رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 19

5
(5)

 

 

خودم و زدم کوچه علی چپ و یه لبخند فوقِ ضایع زدم و خواستم بتمرکم رو زمین که با دوباره شنیدن صداش سرجام میخکوب شدم:

_از کجا میدونی از بهروز بهتر نیستم؟
نمیدونستم چی بگم یا اصلا چطوری گندم و جبران کنم و پشتم و کردم بهش:

_یه فکری کن واسه خلاصی از اینجا!
اما عماد که تموم حواسش به اون قضیه لعنتی بود نه تنها موضوع رو عوض نکرد بلکه یه دفعه دستاش و دور کمرم پیچید و این بار تو گوشم تکرار کرد:

_نگفتی؟!
کلافه از ادامه پیدا کردن بحثی که باعث دلهرم شده بود دستش و از کمرم جدا کردم و برگشتم سمتش:
_اصلا برام اهمیتی نداره!
بیخیال شونه ای بالا انداخت:

_واسه من مهمه!
و دستش رفت سمت لباسش که چشمام و محکم رو هم فشار دادم و گفتم:
_میخوام برم خونمون!
که در عین ناباوری این بار دستای منو گرفت و گذاشت رو کمر خودش!

از این خیس بودن لباس زیرش داشت حالم بهم میخورد و تقلا میکردم که دستام و بکشم و عماد خان مانعم میشد!

با حرص نفسم و بیرون فرستادم و با تموم قدرت خواستم دستم و بکشم که خوشبختانه عماد آمادگیش و نداشت و به محض کشش پر قدرت من دستام و ول کرد و حالا انگار دستم محکم خورده بود به جایی که نباید میخورد!

با حس این برخورد چشمام و بستم و آب دهنم و به سختی قورت دادم ولی وقتی چند ثانیه گذشت و جز سکوت چیزی نشنیدم یکی از چشمام و باز کردم و با دیدن عماد که خم شده بود و چشماش داشت از حدقه میزد بیرون نگران شدم!

مثل اینکه به بد جایی زده بودم..
با هر لحظه سرخ تر شدنش بیشتر ترسیدم
و فکر کردم باید چیکار کنم تو این ۶ متر اتاق که ناخوداگاه دستم و مشت کردم و گفتم:

_مثل من فوت کن!
و دست مشت شدم و فوت کردم،
که عماد هم مثل من مشغول فوت کردن تو دست مشت کردش شد!

مثل مربی بالا سرش وایساده بودم و هی به کارم ادامه میدادم و اونم درست مثل من این کار و میکرد که یه دفعه بعدِ یکی دو دقیقه زد زیر خنده!

اون میخندید و من که هنوز درگیر سکانس قبلی بودم داشتم فوت میکردم که بین خنده گفت:
_محکم تر!
و من تازه فهمیدم حالش خوبه و داره من و مسخره میکنه!
دست به سینه روبه روش وایسادم و دماغم و تو صورتم جمع کردم:
_پس حالت خوبه!

یه ‘آخِ’ آروم گفت و دوباره خم شد:
_نه با فوت که خوب نشد!
مثل خودش خم شدم و گفتم:
_جدی ؟حالا چیکار کنم که بهتر بشی؟

چهرش گرفته شد و با صدای آرومی جواب داد:
_با فوت که خوب نشد ولی با بوس…
با شنیدن جمله ای که داشت میگفت یه دونه محکم کوبیدم تو سرش که ناباورانه سرش و آورد بالا و خیره تو چشمام خواست حرفی بزنه که ‘هیسِ’ کشیده ای گفتم و ادامه دادم:

_نمیخوام چیزی بشنوم!
صاف وایساد سرجاش و سر کج کرد و این بار لحنش مظلومانه شد:
_بابا منظورم بوس روی لپم بود!
و با انگشت اشارش کوبید روی گونه سمت چپش:

_اینجا!
چپ چپ نگاهش کردم و بعد رو ازش برگردوندم که زیر لب و خیلی آروم گفت:
_حالا تو اگه میخوای جای دیگه ای و بوس کنی من مشکلی ندارما!
و ریز ریزم خندید که اون خوىِ وحشی گریم بالا اومد و برگشتم سمتش:
_چی گفتی؟!

و با چشمایی که داشت واسش خط و نشون میکشید بهش نزدیک و نزدیک تر شدم که عمادم عقب عقب رفت و حالا با برخورد به دیوار پشت سرش متوقف شد و یه لبخندِ دوندون نما تحویلم داد:

_گفتم اگه بخوای منم میتونم بوست کنم!
و قبل از اینکه بهم مهلت جواب دادن بده یه بوسِ ریز از گونم کرد!
نفسم و عمیق بیرون فرستادم و سری واسش تکون دادم:

_تو آدم نمیشی!
خندید و از لای در نگاهی به بیرون انداخت تا ببینه باباش و اون چندتا مرد که استخر و گذاشته بودن رو سرشون در چه حالن و ما بین همین سرک کشیدن جواب داد:

_اگه من آدم شم که تو تنها میمونی!
نفس عمیقی کشیدم و از خدا طلب صبر کردم واسه تحمل این مرد و حرفی نزدم
که وسایلارو برداشت و گفت:
_حسابی سرشون گرمه اگه زرنگ باشی و چلاق بودنت اوت نکنه همش چند متر فاصله داریم تا اونیکی درِ خروجی!

و انگار میخواستیم از عملیات های فیلمای آمریکایی انجام بدیم که یه حوله تن پوش تنم کرد تا اگه خدایی نکرده لو رفتیم به غیرت آقا برنخوره و با جدیت زل زدیم بهم:

_آماده ای؟
سری به نشونه تایید تکون دادم و کلاه حوله رو کمی پایین کشیدم:
_آمادم…

 

با احتیاط کامل از اتاق زدیم بیرون.
با یه نگاه فهمیدم که ۵نفرن و همشونم سرگرم بودن!

جلو تر از عماد راه افتادم،
فقط یه کم مونده بود به اون درِ لعنتی برسیم اما با شنیدن صدایِ همون مرد یعنی بهروز انگار سرجام میخکوب شدم و دیگه حتی نفسی برای کشیدن نداشتم:

_اون کیه؟
نه تنها نم و توی شلوار خودم حس کردم بلکه احساس کردم عماد هم خودش و خیس کرده که فعلا جوابی از سمتش نمیومد!

داشتم زیر لب اشهدم و میخوندم که با جواب عماد انگار یه کمی جون گرفتم:
_دوستمه!
عماد نزدیکم شد و آروم تو گوشم گفت:

_تو فقط برنگرد!
و یه خنده مسخره خطاب به اونا ادامه داد:
_ و البته خیلی خجالتیه!
و در حالی که هیچکس نمیخندید به خنده هاش ادامه داد!

یه جوری استرس گرفته بودم که فکر میکردم الان دونه دونه موهام میریزه،
وضعیت بدجوری قرمز بود و عمادم با خنده های رو مخی و مزخرفش فقط داشت ته دلم و خالی میکرد!

نفس عمیقی کشیدم که صدای خنده های عماد قطع شد و این بار صدای خندید اونا بلند شد!

گیج بودم و نمیتونستم درکشون کنم!
صدای یکی دیگشون توی استخر پیچید:
_زکی!مگه دختره که خجالت میکشه؟!
و دوباره هرهر خندیدن…

نمیدونستم عماد میخواست چه جوابی بده یا اصلا میتونست جوابی بده یا نه و دستام و محکم مشت کرده بودم که عماد با صدای آرومی گفت:

_بالاخره هر آدمی یه ویژگی هایی داره و خجالتی بودن از ویژگی های ذاتیِ دوستِ منه!
و نفسی گرفت و ادامه داد:

_ما بریم فعلا!
و زد رو شونم تا راه بیفتم که اونِ بهروزِ لعنتی پارازیت شد:
_کجا؟مگه من میذارم رفیقِ تو تا اینجا بیاد و یه کم دورِ ما حال نکنه؟!

حس میکردم صداش هر لحظه از فاصله نزدیک تری بهم میرسه!
انگاری اون نزدیک میشد و ماهم دیگه کاری از دستمون برنمیومد،
خودم و آماده کرده بودم واسه آب شدن از شدت خجالت و دیگه حتی دستامم مشت نبود!

پشت سرم صداش و شنیدم:
_ببینمت آقا پسر
و خطاب به عماد ادامه داد:
_ندیده بودم همچین دوستِ ریزه میزه ای داشته باشی!
و یه دفعه زد رو شونم و خواست بچرخونتم سمتِ خودش که نمیدونم چرا اما پدرِ عماد ناجیمون شد:

_ولشون کن بهروز،برگرد اینجا!
نفسِ از شدت ترس گیر کرده تو سینم و آروم آروم بیرون فرستادم که یه دفعه دستم توسط عماد کشیده شد و به سرعت از استخر زدیم بیرون!

انقدر پریشون حال بودم که فقط دوست داشتم بدوعم و بدوعم تا برسم به بیرون از این خونه ی لعنتی،
حتی بدون توجه به دردِ خفیفِ پام حتی با همین حوله!

اما با رسیدن به راهرو و پله هایی که به بالا و داخلِ خونه منتهی میشدن عماد ایستاد و با کشیدن دستم باعث این شد تا من هم وایسم:
_خوبی؟!

بین نفس نفس زدنام سری به نشونه نه تکون دادم:
_اگه بابات نبود…
پرید وسطِ حرفم:

_آروم باش،چیزی که نشد!
و یه لبخندِ رضایت بخش زد که متقابلا لبخندی تحویلش دادم و عماد ادامه داد:

مردتیکه بهت دست زد؟
خیلی زود اخم جانشین لبخند دلنشین صورتش شده بود و نمیدونم چرا اما با دیدن این چهره ی پر جذبش بدجوری داشت قند تو دلم آب میشد که نوک بینیش و کشیدم و جواب دادم:
_خودت که دیدی فقط یه لحظه دستش و گذاشت رو شونم!

پوفی کشید و دست به سینه پشتش و کرد بهم:
_هزار بار به بابا گفتم من از این یارو بدم میاد اما نمیذارتش کنار،به قولِ خودش دوستِ دوران جوونیشه!

آروم خندیدم و رفتم پشت سرش و رو پنجه پا وایسادم و آروم تو گوشش گفتم:
_باشه قبول،ولی تیپِ الانت اصلا این حرفای جدی و بر نمیداره ها!
و قهقهه ای زدم که با پشتِ دست سرم و هول داد به سمتِ عقب و بعد برگشت سمتم:
_به این نکته اشاره نمیکردی میمردی نه؟!

زیر لب ‘اوهوم’ی گفتم و لباسام و از لای حوله ای که انداخته بود روی پله برداشتم:
_حالا خوبه لباسام و ندید!

و بیخیالِ حضورِ عماد شروع کردم به عوض کردن لباسام و داشتم دکمه های مانتوم و میبستم که روی پله کنارم نشست و به پام اشاره کرد:
_بهتره؟

آخرین دکمه رو هم بستم و جواب دادم:
_والا با این آب درمانی تاریخی و بعد هم تا اینجا دووندن من فلج نشم جایِ شکر داره!
آروم خندید:
_تو هیچیت نمیشه،خیالت راحت!

چپ چپ نگاهش کردم که چشمکی زد و با لحن با مزه ای ادامه داد:
_پهلوانان نمیمیرند!
و کمی بلند تر از قبل خندید…

 

باور کردنی نبود اما بالاخره تونستیم از اون خونه بزنیم بیرون و حالا سوار ماشین شده بودیم!
نفس عمیقی کشیدم و سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم:

_اینکه الان بیرونیم و خبری از بهروز نیست واقعا جای شکر داره!
بدون اینکه بخنده جواب داد:

_بهروز بهروز!ولش کن دیگه !
و ماشین و به حرکت درآورد که زیر لب با خودم زمزمه کردم:
_حالا اگه مثل خودت بود خوشت میومد ازش!
و آروم خندیدم که یه دفعه زد رو ترمز:

_چیزی گفتی؟
خودم و به بی خبری زدم و به ظاهر متعجب شونه ای بالا انداختم:
_نه،خیالاتی شدی؟

با لب و لوچه آویزون نگاهم کرد:
_حس کردم یه حرفی راجع به اون مردتیکه زدی!
و دوباره ماشین و به حرکت درآورد که لبم و گاز گرفتم تا از خنده نترکم و صدای ضبط و باز کردم:

_یه آهنگ درست حسابیم که نداری!
صدای ضبط و بست و با حالت خاصی برام چشم و ابرو اومد:
_آهنگ برا چیته خودم الان مثل بلبل برات چه چهه میزنم

و صداش و تو گلوش صاف کرد و خواست شروع به خوندن کنه که با صدای بلند گفتم:

_نه!نمیخواد!
چهره پر از ذوقش وا رفت و آروم گفت:
_چرا؟!
دماغم و بالا کشیدم و جواب دادم:

_دوست ندارم با شنیدن صدات پشه جمع شه!
و هرهر خندیدم که سری به نشونه تاسف برام تکون داد و پیچید تو خیابونی که مسیر خونه نبود:

_نشونت میدم!
با اینکه داشتم میخندیدم اما یه کمی از جناب آقا ترسیدم:

_کجا؟خونه ما از اونوره!
سریع جواب داد:
_کی گفته من میخوام برسونمت خونه؟

آب دهنم و صدا دار قورت دادم و گفتم:
_پس میخوای منو کجا ببری؟
پوزخندی زد و با جدیت به مسیر روبه رو زل زد:

_جایی که عرب نی انداخت!
لبام مثل یه خط صاف شد و مثل بز خیره شدم بهش که یه نگاه سرسری بهم انداخت:
_بستنی!
و پوفی کشید:
_نه بخاطر توها،خودم هوس کردم!
قهقهه ای زدم:
_تو که راست میگی…

بدون اینکه بهم جوابی بده شروع کرد به خوندن آهنگِ ‘کی بهتر از تو، عارف’ و حالا دیدم نه!
صداش همچینم بد نیست!
و در حالی که میخندیدم به صداش گوش کردم…

 

داشت به قول خودش چه چهه میزد که یهو آهنگ و یادش رفت!
نگاهش کردم که دیدم داره زور میزنه تا یادش بیاد اما بی نتیجه بود!

به زور جلوی خندم و گرفتم و آروم دوبار زدم رو شونه اش:
_عب نداره رفیق..خودم میخونم!

پوزخند زد:
_ببینیم و تعریف کنیم!
لبخند احمقانه ای روی لبم شکل گرفت و آستینام و دادم بالا و بعد دستام و بهم چسبوندم و با بشکن بابا کرم به آهنگی که میخواستم بخونم ریتم دادم:

_امشب مثل هر شب …
اما هیچی نشده قهقه ی آقا توی گوشم پیچید!
یه نگاه معنادار بهش کردم و کم نیاوردم و بزور جلو خنده ام و گرفتم و خواستم ادامه بدم اما با شنیدن صداش آهنگم نصفه نیمه موند:

_صبر کن ببینم مگه تو وطن من خوانندگی زن جماعت ممنوع نیست؟!
لبام مثل یه خط صاف شد و چند لحظه بعد جواب دادم:

_توام که تابع قوانین؟
همینطور که رانندگی میکرد شونه ای بالا انداخت:
_پ ن پ!

نفسم و پر حرص بیرون فرستادم و دست به سینه نشستم:
_بگو کم آوردی این بهونه ها چیه؟!

زد زیر خنده:
_کم آوردم؟
بدون اینکه نگاهش کنم سری به نشونه تایید تکون دادم:

_صدام از صدای تو بهتره!
صدای خنده های لعنتیش بالاتر رفت:
_ تو اصلا راجع به صدات حرف نزن!
با شنیدن این حرفش وا رفتم:
_منظور؟!

جلوی یه بستنی فروشی ماشین و نگهداشت و با لبخند برگشت سمتم:
_یعنی خدا همه ی نعمت هارو باهم نمیده!
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:

_مثلا نمیشه که هم خوشگلی بده هم هیکل خوب بده هم صدای خوب!همشون باهم که نمیشه خب!

با حرفاش بدجوری انگیزه گرفته بودم و فکر میکردم اگه به گفته عماد خان صدام خیلی خوب نیست در عوض خوشگل و خوش استایلم که دستم و گرفت توی دستاش و با صدای آروم تری گفت:

_ولی نمیدونم چرا همه رو یه جا به تو نداده!
و انقدر حرص درار خندید که دستش و محکم تو دستم فشار دادم تا صدای خنده هاش قطع بشه و همینطور هم شد:

_دستم شکست!
و تقلا کرد تا دستش و بکشه اما موفق نشد و من با پررویی گفتم:

_که خدا به من هیچی نداده؟!
در حالی که میدونستم دستش داره درد میکنه اما دوباره خندید:

_داده بابا داده!
دستش و ول کردم و چشم ى ابرویی براش اومدم که مشغول ماساژ دادن دستش شد:

_در عوض همه ی نداشته هات من و بهت داده!یه شوهر همه چی تموم که بدجوری از سرت زیادیه!
و قبل از اینکه موفق بشم با مشت بکوبم تو سرش در ماشین و باز کرد و پرید بیرون!

داشتم میترکیدم از خنده که با فاصله از ماشین وایساد و گفت:
_خانم چه بستنی ای کوفت میکنن؟
یه لبخند دندون نما تحویلش دادم:
_هرچی که آقا کوفت کنن!
با خنده سری تکون داد:
_فالوده بستنی!

 

خیلی طول نکشید که عماد با دوتا ظرف پر از رشته های فالوده و اسکوپ بستنی برگشت و الحق که چه بستنی ای بود!

عینهو قحطی زده ها داشتم بستنی میخوردم که متوجه زنگ گوشیش شدم،
منتظر نگاهش کردم که نگاهی به صفحه گوشی انداخت:

_بابامه!
و در حالی که چهره متفکری به خودش گرفته بود گوشی رو جواب داد:
_ جونم بابا؟
و اما نمیدونم بعد از این حرف چیا شنید که هر لحظه رنگش بیشتر پرید و ساکت شد!

گیج شده بودم و حتی یادم رفته بود که قاشق بستنی تو دهنم مونده و منگ نگاهش میکردم که زیر لب ‘باشه’ای گفت و گوشی رو قطع کرد!

با همون قاشق تو دهنم شروع کردم به حرف زدن:
_چیشده؟
نیم نگاهی بهم انداخت و نفسش و فوت کرد تو صورتم:

_تو اول اون قاشق و از تو دهنت در بیار بعد حرف بزن!
با اینکه زورم گرفته بود اما تازه متوجه شدم و قاشق و از تو دهنم بیرون آوردم که دستی تو موهاش کشید و ادامه داد:
_رژِ لبت!

متعجب نگاهش کردم و بعد انگشتی روی لبام کشیدم که با کلافگی سری تکون داد:
_خنگول،رژ لبت جامونده خونه دماوند!

و عمیق نفس کشید!
انقدر عمیق که باد داشت من و میبرد!
با این حال هنوز لال بودم و حرفی نمیزدم که با حرص چرخید سمتم و انگشت اشارش و محکم کشید روی لبم:

_نمیدونم حالا تو این و نزنی میگن لب نداره؟
دیگه بهم برخورده بود که دستش و هول دادم و جدی جواب دادم:

_چته؟رژ لبم نزنم؟
دندوناش و رو هم فشار داد و گفت:
_تا وقتی گیجی نه!
و ماشین و روشن کرد…

بستنی حسابی کوفتم شده بود و فقط داشتم آب شدنش و تماشا میکردم،
انقدری از دست عماد دلخور شده بودن. که حتی دلم نمیخواست یه کلمه حرف بزنم و حالا اون بود که غر میزد:

_اگه رژت و از تو کیفت درنمیاوردی و جانمیموند تو خونه اینطوری نمیشد!
بی مکث جواب دادم:
_موند که موند فدای سرم!

و در عین ناباوری جواب داد:
_پس بریم جواب بابامم و بده…

 

سکوت سنگینی فضارو پر کرده بود
گیج حرفش بودم:
‘بریم جواب بابامم بده’؟
یعنی من باید به آقا بهزاد توضیح میدادم؟!

سرم و چند باری به اطراف تکون دادم تا ذهنم خالی شه از این فکر مسخره و گفتم:
_من دیرم شده سریع تر من و برسون!

تک خنده ای کرد:
_نه دیگه باید جواب بابام و بدی!
داشتم از حرص خفه میشدم و نمیتونستم جوابی بدم که ادامه داد:

_بهش میگی اومده بودیم خوش گذرونی بعدشم که از استخر اومدیم بیرون من رژ زدم و متاسفانه رژم جاموند!
و این بار بلند بلند خندید که کلافه برگشتم و بهش توپیدم:

_من میخواستم بیام یا جنابعالی عین جن جلوم ظاهر شدی و من و بردی برای آب درمانی؟
و با یه مکث کوتاه ادامه دادم:
_هه!آب درمانی…

درحالی که میخندید سری به نشونه تایید تکون داد:
_آره توام اصلا دلت نمیخواست که بیای!
چند ثانیه ای زل زدم بهش و بعد در عین ناباوری نمیدونم چرا اما خیلی احمقانه جواب دادم:

_من فقط دلم بستنی میخواست!
که دیگه ترکید…
یکی نبود بگه دختر آخه تا حالا بستنی نخوردی؟
بستنی ندیدی؟
چه مرگته که همچین جواب میدی!

اما گندی بود که زده بودم و حالا سعی داشتم جمعش کنم:
_منظورم اینه که هوا گرم بود بستنی میچسبید یعنی…
دستش و به نشونه اینکه ادامه ندم آورد بالا:

_باشه نمیخواد ادامه بدی!
و دوباره خندید که فقط نگاهش کردم و خودش بین خنده گفت:
_ سر راه یه کارتن برات بستنی کیم میخرم بخوری عزیزم!

کم مونده بود بخاطر این مسخره کردنش به گریه بیفتم که چشمام و بستم و با جیغ گفتم:

_من غلط کردم عماد،فقط منو برسون خونه!
صدای خنده هاش که آروم شد چشم باز کردم متعجب نگاهم میکرد،
پوفی کشیدم:

_آدم چیز بخوره جلو تو یه سوتی بده یا حرفی بزنه!
همزمان با قرمز شدن چراغ سر چهارراه ماشین و نگهداشت و کامل برگشت سمتم:

_چیز؟!
و من که دیگه طاقت نداشتم بخواد مسخره بازی دراره سرم و انداختم پایین و در حالی که دستم و کنار سرم تکون میدادم جواب دادم:
_هر چیزی غیر از اونی که تو فکرته…

 

باور کردنی نبود،
اما بالاخره از شر این عماد روانی خلاص شدم و رسیدم خونه!
در سالن و باز کردم و خواستم قبل از دستگیری توسط مامان برم تو اتاق که صداش و پست سرم شنیدم:

_خوش گذشت؟!
قشنگ نم و تو شلوارم حس کردم،
یعنی فهمیده بود؟
خدایا،
هنوز بلاتکلیف قضیه بابای عماد بودیم و حالا باید جواب مامانم میدادم؟!

سکوتم که طولانی شد اومد روبه روم:
_زبونت و موش خورده؟
لبام مثل یه خط صاف شد و گردنم و کج کردم،

نمیدونم چرا داشتم این حرکات احمقانه رو انجام میدادم اما همچنان داشتم دلقک بازی درمیاوردم و مامان و نگاه میکردم که محکم از دو طرف شونم گرفت و صاف نگهم داشت:
_فکر کردم موش زبونت و خورده نگو عقلتم از دست دادی!
مث یه موش ترسو آب دهنمو صدا دار قورت دادم که چشم های مامان ریز شد و جوری نگاهم کرد که دلم میخواست داد بزنم غلط کردم چیز خوردم اصن
ولی سکوت و ترجیح دادن به هر حال و با لبخندی احمقانه گفتم:
_مامان من خیلی خسته ام میشه ولم کنی برم بخوابم
ابروهاش بالا پرید:

_چرا خسته ای؟!
از این حرف مامان ناخوداگاه پره های دماغم باز شدن و چشمام توی کاسه چرخیدن:

_پونه رو که میشناسی،آدمو دیوونه میکنه،خستگی مال یه دقیقه اشه..
نگاهش هنوز مشکوک بود
که با ریتم بندری شروع کردم به خوندن و لرزش شونه و دست هام:

_مشکوکم..مشکوکم به تو..
یکی زد توی سرم:
_آرزو به دل موندم که آدم شی و نشدی..
و رفت
نفسمو پر استرس مو بیرون فرستادم و بدو بدو به سمت اتاقم رفتم…

 

در اتاق و بستم و بعد خودم و ولو کردم روی تخت،
تموم تنم و بیش تر از همه پاهام خسته شده بود و بدجوری بی حال بودم و همین شد که نفهمیدم کی خوابم برد…

#عماد

مشغول خوردن شام بودیم،
سنگینی نگاه بابارو خیلی خوب حس میکردم اما سرم و بالا نمیاوردم که نگاهمون بهم گره نخوره…
لعنتی یه جوری نگاه میکرد که اصلا اشتهام کور شد و چند تا قاشق بیشتر نتونستم بخورم:

_من میرم بخوابم!
و از روی صندلی بلند شدم که برم و اما این بابا بود که بالاخره صداش دراومد:

_چند دقیقه بیدار بمون میخوام راجع به اون دوستت که امروز برده بودیش خونه دماوند حرف بزنیم
و لبخند خبیثانه ای زد که مامان متعجب نگاهش و بین ما چرخوند و گفت:

_دوسته عماد؟خونه دماوند؟اونوقت تو اونجا چیکار میکردی؟
تو همین لحظه حس کردم چقدر عاشقِ مامانمم و خبر نداشتم!
لبخند خبیثانه ی بابارو که حالا دیگه اصری ازش نبود و با یه لبخند دندون نما تلافی کردم و گفتم:

_نگفتین بابا؟
از چشمای بابا خون میچکید و قشنگ معلوم بود داره تهدید میکنه که چیزی بگم خونم پای خودمه اما من که زیرک تر از این حرفا بودم و یه جورایی میخواستم خودم و خلاص کنم از جواب دادن به سوالای بابا و رسیدن به اینکه با یلدا تو استخر بودم شونه ای بالا انداختم:

_من با دوستم رفته بودم استخر و باباهم با…
با سرفه های الکی بابا زل زدم بهش و با چشمام بهش فهموندم که ‘حساب بی حساب؟’ و وقتی سرش و به نشونه تایید تکون داد روبه مامان ادامه دادم:
_با این یارو مهندسه،مگه نمیخواستین یه دستی به اون خونه بکشید؟

مامان اوهومی گفت:
_اصلا یادم نبود
و بابا جواب داد:

_میخواستم وقتی یه تغییراتی تو خونه دادیم سوپرایزت کنم!
و همچین با عشق زل زد به مامان که دلم میخواست دو سه تا کشیده جانانه به خودم بزنم تا ببینم بیدارم؟ و احیانا بهروز و دار و دستش و تو خواب ندیدم؟

تو دلم به افکارم خندیدم و راه افتادم سمت پله ها،
صدای بابا تو خونه پیچید:

_شبت بخیر آقا عماد،شبت بخیر!
تموم سعیم و واسه نخندیدن کردم اما نشد و همین باعث این شد که صدای خنده هام تو خونه بپیچه و مامان بابا و ارغوان باهم پچ پچ کنن که عماد امشب دیوونه شده و اما چه کسی میدونست بابا امروز با آقا بهروز حسابی خوش گذرونده؟

غرق همین افکار وارد اتاقم شدم و همزمان با ورودم زنگ گوشیم به صدا دراومد
گوشی رو از روی تخت برداشتم و با دیدن عکس یلدا با لبخند گله گشادی جواب دادم…

 

صدای غرغراش توی گوشی پیچید:
_چیکار کردی با پام؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

_علیک سلام!
بدجوری قاطی بود:
_چه سلامی چه علیکی؟
آروم خندیدم:

_حالا آرامشت و حفظ کن ببینم چیشده؟!
برای اولین بار به حرفم گوش کرد و یه کمی آروم شد:
_حس میکنم پام داره میشکنه!
و آخی کشید که چند ثانیه ای فکر کردم و بعد گفتم:

_میخوای دوباره بریم آب درمانی؟
و صدای خنده هام بالاتر رفت که یلدا هم به خنده افتاد:
_ببین من یه بار با تو اومدم واسه هفت پشتم بسه!
و قبل از اینکه من جوابی بدم ادامه داد:

_پام بهونه بود،زنگ زدم بهت بگم که فردا دارم میرم بابل
نمیدونم چرا اما صدای خنده هام ساکت شد:

_برای کارای دانشگاه؟
سریع جواب داد:
_آره دیگه یکی دوماه مونده تا شروع دانشگاه،فردا میرم ببینم چه خبره و احتمالا شب برمیگردم

دوباره فکرهای خفنی توی ذهنم جرقه زد که تو کسری از ثانیه پرسیدم:
_تنها میری؟
‘اوهوم’ی گفت که انرژی گرفتم:

_باهم میریم!
انگار گیج شده بود که تا چند ثانیه صداش در نیومد و بعد آروم گفت:
_چی؟چطوری؟

دراز کشیدم رو تخت و جواب دادم:
_به این صورت که تو سوار ماشین میشی وسط راه پیاده میشی میای پیش من و باهم میریم شمال!یه سفر یه روزه!
خندید:

_دیوونه شدی؟من اونجا باید برم خونه دایی ای خاله ای کسی اگه دیر بشه
_دیوونگی مالِ یه لحظشه،تو فقط به حرف من گوش کن اگه ساعت ۵ونیم ۶صبح بزنیم بیرون من ٣نصفه شب برت میگردونم تهران!

پوفی کشید که ادامه دادم:
_حالا برو بخواب که صبح مسافریم!
با شوق خندید:
_تو دیوونه ترینی که نمیترسی اتفاقی بیفته!

گوشی و نزدیک لبم بردم و آروم زمزمه کردم:
_اصلا بذار یه اتفاقی بیفته تهش اینه که نامزد سابقم دوباره مال من میشه دیگه
و بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله دیگه خداحافظی کردیم در انتظارِ رسیدن فردا…

 

پشت سر ماشینی که یلدا توش بود ایستادم که با لبخند پیاده شد و در حالی که سرش و تکون میداد اومد سمت ماشین و سوار شد:

_سلام
ماشین و به حرکت درآوردم:
_راننده که چیزی نگفت؟
با خنده جواب داد:
_چی بگه وقتی داداشم وسط راه اومده دنبالم؟
و بلند بلند خندید که شونه ای بالا انداختم:

_اولش که استادت بودم بعد نامزد سوری بعد نامزد سابق حالاهم که داداشت شدم!
و با نفس عمیقی ادامه دادم:
_خدایا شکرت!

صدای خنده هاش همچنان فضای ماشین و پر کرده بود:
_باورم نمیشه داریم باهم میریم شمال!
صدای ضبط و باز کردم و گفتم:

_باور کن که امروز میخوام ببرمت دریا و کلی خیست کنم!
سرش و تکیه داد به صندلی:
_البته اگه بابات و دوستاش اونجا خفتمون نکنن!

خندم گرفت:
_اینا همش میشه خاطره یه روز میشینی واسه بچه هامون تعریفشون میکنی!
چشماش و تو کاسه چرخوند:

_خب اگه اونا بدونن من و تو چه غلطا که نکردیم و خدایی نکرده ازمون الگو بگیرن که من آتیششون میزنم!
حالت متفکری به خودم گرفتم:

_راست میگیا من اصلا طاقت داشتن دختری مثل تورو ندارم!بلا به دور!
صاف نشست سرجاش:
_نکه من طاقت پسری مثل تورو دارم!
با یه کم مکث جواب دادم:

_خیلی خب پس بخاطر اینکه بچه خدایی نکرده به خودمون بره از پرورشگاه یه جفت خوشگلش و میاریم،خوبه؟
دماغش و تو صورتش جمع کرد:

_شک نکن اون بچه خیلی بهتر از بچه ایه که از تو باشه!
و زد زیر خنده و تا اومدم جواب بدم ادامه داد:

_ هیس،میخوام بخوابم!
یه جوری با این حرفش زد تو ذوقم که اون حرفم و کلا یادم رفت و گفتم:

_با همون آژانس میرفتی دیگه!
تک چشمی نگاهم کرد:
_تو یا اون چه فرقی داره؟!
و خمیازه ای کشید و بلافاصله چشماش و بست!

دلم میخواست خرخرش و بجوم ولی با راه افتادن صدای خور و پفش نگاه معنا داری به آسمون کردم و ناچار ضبط ماشین و خاموش کردم که خانم راحت بخوابن…!

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا