رمان باران بهاری

رمان باران بهاری

3.8
(4)

رمان باران بهاری

رمان باران بهاری

پشت میز کارم نشسته بودم و حسابهای این ماه کارخونه رو بررسی میکردم تا مشکلی نداشته باشه..به کارمندا نمیشه اعتماد کرد..زیاد جدی نمیگیرن کارو..گوشیم زنگ خورد..از رو میز برداشتمش نگاهی بهش انداختم..از خونه بود..سریع جواب دادم:
-جانم؟
صدای گرم و مهربون مامانم اومد:
-سلام دخترم..

لبخندی نشست رو لبام..تکیه دادم به صندلیم و گفتم:
-سلام مامان جونم..خوبی قربونت برم؟
-فداتشم دخترم..خسته نباشی..
-مرسی مامانم..کاری داشتی؟
صداش یکم هول بود..سعی کرد خودشو جمع و جور کنه گفت:
-اره عزیزم..زنگ زدم بگم زود بیایی خونه..

رادارام به کار افتادن..چشمامو ریز کردم و گفتم:
-چرا؟..اتفاقی افتاده؟
-اتفاق بد نه عزیزم..خانوم سالاری تماس گرفت دیروز وقت خواستگاری خواست برا پسر بزرگش..منم واسه امشب گفتم بیان..دیشب خیلی خسته بودی همینجور که رسیدی رفتی خوابیدی صبح هم که سریع رفتی از خونه بیرون نشد بهت بگم..الان زنگ زدم بگم زود بیایی..
با صدای بلند گفتم:
-چـــــــــــی؟..اخه مادر من چرا بدون اینکه به من بگی قراره خواستگاری گذاشتی؟

-دخترم نمیشه که تا اخر عمرت مجرد بمونی بالاخره باید ازدواج کنی..تا کی میخواهی پاسوز منو خواهرت بشی..تو هم دیگه باید تشکیل خانواده بدی..اینا هم خانواده خوبی هستن..حالا بزار بیان پسره رو ببین شاید خوشت بیاد ازش..
نفسمو محکم دادم بیرون و گفتم:
-من از الان جوابم منفیه مامان..الکی قرار گذاشتی..من بهت گفته بودم نمیخوام ازدواج کنم..

صدای مامانم یکم رفت بالا:
-من نمیزارم خودتو به پای منو بهار بسوزی..باید ازدواج کنی..حرفم نباشه..از تو نظر نخواستم فقط گفتم زود بیایی خونه..ابرو منو جلو اینا نبری..من جلو خانواده سالاری ابرو دارم..شب زود میایی به خودت میرسی تو مراسم حاضر میشی..اگه یه دلیل محکم برا جواب منفیت داشتی من حرفی ندارم اگه نداشتی باید روش خیلی خوب فکر کنی..

بعدم گوشی رو قطع کرد..اجازه نداد چیزی بگم..با حرص گوشی رو پرت کردم رو میز و دندونامو رو هم فشار دادم..خانواده سالاری رو میشناختم..زنش از دوستای صمیمی مامان بود خیلی وقتها تو خونمون دیده بودمش..همیشه میومد پیش مامانم..زن مهربونی بود..اما هیچ از نگاه هایی به من مینداخت خوشم نمیومد..الان فهمیدم معنی اون نگاه ها چیه..منو برا گلپسرش کاندید کرده بود..

میگم چرا همیشه تا منو میدید شروع میکرد از پسرش حرف زدن..از یه خانواده سطح بالا بودن که دوتا پسر داشتن..اسماشونو نمیدونستم..هه کور خوندن اگه فکر کنن من ازدواج میکنم..من احساسی نداشتم که به کسی بدم..احساس من خیلی وقته کشته شده..سعی کردم بهش فکر نکنم..بقیه کارامو در کمال ارامش انجام دادم بلند شدم..

اگه دیر میرفتم خونه مامان غوغا میکرد..حوصله غرغرهاشو نداشتم..تصمیم گرفتم تو مراسم حاضر شم اما بعد یه بهونه بیارم مثل خواستگار ها دیگه ردشون کنم..میزمو جمع و جور کردم بلند شدم..کیفمو برداشتم راه افتادم به سمت در اتاق..رفتم بیرون به منشی گفتم:
-من دارم میرم..شما تا پایان ساعت اداری میمونی به کارات میرسی..خدانگهدار..

خانوم سماواتی منشی من بود و خیلی هم مورد اعتمادم بود..دختره خوشگل،مهربون و مظلومی بود..بخاطره شهریه دانشگاهش مجبور بود کار کنه..از خانواده متوسطی بود و باباش نمیتونست شهریشو بده..سرشو انداخت پایین و گفت:
-چشم..روز خوش..

مثل همیشه با غرور سرمو گرفتم بالا و با اخما درهم راه افتادم..تو راه چندنفر از کارمندامو دیدم که سلام کردن فقط سرمو براشون تکون دادم و رد شدم..رفتم از کارخونه بیرون..سوار پورشه قرمزم شدم و تمام حرصمو سر گاز خالی کردم..با اخرین سرعت روندم سمت خونه..وقتی رسیدم درو با ریموت باز کردم رفتم داخل..لکسوز سفید بهار هم پارک بود..پس از دانشگاه اومده..

کیفمو از رو صندلی کنارم برداشتم پیاده شدم..در خونه رو که باز کردم موجی از گرما خورد تو صورتم..با لذت چشمامو بستم..چقدر بیرون سرد بود..اما اینقدر عصبانی بودم که سرمارو هم حس نکردم..در خونه رو بستم..خونه که نمیشد اسمشو گذاشت قصری بود واسه خودش..مامانم جلوم ظاهر شد:
-سلام دخترکم خسته نباشی..

هیچ موقع نمیتونستم در برابره مامانم مقاومت کنم..همیشه این من بودم که باید کوتاه میومدم..الانم نتونستم از دستش عصبانی باشم..لبخند جایه اخمامو گرفت و گفتم:
-سلام مامان گلم..خوبی؟
-ممنون عزیزدل مامان..بدو برو دوش بگیر اماده شو..

با یاد اوردی خاستگاری باز دلم پر از غصه شد..اگه من نخوام ازدواج کنم کیو باید ببینم..مامانم از صورتم فهمید ناراحت شدم..اومد کنارم گرفتم تو بغلش و گفتم:
-دختر عزیزم من صلاحتو میخوام..تا کی میخواهی خودتو تو کار غرق کنی و به خودت فکر نکنی؟..من برا تو ارزوها دارم برا دختره ارشدم هزار تا فکر دارم..نمیتونم ببینم بخاطره منو خواهرت قید زندگی خودتو بزنی..

دستامو دورش حلقه کردم و گفتم:
-مامان کی گفته من بخاطره شما و بهار قید زندگیمو زدم؟..بزرگترین هدف من خوشبختی و رضایت شما بوده و هست این درست..اما من بخاطره دل خودم نمیتونم ازدواج کنم..مامانی من هیچ احساسی ندارم که به کسی بدمش..

دستشو کشید رو شالم و گفت:
-دختر من محکم بوده و میمونه..دختر من تو بدترین شرایط خودشو کشید بالا و شد پشتوانه مامان و خواهرش..تو باید از تجربه تلخی که داشتی درس بگیری نه اینکه بخاطرش قید زندگیتو بزنی..اون نامرد لیاقت تو و عشقتو نداشت..نمیخوام هیچوقت به اون فکر کنی..

من هرچقدر هم که محکم باشم بازم یه دخترم..بازم ظریف و شکننده ام..این محکم بودن هیچ چی از دختر بودنم کم نمیکنه..چونم شروع کرد به لرزیدن اما سعی کردم جلو اشکایه احتمالی رو بگیرم..من الان 4ساله یه قطره اشکم نریختم پس دیگه هم نمیریزم..

با صدایی که بی نهایت میلرزید و از این لرزش متنفر بودم گفتم:
-مامان من هیچوقت عاشق اون نبودم..فقط یه دلبستگی ساده بود..اون منو عادت داده بود به محبتهاش،به کاراش..اسم اون احساس حماقت بود نه عشق..
-خوب دخترم خودت که میگی حماقت بود پس چرا بخاطرش داری ایندتو تباه میکنی؟..بزار امشب خانواده سالاری بیان من مطمئنم از پسرش خوشت میاد..

پوزخنده تلخی نشست رو لبام..من دیگه در قلبمو به روی جنس مخالف بسته بودم اما مامان نمیخواست اینو باور کنه..من الان اگه سرپا هستم فقط بخاطره مامان و بهارِ..

من ازدواج کنم یکی دیگه هم به پایه من میسوزه..اونم مادره میخواد خوشبختی منو ببینه..پس منم دلشو نمیشکنم تو مراسم حاضر میشم بعد رو پسره یه عیب میزارم ردش میکنم..خودمو از بغل مامان کشیدم بیرون..سعی کردم لبخند بزنم..اما اینقدر تلخ بود که مزه تلخش دهنمو هم تلخ کرد:
-باشه مامان..میرم اماده شم..

صورت مامان پر از شادی شد..نگامو دزدیدم تا این شادی رو نبینم..تا نبینم که مامانم برا عروس کردن من شاد شده..راه افتادم سمت اتاقم..از پله ها که رفتم بالا بهار پرید جلوم..با صورت شاد همیشگیش و چشمایی که برق میزد گفت:
-سلام بر خواهر من..خوبی عزیزِ اجی؟

سعی کردم همه غصه هامو فراموش کنم..من اگه الان اینی که هستم فقط بخاطره بهار و مامان بوده پس نباید مشکلاتم رو رفتارم با اونا تاثیر بزاره..با لبخند شادی مثل خودش جوابشو دادم:
-سلام بر عشق من..خوبم عزیزم تو چطوری؟..دانشگاه خوش گذشت؟

بهار 2سال از من کوچیک تر بود 24سالش بود..دندونپزشکی میخوند و خیلی هم به رشته اش علاقه داشت..چسبید بهم چلپ چلپ بوسم کرد و گفت:
-همه چی عالیه خواهر قشنگم..
بوساشو بی جواب نزاشتم و گفتم:
-من بهت افتخار میکنم..

یکم نگام کرد بعد چشماش پر از اشک شد..با چونه لرزون گفت:
-من باید به داشتن خواهری مثل تو افتخار کنم..اگه تو نبودی معلوم نبود چی به سره ما میومد..
بغلش کردم و گفتم:
-بهارم هیچوقت،هیچوقت نمیخوام این حرفارو بشنوم..باشه؟

سریع با پشت دستش اشکایی که داشتن میریختنو پاک کرد و گفت:
-چشم چشم نفسم..
میخواستم حالشو عوض کنم..با ناله گفتم:
-بهار امشبم خواستگاریه..من از دسته این مامان چیکار کنم؟

بهار زد زیر خنده..اینقدر خندید که اشک از چشماش سرازیر شد..منم با لبخند نگاش میکردم..عاشق خواهرم و مامانم بودم..حاضر بودم اونا بشن دوتا بُت من بپرستمشون..بهار یه اخلاقی داشت وقتی ناراحت میشد خیلی زود همه چی یادش میرفت و شروع میکرد به شادی کردن..خیلی انرژی داشت..این اخلاقشو خیلی دوست داشتم..

وقتی خنده هاش تموم شد گفت:
-خواهری تو که بلدی بپیچونی..این یکی هم مثله بقیه بپیچون بره..
چشمکی بهش زدم و گفتم:
-من واردم..اما انگار این یکی خیلی جدیه..مامان گفته تا دلیل قانع کننده ای نداشته باشم نمیزاره خاستگاری رو بهم بزنم..

بهار چندبار زد رو شونم و گفت:
-اوه اوه پس گاوت زاییده دوقلو..برو لباس رزم بپوش که قراره بری جنگ..
-وای بهار تو دلمو خالی نکن..
-قربونت برم شوخی میکنم..
-باشه من برم اماده شم..
-چیزی نیاز داشتی صدام کن..
-باشه..
.

 

برای دانلود این رمان به صورت pdf رو ادرس زیر کلیک کنید 

 

https://up.20script.ir/file/4888-baran-bahari.pdf

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا