پاورقی زندگی جلد دوم

پارت 19 رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )

0
(0)

مریم با لحن ارامش که عصبانیت در ان موج می زد گفت:آرش بخور.. بهونه نگیر
با دستش بشقاب عقب راند:نمی خورم،سوپ دیگه دوست ندارم
بر سرش فریاد زد:گفتم بخور هیچی تو خونه ندارم می فهمی؟! از گرسنه گی می میری
به مادرش نگاه کرد فکش لرزید اشک هایش از چشمش سرازیر شد وشروع به گریه کردن کرد..مریم عصبی شد بلند شد ودر یخچال و تمام کابینت های ان اشپزخانه شش متری راباز کرد وبا فریاد گفت:
-ببین،ببین هیچی نداریم…این تنها غذایی بود که می تونستی بخوری…از فردا باید گشنگی بکشی می فهمی؟!
آرش نه می فهمید بیکاری یعنی چه و نه بی پولی، فقط غذایی جز سوپ می خواست،مریم نزدیکش شد با همان خشم دو باز هایش در دستش تکان داد:
-آرش اگر نخوری به زور تو دهنت می کنم،اگر مریض بشی پول ندارم ببرمت دکتر پس بخور
آرش گریه می کرد و از ترس انکه فریاد دوم مادرش بر سرش فرود بیاید ان سوپ بی مزه اب که چند تکه هویچ و چند برگ سبزی بود به زور قورت داد.تا گلو پایین می رفت اما باز بالا می امد…نمی توانست قورت بدهد ،به اجبار با زور به پایین می فرستاد.مریم می دید پسرش به زحمت آن سوپ را می خورد فقط گریه می کرد و کاری از دستش بر نمی آمد.
مثل هر روز بعد از استراحت کوتاه راهی شهر ملبورن شدند.برف شروع به باریدن کرده بود وبا کفش های نامناسب شان در ان خیابان ها قدم بر می داشتند.چندین بار آرش لیس خورد اما مریم او را گرفت.نیرو وقدرتی در بدن نداشت که پسرش را بغل کند.
آرش خسته شده بود و نفس زنان گفت:مامان
-چیه؟
-مامان پام
برگشت و به پایش نگاه کرد متوجه پاره شدن کفشش می شود:وای..بیا بغلم
تنها کفش آرش دیگر قابل استفاده نبود.از کنار دخترکی که ساز ویلون می زد رد شد،بعد ازچند قدم برگشت و به دخترک نگاهی انداخت ظرفی در جلویش گذاشته بود و ساز می زد،رهگذارن بخاطر سردی هوا نمی ایستادند و تعدادی آن انها پولی به او می دادند و رد می شدند،مریم نزدیک تر شد و با آرش به ساز غمگین او گوش می داد..اشک هایش ریخت،یاد تمام گرفتاری ها و بدبختی هایش افتاد.دخترک متوجه او شد ودست از سازکشیدن برداشت و به اونگاه کرد.
-قشنگ ساز می زنی؟
لبخندی زد:ممنون خانوم
-پولی ندارم بهت بدم..اما امیدوارم روزی موسیقی دان بزرگی شی
دختر که لباس کهنه ای به تن داشت گفت:فکر نکنم این اتفاق برای من بیوفته
-ناامید نشو..کارت و ادامه بده
دخترک با خوشحالی لبخندی زد که بالاخره یکی پیدا شد به جای پول دادن به ساز او گوش بدهد و او را به آینده امیدوار کند.مریم از کنار اورد شد و در جستجوی یک شغل خیابان ها ی ان شهر را طی می کرد.برف شروع به باریدن کرده بود مریم مجبور شد به خانه برگردد.یک ماه از اجاره خانه اش عقب افتاده بود و ممکن بود اخطاریه دریافت کند.از پشت پنجره به بیرون نگاه می کرد برف سطح کوچه را گرفته بود…ودانه دانه از آسمان می ریخت.سرش بالا گرفت ودانه های اشک همچون دانه های برف از صورتش جاری شد:
-خدایا میشه کمکم کنی؟میشه یه ذره این بدبختی هام کم کنی؟ خسته ام، دیگه جون ندارم، نمی کشم…خدایا کمکم کن خواهش می کنم…داری منو می بینی…از حالم خبر داری پس کمک کنم..تو این غربت گرفتار شدم(چشمانش بست)یا ارحم الرحمن(ای مهربان ترین مهربانان)
آرش گوشه لباسش کشید..مریم سرش پایین گرفت و بادیدن آرش لبخندی زد:جانم
با چهره ی مظلوم و آرامش گفت:سوپ
مریم گریست به حال پسرش و خودش…انگار آرش هم می دانست قرار نیست غذایی جز سوپ بخورند،غذاهایی که می شناخت به اندازه انگشتان دستش بود..با گفتن “باشه ای”راهی آشپزخانه شدند وسوپ اضافه ناهار را گرم می کند و جلوی او می گذارد،آرش از گرسنگی همان را با ولع می خورد…گریه می کند که چرا پسرش بدون اعتراض آن اب به اصطلاح شام را می خورد نزدیک تر می رود و در آغوشش می گیرد:
-اگر مجبور بشم توی سطل آشغال دنبال غذا بگردم این کارو می کنم اما نمی ذارم گشنه بمونی…من و بخاطر اینکه اینجوری دارم زجرت می دم ببخش،تقصیر منه که تو دنیا اومدی بهت قول میدم برمی گردیم ایران
آرش زبان مادرش را که با فارسی حرف می زد نمی فهمیداما از اینکه گریه می کرد ناراحت بود،آرش گفت:
-چی مامان؟
چشمانش لحظه ای باز و بسته کرد وبه انگلیسی به او گفت.باز هم نمی فهمید چه می گوید نمی دانست ایران کجااست.
-ایران چیه؟
-خونه ی من و تو ایرانه…
-خونمون اینجاست
-نه اینجا خونه ی ما نیست،خونه ی ما قشنگه،درخت داریم…حوض داریم…حیاط خوشگل
چیز هایی که مریم برای پسرش می گفت در ذهن آرش ترسیم نمی شد چون هیچ زمینه ای از حیاط و حوض نداشت،اما از اینکه خانه ای جز آن خانه ی کوچک که در ان زندگی می کنند دارند خوشحال بود:
-بریم خونمون
از شوق چیز هایی که خودش تعریف کرده بود اشک ریخت:
-می ریم..حتما می ریم ولی الان پولی نداریم،باید صبر کنی من کار پیدا کنم پولامون وچند سال جمع کنم بعد میریم،باید پول داشته باشیم سوغاتی بخریم
-سوحاتی چیه؟
دل مریم برای خانواده اش تنگ شده بود لبخند پر از غم زد:سوغاتی…یعنی هدیه
سن آرش نزدیک سه سال شده و در ان دو سال چند ماه از عمرش یاد نگرفته بود بخندد،فقط لبخند محو و تبسم بلد بود و آن را هم از مادرش یاد گرفته بود.اشک های مادرش پاک کرد.و او را بوسید.مریم تصمیم گرفت همه ی وسایل خانه را بفروشد.تا هم غذایی بخرند هم پول اجاره خانه بپردازند.آرش خواب بود و مریم در کنارش کفش های پسرش را می دوخت که ناگهان شخصی به یادش آمد،لبخندی زد:
-خدا کنه بتونه کاری برام پیدا کنه
با خوشحالی فردای آن روز به همراه آرش راهی خانه دوست قدیمی شان شامیتا شدند.زنگ خانه نواخت..زن هندی با باز کردن در و دیدن مریم متعجب دهانش باز ماند:
-مریم؟!تو..تو اینجا؟
مریم توانست لبخندی بزند:سلام
بخاطر برف هایی که روی سر مریم و آرش می ریخت سریع جلو رفت وبازویش گرفت وگفت:بیا تو ..زود باش
مریم در حالی که آرش در اغوش داشت وارد خانه شد…آرش روی زمین گذاشت،و برف های روی بالتویش تکاند،زن به پسر کوچولوی زیبایی که کنار مریم ایستاده بود با لبخند نگاه کرد و گفت:
-این آرشه
-بله(خم شد)آرش سلام کن
-سلام
شامیتا با مهربانی خم شو و او را بوسید:چقدر تو زیبایی،بیا تو یه قهوه ی داغ بهت بدم بخوری
آرش به مادرش نگاه کرد و او با لبخندی دستش گرفت وهر سه وارد خانه شدند،روی مبل نشستند،اسمان رنگ گرفته بود وبرف ها روی زمین ریخته می شدند بخاطر ابرها مجبور شده بود چراغ های خانه را روشن کند.خانه ای گرم و دلپذیر بود.شامیتا با فنجان های قهوه و بیسکویت وارد شد سینی را روی میزجلوی مبل گذاشت و خودش رو به روی آنها نشست،آرش کمی سرش به جلو کشید،بعد به مادرش نگاه کرد که اجازه دارد آنها را بخورد؟
مریم متوجه شد قبل از اینکه چیزی بگوید شامیتا بلند شد وظرف بیسکویت ها را جلوی آرش گرفت:
-هر چند تا که می خوای بردار
قبل از برداشتن، با آن موهایی که روی پیشانیش گرفته بود به مادرش نگاه کرد،مریم گفت:بردار
صبحانه نخوردنش باعث دل ضعفه اش شده بود.از روی خوشحالی چندین بیسکویت برداشت و مشغول خوردن شد.
شامیتا رو به مریم گفت:کامیار شوهرتون اون چرا نیومد؟
مریم ثانیه ای با چهره ی غمزده اش به چشمان قهوه ای زن هندی خیره شد…بغض کرد…لبانش گزید…سرش پایین انداخت و با دست چند قطره اشکی که روی صورتش آمده بود پاک کرد:
-کامیار دیگه پیش من نیست
زن هندی گیج شده بود،گمان می کرد ترکش کرده است:از پیشت رفته؟کجا؟برگشت ایران؟!
سرش به طرفین تکان داد:نه…برای همیشه ترکم کرد،مرده
سرش پایین انداخت وشروع به گریه کردن کرد،آرش به مادرش نگاه می کرد شامیتا کنارش نشست و او را در آغوش گرفت:
-اوه عزیزم…متاسفم من نمی دونستم
مریم بعد سال ها توانسته بود اغوشی برای گریه ها و غصه هایش پیدا کند،تا زمان آرام شدنش در آغوش شامیتا گریه کرد،بعد از آنکه آرام شد شامیتا از او پرسید:
-چطور این اتفاق افتاد؟
با یاد آوری آن روزنفس بلندی در اثر تنگی نفسش کشید:تصادف کرد
او نمی خواست از جزئیات زندگی اش کسی خبردار شود،همین اندازه که همسرش با تصادف کشته شده است کافی بود.
-خوب الان چیکار می کنی؟
با چشمان خیس از اشکش به او نگاه کرد وگفت: می خواستم اگر می تونید به من کمک کنید
-حتما…فقط چه کمکی؟
با شامیتا احساس راحتی می کرد چون او هم زن شرقی بود و مهربان بود راحت می توانست بدون خجالت حرفش را به او بزند.
سرش پایین انداخت و با انگشتش لبه ی فنجان می کشید:
– من دنبال کار می گردم،هر کاری باشه انجام میدم،اگر حقوقش هم کم باشه مهم نیست
شامیتا نگاهی به چشمان ملتمس او انداخت،با چشمانش به او فهماند به کار نیاز دارد شامیتا لبخندی به او زد وگفت:
-باشه،به شوهرو پسرم می گم،تو محله ی هندی ها حتما کار هست چون چند نفر و می شناسم که قرار از استرالیا برن
از خوشحالی لبخندی زد:واقعا؟!امیدوارم هر کاری هست به هیچ کس دیگه ای ندن
-نه خیالت راحت،همین امروز به شوهر و پسرم می گم
با چشمان خوشحالش دست شامیتا را فشرد:ممنون…خیلی ممنون
برای رفتن به خانه بلند می شود،آرش تا آن لحظه هر موادغذایی برای پذیرایی آورده بود خورد،باورش نمی شد چیزهای دیگری به جز سوپ برای خوردن وجود دارد.شامیتا ایستاد وگفت:
-چند لحظه صبر کن
بعد از لحظاتی با پاکت سفیدی برگشت و در دستان مریم گذاشت،مریم متعجب گفت:
-این چیه؟
-یه مقدار پول…
میان حرفش آمد:نه،احتیاجی نیست من…
انگشتش روی لبش گذاشت:هیس…بعدا بهم پسش بده!این فقط یه قرضه باشه؟!
شامیتا از روی لباس هایشان و خوردن آرش متوجه اوضاع بدشان شده بود.می دانست او هم زن بود و غرور خودش را داشت پول را به عنوان قرض، نه کمک مالی به او داد مریم با خوشحالی لبخندی زد:
-متشکرم…حتما بهتون پس میدم
بازوهایش نوازش کرد:باشه!
تا در خانه همراهی اش می کند شامیتا رو به او کرد وگفت:شماره موبایلتو فراموش کردی بهم بدی
-برای چی؟
شامیتا خندید:فراموشی گرفتی؟اگر کار پیدا شد چطوری بهت خبر بدم؟!
-آهان..من موبایل ندارم،خودم فردا سر می زنم
-اگر پیدا نشد هرروز می خوای میای خونه ی من و سر بزنی؟
با شرمندگی سرش پایین انداخت:ببخشید فکر دیگه ای به ذهنم نمی رسه
-ولی من می رسه،آدرس خونتون به من بده
-نه اینجوری بد میشه…هر دوروز یک بار میام سر می زنم
با همان لبخندی که روی لبش بود گفت:
-دوست نداری من و به خونت دعوت کنی؟فکر می کردم ایرانی ها مهمان نواز هستند
مریم متقابلا لبخندی به او زد :پس کاغذ بیارید آدرس و براتون بنویسم
شامیتا وارد خانه شد و با یک دستمال سفید گره خورده و کاغذ و خودکار برگشت،به طرف آرش خم شد وگفت:
-این بیسکویت ها برای تو
آرش به مادرش نگاه کرد،مریم با دستش موهای روی پیشانیش کنار زد وبا لبخندی سرش تکان داد.آرش بدون لبخند آن دستمال سفید را برداشت،اما در دلش خوشحال بود که باز هم می تواند از آن بیسکویت های خوشمزه بخورد.
مریم:بابت بیسکویت متشکرم
-خواهش می کنم،خودت هم ازش بخور،خودم درست کردم
-باشه حتما
آدرس خانه اش را روی کاغذ نوشت و به دست شامیتا داد و با یک خداحافظی از خانه ی او رفت.بعد از نابینایی کامیار هیچ وقت به اندازه امروز خوشحال نبود،بعد از آن همه غصه ورنج شانه ای برای تکیه دادن پیدا کرده بود،شانه ای برای تکاندن غصه هایش …با لبخند سرش بالا گرفت و اجازه داد برف ها روی صورتش بریزد.
آرش در حالی که در آغوش مریم بود متعجب به مادرش که خوشحال است نگاه کرد مریم رو به کرد وگفت:
-چی دوست داری برات بگیرم؟
چیزی نگفت فقط به مادرش نگاه کرد:
-زود باش یه چیزی بگو آرش،پیتزا می خوری؟اصلا ببینم چقدر پول داریم،اول باید پول اجاره خونه،آب،برق،گازو بدیم بعد هر چی اضاف اومد برای تو باشه؟
باز هم فقط یک نگاه به او انداخت،آن روز رابه خودشان استراحت دادند،مریم با اضافه پولی که شامیتا به او داده بود فقط توانسته بود مقداری غذا بگیرد،آن هم فقط برای آرش،رو به آرش که به آرامی مرغ سوخاری می خورد نگاه کرد:
-وضعمون خوب میشه مطمئنم(به فکر فرو رفت)شامیتا چقدر زنه خوبیه کاش زودتر پیشش رفته بودم!ممنونم خدایا
از خوشحالی زیاد آرش رابرای تفریح به پارک برد،آن روز به جای پیدا کردن کار وقتش برای آرش گذاشت.به خانه باز گشتند کفش های آرش از پایش بیرون کشید نگاهی به انها که فقط به درد سطل زباله می خورد انداخت و گفت:
-یه خوبشو برات می خرم
آرش بدون توجه به حرف مادرش دمپایی های روفرشی عروسکی خز دارش که طرح پاندا داشت پوشید و به اتاق رفت.مریم می دانست در ان اتاق چیزی جز دفتر نقاشی و رنگ هایش نداشت،مریم به همان اتاق رفت و به چار چوب تکیه داد و با لبخند به او نگاه کرد:
-آرش چی می کشی؟
بعد از همه مدت اولین بار بود از او سوال می کرد،بلند شد و دفتر نقاشی اش جلوی مادرش گرفت،مریم روی پنجه پایش نشست و دفتر از او گرفت،با لبخندی گفت:
-وای چقدر خوشگله
دستی به موهایش کشید،نقاشی او چیزی جز خط های رنگی و دایره ای که تازه یاد گرفته نبود زیر لب مریم گفت:
-کتاب آموزش نقاشی برات می گیرم
آن شب هم آرش توانست شام خوبی بخورد،این بار مریم هم کنارش خورد.باید نیرویی در بدن داشته باشد.
فردای آن روز مریم پالتوی همیشه گی اش پوشید،و به تن آرش همان کاپشن ابی کاربنی،کلاه بافت سفید،شالگردن مشکی وشلوار کتان قهوه ای کرد،قبل از آنکه در خانه باز کند زنگ نواخته شد.مریم با بهت و ترس به در نگاه می کرد دو سال است کسی در این خانه را نزده است،به آرش بعد به در نگاهی انداخت و آهسته گفت:
-کیه؟
-منم شامیتا
نفسی از سر آسودگی و خوشحالی کشید و سریع در باز کرد،با چشمان منتظرش گفت:کار پیدا شد؟
او هم با خوشحالی دستانش جلو برد و دست های مریم در دست گرفت و فشرد،با تکان دادن سرش گفت:
-آره،باید برای معرفی ببرمت اونجا…اما چند چیز و باید بهت بگم
-خوب چی؟
به آرش نگاهی انداخت خوشحالی اش محو شد و گفت:اونجا نمی تونی پسرتو ببری!یعنی اصلا اجازه نمی دن باید بذاریش مهد
دستانش از دست شامیا جدا کرد،سرش به طرفین تکان داد،آرش به خودش چسباند:
-نه…اجازه نمی دم آرش و ازم جدا کنن،من اینجا فقط آرش و دارم
شامیتا داخل خانه شد،همان جا کنار در به آن دو نگاه کرد و گفت:
-جایی که می خوای کار کنی یه فست فوتیه؛پر از مواد غذایی و روغن داغه ممکنه برای آرش اتفاقی بیوفته…اونجا خطرناکه
با ترس از دست دادن آرش گفت:
-مهم نیست،من،من مواظبش هستم…قول می دم،اصلا آرش پسر آرومیه…هرچی من بگم گوش میده مطمئنم
شامیتا نمی دانست چرا او آنقدروابسته به آرش است.نفسی کشید و گفت:
-مریم تو از امروز می تونی کار کنی ولی با آرش نه…چون برای رئیس فست فود مسئولیت داره..اگر از سازمان حمایت از کودکان بیان وببینن آرش با مادرش به محل کار میاد…
میان حرفش با ناراحتی آمد؛ می ترسید این کار را از دست بدهد و هم نمی خواست آرش را از خود جدا کند:
-می دونم…بذار خودم با رئیس فست فود صحبت کنم،بهش می گم مسئولیت آرش و خودم قبول می کنم…هر اتفاقی افتاد کسی رو مقصر نمی دونم
شامیتا با کلافگی به او نگاه کرد و گفت:باشه بریم
با خوشحالی آرش را درآغوش گرفت و پشت آن زن مسن به راه افتاد.همانطور که در خیابان راه می رفتندشامیتا گفت:
-رئیس فست فود یه مرد هندیه،دو رستوران داره یکی مخصوص غذا های هندی که توی کانبراست و فست فوتی که مسئولش دوست شوهر منه
-ممنون،پس من الان باید با کی صحبت کنم؟با دوست شوهر شما؟
-نه…با خود رئیس
با تاکسی به فست فود رسیدند؛از سالن بزرگی عبور کردند و به اتاق رئیس رفتند.مرد سبزه رو با لبخند گرم از آنان استقبال کردو تمام مقررات را به او گفت،با ماندن آرش مخالفت کرد اما مریم با اصرار به او قول داد مسئولیتش را قبول می کند،اما او قبول نمی کرد،مریم از او خواهش کرد با رئیس فست فود صحبت کند اقای پاری تماس بااو گرفت وشرایط مریم به او گفت،اقای کاپور قبول کرد به شرط آنکه تمام مسئولیت آرش را قبول کند مریم با خوشحالی تعهد داد و از همان روز مشغول به کار شد.
بیشتر ازیک هفته است که در آن فست فود کار می کند.مثل همیشه آرش را گوشه ای روی زمین می نشاند،دفتر نقاشی ومداد رنگی و کتاب آموزشی که برایش خریده جلویش می گذارد:
-بگیر این مداد رنگی و دفتر نقاشی اینجا می شینی نقاشی می کشی و طرف مامان و مواد غذایی نمیای باشه؟
سرش بالا می گیرد تا میان موهای کوتاهش که روی ابروهایش گرفته مادرش ببیند.فقط سرش به معنی فهمدین تکان می دهد.مریم به کاری به عهده اش گذاشته اند می رود.پیش بند را می بندد وسوسیس ها را به همراه سس مخصوصش درست می کند.آرش گاهی سرش بالا می آورد وبوی ساندویچ ها در سر آرش می پیچید؛دوست داشت فقط یک گاز به انها بزند تا مزه اش رابفهمد.بلند می شود به طرف ظرف های داغ که مواد آماده ساندویچ درون آن ریخته بودندمی رود…قدش کوتاه است روی پنجه ی پا می ایستد و دست هایش بلند می کند که با فریاد مردی از ترس عقب می کشد:
مرد سبزه هندی با چهره ی درهم کشیده وعصبانیت گفت:
-چیکار می کنی بچه؟ این همبر ها داغ، می سوزی
مریم با دیدن آرش و فریاد مرد سوسیس ها را رها کرد وبه سمت آرش دوید:
-چی شده؟!
مرد به طرف مریم چرخید و گفت:
-خانوم اگر نمی تونید مواظب بچه تون باشید اونو به یک مهد کودک ببرید
آرش بغض کرده وازترس به مادرش چسبید،آن مرد نمی دانست آرش غذای درست و حسابی نخورده ومریم پولی برای مهد ندارد و با خواهش و التماس وتعهد آرش کنارش مانده است.
مریم با دستپاچه گی گفت:بله حق با شماست معذرت می خوام
همه مشغول آشپزی هستند ولی حواسشان به انها بود.آقای پاری رئیس فست فود آمد ورو به آن سه گفت:
-چی شده؟
مرد که هنوز عصبانیتش خاموش نشده بود گفت:
-پسر این خانوم می خواست به همبر های داغ دست بزنه
اقای پاری با آرامش رو به مرد عصبی گفت:
-تو به کارت برس خودم درستش می کنم
آقای پاری به مریم نگاه کرد و گفت:بیاید دفترم
مریم سری تکان داد:بله چشم
از روی تاسف به آرش سری تکان داد وگفت:
-یه کاری نکن مامان و اخراج کنن،مگه بهت نگفتم طرف مواد غذایی نیا؟!نگفتم فقط بشین نقاشی بکش تا کار مامان تموم بشه؟!
آرش حرفی برای گفتن نداشت فقط به مادرش نگاه می کرد.می دانست اگر به مادرش بگوید از آن غذاهای خوشمزه که هر روز بویش را حس می کند می خواهد چیزی به او نمی دهد.مریم دستش را گرفت و وارد اتاق شدند.
اقای پاری دست به سینه به میز تکیه داده بود و مریم و آرش روبه رویش ایستاده بودند.
-قرار ما چی بود؟
مریم با نگرانی و اضطراب گفت:
-بله من گفتم حق با شماست، این بچه است… لابد بوی غذاها به بینیش خورده فقط خواسته امتحان کنه
آرش با تبسمی سرش بلند می کند و به مادرش نگاه کرد،از اینکه مادرش او را فهمیده خوشحال بود.مرد به طرف آرش رفت وگفت:
-مادرت راست میگه؟تو می خواستی اون غذا ها رو مزه کنی ؟
چیزی نمی گوید و خودش رابه پای مادرش می چسباند؛اقای پاری وقتی سکوت او را دید به مریم نگاه کرد و متعجب گفت:
-بچه تون می تونه صحبت کنه؟!
– با غریبه ها حرف نمی زنه
ترسید بگوید با فریاد هایی که برسرش می زدم با خود من هم صحبت نمی کند.از سر ناچاریست که به من پناه می آورد.اقای پاری نفسش را با صدا بیرون فرستادو بیرون رفت. مریم روی پنجه پایش رو به روی آرش نشست و شمرده گفت:
-حرفمو گوش کن باشه؟دیگه… طرف…هیچ مواد غذایی….نمی ری؟نه سوسیس…نه همبرگر…نه هات داگ هیچ کدوم فهمیدی؟!…وگرنه مامان و اخراج می کنن و باز گرسنه می مونی فهمیدی؟
سرش پایین می اندازد.مریم دست زیر چانه اش می گذارد و سرش بلند می کند:
-بگو باشه،وقتی کسی باهات حرف می زنه جوابشو بده زشته…الان حرفای من و فهمیدی؟
سرش را پایین می اندازد:بله
پیشانیش بوسید:آفرین آرش
مریم هم نگران کم حرفی های او بود،می ترسید بخاطر شرایط زند گی اش منزوی و گوشه گیر شود؛آرش قدمی برای بیرون رفتن برداشت که رئیس فست فود با ساندویچ در دستش داخل شد و به دست آرش داد وبا مهربانی گفت :
-بخور ولی دیگه سراغ اون مواد داغ نرو باشه؟
به مادرش برای کسب اجازه نگاه می کند،مریم با لبخندی گفت:بردار،وتشکر کن
آرش نمی دانست تشکر کردن یعنی چه به مادرش زل زده بود،مریم خم شد و آرام گفت:بگو ممنون
با صدای آهسته گفت:ممنون
مرد لبخندی زد وگفت:بالاخره من صدای این پسر زیبا رو شنیدم،صدات عالیه مثل صورتت
آرش بدون توجه به تعریفات مرد،با ولع گازی به ساندویچش زد.مریم با تشکری همراه آرش از اتاق بیرون آمدند و به کار خود مشغول شد. همانطور که کار می کرد چشمش به پسرش افتاد که گوشه ای نشسته و ساندویچش نگاه می کرد وگاز می زد، دلش به حال پسرش سوخت با بغض به طرفش رفت و در آغوشش گرفت:
-عزیزم.مامان دوست داره من و بخاطر بد اخلاقیام ببخش
آرش از محبت ناگهانی مادرش متعجب شد و با تکه ساندویچی که دردهانش می جوید به مادرش خیره شد.فقط توانست لبخند محوی بزند. شب هنگام خروج از فست فود آقای پاری خودش را به آنها رساند و متواضعانه به او گفت:
-می تونم تا خونه برسونمتون
مریم به بارش برف نگاه کرد وگفت:نه ممنون خودمون می ریم
با لبخندی گفت:می دونم خودت می تونی برید؛اما ممکنه زمانی که برای اتوبوس منتظر می مونی پسرتون مریض بشه
مریم نگاهی به ساعت مچی اش که از یازده شب گذشته بود نگاهی انداخت؛دستان آرش در دست فشرد وگفت:
-از اینکه می خواید ما رو برسونید ممنون
مرد لبخندی زد و با دست اشاره کرد آنها اول بروند،آقای پاری در برای آنها باز کرد و هر سه به سمت ماشین رفتند،بعد از سوار شدن آنقدر حرف زد که مریم از کارش پشیمان شد،دوست داشت به او بگوید”فقط یک دقیقه چیزی نگو”اما مرد بر خلاف آرامشش در محل کار، بسیار پرحرف بود.از هر چیزی که به ذهنش خطور می کرد صحبت کرد از نزدیکی فرهنگ ایران و هند،از زن وبچه هایش…مدت زندگی اش در ملبورن،وچطور با اقای کاپور اشنا شد و توانسته بود ریاست آن فست فود را برعهده بگیرد،مریم با نزدیک شدن به خانه شان سریع میان حرف او آمد وگفت:
-اقای پاری ممنون همین جا نگهدارید
متعجب گفت:رسیدیم؟!چه زود
مریم پوزخند محوی زد،مشخص بود بخاطر حرف زدن زیاد متوجه گذر زمان نشده بود.ازماشین پیاده شدند واز آقای پاری تشکر کرد،او هم با تکان دادن سرش از آنجا دور شد؛مریم پوف بلندی کشید وگفت:
-تو عمرم همچین آدم حرافی ندیده بودم…واقعا آدما ظاهرو باطنشون فرق می کنه
با آرش وارد خانه شد،برای شام تخم مرغ و سیب زمینی که گذاشته بود آب پز شودپوست می گرفت،آرش بخاطر گرسنگی اش به میز نزدیک می شود…دستش بلند می کند که یکی از آن تخم مرغ های ابپز بردارد که مریم فریاد زد:
– آرش دست نزن
با لب های آویزان ومظلومیت گفت:گرسنمه
لحن مریم عصبی شد:چرا صبر نمی کنی؟بذار پوستشو بگیرم بهت میدم
آرش نمی دانست چرا مادرش اینقدر عصبی است و همیشه بر سرش فریاد می کشد.ناراحتی های مادرش را نمی فهمید .آرش نمی دانست چرا بین ان همه غذاهای خوشمزه که در فست فود وجود دارد؛باید سوپ بی مزه و تخم مرغ و سیب زمینی آبپز شده بخورد. بعد از حاضر شدن شام در بشقاب می گذارد و جلوی آرش گذاشت. هنوز حقوقش نداده بودند و مجبور بود هر چه به دست می اورد به عنوان شام به پسرش بدهد.آرش باز بدون اعتراض آنها را می خورد.مریم او را حمام می دهد ومی خواباند.
دو ماه گذشت وفصل زمستان همراه با تمام مشکلات و سختی های مریم تمام شد.ولی حال مریم بهتر نشده است،در آن مدت آرش فقط با مادرش صحبت می کرد .حرف نزدن او باعث می شد دیگران تصور کنن او ناشنواست.اگر کسی از او سوالی می پرسید برای اجازه گرفتن اول به مادرش نگاه می کرد بعد جواب می داد.جواب هایش کوتاه ومختصر بود.
در میان وقت استراحتشان مریم مثل هرروز دو ساندویچ خرید.یکی از آن را برای شام آرش نگه می داشت و دیگری را برای ناهار به او می داد.وتا شب با گرسنه گی کار می کرد .ساندویچ در کیفش گذاشت.تکیه به دیوار نشست و آرش نگاه می کرد ناگهان نقاشی آرش توجه اش را جلب کرد دفتر ش برداشت.متعجب به او نگاه کرد آرام گفت:
-آرش اینا رو تو کشیدی؟
تصور می کرد کار اشتباهی مرتکب شده و ممکن است سیلی بخورد یا گوش هایش از فریاد مادرش،زنگ بخورد،به آهسته گی وترس سرش تکان داد.
مریم لبخندی زد:اینا خیلی خوشگله…آفرین
آرش لبخندی زد…خوشحال بود از آنکه کاری کرده که مادرش از او راضی است.پس برای خوشحال کردن مادرش می تواند نقاشی های بیشتری بکشد.نقاشی های آرش انقدر حرفه ای نبود.در حد یک پسر بچه سه ساله …درخت و خورشید به سادگی می کشید ورنگ می کرد.
مریم با خوشحالی از هنر پسرش گفت:استعداد نقاشیت فوق العادست،تو یه نقاش بزرگ میشی
با عشق به پسرش خیره شد.اگر پدرش زنده بود و با خودخواهی هایش زندگیشان نابود نمی کرد.اوضاع شان الان فرق می کرد.و می توانست آرش را ازهمین سن کم به کلاس نقاشی بفرستتد.خودکاری از کیفش بیرون آورد وزیر نقاشی اش امضاء زد:
– very good
به مادرش نگاه کرد،مریم موهای لختش را بهم ریخت و با لبخند خسته ای گفت:
-یعنی خیلی خوب کشیدی
برای اولین بار لبخند دندان نمایی زد،که باعث شد لبخند مریم محو شود… خنده اش شبیه به کامیار بود رنگ چشمانش، اسکلت صورتش،انگار پاره کردن عکس ها بی فایده بود کامیار همیشه جلوی چشمانش است.با بغضی که در گلویش نشست قرص اعصاب از کیفش بیرون کشید. و با آب معدنی که همیشه برای آرش همراهش بود خورد.می دانست اگر از آن قرص ها استفاده نکند پسرش را از فرط عصبانیتش تکه تکه می کند.
بعد از استراحتشان مریم به کارش مشغول می شود،و تا شب یک دقیقه وقت نشستن نداشت،و درآن مدت پسرش را فراموش می کرد.آرش در میان آن همه سرو صدا و آشپزی روی دفتر نقاشی اش به خواب رفته بود.بالای سرش می ایستد و بیدارش می کند:
-آرش پاشو می خوایم بریم خونه
خواب سنگینی او را گرفته بود و نمی توانست تکان بخورد..دفتر نقاشی و مداد رنگی هایش به همراه کتاب نقاشی اش را در کیفش می گذارد.به زور چشمانش باز می کند. او را به سمت سرویس بهداشتی می برد وآب سردی به صورتش می زند که هوشیار شود،آرش نفس عمیقی کشید وسرش تکان می داد:
-مامان یخ کردم
-ببخش، جون ندارم بغلت کنم باید راه بری
بعد از آنکه از تاکسی پیاده شدند، دست آرش را می گیرد و با خود می کشد.آرش با دیدن پارک که دختری با مادرش مشغول بازی کردن هست.حواسش به آنها کشیده می شود،لحظه ای می ایستد،که مریم دستش می کشد.امااو تکان نمی خورد…مریم بر می گردد:
-چرا وایسادی بیا؟
باز دستش می کشد اما آرش تمام سعیش می کند تکان نخورد؛با فشار خودش را روی زمین نگه می داشت، مریم از روی خستگی با خشم به او نگاه کرد:
-چته باز؟
با دستش به وسایل بازی اشاره کرد:مامان پارک
شقیقه هایش فشرد،حوصله ی ایستادن برای بازی کردن آرش نداشت:
-الان نه خسته ام بذار یه وقت دیگه
انقدر او را محکم می کشید که آرش پایش به زحمت روی زمین می گذاشت،خودش هم می دانست وقت دیگری پیش نمی امد. آرش تمام زورش را جمع کرد وپایش روی زمین می کشید و مانع حرکتش شد بلند گفت:
-آرش
درخواست زیادی نداشت، حق هر بچه ای در سن اوست که بازی کند.آرش بعد از سه سال نتوانسته بود بچه گی کند،با حلقه های اشک و مظلومانه به مادرش نگاه کرد. مریم دیگر صبر و حوصله اولیه ندارد، چشمانش فشرد:
-الان ساعت نزدیک دوازده شبه چه وقته بازیه؟فقط پنج دقیقه باشه؟خسته ام باید استراحت کنم
همان پنج دقیقه هم برایش زیاد بود،با رضایت سرش را تکان می دهد.مریم گوشه ای می ایستد و به بازی اونگاه می کرد.بعد از سرسره بازی و تاب بازی به سمتش رفت :
-آرش بسه بریم
چیزی نمی گوید،فقط اخم هایش در هم می کشد.به مادرش نگاه می کند از نظر او پنج دقیقه هم نشد.همراه مادرش به خانه می رود.آرش نه دوستی برای بازی کردن نداشت نه تلویزیونی که بتواند برنامه کودک ببیند…همه ی دنیای سرگرمی اش شده بود یک دفتر نقاشی و یک جعبه مداد رنگی وکتابی که به او یاد می داد چطور نقاشی بکشد.صبح ها با مادرش به فست فوت می رفت و شب ها مثل مادرش خسته بر می گشت.
مریم و آرش وارد فروشگاهی که مسئولش مردی از کشور افغانستان بود شدند،مواد غذایی مورد نظرش را خرید و به خانه بازگشت،سریع با آن مواد،غذایی که مدت ها پیش به آقای پاری قولش داده بود درست کرد.در ظرفی گذاشت و به فروشگاه رفتند.
مریم پشت در اتاق رئیس ایستاد و تقه ای به در زد،با صدای آقای پاری که به آنان اجازه ورود داد داخل شدند.
-سلام
با خوش رویی جوابش داد:سلام خانم همتی
ظرفی که در دست داشت روی میز گذاشت و گفت:
-چند روز پیش در مورد یه غذای ایرانی با هاتون صحبت کردم؟
سرش تکان داد:بله خوب؟
-این همونه،اسمش کشک بادمجونه،میل کنید اگر خوبه که به منو اضافه کنیم
مریم در ظرف باز کرد،و آقای پاری قاشق یک بار مصرف که همیشه تعداد زیادی برای تست غذا ها در کشویش داشت بیرون آورد واز آن خورد.
چشمانش با رضایت بست وسرش تکان وچند بار آب دهانش قورت داد،آرش به حرکت های او نگاه می کرد و مریم منتظر نتیجه بود.
چشمان باز شده اش به مریم دوخت و گفت:
-این عالیه خیلی خوشمزه است…برای درست کردنش زمان زیادی نیاز داره؟
با خوشحالی نفسی از سر آسودگی کشید و با لبخندی گفت:
-نه، به اندازه ی زمان، درست کردن ساندویچ سوسیس
یک قاشق دیگر از آن خورد وگفت:
خوبه ..از همین الان شروع کن،به آمیشا میگم این غذا رو هم به منو اضافه کنن،فکر می کنم مردم باید یه ذره غذای سالم هم بخورن
مریم که از خوش حالی هول شده بود گفت:
-اما الان که موادشو ندارم…یعنی اصلا هیجی ندارم…برای حجم زیاد مواد زیاد لازم دارم
همانطور که مشغول خوردن بود با آرامش گفت:خوب برو بخر
با صدای نیمه فریادش گفت:الان؟
آقای پارتی با چشمان متعجبش از زیر عینکش به او که اولین بار است صدایش بلند شده نگاه کرد وگفت:
-بله الان…قرار بود شما غذای پیشنهادیتون به من بدید و اگر خوب بود درست کنید؟مگه اینطور نبود؟
-بله، ولی خوب…
با برداشتن گوشی تلفن میان حرفش آمد وگفت: با دیلیپ برو بخر،الان صداش می زنم
مریم که خودش را خلع صلاح دید دیگر چیزی نگفت و به همراه دیلیپ که مسئول خرید های فست فود بود و پسرش به همان فروشگاه قبل رفتند و مقدار زیادی کشک و بادمجان و پیاز خریدند.خریدشان به اندازه همان روز بود.به فست فود بازگشتند و مریم به تنهایی مشغول درست کردن کشک بادمجان شد.
آرش که در جای همیشه گی اش مشغول نقاشی کردن بود.به مداد رنگی زردش که برای رنگ کردن خورشید بود نگاهی انداخت کوچک شده بود آنقدر که دیگر در دستش جای نمی گرفت.خیلی وقت پیش باید به مادرش می گفت. اما از ترس دعوای مادرش چیزی نگفت.تا جایی که جا داشت استفاده کرد.
خودش را از لای آن جمعیت در حال حرکت که هر کدام برای سرخ کردن غذایی در تکاپو بودند رد کرد و به مادرش که مشغول سرخ کردن بادمجان بود رساند.
مدادش بالا آورد:مامان مداد زردم
مریم بدون آنکه نگاهش کند گفت:آرش برو اونور می سوزی
همچنان به مادرش نگاه می کرد:مامان مدادم
بر می گردد،با خستگی وخشم عرق پیشانیش با دستمال گرفت وگفت:چیه چی می گی؟
با صدای آهسته و آرامش گفت:مدادم کوچیک شده
روی پنجه اش نشست بوسیدش،خسته گی از صورتش مشخص بود،درست کردن آن حجم غذا برای اولین بار خسته اش کرده بود :
-بعدا برات می خرم،باشه؟!حالا برو
مریم به مشغول کارش شد وآرش همچنان ایستاده بود وبه مدادش خیره شد،نمی دانست خورشیدش را به جز زرد چه رنگی می تواند کند؟؛به سمت دفتر نقاشی اش رفت تصمیم گرفت تا خریدن مداد رنگی جدید فعلا خورشید بی رنگ بماند.
بعد از آماده شدن غذای جدید فست فود،مریم با اضطراب و استرس زیاد منتظر بود ببیند کسی این غذا را سفارش می دهد یا نه؟اگر سفارش دهد آیا مثل آقای پاری غذا را دوست دارد؟
اولین نفر کشک بادمجان را سفارش داد،خوشحالی و استرس مریم بیشتر شده بود…مریم مشغول سرخ کردن سوسیس ها بود اما تمام حواسش به غذایی بود که که چند ساعت پیش درست کرده،چندین نفر سفارش داده بودند بعضی ها دوست داشتند و بعضی دیگر ترجیه می دادند،همان هات داگ وسوسیس خودشان بخورند.
گارسون که زنی استرالیایی بود،با پیشبند سفید و موهای جمع شده بالا، به آشپزخانه بزرگ فست فود آمد و صدای نسبتا بلند گفت:
-مریم
مریم برگشت وگفت:بله
-یه اقایی با شما کار داره
مریم آنقدر تعجب کرده بود که قرینه چشمش ثابت شد وصدایش به زحمت از گلویش بیرون آمد:
-کی؟!
زن گارسون که از جایش تکان نخورده بود گفت:متوجه نشدم، چی گفتی؟
یکی از مردها که نزدیک مریم ایستاده بود با صدای بلندی گفت:
-میگه کی با من کار داره؟
دستش تکان داد و گفت:نمی دونم،فقط گفت کسی رو که این غذا رو درست کرده می خواد ببینه
آب دهانش با صدا قورت داد وبا صدای ضعیفی گفت:باشه الان میام
دستش در اثر اعصابش لرزش خفیفی پیدا کرده بود،وهیچ کنترلی روی آن نداشت،وحالا لرزش هیجانش برای دیدن کسی که نمی شناسد روی آن اضافه شده بود.با همان لرزش دست،پیش بندش باز کرد،روسری اش مرتب کرد…به طرف آرش رفت وآرام گفت:
-آرش همین جا بمون من میام باشه؟
به جای گفتن “باشه” فقط سرش تکان می دهد.مریم به همراه گارسون زن به سمت سالن و مردی که می خواست او را ببیند رفت.
هر دو سر میز او رفتند،گارسون متواضعانه و آرام به مرد که در غذا غرق شده بود گفت:
-اقا…ایشون کسی هستن که غذا رو درست کردن
مریم به مرد با موهای جو گندمی اش که چهره اش چهل و چند ساله نشان می داد،نگاه کرد،مرد لبخند گرمی زد و رو به گارسون گفت:
-از لطفتون متشکرم
زنِ گارسون با لبخندی آنجا را ترک کرد،مرد رو به او کرد وگفت:

-شما این غذا رو از کجا یاد گرفتید درست کنید؟
-کشک بادمجون؟!غذای کشورمنه
مرد بهت زده وبا لهجه بدی به فارسی گفت:شما ایرانی هستید؟!
چشمان از حدقه بیرون زده مریم گرد می شود:شما می تونید فارسی صحبت کنید؟
مرد خندید وگفت:نه خانوم من ایرانی ام،اگر لهجه ام خیلی بده برای فارسی صحبت کردن بخاطر اینه که سی ساله اینجام
لبخندی زد و از شوق حلقه های اشک در چشمانش جمع شد… باورش نمی شد بعد از سال ها یک ایرانی دیده…مرد به لباس های مریم خیره شد.روسری اش که هنوز از سرش جدا نشده،شلوار و مانتوی که تیپپ زنان ایران است هنوز به تن دارد او گمان می کرد تازه وارد استرالیا شده است.
مریم با حلقه های اشک گفت:چقدر خوشحالم یه ایرانی می بینم
مریم اهل پاچه خواری نبود او واقعا خوشحال بود که بالاخره یک ایرانی را دیده هر چند مرد است وسنش زیاد است.
مرد خندید:هیچ کس تا حالا از دیدنم به این حد خوشحال نشده نبود
حرف زدن گرم و صمیمی مرد او را یاد پرویز پدر شوهر سابقش می انداخت.مریم می خواست حرفی بزند که صدای جیغ آرش بلند شد. مریم با وحشت وترس دوید و خودش را به او رساند.با ورودش به آشپزخانه و دیدن جمعیتی که جمع شدند و گریه های آرش پاهایش شل شد،وبه زحمت نفس کشید و خودش از جمعیت رد کرد وبا دیدن آرش که در دست آقای پاری است.به خودش آمد وجیغ زد:
-آرش …آرش
روغن داغ روی پای آرش ریخته بود واز درد روی دستان آقای پاری بند نمی شد ومادرش را صدا می زد؛مریم سریع او را از دستش گرفت و به سمت بیرون دوید.
مرد ایرانی که پشت مریم وارد آشپزخانه شده بود،سریع بیرون رفت وبا ماشینش خود را به مریم رساند:
-بیا سوار شو
مریم حواسش به او نبود فقط تند می دوید و گریه می کرد،مرد که متوجه شد او صدایش نمی شود مجبور شد جلویش ترمز کند که مریم با ترس قدمی به عقب رفت؛مرد سریع در برایش باز کرد وگفت:
-بشین می ریم بیمارستان
سوار شد… و به راه افتادند،صدای جیغ و گریه ی آرش یکی شده بود.ران پایش به شدت قرمز شده بود و در حال چروک شدن بود.خودشان را به سرعت به بیمارستان کودکان رساندند،پرستار ها با دیدن آنها آرش را سریع از او گرفتند و به اتاق بردند،و به او اجازه ورود ندادند،پشت در ایستاده بود و گریه می کرد و از خدا کمک می خواست.مرد نزدیک تر رفت وگفت:
-بیا بشین پسرت حالش خوب میشه!
مریم تازه متوجه حضور او شده بود،با چشمان قرمز شده از گریه به او نگاه کرد وگفت:
-زنده می مونه؟
خندید و سرش تکان داد:بله مطمئن باشید،چیزی نشده فقط پاش سوخته
با دست پر از لرزشش به اتاق اشاره کرد وگفت:داره جیغ میزنه!صدای گریه شو نمی شنوی؟
با لحن دلگرم کننده ای گفت:
-این یعنی زنده می مونه!فقط درد داره…بعدش بهش آرام بخش می زنن که بخوابه،پس آروم باش و بیا بشین
سرش تکان داد ونگاهش به در که فاصله ی کم ایستاده بود دوخت:
-نه،همین جا می مونم…تا مطمئن نشم آرش حالش خوبه جایی نمی رم
نفسش با صدا بیرون داد وگفت:مادر های ایرانی…همیشه همین جوری هستید!حیف که من زود از دستش دادم!
مرد که چهره ی پر از نگرانی زنی که اسمش را نمی دانست دید با لبخندی از آنجا دور شد،می دانست ماندنش بی فایده است.و حرف های آرام بخشش روی او تاثیری ندارد،اگر زن استرالیایی خودش بود،با همین چند جمله آرام می شد و گوشه ای می نشست تا پسرش بیرون بیاید.
فردای آنروز مرد در حالی که پلاستیک هایی از خوراکی در دست داشت،وارد بیمارستان شد.با ورودش به راهرو و دیدن مریم که روی صندلی نشسته و آب معدنی در دست دارد با لبخندی به سمتش رفت.
-سلام
مریم سرش بلند کرد و موهای ل*خ*ت مزاحم روی صورتش کنار زد و متعجب گفت:
-سلام،شما اینجا چیکار می کنید؟
با همان لبخندی که روی لبش بود روی صندلی کنارش نشست وگفت:
-دوست نداشتی بیام ملاقت؟
بی خوابی و بی رمقی از چهره ی مریم مشخص بود،با همان حالش گفت:
-نه اینطور نیست،راستش انتظار نداشتم بیاید
-حالش چطوره؟
سرش تکان داد:خوبه ممنون…خیلی درد داره بازم بهش مسکن زدن
با چشمان قهوه ای تیره اش به مریم نگاه کرد:

-خوب میشه نگران نباش،اون روغن داغ اگر روی پای منم ریخته می شد،بدون مسکن نمی تونستم آروم بشم
مریم به پلاستیک ها نگاه کرد،مرد گفت:برای آرش و شماست ..البته نمی دونم چیزی خوردید یا نه
با خنده ای که در چشمان مریم بود رو به او کرد وگفت:این همه؟!فکر کردید دونفر آدم چه قدر قراره بخورن؟
شانه ای بالا انداخت وگفت:خوب گفتم شاید شوهرتون هم پیشتون باشه اونم چیزی نخورده باشه
مردی که سال ها از وطنش دور بوده،می خواست به یک باره محبتش را خرج مریم و پسرش کند.مریم که با شنیدن جمله آخر چهره اش ناراحتی و غم به خود دید و لبخند چند ثانیه پیشش نابود شدونگاهش به زمین دوخت .مرد که متوجه حالت او شده بود به اوگفت:
-چیزی گفتم که باعث ناراحتیتون شده؟
اشک های گرمش سرازیر شد،با دستش پاک کرد وگفت:نه،شوهر من…مدت زیادیه که پیشم نیست
نگاه گنگش را به او انداخت مریم سرش بلند کرد و چشمان قهوه ای آن مرد دوخت وگفت:
-فوت کرده اند،سال پیش
-خدای من..متاسفم،پس تنها زندگی می کنید؟
سرش تکان داد:بله
-خانوادتون؟
غم ندیدن خانواده اش هم به سراغش آمد:ایران هستند
نفس با حسرتش بیرون داد وگفت:
-مثل من،منم مثل شما اینجا تنها زندگی می کنم،ولی فرقم با شما اینه که من با پدر و مادرم به اینجا مهاجرت کردیم ،چون تک فرزند بودم بعد از فوتشون تنها شدم…البته به ایران هم سر می زنم ولی خیلی کم،هر دو سه سال یک بار
مرد که حالا از اوضاع زندگی او با خبر شده بود،می خواست کمی بیشتر با او صمیمی شود.با تبسمی گفت:
-می دونم جای مناسبی نیست ولی می خوام بیشتر با هم آشنا بشیم؟من بهزادم…ولی اینجا جرج صدام می کنن و 42سالمه
مریم از حرف زدن با یک هم زبان خسته نمی شد،هر چند در موقعیت و شرایط مناسب نیست،اما همین حرف زدن باعث می شد کمی از نگرانی اش در مورد آرش کاسته شود.
مریم لحن پرسشگرانه و از روی کنجکاوی پرسید:
-شما هنوز ازدواج نکردید؟
با خنده سرش تکان داد وگفت:چرا خانوم!گفتم چهل و دوسالمه…یه دونه پسر دارم که چهار ده ساله

-آهان ببخشید من فضول نیستم فقط خواستم…
میان حرفش آمد وگفت:
-نه مشکلی نیست راحت باشید،هر سوالی دارید بپرسید ناراحت نمی شم،چون می دونم سوالاتتون مثل خودتون محترمانه است
از اینکه آن مرد این گونه به او احترام می گذارد خوشحال بود:ممنون
بهزاد هم از هم صحبتی با یک زن ایرانی که هنوز خودش را گم نکرده لذت می برد ودوست داشت بیشتر صحبت کند:
-چرا آرش و نذاشتید مهد که این بلا سرش نیاد؟
با چشمانی که نیاز به خواب در آن مشخص بود و تعجب گفت:از کجا فهمیدید اسمش آرشه؟
-دیروز توی ماشین،اسمشو صدا می زدی و می خواستی آرومش کنی
مریم سرش پایین انداخت وگفت:راستش نمی خواستم ازم جدا بشه
مریم خودش هم می دانست دلیلش فقط بهانه است…بلند شد،احساس کرد اگر بیشتر از آن با بهزاد صحبت کند ممکن است تمام سختی های زندگی اش به او بگوید چیزی که اصلا دوست نداشت.
با دست به غذا ها اشاره می کند:بابت غذاها ممنون،ولی باور کنید همه رو نمی تونیم بخوریم من دیگه می رم پیش آرش
بهزاد ایستاد وگفت:دارید به من می گید برم؟!
مو هایش به داخل روسری اش هدایت کرد وگفت:نه من…
دستش به حالت تسلیم بالا آورد و با همان لبخند گفت:مشکلی نیست خانوم…می شه حداقل اسمتو بدونم؟
-مریم..مریم همتی
با تحسین سرش تکان داد:زیباست،این اسم واقعا برازنده شماست
مریم با لبخندی تشکر کرد وبهزاد گفت:فردا باز هم بهتون سر می زنم
با لحن متواضعانه ای گفت:خیلی ممنون احتیاجی نیست..از اینکه زحمت کشیدید وامروز آمدید ممنونم
-مگه نگفتی تنهام؟پس اجازه بدید تنها ملاقت کننده آرش به دیدنش بیاد،توی اون پلاستیک اسباب بازیه
-به پلاستیک ها نگاه کرد وگفت:دستتون درد نکنه زحمت کشیدید
خندید:باز تعارفات ایرانی،خواهش می کنم خداحافظ
-خدانگهدار
چند قدم که دور شد با صدای که مریم بشنود گفت:غذا هارو بخور،اضاف نیاد، بریزیشون دور حیفه
با لبخندی سرش تکان داد: ممنون،اگر اضاف اومد می دم به بقیه ی مریض ها
دستش بالا آورد وگفت:خوبه همین کارو بکن
با دور شدن بهزاد،مریم نفس عمیقی کشید، اگر نمی گفت بچه داره ممکن بود برداشت بدی از رفتار های پر از صمیمیت بهزاد کند.هر دو پلاستیک برداشت و به اتاق آرش رفت.بوی غذا وسوسه اش کرد یک پرس برداشت کنار پنجره ایستاد و مشغول خوردن شد،گاهی نگاهش از بیرون به آرش که در خواب بود کشیده می شد ،گاهی آرش از درد، پایش تکان می داد.
دوروز از بستری شدن آرش می گذرد،در این مدت کسی به جز بهزاد به آنها سر نزده بود،در اتاق به آرامی باز شد سرش چرخاند با دیدن شامیتا که به آرامی سرش به داخل فرستاده بود لبخندی زد…شامیتا وارد شد و با دیدن پای باند پیچی شده آرش اشک ریخت و نزدیک تر رفت و مریم را در آغوش گرفت.
شامیتا با ناراحتی گفت:
-متاسفم، من تازه از آقای پاری شنیدم،خودم و به سرعت به اینجا رسوندم(به آرش نگاه کرد)الان حالش چطوره؟
با رضایت تبسمی کرد وگفت:
-خوبه،دو روزه که این اتفاق براش افتاده،تا الان هم فقط با آرام بخش خواب می ره
به طرف آرش رفت،نزدیک تخت او شد واو را بوسید مو هایش نوازش کرد،به مریم نگاه کرد وگفت:
-بریم بیرون صحبت کنیم ممکنه با صدامون بیدار بشه
تکان دادن سرش باشه ای گفت…در فضای بیرون که هوای سرد بهاری بود نشستند،شامیتا به سمت او چرخید وگفت:
-پول برای خرج بیمارستان داری؟
لبانش تر می کند،خجالت می کشید بگوید پس اندازم به اندازه کافی نیست:
-از یه جایی قرض می گیرم
شامیتا که می دانست او در آن کشور کسی را ندارد،پرسشگرانه پرسید:از کی؟
.انگار چیزی به یادش آماده باشد گفت:
-آقای پاری به ملاقات آرش اومد؟
-هنوز نه چطور؟
برای گفتن حرفی تردید داشت ترجیه داد اقای پاری خودش حرفش را به مریم بزند:
-هیچی،آقای پاری خودش میاد برات توضیح می ده،(حرف را عوض می کند)ما قراره از استرالیا بریم
-کجا؟
-هند،شوهرم تصیمیم گرفته برگردیم کشورمون…شماره ی من و داری؟(زیپ کیفش باز می کند)معلومه که نداری
بعد از نوشتن شماره اش به بدست مریم داد وگفت:
-ما تا دو،سه هفته دیگه می ریم..توی این مدت اگر مشکلی برات پیش اومد و کمک خواستی به من زنگ بزن باشه؟
مریم لبخند دلگرم کننده ای به او زد:ممنون…هیچ وقت محبت هاتون رو فراموش نمی کنم
دستان مریم در دست گرفت و فشرد:منم هیچ وقت تورو فراموش نمی کنم،تو هم برگرد کشورت اینجا تنها نمون
حرف دل مریم زده بود سال هاست می خواهد برگردد اما اتفاقات بد زندگی اش او را چنان محاصره می کند که فرصتی برای بازگشت برای او باقی نمی گذارد.
-در اولین فرصتی که بتونم حتما بر می گردم
شامیتا بلند شد وگفت:من می رم..خدا حافظ
مریم ایستاد و بعد از تشکر و خداحافظی شامیتا از بیمارستان خارج شد و مریم به اتاق او بازگشت با شنیدن صدای گریه آرش در اثر سوزش پایش قدم هایش تند تر برداشت، با دیدن پرستارها که باند پایش عوض می کردند نزدیک تر شد اما پرستار ها او را به بیرون بردند.بعد از آنکه کارشان تمام شد مریم برای آرام کردنش داخل شد و در آغوشش گرفت:
-جانم مامان،آروم باش…تقصیر منه
مریم ماشینی که بهزاد برای آرش خریده بود ودر این مدت با آن ماشین آرام می شد روی تختش گذاشت وگفت:
-با ماشین بازی کنیم؟..بذارمش رو زمین راه بره ؟
آرش سرش به آرامی تکان داد،مریم ماشین را روی زمین به حرکت در آورده بود و آرش لذت می برد.زمانی که آرش آرام شدو لبخند می زند تقه ای به در خورد.مریم به سمت در رفت با باز کردن و دیدن آقای پاری که با دست گل در دستش لبخندی زد:
-سلام،بیاید تو
با دیدن چهره ی نه چندان مهربان همیشه گی آقای پاری، لبخند مریم روبه تعجب رفت،دست گل را از او گرفت،اقای پاری بعد از صحبت کردن با آرش وپرسیدن حالش که همه ی حرف هایش بدون جواب ماند به طرف مریم رفت وگفت:
-میشه چند لحظه بیاید بیرون؟
مبهوت گفت:بله البته
در را باز گذاشت؛ رو به روی در جایی که آرش مادرش را ببیند ایستادند.آرش با بازی کردن ماشین خودش را سرگرم کرده بود. مریم با دستان به هم حلقه شده منتظر ایستاده که رئیسش حرف زدن را شروع کند.اما آقای پاری دست به سینه ایستاده است ونمی داند از کجا شروع کند.
آقای پاری:من دوست ندارم این حرف رو بهتون بزنم،چون شرایط زندگیتون رو می دونم…خیلی با اقای کاپور صحبت کردم ولی بی فایده بود
مریم که متوجه حرف های او نشده بود گفت:ببخشید من نمی فهمم چی شده!می شه توضیح بدید؟
نفسی از ناراحتی کشید وگفت:متاسفانه آقای کاپور شما رو اخراج کردند
با چشمان بهت زده حلقه ی دستش از هم باز کرد:چی؟چرا؟!من..من که..من چی کار کردم…؟!
-خانم مریم آروم باشید،فقط کافیه یه ذره فکر کنید ببینید چیکار کردید!شما تعهد کردید مواظب آرش باشید
سریع گفت:خوب بودم
آقای پاری هم از این اتفاق ناراحت بود این را می شد از حرف زدنش فهمید:
-نه نبودید…شما با این کارتون داشتید به فست فود چند ساله ی اقای کاپور ضربه می زدید!جیغ آرش توی سالن پیچیده بود…می دونید اگر بقیه بدونن یک پسر بچه در آشپزخونه فست فود سوخته دیگه کسی به اونجا نمیاد؟ما به همه توضیح دادیم یک زن سوخته نه یک پسر بچه
مریم دیگر نمی توانست توجیه ای بیاورد،فقط سعی می کرد با حرف زدن کارش را از دست ندهد:
-من فقط یک لحظه رفتم توی سالن یک مرد با من کار داشت…
میان حرفش آمد و دستش جلویش تکان داد:
-اگر پسرتون رو توی مهد می ذاشتید…هزاران نفر هم توی سالن با شما کار داشتند هیچ اتفاقی برای پسرتون نمی افتاد
با در مانده گی گفت:آقای پاری من به این …
باز هم اجازه نداد مریم حرفش را تمام کند:
-هیچ کاری از دستم بر نمیاد،با آقای کاپور صحبت کنم بی فایده است،فقط قراره شده مقداری از هزینه بیمارستان بپردازیم همین،خداحافظ
آقای پاری به راه افتاد و مریم با اشک و التماس به دنبالش رفت،اما کاری از پیش نبرد حرف او عوض نمی شد،چون کاری از دستش بر نمی آمد.
مریم باز خودش را درآستانه بدبخت شدن می دید،احساس می کرد خوشبختی برای او تعریف نشده است.به اتاق آرش بر می گردد،به سمت پنجره رفت در حالی که آرش به او نگاه می کرد در آن را باز کرد،دوست داشت از همان جا خودش رابه پایین پرت کند،سرش می چرخاند و به پسرش نگاه می کند:
-خسته شدم آرش،دلم می خواد بمیرم،چرا بدبختی های من کم نمی شه؟چرا من نمی تونم مثل زن های دیگه زندگی کنم؟!
همان جا روی زمین می نشیند وگریه می کند.یک باره عصبی می شود وسر آرش فریاد می زند:
-حالا خوبه اخراج شدم؟نمی تونستی جلوی شکمتو بگیری وطرف اون ظرفا نمی رفتی؟الان چه خاکی تو سرم بریزم؟کجا برم دوباره کار پیدا کنم؟دیگه خسته ام کردی…
از فریاد های مادرش به گریه افتاد، از فرط عصبانیت دو دستش روی سرش می گذارد،وآرام می گوید:
-اصلا حوصله گریه هات و ندارم آرش لطفا خفه شو
با خشم بلند می شود و به سمتش می رود دوست داشت آنقدر او را بزند تا هم خودش آرام شود و هم او ساکت شود.با فشار دادن هر دو دستش وبستن چشمانش خودش را کنترل می کند و سمت کیفش می رود و هر قرصی که آرامش می کرد را در دستانش گذاشت و همه را در دهانش ریخت و با آب قورت داد.
قرص ها هنوز او را آرام نکرده بود،از لای دندان های به هم فشرده اش گفت:آرش بسه گریه نکن
همان هنگام در باز شد،مریم با دیدن بهزاد ویا دآوری اخراجش وسوختن پای پسرش که مقصر او می دانست با خشم به سمتش هجوم برد و گفت:
-از اینجا برو بیرون
بیشتر از آنکه عصبانیت مریم توجه اش جلب کند گریه ی آرام آرش او را به آن سمت کشاند گفت:
-آرش چرا گریه می کنه
می خواهد قدمی به سمت او بردارد که مریم جلویش ایستاد وعصبانیت در چشمانش گفت:
-گریه پسر من به تو ربطی نداره،تازه داشت زندگیم روبه راه می شد…چرا اونروز گفتی بیام که بچم پاش بسوزه؟(انگار با خودش حرف می زد آرام گفت)کاش دستم می شکست و اون غذای لعنتی درست نمی کردم
بهزاد که گیج شده بود واصلا حرف های او را نمی فهمید گفت:
-ببخشید پای پسرتون سوخته، مقصر منم؟
باز فریاد زد:
-بله شمایید؟اخراج شدنم هم تقصیر شماست؟اصلا از کجا پیداتون شد توی اون فست فود؟(همانطور که در اثر فریاد زدن نفس زنان گفت)اصلا زنتون چطور بهتون اجازه میده هر روز هر روز پاشید بیاید اینجا؟!
بهزاد که احساس می کرد او نیاز دارد با کسی صحبت کند با لبخندی گفت:
-بذار اول آرش و آروم کنم بعد با هم صحبت می کنیم
مریم که توان آرام کردن پسرش را نداشت بدون اعتراضی سکوت کرد و بهزاد به سراغ آرش رفت مریم از اتاق خارج شد و روی یکی از صندلی های راهرو بیمارستان نشست،نیم ساعت طول کشید تا بهزاد آرش را ساکت کند،در این مدت قرص ها اثر کرده بودند و مریم را آرام کردند.
بهزاد:بشینم؟البته اگر داد نمی زنی؟
سرش بلند می کند و با قورت دادن آب دهانش گفت:ببخشید
با این معذرت خواهی بهزاد کنارش نشست وبا لحن پر از آرامشش گفت:
-من بیشتر وقت ها به اون فست فود میام،اما چون شما به سالن نمی اومدید نمی فهمیدید
از خجالت سکوت می کند و چیزی نمی گوید بهزاد ادامه داد:
-زن من فوت کردن و نمی تونه به من اجازه بده رفتن از خونه رو بده
نگاهش کرد انگار انتظار نداشت همچین چیزی بشنود:فوت کردن؟
سرش تکان داد:بله،چهار سال میشه…
با دست کشیدن روی پیشانیش گفت:ببخشید من موقعی که عصبی میشم نمی دونم چی میگم… واقعا معذرت می خوام
نفسش با آه کشید وگفت:خوب دیگه آدما نباید در مواقع عصبانیت چیزی بگن که بعد ها پشیمون بشن
مریم کنترل اعصابش دست خودش نبود،و با یک مشت قرص خودش را آرام می کرد.
بهزاد:حالا بگو چه خبر شده؟البته یکیشو فهمیدم مقصر سوختن پسرتون من بودم..و اگر درست شنیده بودم اخراج هم شدید درسته؟
مریم به اونگاه نمی کرد،وباز دوست نداشت قصه ی زندگی اش را برای او شرح دهد توضیح مختصری در مورد آن روز به او می دهد.
-من برای کار کردن اونجا تعهد کردم که مسئولیت آرش با منه،چون ممکن بود وجود آرش توی اون فست فود برای اونا درد سر بشه
با اشتیاق شنیدن ادامه حرفش گفت:خوب
مریم به او نگاه کرد گفت:
-خوب اینکه چند ماهی که اونجا کار می کردم هیچ اتفاقی براش نیوفتاد چون مواظبش بودم،اون روز شما من و بخاطر کشک بادمجون صدا زدید…از آرش غفلت کردم بهش گفتم به چیزی دست نزنه اما بچه اش نمی فهمه،اومدن من پیش شما باعث شد به طرف سوسیس داغ بره و با روغن بسوزه،بخاطر این اتفاق من و اخراج کردن…که از بدنامی فست فود جلوگیری بشه
با لحن شرمنده ای گفت:معذرت می خوام.. واقعا نمی دونم چی باید بگم؟
ناراحتی در لحنش مشخص بود:چیزی نمی خواد بگید فقط لطفا تنهام بذارید
بهزاد می خواست خودش را از گناهکار بودن آن روز تبرئه کندوبه او بفهماند،آن غذا تجدید خاطره ای شیرین برایش بوده است:
-من اگر اونروز به شما گفتم بیاید بخاطر این بود که اون کشک بادمجون یاد اخرین روزی که از ایران اومدم انداخت،چهار سال پیش اخرین باری بود که به ایران سر زدم ودخترخاله ام برام درست کرد…من و یاد اونجا انداخت،فقط می خواستم بدونم کی اون و درست کرده
مریم سکوت می کند و چیزی نمی گوید،خاطرات شیرین آن مرد برایش جالب نبود،او فقط باید به فکر این باشد که دوباره با آرش برای پیدا کردن کار،راهی خیابان های ملبورن شود .
بهزاد نگاه پر از محبتش به او می اندازد:می خوام جبران کنم
مریم خیره به تابلوی خنده ی دختری که رو به رویش بود شد:می خواید خرج بیمارستان بدید؟
-نه،می خوام یه شغل خوب بهتون بدم
سرش چرخاند:شغل ؟چی شغلی؟
-من یه فروشگاه مواد غذایی دارم،می تونید به عنوان فروشنده اونجا کار کنید
یک تای ابرویش بالا انداخت،ومتعجب و ناباوری گفت:واقعا؟
با تاکید گفت:بله واقعا!!
از خوشحالی لبخندی زد که بهزاد ادامه داد:
-دیگه نمی خواد نگران آرش هم باشی چون فروشگاه برای کارکنانش یه مهد داره… زیاد بزرگ نیست به اندازه ای که سرگرم بشن هم تو می تونی به کارت برسی
خوشحالی وصف ناپذیری وجود مریم را گرفته بود،نمی دانست چطور باید لطف آن مرد را جبران کند:
-ممنون خیلی ممنون،نمی دونید چه لطف بزرگی در حقم کردید
از خوشحالی او خوشحال شد و با لبخندی گفت:
-پس هر موقع آرش حالش خوب شد،بهم زنگ بزن که ادرس و بهت بدم
کارتش به او داد:بفرمایید
مریم با شرمنده گی سرش پایین انداخت وگفت:بخاطر رفتارم…
میان حرفش آمد:
-خواهش می کنم عذر خواهی نکند،اگر من باعث این عصبانیتتون شدم پس این کار و می تونید جای عذرخواهی از من قبول کنید،البته اگر جبران بشه
لبخند زد:این حرف و نزنید،من خیلی هم ازتون ممنونم
بهزاد ایستاد وگفت:خوب حالا برو پیش آرش،یه کاری نکن این بچه ازت دلزده بشه..خداحافظ
او هم ایستاد و گفت:خداحافظ
با حرف بهزاد او به فکر فرو رفت اگر به بد اخلاقی هایش نسبت به آرش ادامه دهد ممکن است از او فرار کند و تنها همدم تنها ایش در آن کشور غریب از دست بدهد.
بلند شد و به اتاق آرش رفت.با دیدن مادرش چشمانش رنگ ترس گرفت و کمی در خود جمع شد.مریم با لبخندی کنارش نشست و در آغو شش گرفت:
– تو مامان و دوست داری؟
سرش که چسبیده به سینه مادرش بود بلند کرد،چشم در چشم مریم شد نمی توانست حسش را نسبت به مادرش بگوید،گاهی که خوش اخلاق بود دوستش داشت اما زمانی که بر سرش فریاد می زد نمی خواست یک لحظه کنارش باایستد.در همان سکوت در آغوش مادرش فرو می رود.مریم در حالی که پسرش در آغوش داشت از پنجره به باران بهاری که در حال باریدن بود نگاه کرد وگفت:
-از اینجا می ریم خیلی زود
یک هفته بعد از مرخص شدن آرش لباس های خوبشان را پوشیدند و به سمت فروشگاه بهزاد به راه افتادند. فضای بازوسر سبزی کنار فروشگاه آنجا را زیبا کرده بود.رو به روی در شیشه ای ایستاد…نفس عمیقی کشید و همراه پسرش وارد آنجا شد.
با موبایلش شماره بهزاد گرفت بعد از دو بوق شماره ناشناس جواب داد:
-الو
-سلام مریمم
لحنش عوض شد وبا صمیمیت گفت:سلام،ببخشید متوجه نشدم شمایی
-نه خواهش می کنم…از کجا باید می دونستید شما که شماره من و نداشتید
-دو هفته است منتظر تماستون بودم گفتم دیگه پشیمون شدید نمیاد،الان کجایید؟
به فروشگاه بزرگ نگاه کلی انداخت وگفت:همین جا!فروشگاه شما
جا خورد وگفت:اینجا؟واقعا؟مگه آرش حالش خوب شد؟می تونه راه بره
لبخندی به تند حرف زدن او زد وگفت:بله حالش خوبه..می تونه راه بره
-الان میام
بعد ازچند دقیقه منتظر ماندن بهزاد وارد سالن شد و با دیدن آن دو با لبخندی به سمتشان رفت.مریم به تیپ بهزاد که شلوار جین مشکی و پیراهن سورمه ای با نقطه های سفید پوشیده نگاهی انداخت.با نزدیک شدنش بوی عطر تند تلخش به مشام مریم رسید.
با خوشرویی گفت:سلام خوش اومدی
متقابلا لبخندی به او زد:سلام ممنون
خم شد و دستش را به طرف آرش دراز کرد:چطوری تو؟
آرش زیاد از بهزاد خوشش نمی آمد، مریم گفت:آرش با آقا بهزاد دست بده
اخم هایش در هم کشید و پشت مادرش قایم شد،بهزاد ایستاد ومریم آرش را جلو کشید وگفت:
-آرش سلام کن
-عیب نداره مریم خانوم بذارید راحت باشه،بچه است…مثل پسر خودمه،بچه هایی که توی غرب تربیت میشن هر چقدر هم ما سعی کنیم اینجوری میشه
او نمی دانست مریم زمانی برای تربیت کردن آرش نداشت،او در محیط و شرایطی که بود بزرگ شد.مریم از رفتار دور از ادب پسرش ناراحت شد اما سعی می کرد با او دیگر تندی نکند.و به آرش اجازه بدهد مهر مادری را بفهمد.
بهزاد:همرام بیا
مریم و آرش همراه بهزاد به راه افتادند… بهزاد همانطور که به سمت در چوبی که وسطش با شیشه تزیین شده و در انتهای سالن قرار داشت می رفت گفت:
-اول آرش و ببریم مهد که خیالتون از بابت پسرتون راحت شه
-ممنون
در چوبی باز کردند،بچه های زیادی در آن اتاق بزرگ و زیبا مشغول نقاشی کشیدن و با خمیر بازی کردن بودند.آرش با دیدن آن همه بچه خوشحال نشد واحساسی نسبت به آنها نداشت. زنی سی ساله وجوان که مشغول کار با بچه ها بود با دیدن آنها بچه ها را رها کرد و سمتشان آمد وبا خوش رویی گفت:
-سلام خوش آمدید
مریم:متشکرم
زن که رو به روی آرش ایستاده بود دستش روی زانوهایش گذاشت و خم شد:
چه پسر زیبایی؟ اسم من آرالیاست..اسمت تو چیه؟
آرش به موهای عسلی روشن و چشم های سبز زن خیره می شود اسمش برای تلفظ زیادی سخت بود جواب ندادنش باعث شد مادرش باز ناراحت شود… بهزاد قبل از مریم پیش دستی کرد وگفت:
-آرالیا،این پسرخیلی سفت و سخته…به راحتی نمی شه باهاش حرف زد
ایستاد وگفت:اوه بله،متوجه ام تمام سعیمو می کنم با بقیه بچه ها ارتباط برقرار کنه
مریم:خیلی ازتون ممنونم
آرالیا:احتیاجی به تشکر کردن نیست
آرالیا با دست به در شیشه ای که فضای بیرون نشان می داد اشاره کرد:
-اینجا پارک هم داریم ووسایل بازی زیادی هست، اگر پسرتون با من صحبت نکرد می برمش بیرون،بالاخره سکوتش شکسته میشه
مریم بهتر می دانست پسرش آرش سکوتش را از بتُن ساخته و کسی جز مادرش نتواسته از این بتن عبور کند مریم گفت:
-امیدوارم که بتونید
آرالیارو به آرش کرد:خوب حاضری با هم بریم پیش بچه ها؟
قدمی به عقب می رود.مریم کنارش زانو زد وگفت:
– برو با بچه ها بازی کن، مامان بره باشه؟
سرش به نشانه ی نه تکان می دهد،مریم هم چنان سعی می کند خونسرد باشد:
-مامان و اذیت نکن (آرام گفت)مگه دوست نداری غذای خوشمزه بخوری؟
-می خوام
-پس برو با بچه ها بازی کن تا مامان بره
مریم از کیفش دفتر و مداد رنگی اش بیرون آورد و به دستش داد وگفت:
-برای مامان نقاشی های خوشگل بکش باشه؟
آرش احساس می کرد او می خواهد برای همیشه ترکش کند،به همین دلیل با ناراحتی در جایش ایستاد و تکان نخورد.مریم با لبخندی دستش گرفت و به طرف یکی از میز ها که جای خالی داشت همراهی اش می کند.صندلی عقب کشید:
-اینجا بشین
با بی میلی وبی رغبتی نشست…به دو پسر بچه و سه دختر که آنجا نشسته بود نگاهی گذرا انداخت.مریم دفترش روی میز گذاشت و زانو زد گفت:
-ببین چه دختر و پسر خوبی اینجان!می تونی باهاشون بازی کنی،منم میام پیشت باشه؟
سرش بلند کرد وگفت:میای؟
-آره میام قول میدم هر وقت تونستم بیام،حالا مامان بره؟
نمی توانست از مادرش دل بکند و به شلوغی عادت کند،به بهزاد که هنوز ایستاده بود نگاهی کرد و رو به مادرش گفت:
-اون آقا با تو میاد؟
مریم لبخندی به غیرت پسرش زد وآهسته گفت:
-نه،از من دوره…جای دیگه کار می کنه
وقتی خیالش راحت شد گفت:برو
مریم او را بوسید و با بهزاد از مهد خارج شد،آرش دفتر و مداد رنگی هایش در آغوش گرفت و درمقابل چشمان مربی اش به سمت میز خالی که هیچ بچه ای نبود رفت و آنجا نشست.آرالیا که کار خود را با آرش سخت می دید نفسی کشید و اجازه داد روز اول به حال خود باشد.
مریم از کار کردن در آن فروشگاه راضی بود،فروش اجناسی که بیشتر از ایران وارد میشد باعث خوشحالی اش بود،مخصوصا آنکه مشتری های ایرانی داشت و می توانست مقدار از روز را به پارسی صحبت کند. هنگام کار کردن تمام حواسش پیش آرش بود که مشکلی برایش نیاید.به خوبی می دانست پسرش نمی تواند با بچه های دیگر ارتباط برقرار کند.
این حواس جمعی اش نسبت به آرش باعث شد از علاقه ی بهزاد به خوش بی اطلاع باشد…بهزاد از همان روزهای اول که مریم را در بیمارستان ملاقات می کرد به او علاقه پیدا کرده بود اما سکوت کرد واجازه داد زمان بگذرد.
آرش همچنان با آن بچه ها صحبت نمی کرد ودر کار گروهی و بازی شرکت نمی کرد.در مواقعی که مربی با بچه ها در فضای بیرون مشغول بازی کردن می شد آرش تنها در مهد می ماند و نقاشی می کشید.
دختر مو طلایی که پنج ساله بود به سمت آرش که همیشه تنها مشغول نقاشی کشیدن بود رفت.آرش سرش بلند کرد و به او نگاه کرد.دختر لبخند مرموزی زد و یکی از مداد هایش برداشت،آرش با چشم به دختر و مداد در دستش نگاه کرد که می خواست چه کند؟ دختر در برابر چشمان مظلوم وساکت آرش نقاشی اش را خط خطی می کند.چیزی نمی گوید وفقط نگاهش می کند.
دختربا حسادت به نقاشی های آرش گفت:خیلی زشت نقاشی می کشی
آرش بخاطر آنکه به نقاشی اش لقب زشت داده بود به گریه افتاد.مربی متوجه او شد و طرفش رفت:
-آرش چی شده؟
آرالیا به دختر و مداد در دستش نگاه کرد وگفت:رُزا،باز اذیت آرش کردی؟
سابقه رزا در اذیت کردن آرش به همان روز های اول بر می گشت دختر پنج ساله ای که سعی می کرد آن پسر کوچک تر از خودش را به سمت خود بکشاند و با او دوست شود.اما آرش نه به دختر ونه به پسرهای مهد اجازه دوستی نمی داد.
رزا:ازش بدم میاد،خیلی پسره زشتیه
آرالیا:رزا آرش پسره زیباییه این و همه می دونن…اگر اون تنهایی رو انتخاب کرده باید بهش احترام بذاریم،نباید اون و اذیت کنیم
آرالیا اشک های آرش را پاک کرد وگفت:
-آرش ناراحت نباش نقاشی ها تو از همه بهتره،رزا فقط می خواد با تو دوست بشه همین
با غیظ به رزا نگاه کرد،می خواست حرفی بزند اما چیزی نگفت.آرالیا برای شستن صورتش اورا با خود به بیرون برد.
مریم در زمان تعطیل شدن کارش همراه دیگر کارکنان فروشگاه به مهد رفت.با دیدن آرش که دفترنقاشی اش در کیفش می گذاشت با لبخند به سمتش رفت و با بوسیدنش گفت:
-عزیزم خوبی؟امروز بازی کردی؟
-نه
با سر کج کرده و با نگاه شاکی گفت:بازم نه؟چرا!!
آرش باز نگاهش به رزا افتاد ودفتر نقاشی اش بیرون کشید وصفحه ی خط خطی اش که به ظاهر فیل وخرگوش کشیده بود را نشان مادرش داد:
-نقاشیم خراب شد
مریم دفتر از او گرفت وگفت:کی این کار و کرده؟
زیر چشمی به آن دختر نگاهی انداخت وگفت:دختر زشت
بعد از مدت ها خندید وگفت:زشته، این حرف و نزن
با لجاجت و حالت عصبی گفت:اون زشته،دندوناش هم زشته، نقاشی هاش هم زشته
صدای آرش هر لحظه بلند تر می شد مریم انگشتش روی لبش گذاشت وگفت:
-آروم آرش می شنوه
بلند شد که مربی به طرفش آمد وگفت:
-می خوام در مورد آرش باهاتون صحبت کنم
کیفش روی شانه اش جابه جا کرد وگفت:باشه
آرش به مادر و مربی اش که گوشه ای از مهد می رفتند نگاه کرد.
آرالیا:حال پسرتون اصلا خوب نیست اون نیاز به یک روانشانس داره
مریم از این حرف اصلاخوشش نیامد و با جبهه گیری گفت:پسره من هیچ مشکلی نداره
مربی آرش سعی می کرد او متقاعد کند،با لحن مهربان و دلسوزی گفت:
-اما آرش منزوی گوشه گیره…این برای بچه ای به سن او خوب نیست،با هیچ کس بازی نمی کنه…شاید ترس از مقابله با دیگران داره..نمی دونم… وقتی کسی اذیتش می کنه از خودش دفاع نمی کنه
با لحنی که سعی می کرد خشمم پنهان کند گفت:
-منظورتون از دفاع نمی کنه اینه که طرف رو نمی زنه؟!اگر می زد، باز هم می گفتید پسرتون پرخاشگره پیش یه روانکاو ببرید؟!
نفسی کشید وآرام تر گفت:من فقط می خواستم بهتون اطلاع بدم…اگر پسرتون با همین شرایط بزرگ بشه برای آینده اش خطرناکه
-ممنون از اطلاعتون اما اون حالش خوبه اون فقط آرومه همین
-آروم بودن، با منزوی و گوشه گیری خیلی فرق می کنه
مریم از این که عیبی روی پسرش گذاشته بود کلافه شد وگفت:
-روزتون بخیر خدانگهدار
دست آرش گرفت و با قدم های تند از آنجا دور شد به محض خروج از فروشگاه صدای بوق ماشین از پشت سرش شنید.ماشین بهزاد کنارش ایستاد وگفت:
-سوار شید می رسومتون
حالت چهره اش هنوز عصبی بود،این عصبانیت روی لحنش هنگام حرف زدن با بهزاد تاثیر گذاشته بود:
-ممنون،زحمت نمی دیم خودمون می ریم
بهزاد متوجه او شد وگفت:حالتون خوبه؟
دستی به صورتش کشید و گفت:بله فقط کمی خسته ام
بهزاد قانع نشده بود با این حال گفت:پس چرا تعارف می کنید؟تا یه جایی می رسونمتون
مریم متوجه آرش شده بود که زیاد از بهزاد خوشش نمی آمد اما دلیلش را نمی دانست مواقعی که اخم های آرش به هم گره می خورد.یعنی از حضور او خوشحال نیست.
مریم:آقا بهزاد اگر اجازه بدید با اتوبوس میریم
-نه اجازه نیست،چقدر تعارف می کنید بیاید سوار شید
آرش به اخم به مادرش نگاه کرد وبا چشمانش به او فهماند سوار نشوند مریم خم شد وآهسته گفت:
-داره خواهش می کنه،اگر سوار نشیم زشته
آرش جلو روی پای مادرش نشست و راه افتادند.بهزاد از رفتار های آرش متوجه شده بود که علاقه ای به محبت های او ندارد.
شادی و انرژی زیادی که بهزاد در هنگام حرف زدن داشت،باعث شده بود مریم تصور کند او تمام روز می خوابد،و کاری انجام نمی دهد:
-خوب مریم خانوم چه خبر؟آرش بالاخره تو این دو ماه تونست دوستی پیدا کنه یا نه؟
از روی بی حوصله گی گفت:نه…دوستاش دفتر نقاشی ومداد رنگی هاشه،آرالیا هم خیلی داره سعی می کنه ولی بی فایده است
-بی فایده نیست یخ آرش بالاخره می شکنه،می خوای چند تا دختر خوشگل بیارم مهد؟ پسرت گل از روش بشکوفه
از روی خسته گی خندید:نه،آرش از اون دست پسرانیست…چون تو همون مهد دو تا دختر خوشگل هست
-اما شرهستن،شاید یکی می خواد مثل خودش ساکت و آروم
-نمی دونم…
-با خودت که حرف می زنه؟
-آره،اما نه زیاد
-خوبه،با یکی حرف بزنه که انگلیسی حرف زدن یادش نره
بهزاد فرمان ماشین را جهت مخالف خانه ی مریم چرخاند که مریم هول شد و گفت:
-آقا بهزاد دارید اشتباه می رید
با بی خیالی گفت:می دونم…می خوام آرش و ببرم پارک،مخالفید؟
با نعجب گفت:نه…خیلی هم ممنون هستم
-خواهش می کنم
هر چند از محبت های بی منت بهزاد نسبت به خودشان تعجب کرده بود اما با این وجود گفت:
-واقعا این همه محبتی که در حقمون می کنید نمی دونم باید چطور جبران کنم؟آرش واقعا نیاز به تفریح و گردش داره اما من هیچ وقتی براش نذاشتم
بهزاد دوست داشت مریم با این کارها به او نزدیک تر شود،واحساس صمیمیت بیشتری با اوکند؛ با همان حسرت صمیمیت به مریم نگاه کرد وگفت:
-کاش داستان زندگیتون و می دونستم،البته می دونم اونقدر محرم نشدم که بگید ولی برای اروم شدن خودتون می گم
-بحث محرم بودن نیست،اگر روزی هم برگردم ایران به پدر و مادرم هم نمی گم چه اتفاقی برام افتاده
با لحن پرسشگرانه پرسید:چرا؟مگه بدون رضایت اونا اومدید ملبورن؟
نگاه دلخوری به او می اندازد،یک بار به او گفته بود نمی خواهد از زندگی اش چیزی بگوید:
-دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم
دستش بالا آورد:عذر خوام دیگه صحبت نمی کنم
آرش به حرف های آنها که به فارسی صحبت می کردند گوش می داد اما چیزی سر در نیاورد.به محض دیدن پارک خوشحال شد…اما برای بازی کردن عجله نکرد،همراه مادرش به سمت وسایل بازی رفت.سوار تاپ شد، بهزاد می خواست او را هول دهد که با اخم برگشت وگفت:
-تو نه مامان،مامان..مامان
بهزاد عقب رفت ومادرش آمد:این پسرت من و به چشم قاتل می بینه؟
با تبسم روی لبش گفت:ببخشید،کلا به جز خودم، با هیچ کس دیگه ای راحت نیست
-باشه
دوساعت در آن پارک ماندند.شام در رستورانی خوردند.بهزاد در حال رانندگی بود که گفت:
-می خوام به خونه ام دعوتت کنم
از دعوت ناگهانی او جا خورد:ممنون از دعوتتون، اما اقا بهزاد الان وقت مناسبی نیست
-چرا؟چون دیر وقته؟یا چون خسته ای؟
هر دو دلیل خوبی برای نرفتن به خانه ی رئیسش بود،اما از نظر او رد کردن دعوتش دور از ادب است …بنابراین گفت:
-ممنون پس زیاد مزاحم نمیشم
بهزاد با خوشحالی گفت:باشه پس به اندازه یک فنجون قهوه
به محض رسیدن به خانه ی آقای بهزاد معتمدی پیاده شدند…خانه ی ویلایی بزرگ…با فضایی سرسبز وزیبا.. شیشه هایی که جایگزین دیوار شده بود نمای زیبای خانه را نشان میداد…مریم تصور کرد آنجا جایی است که اکسیژن زیادی برای تنفس کردن وجود دارد،بر عکس آن خانه جعبه کبریت خودشان، که فقط می تواند چند قدم برداشت…آرش با چرخاندن سرش در آن خانه فهمید هر چقدر از بهزاد بدش بیاید در عوض خانه اش را دوست داشت.مخصوصا آن استخر وسط حیاط بهزاد با خوش رویی گفت:
-بفرماید تو
با ورودشان به خانه،سالنی بزرگ که با رنگ سفید روشن و مبل های سفید زینت داده شده بود توجه شان را جلب کرد.روی مبلی نشستند و بهزاد به هر دو آنها با لبخند نگاه کرد وگفت:
-خیلی خوش اومدید
بهزاد برای پذیرایی به اشپزخانه رفت.قهوه طبق عادت همیشه گی اش درست کرد و برای مهمان هایش آورد.با نشستن بهزاد صدای کوبیده شدن در آمد.همزمان با چرخاندن سرهر سه یشان پسری لاغر اندام با صورتی کشیده وارد خانه شد متعجب و بهت زده به آنها و پدرش نگاه کرد.
بهزاد:نمی خوای سلام کنی؟
با اخم وخشم گفت:نه
این را گفت و از پله ها بالا رفت بهزاد شرمنده گفت:ببخشید،این پسرم ارنست،تربیت غربی مادرشه
-اشکال نداره،الان دیگه بخاطر رفتار های آرش مساوی شدیم
بهزاد خندید،ارنست از پله ها پایین آمد که بهزاد گفت:شامت تو یخچاله گرم کن
با همان عصبانیت و لحن طلبکارانه ای که آشپزخانه می رفت گفت:
-خودم می دونم شامم کجاست،بعد از مردن مادرم تنها کاری که بلدی همینه…شامت تو یخچاله،لباست تو ماشینه،پولت رو میزه
بهزاد از عصبانیت چیزی نگفت وفقط صورتش را مالش دادارنست گفت:اینا کین ؟می خوای بعد از کشتن مادرم با این زن ازدواج کنی؟
بهزاد صبرش تمام شد وفریاد زد:بسه ارنست…تمومش کن،هنوز آداب مهمانداری یاد نگرفتی؟!

ارنست در حالی که انگشت اشاره اش به سمت پدرش تکان می داد گفت:
-من از تو و اون فرهنگ مضخرفت حالم بهم می خوره…قاتل
ارنست که قصد خارج شدن از خانه را داشت، به سرعت از میان آنها رد شد،لحظه ای برگشت وروبه آرش ومادرش کرد وگفت:
-از اینجا برید،دیگه هم برنگردید وگرنه بد می بینید
مریم که تا آن لحظه در سکوت،با چشمان بهت زده ومتعجب به رفتارهای پسر نگاه می کرد با حرف آرش که زیر لب به ارنست چیزی گفت،برگشت:
آرش:زشت
مریم به آرش نگاه کرد،و متوجه شده بود از هر کسی بدش بیاید به او “زشت”می گفت. در آن شرایط نمی توانست او را توجیح کند از این کلمه دیگر استفاده نکند،سکوت کرد وچیزی نگفت.
بهزاد در حالی که از رفتار پسرش عصبی بود با شرمنده گی ایستاد وگفت:
-واقعا نمی دونم باید چی بگم،می خواستم اولین شب دعوتم بهتون خوش بگذره اما نذاشت
مریم هنوز در شوک حرف های پسر بود وبه زحمت توانست خودش را جمع کند وبگوید:
-مسئله ای نیست…
مریم ایستاد بهزاد تصمیم گرفت برای او توضیح دهد که برداشت بدی راجع به او نکند،نفسی کشید وگفت:
-من و همسرم تصادف کردیم،اون فوت کرد ولی من زنده موندم الان اون فکر می کنه من قاتل مادرش هستم
سرش را تکان داد،می خواست حرفی برای دلگرمی به او بزند اما نمی دانست چه بگوید:
-متوجه ام،من ناراحت نشدم…اون سنش کمه و عصبی شدنش طبیعیه
مریم متوجه حال گرفته ی بهزاد شد،با آن حالش گفت:ممنون…می رسونمتون
-نه خواهش می کنم..با تاکسی میریم
از لحنش مشخص بود حوصله بحث کردن ندارد:اصلا حرفش هم نزن،می برمتون…بریم
مریم که حال او را بد دید دیگر حرفی نزد،و اجازه داد آنها را به خانه برساند. فردای آن روز مریم به صورتش که ماه هاست دست نخورده نگریست ابروهای پرش و موهای مشکی اش که چند سال است رنگ به خود ندیده است. خجالت زده شد که چطور با این صورت و وضع به فروشگاه می رفته و با بهزاد هم صحبت شده است.مقداری به خودش رسید اما همچنان موهایش سیاه گذاشت.
بهزاد با دیدن مریم که زیبا تر شده بود،آب دهانش قورت دادو با لبخندی به طرفش رفت:
-سلام
مریم آمدن بهزاد در آن ساعت روز متعجب شده بود گفت:سلام،چقدر زود اومدید
-بخاطر اتفاق دیشب خیلی ناراحت شدم،نمی دونستم چطور باید ازتون عذر خواهی کنم،می دونم به روی خودتون نیوردید
دستش بالا آورد وبا لحن دلجویا نه ای گفت:
-اقا بهزادخواهش می کنم خودتون رو ناراحت نکنید،من دیشب هم گفتم،ناراحت نشدم،تو این سن طبیعیه الان نزدیکه پونزده سالشه ..پس فراموشش کنیم
در حالی که دستانش در جیبش فرو می برد گفت:
-می ترسم بازم دعوتتون کنم و باز این اتفاق بیوفته…اگر بیوفته دیگه هیچ توجیحی ندارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا