جلد دوم رمان اسطورهرمان

جلد دوم رمان اسطوره

1.5
(2)

 

 

رمان: اسطوره

نویسنده : P*E*G*A*H

فصل دوم

پنج ماه بعد
شاداب:

-دریغ از ذره ای شعور تو اون کله ی پوک تو…

کتابهایم را توی کولی گذاشتم و گفتم:

-آخه خنگ خدا…واسه حلقه و طلا و لباس خواب خریدن که لشکرکشی نمی کنن.خودتون دوتا برین..بی سرخر..بی مزاحم…

پا روی پا انداخت و گفت:

-می گم خری واسه همینه…آخه من چطوری با این پسره برم لباس زیر بخرم.

خندیدم:

-وا…تو رو چه به این حرفا…از بس ترموستات ترموستات کردی که دیگه منم مشخصات دقیقش رو می دونم…اونوقت الان شده پسره؟ازش خجالت می کشی؟

خودش را جلو کشید و گفت:

-اولش اینکه تو غلط می کنی مشخصات ترموستات شوهر منو بدونی دختره ی بی حیا…بعدشم حالا من یه غلط اضافه کردم…تو که می دونی تا حالا انگشتمونم به هم نخورده…

لپش را کشیدم و گفتم:

-آخرش که چی؟بالاخره که باید قید این خجالتا رو بزنی.چه بهتر که از همین لباس خواب و لباس زیر شروع کنی…

چشمکی زدم وادامه دادم:

-اصلا اصلش اینه که این چیزا با سلیقه اون باشه.

صورتش گلگون شد…نیشگونی از بازویم گرفت و گفت:

-کوفت…بی تربیت…از موقعی که با این کردکه می چرخی خیلی چشم و گوشت باز شده ها…اثر منفی گذاشته روت…فکر نکن من حواسم نیست.

با لبخند از جا بلند شدم و گفتم:

-جهت اطلاع و سوزوندن یه جایی از شما…الانم دارم می رم پیشش.

با حرص گفت:

-ما رو ببین یه عمر رو دیوار کی یادگاری نوشتیم…اینه رسمش شاداب خانوم؟حالا اون کردکِ اوزون بُرُن از من واجب تر شده؟می خوای تو حساس ترین مرحله زندگیم منو رها کنی بری بچسبی به اون؟معنای دوستی اینه؟خیلی نامردی…

ضربه ای به بینی اش زدم و گفتم:

-الان که حساس نیست…ولی قول می دم تو قسمت حساسش حضور داشته باشم…فقط تخت پایه بلند بگیرین که اون زیر جا شم…آخ که چه برنامه هایی دارم واسه اون مرحله حساس زندگی تو…

چشمانش را ریز کرد و گفت:

-خیلی بی ادب شدی شاداب…گمشو برو دیگه نبینمت…مامانم گفته با دخترایی مثل تو نگردم…آویزون…سر برادر اولی رو که خوردی…حالا نوبت این یکیه؟اصلا لیاقتت همون اَرٌه ماهیه…برو تا منو هم به انحراف و راههای خلاف نکشوندی…رفیق ناباب…دوست نا اهل…

دستم را برایش تکان دادم و گفتم:

-باشه..پس من رفتم…خوش بگذره…اتاق پرو که رفتی حواست به خودت باشه…

صدایش را از توی کلاس می شنیدم…

-زهرمار..نامرد..بی وفا…بی معرفت…نوبت تو هم میشه..حالا می بینی…شاداااب…کجا می ری؟صبر کن…ای بمیری الهی…

موبایل ارزان قیمت اما محبوبم را از جیب درآوردم و دوباره پیامکی را که از طرف دانیار رسیده بود خواندم.

-تا ده دقیقه دیگه می رسم.

ساعت گوشی را نگاه کردم…هنوز ده دقیقه نشده بود.کمی مقابل در ورودی دانشگاه قدم زدم تا صدای تک بوقهای خاص خودش توجهم را جلب کرد..مثل همیشه…سه بوق کوتاه..اما بی فاصله…می دانستم از فس فس کردن بدش می آید.سریع خودم را به ماشین رساندم و سوار شدم.

 

 

پارت های رمان    http://roman-man.ir

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫14 دیدگاه ها

  1. چرا اینجوریههه
    مگه جلد دوم نیست؟؟؟؟
    جلد اولش که باهم ازدواج کرده بودنو دایی هم فوت کرد.الان این جلد دومه برگشته به زمان قبل؟؟؟؟؟؟
    خیلی جاهاش هم که همون جلد اوله
    میشه یکی بگه این دقیقا چیه؟؟؟؟؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا