رمان بالی برای سقوط پارت ۸
مردها روی مبل نشسته بودند و خانومها، پایین مبل جاگیر شده بودند.
یکی یکی چای را تعارف کردم و سپس کنار عاطی روی زمین نشستم. حتی نگاهم به آن مردک هم نخورد.
– ماشاالله ماشاالله دخترتون چقدر ماهه سمیه جون!
– لطف دارید.
و من حتی سر بلند نکردم ببینم این حرف از زبان چه کسی بیرون آمد.
در این حد بیحس بودم.
دمی گذشت. همه حرف میزدند و من در یک کمای خالص به سر میبردم.
– خب اگر اجازه بدید که این جوونا برن حرفای آخرشون رو بزنن و دیگه تمام!
پوزخندی صداداری از زیر چادر زدم.
خوب بود کلمهی حرفای آخر و تمام به خواستگاری مزخرفمان میبست.
– مشکلی نیست، دخترم آقا فراز رو به سمت اتاقت راهنمایی کن!
باشهی زیرلبی گفتم و بلند شدم.
در طول راه، اسمش بود که در ذهنم میچرخید.
فراز!
در اتاق را باز کردم و محدثهی مهربانم اتاق را تمیز کرده بود و خوب بود که در اتاق جفتی
بود. کنار رفتم تا جناب دکتر وارد شود.
روی صندلی نشست و من بعد از بستن درب اتاق روی تخت نشستم.
– فکر کنم ما حرفِ آخری با هم نداشته باشیم!
با شنیدن حرفش پلکی بستم و نفسم را فوت کردم.
– من میخوام ادامه تحصیل بدم.
ابرویی بالا انداخت و پس از تکیه دادن به پشتیِ صندلی، دست به سینه شد.
– خب؟
– یعنی اینکه شما مجبوری این اجازه رو به من بدی!
پوزخندی زد و انگار از کلمهی مجبوری زورش گرفته بود.
– کی همچین حرفی رو زده؟! من اصلا همچین اجازهای رو نمیدم!
با حرص لبم را گزیدم و تا خواستم دو سه تا درشت بارش کنم، صدایش به گوشم رسید:
– یه شرط داره!
ابرویی بالا انداختم و خوشحالی عجیبی از کنارهی قلبم عبور کرد.
– اگر این شرط رو قبول کنی…منم رضایت میدم که مشکلی با ادامه تحصیلت ندارم.
سرم را تکان مختصری دادم.
– به شرطی اجازه میدم ادامه تحصیل بدی که…بعد از یه مدتی که آبا از آسیاب افتاد و کسی سرش تو زندگی ما نبود یه دعوای ساختگی راه بندازیم و طلاق بگیریم!
چشمانم گشاد شد.
من که از خدام بود اما…
پدر من با مبحثی به نام طلاق به کل مشکل داشت. همیشه عقیده داشت یک زن با لباس سفید وارد یک خانه میشود و با همان لباس سفید میمیرد!
پلکی بستم و باید چه میکردم؟!
شاید حمید و صدرا بعد از طلاق میتوانستند کمکم کنند.
– قبوله!
لبخند پیروزمندانهای زد.
– پس منم قبوله!
***
– تو دیوونه شدی آمین؟! چیکار کردی تو؟!
باورم نمیشه شرطش رو قبول کردی! آخه دخترهی خر بعد از طلاق میخوای با خونوادهت چیکار کنی؟!
با دست محکم به پهلویش کوبیدم و هیسی گفتم.
– ساکت الان صدامون رو میشنوه میزنه زیر شرطش…واسه اون روز هم یه کاریش میکنم!
پوفی کرد و نگاهش را به رو به رو داد.
داخل کلینیک بودیم و منتظر جواب آزمایش!
– اگر جواب آزمایش منفی باشه چی؟!
پوزخندی تمسخر آمیزی زدم.
– بازم با هم ازدواج میکنیم…آخه اینم سؤالیه؟!
پوفی کرد و دستی به صورتش کشید.
– باورم نمیشه هنوز همچین حماقتی کردی!
– بهت گفته بودم برای رسیدن به آرزوم حاظرم هر کاری کنم!
کمی ساکت ماند و بعد با اخم لبش را به گوشم نزدیک کرد.
– ببین منُ…من به این خواهرش اصلا حس خوبی ندارم…نگاش کن چجور نگات میکنه…آدم حس میکنه داره به دشمن خونیش نگاه میکنه!