رمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت 12

5
(1)

 

نمیدانست من خیلى وقت است مغز و احساسم پیر شده است …
من از مردن و بدترین دردها هراس نداشتم تنها وحشت من فراموشى معینم بود…
کار در کانون اصلاح و تربیت میان دختر هاى نوجوانى که شرایط سخت زندگى آنها را به سمت بِزِه کشیده بود گاهى مرا عجیب یاد نوجوانى ام مى انداخت در وجود من هم همیشه یک شجاعت احمقانه که از انجام همه نباید ها لذت میبرد وجود داشت که قطعا اگر عمه در زندگى ام نبود بدترین ها را مرتکب میشدم!!
دخترکانى از دامان خانواده هاى از هم گسیخته و یا زاده اعتیاد و فقر و هرگونه جرمى
بعضى از آن ها با جرم و اعتیاد متولد شده بودند
تعدادى پرخاشگر و تعدادى گوشه گیر
همه غم ها و بدبختى هایم را در کنارشان ناچیز میدیدم
دخترى که مورد تجاوز پدرش قرار گرفته بود او را کشته بود
دختر ١۵ ساله اى که به زور ازدواج کرده بود و شوهر معتادش او را مجبور به خود فروشى کرده بود و چون امتناع کرده بود تمام بدنش را داغ گذاشته بود و بالاخره از او یک ساقى مواد حرفه اى ساخته بود

در زندگى هیچکدام نه معجزه اى مثل عمه وجود داشت نه ناجى نهیب زن عاشقى چون معین من…
حال جسمى ام خوب نبود سادات خانم مجبورم کرد چند وقتى پیشش بمانم
تقریبا هرشب تب میکردم دکتر زند همچنام مصر بود که جز پرفسور شمس کسى نمیتواند این بیمارى را متوقف کند حق داشت آن پیر مرد در حرفه خودش بى نظیر بود
در این هشت ماه دورى و جدایى و فرار با سخت ترین شرایط زندگى با این بیمارى کنار آمده بودم
با چادر نماز عمه
فیلم هاى عماد و خانواده ام
با خاطره بازى جان جانانم…
کاب*و*س ها هم بودند اما آن شب ، در گیرى پیمان و معین و تن خون آلود معینم بدترینش بود
از خواب که بریدم نامش را صدا زدم یادم نبود ١٠ ماه بیشتر است که شبها تنها میخوابم !!!
چه نیاز ضرورى است بودن ” او” در کنارت،آن زمان که وحشت زده با گونه هاى خیس از کاب*و*س بیدار میشوى و تن تبدارت را در آغوش میفشارد و زمزمه میکند:
فقط یک خواب بود نترس من همیشه کنارتم…
***
تبم ممتد شده بود از شب قبل هر کار کردیم پایین نمى آمد سادات خانم با نگرانى با تلفن شخصى دکتر زند تماس گرفت و نیمه شب مرا به بیمارستان بردند اصلا توقعش را نداشتم که فداکارى یک پزشک باعث بر ملا شدن راز من شود
دکتر زند که فکر میکرد مشکل مالى دلیل سرباز زدن م
ن براى مراجعه به دکتر شمس است با وساطت و معرفى من دکتر را شبانه به این بیمارستان آورده بود
دکتر شمس که با هدف کمک به یک زن تنها و فقیر آمده بود با دیدن من شوکه شد اینقدر حالم بد بود که نتوانستم التماسش کنم به معین خبر ندهد از حال رفته بودم…
وقتى که به هوش آمدم از اینکه تنها سادات خانم کنارم بود خوشحال شدم
_ حالت بهتره دخترم؟
_ چند ساعته اینجام؟
صورتم را نوازش کرد
_ هنوز یک ساعتم نشده، دست این دکتر شفاست تبت بند اومده

هراسان گفتم:
_ دکتر شمس کجاست باید ببینمش
_ الان صداش میکنم مادر
سادات خانم که رفت خودم سوزن سرمم را از دستم کشیدم خونش شدید بود اما اهمیتى نداشت ماندنم جایز نبود قطعا به معین خبر داده بود هنوز سست بودم و سرگیجه داشتم پرستار که وارد شد و من را در آن وضعیت دید شروع به غر غر کرد اما نتوانست مانعم شود همه توانم را جمع کرده بودم که از آن بیمارستان بروم
در راهرو با دکتر شمس و سادات خانم مواجه شدم
دکتر با تعجب نگاهم کرد
_ یلدا هنوز میخواى فرار کنى؟
_ شما دکتر منى و محرم اصرار مریضتون امیدوارم به معین خبر نداده باشین
لبخند موجهى زد و گفت:
_ ١ دکتر میتونه واسه پیشرفت درمان با همکارش مشورت کنه خانم نامدار
معنى حرفش را تا آخر خواندم
_ واقعا که !! توجیه مسخره اى بود همکارتون تخصصش قلبه نه مغز
باز از همان نوع لبخند تحویلم داد
_ اتفاقا مشکل اصلى تو وقتى حل میشه که وقتیه که قلبت درمان بشه وقتى درد قلبت التیام پیدا کنه مانع پیشرفت این بیمارى میشه این نتیجه ٣٣ سال تحقیقاتمه، الانم فکر نکنم بیشتر از نیم ساعت بتونى سرپا بمونى واسه ثابت شدن وضعیتت حداقل ٢۴ ساعت باید از مغزت کار اضافه نکشى راه رفتن احتیاج به کنترل و دستور اندام هاى حرکتى توسط مغز داره بهتره ثابت باشى
نه محال بود بى حرکت بمانم تا معین برسد ٨ ماه با خودم و احساسم نجنگیده بودم که حالا راحت تسلیم شوم من اگر بعد ٨ ماه ببینمش چه جوابى براى آن عکس ها جز شرمندگى دارم؟! هرچه قدر هم سرهنگ طلوعى توضیح داده باشد باز هم من شرم دارم…
رو بر گرداندم باید میرفتم دکتر با صداى بلندترى گفت
_ دارى خودکشى میکنى؟ میتونم دستور بدم مانعت شن
سادات خانم دلش طاقت نیاورد قسمم داد
_ یلدا تو رو ارواح خاک عزیزات نرو مادر حالت خوب نیست
_ میریم ١ بیمارستان دیگه تو رو خدا کمکم کن
با مهربانى و مثل همیشه زیر بغلم را گرفت دکتر شمس دیگر حرفى براى گفتن نداشت
در آسانسور باز شد و به طبقه هم کف رسیدیم
دیدمش!! معین من بود!!!
خودم را میان جمعیت پنهان کردم
نفس نفس زنان وارد بیمارستان شد هراسان بود ٢ نفر از کارمند هایش هم همراهش بودند
چه قدر عوض شده بود!!!
خیلى لاغرتر و شکسته شده بود
تا به حال با آن هجم ریش ندیده بودمش!!
مثل اکثر اوقات سر تا پا مشکى پوشیده بود
نگاهش پر از غم و درگیر یک جست و جو بود
جمعیت که متفرق شد پشت دیوارى پنهان شدم و دست سادات خانم را کشیدم
_ از در پشتى بیمارستان باید بریم
بیچاره هرچه میگفتم انجام میداد زیر بغلم را گرفته بود و کمکم میکرد حتى راه رفتن قدرى برایم مشکل شده بود
بالاخره به در خروج رسیدیم سادات خانم گفت _همینجا بنشین تا ماشین بگیرم بیام همینجا سوارت کنیم
واقعا نا نداشتم روى یک پله نشستم و سرم که شدید گیج میرفت را میان دستانم گرفتم قلبم از وقتى دیده بودمش ریتمیک مینواخت لعنت به من که معین را با حماقتم تا مرز مرگ و سکته بردم مرد من خیلى شکسته شده بود…
من محو گذشته شدم! چه قدر همان چند ثانیه دیدنش مرا به جنون کشیده بود طور دیگرى نفس میکشیدم
چرا اگر سرنوشتم جدایى بود باید چنین دیوانه وار عاشق این مرد میبودم؟ خدایا سادات خانوم همیشه میگه هیچ کاریت بى حکمت نیست هیچ رنجى به اجر نیست
حکمت این عشق چیه؟
وقتى به معین فکر میکردم و تجسمش میکردم ارتباطم با دنیاى بیرون کاملا قطع میشد
عطرش همه جانم را تسخیر میکرد این عطر چه قدر ارزشمند و منحصر به خود معین بود تلخ و خواستنى
چشم هایم را بسته بودم و در گذشته و خاطراتم غرق بودم
سرم را میان دستانم محکم میفشردم
عطرش !!
سرش را که روى پایم میگذارد چشمانم ناخودآگاه باز میشود
این معین است که روى زمین زانو زده است چون کودکى سرش را روى پاى من گذاشته است؟!
شانه هایش میلرزد
خدایا باور کردنى نیست خشکم زده است
توان انجام کوچکترین حرکتى را ندارم
رویا میبینم؟!
همه زمان و جهان متوقف شده است انگار فقط ما در این دنیا هستیم و بس!!
خدایا این صداى بم و مردانه توام با گریه مرا به جنون میکشاند
_ اى بى معرفت ، بى معرفت
مرا بى معرفت میخواند؟!
منى که همه معرفتم را خرج جدایى کردم تا با وجودم دلیل عذابش نباشم
من توان حرف زدن ندارم لال شده ام و این مرد چه قدر ضعیف شده است
_ تو که منو کشتى یلدا تو منو کشتى ٢۴٧ هر روزه حتى یک ثانیه آرامش نداشتم
تو منو کشتى بى معرفت

دلم میخواهد خرمن مشکى موهایش را نوازش کنم
چرا سرش را بالا نمى آورد ؟
سادات خانم رو به رویم ایستاده است چادرش را روى صورتش گرفته است و میگرید
بغض ٨ ماهه ام خیال دریا شدن دارد
شروع میشود بى مهابا گریه میکنم سرش را در آغوش میگیرم و سرم را روى سرش میگزارم
حال هر دو از شدت گریه میلرزیم
چه کار کردم با غرور و هیبت این مرد چه کردم؟
سرش را بلند میکند
نگاهش دریایى است براى خودش
توان نگاه کردنش را ندارم
دستانم را میگیرد و جلوى صورتش میبرد و ب*و*سه بارانش میکند
اشک من هنوز تمام نشده است…
سرم پایین است
با پشت دست اشکهایم را پاک میکند
_ گریه نکن تو رو خدا تو دیگه گریه نکن عزیز من
مرا بخشیده بود؟
همه توانم را براى گفتن این جمله جمع کردم
_ از اینجا برو معین
نگاهش سر تا سر غم و عجز و تمنا شد
_ نگو دیگه نگو، من کجا برم ؟ کجا برم آخه بى انصاف
من با خدایم عهد کرده بودم، زیر عهد زدن کار من نبود من باید از معین دور میشدم
مجبور بودم نقش بى عشقى بازى کنم
_ دوستت ندارم از ،
زندگیم برو داشتم راحت زندگى میکردم
با بى رحمى از جایم بلند شدم
با استرس بلند شد
کوه من هنوز قرص و استوار بود و محکم ترین تکیه گاه عالم…
کاش میشد براى آخرین بار در آغوشش بکشم
ولى باید میرفت قدم اول را که برداشتم شانه هایم را محکم گرفت
_ یلدا خواهش میکنم خواهش میکنم
باید محکم میبودم قدم بعدى را برداشتم ولى توانم تنها همان یک قدم بود دنیا باز تیره شد و من در آغوشش سقوط که نه صعود کردم…
***
به هوش که آمدم همه تنم جز دست چپم یخ بود
چشمانم را گشودم دستم را میان دستانش گرفته بود و به من چشم دوخته بود
این نگاه چه قدر حرف داشت
صدایش پر بغض بود
_ عشقم خوبى؟
چه قدر حض میکردم از شنیدن عشقم گفتنش
بر خلاف میل باطنى ام رو بر گرداندم
از پنجره اتاق فهمیدم در بیمارستان خود معین هستم
_ واسه چى منو اینجا آوردى؟
_ چون باید خوب شى ، چه کردى با خودت آخه تو دختر ؟
_ من بدون تو هم میتونم خوب شم البته اگه نباشى خیلى بهترم ، قرار بود طلاق بگیریم چى شد؟
ب*و*سه اى روى پیشانى ام گذاشت
_ هیس استراحت کن به هیچ چى جز خوب شدنت فکر نکن
_ تا وقتى که تو باشى نمیتونم
خدا میداند من براى تا این حد بى رحم بودن چه قدر زجر میکشیدم…
_ میرم فقط آروم باش امشب رو بگذرونى خطر رفع میشه
از جایش که بلند شد نمیدانم چرا حریف خواهرانه هایم نشدم
_ عماد کجاست؟
کنجکاو بودم که چرا برادر عزیزم اینجا نیست؟
پنجه بین موهایش کشید
_ حق نداره بهت نزدیک شه نمیزارم با حماقت هاش باز اذیتت کنه
چه کسى میداند که یک خواهر هیچ وقت نمیتواند از برادرش کینه به دل بگیرد…
سمت سیستم صوتى اتاق رفت و آهنگ بى کلامى را پلى کرد
بى صدا و شکسته اتاق را ترک کرد و من ماندم آرامش آهنگى که مثل همه انتخاب هایش عالى بود
پشت گریه اینبارم موجى از آرامش و سبک شدن نهفته بود…
شاید بعد از این ١٠ ماه این اولین خواب آرام من بود
بیدار که شدم دلم میخواست مثل قبل کنار تختم باشد
اما نبود…
حتما به خاطر حرفهایم سعى کرده بود نباشد
هوا تاریک بود و ساعت اتاق نیمه شب را نشان میداد
وقت رفتن بود ؟
حالم خیلى بهتر شده بود
میدانستم عطر و حضور معین تنها داروى این بیمارستان ولى چاره اى نداشتم باید میرفتم
لباس هایم را از داخل کمد برداشتم و آرام و پاورچین درب اتاق را باز کردم
باور کردنى نبود معین روى صندلى دقیقا کنار درب اتاق سرش را به دیوار تکیه داده بود و به خواب رفته بود چه قدر معصومانه و خسته به خواب رفته بود
دلم میخواست گونه اش را میب*و*سیدم و نوازشش میکردم
خواب مرد من سبک بود
چشم هایش را که گشود دست و پایم را گم کردم
هراسان از جایش بلند شد
_ چرا از جات بلند شدى ؟ چى شده؟ چیزى احتیاج دارى؟
چه قدر مسترس بود
_ چرا منو ول نمیکنى؟
_چرا باید زنمو ول کنم؟
پوزخندى زدم و گفتم
_ اون چند ماه زنت نبودم؟ قرار بود این اسم نحس رو از شناسنامه ات پاک کنى که چى شد؟
_ حتى اگه خواستم زنم نباشى هیچ وقت فکرشم نکردم عشقم نباشى و ازم دور باشى و ولت کنم
جمله آخرش را با بغض تلخى گفت
_ یادته بهم گفتى عشق و دل کندن با هم نمیخونه!! اون روزها تو دل کندى الان من !!
_ محاله من و تو دل بکنیم
دستش که براى نوازش صورتم جلو آمد را پس زدم انگشت اشاره ام را به علامت تهدید بالا آوردم
_ دل کندم معین نامدار ، نه واسه بدى تو، واسه حماقت هاى خودم واسه اینکه جفتمون آروم بشیم دل کندم واسه اینکه جدایى بدى در راه نباشه دل کندم ، بیا باور کنیم راه من و تو جداست از اولش اشتباه بود

_ اینا همه هذیونه !! چرندیاته ، واسه ما راه و گریزى جز همدیگه وجود نداره ، حداقل واسه من که این طوره
_ چیه باز میخواى زور بگى؟ هر وقت دلت خواست زنت باشم و هر وقت دلت نخواست بندازیم از خونت بیرونو بگى هرى ، من زندگى جدیدمو دوست دارم اگه یه ذره واسم حرمت قائلى دست از سرم بردار قول میدم نمیرم و عذاب وجدان نگیرى
صدایش را طورى بالا برد که همه پرستارها
سمت ما سرک کشیدند
_ بس کن یلدا بس کن
قدرى صدایش را پایین آورد و درمانده روى صندلى نشست
_ چرا نمیفهمى بدون تو نمیتونم
بى رحم شده بودم
_ من میتونم تو هم سعى کن بتونى، اگه درد و نگرانیت مرضه منه قول میدم بیام بیمارستان تحت نظر دکتر شمس باشم فقط دست از سرم بردار
معین مطیع شده بود درمانده و مطیع !!
_ کجا میخواى برى این وقت شب؟
_ خونم
_خونت؟
_ آره به شکوه قصر تو نیست اما حداقلش آرامشه که با تو و توى زندگى تو نداشتم
بغض کرد شکست اما هیچ جز این نگفت
_ میرسونمت
اینبار نوبت اطاعت من بود
در ماشین را برایم باز کرد خودش در سکوت ولى با حالت عصبى پشت فرمان نشست
خم شد طبق عادت همیشه کمربندم را ببندد که مانع شدم و خودم کمربند را بستم
چند ثانیه خیره نگاهم کرد و بعد شروع به راندن کرد با دست چپش فرمان را هدایت میکرد و دست راستش هم به پنجره تکیه داده بود و انگشتش را محکم روى شقیقه اش فشار میداد هر ١ دقیقه حداقل چند بار به من خیره میشد
اما نگاه من به ظاهر سرد و خشک فقط به روبه رو و خیابان ممتدى که میرفت مرا به جدایى دوباره بکشد مانده بود!!
امان از باران اسفند ماه که بى گدار به آب میزد و این جشن غم انگیز جدایى را محزون تر مى آراست…
من و بغض
معینى که میدانست عاشقم بارانم
و آهنگ سیاوش که انتخاب بى نظیر معین در آن لحظات بارانى و خلوت بکر و دونفره مان در ماشین بود
بارونى دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره
بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند تویِ یه آه
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
شونه به شونه میرفتیم
من و تو، تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو
بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ی من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن
شونه به شونه میرفتیم
من وتو، تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
صدایش میلرزید نگاهم کرد نگاهش کردم
_ هنوزم بارونو دوست دارى؟
( بارون زیبا ترین عاشقانه است براى من و تو)
_ من هرچى که تو رو یادم بندازرو دیگه دوست ندارم…
سخت است انکار عشق وقتى وجودت را با اسم و عطرش بند زده اى
پایان قسمت ٧١
به نام ایزد بخشنده
#٧٢ قسمت ٧٢ این مرد امشب میمیرد
نزدیک خانه که رسیدیم با صداى آرام گفتم
_ همینجاست نگه دار
با تعجب خیابان را نگاه کرد و گفت:
_ وسط میدون آزادى؟!
_ ببین ارباب زاده تو محله اى که من زندگى میکنم با این ماشین اومدن درست نیست خیلى ها حسرت داشتن یه موتور گازى واسشون اونجا شده یه آرزوى له شده و ممنوعه اگه سرمایه کل محله رو هم روى هم بزاریم قیمت نصف این رخشت نمیشه
کلافه گفت:
_ این وقت شب بزارم تنها برى؟
پوزخندى زدم و گفتم:
_ تنهایى رو خوب یاد گرفتم، در ثانى اون اتوب*و*س گنده قرمزها رو نگاه کن اسمش اتوب*و*س تندرو شبانه روزیه من با اون میرم هم از ماشین تو بزرگتره هم حسرت سوار شدنش به دل کسى نمیمونه
متلک هایم را نشنیده میگرفت ماشین را کنار خیابان متوقف کرد و کاپشنش را از صندلى عقب برداشت و قبل من پیاده شد با تعجب پیاده شدم و پرسیدم کجا؟
در حالى که نزدیکم میشد گفت
_ میخوام حسرت سوار شدن اتوب*و*س تندرو به دل کسى نمونه منم جز کسى حساب میشم دیگه!!
کاپشنش را روى دوشم انداخت و یقه اش را محکم کرد و قنداق پیچم کرد
_ مسخره بازى در نیار برگرد
دستم را گرفت و به سمت ایستگاه برد اتوب*و*س که رسید و سوار شدیم در آن لحظات جدى خنده دار ترین پلان زندگى ام رقم خورد
معین نامدار سوار بر اتوب*و*س بى آر تى !!!
اما سعى کردم خود دار باشم پشتم را به او کردم در قسمت زنانه نشستم اما او همانجا کنار پنجره ایستاده بود و به من زل زده بود
عجیب خواستنى و دوست داشتنى بود قلبم در کنارش چنان دختر بچه هاى دبیرستانى هنوز بى تاب میشد
وقتى که رسیدیم و پیاده شدم از نگاهش خواندم که باورش نمیشد زن رسمى اش اینجا ساکن باشد
بى صدا تا خانه همراهى ام کرد جلوى در که رسیدیم خانه را با تعجب نظاره کرد
_ ٣ طبقه است؟
_ آره
_ همسایه هات کى ان؟
_ صاحب خون یه بیوه زنه طبقه بالا هم پسر و عروسش میشینن ، تموم شد؟
_ چى؟
_ باز جوییات ، اگه آره برو که واسم بده ببیننت
با پاهایش روى زمین ضرب گرفته بود انگار حرفى در گلویش جا مانده بود
_ شماره تلفنتو بهم بده
_ که هر لحظه زنگ بزنى چکم کنى؟
_ نه فقط میخوام حال زنمو بپرسم
_ میشه اینقدر زنم زنم نکنى
_ پس شماره رو بده
_ برو بهت زنگ میزنم
_ اون خانومه که همراهت بود نمیشه پیشت بمونه؟
_ نه چون خودش شوهر و بچه ى زندگى داره منم خیلى وقته تنهام مشکلى داشته باشم صاحب خونه هست ، حالا چه طورى میخواى برگردى؟
نگرانش بودم و بالاخره در حرفهایم نگرانى را لو دادم
خندید خوشحال شده بود چه قدر دل تنگ این خنده هایش بودم
_ اتوب*و*س قرمز تندرو شبانه روزى !!
خنده ام را خوردم و کلید را در قفل چرخاندم
چند قدم رفت و برگشت و صدایم زد
_ یلدا
کلافه گفتم
_ بله ؟؟؟
_ اگه تا ١ ساعت دیگه بهم زنگ نزنى میام زنگ خونه رو میزنم ، قرصاتو بخور و بخواب خیلى مواظب خودت باش
رفتارهایش شبیه پسر هاى نوجوانى شده بود که جلوى در مدرسه دخترانه جولان میدهند
سر تکان دادم و وارد خانه شدم و در را بستم
میدانستم امشب از همیشه دل تنگ تر خواهم شد
میدانستم…
وقتى که رفت تازه یادم افتاد کاپشنش را ندادم هوا سرد بود سریع در را باز کردم اما دیر شده بود رفته بود
خدایا جان جانم قلبش مریض است
امروز فهمیدم سخت نفس میکشد
خدایا به تو سپردمش سرما نخورد…
میدانستم اگر زنگ نزنم حتما به حرفش عمل میکند و برمیگردد اما به پیام کوتاهى اکتفا کردم
” این شمارمه
یلدا”
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جواب پیامم را داد
“شاهرگم قید توست ، بزنم میمیرم …”
دلم چنان لرزید که احساس کردم همین یک جمله اش میتواند بارها و بارها مرا هزار برابر قبل به جنون عشقش بیاراید!!
امشب در اوج دلتنگى و بى تابى آرامش خاصى خواهم داشت…
***
صبح براى رفتن به کانون آماده شدم سر کوچه در حال گرفتن تاکسى معین سر راهم سبز شد پیاده بود
با لبخند صبح بخیر گفت کلافه گفتم
_ قراره همیشه و همه جا باشى از این بعد اسیرم باز؟
چه قدر عوض شده بود عاشقى رام نشده بود که حال رام شده بود
_ داروهاى جدیدتو آوردم، بعدم حقمه بدونم زنم کجا کار میکنه
_ معین باز کنترل کردناتو شروع کردى؟ رابطه ما تموم شده کى میخواى اینو درک کنى
در حالى که به تاکسى اشاره کرد توقف کند گفت:
_ هیس زشته سوار شو
کلافه سوار شدم و در تمام طول مسیر با حرص فقط از پنجره خیابان را نگریستم
از دیدن محل کارم هم تعجب کرد ولى تحسینم کرد و بعد از بدرقه ام رفت و باز دل تنگ ترم کرد ، نمیدانست براى کسى که سالها تنهایى و بى کسى سهمش بوده است همین چند جرعه محبت بد عادتى به بار مى آورد؟!
تمام ساعات کارى حواسم مثل یک کفتر جلد باز سمت بوم معین پریده بود
در باشگاه بودم که نظافتچى وارد شد و جلوى بچه ها گفت:
خانم شوهرتون دم در منتظرتونن
چشم هاى بهت زده دخترکانى که نمیدانستند ازدواج کرده ام به من دوخته شده بود و بعدم دست جمعى به سمت پنجره هجوم بردند و هرچه سوت زدم بى فایده بود فقط میتوانستم جمل
اتشان را بشنوم
_ اوه له له این آدمه؟ عجب تیکه ایه
_ چه قد و هیکل خوف و ردیفى داره
_ اووووف یلدا جون نگفته بودى شوهر دارى چون میترسیدى این خداى جذابیتو ما در به داغونا قُرِش بزنیم؟
_ طرف مایه داره ها ماشین و تیپش تابلوئه
_ جون عینک دودیتو بردار فیض ببریم چشمارو هم
با تعجب سمت پنجره دیگر رفتم به محض رفتنم پشت پنجره سرش را بالا آورد حسش قوى بود با یک اتومبیل فوق العاده ساده آمده بود و دلم براو دخترکانى که حتى همین ماشین را هم در خواب نمیدیدند عجیب سوخت
سرش را برایم تکان داد و براى حفظ آبرو مجبور شدم لبخند بزنم، به ساعتش اشاره کرد و گفت منتظر است
دخترها برایش کف همراه جیغ و سوت زدند و با لبخند و تکان دادن سر مهربانانه از آن ها تشکرد کرد
مجبور شدم وسایلم را جمع کنم و زیر نگاه تیزبین همکارها و دخترها سوار ماشینش شوم در را که بستم با لبخند گفت
_ به سلام و خدا قوت خدمت خانم مربى قوى
با حرص نگاهش کردم و گفتم
_ول کن نیستى نه؟
خیلى ریلکس ماشین را به حرکت در آورد و گفت
_ نه
_ چرا باز میاى تو زندگیم و منو به خوبى و محبت عادت میدى وقتى تهش جداییه
_ این انتها رو تو خودت تنهایى انتخاب کردى
_ تو هم یبار همینو انتخاب کردى و من به انتخابت احترام گذاشتم
_ یلدا دوتا اتفاق متفاوت واسه مقایسه مناسب نیستن اون زمان تو به من ثابت کردى از زندگى با من فقط پنهان کارى و دروغ رو یاد گرفتى ثابت کردى با من خوش نیستى که دنبال خوشى پنهانى با دیگرانى من فکر کردم ازدواج اجبارى تهش همین میشه حتى اگه عاشق هم باشیم
اون زمان من بچه ام رو از دست داده بودم همراه اعتماد مادرشو
اما هیچ وقت نخواستم پشتتو خالى کنم همیشه دورادور هواتو داشتم
_ من نمیتونم الانم باهات ادامه بدم الکى دارى کشش میدى دلایلمم کاملا قانع کننده است و خصوصى
فقط اینو بدون اینجورى واسه جفتمون بهتره ما خیلى وقته از روى هم رد شدیم دنده عقب گرفتن هم نمیتونه باعثه به هم رسیدنمون بشه فقط باعث میشه یبار دیگه اینبار بدتر از روى هم رد شیم
کلافه شده بود اما سعى میکرد آرام باشد
_ میخوام سعى خودمو بکنم به خودم فرصت بدم
_ بعد جریان اون عکسها و بلایى که سرت آوردم چرا دنبال این فرصت با منى؟
آه عمیقى کشید و به رو به رو خیره شد
_ توقع هر چیزى ازت داشتم جز این آخرى اما به همه لحظات خوبمون قسم اندازه یک لحظه ام حس نکردم بهم خیانت کردى من از حماقتت ترسیدم حتى گفتم به درک که همه دیدن الان وقت نجاتشه ولى دستم به هیچ جا بند نبود شده بودم یه آدم دست و پا غل و زنجیر شده و لال شده که عزیزشو با ترفند و حقه میخوان پر پر کنن اما نمیتونه حتى آگاهش کنه وضع قلبم هم دوماهى بود خراب بود و بالاخره کار دستم داد اما وقتى بهوش اومدم تنها جمله اى که گفتم این بود که دنبالت بگردن و مطمئن شن سالمى که بعد قضایا رو فهمیدم همه این ٨ ماه نگران بودیم پیمان بلایى سرت آورده باشه عماد روزى نیست که آواره و با بغض دنبالت نگرده و شرمنده و حال خراب و بى شام نره بخوابه ، داغون شده بچه
هنوز چون پدر دلسوز نگران عمادش بود و من هم دلتنگش
_ بهش گفتى پیدام کردى؟
_ من ٨ ماهه باهاش حرف هم نمیزنم ولى خبر دار که شد حکم کردم حق نداره بخواد ببینتت
_ تو با عماد حرف نزنى میمیره
_ اینهمه سال واسش زحمت کشیدم تا یاد بگیره ناموس یعنى چى، تکیه گاه بودنو یادش دادم ، نه اینکه ناموس منو که ادعا مریدیمو داره برونه و آواره کنه بین هزار تا گرگ این شهر ، میتونست اون شب زیر گوشت میزد ولى حق نداشت جا من حکم کنه و ٨ ماه نگرانى واسه ما و آوارگى واسه تو رقم بزنه
عصبى شده بود رنگ صورتش کاملا سرخ بود نگران شدم سعى کردم سکوت کنم جلوى یک بستتنى فروشى توقف کرد و با یک بستنى قیقى رنگى نیم مترى برگشت واقعا از دیدن بستنى همیشه شاد میشدم دلم نمیخواست باز بد قلقى کنم بستى را که میخوردم تمام مدت با نگاه خاصى زل زده بود به من
و آخر با بغض گفت
_ چه قدر دلتنگ همه کارات بودم
این بار چندمى بود که امروز بى هوا پیشانى ام را میب*و*سید
به خانه که رساندم اینقدر خداحافظى اش تلخ بود که سریع به خانه پناه بردم تا اشک هایم مانع رفتنش نشود
تازه دوران عاشقى کردن شروع شده بود
در فراق طعم عشق دو چندان وصال میشود …
تا شب هر یک دقیقه یکبار چشمم به گوشى بود و بى تاب شده بودم چند بار به خودم نهیب زدم!!
تکلیفم با خودم روشن نبود
تنها چیزى که یقین داشتم این بود که محال بود دست از عشق بردارم
بالاخره صداى گوشى ام در آمد چنان از آشپزخانه پریدم که کم مانده بود زمین بخورم
خودش بود
جان جانان بود
چند سرفه کردم و صدایم را صاف کردم و بعد از چند زنگ پاسخ دادم
_ بله؟
_ سلام خانومى
_ سلام چه عجب گیر نمیدى که کوچکتر باید به بزرگتر سلام بده
خنده کوتاهى کرد و گفت
_ بگم و عمل نکنى ؟
_ میخواى بگى به هرچى گفتى عمل نمیکردم
_ نه عزیزم نمیخوام از این فعل هاى ماضى اصلا دیگه استفاده کنم ، خوبى؟
_ م
منون
_ منم خوبم
خنده ام گرفت چه قدر شور عشق گمشده در این ٨ ماه معین را عوض کرده بود مثل قبل خشک و عصا قورت داده نبود
_ دیوونه
شروع کرد با یک ریتم شاد خواندن
_ مجنون نبودُم مجنونُم کردى از شهرِ خودُم بیرونُم کردى…
دیگر نتوانستم با صداى بلند نخندم اما معین سکوت کرده بود بعد چند ثانیه صداى توان با بغضش گوشم را نوازش کرد.
_ اى جون دلم ، بخند عشقم بخند
شرمزده صدایش زدم
_ معین
_ جون معین عمر معین
_ من نذر کردم
_چه نذرى خانم
_ اون شب که تو اتاق عمل بودى نذر کردم خوب شى دیگه نیام تو زندگیتو اذیتت نکنم
با یک مکث کوتاه گفت
_ به نظرت نذر کدوممون درسته؟
_ چى؟
_ منم با خدا عهد کردم اگه سالم از اون جهنم بیرون بیاى تا قیامت ولت نکنم
حرفى براى گفتن نداشتم
_ من خیلى در حق جفتمون
ظلم کردم، اینبار خودم خودمو نبخشیدم
_ منم کم بعدش اذیتت نکردم، تنبیه شدى دیگه ، ولى یلدا من این چند روز تازه دارم از این دیوونه بازى هایى که از سن و سالم گذشته لذت میبرم میدونى من هیچ وقت واسه به دست آوردن چیزى تو زندگیم تلاش نکردم سختى نکشیدم
اصلا من هیچ وقت مثل هم سنام حتى تو اوج کم سن و سالى جوونى نکردم واسه همین بى نهایت عاشق شدم بدون اینکه رسم عاشقى رو بلد باشم
حرفهاى معین تازه بود از دل مى آمد و به دل مینشست ولى هرچه اصرار میکرد بى فایده بود من خیلى محتاط شده بودم توان بازگشت نداشتم قدرت رویارویى با عزیزانم هم نداشتم حتى قدرت سر مزار عمه رفتن…
***
آن روز مرخصى گرفتم و خانواده سید هاشم را براى شام دعوت کردم
پسر معلولشان جواد عاشق مهمانى رفتن بود ولى در این شهر آشنا و فامیلى نداشتند
این مدت آشپز ماهرى شده بودم خورشت قیمه درست کردم و مشغول سرخ کردن سیب زمینى کنارش بودم که زنگ خانه به صدا در آمد با تعجب آیفون را جواب دادم و یک صداى عجیب بامزه گفت
_ خانِم بیا پایین بسته دارى
شالم را سرم کشیدم و از پله ها پایین رفتم در را که گشودم با دیدن قفس بزرگى در مقابلم شوکه شدم
طوطى بزرگ رنگارنگى داخل قفس بود معین پشت قفس ظاهر شد و با تصور صداى بامزه اى که در آورده بود خنده ام گرفت
_ سلام برو اونور پسرمونو بیارم تو
قفس را سمتم هول داد و مجبورم کرد عقب بروم
_ واى این چیه؟؟ زشته الان یکى میبینه
تیپش با آن سویى شرت طوسى و شلوار لى و کلاه نقاب دار واقعا سنش را خیلى کمتر نشان میداد
_ هیس اینقدر حرف نزنى کسى نمیفهمه برو بالا تا اینو بیارم
غر غرکنان جلوتر بالا رفتم و در خانه را باز کردم تا قفس راحت تر وارد شود
قفس را که زمین گذاشت دستهایش را به هم سایید و با همان صداى بامزه و لهجه دار گفت
_ خانِم این مژدَگانى ما رِ بده
بعد بى معطلى پرید و ب*و*سم کرد
این پسر بچه شر و شیطان همان رئیس بزرگ معین نامدار بود؟!
صداى طوطى توجهم را جلب کرد که خیلى بامزه سلام میداد
_ سلااام عزیزم سلااام
بى اختیار جوابش را دادم من عاشق حیوانات مخصوصا این نژاد طوطى بودم
_ سلام به رو ماهت خوشگل من
بعد رو به معین گفتم
_ اینو از کجا آوردى آخه
_ والا خودمو که راه نمیدى گفتم نایب و پسرمو بزارم مواظب مامانش باشه
_ جونم پسره؟ اسمش چیه؟
_ معینچه
_ چى؟!
_ معینچه دیگه خودم انتخاب کردم
_ اینم آخه شد اسم؟
_ آره دیگه پسر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر
معینچه اینقدر تند تند و با نمک حرف میزد که از غذا قافل شدم معین کنجکاوانه خانه را وارسى میکرد میدانستم چه قدر از این همه سادگى و خلوتى خانه ناراحت است اما به روى خودش نمى آود نفس عمیقى کشید و با ذوق گفت
_ به به چه بوهاى خوشمزه اى میاد
تازه یاد غذایم افتادم و از معینچه دل کندم و سمت آشپزخانه دویدم
_ واى غذام سوخت
در حال در آوردن سیب زمینى ها از روغن بودم که دنبالم به آشپزخانه آمد و به کابینت کنار گاز تکیه زد و شروع کرد به سیب زمینى ها ناخنک زدن
روى دستش زدم و گفتم
_ نکن واسه شامه مهموناست
_ زنم پخته به تو چه !!
چه قدر این روزها این واژه زن را با میم مالکیت با هر بهانه اى تکرار میکرد…
دلم نیامد بگویم برو با ذوق در تدارک مهمانى کمکم کرد تى شرت جذب طوسى صورتى اش با نمایش گذاشتن آن عضله ها هر لحظه مرا به سمت آغوشش میکشاند اما خود دارى میکردم
در کمال احترام و صمیمیت از خانواده سید هاشم پذیرایى کرد
سفره را روى زمین پهن کردیم و معین با حوصله سفره را چید بعد از غذا سید هاشم دعا خواند و معین چشم هایش را بست و آمین گفت و بعد دست هایش که براى اجابت دعا باز بود را روى صورتش کشید
چه قدر این حالتش را دوست داشتم ذره اى تکبر در وجودش نبود
با سید هاشم همان اندازه دنیاى کوچکش بحث سیاسى میکرد و جواد طفلک مریض که با عشق تمام مدت معین را نظاره میکرد برایش کف میزد و معین کنارش نشست و با او هم یک ساعت تمام با اشتیاق بحث فوتبالى کرد و پا به پایش اوج گرفت
در حال ریختن چاى بودم که سادات خانم یواشکى در گوشم زمزمه کرد
_ مادر این شوهرت خیلى آقاس
ت ، تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین آقا سید چشمش این قدر زلال و بى گ*ن*ا*ه تو نگاه اول ذات هرکسو میفهمه الان بهم گفت این آقا معین خیلى آدمه خوبیه
آه کشیدم و گفتم
_ همین خوب بودنش خیلى خوب بودنش ، بدیه مشکل ماست این معینى که الان میبینى نمیتونه توى زندگى بیرون از اینجا توى قصرش و شرکتش خودش باشه مثل الانش باشه ، مجبوره معین نامدار باشه سادات خانم
میدانم حرفهایم را نفهمید ولى سعى کرد درکم کند
شب خوبى بود شبى به دور از اسم و رسم و تعلقاتمان وقت رفتن که شد معین زودتر ازمیهمانها آماده شد که برسانتشان و هرچه تعارف کردند قبول نکرد وقتى طورى که دیگران متوجه نشوند مرا ب*و*سید و از من هم خداحافظى کرد دلم را غم برداشت دلم نمیخواست برود حداقل امید داشتم برگردد ولى سعى میکرد به خواسته ام احترام بگذارد…
تنهایى ام را با طوطى پرحرفم قسمت میکردم
بد عادت شده بودم زود به زود دلم تنگ میشد دلم شدید هواى عماد عزیزم را میکرد
حال جسمى ام بى نهایت بهتر شده بود هنوز فراموشى هاى ١ دقیقه اى به سراغم مى آمد و اما تمرین ها و قرص هاى جدید و آرامش وجود معین حالم را خیلى بهتر کرده بود
جلوى تلوزیون بى حوصله کانال عوض میکردم که تلفنم زنگ خورد
تنها کسى که این روزها با من تماس میگرفت جان جانانم بود
_ بله؟
_ بیدارى عسل بانو؟
_ اوهوم
_ پس چرا چراغت خاموشه؟
از جایم پریدم
_ دم درى؟
_ میشه بیاى دم پنجره؟
_ وا اینجا چى کار میکنى؟
_ هر کار کردم خوابم نبرد بى انصاف
دلم برایش سوخت در آینه که این روزها برایم مهم شده بود خودم را بر انداز کردم و کنار پنجره رفتم به دیوار رو به رو تکیه داده بود و با دیدنم دست تکان داد سیگار دستش بود
_ باز دارى سیگار میکشى که
_ زنم نیست که هوامو داشته باشه نزاره بکشم
_ چه قدر هم که من حریف کارهاى تو میشدم
_ بى معرفت تا حالا ازم خواسته بودى نکشم؟ تا حالا بهم اصلا گیر داده بودى؟
به خودم آمدم حق داشت!! من کم گذاشته بودم
رعد و برق که زد دلم لرزید
_ بیا بالا
این یک دعوت نبود یک تمناى عاشقانه بود
_ نه مزاحمت نمیشم میرم چند دقیقه دیگه
_ داره بارون میگیره بیا بند اومد میرى
_ شاید تا صبح بند نیاد
شیطون شده بود
_ خوب صبح میرى
گوشى را قطع کرد و کمتر از یک دقیقه طول کشید تا کنارم باشد…
تماشاى فیلم دو نفره حتى با تلوزین کهنه ١۴ اینچى هم صفایى داشت
خوابم گرفته بود قرص هایم را برایم آورد و بعد از خوردنش دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به خودش نزدیکتر کرد
_ نکن معین تو رو خدا این قدر خوب نباش
_ تو هم تو رو خدا این قدر نترس و منتظر جدایى نباش
آهى کشیدم و گفتم
_ من هر وقت یکم زندگى روى خوش بهم نشون داده بعدش از دماغم در اومده
_ هیسس یلدا این افکار منفى رو از خودت دور کن باور کن به هرچى فکر کنى همون میشه من دیگه نمیزارم اتفاق بدى بیوفته
بغض کرده بودم چه قدر دل تنگ مردانه هایش بودم
_ هنوزم میخواى تکیه گاه منِ بى لیاقت باشى ؟
_ راجب زن من، عشق من ، خانوم من این طورى حرف نزن من آرزومه بتونم تکیه گاهت باشم
ویلاى شمال یه باغبون داشت که پیرمرد خاصى بود هر وقت میدیمش دلم میخواست کلى باهاش حرف بزنم و یه جورایى آرومم میکرد چند ماه پیش رفتم دیدنش باهاش درد و دل کردم خیلى پیر شده بود و با عصا دیگه راه میرفت
یه نگاه به عصاش کرد و چند بار به زمین زدش. و بهم گفت: مثل عصا باش
هزار بار زمین بخور
اما اجازه نده اونی که
بهت تکیه داده حتی یه بار هم
زمین بخوره!!
دیگه اجازه نمیدم زمین بخورى…
اعتماد کردم من به همه حرفهایش اعتماد داشتم اصلا قابل اعتماد ترین آدم کره زمین بود
بى اختیار سرم را روى شانه اش گذاشتم
_ واسم همه کار میکنى
_ همه کار میکنم
_ الان پس واسم بخون
_ فقط همین؟
_ خیلى وقته صداتو نشنیدم
مرا بیشتر به خودش فشرد و با صداى پر بغضى شروع کرد
کوه و میزارم رو دوشم – رخت هر جنگ و میپوشم
موج و از دریا میگیرم – شیره ی سنگ ومیدوشم
میارم ماه و تو خونه – می گیرم باد و نشونه
همه ی خاک زمین و – میشمرم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره – هیچکدوم کاری نداره
دنیا رو کولم میگیرم – روزی صد دفعه میمیرم
می کَنَم ستاره ها رو – جلوی چشات میگیرم
چشات حرمت زمینه – یه قشنگ نازنینه
تو اگه میخوای نذارم – هیچکسی تو رو ببینه
اگه چشمات بگن آره – هیچکدوم کاری نداره
چشم ماه و در میارم – یه نوردبون میارم
عکس چشمت رو میگیرم – جای چشم اون میزارم
آفتاب رو برش میدارم – برای چشمات در میزارم
از چشام آینه میسازم – با خودم برات میارم
اگه چشمات بگن آره – هیچکدوم کاری نداره
ب*و*سه اى روى چشم هاى ترم گذاشت و در گوشم زمزمه کرد
_ این چشمهات توان ویرونى و از نو ساختنمو داره …
عطرش را با جان دل در سینه میبلعیدم صدایش قوى ترین مسکن عالم بود
میدانستم هر شب قبل خواب عادت دارد دوش بگیرد
حمام را برایش گرم کردم دوده آب گرم کن به بینى ام مالیده شده بود با دیدنم خ
ندید و محکم ب*و*سیدم
_ چى کار دارى میکنى خانوم؟
_ حمام رو واست گرم کردم
_ چرا زحمت کشیدى عزیزم
_ هرشب دوش میگیرى
_ دیگه خیلى عادت هاى گذشته ام فرق کرده ، بدون تو زنده بودم فقط ، زندگى نمیکردم
سرم را در سینه اش فشرد
_ تا گرمه برو دوش بگیر
_ شما هم میاى؟
_ نه من نمیتونم
_ به این زودى ؟
_ بعد ١٠ ماه تاریخ خیلى چیزها فرق کرده
_ پس چرا لوس و بداخلاق نشدى؟
_ تو تنهایى واسه کى لوس و بداخلاق میشدم؟
بیشتر فشردم
_ نگو عزیزم نگو بیشتر از این آتیشم نزن
ب*و*سیدم و تى شرتش را که در آورد جاى زخم سینه و بخیه هایش جگرم را سوزاند حوله را بهانه کردم و سریع به اتاق رفتم تا اشک هایم را نبیند
بعد از مدت ها شبم در حریم امن مردَم صبح میشد این زیباترین رویاى عمرم بود
مطمئنم اولین شبى بود که مجبور بود روى زمین بخوابد ولى آن قدر صبورانه و گرم برخورد میکرد که انگار سالها زمین میخوابیده است
با دیدن بالشتم که کنار بالشتش قرار دادم تعجب کرد شاید هم شگفت زده شده بود چشم هایش برق میزد
_ من برم دو رکعت نماز شکر بخونم امشب پیش زنم میخوابم
_ یه شب هزار شب نمیشه مهمونمى و احترام مهمون واجب
خنده شیطنت آمیزى کرد و گفت
_ رسم احترام پیش هم خوابیدنه شما واسه همه مهمونات اینجورى رختخواب پهن میکنى
شانه بالا انداختم و گفتم
_ نمیدونم شاید
بالشت را سمتم پرت کرد و میان خنده گفت:
_ تو غلط کردى با مهمونت
_ هنوزم همونقدر خودخواهى
_ په ن په زنمو با همه شِیر کنم ، بیا بگیر بخواب
کنارش دراز کشیدم دستش را زیر سرم گذاشت لبش را به لبم دوخت
_ این لبها دیگه نباید به من دروغ بگن ، این قدر دله نیستم تا وقتى خودت نخواى بخواب به حریمت دست درازى کنم با اینکه حق شرعى و قانونیمى ، لازم نبود بهم دروغ بگى همین که کنارمى واسم دنیا دنیا ارزش داره بکن دندون لق دروغ رو یلداى من …
حق داشت مدت ها بود باید این دندان لق را میکندم
پایان قسمت ٧٢
یا حق
#٧٣ قسمت ٧٣ این مرد امشب میمیرد
صبح زودتر از معین بیدار شدم هنوز بازویش زیر سرم بود زل زدم به صورت مردانه در خوابش !
چه قدر تشنه این لحظات بودم
چه قدر نوع رابطه مان فرق کرده بود این دورى عشقمان را عمیق تر کرده بود
ولى هنوز میترسیدم راستش از خودم میترسیدم
باز چشمم به جاى بخیه روى سینه اش افتاد چانه ام لرزید بغضم فقط چند ثانیه دوام آورد اشک هایم مثل دانه هاى درشت باران بر کویر گونه هایم میزد
چشم هایش را که باز کرد سریع اشکم را پاک کردم
چرخید و پیشانى اش را به پیشانى ام چسباند من عاشق صداى خواب آلودش بودم که با وجود گرفتگى هزار برابر جذاب تر میشد
_ ١٠ ماه گریه بس نبوده واسه این دوتا چشم عسلى؟
بینى ام را بالا کشیدم
_ همه زندگیم گریه بوده بس نشده، خسته ام از این همه مشکل همیشگى خسته ام معین
_ مشڪل داشتن کجاش ایراد دارد؟!!
تنها کسایى که مشکل ندارن که توى قبرن
مشکلات نشونه زندگیه
مشکلات نشونه اینه که تو داری تلاش می کنی.
مشکلات یعنی دنبال تغییر زندگیت هستی.
مشکلات یعنی تو میخوای که عوض بشی.
اصلا ما زیر سایه مشکلاته که رشد میکنیم…
و قویتر میشویم.
مشکل داشتن نشونه زنده بودنته
یادت باشد مشڪلاٺ همیشگی نیستند.
تاریخ انقضا دارند…
همه حل میشن
چه قدر زیبا و صریح با حرفهایش میتوانست قانعت کند!!
دلم قرص میشد هرچیز کوچکى دیگر دلم را نمیلرزاند

آن روز برایم از حال و روز اهل خانه گفت از ازدواج کنسل شده عماد و پریشان حالى طنازى که در دل گرو برادرم داشت
خودم را مقصر میدانستم دلم میخواست با معین براى به هم رسیدنشان کارى کنیم
مرا به کانون رساند و رفت و قرار شد عصر با هم به بیمارستان برویم
دست خودم نبود کوتاه مى آمدم چون دلم این را حکم میکرد…
عصر کارم زودتر تمام شد تصمیم گرفتم به خانه بروم و تا وقت رفتن به بیمارستان کمى استراحت کنم
هنوز ١ ساعت از خوابم نگذشته بود که با صداى داد و هوار وحشت زده از خواب پریدم
سمت پنجره دویدم و با دیدن معین که جمعیتى جلویش را گرفته بودند که مانع یورشش شوند شوکه شدم بى اختیار پایین دویدم
در را باز کردم و اسمش را که با صداى بلند گفتم در همان حالت عصبى چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_ برو تو
با دیدن خون گوشه لبش نگران گفتم
_ چى شده آخه؟
با تشر بدى اینبار گفت
_ میگم برو تو
چاره اى جز تسلیم شدن
نداشتم
اصلا سر در نمى آوردم با وساطت و صلوات فرستادن چند پیرمرد معرکه ختم به خیر شد اما صداى تهدید معین هنوز مى آمد صاحب خانه و عروسش در پله ها با کنجاوى نگاهم میکردند معین هنوز عصبى بود با خشم در را باز کرد و گفت
_ حالیت نیست با لباس تو خونه میپرى تو خیابون؟
تازه متوجه لباس هایم شدم
_ من ترسیده بودم ، چى شده ؟ از لبت داره خون میاد
_ برو جمع کن بریم
با تعجب گفتم
_ کجا؟
داد زد
_ سر قبر منِ بى غیرت
_ چته باز؟
_ بهت گفتم برو وسایلتو جمع کن
صاحب خانه دخالت کرد و گفت
_ یلدا خانم ، آقا برادرتونن؟
به جاى من معین جواب داد
_ نخیر شوهرشم
دهان زن و عروسش از تعجب باز مانده بود
از پله ها بالا دویدم که سریع
دنبالم آمد
با حرص پایم را در خانه به زمین کوبیدم
_ اومدى جار بزنى شوهرمى روانى؟
_ نه اومدم واسم جلو در خونه زنم ببینم ۴ تا الدنگ خونه زنمو دارن دید میزنن و بحث هیکلش و تنهاییش نقل محفلشونه و بین خودشون تعارفش میکنن که مال کى باشه کى اول پا جلو بزاره
یخ کردم خجالت کشیدم دلم براى مردانگى اش سوخت ولى نمیخواستم متوجه شود
_ خوب این به من چه ؟ واسه چى سر من داد میزنى؟
_ با این لباسا دیدمت بهم ریختم ، معذرت میخوام ، لطفا جمع کن بریم
پوزخندى زدم و گفتم
_ کجا بریم؟ اینجا خونمه
_ دِ بس کن یلدا بس کن خونمه خونمه
_ بس نمیکنم هیچ جا هم نمیام
_ باشه نیا من همینجا میمونم پس
_ خونه رو به یه نفر کرایه داده
_ سه برابر پول خونشو میدم کلا خونه رو میخرم
_ آره تو فقط بلدى با پول کارتو پیش ببرى منم به پولت احتیاجى ندارم
عصبى بود
_ از خر شیطوت نمیاى پایین ؟
_ من میخوام رو پاى خودم باشم
_ تو زن منى بفهم اینوووووو
جیغ کشیدم
_ واى واى واى باز زنم زنم راه انداخت کو زن کو شوهر ؟ کو زندگى؟
نزدیکم که شد خون در چشمانش میدوید
_ بهت نشون میدم که کو زن کو شوهرا
این یک تهدید بود؟!
بى اختیار خنده ام گرفت
معلوم بود حسابى کفرش در آمده است
_ خنده داره؟
_ معین برو عقب دیوونه یاد حریم مریم و احترام پحترامى که دیشب گفتى بیوفت
_ خیلى پر رویى یلدا
_ بزار اول زخمتو تمیز کنم بعد حرف میزنیم
نزدیکم شد با همان لب خونى لبش را به لبم دوخت و چنان با ولع از چشمه لبم نوشید که طعم خون را زیر زبانم حس کردم
گاهى واقعا در ابراز محبتش جنون آمیز رفتار میکرد…
بعد از سیراب شدنش خندید و گفت:
_ حالا زخمم تمیز شد
_ تو دیوونه اى دیووووووونه
_ سر به سر این دیوونه پس بیشتر از این نزار ، چایى دارى؟
چه قدر عوض شده بود عصبانیتش زود فروکش میشد
و نرم تر شده بود
چاى را که با هم نوشیدیم براى رفتن به بیمارستان آماده شدیم
معاینات دکتر شمس اینبار با هر بار متفاوت بود حس خوبى نداشتم
حال معین هم دست کمى از من نداشت تعداد داروهاى تجویزى دکتر شمس خیلى بیشتر از قبل بود
در راه برگشت معین سکوت کرده بود و عجیب در فکر فرو رفته بود میدانستم این حالتش علامت خوبى نیست
کنار خیابان توقف کرد و بعد از یک نگاه نسبتا طولانى گفت
_ میشه بریم هتل ١ مدت اگه نمیخواى برگردى خونه؟
بدون مکث جوابش را دادم
_ من خونه دارم ، اینو چند بار باید بگم
پنجه بین موهایش کشید و گفت
_ میخوام به خواسته ات تا هر وقت که بخواى احترام بزارم ولى دیدى که دکتر گفت نباید تنها باشى
_ من تو هتل راحت نیستم
_ خوب تو بگو کجا بریم
_ چند وقت بهم فرصت بده ، با خودم کنار بیام شاید اومدم پیش خانم جون اینا
_ امشب میشه برى خونه سید هاشم؟
_ تو نمیاى پیشم؟؟!
این چه سوالى بود؟! با دست پس میزدم و با پا پیش میکشیدم!!
_ جایى کار دارم فردا میام
_کجا؟
_ فردا میام
به حالت قهر رو برگرداندم
_ باشه نگو اصلا به من چه
_ خواهش میکنم یلدا جان
حالش دگرگون بود و مراعات حالش را کردم طبق خواسته اش آن شب را در خانه سید هاشم گزراندم برعکس این شب ها زنگ نزد و تنها به یک پیام بسنده کرد که همان پیام هم براى چون منى با ارزش ترین بود
” تمام آرزوى من با تو تمام میشود تمامم نکن…”
خدا میداند تا آمدن فردایى که وعده بودانتطارش قدرِ چند شب روز براى من گذشت
خانه را تمیز کرده بودم عطر غذا و اود و اسپند خبر از عشق یک زن براى ادامه زندگى با مردى که با همه وجودش در آمیخته بود میداد…
معین آمد با یک دسته گل بزرگ اما لبخندش روى صورتش ماسیده بود
چشم هایش شعر بى خوابى را میسرود
تمام مدت به من با یک نگاه عجیبى خیره میشد
بعد چند ساعت دلم تاب نیاورد کلافه و با بغض گفتم
_ معین من دارم میمیرم؟
با تعجب و شوک سرش را بالا آورد
_ این چه مزخرف جدیدیه؟
_ از دیروز بعد بیمارستان یه چیزیت شد به من نمیگى
کلافه بود میفهمیدم
_ بعدا حرف میزنیم
_ این بعدا کى میاد؟ حقمه بدونم چى قراره سرم بیاد ؟
_ شمس بر خلاف من عقیده داره باید مسیر درمان رو عوض کنیم میگه تو حیطه کاریش بیخود دارم ورود میکنم
_ خوب تو که قبولش داشتى الان مشکل چیه
_ با خیلى از پژوهشگرا و متخصص هاى مطرح دنیا مشورت کردم دقیقا رسیدم به گزینه پنجاه پنجاه یعنى نظرات متفاوته

دستش را روى شقیقه اش گذاشت و چشم هایش را بست
_ چه اشکالى داره از شیوه درمان دیگه هم استفاده کنیم
شنیدم که زیر لب خدا را صدا زد قلبم بد تپید و وجودم آشوب شد
_ نمیزارم یلدا
بغض داشت؟
_ چرا بهم نمیگى؟
_ وقتى قرار نیست بزارم اتفاق بیوفته چرا باید بگم فکرتو مشغول کنم؟
_ جون من بگو
سرش پایین بود نگاهم نمیکرد معین همیشه قوى من چه قدر در این لحظات ضعیف شده بود
_ شوک الکتریکى
با همه وحشتى که از این واژه در وجودم جمع شد قدرت عشق این قدر قوى بود که براى تسکین نگرانى مرد مضطربم همه ترسم را سرکوب کنم
_ اگه موثره چرا نمیزارى؟
با تعجب به چشم هایم خیره شد
_ بهتره اصلا بیخیالش شیم
_ اگه درمان میشم چرا امتحان نکنیم
_ چون من نمیخوام
اینقدر در جمله اش نگرانى حس کردم که ترجیح دادم سکوت کنم
خودم را در آشپزخانه با بهانه هاى بیخود مشغول کرده بودم واقعا از شوک الکتریکى جز ١ اسم وحشتناک چیزى نمیدانستم گوشى ام را برداشتم و طورى که معین متوجه نشود شروع به سرچ در اینترنت کردم

درمان با شوک الکتریکی یا «شوک درمانی» نامیده می‌شود. در این شیوه درمان، از دستگاه شوک درمانی (ECT machine) استفاده می شود و این دستگاه می تواند برق از نوع مستقیم DC تولید کند و بسته به نوع دستگاه، نیاز و کاربرد، جریانی بین ۲۰۰ میلی آمپر (۰/۲ آمپر) تا ۱۶۰۰ میلی آمپر (۱/۶ آمپر)، ولتاژی از ۷۰ ولت تا ۴۵۰ ولت، و بمدت ۱ تا ۶ ثانیه، استفاده می شود که از طریق دو الکترودی که بر روی پوست سر نصب می‌شود این جریان عبور می‌کند. این جریان الکتریکی که معمولا کم‌تر از یک ثانیه وصل می‌شود، موجب شلیک گسترده‌ای در یاخته‌های عصبی مغز می‌شود و حالتی شبیه به حمله‌های صرعی ایجاد می‌کند. پس از گذشت چند دقیقه و بازگشت هشیاری، بیمار نسبت به وقایعی که بلافاصله قبل از شوک اتفاق افتاده‌اند، یادزدودگیمی‌کند و معمولاً یک ساعت بعد یا بیش تر، حالت گیجی دارد. ادامهٔ درمان به مدت سه تا پنج بار در هفته، بیمار را دچار گم‌گشتگی می‌کند، حالتی که معمولاً پس از قطع درمان به تدریج بهبود خواهد یافت”
معین حق داشت درمان وحشتناک و دردناکى بود بى اختیار روى زمین نشستم و زانوى غم بغل کردم
اما حالا نوبت من بود که قدرى قوى باشم
دلم میخواست قبل رویارویى دوباره با خانواده ام سلامتى ام را به دست بیاورم
معین هر روز به تلافى این چند ماه مرا بر سر مزار عمه میبرد ساعت ها بى صدا کنار قبر مینشستیم و شمع روشن میکردیم و در
دل چه قدر برایش حرف داشتیم حرف نمیزدیم اما سبک میشدیم
مادرى که حتى سنگ مزارش هم براى ما دو یتیم مظهر آرامش بود
از معین شنیدم آذر از ایران رفته است و حتى یکبار هم به سراغم نیامده است حتى برایم اندازه ذره اى دیگر نبودنش و نخواستنش اهمیت نداشت
من حالا کسى را داشتم که با بودنش همه نبودن ها بى اهمیت بود…
آن روز در را برگشت خانه باز دچار فراموشى شدم اما اینبار از هربار خیلى طولانى تر بود
بغض کرده بودم هر بار این حالت به من دست میداد وحشت سر تا پایم را احاطه میکرد حسى که تا کسى تجربه نکند قابل توضیح نیست
بى هدف و مقصد میدویدم مدام حس میکردم در حال گریزم روى زمین افتادم چانه ام به شدت روى آسفالت زمین خورد پوست کف دستانم ساییده شد
گریه امانم را بریده بود مثل طفل مادر گم کرده بى توجه به عابرینِ کنجکاو ، شده بودم .کمى بعد از اینکه حافظه ام برگشت معین تماس گرفت چند ثانیه شنیدن صدایم برایش کافى بود تا متوجه گریه و حال خرابم شود
همانجا تا رسیدنش منتظر ماندم
به محض دیدنش در آغوشش خودم را غرق کردم حال او هم دست کمى از من نداشت با دیدن زخم چانه ام وحشت کرده بود
آن قدر زیر لب خدا را صدا میزد که با آن حال وخیمم دلم بیشتر به حال او میسوخت
زخمم نیاز به بخیه داشت
وقتى بخیه میزد به وضوح اشک چشمان مردى را دیدم که روزى در دنیایم قوى ترین بود
التماسش کردم
_ معین من میترسم یه روز همه چى یادم بره من از این مدل زندگى میترسم تو رو عشقمون قسم بزار اون درمانم امتحان کنیم من آمادگیشو دارم
قسمش داده بود به بزرگترین دارایى اش و تنها سرمایه خودم ” عشقمان”
راضى شد ولى جاى ما عوض شده بود قبل از اولین جلسه من دلدارى اش میدادم این مرد مضطرب که هرلحظه بغض میکند رئیس بزرگ معین نامدار است ؟!
دکتر شمس مخالف حضورش در طول جلسه درمان بود اما مگر کسى مانعش میشد؟!
دلم نمیخواهد حتى سطرى از آن دقایق رقت انگیز و وحشتناک درمان بنویسم
درد وحشتناک
لمس کامل مرگ
فلج شدن به یکباره همه اعضا و ادراکت
حالت خلا وحشتناکى که خودت را در خوف و فراموشى شناور میدیدى
حتى براى پلک زدن و بستن چشم هایت انرژى ندارى
نه نه اصلا محال است در قالب جملات توصیفش کرد!!!
فقط لحظه اى را به خاطر آوردم که در خانه برایم رختخواب پهن کرده بود کنارم به دیوار تکیه زده بود
ناتوان صدایش زدم
_ معین
صدایش در نمى آمد با صداى بى نهایت گرفته اى گفت
_ جونم عزیزم
با سختى چشمانم را جمع کردم تا واضح تر ببینمش صورتش خیس بود و چشمانش کاسه خون
براى معین هم که شده باید قوى میبودم
_ من خوبم
تلخ خندید و چند ثانیه بعد میان خنده چنان گریست که از بهت همه تنم یخ زد
_ خدا نباید تاوان گ*ن*ا*هاى منو با عذاب تو بهم پس بده ، نباید
همه نیرویم را جمع کردم بلند شدم و سرش را روى شانه ام گزاشتم
_ معین نکن اینجورى من میمیرم اشک تو رو ببینم
_ بى انصاف تو اشک منو ببینى میمیرى من چه طور تا الان زنده ام که زجر کشیدنتو دیدم
_ خوب میشم به خدا زشته مرده گنده چرا این قدر لوس شدى
_ این یکى رو نمیتونم اینبار زمین میخورم اینبار دیگه نمیگم خدایا حکمتت رو تخم چشم اینبار نمیگم شکر اینبار دیگه با خدا بهم میزنم
بعید بود شنیدن این جملات از کوه قرص و محکمم بعید بود
حالش هر لحظه بدتر میشد
سیما که رسید با دیدن حال معین بیشتر نگران شد
فشارش بالا بود به زور ما قرص خورد
هزاربار عرض و طول اتاق را طى میکرد خدا را صدا میزد
بیشتر از من عذاب کشیده بود دیدن من در آن وضعیت برایش خیلى سخت گذشته بود…
نیمه شب بود که متوجه شدم از خانه خارج شد نگران شدم سیما مانع شد دنبالش بروم
حق با سیما بود قدم زدن براى این مرد امشب میتوانست کمى آرامش بخش باشد
ظهر که از خواب بلند شدم با دیدن معینى که روى زمین حتى بى بالشت خوابیده جگرم آتش گرفت کنارش که نشستم بوى دود توام با الکل مشامم را آزرد، باور کردنى نبود!!!
معین من دیشب براى آرامشش به الکل پناه برده بود؟!
حال دل این مرد وخیم بود …
برایش رختخواب پهن کردم کمکش کردم و لباس هایش را در آوردم هنوز حالش طبیعى نبود اما حتى در این حالت هم غم در وجودش فریاد میزد
سیما هم آنچه را که میدید باور نمیکرد
_ یلدا ببخش دخالت میکنم باید بیشتر حواست به آقا باشه ، جز تو به حرف کسى گوش نمیده اصلا به فکر سلامتیش نیست
_ کاش دیروز راضى میشد و باهام نمیومد داغون شده
_ مطمئنم وجودش در کنارت خیلى به وضعیتت کمک میکنه
آهى کشیدم و گفتم
_ کمکم کنه که خودش به این وضع بیوفته؟!
کاش پیدایم نمیکرد!!! نبود من برایش یک درد بود بودنم هزار درد…
کاش توان دوباره رفتن داشتم…
به سختى سیما را راضى کردم برود و بعدا بیاید دلم نمیخواست معین که بیدار شد کسى جز خودمان در خانه باشد
برایش سوپ درست کردم
بیدار که شد سریع اسمم را صدا زد
باید قوى میبودم
قاشق به دست از آشپزخانه پریدم بیرون
_ به به آقا ! ساعت خواب؟!
از جایش
بلند شد و بى هیچ حرفى سمتم آمد و محکم بغلم کرد و ب*و*سه بارانم کرد بغض داشت سرم را نوازش میکرد
_ درد دارى؟
_ نه خوبه خوبم
_ ببخش دیشب تنهات گذاشتم
_ نمیبخشم اگه خودتو عذاب بدى
ضعیف شده بود ستون محکمم این روزها سست شده بود اما با این وجود تمام کارهاى خانه را انجام داد و اجازه نداد کارى کنم
به خاطر تاثیر قرص ها اکثر ساعات روز را در خواب سپرى میکردم و هر وقت چشم میگشودم معین را در کنارم میدیدم همه زندگى اش را وقف من کرده بود

جلسه دوم که فرا رسید از شب قبل این قدر متشنج بود که مجبورش کردم آرام بخش بخورد
فکر میکردم جلسه دوم هر دو کمتر درد میکشیم
شاید براى کمى راحت تر شده بود اما معین بیشتر نابود میشد
خودخورى میکرد و حالت هاى عصبى شدیدى داشت
بعدا که به حال و هوش آمدم از سیما شنیدم که در اینبار بى اختیار یقه دکتر شمس را گرفته است و تمام عقده هایش را سر این پیرمرد خالى کرده است
معین حالش عادى نبود و این کاملا واضح بود
آن شب هم نیمه شب از خانه بیرون زد و …

پایان قسمت ٧٣
یا حق
#٧۴ قسمت ٧۴ این مرد امشب میمیرد
چند روز بیشتر تا شروع سال جدید باقى نمانده بود
سال پیش هرگز فکرش را نمیکردم که امروز اینجاى زندگى باشم
معین رفته بود دل نگران بودم شالم را روى شانه ام انداختم و به تراس کوچک و کهنه رفتم و به انتهاى خیابان چشم دوختم
تا هزار بشمارم مى آیى؟
من نبودنت را با همه تمرین نبودنت هنوز یاد نگرفته ام…ایســــــتــــاده ام …بگـــذار ســـرنوشـــت راهـــشرا بـــرود … ! مـــن ، همیــن جا ، کنار قـــول هـایت ، درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت و در عمــــق نبـــودنت ،محـــــکم ایــستاده ام !!…
از اینکه سیما در خواب عمیق بود و نمیتوانست مانعم شود خرسند بودم کف زمین نشستم و صورتم را به نرده ها چسباندم و باز خیره به این شهر منتظرش ماندم
سرد بود اما میدانستم بیاید گرماى وجودش آنقدر هست که همه عمر گرم بمانم
نمیدانم چند ساعت گذشت نگران بودم لعنت به انتظار!!!
نیامد !
سپیده سر زد و دل من همچنان تاریک ماند
تلفنش را جواب نمیداد
خدایا تحمل این را نداشتم
همه درد هاى عالم را به جان میخرم فقط درد نگرانى براى جان جانانم را از من بگیر
بار چندمى بود که با تلفنش تماس میگرفتم که متوجه شدم تماس وصل شده است با خوشحالى گفتم
_ الو معین ، معین جان کجایى ؟
سکوت !! مطمئنم آن سوى خط کسى است که نمیتواند صحبت کند یا شاید هم نمیخواهد
_ الو الو میشه جواب بدین لطفا
صدایش فریاد یک حامى بزرگ است که خیلى وقت است باختمش
_ جان دلم
عماد !! عماد عزیزم ، برادرى که همیشه عاشقش بودم اصلا عاشقى خصلت هر خواهرى است مگر میشود از تک برادر اصلا کینه به دل گرفت؟!
_ عماد؟!
_ یلدا خودمم بگو عزیزم
بغض در صداى هر دوى ما لرزه افکنده باید خود دار باشم
_ معین کجاست
_ خونه ، خوابه، تو خوبى؟
_ تو چرا گوشیشو جواب دادى
_ دیدم چند بار زنگ زدى گفتم حتما نگرانى، یلدا کجایى ؟ میشه ببینمت؟
دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم بیا که دلم عجیب برایت تنگ است
_ معین بیدار شد بگو بهم زنگ بزنه
_ فکر نکنم حالا حالاها بیدار شه تا ظهر اگه زنگ نزد نگران نشو
_ مسته؟
سعى میکرد پنهان کند و از اینکه میدانستم یکه خورد
_ خیلى
( لعنت به من ! معین قصد نابودى خودش را کرده بود؟!)

_ مواظبش باش
گوشى را بى معطلى قطع کردم آنقدر گریستم که بى حال شدم سیما آمپولم را که زد حتى توان آخ گفتن هم نداشتم…
بیدار که شدم باورم نمیشد این قدر خوابیده باشم هوا تاریک شده بود
گیجى از کمترین اثرات درمان جدیدم بود ولى قدرت اینکه مرا از یاد معین عافل کند را نداشت
چراغ را که روشن کردم با دیدن حجم زیادى از موهایم که روى بالشم ریخته بود وحشت کردم ریشه موهایم بر اثر شوک الکتریکى سست شده بود و با کوچترین حرکتى میریخت اما اینبار خیلى بیشتر از همیشه بود
اهمیت نداشت!! تنها چیزى که الان برایم مهم بود جان جانانم بود
با همان حالت گیجى دنبال تلفنم گشتم از اینکه هنوز زنگ نزده بود مضطرب شدم
مجدد تماس گرفتم و با اولین بوق صداى ویبره شدید گوشى حس کردم
و در کمال تعجب گوشى اش را روى میزم دیدم
کى آمده بود؟!
چند ثانیه بیشتر نگذشت که در چهار چوب اتاق خواب ظاهر شد
چه قدر آشفته به نظر میرسید
_ سلام بیدار شدى عزیزم؟
تازه به خودم آمدم که تمام دیشب چه قدر عذاب کشیدم . اخم کردم و گفتم
_ میخواى خود کشى کنى؟ تو خجالت نمیکشى ؟
میدانستم منظورم را خوب فهمیده است روى تشک من نشست از پنجره به بیرون خیره شد و گفت
_ گفتم سیما بره امشب خودم هستم
پوزخندى زدم و گفتم
_ خیلى لطف میکنى میدونم تو فقط شب هاى لعنتى که میریم واسه درمان بیمارستان و بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم نیستى
بر عکس من اصلا عصبانیت در کلامش نبود
_ دیگه نمیرى
شوکه شده بودم
_ چى؟!
_ دیگه لازم نیست
_ ولى ما فقط دو جلسه امتحان کردیم
_ همون دو جلسه واسه نابودى روح و روان من بس بود
_ معین خیلى خودخواهى تو که اینقدر ضعیفى مجبور نیستى همراهم بیاى
نمیدانم چه شد که در ثانیه اى درجه حرارتش روى هزار رفت و اوج گرفت چنگ انداخت و موهاى روى بالشت را برداشت و روبه رویم گرفت صدایش با اینکه فریاد گونه بود اما میلرزید
_ اینا رو نگاه کن !! هر یه تارش یه تیکه از جون منه
تو فقط اولش درد میکشى و میرى توى اغما اما من ثانیه به ثانیه میمیرم و محکوممم به سکوت
نمیزارم دیگه نمیزارم همین که زنده باشى و نفس بکشى واسم بسه به درک که فراموش کنى اصلا چى توى این دنیا ارزش یاد آورى و مرور داره؟

نمیخوام درد کشیدنتو فقط تماشا کنم
تا من زنده تو بدون درد باید زندگى کنى
_ معین چى دارى میگى؟ دیوونه شدى؟ تب و سرگیجه رو با قرص و دارو کنترل کنى براى بقیه اش جز این درمان راهى نیست
_تا الان که نتیجه نداده فقط یه ریسکه که دارن روى تو آزمایش میکنن من فکرامو کردم تموم شد دیگه هم بحث نکن
نمیفهمیدمش و این زجرم میداد
_ اصلا زندگى خودمه پس خودم تصمیم میگیرم من راهم
و انتخاب کردم به من چه که تو ترسویى و ضعیف من نمیخوام کم بیارم اینبار نمیخوام ضعیف باشم من نمیخوام خاطره هامو یادم بره نمیخوام عزیزامو فراموش کنم من با همین خاطره ها زنده ام
_ بعضى چیزها توى قلب آدم ته نشین میشن
حتى اگه مغزت و سرت خالى شه اونا رو حس میکنى چون توى قلبته
_ معین اگه کم آوردى میخواى مانعم شى همین الان برو من راهمو انتخاب کردم
_ برم میمیرم تو اینو میخواى؟
انگشت اشاره اش را به حالت اشاره به شقیقه اش فشرد و گفت
_ تموم شده ظرفیت اینجا تموم شده

اشک در چشمان مردانه اش شروع به رقصیدن کرد صدایش فریاد عجز بود
_ یلدا کاش منو بکشى کاش تیر خلاصو بزنى کم آوردم به والله کم آوردم از وقتى خودمو شناختم محکوم بودم به قوى بودن سرپناه بودن تکیه گاه بودن براى دیگران بودن ! ولى دیگه نمیکشم
مغزم دیگه ارور میده دیگه نمیتونم درست تصمیم بگیرم
به هم ریختم انگار کسى قلبم را چنگ میزد
بى اختیار سمتش رفتم و خودم را در آغوشش گم کردم دقایقى طولانى تن همدیگر را بو کشیدیم و کاویدیم، چرا همیشه تشنه آغوش بودیم؟ حتى اشکهایمان سیرابمان نمیکرد؟!
***
کم حرف شده بود این روزها با نگاه هاى غمزده طولانى اش فقط حرف میزد با هر بهانه اى سعى میکردم حال و هوایش را عوض کنم همه کارهاى خانه حتى آشپزى را خودش انجام میداد
در آشپزخانه بود که صداى افتادن چیزى روى زمین شوکه ام کرد
به سمت آشپزخانه دویدم
دستانش را روى کابینت تکیه کرده بود پشتش به من بود و سرش پایین بود و تند تند نفس میکشید
تخته و چاقو و تکه هاى گوشت روى زمین افتاده بود میدانستم اینقدر فکر و خیال کرده است که عصبى همه چیز را پرت کرده است
آرام جلو رفتم و خم شدم و مشغول جمع کردن شدم
سریع خم شد و خودش هم مشغول شد
_ ببخشید ، برو خودم جمع میکنم
سعى کردم به روى خودم نیاورم خندیدم
_ رئیس بزرگ آشپزى کنه همین میشه دیگه
نمیخندید اصلا نمیتوانست حتى مصنوعى هم بخندد
_ برو استراحت کن یلدا زنگ میزنم بچه ها غدا بیارن
_ وا خودم یه چیزى درست میکنم
_ نه نمیخوام ، میخوام فقط بغلت کنم از کنارم تکون نخورى
_ شرط داره
_ چه شرطى زندگى من؟
چرا این حد بغض داشت؟
_ ٣ تا شرط
_ ٣ تا شرط
من عاشق این مدل تاییدش بودم
_ اول اینکه واسم قصه بگى
دوم اینکه بزارى عماد رو ببینم
سوم اینکه این قدر تو لک نباشى
_ اولى چشم رو دومى فکر میکنم سومى هم همه سعیم رو میکنم
خدایا امن تر از آغوش این مرد هم آفریدى اون به بالشت تکیه داده بوو یک دستش زیر سرش بود و سر من هم روى سینه اش بود و روى سینه اش با انگشت نقش میکشیدم مثل همیشه با شوق منتظر شنیدن داستانش بودم و به رسم همیشه اول ب*و*سیدم و شروع کرد با اینکه صدایش اینبار خیلى ضعیف و شکسته شده بود
“یکى بود و اون یکى هم بود زیر سقف آسمون جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”
هر دو ،هم زمان آه کشیدیم ، تنها زمان وسعت و شدت عشق ما را درک میکرد وبس…
سرم را بالا آورد و ب*و*سه روى لبش کاشتم و شکارچى ماهر قبل از پر زدن این پرنده به دامم انداخت
اما اینبار نوبت من بود که نگزارم این شاهین تیزپر از دامم بپرد
من امشب شوهرم را با تمام حواس مردانه اش میخواستم شاید میتوانستم با همین تن تبدار و مریض قدرى تنها قدرى نگرانى و دردش را التیام بخش
م
رهایش نکردم من هم براى تسکین به او احتیاج داشتم
حتى یک کلمه ، یک کلمه هم بین ما رد بدل نشد اصلا زبان عشق را چه نیاز به سخن؟
صداى نفس هاى تندش و ناله هاى خفیفم موسیقى متن این عاشقانه کوتاه شد
اراده ما دست نیروى برترى به نام عشق بود
در هم تنیده بودیم اصلا یکى شده بودیم
زمان ما را با خود برده بود و تمام تلخى ها و درد ها و نگرانى هایمان را جا گزاشته بود
هر دو غرق عرق بودیم و در دل تاریکى با نور چشم هاى یکدگر عشق بازى را به تماشا نشسته بودم
خیلى طول کشید تا بى رمق ولى با شور کنار هم و در آغوش هم به خواب برویم
بالاخره جلسه سوم درمان هم فرا رسید معین هنوز هم راضى نبود
حسابى به هم ریخته و عصبى بود اما من از اعماق وجود خواهان درمانم بودم من باید خوب میشدم
من ذهنم را با تمام خاطراتش یکجا و دست نخورده میخواستم
در بیمارستان در اتاق شخصى معین منتظر آمدن دکتر شمس که در ترافیک مانده بود نشسته بودیم این قدر عصبى راه رفته بود که سر گیجه گرفته بودم بالاخره کنار پنجره توقف کرد چند دقیقه ساکت به تماشاى خیابان ایستاد باید به آرامش هر دویمان کمک میکردم گوشى ام را برداشتم و موسیقى بى کلامى را پِلى کردم
چشمانم را بستم و سعى کردم به همه خاطرات خوبم فکر کنم
ناگهان صداى بم و جذابش در آرامش و با نت خاصى روحم را نوازش داد
حافظه شعر معین خیلى قوى بود و همیشه برایم از شعراى مختلف شعرهاى طولانى میخواند تا آرام شوم
ولى اینبار فرق میکرد معین براى سبک شدن و آرامش خودش این شعر را زمزمه میکرد
مجنونم و خونابِ جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،؟کجاست
یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر بزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود
تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست
ابیاتِ روانی شده را دور بریز
این دردِ جهانی شده را دور بریز
من را بگذار ، عشق ، زمین گیر کند
این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید
مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود
بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک
اصلا برود درد بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم
بانو تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند
در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق ،خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک ” تو”وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید
ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم، بروید
مالِ خودتان دار و ندارم، بروید
من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را، می میرم
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشم تو افتاد و شکست
مرد است ولی خانه ات آباد، شکست
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسندِ آوار اگر جغد منم
باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد
دیوانه اگر به کدخدایی برسد
این خاطره ی پیر به هم می ریزد
آرامش تصویر به هم می ریزد
ای روح ! مرا تا به کجا می بری ام
دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم
با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند
بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند
این پنجره تصویر خیالی دارد
در خانه ی من مرگ توالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا ، خانه نشینم نکند!!
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند!!
من پای بدی های خودم می مانم!!!
من پای بدی های تو هم می مانم!!
آواره ی آن چشم ِ خمارت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری، می میرم
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گ*ن*ا*هِ بی گ*ن*ا*هی کشتی
بانوی شکار، اشتباهی کشتی
بانوی شکار،دست کمم می گیری
من جان دهم آهسته، تو هم می میری!!
ا
ز مرگِ تو جز درد مگر می ماند؟!!!
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم
ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم
با صداى پرستار که آمدن دکتر شمس را اعلام کرد هر دو گونه هاى باران زده مان را پاک کردیم
معین نزدیکم شد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد
صورتش قرمز بود و خیلى سخت و با فاصله نفس میکشید پیشانى ام را محکم ب*و*سید
_ بهم قول بده تا ابد یلداى زندگى من باشى مثل یلدا طولانى ترین
_ طولانى ترین ها هم تموم میشن جاودان نیستن
_ شده تبدیلت کنم به یه خون آشام جاودانت میکنم
سرم را در سینه اش محکم فشردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا