رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 61

0
(0)

حالش خیلی زود خوب شد.
بچه هم بنیه ی قوی داشت.
بعد از سه روز بستری بودن درون بیمارستان مرخص شد.
فروزان کلی دعا و نذر به راه انداخته بود.
خود نگین و فربد هم مدام بیمارستان بود.
نگرانی از سر و رویشان می بارید.
اما وقتی دخترک چشم رنگی را لای پتوی ابریشمی پیچیدند و به آغوش نگین دادند،
همه چیز خود به خود رنگ شادی گرفت.
برایش سور گرفتند.
همه هم دعوت بودند.
کادوها هم بماند.
هر کسی چیزی داد.
بعد از مهمانی آن شب شادان و فردین به تنهایی برگشتند.
شادان از بس سر پا ایستاده بود کمردرد داشت.
فردین هم نخواست بیشتر از این اذیت شود.
زودتر از همه به خانه برگشتند.
ولی با آسانسور که بالا رفتند، جلوی در یک رز قرمز با یک کارت پستال بود.
فردین با تعجب آن ها را برداشت.
به کارت پستال نگاه کرد.
با خطی ناآشنا نوشته بود:
“به زودی.”
همین؟!
مگر می شود؟
-چیه فردین؟
-نمی دونم.
کارت پستال را به شادان هم نشان داد.
-یعنی چی؟
-اصلا نمی فهمم، معلوم نیست از طرف کیه؟
-یعنی کسی می خواد اذیتمون کنه؟
-هر احتمالی هست.
-می خوای به پلیس خبر بدی؟
-نه، اگه تکرار بشه آره.
درون در کلید انداخت و عقب رفت تا شادان داخل شود.
شادان کفش های پاشنه بلندش را درآورد.
-دیگه نمی پوشمشون.
-نباید هم با این حالت بپوشی، کمردردت هم برای همینه.
حق با فردین بود.
-خسته ام.
خودش را روی مبل ولو کرد.
پاهایش زق زق می کردند.
فردین در را بست.
گره کراواتش را شل کرد.
-بچه شون نازه!
به سمت آشپزخانه رفت.
شاخه گل و کارت پستال را درون سطل زباله انداخت.
ابدا نباید چیزی شادان را تحریک می کرد.

-آره، ولی اسمشو دوست ندارم.
-خوبه که!
شادان لب هایش را یک وری کرد.
با تن صدایی زمخت گفت:الناز!
فردین بلند قهقه زد.
-تو چقدر بدجنسی!
-آخه چیه؟ یکم سلیقه بد نیست.
-داری خواهرشوهر بازی در میاری؟
-نه اصلا!
-کاملا مشخصه!
آب هویجی که صبح گرفته بود را از یخچال بیرون آورد.
-می خوری؟
-چی؟
-آب هویچ!
-یکم آره.
فردین برایش آب هویج ریخت و به دستش داد.
-بهتر شدی؟
-باید دراز بکشم.
-آب هویجتو بخور، برو دراز بکش.
شادان جرعه ای از آب هویجش را نوشید.
-هیچ تمایلی به خوردن نداشت.
لیوان را روی میز گذاشت و بلند شد.
-میرم بخوابم.
فردین فقط سر تکان داد.
تمام حواسش به کارت پستال و نوشته اش بود.
یعنی دشمن داشتند؟
کار حمید بود؟
شاید هم حمیرا!
اصلا چه مفهومی داشت.
کلافه بود.
انگار به بن بست زندگیش رسیده باشد.
راه حل هایش تمام شده بود.
هرچه فکر می کرد نتیجه معکوس جواب می داد.
چراغ ها را خاموش کرد.
او هم به سمت اتاق خواب رفت.
شادان لباس عوض کرده و روی پهلو خوابیده بود.
او هم لباسش را تعویض کرد و کنارش خوابید.
به آرامی کمرش را ماساژ داد.
-خوابی؟
-نه!
-کمرت بهتر شده؟
-یکم.
فردین دستش را نرم روی کمرش می کشید.
-فردا میری دکتر؟
-هوم.
-منم باهات میام.

بلند شد.
-بیا بشین.
-بریم یه جای دیگه.
-چرا؟
-بوی عود میاد حالمو بد می کنه.
سینا تازه یادش آمد حامله است.
-فهمیدم، باشه بریم.
با هم از کافه بیرون زدند.
-من جایی رو غیر از اینجا نمی شناختم.
-اشکال نداره با من بیاد.
سر خیابان یک تاکسی گرفتند.
یکراست او را به جلفا برد.
خیابان جلفا از اول تا آخرش کافه بود.
بدون هیچ تلاشی اولین کافه را داخل شد.
بوی قهوه می آمد.
این بو را دوست داشت.
حداقل حالش را بد نمی کرد.
پشت یک میز مربع شکل نشستند.
-خب؟
سینا با لبخند گفت: یه چیزی بخوریم.
-من چیزی میل ندارم.
-چرا؟
-بخاطر حالم.
-من مدام یادم میره.
-اشکال نداره.
با این حال برای هر دویشان قهوه سفارش داد.
-چی می خواستی بدونی؟
به صندلی تکیه داده بود و موشکافانه به سینا نگاه می کرد.
-از گذشته؟
-چی؟ من منظورتو نمی فهمم.
-فروزان، نامادریت چطوری وارد زندگی پدرمون شده؟
-حمیرا بچه دار نمی شد، بابام با فروزان ازدواج کنه به امید بچه، ولی بچه ی فروزان که سقط شد حمیرا منو باردار بود.
-مگه نگفتی بچه دار نمی شد؟
-همه اینجوری گفتن، وقتی که فروزان حامله بوده حمیرا هم حامله بود، بچه ی فروزان سقط شد ولی از حمیرا که من بودم نه.
با عقلش جور در نمی آمد.
-بعد از اون فروزان دیگه حامله نشد؟
-بابام نخواست.
-فروزان کیه؟
-از فامیل های دور باباس.
-چطوری الان زن عموته وقتی از بابا طلاق نگرفته؟
شادان خنده اش گرفت.
-واقعا اینارو نمی فهمی؟
-کسی چیزی نگفته بهم.
-اصلا تو مسلمونی؟
-انتخابم مسیحیت بوده.

شادان خنده اش گرفت.
پس برای همین بود.
بیچاره!
-بذار براتون توضیح بدم.
-خب…
-وقتی شوهر اول بمیره، طلاقم نگرفته باشی تو می تونی با یه نفر دیگه ازدواج کنی.
-این که تو همه ی ادیان یکیه!
-پس مشکل چیه؟
شادان هم گیج شده بود.
واقعا نمی فهمید مشکل کجاست؟
-خب طلاق نگرفتن فروزان خانم.
-آخه چرا طلاق بگیره وقتی بابامون فوت کرده؟
سینا مبهوت نگاهش کرد.
-چی؟!
-همین دیگه!
-بابا که زنده اس.
شادان اول متوجه ی حرفش نشد.
-چی میگی تو؟
-میگم بابا زنده اس.
شادان شل و ول روی صندلی افتاد.
مات به سینا نگاه کرد.
انگار با ماشین تصادف کرده باشد.
این مسخره بازی ها چه بود؟
اصلا غیرممکن بود.
-شوخی می کنی؟
تن صدایش لرزان و بی حال بود.
سرش گیج بود.
حالش به طرز فجیعی بد بود.
-چطور؟
-چند سال پیش اومد پیش ما.
اشک از چشم شادان پایین آمد.
-غیرممکنه.
-من متوجه نمیشم.
-خودمون دیدیم مرده، خاکش کردیم.
حالا نوبت تعجب سینا بود.
-اینجا چه خبره؟
-حالم خوب نیست.
سینا با نگرانی به سمتش رفت.
-بیا ببرمت.
دست زیر بغلش برد و بلندش کرد.
گردن شادان آویزان بود.
-بیا ببرمت.
با خودش از کافه بیرون بردش.
حتی هوای تازه هم حالش را خوب نکرد.
هر دو گیج بودند.
انگار یه چیزهایی در جریان بود که هیچ کدام نمی فهمیدند چیست.

شادان را لبه ی پیاده رو نشاند.
-چیزی می خوای بگیرم؟
-نه لازم نیست.
-خوب نیستی.
-مهم نیست.
تهوع داشت.
هر لحظه ممکن بود بالا بیاورد.
سینا کنار خیابان ایستاد تا تاکسی بگیرد.
عجب اوضاعی بود.
هر دو کاملا غافلگیر شدند.
چیزهایی پشت پرده بود که معلوم نبود چقدر راست است و چقدر دروغ!
هر دو هم عصبی بودند.
سینا یک تاکسی گرفت.
کمک کرد و شادان را عقب نشاند.
خودش هم کنارش نشست.
مدام فک می جنباند.
ریز ریز حرف می زد.
کمی حواس شادان را پرت کند.
-کجا بره؟
-میرم پیش مامانم.
-آذرس؟
-یکم بره جلو، بپیچه دست راست.
سینا حرف شادان را برای راننده تکرار کرد.
کنار شادان به صندلی تکیه داد.
هر دو در فکر بودند.
شادان بغض سنگینی داشت.
دلش می خواست زیر گریه بزند.
اصلا این ماجرا هیچ رقمه برایش حلاجی نمی شد.
حمید چه کم داشت؟
فروزان بهترین زن بود.
بهترین مادر بود.
خودش هم دختر خوبی بود.
حداقل همه جا سرافرازش کرده بود.
پس این نقشه کشیدن ها و فرار چه بود؟
حمیرا غنیمت تر بود؟
این زن اگر می خواست بماند که دختر چند ماهه اش را رها نمی کرد.
حمید همیشه سراب بود.
نه برای خودش پدری کرد نه برای مادرش شوهر خوبی بود.
بود و نبودش هیچ فایده ای نداشت.
ولی حداقل اینکه چرا دروغ گفت؟
چرا سرکارشان گذاشت؟
ظلم بود به قرآن!
باید با فروزان حرف می زد.
وای…اگر حمید زنده باشد که ازدواج مادرش با شاهرخ باطل می شد.
این دیگر چه سرنوشتی بود؟!
لعنت به این مرد!

همیشه در زندگیش و زندگی دیگران یک گندی می زد.
انگار خیر هیچ کس را نمی خواست.
سینا حرفی نمی زد.
اصلا حرفی نداشت که بزند.
حقی هم نداشت که چیزی بگوید.
رسیده به خانه ی شاهرخ پیاده شد.
سینا هم پیاده شد که کمکش کند فورا دستش را بالا گرفت.
-خودم میرم.
-حالت خوب نیست.
-میرم.
سینا دیگر اصرار نکرد.
سوار تاکسی شد و رفت.
شادان جلوی در ایستاد و آیفون را فشرد.
درون سرش هزار فکر و سوال بود.
انگار درون زمان گم شده باشد.
نمی فهمید باید چه کند!
-شادان جان…
-سلام مامان.
-بیا داخل.
در را برایش زد.
بغض داشت خفه اش می کرد.
چطور ممکن بود یکی این همه پست باشد که بتواند خانواده ی خودش را گول بزند.
در را به عقب هول داد و داخل شد.
ارام به سمت ساختمان رفت.
هیچ چیزی شادش نمی کرد.
حتی جوانه های نورسته ی درختان…
صدای جیک جیک شورانگیز گنجشک ها…
فروزان جلوی در به استقبالش آمد.
چقدر این عادت مادرش را دوست داشت.
تا به فروزان رسید فروزان را بغل کرد.
-خوبی شادان؟
-نه مامان.
فروزان با نگرانی گفت: چی شده؟
-منو ببر داخل!
فروزان نگران تر شد.
فورا دستش را گرفت و داخل بردش.
-ضعف کردی؟
-روحم خراش برداشته.
-با فردین بحثت شده؟
روی مبل نشاندش.
رنگ به صورتش نداشت.
خودش هم کنارش نشست.
-دلم رفت، چی شده؟
شادان با بغض و نم اشک چشمانش گفت: همه چی یه دروغ بود.
فروزان از حرفش هیچ چیزی نفهمید.
-بابام زنده اس.

فروزان هینی کشید.
شادان چطور فهمیده بود؟
-از کجا فهمیدی؟
-سینا اومد دیدنم…اونم گفت.
فروزان دست جلوی دهانش گذاشت.
حالا چطور درستش می کرد؟
دست شادان را گرفت.
-دیگه در موردش حرف نزد.
شادان به صورت اشکی نگاهش کرد.
فروزان آن طورها هم متعجب نشده بود.
-شما می دونستی؟!
-می دونستم.
دیگر اشک نریخت.
فقط با حال بدتری به فروزان نگاه کرد.
-از کی؟
-زیاد نیست.
-از کی مامان؟
-دو ماهی میشه.
-چطور دلتون اومد بهم نگین؟
-نمی خواستم حالت بد بشه.
-شد، از یه غریبه شنیدم.
فروزان گونه اش را از اشک پاک کرد
-فهمیدنش چه نفعی داشت؟
-حداقل این همه حالم بد نمی شد.
-گفتم حرفشو نزن.
-چرا؟ اگه سینا نمی گفت تا کی ازم مخفی می کردین؟
فروزان با جدی گفت:تا وقتی لازم باشه.
-چرا؟
-چون اون مرد ارزشش رو نداره.
-بابامه.
-بابات مارو نخواست.
فروزان از روی مبل بلند شد.
-بخاطر زن و بچه ی دیگه اش رفت، انگار ما زن و بچه اش نبودیم.
حق با فروزان بود.
-حالا هم ازمون مخفی شده.
-چرا؟
-بخاطر گندکاری هاش، ولی شاهرخ پیداش می کنه.
-من کلی حرف و سوال دارم ازش.
فروزان پوزخند زد.
-چه جوابی قراره بهت بده؟ چندتا زندگی رو خراب کرد.
-ولی حالا هستش.
-امیدوار نباش.
شادان اشک صورتش را پاک کرد.
-باید جواب پس بده.
فروزان حرفی نزد.
باید جواب خیلی چیزها را پس می داد.

ولی چطور؟
خودش را گم و گور کرده بود.
فعلا ردی نبود.
شاهرخ دربه در دنبالش بود.
ارث و میراث توی سرش بخورد.
طلاقش را می خواست.
در این مدت هیچ رابطه ی با شاهرخ نداشت.
چون با وجود حمید به شاهرخ حرام شده بود.
باز هم به زندگیش سیل زده بود
این لعنتی همیشه باید جهنم به پا می کرد.
مرده و زنده اش هم فرقی نداشت.
-دیگه اشک نریز.
-دست خودم نیس، انگار رو دست خوردم.
-اشکال نداره.
-پر از اشکاله، قلبم درد می کنه.
-برای بچه ات ضرر داره.
به سمت آشپزخانه رفت.
-میریم یه چیزی بیارم بخوری حالت جا بیاد.
-لازم نیست.
-لازمه.
به حرف شادان گوش نداد.
رفت چیزی بیاورد.
شادان زانوی غم بغل گرفت.
حالش بد بود.
حقش این نبود.
حق فروزان هم نیست.
این زیادی در زندگی پدرش سختی کشید که حالا اینگونه بخواهد اذیت شود.
حمید همیشه بخاطر حمیرا آزارش داد.
حالا هم باز هم حمیرا را به فروزان ترجیح داد.
زن و بچه اش را رها کرد تا بقیه را بگیرد.
حلالش نمی کرد.
نمی بخشیدش.
سرش را به مبل تکیه داد.
باید به فردین زنگ می زد و بیاید.
کلی حرف و درد و دل برایش داشت.
فردین خوب درکش می کرد.
هرچند می دانست بابت دیدن سینا خیلی دلخور می شود.
بدون اجازه اش رفته بود.
کلی سروصدا هم به راه بود.
گوشیش را برداشت و زنگ زد.
-الو…
-جانم خانم.
-خوبی؟
-من که آره، ولی انگار تو حالت خوب نیست.
-نه نیست.
دوباره بغض کرد.

-چی شده شادان؟
-کی میای؟
-کارم تموم بشه میام.
-زود بیا.
-میگم چی شده؟
صدایش نگران شده بود.
-خونه ی مامان اینام.
فورا شصتش خبردار شد.
حتما اتفاقی افتاده که شادان اینجا آمده.
وگرنه در حالت عادی با این همه ناراحتی زنگ نمی زد.
—الان میام.
-مگه کار نداشتی؟
-واجب نیست.
-باشه.
تماس را قطع کرد و لب گزید.
شاید اصلا نباید زنگ می زد.
حوصله ی داد و دعوا را نداشت.
فروزان با کمی شربت آمد.
شربت نعنا و آبلیمو بود.
بوی خوبی می داد.
به دستش داد و گفت: بخور حالت جا بیاد.
لیوان را گرفت و گفت: زنگ زدم فردین.
-بهش گفتی؟
-میاد می دونه دیگه.
فروزان حرفی نزد.
نمی خواست بگوید که فردین هم می داند.
دعوا بینشان راه می افتاد.
شادان کمی مزمزه کرد.
-طعم خوبی داره.
-برای معده دردت هم خوبه.
-ممنونم.
تا نیمه شربت را خورد.
-ناهار چی داریم؟
-فسنجون.
-دوس ندارم.
-برات یه چیز دیگه درست می کنم.
-مرسی مامان.
-حمیرا رو ندیذی.
-نه!
فروزان کنارش نشست.
-نگران نباش عزیزم، همه چیز خیلی زود حل میشه.
-اگه بشه.
-عموت نمی ذاره قسر در بره، کم خون به دلمون نکرده، باید تاوان پس بده.
-میده، من که ازش نمی گذرم، خیلی اذیت شدم، نباید اینکارو می کرد، مگه من دخترش نبودم؟
فروزان گونه اش را بوسید.
-هیچ کدوممون حمیدو نشناختیم.

-از هرکی می گذشت از من نباید می گذشت، من دخترش بودم، از پوست و گوشت خودش، کی بچه ی خودش رو ول می کنه و میره؟
فروزان ساکت شد.
آخر چه می گفت؟
حق با شادان بود.
حمید را درک نمی کرد.
حالا فروزان به درک…
از اول هم عاشق حمیرا بود.
ولی دخترش چه؟
دختری که از خودش و حمیرا بود.
چطور دلش آمد رهایش کند و برود؟
فوقش شادان را هم با خودش می برد.
-دیگه دوست ندارم بهش فکر کنی.
-مگه دست خودمه؟ تو سرم شده عین سرطان.
-دور از جونت.
شادان دست روی شکمش گذاشت.
-حالا که حامله شدم داره از زمین و زمان می بره.
-خدا بزرگه.
-انشالله.
شکم خودش را نوازش کرد.
-کاش زود فردین بیاد.
-برو یکم استراحت کن.
-خوابم نمیاد.
-فقط دراز بکش.
-چه سودی داره؟
-دنبال سودش نباش عزیزم.
-همین جا دراز می کشم.
بلند شد و روی کاناپه دراز کشید.
فروزان هم بلند شد و برایش پتو آورد.
رویش دراز کشید و خودش به آشپزخانه رفت تا شام امشبش را سر و سامان بدهد.
طولی نکشید که فردین هم آمد.
از سر ووضعش معلوم بود نگران شده.
-خوبی؟
شادان بلند شد و نشست.
-خوبم؟
-چیزی شده؟
-آره!
فروزان هم آمد.
گونه ی فردین را بوسید و گفت: خوش اومدی.
-چیزی شده فروز؟
شادان با اضطراب گفت: زنده اس.
-کی؟!
-بابام.
قیافه ی فردین تغییری نکرد.
جوری که شادان ابرو در هم گره کرد.
-می دونستی؟

فردین روی میز مقابلش نشست.
-از کجا فهمیدی؟
-جواب منو بده.
-آره می دونستم.
چهره ی شادان رو به سرخی رفت.
از آن سرخ هایی که پشتش یک برزخ خودنمایی می کرد.
-دقیقا چرا به من نگفتی؟
-لازم نبود بدونی.
شادان داد زد: لازم نبود؟ هر بار اتفاقی می افته ازم پنهون می کنی بعد میگی لازم نبود تا کی؟
فردین از داد و حالت شادان جا خورد.
فکرش را هم نمی کرد که ناراحت شود.
-آروم باش.
شادان بلند شد و ایستاد.
دستانش را تند تند در هوا تکان می داد.
-آروم باشم که چی؟ می خوای هی پنهون کنی؟
-به نفعت بود.
-چه منفعتی؟ بابای من زنده اس حالیته؟
-خب…
شادان دندان روی دندان سابید.
یا او فردین را درک نمی کرد یا برعکس!
-این مسخره بازیا چیه؟
-شاهرخ می خواست کسی ندونه.
-حق من بود، بابای منه می فهمی؟
-می فهمم.
هیچ چیزی آرامش نمی کرد.
خصوصا که منطق فردین زشت و زننده بود.
به سمت راه پله رفت.
-کجا؟
-نمی خوام ببینمت.
فردین دستانش را در هوا تکان داد.
فروزان بازویش را گرفت.
-نباید می گفتی که می دونی.
-آخرش می فهمید.
به دنبالش راه افتاد.
-شادان.
-دنبالم نیا، فعلا می خوام تنها باشم.
-آروم باش فقط.
شادان توجه نکرد.
باید کمی تنها می بود تا اعصابش آرام شود.
حالا نمی توانست.
فردین فقط همه چیز را بدتر کرد.
مخصوصا که زیر بار اینکه مقصر است نمی رفت.
خودخواه و یکدنده.
در اتاقش را باز کرد و داخل شد.
خودش حمید را پیدا می کرد.
جواب سوال هایش را رودرو می گرفت.

 

*****
-رفتی دیدن شادان؟
سینا طلبکار به حمیرا نگاه کرد.
-بابا کجاست؟
-نمی دونم، جواب سوال منو بده.
-نباید می رفتم؟
تی شرتش را از تنش بیرون آورد و روی زمین انداخت.
خانه بخاطر بخاری گرم گرم بود.
حمیرا تیشرتش را از روی زمین برداشت.
-چیکارش داشتی؟
-میگم بابا کجاست؟
سینا به سمت آشپزخانه رفت.
بوی استامبولی می آمد.
قابلمه ی سیاه رنگ مادرش روی اجاق گاز خودنمایی می کرد.
-گفتم نمی دونم.
-مگه میشه؟
-حالا که شده.
-چرا وانمود کرده که مرده؟
حمیرا جا خورد.
به اپن تکیه زد.
سینا در قابلمه را برداشت.
قاشقی که درون بشقاب کنار قابلمه بود را برداشت.
کمی از استامبولی را خورد.
مزه اش عین همیشه بی نظیر بود.
ولی این چیزی از دانستن قضیه کم نمی کرد.
-شماره بابا رو بده.
-ندارم.
این بار دیگه نتوانست خونسردیش را حفظ کند.
طلبکار به سمت حمیرا برگشت.
ابروهایش بغل به بغل یکدیگر ایستادند.
-منو مسخره کردی؟
-نمی خواد کسی پیداش کنه.
-از چی می ترسه؟ از زنده بودنش؟
-از شادان این مزخرفات رو شنیدی؟
سینا حرصی دستانش را روی اپن گذاشت.
-اینجا چه خبره؟
-قراره چی باشه؟
-مدام دارین یه چیزی رو مخفی می کنین.
-من شاممو خوردم، بشین تا برات بکشم.
-دارم با شما حرف می زنم.
حمیرا توجهی نکرد.
تیشرتش را درون سبد لباس چرک ها انداخت.
-مامان…
-اینقد تو سرم داد نزن، من چیزی نمی دونم.
-نمی دونی یا نمی خوای بگی؟

حمیرا بشقابی از کابینت بیرون آورد.
برایش درون بشقاب غذا را کشید و روی اپن گذاشت.
-با توام مامان.
حمیرا از یخچال نوشابه و کمی ترشی بیرون آورد.
-چه کاسه ای زیر نیم کاسه اس؟
-هیچی!
-من پسرتم لعنتی!
حمیرا کلافه گفت: بیا بخور.
-از من مخفی می کنی که چی؟
-چیزی ندارم که مخفی کنم.
-شادان نمی دونست بابا زنده اس، وقتی بهش گفتم شوکه شد.
-من نمی دونم بابات چیکار کرده.
-غیرممکنه.
-خودت شاهد بودی وقتی اومد پیش ما گفت همه چیز تموم شده، غیر از اینه؟
-شما هم چیزی نپرسیدی؟
-چی می پرسیدم؟
-مگه شادن دخترش نیست؟ دختر تو نیست؟ خواهر من نیست؟ چطور رهاش کردین؟
از سوالات سینا کلافه شد.
-دست از سرم بردار.
-جوابو بده.
-جوابی ندارم.
-چرا؟ چیو دارین مخفی می کنین؟
-من تو جوونیم یه خریت کردم و تموم.
-تو هنوزم داری اشتباهت رو تکرار می کنی.
-تو هیچی نمی دونی.
-بگو بدونم.
-بیا شامتو بخور.
حمیرا از آشپزخانه بیرون آمد.
سینا هم به دنبالش روان شد.
-مامان…
-سرم درد می کنه سینا، جواب سوالاتت رو از بابات بگیر، من هیچی نمی دونم.
-وقتی نیست از کی بگیرم؟
چرا نمی توانست دست به سرش کند؟
اصلا پسر بی تفاوتی که به هیچ چیزی اهمیت نمی داد چطور حالا نسبت به همه چیز کنجکاو شده بود؟
ترجیح می داد همان پسر قبل شود.
بدون هیچ نوع کنجکاوی!
-دارین ازم چیزی رو قایم می کنین.
-اینطور نیست.
به سمت اتاقش راه افتاد.
-من همه چیزو می فهمم.
حمیرا جوابش را نداد.
سینا با حرص مشتش را کف دستش کوباند.
-آخرش می فهمم.
هرچه قدر می خواستند پنهان کنند.
ماه پشت ابر نمی ماند.
فقط باید حمید می آمد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا