رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 25

4.5
(4)

 

خواستم حرکتی بکنم و به شدت کنارش بدم ولی با شنیدن صدای آنا از پشت در اتاق از تقلا افتادم و آروم گرفتم!

_امیرعلی!

ولی امیرعلی انگار که چیزی نمیشنوه به کار خودش ادامه میداد منم مجبور شدم ساکت بشینم چون مسلما هرچیزی میخواستم جز اومدن امشب اون توی این اتاق !

با اخمای درهم سعی داشت لباسم رو بالا بده و همونطوری زیرلب غُرغُرکنان لب زد:

_اهههه این چرا درنمیاد !

یکدفعه در اتاق با ضرب باز شد و آنا با سروضعی آشفته و عصبی داخل اتاق شد ،مثل گرگ زخمی نگاهش رو بین من و امیرعلی چرخوند و جیغ زد :

_بس کن این بازی لعنتی رو !

پوزخندی گوشه لبم با این حرفش جا خوش کرد ، یعنی واقعا فکر میکرد داریم به بازی ادامه میدیم ؟؟ یعنی تا این حد ساده بود یا خودش رو به خنگی زده!

با دیدن پوزخند من انگار جری شده باشه به طرفم حرکت کرد و تا به خودم بیام موهام توی دستاش بودن و با قدرت میکشید

_از اتاق نامزد من برو بیرون سلطیه !

جیغی از درد کشیدم که امیرعلی باوحشت و چشمای که خون ازشون چکه میکرد به طرف آنا برگشت و توی صورتش فریاد زد :

_دستت رو بکش آنا !

ولی آنا درحالیکه لباشو با حرص جلو میداد موهامو با قدرت بیشتری توی دستاش پیچید و با جیغ گفت :

_برو بیرون هــــرز..ه !

ولی من نمیدونم دقیق چم شده بود و بدنم ضعیف شده بود که حس میکردم جون توی تنم نمونده و هر قدر بیشتر موهامو میکشید نفسم تنگ تر میشد

دستای لرزونمو روی دستش گذاشتم و با درد روی تخت خم شدم که محکم هُلم داد و اگر امیر نگرفته بودم با سر پخش زمین میشدم

توی بغل امیر نال..ه ای از درد کشیدم که نگران نگاهشو توی صورتم چرخوند ویکدفعه آنچنان فریادی زد که از ترس به خودم لرزیدم

_برووو بیرون آناااااا

آنا از ترس یک قدم عقب رفت و مردد با چشمای به اشک نشسته درحالیکه خصمانه نگاهشو به من میدوخت با لبایی که از شدت بغض میلرزید گفت :

_بخاطر اون میخوای من رو از خونت بیرون کنی ؟؟ مگه قرار نبود امش…

امیرعلی عصبی بلند شد و با رگ های باد کرده همونطوریکه عصبی دستاشو مشت کرده بود فریاد زد :

_همین الاااااان از این اتاق گم میشی بیرون فهمیدی ؟؟

آنا با بغض یک قدم به امیرعلی نزدیک شد و با هق هق لب زد :

_ببخشید نباید میومدم تو اتاقت ولی قرار بود امشب باهم باش…

امیرعلی مردد نگاهی به من انداخت و بعد از چندثانیه مکث برعکس انتظارم با لحنی که مثل چند دقیقه قبل طوفانی نبود گفت :

_باشه بمون !

با این حرفش انگار از یه پرتگاه به پایین پرتم کرده باشی یخ زدم و حس کردم توی هوا معلقم و هیچ چیزی رو حس نمیکنم !

” امیرعلـــے “

با اینکه دلم خیلی نورا رو میخواست وبرای داشتن و لمس تنش له له میزدم ولی باید یه سری کار را انجام میدادم و بیش از این وابسته این دختر نمیشدم چون داشت زیادی توی زندگی من پررنگ میشود و برای منی که تنوع طلب بودم این یه پوئن منفی به حساب میومد برای همین وقتی که آنا باز به سراغم اومد با اینکه میلی به رابطه باهاش رو نداشتم و با وجود رفتار بد گذشتش با نورا قبول کردم باز پاش به زندگیم باز شه !

چون اون تنها کسی بود که با وجود رفتارها و مشکلاتم بازم همه جوره پشتم بود و حاضر بود فقط باهام باشه منم برای اینکه دیگه سمت نورا نرم به کسی احتیاج داشتم
اونم چه کسی بهتر از آنا !

تمام طول امشب سعی کردم نسبت به نورایی که این چندوقت خیلی وقته از دید من خودش رو پنهون میکرد بی تفاوت باشم ولی آخر نشد و نمیدونم چطور اون شرط مسخره رو گذاشتم خودمم دقیق میدونستم چه مرگمه و با این کار میخواستم تا باز حداقل توی آغوشم بگیرمش

بعد از رفتنمون به اتاق با اینکه از رفتار آنا به قدری عصبی شده بودم که کنترل رفتارهای خودمو نداشتم به قدری که دوست داشتم با دستام خفه اش کنم عصبی بلند شدم تا از اتاق بیرونش کنم ولی یکدفعه با دیدن چشمای نورا یاد رفتارهای جنون آمیز امشبم افتادم
و میانه راه خشکم زد و انگار تازه داشتم میفهمیدم که چه بلایی سرم اومده

نه نباید باز میزاشتم این دختر تموم فکر و ذهنم رو درگیر خودش کنه ، یکدفعه با یه تصمیم ناگهانی درحالیکه نمیتونستم نگاه از صورت نورا بگیرم با لحن خشک و جدی خطاب به آنا لب زدم :

_بمون !

با این حرفم دیدم چطور نورا خشکش زد و با بُهت لبهاش نیمه باز موندن و برای گفتن حرفی تکون میخوردن ولی جز آوای نامفهوم چیز دیگه ای به زبون نمیاورد ،آنا خودشو توی آغوشم انداخت و همونجوری که هق هق میکرد سرشو توی گودی گردنم فرو کرد و مدام پشت هم تکرار می کرد

_خیلی دوست دارم عشقم!

ولی من جز اشک های حلقه زده توی چشمای نورا چیزی دیگه ای نمیدیدم
و با قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید حس کردم برای ثانیه ای قلبم نزد و نفسم گرفت

پشیمون شده خواستم به طرفش قدمی بردارم ولی انگار یه وزنه سنگین به پاهام وصل کرده بودند قدرت تکون دادنشون رو نداشتم و دقیق عین یه مجسمه بی حرکت ایستاده بودم

نمیدونم چقدر تو این حالت بودم که به خودش اومد و همونطوری که دستای لرزونش ستون بدنش می‌کرد سعی کرد از روی تخت بلند شه

با دیدن لرزش بدنش دستامو مشت کردم و صورتمو ازش برگردوندم آنا این وسط زیاد روی اعصابم بود همانطوری که تو بغلم بود مدام درحال باز کردن دکمه ها پیراهنم بود وسط این گیر ودار سعی در تحریک کردن من داشت

واقعا این دختر فقط به فکر خودش بود و الانم مطمعنم از لج نورا داشت این حرکات رو انجام میداد !

هنوزم درگیر حس های مختلفی بودم و دقیق نمیدونستم باید چیکار کنم ، پُر بودم از دودلی ، نگرانی ، خواستن و مهمتر از همه عطشی بود که هنوز که هنوزم داشت توی وجودم شعله میکشید و از پا درم میاورد .

ولی نه نباید میزاشتم یه دختر تموم آزادی منو ازم بگیره و توی زندگیم پُر رنگ تر اینی میشد که الان هست !

عصبی از آنایی که تقریبا ازم آویزون شده بود ، دستمو روی پهلوهاش گذاشتم و با تموم حرص و عصبانیتی که توی وجودم بود فشار محکمی بهش دادم

با اینکارم همونطوری که لباش روی گردنم بود آخی از درد کشید و نگاهشو به چشمام دوخت ، با چشمای به خون نشسته ام همونطوری که دندونامو روی هم فشار میدادم آروم کنار گوشش لب زدم:

_بسه !

نمیدونم با اینکه خودم شروع کننده این بازی بودم الان چرا دلم نمیخواست بیشتر از این جلوی نورا این حرکاتشو پیشروی کنه

لباشو با عشوه جلو داد و همونطوری که دستشو روی لبام میکشید با لحن خاصی زمزمه کرد :

_چرا عشقم مگه خودت نخواستی بمونم؟

بدون توجه بهش نگاهم ، به طرف نورایی چرخید که با سری پایین افتاده بدون اینکه نیم نگاهی به سمتمون بندازه سعی داشت از اتاق بیرون بره !

با دیدن حالش برای لحظه ای از کارم پشیمون شدم و بدون اختیار همونطوری که آنا رو از خودم دور میکردم خطاب بهش عصبی لب زدم :

_بعدا حرف میزنیم !

بازوی نورا رو گرفتم و درحالیکه سرمو به سمتش کج میکردم با لحنی که نگرانی توش موج میزد گفتم :

_حالت خوبه ؟؟

پوزخند صداداری زد و بدون اینکه حرفی بزنه عصبی دستمو پس زد و ازم فاصله گرفت ، لبامو بهم فشردم و کلافه دستی به صورتم کشیدم

تا لحظه ای که از دیدم خارج بشه خیرش بودم که با قدمای آروم از اتاق خارج شد و درو بهم کوبید

کلافه وعصبی بودم ، میدونستم باهاش بد کردم ولی یه حسی توی وجودم مدام بهم هشدار میداد که کارت درست بوده!

عصبی برگشتم و با فَکِی که از شدت عصبانیت میلرزید مشت محکمی به دیوار پشت سرم کوبیدم

از دردی که توی مُچ دستم پیچیده بود اخمام توی هم فرو رفتن و چشمامو بستم مدام تصویر چشمای به اشک نشسته نورا توی ذهنم تداعی می شد ونفسم بیشتر به شماره میفتاد
اووووف خدا لعنت به من !

با نشستن دست کسی روی شونم که بی شک آنا بود ، همونجوری که چشمام بسته بودند لبمو با حرص زیر دندون کشیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم و سرش فریاد نزنم

_این چه کاری بود با خودت کردی!؟

دستمو گرفت و همونجوری که بررسیش می‌کرد با ناراحتی زیر لب ادامه داد:

_لعنت به روزی که این دختر شوم وارد زندگیمون شد!

دیگه زیادی داشت پاشو از گلیمش درازتر میکرد و هرچی که دلش میخواست میگفت با خشم ازش جدا شدم ودرحالیکه به طرف بالکن میرفتم خطاب بهش گفتم :

_میتونی بری آنا !

بدون این که ببینمش میتونستم حدس بزنم که چطور همونجا خشکش زده و از پشت خیره منه !

ولی امشب به تنها چیزی که نمیخواستم فکر کنم آنا بود ،سیگارمو عصبی از توی جیبم بیرون کشیدم و همانطوریکه سعی می کردم یه نخشو روشن کنم نیم نگاهی به آسمون گرفته رو به روم انداختم !

همونطوری که به میله ای تراس تکیه میدادم پوک محکمی به سیگار گوشه لبم زدم و دودش رو عمیق به جون خریدم

نمیدونم چقدر توی افکارم غرق بودم و به کل حضور آنا رو فراموش کرده بودم که با قرار گرفتنش کنارم و حرفی که زد نگاهم به سمتش چرخید

_اون دختر چه نقشی توی زندگی تو داره امیرعلی !

همونطوریکه خاکستر سیگارمو میتکوندم با صورت گرفته این حرفشو توی ذهن خود مرور می‌کردم واقعا این دختر کجای زندگی من بود که هنوزم هضم کردنش برام تا این حد سخت بود و نمیدونستم چه بلایی داره سر زندگیم میاره !

زبونی روی لبهام کشیدم و درحالیکه نگاهمو ازش میدزدیدم جدی لب زدم:

_فقط یه دوست !

از پشت به میله های تراس تکیه داد و همونطوری که نگاهشو توی صورتم میچرخوند لب زد :

_هرچند گفتن این حرفا برام سخته ولی ، من دارم از چشمات چیز دیگه ای رو میخونم !

سیگارو زیرپام له کردم و بدون اینکه حرفی بهش بزنم به طرف تخت رفتم و سعی کردم بی توجه به دردی که توی دستم حس میکردم خودمو به خواب بزنم

چشمامو بستم و دستمو ستون پیشونیم کردم که با دراز کشیدن آنا کنارم ،با خشم زیرلب زمزمه کردم:

_میخوام تنها باشم!

بدون توجه به عصبانیت من ، خودشو به سمتم کشید و درحالیکه تقریبا بهم میچسبید ،دستشو نوازش گونه روی سینه ام کشید و با ناراحتی که توی صداش موج میزد گفت :

_نمیتونم برم !

چرا درک نمیکرد و میخواست به زور خودش رو به من بچسبونه ، لعنتی !
یعنی درک من اینقدر براش سخت بود ، عادت نداشتم کسی روی حرفم حرفی بزنه عصبی لبامو بهم فشردم و زیر لب خشن اسمشو زمزمه کردم :

_آنا !

با صدای دادم سکوت همه جا رو فراگرفت و با فکر به اینکه باز مثل همیشه که ازم میترسید و فاصله میگیره چشمامو اصلا باز نکردم

با صدای خش خشی که به گوشم میرسید با فکر به اینکه داره بیرون میره بودم ،که با خیمه زدن کسی روم و پخش شدن عطر آنا توی بینی ام با تعجب چشمامو باز کردم

با دیدنش که برهنه روم خیمه زده بود عصبانیتم اوج گرفت ، دختره لعنتی باقی مونده لباساش رو هم که چیزی جز لباس زیر نبودن بیرون آورده بود و سعی در تحر..یک کردن من داشت

این دختر خنگ بود یا خودشو به خنگی زده بود ،یعنی فکر می‌کرد با این کار من به طرفش کشیده میشم دهن باز کردم که حرفی بارش کنم که با قرار گرفتن لبای گرمش روی لبهام حرف توی دهنم ماسید و بی حرکت موندم دستشو توی موهام چنگ زد و درحالی که به شدت لبامو میبوسید خودشو روی بدنم تکون میداد!

بی اختیار توی اوج عصبانیت گرمم شده بود و با هر بوسه ای که روی لبهام میکاشت بیشتر داشتم سست میشدم ،
به زور داشتم مقاومت می کردم که دستامو گرفت و روی بدن خودش قرار داد و مجبورم کرد لمسش کنم

نمیدونم چی شد که یکدفعه روی تخت هُلش دادم و درحالیکه جواب بوسیدنشو به شدت میدادم روش خیمه زدم از قبل فشار زیادی روم بود و الانم آنا به وضعیتم شدت داده بود و نیاز به تخلیه انرژی داشتم تا این حجم عصبانیت و خشم رو به طریقی خالی کنم !

با دیدن همکاریم حین بوسیدنمون خندید و با ذوق دستاشو به طرف شلوارم برد و سعی در بیرون آوردنش داشت منم سرم داغ کرده بود و کمکش میکردم

چشمای خمار و پر عطشم بسته بودن و آنا داشت به کارهایی که این مواقع میدونست باید انجام بده و این سالها به عهده اش بود میرسید

که یکدفعه با نقش بستن چشمای اشکی نورا توی ذهنم ،تموم حسای که داشت توی وجودم ریشه میدوند از بین رفت

با خشم درحالیکه چشمامو با حرص روی هم فشارشون میدادم لعنتی بلندی زیرلب زمزمه کردم که آنا از ترس توی جاش پرید و با تعجب نگاهم کرد

با نگرانی نگاهشو توی صورتم چرخوند ودرحالیکه سرش رو به اطراف تکون میداد با بُهت زیرلب زمزمه کرد:

_چیزی شده ؟؟

سکوت کردم و چون خودم دقیق نمیدونستم چه مرگمه و دلیل این مرضی که جدیدا به جونم افتاده چیه !

با دیدن سکوتم خواست به کارش ادامه بده که کلافه از روی خودم کنارش دادم و همونطوری که به سمت حمام میرفتم یه کلمه لب زدم :

_میتونی بری خونت !

زیر دوش آب سرد ایستادم و گذاشتم ذهنم آزاد شه از نورایی ،که عجیب داشت توی زندگیم رخنه میکرد و من اینو نمیخواستم

من اهل پایبند شدن به زندگی نبودم ،نمیتونستم با کسی باشم و بهش وابسته بشم ، نه این حالتای من هیچ چیزی بیشتر از یه وابستگی زودگذر نیستن !

با این فکر زیر دوش آب ،سرمو بالا گرفتم و گذاشتم آب محکم توی صورتم بخوره و ذهنمو از هرچی فکر عجیب و غریبه بشوره و ببره !

با نفسایی که به زور از گلوم بیرون میومد شیر آب رو بستم و برای چندثانیه دستمو به در شیشه ای بخارگرفته چسبوندم

حالم رو خودمم درک نمیکردم که چرا این شکلی شدم نمیدونم چقدر توی شیشه بخار گرفته حمام به خودم خیره شدم و فکر کردم

که با احساس نفس تنگی به خودم آمدم و در حالیکه حوله رو دور کمرم میپیچیدم با بدنی که آب ازش چکه میکرد از حمام خارج شدم

بعد از رفتاری که با آنا داشتم انتظار داشتم که الان رفته باشه ولی برخلاف انتظارم همونطوری بدون اینکه لباسی تنش کنه روی تخت خوابیده بود

با دیدنش چنگی بین موهای خیس کشیدم و روبروی آینه ایستادم ،این دخترم دیگه زیادی داشت روی اعصابم راه میرفت ومیدونستم این کاراش فقط بخاطر نوراست و این طوری میخواد منو با اون تنهام نزاره

ولی نمی دونست که نورا تموم ذهنمو احاطه کرده و چه بخوام چه نخوام نمیتونم از فکروخیالم بیرونش کنم دیگه حدوداً نزدیکی صبح بود که با فکر به اینکه امروزه کلاسهای مهمی دارم لباسامو تنم کردم و بدون اینکه کوچکترین نگاهی سمت آنا بندازم با اعصابی داغون از پله ها سرازیر شدم

خواستم بدون اینکه صبحونه بخورم از خونه خارج شم ولی با دیدن کسی که حاضر و آماده سر میز کنار بقیه نشسته بود ابرویی از تعجب بالا انداختم و بدون اینکه دست خودم باشه کنجکاو کیفمو توی دستام جا به جا کردم و به طرفشون قدم برداشتم

درحالیکه نگاهم خیره نورا بود سلام و صبح بخیری در حضور همه گفتم که همه جواب دادن جز نورایی که حتی سرش رو هم بلند نکرد .

تموم مدت صبحونه خوردن حواسم بهش بود معلوم بود میخواد جایی بره ،اووووه چطور فراموش کردم امروز بعد مدت ها با من کلاس داره !

پس روز خوبی میتونست برام باشه !
با این فکر لبخندی گوشه لبم نشست

بعد از خوردن صبحونه بلند شدم تا نورا رو هم با خودم به دانشگاه ببرم ولی برخلاف انتظارم اون سرسخت تر از این حرفا بود و ماجرای دیروز رو فراموش نکرده بود

داخل ماشین توی حیاط منتظر نشسته بودم که با اخمای درهم در حالیکه کوله پشتی روی شونه هاش تنظیم میکرد از سالن خارج شد و از کنار ماشین گذشت

پس خانوم قصد لجبازی دارن ، با اشاره دستم راننده حرکت کرد و ازش خواستم کنار نورا متوقف کنه ، شیشه سمتم رو پایین کشیدم و خشن زیرلب زمزمه کردم:

_بیا سوار شو !

انگار اصلاً منی اونجا وجود ندارم بدون توجه بهم با کمال آرامش رژش رو از کیفش بیرون آورد و همونطوریکه راه میرفت با آیینه کوچیکی اونو روی لبهای قلوییش میکشید

از اینکه این طوری نادیدم گرفته بود حرصم گرفت عصبی لب زدم :

_مگه باتو نیستم ؟

بدون اینکه نگاهی سمتم بندازه لباشو بهم فشار داد و آیینشو توی کوله پشتیش گذاشت و مثل دختر بچه های تُخس شروع کرد به راه رفتن !

با خشم شیشه ماشین رو بالا کشیدم و خطاب به راننده فریاد زدم :

_حرکت کن !

ماشین با سرعت از جا کنده شد و منم عصبی دکمه های بالای پیراهنم رو باز کردم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

معلوم بود شمشیرشو از رو بسته و با بی محلی قصد در اذیت کردن من داره ، با رسیدن به دانشگاه با اخمای درهم به طرف کلاس رفتم و پشت میزم نشستم

چند دقیقه کلاس رو شروع نکرده بودم که تقه ای به در خورد و نورا با سری پایین افتاده خواست داخل بشه

الان وقت تلافی کردن بود ، بی تفاوت تکیمو به صندلیم دادم و درحالیکه دستی به ته ریشم میکشیدم با صدای بلند گفتم:

_خانوم احمدی الان چه وقت سر کلاس اومدنه !

سرجاش ایستاد و درحالیکه لبشو زیر دندونش میکشید گفت :

_زیاد که از وقت کلاس نگذشته استاد !

از اینکه داشت زبون درازی میکرد و جلوی بقیه بچه های کلاس جواب منو میداد عصبی با دست محکم روی میز کوبیدم که سکوت بدی توی کلاس پیچید

_من اینو مشخص میکنم فهمیدی ؟!

دستمو به سمت در کلاس گرفتم و خطاب بهش ادامه دادم :

_حالام برید بیرون !

دلم نمیخواست از کلاس بیرونش کنم ولی با این حجم از رفتار گستاخانه اش مجبورم کرده بود همچین رفتاری باهاش داشته باشم !

چند ثانیه با بُهت نگاهم کرد ولی کم کم به خودش اومد و درحالیکه سرشو پایین مینداخت و سعی می کرد نگاهش به چشمام نیفته با صدای خفه ای لب زد:

_ببخشید !

کتاب جلومو باز کردم همونطوری که بی هدف صفحاتش رو ورق میزدم سری تکون دادم و سوالی پرسیدم:

_نشنیدم چی گفتید خانم احمدی !

بعد از چند ثانیه با صدای که لرزش خاصی داشت گفت:

_ببخشید استاد !

برای اینکه بیشتر از این وقت کلاس رو نگیرم و توجه بچه ها را به سمت خودمون جلب نکنم درحالیکه بلند میشدم تا به سمت تخته برم بلند خطاب بهش گفتم :

_بفرمایید بشینید ، ولی میدونید که از بی نظمی متنفرم پس بار آخرتون باشه دیر میاید سرکلاس

معلوم بود به سختی داره خودش رو کنترل میکنه حرفی بهم نزنه با عجله به سمت ته کلاس رفت و پیش دوستش جولیا نشست تمام مدتی که درس میدادم

میدیدم چطور جولیا با اخمای درهم مدام چیزهایی در گوش نورا زمزمه میکنه، معلوم بود داره در مورد این مدت سوال پیچش میکنه و این باعث شده بود تمرکزم بهم بریزه و نتونم قشنگه درس بدم

از اینکه جولیا از ماجرا باخبر بشه و با حرفاش و کاراش باعث شه نورا ازم جدا شه عصبی شده بودم و بی اختیار نگاهم روی اون دوتا در گردش بود

همونطوری که یکی از مباحث رو توضیح میدادم و راه میرفتم بلند خطاب به اونا که ته کلاس بودن گفتم :

_اون ته کلاس چه خبره ؟!

با این حرفم تمام نگاه‌ها به سمتشون برگشت ولی جولیا فارغ از موقعیتی که توش بود هنوزم سرش پایین بود وهمونطوری که چیزهایی روی کتاب می‌نوشت عصبی خطاب به نورا چیزایی رو تکرار میکرد

عصبی لبامو با دندون کشیدم و بلند اسم جولیا را زمزمه کردم با این حرکتم از جاش پرید و هراسون نگاهشو به اطراف چرخوند که قهفه همه بالا گرفت

یک دور نگاهشو توی کلاس چرخوند و با فهمیدن جریان لباشو بهم فشرد ،به تخته اشاره کردم و همونطوری که سعی میکردم صدام بالا نره گفتم :

_خوب میشه این بحثو توضیح بدید!

با وحشت نگاهشو به تخته دوخت معلوم بود هیچی بلد نیست و اصلا متوجه چیزی نشده ، چندثانیه به سکوت گذشت که پشت میزم نشستم و همونطوری که دستامو زیر چونه ام میزدم خوب بلندی زیر لب زمزمه کردم

به اجبار بلند شد و همونطوریکه هنوزم نگاهش به تخته بود با صدایی که لرزش زیادی داشت شروع کرد به حرف زدن

_ببخشید استاد هنوز این بحث رو قشنگ یاد نگرفتم و یه مشکلاتی که دارم نمیتونم دقیق توضیح بدم

با تعجب ابرویی بالا انداختم و با کنایه لب زدم:

_قشنگت یاد نگرفتید یا اصلا سرکلاس گوش ندادید و خودتون بحث جداگانه ای داشتید ؟!

خنده بچه ها بالا گرفت و هر کدوم شروع کردن به حرفی زدن ولی مهمتر از همه قیافه درهم جولیا بود که معلوم بود به خونم تشنه اس !

خواست چیزی بگه که یکدفعه با حرفی که نورا زد توجه همه به سمتش جمع شد

_اگه بخواین من توضیح میدم!

هرچند با وجودی که باز دخالت کرده بود و قصد نجات دادن جولیا رو داشت عصبی بودم ولی با فکر به اینکه میتونم سر به سرش بزارم با هیجان تکیه ام رو به صندلیم دادم و همونطوری که خیره نگاهش میکردم لب زدم :

_بله خیلیم خوب میشه

صورتمو به طرف جولیا برگردوندم و خطاب بهش ادامه دادم :

_و این بی دقتی شما سر کلاس از خاطرم نمیره خانوم !

جولیا با صورتی درهم سری به عنوان تاکید حرفام تکون داد و با عجله پشت میزش نشست

ولی من همه حواسم درگیر نورایی بود که با اعتماد به نفس دستی به لباسش کشید و درحالیکه به سمت وسط کلاس میومد موهای پرپشتش رو از صورتش کنار زد

برای ثانیه ای نگاهم به جان خورد که نگاهش روی هیکل نورا بالا پایین شد و درحالیکه چیزی به بغل دستیش میگفت ابرویی با شیطنت بالا مینداخت

با دیدن این حرکتش خشم تموم وجودمو فرا گرفت و عصبی دستمو مشت کردم ، به زور جلوی خودم رو گرفتم تا حرفی بار این پسر دلقک نکنم.

با صدای بلند و رسای نورا حواسم به سمتش کشید شد ، دستش رو به سمت پروژکتور گرفت و شروع به توضیح دادن کرد

برعکس دقیقه اول که قصد سر به سر گذاشتن و اذیت کردنش رو داشتم پشیمون شده فقط دوست داشتم هرچی زودتر بره بشینه

چون نگاهای جان زیادی روی اعصابم بود و میترسیدم کار دست خودم بدم ، کلافه دستی به صورتم کشیدم و دنبال راهی برای دست به سر کردنش بودم که با حرفی که توی کلاس پیچید کنجکاو سرمو بالا گرفتم

_خانوم میشه یه بار دیگه این قسمتش رو توضیح بدید متوجه نشدم !

زیر چشمی نگاهی به جان که با نیش باز این حرف رو خطاب به نورا زد انداختم و اخمام توی هم رفت پس این پسر هنوزم درگیر نوراس!

چشمش دنبال کسی که مال منه !

باید خودم رو کنترل میکردم چون کوچیکترین عکس العملی از جانب من توی فضای دانشگاه میتونست عواقب خیلی سنگینی برای نورا داشته باشه و منم دوست نداشتم زیر ذره بین این همه آدم بره !

هرچند خودش با زیبایی خدادادی و عشوهایی ذاتی که داشت توی چشم خیلی از پسرای دانشگاه بود و با این حرکات بدتر توی چشم میفتاد و من اصلا این رو نمیخواستم !

ولی مگه میشد خودم رو کنترل کنم ، لبم رو با دندون کشیدم و با صدایی که سعی میکردم بالا نگیره خطاب به جان لب زدم:

_این بحث با کمک خانوم احمدی دوبار که درطول امروز توی کلاس تکرار میشه پس اگه متوجه نشدید مشکل از جایی دیگس !

با این حرفم نیشخندی گوشه لب جان نشست و بدون اینکه کوچکترین نگاهی سمت من بندازه باز آنا رو مخاطب قرار داد و گفت:

_شاید خانوم بخواد واسه من توضیح بدن !

با اعتماد به نفس به صندلیش تکیه داد و همونطوریکه با دستش به نورا اشاره میکرد ادامه داد:

_مگه نه خانم احمدی ؟

از اینکه این طوری توی کلاس خودم داشت بی اهمیت نشونم میداد بهم برخورد ، نورا جزوه تو دستش رو جابجا کرد و مردد نگاهی به جان انداخت درحالیکه بی تفاوت شونه ای بالا مینداخت گفت :

_برای من فرقی نم…..

چی ؟؟ جلوی من داشت به اون جان بی همه چیز روی خوش نشون میداد ، با دیدن لبخند گوشه لب جان که با این حرف نورا داشت بزرگ و بزرگتر میشد عصبی شدم و نذاشتم ادامه حرفشو بزنه با صدایی که سعی می کردم بالا نره با خشم بین حرفش پریدم و گفتم :

_خوب خانوم ما وقت زیادی نداریم و میتونید برید بشینید

نورا ولی با لجاجت همونطور که به سمت پروژکتور برمیگشت با لحن حرص دراری گفت :

_استاد نمیشه چند دقیقه کوچولو وقت بدهید تا من این بحث رو برای همکلاسیم توضیح بدم

سرم در حال انفجار بود از کی تا حالا جان همکلاسی عزیزش شده بود ! از این که داشت به این پسره رو نشون میداد و اینطوری بهش اهمیت میداد خشم تموم وجودم رو فرا گرفته بود برای اینکه خشمم رو کنترل کنم دستمو مشت کردم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

دهن باز کردم که اعتراضی بکنم ولی نورا بدون توجه به من اون بحثی رو که جان مشکل داشت بار دیگر درحالیکه تمام حواس و دقتش روی جان بود شروع به توضیح دادن کرد!

خون خونم رو میخورد و به قدری عصابم بهم ریخته بود که اگه کلاس خالی بود مطمعنا نمیدونم چه بلایی سر جان آورده بودم

نمیدونم چقدر با لبخند مصنوعی در جواب درس دادن نورا سر تکون دادم که خانوم بالاخره تصمیم گرفت بره بشینه

موهاش رو با ناز از توی صورتش کنار داد و همونطوری که چشم از جان برنمیداشت سوالی پرسید :

_الان متوجه شدید !

انگار تموم کلاس بوق تشریف دارن و فقط این آقا آدمه !
جان که انگار توی ابرا سیر میکرد لبخند معنی داری زد و با شیفتگی بلند گفت :

_بله خیلی ممنون لیدی !

توی روز روشن وسط کلاس ، جلوی اون همه آدم داشتن دل و قلوه رد و بدل میکردن و من الاغم راست راست داشتم نگاشون میکردم

همه کلاس سکوت محض فرا گرفته بود و به مکالمه اون دوتا گوش میدادن ، با خشم دست محکمی روی میز کوبیدم و بلند خطاب به همه گفتم :

_وقت کلاس تمومه میتونید برید !

کیف دستیمو بلند کردم و بدون توجه به حجم دانشجوهایی که داشتن دورم جمع میشدن از کلاس خارج شدم.

حس میکردم حرارت از بدنم بیرون میزنه و سرم در حال نبض زدنه ، زیر لب عصبی چندبار اسم نورا رو زمزمه کردم

 

وای نورا مگه دستم بهت نرسه حالا با وجود من که شوهرتم واسه پسرها عشوه میای؟؟ درحالیکه به طرف دفترم میرفتم عصبی و کلافه دستی به صورتم کشیدم وپشت میز نشستم

بی هدف یکی از پرونده های جلوم را باز کردم تا خودم را سرگرم کنم ولی حرکات و رفتارهای نورا یک لحظه جلوی چشم کنار نمیرفتن حس می کردم چشام از شدید فشار عصبی در حال بیرون اومدنن!

با فکر به اینکه بعد از من نورا بخواد با جان باشه و باهاش در ارتباط باشه اعصابم داغون شده بود و مدام این موضوع توی ذهنم چرخ می‌خورد

با فکر اینکه این دختر توی زندگی من موقتیه سعی در آرام کردن خودم داشتم ولی بی فایده بود !

عصبی پرونده جلوم رو محکم بستم و زیر لب به خودم زمزمه کردم:

_چته امیرعلی این دختر بالاخره باید بره دنبال زندگیش ، تا کی میتونی به زور پیش خودت نگهش داری !

ولی یه چیزی درونم عصبی این هشدار رو میداد که اون زن توعه و تا زمانی که صیغته نباید دست از پا خطا کنه
با این فکر دندونامو روی هم سابیدیم وتوی ذهنم برای نورا خط و نشون میکشیدم

بعد از اینکه کلاسام تموم شد برای اینکه بچه ها طبق معمول سوال پیچم نکنن با صورتی گرفته سرمو پایین انداختم و با عجله سعی در خارج شدن از دانشگاه رو داشتم.

با توقف ماشین جلوی پام خواستم سوار شم که برای ثانیه ای حس کردم نورا رو کنار جاده درحالیکه داشت با راننده ماشینی صحبت میکرد دیدم .

با چشمای ریز شده بدون توجه به راننده ای که در ماشین رو برام باز نگه داشته بود خیره نورا بودم که با اخمای درهم چیزی خطاب به راننده ماشین رو به روش گفت و صورتش رو برگردوند

که با دیدن من یکدفعه مردد دستی به موهاش کشید و سوار ماشین شد

چی ؟؟ چی شد ؟؟

داشتم با چشمای گرد شده از تعجب نگاش میکردم که با گذشتن ماشین از کنارم و دیدن راننده اش حس کردم برای ثانیه ای خون به مغزم نرسید و لرز خفیفی به تنم افتاد و برای اینکه نیفتم دستمو به در ماشین گرفتم

چشمامو با درد بسته بودم ، این دختر امروز قصد جون من رو کرده بود و تا من رو دیوونه نمیکرد ول نمیکرد

نمیتونستم اینطوری بیخیال باشم ، با عجله درحالیکه سوار ماشین میشدم خطاب به راننده با خشم فریاد زدم:

_زود اون ماشین رو تغیب کن ! زود باش

راننده چشم قربانی گفت و با سرعت پشت ماشین جان حرکت کرد ، با حرص لبمو با دندون میکشیدم و نگاهمو به ماشین جلوم که با سرعت درحال حرکت بود دوختم

با اینکه داشتم از دورن منفجر میشدم ولی خطاب به راننده لب زدم:

_یه طوری نزدیکشون شو که متوجه ات نشن !

پشت سرش حرکت کرد که با توقف ماشین جان و پیاده شدن هر دو باهم با تعجب نگاهمو بینشون چرخوندم ، اینا دارن چیکار میکنن!

” نـــــــــــورا “

درحالیکه لبخندی به اجبار روی لبهام مینشوندم نگاهمو به جان دوختم ، به کسی که ازش متنفر بودم ولی بهترین گزینه برای عذاب دادن امیرعلی بود که داشت به شدت آزارم میداد ! با یادآوری اون شب باز اشک به چشمام نشست هیچ وقت یادم نمیره که چطور آنا رو به من ترجیح داد و غرورمو به بازی گرفت !

تا نزدیکی صبح پلک روی هم نزاشتم و همش ذهنم پی امیرعلی و آنایی نیمه برهنه ای بود که داخل اون اتاق بودن و معلوم نبود دارن چیکار میکنن

اون شب تصمیم گرفتم منم عذابش بدم درست عین خودش ، پس چه کسی بهتر از جان ! جانی که منتظر یه نیم نگاه از من بود و زود به سمتم کشیده میشد با صدای متعجب جان که سوالی پرسید :

_اووه خدای من تو داری گریه میکنی!

به خودم اومدم و بی اختیار دستمو زیر چشمام کشیدم نم اشکو پاک کردم ،لعنتیا کی خیس شده بودند که من متوجه نشدم !

دستپاچه لبمو با دندون کشیدم و همونطوری که با اضطراب نگاهمو به اطراف میچرخوندم لب زدم :

_نه گریه چرا !؟

نگاهش رو توی صورتم چرخوند ودرحالیکه به رستوران مجلل رو به روش اشاره میکرد با تیزبینی لب زد :

_حالت خوبه ؟؟ مطمعن باشم؟

به اجبار سری به عنوان تاکید براش تکون دادم و همونطوری که لبخند اجباری روی لبهام مینشوندم همراه باهاش وارد محیط رستوران شدم ، پشت یکی از میزهای گوشه سالن روبه روی هم نشستیم ،خودشو روی صندلی به سمتم کشید و مشتاقانه صورتمو از نظر گذروند و با لحن عجیبی زیرلب زمزمه کرد :

_باورم نمیشه الان پیش روم نشستی !

دستاش رو بهم چفت کرد و درحالیکه نگاهش رو ازم میدزدید ادامه داد :

_بابت اون روز معذر…..

خواست حرفی بزنه که با اومدن خدمتکار و لیست منویی که به سمتمون گرفته بود ادامه حرفش رو خورد و با ذوقی که کاملا از رفتارش معلوم بود اشاره ای بهم کرد و گفت :

_چی میخوری انتخاب کن !

بی میل منو رو از خدمتکار گرفتم و بی هدف نگاهمو روی غذاهای رنگاوارنگ جلوم چرخوندم ، به شدت گرسنم بود و ضعف داشتم ولی مطمعن بودم چیزی از گلوم پایین نمیره!

اینقدر به منوی توی دستم خیره بودم و حواسم جای دیگه ای بود که با صدای جان که گفت :

_چی میخوری نورا ؟

به خودم اومدم و درحالیکه آب دهنمو قورت میدادم بی تفاوت لب زدم :

_گرسنم نیست و برام فرقی نمیکنه

با چشمای ریز شده نگاهشو تو چشمام چرخوند و درحالیکه خیرم بود و پلکم نمیزد خطاب به گارسون گفت :

_غذای مخصوص سرآشپز رو برامون بیارید !

با این حرفش یعنی خودشم انتخاب نکرده ، با رفتن گارسون نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و نگاهمو به گل کوچیکی که روی میز بود دوختم

از لج با امیرعلی اینجا اومده بودم ولی الان پشیمون بودم و معذب روی صندلی نشسته بودم و منتظر بودم هرچی زودتر غذا بخورم و برم !

جان هم انگار توی فکر فرو رفته باشه توی سکوت سانت سانت صورت من رو از نظر میگذروند ، خجالب زده دستی به موهای چسبیده به گردنم کشیدم که با حرفی که زد نگاهم به طرفش چرخید

_خیلی زیبایی !

آب دهنم رو قورت دادم و درحالیکه لبخندی بی شباهت به پوزخند نبود روی لبهام مینشوندم بی تفاوت ممنونی زیرلب زمزمه کردم

خواست چیزی بگه که با اومدن گارسون به صندلی تکیه داد و با دقت خیره حرکات و چیدن غذا شد ، تموم مدتی که غذا میخوردیم ذهنم درگیر این بود که زودتر از رستوران بیرون برم و از این فضای خفقان آور نجات پیدا کنم

با چند لقمه که خوردم با این که به شدت گرسنم بود ولی غذا از گلوم پایین نمیرفت و با وجود نوشیدنی های مختلف سعی در به زور خوردن داشتم.

دستمالی برداشتم و همانطوریکه لبامو پاک میکردم دست از خوردن کشیدم به صندلی تکیه دادم نمیدونم چقدر منتظر نگاهمو به غذا خوردن جان دوختم که برای ثانیه ای سرش رو بالا گرفت و با دیدن نگاه منتظرم با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت :

_به این زودی سیر شدی ؟

سری به عنوان تایید تکون دادم و با تشکر آمیز لب زدم آره خیلی ممنونم!

لیوان نوشیدنی رو بلند کرد و همونطور که مزه مزه اش می کرد نگاه مشتاقش رو توی صورتم چرخوند و درحالیکه روی لبام زُوم میکرد بی مقدمه گفت :

_نظرت درباره من چیه!؟

اینقدر بی مقدمه و یکهویی این سوال پرسید که برای چند ثانیه مات و متحیر خیرش شدم که با تکون خوردن دستش جلوی صورتم به خودم اومدم ودرحالیکه دستی به صورتم میکشیدم دستپاچه لب زدم:

_یعنی چی ؟ ببخشید درست متوجه نشدم!

لیوانش رو روی میز گذاشت و تکه ای از کاهو رو با چنگال داخل دهنش میذاشت خیلی راحت لب زد :

_اینکه حاضری با کسی مثل من باشی؟

وقتی دید دارم با تعجب نگاش می کنم
به خودش اومد و روی صندلی خودش رو یه کم به جلو کشید و گفت :

_میدونم که قبلا رفتار خوبی باهات نداشتم ولی سعی دارم اگه بزاری جبران کنم

همونجوری که با اضطراب دستاشو به اطراف تکون میداد سعی در مجاب کردن من داشت و پشت هم حرف میزد ولی من فقط متوجه تکون خوردن لب هاش میشدم

یعنی به این زودی توقع داشت من همه چی رو فراموش کنم و باهاش باشم ؟؟

دهن باز کردم که اعتراض کنم
ولی با دیدن کسی که حس میکردم امیرعلیه بی اختیار باشه ای آرومی از بین لبام خارج شد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا