رمان شوگار پارت 50
_من هنوز….
انگشت روی بینی اش میگذارد و پلکهایش را میبندد:
–شششش…حرف نزن…اون گچ کوفتی رو طبیب گفته میتونی زودتر درش بیاری…همین فردا…صبح علی الطلوع میگم بیاد هم منو از شرش خلاص کنه ، هم تو رو….هوم…؟
هوم آخر را که می گوید ، رسن گاه موهایم را فشار میدهد…
منتظر جواب مثبت من است…
منتظر است من موافقت کنم و…او برای همیشه من را تصاحب کند:
_سکوتت رو پای رضایتت بذارم یا نذارم توفیری تو اصل ماجرا نداره…چون حرف آخر رو من میزنم شیرین…اون چشمای بی صاحابت هم قبل از زبونت میگن آره…
تمام ارگان های تنم از فکر کردن به آن ، حسی مانند ریزش بهمن میگیرند…
چیزی از سینه ام سقوط میکند و کاش چشمانم ، درگیر قدرت و ابهت این مرد نشود….
آب دهانم را که قورت میدهم ،ثانیه ای به خودم می آیم و پوست گلویم مورد هجوم بوسه های تند و دردناک او قرار میگیرد…
بوسه هایی که باعث میشوند انگشتانم روی میز چنگ شود و او…
به ناگهان تنم را از سینه ی سفت و سختش فاصله دهد….
من میسوزم…گُر میگیرم …عقلم را از دست میدهم و او…
نیم تنه ام را همانگونه روی میز رها کرده و بدون نگاه ، به طرف در قدم تند میکند…
حتی حالا هم میتوانم صدای تند نفس هایش را بشنوم…
دستان مشت شده اش را…
سکوت ناگهانی که با خروج او ، در راهرو حکم فرما میشود….
همه شان از ترس دیدن ناگهان او ، حتما رعشه گرفته اند….
دیربازیست که آقایشان هر از گاهی در راهروی غرب مشاهده میشود و این برایشان نهایت شگفتی است….
من به سختی کمرم را از میز فاصله میدهم و با قلبی که داشت خودش را از جناغ سینه ام بیرون میکشید ، دست روی پوست گلویم فشار میدهم….
آن بیرون خبرهایی بود….
خبرهایی که من ، از آن آگاهی نداشتم….
شاید اتفاقاتی که میتوانست نظر من را عوض کند و داریوش این را نمیخواست….
او میگفت باید گچ پایم را زودتر بردارم و….این ندای یک اضطراب را به سمع من میرساند…
جدای از آنکه حس با ارزش بودن داشتم…حس دوست داشته شدنی که در کنار سیاوش ، هیچ وقت نداشتم….
باز هم دلم میخواست حقیقت را بدانم…
من از او خشمگین بودم…
به خاطر طعنه ی کلامش در شب مهمانی…
به خاطر نگاه از بالا به پایینش…
به خاطر جبرش…زور گفتنش….تغییر دادن مسیر زندگی ام…
من از او کینه به دل داشتم و به دنبال راه تلافی بودم…
یک راه ، که هرگز فراموش نکند چگونه من را با اجبارهایش تحقیر کرده…
یک نشانی برای همیشه…
او زندان بان من بود …کسی که میخواستم او را به خاطر بدی هایی که در حقم تمام کرده بود ، مجازات کنم….
آن مرد ، مستحق مجازات بود …
مجازاتی مثل رد شدن توسط دختر یک رعیت….
مجازات پس زده شدن…
مجازاتی که همه ببینند و بشنوند…
او ارباب بود و کسی نمیتوانست خلوت با او را نخواهد….
کسی نمیتوانست روی حرفش حرفی بزند چون همه او را میخواستند….
هر زنی آرزویش بود ، در اختیار داریوش زنــد ماندن…
اما من کالا نبودم…من مترسک نبودم…سکه ، طلا و جواهر نبودم…
من شیرینم و آن مرد را به سزای عملش میرسانم…
همانکه زمین تا آسمان ، فرقش با سیاوش بود …
_اکـــرم؟؟؟
صدایم بالاست و…خدمتکار به سرعت از در داخل میشود:
_جانم خانم ….؟چیزی احتیاج دارین…؟
_یه دست لباس مناسب بیار…امشب میرم اتاق داریوش….!
-خانم جان بیرون رفتن شما ممنوعه ، به کی قسم بخورم ؟به جان یه دونه بچه م فلکم میکنن….
کلاهم را روی موهایم مرتب میکنم…
لباس پر چین و براقم بسیار زیبا در تنم دیده میشد….
رنگ سبز تیره اش خیلی به پوستم می آمد و قدش هم خوب بود…
تا کمی پایین تر از زانوهایم را میپوشاند…
-این کلاه به لباسم میاد اکرم…؟
_خانمی مگه نمیدونید خدمتکار قبلی رو چطور تبعید کردن کاخ چم سی…؟
_نمیگم تو کمکم کردی…فقط بیا این سنجاق رو بزن زیر کلاه ، یهو موهام بازنشه….
با نق نق سنجاق را به کلاه و موهایم وصل میکند و عقب میرود:
_آقا دوست ندارن کسی از اعضای خانواده توی مهمونی هاشون شرکت کنه…مهمونی امشب به خاطر صلح مردم شهره…گفتن اگر پیش شما جیک بزنیم کارمون ساخته ست….
لحظه ای دستم روی یقه ی کیپ لباس ، خشک میشود…
اکرم انگار بدترین راز عمرش را لو داده باشد لب میگزد و رو میگیرد…
اما من همان لحظه صندلی ام را به طرفش میچرخانم و نفسم را بیرون میفرستم:
_تو این کاخ خراب شده چند تا خدمتکار به اسم اکرم داریم…؟
زن سرش را پایین تر می اندازد و میداند من جایگاه خاصی برای آقایشان دارم:
_سه تا خانم جان…!
_اگر شیرین امشب به اون بزم راه پیدا نکنه…
_خاک به سرم خانم….
_یکی از اکرم خانوما پَـــــر….!
اکرم این پا و آن پا میشود و چاره ای ندارد…
گیر شیرین افتاده است و همه شان من را به یک دنده بودن میشناسند:
_چشم….اما قسمتون میدم اگر داریوش خان خواستن منو…
دست بالا میبرم و جمله بندی اش را متوقف میکنم:
-خودم حلش میکنم…!
****
ویلچر را جلو میکشم…
راهروهای پیچ در پیچ را خودم همینگونه طی کردم…
هیچ کدام از نگهبانها جرأت اینکه جلوی من را بگیرند را نداشتند…
میدانستند ممکن است آخرش خودشان مورد غضب داریوش قرار بگیرند…مانند همان روزی که من در حال فرار بودم و آن کامران عوضی بازویم را کشید….
من باید میفهمیدم امشب چه خبر شده است که هیچ کس نباید درموردش با من صحبت کند…
از پیچ آخرین راهرو عبور میکنم و قبل از رسیدن به سالن بزرگ ، چرخ های ویلچرم ، مقابل یک جفت کفش مردانه ی براق ، متوقف میشوند….
آهسته سرم را بالا میگیرم و چشم در چشمش که میشوم ، ابرو هایم ناخود آگاه به هم نزدیک میشوند….
او اما نگاهش پر از خنده میشود…
پر از تفریح…
چشمانش را تا کمی پایین تر از زانوهایم می آورد و خیره ی گچ پایم میشود:
_سر کار علیه همراه گچ پاشون کجا تشریف فرما میشن…؟
دندان هایم روی هم چفت میشوند…
از همان اول هم از این کامران خوشم نمی آمد…
_بکش کنار….!
ابرویی میپراند و نیم نگاهی به پشت سرش می اندازد:
_ببینم…؟حالا دعوت هم شدی…؟
دسته های ویلچر زیر انگشتانم له میشوند:
_مُفَتِشی یا فضول…؟میخوام برم پیش داریوش…!
لحظه ای مکث میکند و سپس ، کمی رو به من خم میشود:
_نگفتم بهت…؟تو هم عاشق قدرتش میشی…عاشق ثروتش میشی چون هیچ زنی از داریوش نمیگذره…
این ها را کلمه به کلمه در سرم فرو میکند…
انگار که از چیزی حرص داشته باشد…
یا غبطه ی مقام برادرش را بخورد و من از چنین آدم هایی بیزار بودم:
_متأسفم که تو پسر دوم نصرالله خان بودی و اونقدری به چشم نیومدی که مقام و منصبش به تو برسه…اما یه کاری کن…بیشتر از این بخور و بخواب کنی همون دوسه تا دختری که دوره ت کردن رو هم پر میدی….!
لحظه ای حس میکنم دود از گوشهایش بیرون میزند…
منقبض شدن فکش را میبینم…
مشت شدن دستانش که امکان داشت هر لحظه روی صورت من فرود بیایند…
من در زخم زدن نظیر نداشتم…
_چی شده..؟
با شنیدن صدای کاوه ، سر بلند میکنم و به پسرک جوانی که تقریبا هم سن و سال خودم بود نگاه میکنم…
یک شخصیت شَرّ و کارخراب کنی داشت که انگار هیچ وقت آدم بشو نبود…
هر بار خبر تنبیه شدنش توسط داریوش ، به گوشم میرسید…
اینکه از امکانات محرومش میکرد و تا مدتی کوتاه ، باعث میشد دست از دختر بازی هایش بردارد:
_چیزی نشده…برو تو اتاقت…!
رو میکند به کامران و آن دو دارند وقت من را تلف میکنند:
_با شیفته طرف نیستیا…داریوش بیاد ببینه دارین جر و بحث میکنید حسابش با توئه کامران…گفته باشم…!
میگوید و از کنار هردویمان عبور میکند…
سرخی چشمان کامران انگار با کلام اخر کاوه بیشتر میشود که میخواهد تمام عقده اش را روی من خالی کند:
_میخوای بدونی چرا داریوش تو رو توی اون مهمونی راه نداده…؟
سکوت میکنم و اصلا نمیخواهم آتو دست آن موذی بدهم…
اما او نیشخند میزند و نگاهی به سرتا پای نشسته ام ، می اندازد:
_امشب جمع رعیتا جمعه…آصید ممد و کبلایی…میشناسیشون که…؟
بازدم های تندم را از بینی خارج میکنم و میخواهم کله ی آن عوضی را از روی تنش بکنم…
نمایشی دستی به پیشانی اش میزند و صدایش را پایین می آورد:
_کی بود….؟آ…همون که پسر بزرگش رو انداختیم سیاهچال…طفلی یرقان گرفته داره جون میده…برادر کوچیکشم….آ…جاهد اسمش بود…؟
قلبم بنای تند تپیدن مینهد…
پوستم از خشم داغ میشود و منتظر ادامه ی جمله اش میمانم….
_عه…خبر اومد جاهد رو هم گرفتن افراد داریوش…ننه باباش اومدن التماس…اومدن پابوسی داریوش که بچه رو آزاد کنه…
تنم از غضب و آتشی که آن بی همه چیز به جانم انداخته بود ، تماما میلرزید…
کاش میتوانستم مشتی روی چانه اش بکوبم تا دهانش را ببندد…
_اینقدر نلرز…تو یه زنی…خوشگلی…داریوش میتونه یه مدت باهات باشه… ازت سیر بشه…بعد مثل بقیه ی کنیزاش ، راحت بندازتت یه گوشه…
تنگ دل داداشت ، سیاه چال نمی افتی که…!
صدای بدی از گلویم خارج میشود و…او حالا با یک نیشخند…و خیالی راحت ،از کنارم عبور میکند…
بد سوزاندمش…او هم من را آتش زد و رفت!
###
عزیزانم ، صید محمد به معنای خادم محمد هست و این “صید” با “سید” فرق داره.
یعنی خانواده ی شیرین از سادات نیستند و فکر نکنید غلط املایی پیش اومده😅❤️