رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 58

0
(0)

 

سوال پرسیدن هم فایده نداشت.
هیچ کس نم پس نمی داد.
مطمئن بود بخاطر بارداریش است.
می ترسیدند اتفاقی برایش بیفتد.
ولی واقعا اینگونه نبود.
باید می فهمید چه خبر است؟
هرچند واقعا شاید هیچ ربطی هم به او نداشته باشد.
این گیر دادن بیخودی باشد.
همه چیز آماده شد.
لادن بچه را به نعیم سپرده بود و برای کمک آمد.
میز شام را چیدند.
لادن به آرامی کنار گوش شادان پچ پچ کرد.
-چه خبر شده؟
-اگه تو فهمیدی منم فهمیدم.
-عمو شاهرخ خیلی ناراحت و عصبیه.
-هرچی از مامان می پرسم چیزی نمیگه، فردینم که هیچی.
-یعنی خبری شده؟
شانه بالا انداخت.
-خدا می دونه.
ظرف سالاد را گذاشت و نشست.
فروزان تعارف زد.
-بفرمایید شام.
معلوم بود کسی دل و دماغ ندارد.
همه پشت میز نشستند.
شاهرخ در خود فرو رفته بود.
بی میل غذا کشید.
نمی خورد.
فقط بازی می کرد.
فروزان برایش چشم و ابرو آمد که بخورد.
شاهرخ تکه ای مرغ درون دهان گذاشت.
فضا پر از سکوت بود.
هیچ کس حرفی نمی زد.
انگار کلمات گم شده بودند.
انگار یک شام فلاکت بار بود.
شاهرخ زودتر از همه بلند شد.
به دنبالش فردین.
فورا هم رفتند نشستند و مشغول پچ پچ شدند.
شادان حواسش بود.
نگاهشان می کرد.
زیاد بخار حالش غذا نخورد.
از فروزان تشکر کرد و بلند شد.
به سمت عمو و فردین رفت.

روبرویشان نشست.
-اینجا چه خبره؟
شاهرخ با ملایمت گفت: مساله کاریه به تو ربطی نداره عزیزم.
-من نگرانم.
فردین اینبار جواب داد: درگیری کاریه عزیزم، تو چیکار می تونی بکنی؟
-واقعا؟!
شاهرخ دستش را دراز کرد.
-بیا اینجا.
بلند شد.
عین یک بچه ی کوچک خودش را درون آغوش شاهرخ جا کرد.
فردین خنده اش گرفت.
برای فردین شکلک درآورد.
-عمو خودمه، به تو چه؟
شاهرخ هم با آن عصبانیت بلاخره خندید.
شادان گونه اش را بوسید.
-من دوست ندارم شما رو ناراحت ببینم.
-حالم خوبه.
-می دونم ولی ناراحتی.
-نیستم.
-خدا کنه.
بقیه هم کم کم به آنها پیوستند.
دورشان شلوغ شد.
همه برای اینکه شاهرخ ناراحتیش را فراموش کند از هر دری حرف زئند.
متوجه شده بودند جو عادی نیست.
نعیم ساکت بود.
انگار بوهایی برده بود.
هیچ کس بهتر از او پدرش را نمی شناخت.
سال ها زندگی کردن با این مرد صبور و مقاوم شناخت خوبی به او داده بود.
الان که نمی شد.
ولی سر فرصت باید با او صحبت می کرد.
حالا نوبت او بود که مردانگی کند.
به عنوان پسرش کمکش کند.
سالها پیش شاهرخ کمکش کرد.
حالا نوبت جبران او بود.
هرچند ناچیز.
تا آخر شب ماندند.
اولین نفرها فربد و نگین بودند که رفتند.
بعد از آنها فردین و شادان.
شادان خسته بود.
فقط می خواست بخوابد.
به محض اینکه به خانه برگشتند خوابید.
مغزش احتیاج به استراحت داشت.

*****
-چرا برگشتی خونه؟
حمید با اخم نگاهش کرد.
-تو روز به روز اخلاقت بدتر میشه حمیرا.
-واسه خودت میگم.
-خودم می فهمم باید چیکار کنم.
کتش را درآورد.
به چوب لباسی دم در آویزان کرد.
حمیرا چهره اش تلخ بود.
سینا هنوز به خانه برنگشته بود.
دلواپس بود.
این مرد هم قوز بالا قوز.
حمید بدون توجه به او روی مبل نشست.
-چای داری؟
-دیگه چی؟
حمید اخطار آمیز گفت: حمیرا؟
حمیرا یکی به دو نکرد.
وارد آشپزخانه سد تا چای بریزد.
-سینا کجاست؟
-بیرونه.
-این پسر همش بیرونه.
-چون بابا بالا سرشه، یادش میده چیکار کنه.
-تیکه ننداز حمیرا.
-دروغ میگم؟
-مگه سینا بچه اس؟
-نه ولی تو این کشور غریبه.
-اینقد بزرگ شده که گلیمش رو از آب بکشه بیرون.
حمیرا چای ریخت و آمد.
-پاشو جوراباتو در بیار همه جا بو گند گرفته.
حمید جوراب هایش را درآورد و به سمت حمام پرت کرد.
حمیرا عصبی گفت: این چه کاریه؟
حمید بی خیال لیوان چایش را برداشت.
-بیدار می مونم تا بیاد.
حمیرا جوراب ها را برداشت و درون سبد لباسی حمام گذاشت.
-می دونستی سیگار می کشه؟
حمید اخم کرد.
-از کی؟
-نمی دونم.
-با کی میگرده؟
-مگه حرفی می زنه.
-امشب باهاش حرف می زنم.
-شام خوردی؟

-نه!
-پریروز شادان اینجا بود.
حمید هورتی از چایش کشید.
-چی می گفت؟
-حامله اس.
-پس واسه ننه اش داره نوه میاره.
-یکم خوش قلب تر رفتار کن.
-به من ربطی نداره.
-مثلا نوه ات حساب میشه.
-خودت میدونی که اینجوری نیست.
حق با حمید بود.
نوه اش حساب نمی شد.
-شاهرخ می دونه زنده ای، دربه در دنبالته.
-اینقد بگرده تا کفن پوش بشه.
هیچ وقت آبش با شاهرخ درون یک جوب نرفت.
شاید برای اینکه شاهرخ برادر تنی اش نبود.
برادری ناخواسته از یک زن صیغه ای که وارد زندگیشان شد.
مادرش بابت خیانت پدرش خیلی عذاب کشید.
با این حال شاهرخ را تر و خشک کرد.
شاهرخی که مادرش سر زایمان فوت کرده بود.
هیچ کس نمی دانست شاهرخ و حمید تنی نیستند.
پدرش چو انداخت که بچه دار می شوند.
شاهرخ الکی الکی بچه ی خانواده شد.
و البته عزیز کرده از معشوقه ی پدر!
برای همین بود که حمید هیچ وقت دوستش نداشت.
هیچ وقت آبش با او در یک جوب نرفت.
هرچیز که متعلق به او بود مال شاهرخ می شد.
او هم تلافی کرد.
فروزانش را گرفت.
حالا هم فروزان مال او بود.
هنوز زنش بود.
عمرا طلاقش می داد.
کاری می کرد به التماس بیفتند.
تلافی بچگی هایش را در می آورد.
حمیرا زود مشغول درست کردن املت شد.
حمید هم غرق در بچگی هایش.
حسادت ها و کینه هایش از شاهرخ!
بچگی ای که فکر می کرد تلف شد.
همه اش بخاطر شاهرخی که عزیزدردانه ی پدرش بود.
ارث و میراث هم مساوی تقسیم شد.
ولی او با کمی تقلب همه را به نام خودش زد.
چرا باید به بچه ی یک زن صیغه ای برسد؟

شاهرخ چه لطفی در حقش کرده بود که باید برایش لطف کند.
بگذار حالا که فهمیده زنده است، طعم نداشتن دوباره ی فروزان را بکشد.
حس خوبی به او می داد.
شکنجه ی تدریجی شاهرخ.
تازه حالا حالاها باید بدود تا پیدایش کند.
-به چی فکر می کنی؟
-شاهرخ.
-چیکارش داری؟
-هیچی!
حمیرا تیز گفت: انتقام تو از این بدبخت تمومی نداره.
-بچگیمو حروم کرد.
-همون بچگی هم کم نچزوندیش.
-اون وقتا فرق داشت.
-هیچ فرقی نداشت، ما با هم بزرگ شدیم حمید، همون وقتا هم از دست زیاد کتک می خورد ولی اهل چغولی نبود وگرنه پدرت تلافیشو می کرد.
این یکی حق با حمیرا بود.
ولی با این حال هیچ چیزی تغییر نمی کرد.
برای اویی که اماج حسادت بود فرقی نمی کرد.
حمیرا تخم مرغ هایش را روی گوجه شکاند.
هم زد.
افکارش در هم ریخته بود.
به شاهرخ فکر می کرد.
به نجابتش.
به مردی که حتی یک بار هم ندیده بود خطا برود.
وقتی حمید، فروزانش را گرفت مرد.
جوری با خاکستر یکی شد که کسی فکرش را هم نمی کرد دوباره جان بگیرد.
حمید بد انتقام بچگیش را گرفت.
حتی ارثی که بر حق بود را هم از او سلب کرد.
با این حال باز هم می خواست زجرش بدهد.
فقط بخاطر علاقه ی زیاد پدرش به شاهرخ!
در اصل این علاقه به زن صیغه ای زیبایش بود که سر زایمان مرد.
اگر نمی مرد حتما عقد رسمیش می کرد.
حمید اذیت شد.
ولی شاهرخ بیشتر.
حقش نبود.
-شامت چی شد؟
همیشه قلدر بود و قلدری می کرد.
شاید برای همین بود که از زندگیش رفت.
برید.
مگر یک زن تا کجا می توانست ادامه بدهد؟
بچه تر که بودند عاشقش بود.
دیوانه اش بود.

برایش جان می داد.
اسم حمید که می آمد سرد و گرم می شد.
صورتش هزار رنگ می شد.
قلبش به تپش می افتاد.
آرزویش بود زنش بشود.
خواستگاری کند.
کنارش وقتی بالای سرشان قند می سابند بله بگوید.
دخترانگی هایش در کنار حمید دیوانه کننده بود.
ولی همه چیز با وقتی که زنش شد فرق کرد.
تعصبات خشک…
غیرت الکی…
جدی بودن زیادیش…
عقده ی حقارتی که مدام نمود پیدا می کرد.
شاهرخی که اجل جانش بود.
نگذاشت درست زندگی کنند.
عشق زهر شد.
دوست داشتن خاکستر شد.
وگرنه حمیرا، حمیرا بود.
عاشق بود.
سینه سوخته اش بود.
برایش جان می داد.
اما حمید نگذاشت.
عذابش می داد.
دوستش داشت.
ناحقی نمی کرد.
ولی افراط و تفریطش داشت از توانش خارج می شد.
بلاخره هم شد.
گذاشت و رفت.
حمید هیچ وقت طلاقش نداد.
دوستش داشت.
حمیرا پاره ی تنش بود.
ولی حمیرا با ورود فروزان به زندگیش شکسته بود.
خار شده بود.
بماند که چه؟
سختگیری های حمید کم بود که بخواهد هوو را هم تحمل کند.
هرچند که فروزان دختر خوبی بود.
زیر گاز را خاموش کرد.
از یخچال کمی خیارشو و کلم بیرون آورد.
خیلی زود همه چیز را آماده کرد.
به سراغ حمید آمد.
روی میز جلویش گذاشت.
-پاتو بذار پایین، همه جا بو گند گرفت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا