رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 27

5
(4)

اخمی کردم.

-مگه من لباس خواستم؟

-تو، نه اما خودم حس کردم.

با اینکه تو دلم خوشحال شدم از اینکه تو یادش بودم و فهمیده که بیرون نرفتم اما بی تفاوت ابروئی بالا دادم.

-هرچند لباس لازم نداشتم اما به هر حال ممنون.

پاکت و روی تخت گذاشت.

-میدونم خوشت میاد.

-از کجا انقدر مطمئنی؟ فاصله ی بینمون رو پر کرد و صورتش و کمی روی صورتم خم کرد.

عطرش از این فاصله ی کم انگار خیلی خوش بوتر بود. یه بوی تلخ مخلوط شده با یه بوی ملایم.

نگاهمو به نگاهش دوختم.

با نگاهش کل صورتمو از نظر گذروند و دوباره روی چشمهام ثابت موند.

صدای مردونه اش توی گوشم طنین انداخت.

-چون سلیقه ی دوستمو میدونم! بهتره زودتر آماده بشی تا دیر نشده. از اتاق بیرون رفت.

سمت پاکت روی تخت رفتم و آروم بازش کردم.

یه پیراهن بلند مشکی لمه با یقه قایقی بود و آستین بلند چاکی سمت چپ پیراهن بهش زیبایی بیشتری داده بود.

از اینهمه خوش سلیقه بودنش لبخندی روی لبهام نشست. آرایش ملایمی کردم و موهای مشکیم رو اتو کشیدم.

لباس و پوشیدم و تو آینه قدی اتاق نگاهی به خودم انداختم. موهام لخت روی شونه هام افتاده بودن.

کفش های مشکی تمام بندم رو پوشیدم.

لبخندی از رضایت روی لبهام نشست.

نگاهم به شیشه ی عطر مامان افتاد.

برش داشتم.

با باز شدن درش اون بوی خاص و وسوسه برانگیز تمام اتاق رو برداشت.

با لذت هوا رو نفس کشیدم و کمی ازش روی مچ هر دو دستم و زیر لاله ی گوشم زدم.

مهمون ها یکی پس از دیگری وارد باغ می شدن. پرده ی اتاق رو انداختم و شنل قرمز رنگم و روی سر و شونه هام انداختم.

از اتاق بیرون اومدم و وارد خونه ی خاله شدم. شنلم رو روی آویز جلوی در گذاشتم.

خواستم وارد سالن بشم که با صدای ویهان که از فاصله ی کم پشت سرم به گوشم نشست سر جام موندم.

هرم نفسهای گرمش به لاله ی گوشم خورد.

-اگه میدونستم انقدر زیبا میشی همچین لباسی برات نمی خریدم.

روی پاشنه ی پا به عقب برگشتم. فاصلمون قد یه کف دست بود.

نگاهم به تیپش افتاد، کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید.

نگاهم بالا اومد و قفل چشمهاش شد اما نگاه ویهان کل صورتمو کنکاش کرد و کمی روی لبهام مکث کرد.

خنده ای کردم و با تن صدای پایینی گفتم:

-این لباس شما نیست که من و خوشگل کرده، من از اولم خوشگل بودم.

با این حرفم گوشه ی لبش کمی بالا رفت. سرش و روی صورتم خم کرد و با صدای بم و مرتعشی گفت:

-بر منکرش لعنت بانو!

سرش و کمی خم کرد و بین گردن و لاله ی گوشم رو بو کرد.

-یه دختر خوب هیچ وقت از این بوهای وسوسه کننده استفاده نمی کنه.

اخمی تصنعی کردم و دستم و روی سینه ی ستبر و مردونه اش گذاشتم و کمی به عقب هولش دادم.

-برو اونور ببینم.

دست به جیب شد و جدی نگاهم کرد.

-بهتره از کنار من تکون نخوری!

پشت چشمی براش اومدم.

-اما من از پس خودم برمیام.

-آره، اما امانتی!

نفسم و عصبی بیرون دادم.

-کلاً دیالوگت شده این امانتی بودن من!

لبخند کم رنگی روی لبهاش نشست اما حرفی نزد. هنوز جلوی در بودیم.

عمه فخری وارد سالن شد و پشت سرش آرین و آریا وارد شدن.

آرین با دیدنم اخمی کرد اما آریا نگاهش از سر تا پام رفت و روی صورتم ثابت موند.

عمه با دیدنم لبخندی زد و گرم به آغوش کشیدم.

#پارت_243

-سلام به روی ماهت … هزار الله اکبر، چقدر خوشگل تر شدی عزیز عمه.

این زن چقدر مهربون و دوست داشتنی بود. دلم می خواست یه بار دیگه بغلم کنه.

آغوشش بوی محبت واقعی می داد. با عشق گونه ی چروکیده اش رو بوسیدم.

-خوبی عمه جون؟

گونه ام رو نوازش کرد.

-مگه میشه تو رو دید و بد بود عمه؟

لبهام از لبخند کش اومدن. آریا پشت سر عمه قرار گرفت.

-مامانی، میذاری ما هم احوالپرسی کنیم؟

عمه سمت سالن اصلی رفت و آریا رو به روم قرار گرفت. دستش و آورد جلو.

-سلام.

مردد بودم اما آروم دستمو توی دستش گذاشتم. فشاری به دستم آورد و با انگشت شصتش پشت دستم و نوازش کرد.

-خوبی؟

دستم و از توی دستش بیرون کشیدم اما هنوز گرمی انگشت شصتش و پشت دستم حس می کردم.

-ممنون.

-امشب خیلی خوشگل شدی!

لبخندی زدم. آرین بی توجه به وجود من رفت سمت ویهان و خیلی راحت گونه اش رو بوسید.

-سلام؛ از کیه ندیدمت؟

از اینهمه صمیمی شدن یهوئی ابروهام بالا پرید اما حرفی نزدم. آرین چسبیده به ویهان ایستاد.

آریا با ویهان دست داد. از وسطشون رد شدم و سمت سالن اصلی راه افتادم.

آریا کنارم قرار گرفت. کمی سر برگردوندم. آرین هنوز به ویهان چسبیده بود.

لحظه ای نگاهمون به هم گره خورد. اخمی میون ابروهاش بود. با صدای آریا از ویهان رو برگردوندم.

-الان که دیدمت فهمیدم چقدر این مدت دلتنگت بودم … فکر نمی کردم روزی دلم برای یه زن انقدر تنگ بشه … نمیدونم تو با من چیکار کردی!

نمیدونستم چی بگم. روزی که توی اون خونه رفتم هیچ وقت فکر نمی کردم مردی مثل آریا بخواد از کسی خوشش بیاد. حرف و عوض کردم.

-حال دنیل خوبه؟

-خوبه، حال همه این روزا خوبه.

سری تکون دادم اما خدا میدونست درونم آشوبه.

در بین خانواده ی داماد نگاهم به مادرش افتاد. سری برام تکون داد منم مثل خودش براش سری تکون دادم.

سمت آشو و فرانگیز رفتیم. فرانگیز آروم توی گوشم گفت:

-این چرا به ویهان چسبیده؟

نگاهم به آرین و ویهان افتاد که داشتن به این سمت می اومدن. بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-نمیدونم!

کم کم بقیه هم اومدن و الی با دیدن آرین که لحظه ای از کنار ویهان تکون نمی خورد اخمی کرد.

فامیل دوماد یه قسمت بودن و فامیل ما یه قسمت دیگه. فرانک همراه نریمان وارد شدن.

صدای دست و سوت بقیه بلند شد. وارد اتاق عقد شدن و به دنبالشون تمام فامیل درجه یک راه افتادن.

تمایلی به حضور در اتاق عقد نداشتم. روی صندلیم لم دادم و نی شربت توی دستم و به لبهام نزدیک کردم.

آریا و ویهان قسمت دیگه ای از سالن رفته بودن. سرم پایین بود که نگاهم به یه جفت کفش افتاد و کم کم بالا اومد.

برادر نریمان بود. روی صندلی کناریم نشست. یکی از ابروهام از تعجب کمی بالا رفت.

نگاهم هنوز روش بود. با خونسردی پا روی پا انداخت و نگاهش و بهم دوخت.

-چرا اتاق عقد نرفتی؟

پام و روی پام انداختم. چاک لباسم کنار رفت و پاهای خوش تراشم نمایان شد. نگاهش سمت پام کشیده شد.

-نبود یه دختر خاله اونقدرها مهم نیست که نبود یه برادر مهمه جناب!

-خوشم اومد؛ سر زبون داری.

-برای خوش آمدگویی شما نیست، کلاً زبون دارم.

-منم عاشق زبونم!

از اینهمه پرروئی و وقاحتش خوشم نیومد. نگاهم و ازش گرفتم که به نگاه اخم آلود ویهان افتاد.

با سر اشاره کرد برم سمتش. از روی صندلی بلند شدم. اونم بلند شد.

-نظرت چیه با هم بریم اتاق عقد؟

-شما تشریف ببرید، بنده جای دیگه کار دارم!

اجازه ندادم دیگه ادامه بده و سمت دیگه ی سالن رفتم.

#پارت_245

-اجازه هست؟

سر برگردوندم. آریا با فاصله کنارم ایستاد.

-هنوز میخوای جدا شی؟

-آریا خودتم میدونی اون عقد به خواست آقا بزرگ بود تا من راحت تر به کار درمان آرین برسم. الانم که ماشاالله آرین از من هم سالم تره!

-اما جات توی خونه خیلی خالیه.

-تو نمی خوای دنبال مادر دنیل بری؟ اون زن الان به وجود تو نیاز داره!

دستی پشت گردنش کشید. موهای بلندش و مثل همیشه پشت سرش بسته بود.

ریش هایی که بلند شده بودن از همیشه این مرد و جذاب تر کرده بود.

-اون روز آقا بزرگت اومده بود شرکت.

بی هیچ عکس العملی بهش چشم دوخته بودم.

-گفت نباید از هم جدا بشین. فکر کردم خواسته ی توام همینه.

-پدربزرگ برای اعتبار و آبروی خودش این حرف و میزنه. من کارهای مهم تر از ازدواجم دارم آریا … بهتره بری دنبال زنت و پای کاری که کردی وایسی.

آریا نگاهم کرد.

-جای خالی تو رو با چی پر کنم؟

لحظه ای دلم لرزید. سرم و پایین انداختم و سکوت کردم.

-نمیخوام به اجبار توی زندگیت باشم.

دلم می خواست چیزی بهش بگم و حرفی بزنم اما زبونم قفل شده بود. با صدای زنگ گوشیش ازم فاصله گرفت.

عروس و داماد از اتاق عقد بیرون اومدن و صدای موزیک کل سالن رو برداشت.

سمتشون رفتم و گونه ی فرانک رو بوسیدم. با بغض نگاهم کرد.

-تو هنوز از دست من ناراحتی؟

ته دلم کلی ازش دلخور بودم اما لبخندی زدم.

-نه دیوونه.

خندید.

-من دوست دارم اسپاکو.

-منم دوست دارم و امیدوارم خوشبخت بشی. حالام خودتو جمع کن الان آرایشت خراب میشه!

-خیلی خوشگل شدی.

پشت چشمی نازک کردم.

-یعنی از عروس خوشگلتر؟

آروم زد به بازوم.

-پررو نشو!

سری تکون دادم.

-الان مادرشوهرت …

#پارت_246

-ببینه، پشیمون میشه از اینکه گرفتت.

-از خداشم باشه عروس به این خوشگلی گرفته.

خنده مو با کشیدن لبهام توی دهن مهار کردم و فقط سری تکون دادم.

فرانگیز دستمو کشید.

-بیا با هم برقصیم. به ناچار همراهیش کردم.

با تموم شدن آهنگ از وسط کنار کشیدم اما فرانگیز هنوز اون وسط در حال رقص بود.

-چرا وقتی بهت گفتم بیا اینور از پیش اون مردک، نیومدی؟ کمی سرم و به عقب برگردوندم. ویهان با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-لازم نیست انقدر نگران من باشی؛ بارها بهت گفتم من خودم می تونم از خودم مراقبت کنم!

-بله میدونم اما از این برادر دوماد خوشم نمیاد.

-تو این یه قلم با هم هم عقیده هستیم چون منم خوشم نمیاد.

عمیق نگاهم کرد و نفسش و سنگین بیرون داد.

هرم نفس های داغش روی لاله ی گوشم و قسمتی از صورتم که سمتش بود نشست.

هر دو سکوت کردیم. دائی، ویهان رو صدا کرد. -تا میام مراقب خودت باش.

خنده ام گرفته بود اما ته دلم خوشحال بودم از اینکه ویهان انقدر نگرانمه.

تو اوج بی کسی یکی میاد که همه کست میشه. لبخند روی لبهام نشست.

آرین اومد سمتم.

خواستم ندیده بگیرمش که گفت: -هنوز از داداش من جدا نشده داری تورتو یه جای دیگه پهن می کنی؟

-بهتره مراقب حرف زدنت باشی.

-توام بهتره مراقب رفتارت باشی، ویهان مال منه! دستهامو روی سینه ام قلاب کردم.

-خب؟ -خب نداره … نمیذارم چیزی که مال منه رو کسی بگیره.

-این حرف ها رو بهتره بری به کسی که چشمش دنبال ویهانه بزنی نه من. پوزخندی زد.

-مطمئن باش هیچ کس نمیتونه ویهان و از من بگیره.

-ببین دختر خوب، خیلی داری از حد و حدود خودت میگذری! اصلاً حوصله ی بچه بازی های تو رو ندارم.

الانم برو ویهان جونتو از دست الی خانوم بگیر تا درسته قورتش نداده!

برگشت و نگاهی به ویهان و الی انداخت.

تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد. گاهی آدمهای اطرافمون طوری رفتار می کنن که آدم حس می کنه اصلا نمی شناستشون. آریا اومد سمتم.

-افتخار یه دور رقص بهم میدی؟

سری تکون دادم و دستم و توی دستش گذاشتم.

هر دو وسط رفتیم.

یه دستش و دور کمرم حلقه کرد و اون یکی دستش و بند انگشتهام کرد.

نگاهم به گردنش بود و آروم با هر حرکتش باهاش جا بجا می شدم.

نگاهم به ویهان افتاد که اونور سالن تنها ایستاده بود. لیوان توی دستش رو یکجا بالا برد.

انگار از تلخی طعم لیوان چشمهاش کمی جمع شد.

با صدای آریا نگاه از ویهان گرفتم.

-تا حالا کسی بهت گفته آغوشت کدئین داره؟

سرم و بالا گرفتم. نگاهش و به نگاهم دوخت. -دورادور شنیده بودم مادرت با ازدواج کرده.

همیشه می گفتم عشق یه چیز الکیه … چرا یه آدم باید بخاطر یه نفر از خیلی ها بگذره!

اما الان دلم می خواد؛ کافیه اونی که دلم و برده لب باز کنه، تهران که هیچ، حاضرم باهاش به مریخ برم!

لبمو کمی تر کردم.

-گذر زمان احساسات آدم ها رو هم عوض می کنه.

لبخند تلخی زد.

پس تا الان عاشق نشدی تا بدونی گذر زمان فقط شاید

جای خالیشو کم رنگ کنه اما هیچ وقت از یاد آدم نمیبره! … ممنون که پیشنهاد رقصمو قبول کردی، شب خیلی خوبی بود.

کمی خم شد و پشت دستمو بوسید و ازم فاصله گرفت.

از این کارش احساس کردم خون با سرعت نور به گونه هام هجوم آوردن.

نگاهی به اطراف انداختم. حواس کسی به ما نبود.

تا لحظه ی شام ویهان و ندیدم.

مهمون ها بعد از خوردن شام کم کم راهی شدن.

لحظه ی رفتن آرین اومد سمتم.

-دلم برات خیلی میسوزه … میخوای آریا رو راضی کنی برگردی خونه؟!

با تمسخر دستی به گونه اش کشیدم.

-تو بهتره به فکر خودت باشی عزیزم، اونی که از اون خونه اومده بیرون من بودم؛ بهتره کمی هوای برادرت رو داشته باشی.

دندون قروچه ای کرد.

-تقاص تمام کارهاتو پس میدی … من ازت نمیگذرم و میدونم خدا جای حق نشسته.

-دلیل اینهمه نفرتت رونمی فهمم. -تو باعث شدی یکسال روی ویلچر بمونم و حافظه ام رو از دست بدم.

-خودتم میدونی از روی عمد نبود. شونه ای بالا داد.

-برام مهم نیست از روی عمد بوده یا نه فقط دعا می کنم به بدترین نحو تقاص پس بدی!

از کنارم رد شد. نفسم و کلافه بیرون دادم.

من تمام سعیم رو کرده بودم تا خوب بشه! سری تکون دادم.

خانواده ی دوماد آخرین نفرها بودن.

با رفتنشون از همه خداحافظی کردم و آروم تو جاده ی سنگفرشی که به خونه ی پیرمرد منتهی می شد راه افتادم. هنوز چند گام بیشتر برنداشته بودم که ویهان کنارم قرار گرفت.

-نمیخوای یه فرصت دیگه بهش بدی؟ سرم و کمی سمتش چرخوندم.

-به کی؟ -به آریا. مثل اینکه دوستت داره. نگاهم و ازش گرفتم.

-یه عادت زودگذره که تموم میشه.

-اما اون بوسه ای که روی دستت گذاشت نشون دهنده ی دوست داشتن بود.

-من وقتی برای عشق و عاشقی ندارم.

فسخ اون صیغه هم برام اهمیت نداره.

-چرا نمیخوای راجع بهش فکر کنی؟

چرخیدم و کامل رو به روش قرار گرفتم. هر دو دستمو روی سینه قلاب کردم.

-میشه بدونم تو نگران چی هستی؟ -من؟ نگرانی ندارم. سری تکون دادم.

-نمیخواد نگران وصیت مامانم باشی؛ حتی اگه بخوای امضای کتبی میدم که تو آزادی و در قبال من هیچ مسئولیتی نداری! -فکر کن و تصمیم بگیر اسپاکو.

-من فکرامو کردم.

خسته شدم از اینکه فقط بخاطر مامان انقدر حواست به منه. دو روز دیگه ازدواج می کنی اون وقت دیگه نمیتونی ۲۴ ساعته مراقبم باشی!

لبخند ملایمی لبهاش رو از هم باز کرد.

-نمیخواد نگران اون قسمتش باشی، من تا تو رو عروس نکنم ازدواج نمی کنم.

احساس کردم ته دلم خالی شد.

نگاهمو گنگ بهش دوختم و با تن صدایی که لرزش داشت رو کردم بهش.

-شاید من اصلاً نخوام ازدواج کنم!

آروم زد نوک دماغم. -اما من عروست می کنم!

حالام برو بخواب.

و بدون اینکه اجازه ی صحبت بهم بده پشت کرد و سمت ساختمون خودشون رفت.

قامت بلندش تو تاریکی شب مثل یه سایه محو شد. نمیدونستم ویهان کجای زندگیمه اما از اینکه بود خوشحال بودم.

از محبتهای زیرپوستیش و از توجهش به منی که هیچ کس و نداشتم، وجودش نعمت بود.

چند روزی از عقد فرانک میگذشت.

باید تکلیفم و روشن می کردم.

بدون در زدن وارد اتاق پیرمرد شدم.

با دیدنم عینکش و جابجا کرد.

-بهت در زدن یاد ندادن؟

-اگر منظورت به دختر خودت و مادر منه، چرا، خیلیم خوب بهم یاد داده اما به وقتش و به جاش! قرار بود من تا مدتی که حال آرین خوب میشه اونجا بمونم و بعدش از هم جدا بشیم؛ قرار ما این نبود!

از پشت میز بلند شد و اومد این طرفش.

-ببین دختر جون، روز اولم بهت گفتم، اجازه نمیدم با آبروی من بازی کنی بعدش بهتر از آریا نمیتونی پیدا کنی. اگر فکر می کنی میتونی نوه ی ارشد من و گول بزنی و باهاش ازدواج کنی کور خوندی!

باورم نمی شد این مرد پدر مادرم باشه. مگه یه پدر چقدر می تونه سنگدل باشه؟

از شدت عصبانیت قهقهه ای زدم.

-شما فکر می کنی من چشم به کدوم نوه ی عزیزت دارم؟

اومد جلو و کاملاًرو به روم قرار گرفت.

عصای تمام چوبش و بالا آورد و آروم روی شونه ام چند ضربه زد.

-ببین دختر جون، من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم.

همه میدونن بعد از مرگ من تمام اموالم به ویهان می رسه و تو هم از این موضوع مطلع هستی و میخوای هر طور شده خودت رو به ویهان بچسبونی.

اگر میبینی بهت توجه می کنه چون زیادی دل رحمه.

اون حتی به گربه ی سر کوچه پناه میده تو که یه آدمی و جای خود داری!

هر کلمه ای که از دهانش خارج می شد احساس می کردم مثل تیری توی قلبم فرو میره.

بغض گلوم رو چنگ زده بود.

هوای اتاق بوی تعفن می داد، بوی سنگدلی.

نگاهم و به پیرمرده رو به روم دوختم. به مردی که نمی شناختمش.

-بهتره هر چی زودتر وسایلتو جمع کنی و به خونه ی آریا برگردی … فکر طلاقم از سرت بیرون کن! اجازه نمیدم یه الف بچه با آبروی من بازی کنه.

با صدای لرزونی که به سختی از حنجره ام خارج شد لب زدم: -باورم نمیشه تو یه پدر باشی … حداقل پدر مادر من! آدم به سنگدلی تو ندیده ام.

من خودم بالغم و خوب و بدم رو تشخیص میدم.

از اتاق بیرون اومدم و در و محکم پشت سرم بستم. بالاخره اشکهام راه خودشون و پیدا کردن و گونه هام خیس شدن.

باید می رفتم.

تا عصر توی اتاقم موندم.

با صدای در اتاق به خودم اومدم. -کیه؟ -میتونم بیام تو؟ دستی به موهام کشیدم.

-بیا. در اتاق باز شد و ویهان وارد شد و در و بست.

لباس بیرون تنش بود. اومد جلو و کنارم روی تخت نشست.

نگاهش و به صورتم دوخت.

-گریه کردی؟ حرف های زهرآلود پیرمرد توی سرم اکو شد.

بغضم دوباره می خواست سر باز کنه اما گریه بس بود. لبخند کم جونی زدم.

نمیدونم اصلاً شبیه لبخند شد یا فقط لبهام به سختی کش اومد؟ از روی تخت بلند شدم و در تراس و باز کردم.

هوای آزاد و کامل بلعیدم تا بغضم فروکش کنه.

با صدای خش داری گفتم: -نه، گریه برای چی؟ -حتماً دلیل پف چشمهاتم خواب زیاده! دستی روی شونه ام نشست و آروم مجبورم کرد برگردم سمتش.

به ناچار به عقب برگشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا