رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 22

2.3
(3)

 

به چیزی شک نکردن ؟؟
زیر لب با خودم این جملشو چند بار زمزمه کردم و با اینکه خودمم دوست نداشتم کسی از رابطمون خبر داره بشه ولی با این حرف نورا عصبی اخمام توی هم فرو رفت و سوالی پرسیدم :

_اگه بفهمن مگه چی میشه؟؟

موهاشو از گردنش کنار زد و کلافه گفت:

_نمیخوام کسی بفهمه صیغه توام!

از اینکه رابطه داشتن با من رو ننگ می دونست پلکامو عصبی پلکامو روی هم گذاشتم دستشو ول کردم ، انگشت اشارمو به سمت در گرفتم و عصبی فریاد زدم:

_برو بیرون زود باش!

با ترس یک قدم عقب رفت و ازم فاصله گرفت ، انگار باورش نمیشد اینه که تا این حد عصبی شده من باشم با صدای لرزون لب زد :

_چی شده؟؟

چی شده ، چی شده ؟؟ یعنی واقعا نمی دونست که علت عصبی شدن من چیه؟؟ یا خودش رو به خنگی زده بود ، از شدت عصبانیت رو به انفجار بودم دستی به صورتم کشیدم و بی تفاوت لب زدم:

_هیچی !

مردد سرجاش تکونی خورد و خواست به طرفم قدم بر داره که عصبی از اتاق خارج شدم درو بهم کوبیدم ، با اینکه میدونستم رابطمون بالاخره یه روزی تموم میشه ولی از اینکه نورا اینطوری راحت به زبون میاورد که نمیخواد کسی از رابطه ما خبر دار بشه یعنی داشت به جدایی فکر میکرد عصبی میشدم

خودمم دقیق نمیدونستم چه مرگمه !

از یه طرف نمیخواستم وابسته این دختر شم از طرف دیگه بخاطر این حرفش اینطوری از کوره در میرم.

سر میز صبحانه نشستم و در جواب صبح بخیر مامان لبخندی به اجبار زدم و صبح بخیر آرومی زیر لب زمزمه کردم
درگیر صبحانه بودم که نورا درحالیکه کنارم مینشست صبح بخیر بلندی خطاب به جمع گفت

ولی من بدون اینکه کوچکترین نگاهی بهش بندازم خود مشغول هم زدن چای نشون دادم ،سنگینی نگاهشو روی نیم رخ صورتم حس میکردم

کمی از چای خوردم که با احساس دستی روی رون پام چشمام گشاد شدن و کمی سرمو عقب بردم و نیم نگاهی به پام انداختم که با دیدن دست نورا که پام رو میمالید و بالا میومد ،کم مونده بود که چشمام از حدقه در بیاره

یعنی این دختر واقعا نورا بود که به این کارا دست میزد و اینطوری داشت شیطونی میکرد

انگار آدم چند روز بیش نبود و به کلی به آدم دیگه ای تغییر کرده بود ،کمی روی صندلیم جابجا شدم

با سرفه ای گلوم رو صاف کردم تا نورا به خودش بیاد و عقب بکشه ولی بی تفاوت برای خودش لقمه می‌گرفت دستشو روی پام بالاتر می‌برد

به قدری از شیطنتش متعجب شده بودم که عصبانیتم از یادم رفته بود

خیرش شدم تا سرش رو بلند کرد ،با اخمای درهم اشاره ای به دستش کردم تا دست برداره که شیطون لباشو جلو داد بوسه ای برام فرستاد

این دختره واقعا دیووونه شده بود لبمو با زبون خیس کردمو نگاهمو بین بقیه چرخوندم همه مشغول بودن و کسی حواسش به ما نبود

از اینکه اینطوری بی حیا و شیطون شده ، حالم یه طور خاصی شده بود و انرژی خاصی توی وجودم پیچید

اینطور شیطنت ها توی رابطه رو دوست داشتم و یکی از فانتزیام بود ، غرق حرکات دستش شده بودم که با حرفی که بابا زد لقمو توی گلوم گیر کرد و به شدت به سرفه افتادم

_بعضیا انگار حواسشون اینجا نیست !

با این حرفش به سرفه افتادم و داشتم خفه میشدم که لیوان آبی جلوم گرفته شد، یک نفس همشو سر کشیدم و با چند تا سرفه کوتاه حالم جا اومد که همه رو خیره خودم دیدم ،مامان نگران نگاهم کرد و سوالی پرسید :

_خوبی مامان ؟؟

سعی کردم نسبت به دست نورا که هنوزم داشت پامو ماساژ میداد بی تفاوت باشم ، دستی به چشمام کشیدم و با لبخند تصنعی لب زدم:

_آره !

سری تکون داد و باز مشغول شد که دست نورا گرفتم و خواستم کنارش بدم ولی با حرفی که آیناز زد دست نورا رو به گرمی فشردم

_عه بابا خوب برام پیعم اومده بود!

بابا چپ چپ نگاهی بهش انداخت و با غیض گفت :

_بعدا هم میتونی نگاه کنی نه الان سر میز صبحانه!

بابا همیشه روی این چیزا حساس بود و دوست داشت وقتی که دور هم جمعیم همه کارهاشون کنار بزارن و حواسشون پیش هم باشه نه با گوشی یا هرچیز دیگه ای خودشون رو مشغول کنن پس منظور بابا من نبودم نفسمو کلافه بیرون دادم و همونطوری که دست نورا رو بین دستم فشار میدادم باتشکر کوتاهی از سر میز صبحانه بلند شدم.

این دختر داشت با شیطنتاش کار دستم می داد و با کارایی که جدیداً می‌کرد طوری شده بودم که هرلحظه میخواستمش و اینکه باهام باشه

بعد از تعویض لباسم خواستم به بیمارستان برم ولی با وجود شیطنت های نورا دلم راضی به رفتن نمی شد احساساتمو کنار زدم و کلافه کتمو تنم کردم ولی قبل از اینکه بیرون برم در اتاق باز شد و نورا با عجله داخل شد

ابرویی از تعجب بالا انداختم که موهاش دور انگشتش پیچید و با عشوه به طرفم اومد

نمی فهمیدم چرا اینقدر تغییر کرده و تا این حد شیطون و دلبر شده ولی نمیتونستم منکر اینم بشم که بیش از حد به مذاقم خوش اومده.

نزدیکم که شد یقه کتمو توی دستاش گرفت و همونطوری که با ناز سعی در مرتب کردنش داشت لب زد :

_کجا میخوای بری؟؟

همونطوری که خیره لباش بودم آروم زمزمه کردم :

_بیمارستان !

دستی به یقه کتم کشید

_منم بیام !؟

نگاهمو از لبهاش تا یقه نیمه باز تاپش حرکت دادم آب دهنمو قورت دادم و بی اختیار لب زدم :

_باشه

دستاشو دور گردنم حلقه کرد وهمونطوری که ریز ریز میخندید گفت:

_چی باشه ؟؟

زبونی روی لبهام کشیدم و همونطوری که سرمو پایین میبردم آروم لب زدم :

_یعنی بیا !

ابروی بالا انداخت و با خنده گفت :

_پس برم آماده شم !

خواست ازم فاصله بگیره که دستامو دور کمرش حلقه کردم و کلافه از پشت دندونای کلید شدم لب زدم :

_کجا کجا خانـــوم ؟؟

دهن باز کرد که حرفی بزنه ولی لبهامو روی لبهاش گذاشتم که صداشو تو گلوش خفه شد

چه جالب ! منو تحری..ک میکرد واینجوری راحت می‌خواست از دستم در بره ؟؟

همونطوری که توی بغلم قفلش کرده بودم آروم عقب عقب بردمش تا پشتش به دیوار خورد ،دستام دو طرف بدنش به دیوار تکیه دادم و آروم لباشو بین لبام گرفتم و بوسیدم

طعم لباش طعم خاص و نابی بودند که اولین بار بود توی زندگی تجربه اش می‌کردم

به قدری شیرین و خواستنی بودن که هر ثانیه ای که طعمشون رو میچشیدم بیشتر خواهانشون میشدم دستامو دور کمرش حلقه کردم که دستش پشت گردنم نشست و پاهاش بودن که دور کمرم حلقه شدن و با شدت بوسه هام رو جواب داد

صدای بوسیدنمون توی کل اتاق پیچیده بود و کنترلی روی صداهامون نداشتیم

دستمو روی بدنش می کشیدم و اونم با ناز و عشوه هاش بیشتر موهامو چنگ میزد و خودشو بهم می چسبوند

معلوم نبود این بلایی که داره سرم میاد از چیه و چرا دارم اینطوری هر لحظه بی قرار این دختر میشم

ولی اینو خوب میدونستم که دارم یه تغییر کلی می کنم و این حجم از شور و هیجان از من بعید بود

بی قرار به طرف تخت بردمش وهمونطوری که روی تخت میخوابوندمش بدون توجه به اینکه الان میخواستم به بیمارستان برم روش خیمه زدم

برای ثانیه لباش از لبم جدا کرد و تو گلو خندید با عطش نگامو تو صورتش چرخوندمو با حرص خاصی لب زدم :

_چیه شیطون ؟

آروم همونطوری که سرمو پایین میاورد دماغشو به دماغم مالید و زمزمه کرد:

_از این که اینطوری بی قرار میشی لذت می برم!

عه پس اینطور !
از قصد این کارا رو انجام میداد ،یکی نبود بگه تو که تا این حد دلبری کردن رو بلد بودی چرا از روز اول اینطور سرد رفتار می کردی،بوسه کوتاه روی لبهاش نشوندم و آروم مثل خودش لب زدم :

_منم از دلبری هات لذت میبرم!

چشماشو توی حدقه چرخوند و با عشوه زمزمه کرد:

_جدیدا یاد گرفتم انگار چیز خوبیه نه؟

با این حرفش تو گلوم خندیدم وهمونطوری که سرمو پایین می بردم با خنده بریده بریده لب زدم :

_آره خوبه !

خندید و دستشو توی موهام فرو برد و بوسه ای روی گونه ام نشوند سرمو روی سینش گذاشتم و عطر تنش را عمیق نفس کشیدم ، چشامو بسته بودم و به این فکر میکردم که چرا بوی تنش اینقدر آرامش بخشه که با چیزی که توی ذهنم اومد یک دفعه خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم همونجوری که دستمو روی کتم می کشیدم و سعی در مرتب کردنش داشتم با سرد ترین حالت ممکن گفتم :

_پاشو آماده شو!

می‌فهمیدم چه طور از تغییر ناگهانیم تعجب کرده و همینطور بی تحرک و با چشمای گشاد شده از تعجب داره نگاه میکنه ولی من با اخمای درهم کیفمو دستم گرفتم و از اتاق خارج شدم با فکر به رفتاری که تو اتاق داشتم عصبی سرمو به اطراف تکون دادم و چنگی توی موهام زدم ،نمیفهمیدم این چه حرکاتی بود که جدیدا بی اختیار ازم سر می زد

یعنی داشتم وابسته میشدم؟؟

با این فکر عصبی راننده رو صدا زدم با شنیدن صدای بلندم با ترس خودش رو بهم رسوند که اشاره به ماشین کردم و عصبی خطاب بهش گفتم :

_زود ماشینو بیار باید برم بیمارستان!

در حالی که دستش روی سینه اش میذاشت و خم شد بله قربانی زیر لب زمزمه کرد ، لبه های کتمو به هم نزدیک کردم و با اخمای درهم خیره راننده ای که با عجله به سمت ماشین قدم برمی‌داشت شدم

میدونستم نورا گناهی نداره ولی نمیتونستم جلوی این رفتارهای ضد ونقیض خودمو بگیرم ، وقتی چند دقیقه پیش اون طوری بوی عطر تنش رو نفس کشیدم و احساس آرامش وجودم رو فرا گرفت از خودم عصبی شدم که چرا دارم وابسته دختری که فقط قرار بود یه مدت با من زندگی کنه میشم

مثل دیوونه ها زیر لب با خودم زمزمه کردم فقط قراره چند وقت با تو باشه فقط چند وقت !

با توقف ماشین جلوی پام با عجله سوار شدم و خطاب به راننده با لحن کلافه ای گفتم :

_بمون تا نورا هم بیاد !

سری به عنوان تایید تکون داد و سکوت کرد بعد از چند دقیقه نورا در حالی که
لباس کوتاهی تنش بود و تقریبا تمام بدنش رو به نمایش گذاشته بود به طرف ماشین اومد ، نگاهم روی بازوها و پاهای سفید و کشیده اش چرخید و کم‌کم اخمام توی هم فرو رفت

درسته دوست داشتم پیش خودم آزاد لباس بپوشه ولی از اینکه مردا اینطوری ببیننش اصلا خوشم نمیومد نه از اول که تمام لباساش پوشیده بودند و نه از الان
که از این رو به رو شده بود و تقریبا همه لباس هایش نیمه برهنه بودن و انگار هیچی تنش نیست

چون با اندامی که اون داشت با لباس پوشیده هم توی چشم بود چه برسه الان
که تمام تنش رو به نمایش گذاشته بود

سوار شد و کنارم نشست ولی قبل از اینکه راننده حرکت کنه بدون اینکه نگاهی بهش بندازم عصبی از پشت دندونهای چفت شده ام غریدم:

_همین الان میری و این لباساس کوفتی رو عوض میکنی !

با تعجب نگاهی به خودش انداخت و با بُهت لب زد :

_چرا مگه لباسم چشه؟؟؟

با این حرفش عصبی تر شدم ولی دلیلی نداشت که علت نارضایتیمو بهش بگم
اون باید هرچی که من میگفتم اجرا میکرد و تا زمانی که کنارم بود طبق قوانین من زندگی می کرد نگاهمو به بیرون دوختم و فقط یه کلمه زیر لب زمزمه کردم:

_همین که گفتم!

خودشو به سمتم کشید و دهن باز کرد که حرفی بزنه که دستمو جلوش گرفتم و ادامه دادم :

_اگه میخوای با من بیای باید به حرفم گوش بدی !

پوووف کلافه ای کشید و بدون اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده شد و با قدم های بلند و عصبی به طرف خونه رفت

بعد از چند دقیقه در حالی که پیرهن و شلواری پوشیده تنش کرده بود وموهاشو همینطوری باز گذاشته بود عصبی از پله ها پایین اومد و درحالی که سوار ماشین میشد محکم در رو بهم کوبید.

معلوم بود حرصش گرفته و از دستم شاکیه ولی حقش بود همچین رفتاری باهاش بکنم تا حد و حدود خودش رو بدونه !

با رسیدنمون به بیمارستان به طرف اتاق راشل رفتم که با یاد نورا ایستادم و به طرفش چرخیدم

_تو برو اتاقم ، تا من سری به یکی از بیمارام بزنم و بیام

یک قدم بهم نزدیک شد و درحالی که دقیق پشت سرم می ایستاد سوالی پرسید :

_منم میتونم بیام؟؟

هیچ کس نمیتونست توی خلوت من رو راشل بیاد اون مختص خودمون دوتا بود ، عصبی نه محکمی در جوابش گفتم و بدون توجه به نورایی که ناباور نگاهم میکرد با عجله به سمت بخشی که راشل اونجا بود رفتم

” نــــــورا “

نمیدونم چقدر خیره اش بودم تا از دیدم خارج شد ، حالا من مونده بودم و یه سالنی تقریبا شلوغ که پر از بیمارایی بود که هر کدوم برای مشکلی اومده بودن
با تنه آروم کسی به خودم اومدم و چنگی به موهای جلوی صورتم زدم وهمونطوری که به عقب هدایتشون میکردم با قدم های بلند به طرف اتاق امیر رفتم

یعنی کی میتونست باشه که تا این حد به خاطرش با من تند رفتار کرد و این قدر اصرار داشت خودش تنها بره با اعصابی داغون و ذهنی کلافه بدون توجه به منشی امیر در اتاق باز کردم و داخل شدم نمیدونم چقدر منتظر بودم ولی هیچ خبری نشده.

همین طوری بلاتکلیف قدم میزدم وحرص میخوردم ولی قشنگ می دونستم که به خاطر بیمار خاص امیرعلیه !

باید هر طوری شده سر از کارهاش درمیاوردم ، با این فکر بلند شدم باید از زیر زبون منشیش حرف بیرون بکشم ولی قبل از اینکه بیرون برم در اتاق باز شد و امیر با اخمای درهم داخل شد

چه عجب از اونجایی که بود ، بالاخره دل کند و اومد بی اختیار اخم تو هم فرو رفتن و دست به سینه روی یکی از مبل نشستم

باسری پایین افتاده با عجله پشت میزش نشست و درحالی که یکی از پرونده‌ها را باز میکرد گفت:

_نکنه از وقتی که اومدی همینجوری اینجا نشستی ؟؟

ابرویی بالا انداختمو سوالی پرسیدم:

_مگه باید جای میرفتم !؟

متعجب سرشو از پرونده بیرون آورد و همونطوری که چپ چپ نگاهم می کرد گفت:

_پس اومدی بیمارستان چی کار؟؟

وقتی دید سکوت کردم و حرفی نمیزنم ابرویی بالا انداخت و دوباره سوالشو تکرار کرد و گفت:

_خوب بگو ببینم منتظرم ؟؟

این چه سوالایی بود که می پرسید خوب معلومه برای این اومده بودم که در کنار درسم یه چیزایی هم با کمک خودش یاد بگیرم ،بی تفاوت سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و برای اینکه حرصش بدم لب زدم:

_خوب معلومه اومدم فقط کنار تو باشم

آهان آرومی زیر لب زمزمه کرد و بلند شد و همونطوری که کنار می نشست دستشو نوازش گونه روی گونم کشید و گفت:

_آهان پس اومدی که کنار من باشی ؟؟

سرمو به نشونه تایید تکون دادم که درحالی که دستشو آروم روی لبهام می کشید زمزمه کرد:

_میدونی که بودن در کنار من دردسرهای خاص خودش رو داره!

از گوشه چشمی نگاهی بهش انداختم و سوالی سری براش تکون دادم که جدی گفت:

_یعنی ممکنه تو هر زمان و مکانی بخوام که باهام رابطه داشته باشی

وقتی دید دارم با تعجب نگاش می کنم روی صورتم خم شده ادامه داد:

_مثلاً توی یکی از اتاق های این بیمارستان یا نیمکت ماشین هووووم نظرت چیه ؟؟

این چش شده بود انگار طنازی و دلبری هام کار دستش داده بودند تا این حد از خود بیخود شده بود که میخواست جلوی بیمارهاش هم رابطه داشته باشه چشم غره بهش رفتم همون جوری که بلند میشدم با لحن جدی خطاب به امیر گفتم:

_درست صیغتم ولی خواهشا حد خودتو بدون !

بدون توجه به چشم ها به خون نشسته اش خواستم از اتاق خارج بشم که یکدفعه دستم از پشت کشیده شد تا به خودم بیام محکم به در اتاق کوبیده شدم و درد بدی تو کمرم پیچید که از درد زیادش چشمامو محکم روی هم فشار دادم و لب پایینیم به دندون گرفتم
بهم چسبیده و همونطوری که سرشو پایین می‌آورد کنار گوشم با لحن خشنی لب زد :

_الان تو میخواستی حد و حدود منو بهم نشون بدی؟؟

سکوت کردم که گاز محکمی از لاله گوشم گرفته و همانطوریکه هُرم نفساش به گردنم می خورد ادامه داد:

_اونی که اینجا حد و حدود تعیین میکنه منم نه تو! توام تا زمانی که من تعیین می کنم همخواب منی

با این حرفش نمیدونم چرا حس کردم برای ثانیه ای قلبم نزد و بی حرکت ایستادم بی اختیار مدام این حرفش توی ذهنم تکرار می شد

_همخـــواب !

اشک توی چشمام جمع شده و بغض به گلوم چنگ انداخت این همان واقعیتی بود که همیشه ازش فرار میکردم و الان
امیرعلی اون رو مثل پُتکی توی سرم فرود آورد ،با صدایی که از بغض میلرزید فریاد زدم:

_حق نداری مثل بردت با من رفتار کنی فهمیدی !؟

عصبی خیرم شد که با کشیده شدن دستم به خودم اومدم و نگاهم به چشمای عصبیش خورد که با فکی منقبض شده توی صورتم غرید:

_الان نشونت میدم

متوجه منظورش نمیشدم که دستش به سمت پیراهنم آومد و همانطور که سعی می کرد از تنم درش بیاره زیرلب مثل دیوونه ها مدام زمزمه میکرد:

_نشونت میدم!

دستمو روی دستاش گذاشتم تو جلوشو بگیرم ولی بی فایده بوده انگار جنون بهش دست داده باشه با تمام قدرتش منو روی مبل اتاق انداخت و تا به خودم بیام و بخوام عکس العملی نشون بدم روم خیمه زد

درحالی که سرش رو توی گودی گردنم فرو میکرد گاز محکمی از گردنم گرفت که با دستام سعی کردم سرشو به عقب هُل بدم ولی بی فایده بود

تقلا میکردم از زیرش بیرون بیام ولی با یک دستش دو دستمو بالای سرم برد و همونطوری که با دست دیگش سعی داشت شلوارمو از پام دربیاره زیر لب زمزمه میکرد:

_تو مال منی پس تقلا نکن!

همانطوری که اشکام از گوشه چشمم سرازیر شده بود و تموم صورتم خیس از اشک شده بود با بغض توی صورتش نالیدم :

_بس کن !

ولی اون بدون توجه به گریه های من دکمه های پیراهنم باز کرد و دستشو روی بالا تنم کشید که هق هقم اوج گرفت یکدفعه توی صورتم فریاد زد :

_الان چرا داری گریه می کنی هان چرا گریه می کنی؟

تا حالا هیچ وقت امیرعلی رو اینطوری و تا این حد خشن ندیده بودم بی اختیار دست و پاهام شروع کرده بود به لرزیدن و کنترل خودمو نداشتم !

با فَکی که میلرزید و نمیتونستم لرزشش رو کنترل کنم بریده بریده لب زدم :

_ب…سه !

خشن پیراهنمو کنار زد و همونطوری که نگاه به خون نشسته اش روی تنم میچرخوند گفت :

_چرا عزیزم دوست نداری؟؟

با گریه سرمو به اطراف به نشونه نه تکون دادم که نوچی زیر لب زمزمه کرد و همونطوری که دستش به سمت شلوارش میرفت خشن گفت :

_ولی من خیلی دوست دارم میدونی که؟؟

انگار لال شده باشم سرمو به نشونه نه تکون دادم و از ترس مثل بید میلرزیدم میترسیدم از رابطه ای که امیرمیخواست باهام داشته باشه !

چون از صورت سرخ شده و رگ های باد کرده روی پیشونیش معلوم بود که چیز خوبی در انتظارم نیست !

و همیشه هم بخاطر مشکل امیر رابطه نصف و نیمه داشتیم ولی میترسیدم که الان از عصبانیت زیادی بخواد بلایی سرم بیاره که من آمادگیش رو نداشته باشم

درمونده نمیدونستم باید چیکار کنم که آروم شه و خشمش فرو کش کنه ولی از بس ذهنم بهم ریخته بود که تقریبا ازلحاظ مغزی فلج شده بودم

زیپ شلوارش رو پایین کشید و درحالی که سعی میکرد یه کمی شلوارشو پایین بده خشن گفت :

_بهتره آروم باشی و باهام کنار بیای تا خودتم کمتر اذیت بشی !

روم خم شد که با چشمای گشاد شده از ترس تقلا کردم تا از روی خودم کنارش بدم ولی اون عصبی پاهام بین پاهاش قفل کرد و از پشت دندونای چفت شده اش غرید :

_بهتره آروم باشی تا اون روی سگم بالا نیومده !

از ترس همونطوری که زبونم بند اومده بود سرمو به اطراف تکون میدادم و توی دلم از خدا کمک میخواستم

گریه ام به سِکسِکه های خفه ای تبدیل شده بود و انگار داشتم خفه میشدم راه تنفسم بسته شد صدای خِس خِس سینه ام بالا گرفت ، خواست به کارش ادامه بده که برای ثانیه ای نگاهش به صورتم خورد و نمیدونم چی دید که خشکش زد و مات صورتم شد

یک دفعه ولم کرد و بلند شد در حالی که کلافه چنگی به موهاش میزد شروع به قدم زدن توی اتاق کرد ولی من هنوزم همون طوری روی مبل افتاده بودم و نمی تونستم کوچکترین تکون به خودم بدم

انگار گریه هام پایانی نداشتن همینجوری اشکام بدون صدا از گوشه چشمام سرازیر بود دست های لرزونم روی لباسم گذاشتم

لبای لباس پاره شدمو چنگ زدم تا بهم نزدیکترشون کنم ولی انگار دستام جونی نداشته باشن میلرزیدن و نمی تونستم کوچکترین تکونی بهشون بدم

نگاهی بهم انداخت و با دیدن حالم به سمتم اومد و کنارم نشست انگار عذاب وجدان گرفته باشه با نگرانی زمزمه کرد:

_حالت خوبه؟؟

هه ! چه سوال مسخره ای ؟؟

بدون توجه بهش سعی کردم روی مبل بشینم که خواست کمکم کنه ولی زیر دستش زدم و با بدنی که لرزش دست خودم نبود روی مبل مچاله شدم

از امیر میترسیدم و یه جورایی ازش واهمه داشتم که بهم نزدیک بشه کمی روی مبل خودشو به سمتم کشید و درحالی که سرشو به سمتم کج میکرد سوالی پرسید:

_بریم توی اتاق استراحت کنی؟؟

لبمو به دندون گرفتم و سرمو هیستریک وار به نشونه نه تکون دادم ،دستشو دور شونه هام حلقه کرد و خواست بغلم کنه که بی اختیار شروع کردم به جیغ زدن!

با وحشت دستاشو روی دهنم گذاشت و درحالی که سعی داشت آرومم کنه زیرلب زمزمه کرد:

_ آروم باش ، آروم باش

ولی من دقیق مثل دیوونه ها جیغ میزدم که صدام پشت دستای اون خفه شده بود
وقتی که دید هیچ کاری از دستش بر نمیاد و من هنوز به کارم ادامه میدم وحشت زده نگاهشو به اطراف چرخوند یک دفعه انگار چیزی پیدا کرده باشه همونطور که دستش هنوزم روی دهنم بود به طرف میز خم شد

یکدفعه سوزش عمیقی توی دستم حس کردم و کم کم پلکام سنگین شدن و روی هم افتادن ،دیگه متوجه چیزی نشدم و به خواب عمیقی فرو رفتم یه خواب پر از ترس و استرس !

ترسی که از رفتار امیر توی وجودم ایجاد شده بود و به این آسونیا بیرون برو نبود !

نمیدونم چقد بیهوش بودم که با صدای آرومی که از اطرافم به گوشم می رسید
سعی کردم چشمامو باز کنم

ولی به قدری به هم چسبیده و سنگین شده بودند که قادر به تکون دادنشون نبودم دوباره به حالت بیهوشی در آومدم و به خواب رفتم

از سر درد وحشتناکی که دچار شده بودم
بیدار شدم گنگ نگاهمو به اطراف دوختم دیدم تار بود و جایی رو نمی دیدم که با چند بار پلک زدن متوجه شدم توی اتاق امیرم !

دستمو به سرم گرفتم و سعی کردم از روی تخت بلند شم که در اتاق باز شد و با دیدن قامت امیرعلی که توی قاب در ایستاده بود و با چشمای گرد شده از تعجب خیرم بود به خودم اومدم و با تعجب نگاش کردم چیزی به خاطرم نمی اومد که حس کردم امیر زیر لب زمزمه کرد:

_پس بالاخره بیدار شدی !!

متوجه منظورش نمیشدم که با قدم های بلند خودشو بهم رسوند و همونطوری که کنارم روی تخت می نشست گفت:

_گرسنت نیست ؟؟

با این حرفش بی اختیار دستم روی شکمم قرار گرفت و با ضعفی که توی بدنم حس کردم ناخودآگاه صورتم توی هم فرو رفت امیر که تمام مدت خیره من بود یک دفعه تلفن کنار تخت رو بلند کرد و همونطوری که نگاه از من می گرفت
از ملیحه خواست که برام غذا بیاره و همش تاکید میکرد که همون چیزایی که گفته رو برام بیاره نه هیچ چیز دیگه ای!

دلیل این رفتار و نگرانی ها رو متوجه نمی شدم درحالی که سعی می کردم موهای آشفتمو از روی صورتم کنار بدم
مشکوک سوالی پرسیدم :

_چیزی شده ؟؟

با این حرفم حس کردم دستپاچه شده وسعی می کنه نگاه ازم بدزد گفت:

_نه !

بعد از اینکه ملیحه برام غذا آورد امیر کنارم نشست و جلوی چشمای متعجبم قاشق رو توی سوپ گذاشت و به طرف دهنم آورد .

یعنی واقعا این امیر بود که این کارا رو انجام میداد ؟؟ از شدت ضعف دهنم رو باز کردم و چند قاشق از سوپ خوردم که با چیزایی که توی ذهنم اومد و اتفاقاتی که گذشته بود خشکم زد و یکدفعه تموم وجودمو نفرت فرا گرفت

قاشق پر از سوپ رو جلوی دهنم گرفت ولی من با چشمایی که نفرت توش موج میزد خیره صورتش بودم وپلک نمی زدم
نگاه نگرانش رو توی صورتم چرخوند وسوالی پرسید :

_چرا نمیخوری ؟؟

ولی من همینجوری بدون اینکه دست خودم باشه خیره اش بودم و سکوت کرده بودم که ادامه داد :

_نکنه مزه اش بده هوووم ؟؟

بازم چیزی نگفتم که دستش به قصدلمس صورتم جلو اومد ،با وحشت سرمو عقب کشیدم که دستش رو هوا خشک شد وهمینطوری بی‌تحرک موند نگاش تو چشمام چرخوند و انگار تازه متوجه شده باشه چی شده ،اخماش توی هم فرورفتن ،سینی روی میز کنار تخت گذاشت و بلند شد و به طرف پنجره رفت و پردشو کنار زد ونفسش رو آه مانند بیرون فرستاد

با یاد حالتهایی که اون موقع داشته وسعی داشت بهم تج..اوز کنه و بدنم شروع کرد به لرزیدن ،میدونم قبلا باهاش رابطه داشتم و با هم بودیم ولی این موضوع که سعی داشت با خشونت باهام باشه و اذیتم کنه برام قابل درک نبود و باعث شده بود که بهم شوک وارد بشه

تا حدی اذیت بشم که تمام بدنم انگار فلج شده باشه ،نتونم حرکتش بدم با اون کاراش به حدی ناراحتم کرده بود که حس می کردم غرورم شکسته چون دقیقا عین یه اسباب بازی باهام رفتار کرده بود و غرورمو به بازی گرفته بود .

لبمو با دندون کشیدم و سعی کردم نسبت به امیری که ناراحت به بیرون خیره شده بود بی تفاوت باشم

پشتمو بهش کردم همون طوری که ملافه روی سرم کشیدم سعی کردم جلوی لرزش دست و پام بگیرم

با باز شدن در صدای آیناز به گوشم رسید که با نگرانی امیر علی را صدا زد و گفت:

_حالش چطوره داداش؟؟

منتظر بودم امیر چیزی بگه ولی باسکوتش آیناز فهمید خبری شده و با قدم های بلند به سمتم اومد بیشتر توی خودم جمع شدمو ،ملافه رو تو دستای لرزونم چنگ زدم ،یه جورایی خجالت میکشیدم منو اینجوری و توی این حالت ببینن حالی که جز ترحم دلسوزی چیز دیگه ای نداشت و من از اینکه تا این حد بیچاره و بدبخت شدم که هرلحظه کسی بخواد برام دل بسوزونه حالم به هم میخورد

ملافه رو کنار زد و با دیدن چشمهای بازم با نگرانی گفت:

_وای شما که جون به لب کردید من رو!

همونطوری که لبه ملافه رو توی دستش چنگ میزد نیم نگاهی به امیرعلی انداخت و خطاب به من ادامه داد:

_حالت خوبه عزیزم؟؟

سرمو به نشونه آره براش تکون دادم که
نفسش رو با فشار بیرون فرستاد

دوست داشتم تنها باشم و کمی فکر کنم ولی با این وضعیتی که توش گرفتار شده بودم انگار امکانش نبود و باید تحمل میکردم ،آیناز با چشم و ابرو به امیرعلی اشاره کرد و آروم لب زد:

_چی شده ؟؟

با بدنی که رمقی توش نمونده بود شونه ای به معنای ندونستن بالا انداختم که نگران موهاشو پشت گوشش زد و به طرف امیرعلی رفت و دستپاچه لب زد:

_امیر !

ولی یکدفعه امیر مثل جن زده ها کنارش داد و از اتاق بیرون رفت ،آیناز با تعجب به طرفم برگشت

_یکدفعه چش شد ؟؟

دلم میخواست با کسی درد و دل کنم پس به آیناز اشاره کردم ، به طرفم اومد و همونطوری که کنارم روی تخت مینشست سری برام تکون داد و کلافه گفت:

_بگو بدونم چی شده !

همونطوری که روی تختم نشستم بهش تکیه دادم شروع کردم به تعریف کردن ماجرا ،از سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفتم و با یادآوری ماجرا بی اختیار اشکام پایین میومدن و تموم صورتمو خیس کرده بودند

وقتی از حرکات امیر صحبت می کردم انگار قلبمو مچاله کرده باشن نفسم تنگ تر می شود و با یادآوری خفت و خواری خودم و بی مهری امیر علی بغضم بیشتر به گلوم چنگ مینداخت

که یکدفعه توی آغوش گرمی فرو رفتم و دسته‌های آیناز روی کمر نشست و همون طوری که کمرم نوازش میکرد شروع کرده در گوشم حرف زدن:

_آروم باش آروم باش!

ولی من داغ دلم تازه شده بود توی بغلش اینقدر گریه کردم که چشمام به قدری وَرم کرده بودند که باز نمی شدندو می سوختند ،از خودش جدام کرد و همون طوری که نگاشو صورت میچرخوند دلجویانه گفت :

_داداشم یه مدته عصبیه ولی از وقتی که تو اومدی توی زندگیش متوجه تغییراتی توش شدم و اینکه نسبت به قبل خیلی آروم تره و الان دلیل این کاری که باهات کرده رو متوجه نمیشم

دستی به دماغم کشیدم و همونطوری که فین فین میکردم با صدای تو دماغی لب زدم:

_مهم اینه که باهام این رفتار زشت رو داشت!

نگاهمو به در دوختم و درحالی که مواظب بودم صدام بیرون نره آروم لب زدم :

_میخوام از این خونه برم !

با چشمای گشاد شده از ترس جیغ کوتاهی کشید

_چی ؟؟؟

ولی من تصمیمو گرفته بودم و باید هر طوری شده ازاین خونه بیرون میرفتم چون برای یک ثانیه نمیتونستم وجود امیرعلی رو تحمل کنم ،پس بدون توجه به چهره درهم آیناز دستی به پیشونیم عرق کردم کشیدم وبا لحن فوق العاده عصبی گفتم:

_همین که شنیدی من تصمیمو گرفتم!

دستامو توی دستش گرفت و همونجوری که سعی در آروم کردنم داشت گفت:

_ببین عزیزم توی عصبانیت تصمیم نگیر باشه ؟؟

لبم رو با دندون کشیدم و کلافه نگاهمو به اطراف چرخوندم و لب زدم :

_نمیتونم !

خودشو روی تخت به طرفم کشید و دلجویانه لب زد :

_بمون عصبانیتت که فروکش کرد اونوقت اگه خواستی میزارم بری خوبه؟؟

بدون توجه به حرفاش از روی تخت بلند شدم و با پاهای که میلرزیدن دستمو به دیوار گرفتم و سعی کردم آروم راه برم در کمدو با دست هایی که لرزششون دست خودم نبودم به زور باز کردم و نگاهمو بین لباسها چرخوندم

خواستم چمدونی بیرون بکشم که آیناز با یک حرکت در کمدو بست و همونطوری که بهش تکیه می داد و با ناراحتی لب زد:

_متوجه ای داری همه چی رو خراب می کنی؟؟

همونطوری که موهام پشت گوشم میزدم پوزخند صدا داری زدم و زیر لب زمزمه کردم:

_اونی که همه چیو خراب کرده من نیستم!

با استرس نزدیکم شده و درحالی که دستاشو دو طرف بازوم قرار می داد تکونی بهم داد و گفت :

_میدونم امیرعلی زیادی تند رفته ولی اون وقتی عصبی میشه انگار مغزش تعطیل شده باشه هیچ چیزی جلودارش نیست

پر سر صدا آب دهنشو قورت داد و ادامه داد:

_انگار دیوونه باشه خون جلوی چشماشو میگیره و به آدم دیگه ای تبدیل میشه ولی بعدش زود پشیمون میشه!

بی تفاوت صورتمو برگردوندم و با لحن سردی زمزمه کردم:

_دیگه هیچی برام مهم نیست!

نگاهشو توی صورت سرد و بی تفاوتم چرخوند و با بُهت یک قدم عقب رفت و ازم فاصله گرفت ، انگار فهمیده بود تا چه حد توی تصمیمم جدیم !
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا