رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 48

5
(2)

-من تو اون باتلاق گیر کردم هاویر. خشمم باعث شد دست کسی رو بگیرم که یه زمانی بخاطرش هر روز آرزوی مرگ می کردم. همیشه کامل ندونستن خوب نیست چون غرق میشی.

دست هاویر روی شونه ام نشست.

-نمیدونم چرا این روزها همه ی سختی ها برای توئه اما میدونم تموم میشه … خیلی زود تموم میشه!

لبخند تلخی روی لبهام نشست.

-نظرت چیه بریم با دخترا خونه منو دکور کنیم؟

-باشه.

-پس بپوش منم میرم به دخترا خبر بدم.

هاویر از اتاق بیرون رفت. براش خیلی خوشحال بودم. آشو می تونست خوشبختش کنه و هاویر لایق این خوشبختی بود.

همراه هاویر و دخترها سوار ماشین شدیم.

فرانک: واجب بود این موقع شب ما رو ببری خونه ات؟

-از خداتونم باشه خونه ی منو ببینین!

فرانگیز: از خدامون که بله اما نه این موقع شب!

-اوووه چقدر غرغر کردین؛ منو باش به آشو گفتم بستنی بیاره دور هم بخوریم!

خونه ی هاویر چند کوچه بالاتر از خونه ی پیرمرد بود. یه خونه ی آپارتمانی با حیاطی بزرگ.

ماشین و تو پارکینگ پارک کردیم. با آسانسور به آخرین طبقه رفتیم.

با باز شدن در سالن نگاهم به خونه ی یه تازه عروس افتاد.

-تو که همه کارهاتو کردی!

-آره اما بازم استرس دارم.

فرانک: بس که لوسی؛ مثل من بیخیال باش.

لباسامونو درآوردیم و همراه هم شروع به کار کردیم.

همه تو اتاق هاویر جمع شدیم. زنگ آپارتمان به صدا دراومد. همه بهم نگاهی انداختیم.

-هاویر، پاشو در و باز کن.

-من خیلی خستم.

-مام.

-خوب؟

هاویر: خوب نداره، تو اصلاً این مدت نبودی و درست حسابی کمک نکردی … برو در و باز کن.

سری تکون دادم. موهای بلندم و با کلیپس بالای سرم جمع کردم. تیشرت مشکی با شلوار جین سورمه ای تنم بود.

از چشمی در نگاهی انداختم. آشو پشت در بود. در و باز کردم. هنوز باهام سرسنگین بود.

-سلام.

سری تکون داد و وارد خونه شد. خواستم در و ببندم که چیزی مانع شد.

برگشتم ببینم چیه اما با دیدن ویهان تو چهارچوب در ته دلم خالی شد.

انگار زمان ایستاد. مات نگاهش کردم. هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. نگاهش مثل اون روزها گرم نبود.

اصلاً مگه نگاهم می کرد که نگاهش گرم باشه؟صداش باعث شد به خودم بیام.

-نمیخوای از جلوی در بری کنار؟

از در فاصله گرفتم. وارد راهرو شد و از کنارم رد شد. عطرش مشامم رو پر کرد. ناخواسته نفس عمیق کشیدم.

دستم و روی قلبم گذاشتم که داشت بی امان به سینه ام می کوبید. هاویر اومد سمتم.

-خوبی؟

سری تکون دادم.

-اما فکر نمی کنم، انگار جن دیدی دختر؛ بیا بریم تو.

همراه هاویر وارد سالن شدیم. ویهان روی مبل تکی نشسته بود و گوشیش توی دستش بود. نگاهم بی اختیار سمتش کشیده می شد.

شلوار لی به همراه تیشرت سبز تیره تنش بود و مثل همیشه موهاش یه طرف سرش سشوار شده بود.

فرانک: چه عجب، ما شما رو دیدیم ویهان خان! ستاره ی سهیل شدیا …

-این روزها کمی سرم شلوغه … چیزی نمونده تا خلوت بشه.

نگاهش به همه بود جز من. انگار اصلاً وجود نداشتم. بعد از یکساعت همه بلند شدیم تا برگردیم خونه.

از ماشین پیاده شدم. بچه ها شب بخیر گفتن. ویهان ماشین و پارک کرد و خواست بره سمت خونه.

-میشه حرف بزنیم؟

برگشت سمتم.

-راجب چی؟

لبم و به دندون کشیدم.

-همه چیز.

گوشه ی لبش کمی بالا رفت.

-فکر نکنم چیزی بین ما باشه که بخوایم شفاف سازیش کنیم!

-اما …

-دلم نمی خواد با برگشتت آرامشم رو ازم بگیری. شب بخیر.

پشت بهم سمت ساختمون راه افتاد. مات ایستادم. نگاهم به رفتن مردی بود که هیچ وقت این روش رو ندیده بودم.

لحظه ای دلم برای اون ویهانی که تمام توجهش برای من بود تنگ شد.

عصبی دستی به پیشونیم کشیدم. بهش حق می دادم.

با قدمهای سنگین وارد خونه شدم. تمام شب پلک روی هم نذاشتم.

گذشته و آینده ی نامعلومم لحظه ای از جلوی چشمهام کنار نمی رفتن. با طلوع آفتاب چشمهام گرم شدن.

-باید یه چیزی بهت بگم اسپاکو.

-هوم؟

-آریا …

-خب؟

-چیزه … آریا … مامان دنیل و آورده.

اخم تو هم کردم.

-مامان دنیل کیه؟

-پسر آریا دیگه!

-آها … خب، مبارکه.

-آخه شما هنوز …

از روی مبل بلند شدم.

-چیزی بین ما نبوده و نیست.

-یعنی چی؟

شونه ای بالا دادم.

-دخترها نمیاین نهار؟

با صدای زندائی حرفمون نصفه موند و سمت سالن رفتیم. همه دور میز نهار نشسته بودن و مثل همیشه پیرمرد تو صدر مجلس بود.

دلیل اینهمه نفرتش رو نمیدونستم. نیم نگاهی به ویهان انداختم که خونسرد کنار پیرمرد نشسته بود.

نهار توی سکوت صرف شد. از پشت میز بلند شدم.

-وایستا کارت دارم.

نگاهی به بقیه و در آخر به پیرمرد انداختم.

-حتماً شنیدی آریا مادر پسرش رو آورده اما این موضوع باعث نمیشه که تو نخوای باهاش زندگی کنی! بهتره بعد از عروسی آشو وسایلت رو جمع کنی و به خونه ی آریا بری.

عصبی دستمو مشت کردم.

-جهت اطلاعتون قبل از رفتن اون صیغه نامه بین من و آریا فسخ شد و الان ما هیچ نسبتی با هم نداریم.

-تو با اجازه ی کی همچین کاری کردی؟

-فکر می کنم انقدر بزرگ شده باشم که خودم برای خودم تصمیم بگیرم!

صدای قهقهه اش کل سالن رو برداشت.

-تو هنوز یه دختر بچه ی کودن بیشتر نیستی و اگر دائیت و ویهان نبودن معلوم نبود الان کجا بودی!

لحظه ای نگاهمو به چشمهای ویهان دوختم. پوزخند تلخی روی لبهاش نشست.

-شما و بقیه نیازی نیست نگران این دختربچه ی کودن باشید … بعد از عروسی هاویر جل و پلاسم رو جمع می کنم و از اینجا میرم.

پا تند کردم سمت خروجی سالن. با خوردن هوای آزاد نفس حبس شده ام رو بیرون دادم.

روی تاب توی حیاط نشستم. با نشستن دائی کنارم سرم و روی شونه اش گذاشتم.

-از وقتی چشم باز کردم شما رو جای پدر کنارم دیدم. میدونم همیشه براتون دردسر درست کردم … لغزیدم … اشتباه کردم … اما جز شما کسی رو نداشتم. بعد از رفتن مامان انگار زندگی منم تموم شد و شدم سربار دیگران. ناخواسته و ندونسته پا تو جایی گذاشتم که نمی خواستم. با تمام این اتفاقات علت نفرت باباتونو نسبت به خودم نفهمیدم.

دائی آروم زد روی شونه ام.

-میشه پدربزرگت!

-آره اما رفتارش میگه چقدر از من متنفره.

-مهم دوست داشتن منه که یادگار خواهرمو یه دنیا دوست دارم. بعد از عروسی هاویر با هم از این خونه میریم. دیگه نشنوم خودت رو بی کس و کار بدونی؛ ما همه با هم یه خانواده هستیم.

-دائی؟

-جونم؟

-نمی خواین راجب گذشته چیزی بگین؟ البته حقیقت رو!

-میگم دخترم البته باید زودتر از اینها می گفتم تا اینهمه اتفاق پیش نمی اومد.

-اما من هنوز شرمنده ی شمام.

-اشتباه از ما هم بود. باید همه چیز رو اونطور که بود برات می گفتیم. خدا رو شکر هنوز دیر نشده. پاشو بریم تو، الان اون آتیش پاره دل تو دلش نیست تا بفهمه ما اینجا چی گفتیم!

خندیدم و به همراه دائی داخل اومدیم. همه رفته بودن.

وارد اتاق شدم. هاویر با دیدنم هجوم آورد سمتم.

-دختره ی نکبت خیلی زرنگ شدی! تو کی از آریا جدا شدی که من نفهمیدم؟

-یه روز قبل از عقد ویهان و آرین. میدونی؟ خیلی فکر کردم. نمی تونستم آریا رو بلاتکلیف نگهدارم. اونم حق داشت زندگی کنه اما من اون آدمی نبودم که بخوام تمام عمر همراهش باشم. باهاش صحبت کردم و قبول کرد صیغه رو فسخ کرد.

-اما برای فسخ اون صیغه نامه باید آقابزرگ رضایت می داد!

-رضایت مال وقتی بود که آریا نمی خواست صیغه رو فسخ کنه در اون صورت آقابزرگ می تونست با رضایت خودش اونو فسخ کنه اما با وجود رضایت آریا دیگه نیازی به رضایت اون نبود.

هاویر ابروئی بالا داد.

-ایول آریا خان، چه خوشمان آمد از این جنتلمن بازیش! اوووف … ولی دلمم براش خیلی سوخت. حس می کنم خیلی می خواستت.

آهی کشیدم.

-درک می کنم عشق یه طرفه بدترین درد دنیاست اما واقعاً نمی تونستم پاسخ اونهمه محبت بی ریا رو بدم و تظاهر به دوست داشتنش کنم. سخته اما فراموش می کنه!

دست هاویر روی شونه ام نشست.

-تو می تونی فراموش کنی؟

-من؟ چه ربطی به من داره؟

-تا کی میخوای کتمان کنی؟

-هاویر، خواهش می کنم.

-باشه چیزی نمی گم اما خدائی قیافه ی آقابزرگ دیدنی بود وقتی گفتی هیچ نسبتی بین تو و آریا نیست.

-بخوابیم؟

-آره.

کنار هاویر دراز کشیدم. مگه اصلاً عشقی شکل گرفت؟

مثل گاز زدن یه خرمالوی نارس تو فصل پائیز، طعم گس این دوست داشتن زیر زبونم موند.

مست یافتن یه خرمالوی تازه و رسیده، شد حسرت … عشقم برای من همین معنا رو داره.

***

-ببین اسپاکو، من تو کتم نمیره … تو باید همراه من بیای آرایشگاه.

-چه اصراری داری هاویر؟

-پاشو ببینم … مگه من چند تا خواهر دارم؟ ها؟

سری تکون دادم.

-گیر بدی گیر میدیاااا ….

-همینه که هست، پایین منتظرتم!

ساک لباسهام رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. هاویر تو ماشین آشو نشسته بود. سوار شدم.

-سلام.

-سلام.

-زود باش آشو، خیلی دیر شده.

-چشم خانومم، چقدر هولی!

-کی؟ من؟ نه بابا فکر می کنی؛ من خیلیم خونسردم.

آشو دست هاویر رو گرفت و رو فرمون زیر دستش گذاشت.

-پس این سرانگشت های سرد چی میگن خوشگلم؟

هاویر خندید و حرفی نزد.

 

444

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

      1. ۲هفته ک خیلی زمان زیاد.اینجوری ک از تب وتاب میوفته داستان.اگه سعی کنید زودتر بزارید بهتره .یا اینکه تموم شد بزارین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا