رمان بهار

رمان بهار پارت ۹۰

3.8
(6)

این بار دیگه رسما ترسیدم! من؟ من غلط کنم که همچین چیزی بخوام.

از جا بلند شدم و با چند قدم مصمم ایستادم رو به روش…

من اصلا دوست نداشتم اون هیولایی که زنده بود یه روزی توی این مرد

دوباره از زیر خاکستر بلند بشه و ققنوس وار

آتیش بزنه همه هست و نیستم رو.

دستم رو روی سینه پهنش گذاشتم و آروم خودم رو جا کردم بین عضله هاش…

دست هاش بی حرکت افتاده بود و نفسش با درد بالا و پایین می

شد.

می دونستم فشار روشه، می دونستم حال خوبی نداره و من همه این هارو می دونستم و باز هم بد قلقی می کردم…

_ دلخور نشو از دستم، به جای این که تیز بشی و متهمم کنی ،

یه نگاه مهربون کنی و دست بذاری روی دستم زود تر جواب می ده بهزاد…

هر چیزی که از نظر تو نخواستن و بد بودن هست از طرف من که این معنا رو نداره

شاید اسمش ترس نیست… اسمش شرم باشه!

نفس عمیقی کشیدم و با شک گفتم:

_ چیزی که باور کن خودمم نمی دونم علتش چیه؛ ولی فقط اولش اینطوره…  تلخی نکن دکتر جان!

بالاخره دست های بی حرکتش بالا اومد و نشست روی کمرم…

مهره هام رو نوازش کرد و دم گوشم گفت:

_ دکترو کوفت! مگه نگفتم اینطور صدا نکن منو…

گفته بود؛ بارها گفته بود ولی من خوشم میومد از این حرصی که می خورد…

شیطون درونم فعال می شد و نمی تونستم جلوی این حجم از خباثت رو بگیرم…

دستم رو کشید و با هم راهی پله ها شدیم…

راست می گفت بهزاد؛ پر شده بود و باید خالی می شد این همه تنش و حال بدش…

توی بغلش خوابیدم و دست هام رو وادار کردم تا آرومش کنم..
.
پنجه هام رو مجبور کردم تا توی موهای مردونه اش بشینه و نوازشش کنه…

لب هام رو به تصدق کردنش واداشتم و توی گوشش از دوست داشتنش گفتم.

دروغ بود… همه اش دروغ بود و می خواستم با این دروغ ها دل خوشش کنم و موفق هم بودم.

انقباض بدنش کم کم رفع می شد و داشت به حالت عادی بر می گشت…

نیم ساعت که گذشت؛ دستشو فرستاد زیر پیرهنم و گفت:

_ لمست کنم ولوله؟

اجازه گرفتنش دلم رو قرص کرد که این مرد، واقعا فرق داره با اون بهزادی که اهمیت نمی داد یه هیچ جز خودش  و خودش…

دستشو آروم لمس کردم و خزیدم توی بغلش…

چشم هاشو با لذت بست و آروم و از ته دل بوسید صورتم رو…

کم  کم پیش می رفت؛ لبم رو به دندون کشید و آروم و نرم شروع کرد به بوسیدن و از لبم گاز های خیلی یواش گرفتن…

زبونش رو روی لبم کشید و با لذت گردنم رو بوسید… 

شاه رگم نبض می زد از حرارت این معاشقه های حرفه ایش

دقیقا روی شاهرگم رو بوسید و همون جا شروع  کرد به مک های آروم زدن طوری که کبود نشه‌‌‌…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا