نگاهم را از او گرفتم و با همان اخمها گفتم
-هیچکدوم …
شایا:پس چی می گی؟!
-دارم اینو می گم که من مشکلی توی این نمی بینم
شایا پوزخندی زد و با خشمی که در صدایش بود ارام گفت
شایا :یعنی تو مشکلی به اینکه منو تو روی یک تخت بخوابیم نمی بینی ؟!

از نگاهش ترسیدم و سرم را برگرداندم … نمی خواستم در چشمانم دروغم را بخواند… من احساس گناه داشتم … کنار مردی در یک اتاق بودن مردی که همسر من نه همسر خواهر مرحومم بود …این یک گناه بود…اما مرحم شدن با او … در توانم نبود … دلیلش برای قلب عاشقم قانع کننده نبود … شایا رو به رویم ایستاد ..بازوهایم را گرفت و خیره شد در چشمانم
شایا:وقتی حرفی می زنی به من نگاه کن …………
خیره شدم در چشمانش …و با نفرت و گناهی که در دلم جان گرفته بود غریدم
-بیا نگاه کردم و تکرار هم می کنم … من مشکلی توی این کار نمی بینیم
شایا پوزخندی زد و بازویم را در دستش فشرد
شایا:اما من می بینم …من نگاهای اون مردم رو می بینم وقتی می فهمن تو مهتاب نیستی… اون تهمت های بی جارو می شنوم …
-نکنه می ترسی ..همونطور که به مهتاب تهمت ناپاکی بزنن به من هم بزنن و تو باز متهم بشی .
شایا:ستاره!!
با فریادی که کشید ..من را محکم به دیوار کنار پنجره کوبید … از درد اخمهایم جمع شد و نیم نگاهی به آروین کردم که تکانی خورد و باز به شایا که با چشمان به خون نشسته نگاهم می کرد چشم دوختم ..
شایا:با عصبانی کردن من چی گیرت میاد
-حقیقت
بازویم را بیشتر در دستش فشرد …از درد بازوی زخمی ام چشمانم را بستم … سرش را نزدیک گوشم آورد …نفس های گرمش به گردنم می خورد و حالم را دگرگون می کرد
شایا:حقیقت …پس گوش کن
فشاری به بازویم وارد کرد … آرام و با خشمی که در صدایش بود کنار گوشم گفت
شایا:می خوام وقتی بهت دست می زنم …نگاهت پر از گناه نشه … می خوام وقتی توی آغوشت بگیرم …پس زده نشم … می خوام…
سرش را از گوشم فاصله داد و خیره شد در چشمانم و زمزمه وار گفت
شایا:می خوام وقتی خیره می شم در این چشما به جای تلخی …مهربونی ببینم
-این چه نیازی به محرم شدن داره
شایا:اما این که داره
با گرمی لبهایش را که بر روی لبم احساس کردم … صدای کوبش قلبم را به راحتی شنیدم .. قلبی که با این بوسه آنطور از جایش بیرون می زد … گازی از لبم گرفت و از من فاصله گرفت …با تعجب نگاهش کردم … تعجبی را که در نگاهم دید …دستی به لبش کشید ..لبخندی زد و گفت
شایا:دلیل قانع کننده تر از این برای محرم شدن دیگه نمی شه پیدا کرد
نگاهی به من کرد سرش را تکان داد
شایا:می شه
سرم را به منفی تکان دادم .. لبخند دیگری زد … خم شد …بوسه ی آرومی بر روی لبهایم نهاد و کنار گوشم زمزمه کرد
شایا:من از حرف مردم ترسی ندارم ستاره … اینجا پاکی تو وسطه و مهمتر از همه اون حرمتیه که نباید شکسته بشه.
بوسه ای بر روی سرم نهاد و بی هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد .. دستم را آرام بالا آوردم ..و بر روی لبهایم گذاشتم …لبهایم گرم بود و پر التهاب …لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم
-یعنی خواب بود
دستی به گردنم کشیدم … نفسهای گرمش را هنوز احساس می کردم …لبخند عمیقی نا خداآگاه بر روی لبهایم نشست و از پنجره به بیرون نگاه کردم … او را دیدم که کتش را به تن کرد و قامت بلندش در میان جنگل ها پنهان شد …صدایش در گوشم پیچید”دلیل قانع کننده تر از این برای محرم شدن دیگه نمی شه پیدا کرد”
لبخندم عمیق تر شد و دستی به حلقه ی مهتاب در دستم کشیدم…
-یعنی ممکنه
صدایی در درونم فریاد می زد “نه ممکن نیست”اما صدای تپش قلبم و گرمای بوسه اش این باور را می رساند که “ممکن است”…به باور ممکن است لبخند دیگری زدم و به جای خالی اش چشم دوختم .. به جای خالی مردی که با تمام وجود دوستش داشتم خیره شدم و خودم را قانع کردم .. قانع به حرفی که گفتنش برای او سخت بود اما انجامش آسان ….

او را بیشتر به خود چسباندم و کنار گوشش به آرامی گفتم
-می برمت تا به همه سوالهات برسی …اما هیچ وقت یادت نره …من خواهرتم …پشتتم..هیچوقت این رابطه ی خواهری از هم نمی شکنه
دستانش را دورم حلقه کرد و همانند من آرام کنار گوشم گفت
آناهیتا:هیچ وقت پشتمو خالی نکن ستاره …هیچوقت
-هیچوقت
از او فاصله گرفتم …لبخندی به صورت معصومش زدم …موهایش را به زیر شالش بردم …خنده ای کرد و آرام گفت
اناهیتا:شدی عین زمان مدرسه
خنده ای کردم و شکلکی برایش در آوردم
-باید مراقب خواهر کوچلوم باشم دیگه
ساشا:اگه اجازه بدی منم مواظب این خواهر کوچیکه باشم
خنده ی بلندتری کردم و به طرف ساشا که سینی صبحانه اش به دستش بود چشم دوختم و گفتم
-تو اشکش رو در نیار مواظبت پیش کش
ساشا خنده ای کرد …وبر روی میز روبه روی ما نشست …نگاهی به آروین کرد و گفت
ساشا:می بینی دایی دارن چی می گن
آروین خنده ی نمکی کرد …ساشا لبخند شیرینی از خنده ی آروین زد و نگاهش رو به من دوخت
ساشا:اگه آبجی تو اشک منو در نیاره من غلط کنم اشکش رو در بیارم
آناهیتا:پس می خوای اشک منو در بیاری
تکیه ام را به صندلی دادم و لقمه ای که گرفته بودم را به طرف آروین گرفتم ..ساشا لیوان آبمیوه اش را بالا گرفت و با چشمکی به آناهیتا با شیطنت گفت
ساشا:آنی خانوم شما تاج سرمایی اشک چی چیه
آناهیتا اخمی کرد و صورتش را برگرداند
آناهیتا:از این اربابا انتظاری نمی تونیم داشته باشیم
ساشا:باز شما رفتی سر خونه اولت … تو مشکلت با این اربابا چیه
آناهیتا نگاهی به من کرد…خنده ی کردم و سرم را به طرف ساشا برگرداندم که بر روی میز خم شده بود و با چشمان ریز شده نگاهش می کرد …آناهیتا خم شد …چشمانش را به چشمان ساشا دوخت و با لبخندی که بر روی لبش بود گفت
آناهیتا:من که گفتم مشکلم با اربابا نیست فقط با یک اربابه
ساشا ابرهایش بالا پرید و بیشتر خم شد
ساشا:اونوقت اون ارباب من که نیستم
آناهیتا راست نشست و لبخند دیگری زد
آناهیتا:به احتمال زیاد شاید
خنده ای کردم و نگاهم را به صورت واا رفته ی ساشا دوختم که با بهتی به آناهیتا نگاه می کرد …ساشا راست نشست و دستی را در موهایش کشید و نگاهی به آناهیتا گفت…
ساشا:گریه کردی؟
آناهیتا لبخندش را جمع کرد و نگاهش را برگرداند
آناهیتا:نه ..چیزی برای گریه نمی بینم
ساشا:اما چشمات هنوز خیسه
آناهیتا برگشت و نگاهش را به چشمان او دوخت که کلافه نگاهش می کرد …
ساشا:اتفاقی افتاده
آناهیتا سرش را به منفی تکان داد و همانطور خیره نگاهش کرد … ساشا نگاهی به من انداخت
ساشا:چیزی شده ستاره
شانه ای بالا انداختم و با لبخندی به نگاه نگرانش گفتم
-از خودش بپرس
ساشا:آهان پس چیزی شده
آناهیتا لبخندی به او زد و دستش را به طرف سینی او دراز کرد …زیتونی از بشقابش برداشت و با لبخندی بر روی لب گفت
آناهیتا:یکی اشکم رو در اورده
اخمهای ساشا در هم رفت و نگاهی به آناهیتا کرد
ساشا:کی اشکت رو در اورده
آناهیتا شانه اش را بالا انداخت و با شیطنت گفت
آناهیتا:فکر نکنم اینقدر مهم باشه به تو بگم
ساشا:چرا نگی
آناهیتا نگاهی به من انداخت و چشمکی زد … با لبخندی که بر روی لبش بود به طرف ساشا برگشت
آناهیتا:لازم نمی بینم به غریبه ای چیزی بگم
ساشا با اخم های در هم رفته نگاهی به آناهیتا کرد و پوزخند پر صدایی زد …
ساشا:به عزا می نشونم … اون کسی که اشکت رو در اورده
آناهیتا یک تای ابرویش را بالا داد
آناهیتا:جدا”
ساشا:اربابم ارباب هیچوقت دروغ نمی گه تو رگ ما نیست
آناهیتا لبخند دیگری زد و دست به سینه نگاهی به ساشا کرد و گفت
آناهیتا:فعلا” ارباب جان صبحونتو بخور
ساشا با لبخندی جواب لبخند آناهیتا را داد و زیتونی در دهانش انداخت
ساشا:تا باشه از این لبخند زدنا آنی خانوم
آناهیتا خنده ای کرد و سرش را با تأسف برای ساشا تکان داد
آناهیتا:اصلا” جنبه نداری
ساشا خنده ای سر داد و نگاهی به من کرد و گفت
ساشا:این همه مهربونی از خواهر تو عجیب به جان پویا
پویا:به جون خودت مردیکه هیز
خنده ای کردم و با صدای پویا که از پشت می آمد به عقب برگشتم …
پویا:ستاره همین خندیدی به این یارو که اینقدر پرو شده
خم شد بوسه ای بر روی پیشانی ام نهاد و موهای آروین را بهم ریخت …رو به ساشا کرد و گفت
پویا:تو چرا صورتت اینقدر بشاش شده …صبح انی خانوم بخیر
آناهیتا لبخندی زد و سرش را برای او تکان داد
آناهیتا:صبح شما هم بخیر پویا جان
ساشا:جان!!!
خنده ای کردم و نگاهم را به ساشا دوختم که با اخمی نگاهش به آناهیتا بود

خنده ای کردم و نگاهم را به ساشا دوختم که با اخمی نگاهش به آناهیتا بود
آناهیتا:بله جان مشکلی داری شما
پویا خنده ای کرد دستش را پشت صندلی ام گذاشت و رو به آناهیتا گفت
پویا:این سرتا سرش مشکله آنی خانو….
هنوز حرفش تمام نشده بود که ساشا زیتونی به طرفش پرت کرد
ساشا:آنی خانوم و کوفت …مگه نگفتم حق نداری بگی
اناهیتا با لبخندی نگاه به ساشا کرد
آناهیتا:چرا نگه …تو که می گی این چرا نگه
پویا لبخند پهنی زد و نگاهی به ساشا که خیره به لبخند اناهیتا مانده بود کرد و به ارامی که من بشنوم گفت
پویا:ساشا هم از دستمون رفت
خنده ای کردم و کنار گوشش گفتم
-اولین نظر دل باخته شده بچه
پویا به طرفم برگشت و با چشمان گرد شده نگاهم کرد
پویا:جان من… از ساشا بعیده
سرم را تکان دادم و با همان خنده بر روی لبهایم گفتم
-آره خیلی بعیده حرفاش که یادم میاد می گفت هیچ وقت عاشق نمی شم …اما حالاشو که می بینم
پویا نگاهی به من کرد و با خنده گفت
پویا:کار دله خانوم بختیاری کاریش نمی شه کرد
مشت آرامی به فکش زدم …و با خنده نگاهم را به ان دو دوختم که در حال کل کل با یکدیگر بودن
ساشا:من نمی دونم تو چرا اینقدر با من بد رفتاری می کنی
اناهیتا:از خودت بپرس
ساشا پوفی کرد و نگاهی به پویا کرد و گفت
ساشا:همه اش زیر سر توه …تو نبودی داشت با لبخند باهام حرف می زد ..تو رسیدی اخم تخمش واسه ماست
پویا خنده ای کرد و شانه اش را بالا انداخت
پویا:به من چه که تو لیاقت لبخند خوشگل رو نداری
آناهیتا خنده ای کرد و دستش را بر روی شانه ی پویا نهاد و گفت
آناهیتا:حرف حق رو باید از آدمای عاقل شنید
شایا:آره واقعا باید از آدمای عاقل شنید
با شنیدن صدایش خنده از لبم ماسید و گونه هایم گرم شد …شایا با اخمی کنار ساشا که رو به رویم نشسته بود نشست …. با همان اخم نگاهش را به دست پویا که پشت صندلی ام قرار گرفته بود دوخت… پویا با دیدن اخم او لبخندی زد و کنار گوشم به آرامی گفت
پویا:این شایا چرا همه اش اخماش درهمه
خنده ای کردم و نگاهش کردم که لقمه ای را برایم گرفته بود و گفتم
-از غریبها خوشش نمی می آد
لقمه اش را گرفتم و در دهانم گذاشتم …نیم نگاهی به شایا کردم که دست به سینه با اخمهای درهم نگاهم می کرد و لبخندی به لب آوردم …
پویا:انگار از من خوشش نمیاد ها یا هم از تو که داری هی زیر چشمی نگاهش می کنی
خنده ای بلندی سر دادم و مشتی به سینه اش زدم
-گمشو اونور دیونه
خنده ای کرد و لقمه ی دیگری به طرفم گرفت و گفت
پویا:با ساشا گشتی بی ادب شدی… دست بزن هم پیدا کردی
همانطور که لقمه ام را می جوییدم ..نگاهی به شایا کردم که دستانش را بر روی میز گذاشته بود و نگاهش خیره به حلقه ی در دستش بود … لبخند غمگینی به لب آوردم و نگاهم را به حلقه ی مهتاب در انگشتم دوختم … لبخند غمگینم به لبخند تلخی تبدیل شد ..چه خیال واهمی بود این چند ساعت پیش که فکر می کردم شایا فقط به یک لحظه به من فکر می کند ..
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ..نگاهش خیره در چشمانم دوخت … لبم به لبخند تلخی با چشمان غمگینش بالا رفت …چرا دست بر روی قلب مردی گذاشته بودم که وابسته به قلبی بود که دیگر نمی تپید
با صدای جیغ آناهیتا نگاهم را از نگاه غم گرفته شایا گرفتم و با تعجب به اناهیتا دوختم…با دیدن لبخند شیطون بر روی لبهای ساشا و دهان نیمه بازه پویا…و صورت سرخ شده آناهیتا با تعجب گفتم
-چی شده؟
ساشا با همان لبخند دستی به لبهایش کشید و همانطور که لیوان آبمیوه اش را سر کشید گفت
ساشا:هیچی یک چیزی رو یاد آوری کردم …مگه نه آنی خانوم
آناهیتا گوشه ی لبش را به دندان گرفت و بدون حرفی از پشت میز بلند شد … با تعجب نگاهی به رفتن آناهیتا کردم و رو به ساشا کردم و گفتم
-چی کارش کردی ساشا
ساشا خنده ای کرد و نگاهی به پویا که هنوز با دهانی باز نگاهش می کرد دوخت و گفت
ساشا:من که کاری نکردم
اخمی کردم و نگاهی به پویا کردم … پویا سرش را با تأسف تکان داد و همانطور که کره را به توست در دستش می مالید با تعجبی در صدایش گفت
پویا:نمی دونی چیکاری که کرد
-چیکار کرد
خنده ای کرد و نگاهش را به من دوخت و گفت
پویا:همون کاری که منه بی عرضه نتونستم توی این همه سال که کنارم بودی بکنم
با دهانی باز نگاهش کردم که با صدای عصبی شایا نگاهم را از او گرفتم و به شایا دوختم
شایا:بیا کارت دارم
از جایش بلند شد و بدون آنکه منتظر حرفی از من باشد رفت …نگاهی به ساشا کردم که از خنده سرخ شده بود و نگاهی به پویا که سعی در نگه داشتن خنده اش داشت و جیغی از حرص کشیدم
-روانی ها…یکتون به من می گه چی شده

پویا دیگر نتوانست خنده اش را نگه دارد و با صدای بلند همراه با ساشا شروع به خندید کرد …گیج از خنده های بی خود آنها از جایم بلند شدم و دستی بر روی سر آروین کشیدم و رو به ساشا گفتم
-مواظب این بچه باش تا برم پیش داداشت اشهدم رو بخونم
بی توجه به خنده های آن دو سرم را با تأسف برایشان تکان دادم و دو زانو کنار آروین نشستم …دستم را نوازش گونه بر روی گونه اش کشیدم و آروم گفتم
-پیش دایی عمو بشین تا من برم بیام باشه …
لبخند شیرینی به لب آورد
آروین:برای آروین برمی گردی
-آره گلم برای تو بر می گردم
خم شدم و گونه اش را بوسیدم و کنار گوشش به آرامی گفتم
-از جات تکون نخوری پیش عمو و دایی بمون
سرش را تکان داد …لبخندی زدم و راست ایستادم و نگاهی به آن دو کردم که در حال پچ پچ کردن بودن و گفتم
-شما دوتا حواستون بهش باشه ها …اگه دیر کردم داروهاشو سروقت بدیین
ساشا سرش را تکان داد و همانطور که حواسش به حرفای پویا بود گفت
ساشا:آره ..آره حواسم هست برو
خنده ای کردم و سرم را تکان دادم …قدمی به عقب رفتم و پشتم را به آن سه کردم …قدمی به جلو برداشتم که با صدای آروین قدم هایم ایستاد
آروین:ستاره جون
زانوهایم لرزید …صدای پچ پچ ان دو نیز قطع شده بود …سکوتی زیر آلاچیق را در بر گرفته بود که باز با صدای آروین شکسته شد
آروین:ستاره جون برای آروین برمی گرده ؟
با سرعت به عقب برگشتم و نگاهم را به صورت معصوم و سرخ شده ی آروین دوختم …لبخندی که بر لبان معصومش نشسته بود بهترین هدیه ای بود که می توانستم آن زمان گرفته باشم …دو قدم رفته را به طرفش برداشتم و او را سخت در آغوش کشیدم …
می دانستم مسخره است با این نام صدا کردن او ذوق کنم …اما خوشحال بودم ..خوشحال برای اینکه او مرا به عنوان ستاره کنار خود پذیرفته بود …مرا به عنوان خودم ..به عنوان ستاره پذیرفته بود …
او را از خود فاصله دادم و نگاهم را به چشمان مشی اش دوختم و پیشانی اش را عمیق بوسیدم و گفتم
-فقط برای آروینم برمی گردم
خنده ای کرد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد … نگاهی به آن دو کردم که با لبخندی نگاهم می کردن …چشمانم را بستم و سخت آروین را به خود چسپاندم ….روحیه اش روز به روز بهتر می شد و خنده های بچگانه اش بیشتر…او را از خود فاصله دادم و با لبخندی به او چشم دوختم و چشمکی به او اشاره ای به آن دو کردم و گفتم
-تا من برمی گردم مواظب این دوتا باش
خنده ای ریزی کرد و نگاهش را به آن دو دوخت … پشتم را به او کردم و با قدم های بلند از او فاصله گرفتم .. دستی به چشمان نمناکم کشیدم و لبخندی به لب آوردم …می دانستم هر چه فاصله گرفتن اروین از اینجا بهتر و بهتر شدن روحیه اش است …

با دیدن آناهیتا که به ستون تکیه داده بود و مشغول حرف زدن با نرگس جون بود …قدم هایم را به طرفشان برداشتم …آناهیتا با دیدنم لبخندی زد و اشاره ای به من کرد
آناهیتا:اینهاش حلال زاده پشت سرتونه
ابروهایم بالا پرید و همانطور که به آن دو نزدیکتر می شدم گفتم
-ااا دنبال من می گشتین
نرگس جون به طرفم برگشت و با نگرانی نگاهی به من انداخت …با دیدن رنگ پریده اش اخمهایم در هم رفت
-نرگسی چیزی شده
نفسش را به راحتی بیرون داد و نگاهی به سرتا پایم کرد و گفت
نرگس جون:خوبی تو سالمی
با تعجب نگاهی به آناهیتا کردم که با لبخندی نگاهمان می کرد و آروم گفتم
-مگه باید حالم بد باشه
آناهیتا خنده ای کرد و دستش را دور گردن نرگس جون انداخت و رو به من گفت
آناهیتا:دیده که رفتی پیش زرین خاتون..از صبح تا حالا نگرانت شده
خنده ای کردم و همانند اناهیتا دستم را دور گردنش انداختم و گفتم
-اا نرگسی مگه من بچه ام
نرگس جون با دستش من و آناهیتا را کنار زد …با اخمی که بر روی ابرهایش بود گفت
نرگس جون:اه چرا اینقدر می چسپین شما دوتا
من و اناهیتا خنده ای کردیم و گونه اش را بوسیدیم
-از بس دوستت داریم نرگسی
سرش را با تأسف تکان داد و دستش را بر روی گونه اش کشید
نرگس جون:تف مالیم کردین
خنده ی دیگری کردم و نگاهم را به آناهیتا دوختم که نگاهش به من بود …ابرویی بالا انداختم و آرام که خود او بشنود گفتم
-چی شده
آناهیتا:هیچی
نگاهش را از من گرفت و باز به نرگس جون دوخت …نرگس جون نگاهش را به من دوخت و با نگرانی که در صدایش بود گفت
نرگس جون:تو با این زن چیکار داشتی ستاره
شانه ای بالا انداختم
-یک معامله ای با هم داشتیم
نرگس جون:چه معامله ای
لبخندی زدم و دستم را بر روی شانه ی آناهیتا گذاشتم
-یک معامله ای بین من و زرین خاتون که موفقیت زیادی توشه
نرگس جون مشکوک نگاهم کرد و قدمی جلو آمد که آناهیتا دستم را از روی شانه اش پس زد و رو به نرگس جون گفت
آناهیتا:نپرس چه معامله ای چون نمی گه …من تلاشم رو کردم ..
خنده ای کردم و نگاهی به آن دو که لبخند بر روی لبشان بود دوختم و چشمکی زدم
نرگس جون:حواست باشه ستاره نمی شه به این زن اعتماد کرد
لبخندی گوشه ی لبم نشست و نگاهی به آناهیتا به آرامی گفتم
-ولی من اعتماد کاملی به این زن دارم
چشمان نرگس جون و آناهیتا پر از نگرانی شد …پوزخندی به لب آوردم و نگاهم را به اطراف دوختم و گفتم
-شما این شایا رو ندیدی…
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای شیهه ی اسب من را به عقب برگرداند … با دیدن شایا که بر روی اسب به طرفمان می آمد لبخندی زدم و همانطور که با قدم های آرامم به طرفش می رفتم به صدای بلند به ان دو گفتم
-سعی کنین به اون کسی که دشمنه اعتماد کنی اما از خودی ها فرار
دیگر به نزدیکی شایا رسیده بودم و نگاهم به او بود … با همان اخمهای در هم رفته بی آنکه به خود زحمت پایین آمدن از اسب را بدهد دستش را به طرفم دراز کرد
شایا:دستت رو بده من …باید یک جایی بریم
با تعجب نگاهش کردم و دستم را بر روی دستش گذاشتم…با یک حرکت بلندم کرد …جیغ خفه ای کشیدم و دستم را دور گردنش حلقه کردم … دستش را که آرام دور کمرم حلق شد احساس کردم …لبخندی زدم و بی آنکه من را از خود فاصله بدهد اسب را به حرکت در آورد …
خودم رو از اون فاصله دادم…نگاهی به اخمهایش به نزدیکی انداختم و لبخندی زدم
-چرا اخمات درهمه ارباب جونی
بی آنکه حرفی بزند پوزخندی به لب آورد … دستم را جلو بردم و با انگشتم اخمهایش را باز کردم و آرام ..همانطور که نفسهای گرمش به صورتم می خورد گفتم
-سعی کن لبخندم یاد بگیری ارباب جونی
نگاهش را از رو به رو گرفت و به چشمانم دوخت
شایا:پویا کیه؟
-یک دوست
پوزخند دیگری زد و نگاهش را از من گرفت
شایا:یک دوست ..چه جالبه این همه نزدیکی بین دو دوست
بی آنکه توجهی به حرفش کرده باشم ..شروع به بازی با دکمه ی پیراهنش کردم و گفتم
-دقت کردی آروین بیشتر از سنش متوجه اطراف می شه
سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به اخمهایش دوختم و ادامه دادم
-اون از دنیای بچگیش خارج شده شایا و این خیلی بده ممکنه در آینده صدمه ای بهش بزنه
شایا:این چه ربطی به دوست عزیزتون داشت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا